جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,041 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

خانه ؟ آن خرابه‌ای که شب‌ها از سوز سردش یک لحظه هم نمی‌توانستی چشم‌ روی هم بگذاری اسم خانه را یدک نمی‌کشید..!
آهی کشید و رو به پسر دیگری که ۱۶_۱۷ سالش بیشتر نبود ، گفت :
_ عزیز دلم، میری از صندوق عقب وسیله‌ها رو بیاری؟
پسر مطیع سر تکان داد و از جا برخواست و لحظه‌ای بعد دو کیسه بزرگ را مقابل دلارام گذاشت
تشکر کوتاهی کرد
_ بزار اول شکلات های جوجم‌ رو بدم!
شکلات‌هایی که شاید بچه‌های دیگر به چشم‌ یک چیز عادی به آن نگاه می‌کردند ، فقط خدا می‌دانست آن لحظه ، معین با گرفتن آن‌ها چه ذوقی کرده بود!
پرید و در آغوش دلارام پرید.
دلارام با خنده اورا از خود جدا کرد ، کیسه دارویی را به سمت بهزاد گرفت
_ خیلی مراقبش باش بهزاد .. این هوا براش سمه.. خونه بمونه بهتره .. دیگه دنبال دارو هاش نباش .. برای یه مدت گرفتم ، از میوه‌هایی که گرفتم خیلی بهش بده .. نزار ضعیف بشه ..
حال و وضع نازگل را می‌دانست..می‌دانست اینکه از سرفه زیاد خون بالا بیاوری.. یعنی چه! او خودش با این درد‌ها وفق گرفته بود..
بهزاد مانده بود چه بگوید ،نمی‌دانست این همه لطف او را چگونه پاسخگو باشد .
نگاه اجمالی به جمع انداخت و با لبخند گفت :
_ یه مدتی نیستم ...براتون گوشت و مرغ و همه‌چیز گرفتم..
همه با این حرف دلارام .. قیافه هایشان پکر شد.
_ یعنی دیگه نمیای آرام جون؟ آخه چرا؟ مگه چیکار کردیم..؟
دختر بچه‌ای که اشک هایش سرازیر شده بود را در آغوش گرفت.
_ دورت بگردم من فاطمه جانم.. میام ، گریه نکن منم گریم می‌گیره خب..
_ کجا میخوای بری مگه؟
دلارام که با این حرف گویی تمام غصه هایش یادش افتاد.. آرام.. طوری که فقط اهورا شنید ، زیر لب زمزمه کرد
_ دارم میرم سر زندگیم قم*ار کنم!
سرش را بلند کرد و سعی کرد ظاهر آشفته اش را بروز ندهد .
_ دارم میرم شیراز .
_ شیراز جای قشنگیه؟
هر کسی سوالی می‌پرسید .. لبخندی زد و جواب داد
_ اره خیلی قشنگه!
_ ما رو هم یه روز می‌بری شیراز؟
_ اره که می‌برم.. اصلا هر جا بخواید می‌برم .. فقط شما دعا کنید .. دعا کنید کارهام خوب پیش بره..
دختر بچه‌ای که فاطمه خطاب شده بود دست هایش را دعا گونه به سمت آسمان گرفت .
_ خدا جونم.. خدای مهربونم.. همه‌ی کارهای آرام جونم خوب پیش بره و همیشه حالش خوب باشه..
دیگر توانایی نگه داشتن بغضش را نداشت .. این بچه با این همه دردش باز هم خدا را فراموش نکرده بود .‌!
در این مدت چقدر خدا را کفر گفته بود.. کاش خدا به اندازه‌ای که رحمان و رحیم خوانده می‌شد .. زندگی‌اش را می‌بخشید...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

از جایش بلند شد و همه به تبعیت از او بلند شدند .
_ قول بدین تا وقتی بر می‌گردم مراقب خودتون باشید .. خب؟
همه به آغوشش پریدند .. قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید .. همه را بوسید و از خودش جدا کرد ..
سمت اهورا که به معنی واقعی کلمه خشکش زده بود گفت:
_ برو بشین تو ماشین .. الان میام
اهورا رفت و او هم با خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد . انگار آرامش گرفته بود ، لبخندی که بی‌دلیل روی لب هایش بود ..‌ از عمق وجودش سرچشمه می‌گرفت..
وقتی نگاه خیره اهورا را دید پرسید:
_ چیه ؟ چرا داری منو قورت میدی؟
اهورا که خنده‌اش گرفته بود گفت :
_ هیچی .. فقط یکم..همچین بگی نگی کفم برید!
دلارام خنده ای کرد و گفت :
_ دقیقاً چیش این‌قدر تعجب داره؟
_ تعجب داره دیگه.. ! دلارامی که تو شرکت همه ازش مثل چی می‌ترسن و حساب می‌برن.. حالا اومده جنوبی ترین قسمت تهران.. جایی که من تو کل عمرم نیومدم!
دلارام که کم کم خنده‌اش محو می‌شد و اخم چاشنی صورتش می‌شد ، گفت :
_ وقتی می‌تونی دل دوتا بچه رو با چیزهای کوچیک که شاید خیلیا اصلا متوجهش نباشن، شاد بکنی.. چرا این خوشحالی رو ازشون دریغ کنی ؟
اهورا کلافه شده بود.. شناخت این آدم زیادی سخت بود!
_ آدم عجیبی هستی..نگو نه! عجیب... باهوش... همه فن حریف!
دلارام پوزخندی و بعد از چند مین ، مقابل آپارتمانی نگه داشت.
اهورا متعجب آپارتمان را نگاه کرد و با چشمان گرد شده پرسید :
_ تو خونه‌ی من رو از کجا می‌شناسی؟
دلارام دستی را کشید و چشمکی زد
_ اگه خونه شریکم رو نشناسم .. باید سرم رو بزارم زمین بمیرم!
اهورا خواست پیاده شود که با حرف دلارام دستش روی دستگیره در ثابت ماند .
_ ساعت پنج میام دنبالت ، باید باهم به یه مهمونی بریم!
_ واجبه منم باشم؟
_ اگه واجب نبود مطمئن باش حتی خودم هم نمی‌رفتم!
لحظه‌ای خیره به کلافگی دلارام گفت :
_ چه جور مهمونی هست حالا ؟
دلارام کاملاً سمت او برگشت و جدی گفت :
_ خوب گوش کن اهورا. دلم نمی‌خواد بخاطر اینکه مدیرهای ارشد آذر درخشان و رایا اونجا هستن تو لباس و رفتار عجیب غریب داشته باشی.. دلم‌ می‌خواد خودت باشی.. درست طوری که با من و بقیه حرف می‌زنی !
با ظاهر خیلی عادی و معمولی..
همین که خودت باشی برام کافیه، حالا هم برو تا دیر نشده ، راس پنج منتظرتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
کلافه ساعتش را نگاه کرد . پنج و نیم بود و خسته از رژه رفتن مقابل در خانه‌اش..!
امان از این حد بی‌توجهی و بی مسولیتی او!
کم کم عزم رفتن می‌کرد که ، اهورا از در آپارتمان خارج شد و با چشم دنبال ماشین دلارام گشت .. خوشبختانه با جیپ نیامده بود!
به در ماشین تکیه داد و بود و سیگار می‌کشید .. با لبخند ژکوندی سمتش حرکت کرد
_ سلام!
درحالی که خیره به لباس هایش بود سری تکان داد
اهورا چرخی زد و با خنده گفت :
_ پسنده؟
نگاه دلارام از کفش های ورنی که پوشیده بود .. کت تک و خوش دوختش، جلیقه مشکی رنگ و در آخر صورت شش تیغ شده‌اش بالا آمد .
_ این چه سر و وضعیه؟!
در آنی لبخند روی لبش ماسید ، دلارام که بزور خنده‌اش را نگه داشته بود گفت :
_ خوبه گفتم ساده بپوش! الان با این وضعیت باید تو کل مهمونی حواسم به تو باشه که مبادا دخترا قاپت رو بدزدن و تو هم کار و بار رو بپیچونی و بری سراغ عشق و عاشقی!
اهورا که انگار خیالش راحت شده بود نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد ..
_ دق دادی منو! گفتم الان وسط خیابون میگی شو برو از گدای سر کوچه لباس بگیر بپوش!
دلارام خندید و اهورا خواست سمت در شاگرد برود که با حرف دلارام سمتش برگشت
_ فکر نمی‌کنم تو مهمونی که همه منتظرن مباشری که دلارام عارفی برای خودش انتخاب کرده رو ببینن، صورت خوشی داشته باشه که من پشت فرمون بشینم!
و بعد ریموت را در هوا سمت او پرتاب کرد که اهورا با جهشی ریموت را گرفت .
دلارام سوار شد و اهورا هم پشت فرمان جای گرفت .
_ به حول قوه الهی دنده اتومات که بلدی؟
اهورا در حالی که استارت می‌زد با خنده گفت:
_ نفرمایید بانو!
به محض حرکت، موزیک آرامی فضای ماشین را پر کرد ، نوای پیانو.. شاید کمی.. فقط کمی.. ذهن مضطربش را آرام می‌کرد.
_ از کدوم طرف برم؟
_ برو سمت کردان!
کمی که گذشت اهورا پرسید
_ همیشه پیانو گوش می‌کنی ؟
وقتی دید دلارام سکوت کرده و درحال بیرون کشیدن سیگار از پاکتش است ، به رانندگی ادامه داد ..
_ چرا سیگار می‌کشی؟
دلارام پوزخندی زد و سرفه کنان کام دیگری گرفت ، نگاهش به آسمانی بود که هر لحظه امکان آمدن باران را می‌داد
_ تو دنیایی که هفت میلیارد آدم توش زندگی می‌کنه... هر کسی کنارته یا کارش لنگته.. یا بخاطر سودی که بهش می‌رسونی ، کنارت مونده.. وقتی تو اوج شلوغی .. تنهایی! سیگار میشه تنها یار و یاورت.. حداقل مطمئنی این یکی ولت نمی‌کنه بره!
_ تعبیر جالبی بود!
_ واقعیتش هم همینه ! تو زندگی هممون کم پیدا میشن کسایی که واقعا بخاطر خودت کنارت باشن!
نه بخاطر پول .. نه بخاطر مقام و قدرت.!
لحظه‌ای سکوت کرد و ادامه داد
_ درباره‌ی پیانو هم.. اینا قطعه‌هایی هستن که خودم زدمشون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

متعجب پرسید
_ جدی ؟!
کوتاه سری تکان داد ، وقتی بی حوصلگی دلارام را دید، مهر سکوت بر لب هایش زد .. گویا از این مهمانی به ظاهر کاری! دل خوشی نداشت..
طبق آدرسی که دلارام داده بود .، مقابل ویلای بزرگی توقف کرد . دلارام کل مسیر را سیگار کشیده بود و حتی یک کلمه هم حرف نزده بود!
_ دو تا بوق پشت سر هم بزن..
یعنی آن‌قدر مهمانی بزرگی بود که برای ورود نیاز به رمز بود؟
اهورا که بوق زد ، در‌های ویلا باز شد و ماشین را به حرکت در آورد..
محوطه سنگ فرش شده گذشتند ، نگهبان سمت آنها آمد ..
_ شما از طرفِ..؟
دلارام سرش را سمت مرد برگرداند ، مرد لحظه‌ای با دیدن دلارام به هول و ولا افتاد ‌
_ خیلی خوش اومدین.. بفرمایید، از این طرف!
دلارام با آرنج به پهلوی اهورا که مات فضای باغ شده بود ضربه‌ای زد .. به سمتی که اکثر ماشین های خارجی و کابوتاژ شده پارک شده بود، حرکت کرد..
ماشین را پارک کرد ، دلارام قبل از پیاده شدن کاملا سمت اهورا چرخید و با جدیت تمام گفت :
_ قبل از رفتن لازمه چندتا نکته رو بگم دستش را کنار صورتش گرفت
_ یک.. تو بحث هایی که ازشون سر در نمیاری و بهت مربوط نیست ، دخالت نمی‌کنی!
دو ..اگه کسی ، مخصوصاً شایان به هر نحوی تیکه انداخت ،فقط لبخند می‌زنی چرا که این لبخند تا هفت پشتشون رو می‌سوزونه !
و مورد آخر ‌.. محض رضای خدا یه امشب مثل آدم رفتار کن و بزار فکر کنم لیاقت همراه شدن با جواهر رو داری!
اهورا که از لفظ « جواهر » خنده‌اش گرفته بود سری تکان داد و با خود گفت « چه اعتماد به نفسی داره.. جواهر!»
اهورا کراواتش را صاف کرد و پیاده شد . دلارام داشبورد را باز کرد ‌.. نقاب طلایی رنگ که نشان پرنده‌ای با بال های باز کنارش حک شده بود را از داشبورد بیرون آورد و بدون نگاه کردن به آینه .. آن را از پشت سر گره زد..
کیف دستی کوچکش را برداشت و پیاده شد
اهورا به دلارام که نقاب طلایی و رژ زرشکی‌اش زیبایی اش را چند برابر کرده بود، خیره شده...
با او همقدم ، به سمتی که اشاره می‌کرد ، حرکت کردند.
سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی هم راه می‌رفتند . مقابل در ورودی ساختمانی که همه سنگ هایش از مرمر بود نگاه کرد و بعد داخل شد.
داخل ساختمان شدند، ماشالا داشت..! از پول بدبخت کردن جوان های مردم چه قصری برای خود ساخته بودند! دلارام سمت پله های مارپیچ رفت که زن خدمتکار به تندی خودش را به دلارام رساند.
_ ببخشید.. ولی طبقه بالا مخصوص مهمان های ویژه‌ است!
دلارام بدون نگاه کرد به زن فقط یک کلمه گفت :
_ جواهرم!
زن هم همچون نگهبان ، با شنیدن اسمش به دست و پا افتاد و سریع گفت :
_ خوش اومدین ... بالا منتظرتون هستند .
دلارام پانچ پشمی که روی شانه هایش انداخته بود را به دست زن داد .. انگار این کار نوعی عادت بود ... انگار بار‌ها و بار‌ها به این مهمانی آمده بود و راه رسم را می‌دانست!
دلارام جلوتر پله‌ها را بالا رفت و اهورا توانست پیراهن دکلته مشکی‌اش را ببیند .. دکلته مشکی که در عین زیبایی ..پوشیده بود!
موهای لختش را از بالا بسته بود و نقاب طلایی‌اش ، مانع دیده شدن چشم های دریایی‌اش می‌شد.
دلارام بی‌توجه به دختر و پسر های جوان که با لباس هایی که فقط اسم لباس را یدک می‌کشیدند، آن وسط برای خود دیسکویی به راه انداخته بودند ، از پله‌های مارپیچ بالا رفت..
باید اطلاعات جمع می‌کرد اما بدون دلارام ممکن نبود!
خواست دنبالش حرکت کند که ..
_ شما نمی‌تونید برید بالا جناب!
اهورا خواست حرفی بزند که دلارام درحالی که چند پله را بالا رفته بود بدون اینکه حتی سرش را برگرداند رسا و جدی گفت :
_ ایشون همراه من هستند!
و بعد با شنیدن صدای پای اهورا و لبخند پیروزی که روی لبش بود .. خواه ناخواه لبخند محوی روی لب هایش آورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
_ چه سر و صدایی راه انداختن این‌جا!
_ بالا وضعیت بهتره..
پله‌ها را بالا رفتند و به سالن بزرگی رسیدند ، سالنی با دکور خاص!
مبلمان سلطنتی قسمتی قرار داشت و چند نفری روی آن درحال گپ و گفت بودند .‌ با صدای تق تق کفش هایش همه نگاه‌ها به سمت او چرخید .
مردی که سنش بیشتر از همه بود و جامی به دست داشت با دیدن دلارام جام حاوی نوشیدنی‌‌اش را روی میز مقابلش قرار داد و از جا بلند شد
_ به به! می‌گفتین یه گوسفند که کمه.. یه شتری چیزی براتون قربونی می‌کردیم ...!
پوزخند زد
_ مثل اینکه هنوز با عزرائیل برای دادن جونت می‌جنگی و مقاومت می‌کنی!
مرد مستانه قه‌قهه ای زد و با اشاره به مبلمان گفت :
_ سرپا چرا ایستادین.. قدم رنجه فرمودین ..بفرمایید
نگاه هیز مرد ، کل اندام دخترک را از نظر گذراند‌..با دیدن اهورا ، سوالی دلارام را نگاه کرد
نگاه از چشمان پر سوال نصیری گرفت و خودش جلوتر به راه افتاد و اهورا هم پشت سرش ..
شده بود دُمِ دلارام! هرجا می‌رفت... هر کاری انجام می‌داد.. این وضعیت برایش کلافه کننده بود و دوست داشت زودتر این پرونده مصیبت بار به پایان برسد..
در جواب سلام بقیه ، کوتاه سری تکان داد .. همه از دیدنش متعجب بودند ، انگار انتظار آمدن دلارام را نداشتند ..
گوشی‌اش را از کیفش بیرون آورد که همان مرد با لبخند چندش آورش گفت :
_ جواهر بانو نمی‌خوان نقاب از چهره بردارند؟
_ جناب نصیری ... وقتی جواب سوالتون رو می‌دونید چرا همچین سوالی می‌پرسید..
عده‌ی کمی از این جمع را می‌شناخت..‌ از دلارام که آبی گرم نمی‌شد .. خودش شخصاً باید وسط می‌آمد..!
این مهمانی .. به اندازه چند ماه کارش را جلو‌تر انداخت!
مردی که در عکس‌های مجمع بیشتر او را دیده بود و به نظر از شرکای آذر درخشان بود گفت:
_ بله... جواهر بانو عادت دارن هر سری نقاب از چهره برندارند و همه رو بزارن تو خماری!
جمع با خنده حرف مرد را تایید کرد که زنی که کنار دستش نشسته بود کنجکاو پرسید :
_ جواهر جون! نمی‌خوای آقا رو معرفی کنی!؟
اهورا متعجب شد ..‌. نزدیک به سه ماه از زمانی که رسماً سهام شایان به او واگذار شده بود می‌گذشت... یعنی تا الان هیچ‌ک.س متوجه نشده بود؟ یا شاید ..این نفهمیدن نقشه خود شایان بود!
دلارام لبخندی زد
_ اهورا جان... مباشر بنده و مالک بیست درصد سهام عارفی گستر!
جمع لحظه‌ای در سکوت فرو رفت . زمزمه بقیه را می‌شنید ..
_ اهورا رادمنش .. همون وکیل کار بلد و حرفه‌ای!
اهورا در دلش اضافه کرد « همونی که تمام گند کاری های شرکت رو لاپوشونی می‌کنه! »
دلارام اشاره‌ای به نصیری کرد و ادامه داد :
_ فکر کنم دورادور بشناسیشون اهورا جان ، جناب نصیری ، مدیرعامل شرکت آذر درخشان ...
نصیری لبخند مرموزی زد و در دل گفت « نباید امروز می‌آمدی دختر.. با آمدنت ... داستان بدبختی هایت را آغاز کردی..!»
با صدای بلند گفت :
_ بازیمون سری پیش نصفه موند جواهر بانو!
دلارام لبخند سردی زد . دختر عجیبی بود .. غیر قابل نفوذ ، رازآلود...!
_ فکر نمی‌کنم علاقه‌ای به باخت دوباره داشته باشید!
_ ای بابا.. باخت چیه دختر ؟ دلت رو به اون هفت ، هشت باری که بردی خوش نکن!
نصیری سمت میز گردی رفت که دلارام گفت:
_ الان نه جناب نصیری ... الان اصلا موقعیت مناسبی نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
نصیری که معلوم بود بخاطر قصد خاصی این بازی را به راه می‌اندازد گفت :
_ روی منِ سن و سال خورده با این دل جوونم رو زمین ننداز دیگه..
و بعد به جمع اشاره.ای کرد و با دست و جیغ بقیه، ناچار سمت میز رفت .
روی صندلی که نصیری برایش عقب کشیده بود نشست .
همه انتظار داشتند نقابش را در بیاورد اما با همان جدیت نگاهش به میز و کارت هایی که روی میز می‌چید بود
همه پشت صندلی نصیری ایستاده بودند و فقط اهورا پشت دلارام ایستاد!
_ چی می‌زاری وسط؟
نصیری با لبخند مرموزی ، دست به سی*ن*ه گفت :
_ خودت می‌دونی چی می‌خوام!
دلارام سرد و بی تفاوت گفت :
_ دوباره همون بحث همیشگی رو پیش نکش! افرا اجازه‌ی همچنین کاری رو به من نمیده!
نصیری خودش را نزدیک تر کرد و با لحن اغوا گرانه گفت :
_ چرا؟ سنگ کیو به سی*ن*ه می‌زنی؟ اصلا همین افرایی که میگی کیه؟ کیه که تونسته جواهر رو تو دستش نگه داره؟
پوزخندی زد ..‌ از افرایی که همه سر اسم و رسمش قسم می‌خوردند به چه تبدیل شده بود.. شده بود دلارام سابقه داری که حتی آزادی‌اش مشروط بود!
_ به خودت بیا جواهر..! تو و شادلوین مثل قبل می‌ترکونی.. از چی می‌ترسی؟ میشی دست راست خودم! کسی جرات چپ نگاه کردنتو نداره..!
دلارام پر حرص فقط سکوت کرد .
معلوم نبود این سکوت دلارام را چه معنا کرد که با همان لبخندی که کلی نقشه زد و نقیض پشتش خوابیده بود ادامه داد :
_ تو چی می‌خوای؟
با همان لحنی محکمی که سعی داشت خشم درونی‌اش را بپوشاند گفت :
_ سود تمام قرار داد‌های این هفته‌ات!
لب های نصیری لحظه‌ای از هم باز ماند . بزرگترین قرار دادش را این هفته بسته بود و سودش از کل زندگی‌اش هم بیشتر میشد !
این دخترک آمار همه‌چیز را داشت؟!
ناباور گفت :
_ یعنی...!
سرش را مطمئن تکان داد
_ چیزی که من وسط گذاشتم یه ریسک بزرگه..! همکاری با مهندس نصیری چیزی نیست که از چشم افرا دور بمونه ..! پس من سر جونم ریسک کردم .. در قبالش فقط سود قرار دادی رو می‌خوام که خودت هم خوب می‌دونی چیه!
نصیری با حرص دست هایش را مشت کرد و بازی را شروع کرد ، این دختر زیادی زیرک بود! شایان این همه مدت چگونه بازی‌اش داده بود..؟ مرحبا داشت !
زمان زیادی از شروع بازی گذشته بود و همچی به نفع نصیری بود ... لبخند پیروزی روی لبش داشت و خود را برنده می‌دانست که درست لحظات پایانی، دلارام پوزخندی زد و با یک حرکت تمام کارت‌ها را بر زد!
نصیری هاج و واج مانده بود! چهره بقیه هم دست کمی از آن نداشت ...
دلارام با خیالی آسوده به صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم قلاب کرد .
_ خب جناب نصیری ...مرده و قولش!
نصیری که حسابی ضایع شده بود روبه وکیلش اشاره کرد و زیر گوشش چیزی گفت . وکیلش مطیع سر تکان داد و رفت
_ گفتم ترتیبش رو بده..
دلارام لبخند پیروزی زد .. هنوز افرا را نشناخته بودند..!
خیلی وقت بود همه از افرا رو دست می‌خوردید و روحتان هم خبر نداشت!
با پوزخندی به تمام افرادی که پشت نصیری ایستاده بودند زد و با اشاره‌ای به اهورا از او خواست تا بلند شود .
خودش هم بلند شد و سمت پله‌ها رفت. حوصله شنیدن پچ پچه هایشان را نداشت ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

از پله‌ها پایین آمدند ، دلارام سمت بار رفت .. پسری که پشت کانتر نشسته بود بود با دیدن دلارام صاف ایستاد .
معلوم نبود از خود چه جذبه‌ای نشان داده بود که از نگهبان گرفته تا خدمه و حتی صاحب بار این‌گونه از او حساب می‌بردند!
کوتاه و گیرا گفت:
_ یه شات اسمیرنوف...
پسر زیر لب «اساعه»ای گفت و مشغول شد .
پسری که از بدو ورود درحال بگو بخند با جمع دخترانه‌ای بود با دیدن دلارام ، سمتش آمدند..
_ ای جان! ببین کی اومده ..
پسری که همراهش آمده بود حرفش را ادامه داد
_ چشم و چراغ مجلس و مهمان همیشه افتخاری..!
دلارام که انگار صمیمیت خاصی با آن دو داشت خندید و گفت :
_ حالا اصل کاری کجاست؟
سرش را به دلارام نزدیک کرد
_ تو باغ معرکه زده! از من نصیحت برو جمعش کن تا پته مونو رو آب نریخته..!
دلارام بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت .
_ دیگه به من ربطی نداره.... من خودم رو از بازی کنار کشیدم!
پسری که به‌نظر شوخ تر بود گفت :
_ می‌خوام رالی بزارم جواهر.. پایه‌ای؟
جرعه‌ای از محتوای نوشیدنی را نوشید و گفت:
_ باید برم شیراز .. بعدش همایش هر ساله است باید بیای بریم دبی‌... بعید می‌دونم وقت کنم ..
فرزاد که تازه متوجه اهورا شده بود با ابرو های بالا رفته پرسید :
_ سوژه جدیده ؟
لبخندی زد
_ اهورا... اسم و رسمش به گوشتون نرسیده؟
فرشاد متعجب گفت :
_ یعنی...
_ اره..دقیقا همونی که تو ذهنته!
_ پس اینکه شایان سهامش رو فروخته رفته تو آذر درخشان سهام خریده شایعه نیست!
_ جدی؟ رفته اون‌جا؟
_ اره..
_ باید از اول می‌دونستم..‌دستشون تو یه کاسه است!
وقتی قیافه متعجب اهورا را دید معرفی کرد
_ مهندس فرشاد جاهدی .. و مهندس فرزاد جاهدی.. از هم دانشکده‌ای های من.
اهورا با روی گشاده با آنها دست داد ..
با اشاره به او گفت :
_ اهورا هم که .. معرف حضورتون هست!
فرزاد هنوز متعجب بود با صدای آرامی گفت:
_ بازی بدی رو شروع کردی دلارام!
برادرش تاکید وار گفت :
_ شایان گند می‌زنه دلارام...
بی خیال گفت :
_ ما که دل کندیم از او... دیگر چه فرقی می‌کند با سگان زرد باشد یا شغال های سیاه!
پوزخندی زد و ادامه داد
_ خیلی وقته دیگه هیچ نقشی توی زندگی و کارم نداره.. فراموشش می‌کنم!
_ به قیمت کشتن خودت؟
عصبی گفت:
_ اره..‌ به قیمت کشتن خودم!
بحث را عوض کرد و رو به اهورا گفت :
_ به این جمع عادت می‌کنی.. هر هفته همین بساطه.. منتها من خیلی وقته دیگه نمیام!
اشاره ای به بار کرد
_ الان هم برو هر چی می‌خوای بگو بده.. فقط .. حوصله جمع و جور کردنت رو ندارم ، یه چیز سبک بگیر!
با رفتن اهورا ، فرزاد کلافه سرش را تکان داد
_ خیلی کله شقی دلارام! از همین امروز با آوردنش به این مراسم، جنگ جهانی رو استارت زدی!
درس عبرت نشده برات؟ می‌خوای دوسال دیگه حبس بکشی؟ جلو چشم‌ همچون ذره ذره آب شدی دلارام.. خواهش می‌کنم...
دلارام نگذاشت حرفش کامل شود..
_ این سری من می‌برم فرزاد...
_دلارام..
_ نابودش می‌کنم .. مامانم مرد فرزاد ... به خدا افسون و شایان یه ربطی به هم دارن..! میگی نه؟ ببین آخرش چی میشه..
وقتی شایان برای کنار نصیری بودن آنقدر بال بال میزد ، هزار تا فرصت پیش اومده بود که منو بپیچونه سهامش رو بفروشه تا شرکت ورشکست بشه ولی این کارو نکرد..
صبر کرد سر بزنگاه!
هدفش فقط شرکت نیست. هدفش از اسم و رسم انداختن منم نیست. باید هدفش رو پیدا کنم..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

فرزاد سرش را متاسف تکان داد.. با این کله شق بازی هایش آخر جانش را می‌باخت..
دلارام لحظه‌ای با دیدن صحنه مقابلش ، نگران پیکش را به دست فرزاد داد و سمت اهورا قدم تند کرد ..
طوری که تابلو نباشد نامحسوس جامی که در دست اهورا بود را از دستش گرفت.
اهورا متعجب دستش در هوا مانده بود که زیر لب زمزمه کرد:
_ سه نکن لامصب..! دارن نگاهمون می‌کنن
به طوری که انگار از اول آن جام را برای دلارام ریخته بود، به ظاهر وانمود به نوشیدنش می‌کرد اما اهورا می‌دید که همش نمایش است و حتی قطره‌ای از آن ننوشید..
دلارام با لبخندی که معلوم بود فقط حفظ ظاهر است زمزمه وار گفت :
_ جوری که تابلو نکنی پشت سر من بیا پشت پله‌ها..
اهورا متعجب به دلارام که با آن پیراهن دنباله دارش ، برای راه رفتن از چین هایش می‌گرفت تا مانع راه رفتنش نشود ، خیره شد ..
و به دنبالش به راه افتاد
به محض رسیدن ، دلارام پوفی کشید
_ کاش می تونستم اینو تو گوشت فرو کنم که از غریبه‌ها هیچی نگیری!
با غیض اشاره‌ای به جام کرد و گفت :
_ می‌دونی اگه این رو می‌خوردی چی می‌شد؟
بلند تر گفت :
_ می‌دونی؟
نفسش را بیرون فرستاد و با دستش گیجگاهش را فشرد
_ کسی که مخصوصاً اینو برات تو سینی می‌زاره و میاره .. بخاطر قیافه خوشگلت نیست!
یه تلنگر کوچیک کافی بود تا تو مهمونی امشب هممون ببازیم..
اهورا تو شرایط بدی هستم! لطفا تو بدترش نکن..
امروز عمداً گفتم به این مهمونی بیای ، چون با اومدنت همشون احساس خطر می‌کنن!
بفهم اهورا.. من نیومدم خوشگذرونی..‌ این بازی‌ها همش یه معامله است!
یه معامله که فقط یک قدم پات رو اشتباه بزاری کیش و مات شدی!
اگه دیدی بالا دارم بازی می‌کنم فقط بخاطر سودیه که هر ماه از طریق نفوذی هاش تو شرکت به جیب می‌زنه!
با یه بازی .. بدون اینکه خودش بفهمه سهم شرکتم رو ازش گرفتم نه بیشتر ..!
به جام اشاره کرد و متعجب گفت :
_ چه ربطی به این داشت؟
_ می‌خوان امتحانت کنن.. ببینن این‌قدری می‌فهمی که از دور رنگ اینو با رنگ واقعی نوشیدنی مقایسه کنی و تشخیص بدی این نوشیدنی نیست !
اگه می‌خوای‌ کنار دلارام و مجموعه عارفی گستر باشی.. باید خیلی زرنگ باشی..!
محتوی‌اش را در چاه در پوش داری که کنارشان بود خالی کرد و ادامه داد
_ نوبت پذیرایی که رسید ، اگه دیدی چیزی رو من خوردم توام بخور نوش جونت.
اگه برات چیزی آوردن که مخصوص تو بود ابداً بهش لب نزن.. خب؟
اهورا قانع و متفکر سرش را تکان داد و دلارام با لبخند خسته‌ای گفت :
_ آباریکلا.. پسر خوب.
حالا من میرم .. تو از اون یکی در بیا ..
نقابی که حسابی کلافه کرده بود را از سرش باز کرد و از راهرو بیرون آمد .
نگاهی به وضعیت قر و قاطی مقابلش انداخت.. در این جنگ هیچ‌ک.س دشمنش را نمی‌شناخت!
با لبخند به سمت میز گردی که فرزاد و فرشاد و دختری نشسته بودند ، حرکت کرد .
صندلی کنار فرزاد را عقب کشید و نشست . فرزاد با ابرو‌های بالا رفته صورت بدون نقاب دخترک را از نظر گذراند ..
آخ از چشمانی که روزی می‌پرستیدش..!
برق آبی چشمانش در آن تاریکی و رقص نور .. عجیب خاطرات گذشته را یاد آوری می‌کرد..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

خیره به چشمانش پرسید
_ چرا؟
کلافگی در چشمانش بیداد می‌کرد... می‌دانست الان چه سردردی را تحمل می‌کند ...
_ وقتی می‌خوان دستی دستی چیز خورش کنن، این یعنی آغاز جنگ.. پس دلیل نداره نقاب بزنم و پرنده ققنوس رو یاد‌‌آورش بشم!
فرشاد که متوجه حرف‌های دلارام شده بود،دختری که کنارش نشسته بود را دست به سر کرد و با اشاره‌ای به اهورا که با لبخند همیشگی‌اش سمت آنها قدم بر می‌داشت گفت :
_ به .. شازدمون اومد!
دلارام با حرف فرشاد نگاهش را به سمت اهورا چرخاند.
آهنگ ملایمی پخش بود و تعدادی از زوج‌ها در حال رقصیدن بودند. اهورا لبخند زنان دستش را به سمت دلارام گرفت
_ افتخار می‌دید بانو؟!
دلارام با ابرو‌های بالا رفته از تعجب گفت :
_ نه بابا؟ توام بلد بودی و رو نمی کردی؟
فرزاد چشمکی زد و زیر گوشش گفت :
_ پاشو برو .. اگه بری ثابت می‌کنی آوردنش به این مهمونی فقط به خواست خودت بوده..
مطمئن سرش را تکان داد ، با لبخند زیرکانه‌ای جمع را از نظر گذراند و با طنازی، دستش را در دست اهورا گذاشت و بلند شد .
با رفتنشان به سمت سِن .. خیلی‌ها کنار رفتند .. رقص نور متمرکز شده بود روی آن‌ها که در مرکز ایستاده بودند .
دلارام به گروه موسیقی اشاره‌ای نامحسوس کرد و بعد موسیقی فرانسوی جایگزین موسیقی قبلی شد .
اهورا خیره بود در دریای چشمان دختری که مقابلش ایستاده بود.. به قدری راز آلود بود که از خیره شدن در آن فقط سردرگمی نصیبت می‌شد و بس!
دلارام زیر چشمی واکنش افرادی که اطرافش ایستاده بودند را از نظر گذراند ...
دلارام ماهرانه می‌رقصید.. دست هایش را بر روی شانه اهورا گذاشته بود و به طبع، دستان اهورا هم دور کمر ریز نقش او حلقه شده بود .
سنگینی نگاه خیلی‌ها را روی خود حس می‌کردند،در آن لحظه فقط به دنبال انتقام از این قوم بی‌رحم بود، ناغافل از اینکه روزی ، دیوانه‌ی چشمان آبی دخترک سرد و مغرور مقابلش میشد...

***

بعد از رقص،بی‌تفاوت نسبت به نگاه‌های عجیب غریب و پر سوالی که حتی به خود جرأت پرسیدن سوال را هم نمی‌دادند سمت میز گردی که اکثر شرکا نشسته بودند رفت.
شام مفصلی داخل فضای باغ چیده شده بود ، دلارام در حال صحبت با افخم ، از سهامداران شرکتش که به تازگی از شعبه دبی بازدید کرده، بود
با صدای نصیری سرش را برگرداند
_ مهمان‌‌ های عزیز، شام داخل باغ چیده شده ، هر چند در شأن شما نیست اما بنده نوازی کنید و جمع رو با وجودتون مفتخر کنید.
دلارام مکالمه‌‌اش را با افخم به پایان رساند سمت اهورا رفت و و زیر لب گفت :
_ یادت نرفته که چی گفتم؟!
اهورا خواست جواب بدهد که صدای گیتار و جمعیتی که دور کسی حلقه زده بودند، آنها را کنجکاو کرد....
دلارام پوزخندی زد و قدم به قدم جلو رفت این صدا را می‌شناخت.. روزی اگر این صدا را نمی‌شنید، شب خواب به چشمانش نمی‌آمد!
با این آهنگ.. می‌خواست خاطرات گذشته را یادآوری کند؟
یا شاید هنوز هم... دوستش داشت..!
نگاهش خیره به دختری بود که کنار شایان نشسته بود..
قبلاً سلیقه‌اش بهتر بود..! او که همیشه از هر چیزی بهترینش را انتخاب می‌کرد..چرا این دختر را که سر جمع سی کیلو‌ هم نمی‌شد به عنوان همراهش به این مهمانی آورده بود؟
_ وقتی میای صدای پات.. از همه جاده‌ها میاد..
انگار نه از یه شهر دور .. که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در باز میشه.. لحظه‌ی دیدن میرسه ..
هر چی که جاده‌ست تو زمین.. به سی*ن*ه‌ی من می‌رسه..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
فرزاد خودش را به دلارام رساند..
دستش را روی شانه او گذاشت.. این نگاه را می‌شناخت.. می‌دانست از درون متلاشی است! هر چند چشمان سرد و بی تفاوتش.. چیز دیگری می‌گفت..
_ تورا با غیر می‌بینم.. صدایم در نمی‌آید.. دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید..
با شنیدن صدای گرفته و بمش آهی کشید .. اگر همین‌طور ادامه می‌داد ... از حال نرفتن دلارام را تضمین نمی‌کرد!
با صدای بلند رو به نصیری گفت :
_ جناب نصیری... درست نیست مهمان هاتون رو منتظر بزارید! شاید یکی خیلی گشنشه خب..
جمله آخرش را با شوخی گفت که باعث خنده‌ی بقیه شد .. نصیری که از این همه سفت و سخت بودن دلارام حرص می‌خورد گفت :
_ شما که مهمان نیستید فرزاد جان! شما صاحب مجلسید بفرمایید...
سرش را تکان داد و دلارام را به سمت در هل داد.
_ بسه .. چقدر می‌خوای نگاش کنی! من میگم همه‌ی اینا برنامه‌‌ است تا به دست و پای شایان بیوفتی.. چرا نمی‌فهمی؟
سرد .. طوری که انگار تمام احساساتش ته کشیده باشد گفت :
_ داشتم فکر می‌کردم زمانی که وقتش می‌رسه بکشمش ، با چاقو بزنم یا با ققنوس خلاصش کنم!
با چشمان گرد نگاهش کرد که بی‌تفاوت اهورا را صدا کرد و باهم به سمت باغ رفتند ...
این جماعت.. قلب پاک این دختر را به سیاهی کشیده بودند!!

***

همه دور میز بزرگی نشسته بودند .. شامِ مفصلی بود.. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم پیدا میشد.. انواع سالاد، انواع دسر و پیش غذا...
دلارام که از همان اول با غذایش بازی می‌کرد لحظه‌ای کیفش را نگاه کرد و گفت :
_ ای وای! فکر کنم گوشیم رو تو جیب پانچم جا گذاشتم!
اهورا که کنارش نشسته بود ، تند از جایش بلند شد
_ برم بیارم؟
دلارام همین‌طور که به ظاهر لبخند میزد بلند شد و گفت:
_ نه اهورا جان! زیاد به اینجا آشنا نیستی .. شما شامت رو بخور ، برمی‌گردم‌.
زیر لب پر حرص گفت :
_ نمی‌خواد دهقان فداکار بشی! بشین سرجات و تا وقتی نیومدم هیچ کاری نکن..
و بعد ضربه‌ای روی شانه اهورا زد و از میز فاصله گرفت ... از چشمانش آتش انتقام می‌بارید!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین