- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
میدانست که با حرفهایش صبر مهران سرریز میشود؛ همین هم شد، جستی از روی صندلی برخاست و به سمتش آمد.
- من غلط کنم نخوام بشنوم! جون هر کی دوست داری اذیت نکن، بگو چی گفت.
اخم ریزی کرد و موهای بلندش را با کش پهن زرد گلدارش بست. مرد گنده این ادا و اطوارها چه معنی داشت؟!
- اول اینکه قسم نده، دوماً، میخواستی چی بگه دختر بیچاره؟ دلش پیش کَس دیگهای گیره.
به عینی دید که رنگ سفیدش پرید و انگار روی برق چشمان طوسیاش، یک مشت خاکستر سوخته پاشیده باشند که یکهو محو و خاموش شد. بدجنسبازیاش حسابی گل کردهبود. ریز خندید و جلویش ایستاد.
- چیه خب؟ فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده.
دمغ و بیحال روی فرش سنتی پهن شدهی کف اتاق فرود آمد و چنگ به موهای پرپشت خرماییاش کشید. نخواست بیشتر از این اذیتش کند. جلوی پایش دوزانو نشست.
- بابا شوخی کردم، اون هم عاشقته، فقط منتظر جنابعالی بود!
دید که صورتش، از سفیدی به سرخ تغییر رنگ داد. متعجب سر بالا گرفت، که لبخند پررنگی زد و سر تکان داد.
- به خدا راست میگم.
لبهای مردانهی صدفیاش که تا آن لحظه باز بودند، از فرط ناباوری به لکنت افتاد:
- تو... تو... .
تازه دوهزاریاش افتاد. از پرههای ظریف بینی باریک و قلمیاش که همیشه به فرم زیبای ایتالیاییاش غبطه میخورد، انگار دود برمیخاست. تا به سمتش خیز برداشت، جیغ کشان مثل میگمیگ از جا پرید و پا به فرار گذاشت. همزمان با چرخیدن دستگیرهی درب، صدای نعرهی بلند مهران بلند شد:
- میکشمت! یه جا قایم شو تا دستم بهت نرسه دخترهی خیرهسر.
دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض گرفت. همانطور در راه میخندید. مهران هم با آن قد و هیکلش عین گودزیلا به دنبالش بود. تا پایش به سالن رسید، پشت مبل سهنفرهای قایم شد که پدرش رویش نشستهبود و از تلویزیون بزرگ السیدی چسبیده به دیوار، مستند محبوبش را میدید. نفسنفسزنان از سمت راست شکستهی تاج پهن و طلایی مبل سر جنباند.
- بابا یه چی به این دیوونه بگو، زنجیر پاره کرده!
حالا تلویزیون هم مستند شکار حیوانات را نشان میداد. حاجطاهر هاج و واج، برای لحظهای به طرف دخترک چرخید و بعد به پسرش که چون ببر درنده وسط سالن ایستاده بود خیره شد.
- الله اکبر! مگه بچهاین؟!
فرصت را غنیمت شمرد. سریع مبل را دور زد و خودش را در آغوش امن و بزرگ پدرش جا داد.
- حاجبابا این پسرت من رو میکشه، جون من یه کاری کن.
مهران با شنیدن این جمله از دهانش، دندان بههم سابید و تهدیدآمیز انگشت اشارهاش را جلویش تکان داد.
- این بار رو فرار کردی؛ ولی بهم میرسیم، صبر کن.
حاج طاهر، سگرمههای کلفت و جوگندمیاش را درهم گره زد و همزمان نگاه سیاهش، مشکوک روی دخترکش که خودش را مثل موش در آغوشش جمع کردهبود چرخید.
- چه خبره اینجا؟ ماهبانو باز چه آتیشی سوزوندی که حاجبابا صدام میزنی؟!
سر از روی سی*ن*هی ستبر و پهن پدرش برداشت. قیافهاش را مظلوم کرد و لب برچید.
- وا باباجون! این پسرت روانیه، من که کاری نکردم.
همان لحظه مادرش با سفره از آشپزخانه خارج شد و به هوای طرفداری از شاه پسرش، لبهای قیطانی بیرنگش را بههم چفت کرد و سرزنشوار اعتراض کرد:
- نگاش کن، چه چشم سفیدی میکنه بلا گرفته!
با پهن کردن سفره و بساط ناهار، دیگر مجال دفاع کردن از خودش را نداشت. مثل همیشه با کلی کلکل و خنده، غذا را که یک قیمهی حسابی بود خوردند و بعد از استراحت کوتاهی آمادهی رفتن به مراسم شدند.
***
دیدن امیرعلی در آن تیپ سرتاپا مشکی که از کتری بزرگ طلایی، مشغول شربت ریختن بود، قلبش را به تپش میانداخت. با جان و دل کار میکرد. به قول خودش: «مگه برای عزاداری امام حسین خستگی معنا داره!»
کمی که خلوت شد فرصت را غنیمت شمرد و حوله به دست به طرفش رفت.
- بیا بگیر عرقت رو پاک کن.
امیرعلی با دیدنش تعجب کرد. کمکم لبخند مهربانی روی لبش نشست، از همانها که چال گونهای سمت چپ صورتش مینشست و دل ماهبانو را با خودش میبرد. درون یکی از لیوانهای یکبار مصرف برایش شربت ریخت و به سمتش گرفت.
- برو تو، مادرم منتظره که بری پهلوش.
با محبت خاصی حرف میزد، جوری که احساس مهم بودن میکرد. نگاهش در آنسوی حیاط به فاطمه افتاد که بغل حوض کوچک پایین ایوان، مثلاً داشت دیگهای کثیف را سیم میکشید، تمام حواسش در اینجا میپلکید.
دخترهی دیوانه از همهچیز هم میخواهد خبر داشته باشد!
با صدای قیژ دروازهی حیاط، سریع از امیر فاصله گرفت و به سمت خانه پا تند کرد. امیرعلی با خنده به رفتنش نگاه میکرد. بعد از مدتها هنوز هم رفتارهایش برایش عادی نبود؛ همه چیز رنگ و بوی تازگی داشت. این دختر همه چیزش خاص بود، حداقل برای خودش. در دل خوشحال بود. تا یک ماه دیگر که ماموریتش تمام میشد، این دوریها هم به پایان میرسید؛ آنوقت میتوانست برای همیشه ماهبانو را کنار خودش داشته باشد. با ضربهای که به شانهاش خورد از عالم خیال بیرون آمد.
- من غلط کنم نخوام بشنوم! جون هر کی دوست داری اذیت نکن، بگو چی گفت.
اخم ریزی کرد و موهای بلندش را با کش پهن زرد گلدارش بست. مرد گنده این ادا و اطوارها چه معنی داشت؟!
- اول اینکه قسم نده، دوماً، میخواستی چی بگه دختر بیچاره؟ دلش پیش کَس دیگهای گیره.
به عینی دید که رنگ سفیدش پرید و انگار روی برق چشمان طوسیاش، یک مشت خاکستر سوخته پاشیده باشند که یکهو محو و خاموش شد. بدجنسبازیاش حسابی گل کردهبود. ریز خندید و جلویش ایستاد.
- چیه خب؟ فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده.
دمغ و بیحال روی فرش سنتی پهن شدهی کف اتاق فرود آمد و چنگ به موهای پرپشت خرماییاش کشید. نخواست بیشتر از این اذیتش کند. جلوی پایش دوزانو نشست.
- بابا شوخی کردم، اون هم عاشقته، فقط منتظر جنابعالی بود!
دید که صورتش، از سفیدی به سرخ تغییر رنگ داد. متعجب سر بالا گرفت، که لبخند پررنگی زد و سر تکان داد.
- به خدا راست میگم.
لبهای مردانهی صدفیاش که تا آن لحظه باز بودند، از فرط ناباوری به لکنت افتاد:
- تو... تو... .
تازه دوهزاریاش افتاد. از پرههای ظریف بینی باریک و قلمیاش که همیشه به فرم زیبای ایتالیاییاش غبطه میخورد، انگار دود برمیخاست. تا به سمتش خیز برداشت، جیغ کشان مثل میگمیگ از جا پرید و پا به فرار گذاشت. همزمان با چرخیدن دستگیرهی درب، صدای نعرهی بلند مهران بلند شد:
- میکشمت! یه جا قایم شو تا دستم بهت نرسه دخترهی خیرهسر.
دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض گرفت. همانطور در راه میخندید. مهران هم با آن قد و هیکلش عین گودزیلا به دنبالش بود. تا پایش به سالن رسید، پشت مبل سهنفرهای قایم شد که پدرش رویش نشستهبود و از تلویزیون بزرگ السیدی چسبیده به دیوار، مستند محبوبش را میدید. نفسنفسزنان از سمت راست شکستهی تاج پهن و طلایی مبل سر جنباند.
- بابا یه چی به این دیوونه بگو، زنجیر پاره کرده!
حالا تلویزیون هم مستند شکار حیوانات را نشان میداد. حاجطاهر هاج و واج، برای لحظهای به طرف دخترک چرخید و بعد به پسرش که چون ببر درنده وسط سالن ایستاده بود خیره شد.
- الله اکبر! مگه بچهاین؟!
فرصت را غنیمت شمرد. سریع مبل را دور زد و خودش را در آغوش امن و بزرگ پدرش جا داد.
- حاجبابا این پسرت من رو میکشه، جون من یه کاری کن.
مهران با شنیدن این جمله از دهانش، دندان بههم سابید و تهدیدآمیز انگشت اشارهاش را جلویش تکان داد.
- این بار رو فرار کردی؛ ولی بهم میرسیم، صبر کن.
حاج طاهر، سگرمههای کلفت و جوگندمیاش را درهم گره زد و همزمان نگاه سیاهش، مشکوک روی دخترکش که خودش را مثل موش در آغوشش جمع کردهبود چرخید.
- چه خبره اینجا؟ ماهبانو باز چه آتیشی سوزوندی که حاجبابا صدام میزنی؟!
سر از روی سی*ن*هی ستبر و پهن پدرش برداشت. قیافهاش را مظلوم کرد و لب برچید.
- وا باباجون! این پسرت روانیه، من که کاری نکردم.
همان لحظه مادرش با سفره از آشپزخانه خارج شد و به هوای طرفداری از شاه پسرش، لبهای قیطانی بیرنگش را بههم چفت کرد و سرزنشوار اعتراض کرد:
- نگاش کن، چه چشم سفیدی میکنه بلا گرفته!
با پهن کردن سفره و بساط ناهار، دیگر مجال دفاع کردن از خودش را نداشت. مثل همیشه با کلی کلکل و خنده، غذا را که یک قیمهی حسابی بود خوردند و بعد از استراحت کوتاهی آمادهی رفتن به مراسم شدند.
***
دیدن امیرعلی در آن تیپ سرتاپا مشکی که از کتری بزرگ طلایی، مشغول شربت ریختن بود، قلبش را به تپش میانداخت. با جان و دل کار میکرد. به قول خودش: «مگه برای عزاداری امام حسین خستگی معنا داره!»
کمی که خلوت شد فرصت را غنیمت شمرد و حوله به دست به طرفش رفت.
- بیا بگیر عرقت رو پاک کن.
امیرعلی با دیدنش تعجب کرد. کمکم لبخند مهربانی روی لبش نشست، از همانها که چال گونهای سمت چپ صورتش مینشست و دل ماهبانو را با خودش میبرد. درون یکی از لیوانهای یکبار مصرف برایش شربت ریخت و به سمتش گرفت.
- برو تو، مادرم منتظره که بری پهلوش.
با محبت خاصی حرف میزد، جوری که احساس مهم بودن میکرد. نگاهش در آنسوی حیاط به فاطمه افتاد که بغل حوض کوچک پایین ایوان، مثلاً داشت دیگهای کثیف را سیم میکشید، تمام حواسش در اینجا میپلکید.
دخترهی دیوانه از همهچیز هم میخواهد خبر داشته باشد!
با صدای قیژ دروازهی حیاط، سریع از امیر فاصله گرفت و به سمت خانه پا تند کرد. امیرعلی با خنده به رفتنش نگاه میکرد. بعد از مدتها هنوز هم رفتارهایش برایش عادی نبود؛ همه چیز رنگ و بوی تازگی داشت. این دختر همه چیزش خاص بود، حداقل برای خودش. در دل خوشحال بود. تا یک ماه دیگر که ماموریتش تمام میشد، این دوریها هم به پایان میرسید؛ آنوقت میتوانست برای همیشه ماهبانو را کنار خودش داشته باشد. با ضربهای که به شانهاش خورد از عالم خیال بیرون آمد.
آخرین ویرایش: