- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
***
خانه ؟ آن خرابهای که شبها از سوز سردش یک لحظه هم نمیتوانستی چشم روی هم بگذاری اسم خانه را یدک نمیکشید..!
آهی کشید و رو به پسر دیگری که ۱۶_۱۷ سالش بیشتر نبود ، گفت :
_ عزیز دلم، میری از صندوق عقب وسیلهها رو بیاری؟
پسر مطیع سر تکان داد و از جا برخواست و لحظهای بعد دو کیسه بزرگ را مقابل دلارام گذاشت
تشکر کوتاهی کرد
_ بزار اول شکلات های جوجم رو بدم!
شکلاتهایی که شاید بچههای دیگر به چشم یک چیز عادی به آن نگاه میکردند ، فقط خدا میدانست آن لحظه ، معین با گرفتن آنها چه ذوقی کرده بود!
پرید و در آغوش دلارام پرید.
دلارام با خنده اورا از خود جدا کرد ، کیسه دارویی را به سمت بهزاد گرفت
_ خیلی مراقبش باش بهزاد .. این هوا براش سمه.. خونه بمونه بهتره .. دیگه دنبال دارو هاش نباش .. برای یه مدت گرفتم ، از میوههایی که گرفتم خیلی بهش بده .. نزار ضعیف بشه ..
حال و وضع نازگل را میدانست..میدانست اینکه از سرفه زیاد خون بالا بیاوری.. یعنی چه! او خودش با این دردها وفق گرفته بود..
بهزاد مانده بود چه بگوید ،نمیدانست این همه لطف او را چگونه پاسخگو باشد .
نگاه اجمالی به جمع انداخت و با لبخند گفت :
_ یه مدتی نیستم ...براتون گوشت و مرغ و همهچیز گرفتم..
همه با این حرف دلارام .. قیافه هایشان پکر شد.
_ یعنی دیگه نمیای آرام جون؟ آخه چرا؟ مگه چیکار کردیم..؟
دختر بچهای که اشک هایش سرازیر شده بود را در آغوش گرفت.
_ دورت بگردم من فاطمه جانم.. میام ، گریه نکن منم گریم میگیره خب..
_ کجا میخوای بری مگه؟
دلارام که با این حرف گویی تمام غصه هایش یادش افتاد.. آرام.. طوری که فقط اهورا شنید ، زیر لب زمزمه کرد
_ دارم میرم سر زندگیم قم*ار کنم!
سرش را بلند کرد و سعی کرد ظاهر آشفته اش را بروز ندهد .
_ دارم میرم شیراز .
_ شیراز جای قشنگیه؟
هر کسی سوالی میپرسید .. لبخندی زد و جواب داد
_ اره خیلی قشنگه!
_ ما رو هم یه روز میبری شیراز؟
_ اره که میبرم.. اصلا هر جا بخواید میبرم .. فقط شما دعا کنید .. دعا کنید کارهام خوب پیش بره..
دختر بچهای که فاطمه خطاب شده بود دست هایش را دعا گونه به سمت آسمان گرفت .
_ خدا جونم.. خدای مهربونم.. همهی کارهای آرام جونم خوب پیش بره و همیشه حالش خوب باشه..
دیگر توانایی نگه داشتن بغضش را نداشت .. این بچه با این همه دردش باز هم خدا را فراموش نکرده بود .!
در این مدت چقدر خدا را کفر گفته بود.. کاش خدا به اندازهای که رحمان و رحیم خوانده میشد .. زندگیاش را میبخشید...
خانه ؟ آن خرابهای که شبها از سوز سردش یک لحظه هم نمیتوانستی چشم روی هم بگذاری اسم خانه را یدک نمیکشید..!
آهی کشید و رو به پسر دیگری که ۱۶_۱۷ سالش بیشتر نبود ، گفت :
_ عزیز دلم، میری از صندوق عقب وسیلهها رو بیاری؟
پسر مطیع سر تکان داد و از جا برخواست و لحظهای بعد دو کیسه بزرگ را مقابل دلارام گذاشت
تشکر کوتاهی کرد
_ بزار اول شکلات های جوجم رو بدم!
شکلاتهایی که شاید بچههای دیگر به چشم یک چیز عادی به آن نگاه میکردند ، فقط خدا میدانست آن لحظه ، معین با گرفتن آنها چه ذوقی کرده بود!
پرید و در آغوش دلارام پرید.
دلارام با خنده اورا از خود جدا کرد ، کیسه دارویی را به سمت بهزاد گرفت
_ خیلی مراقبش باش بهزاد .. این هوا براش سمه.. خونه بمونه بهتره .. دیگه دنبال دارو هاش نباش .. برای یه مدت گرفتم ، از میوههایی که گرفتم خیلی بهش بده .. نزار ضعیف بشه ..
حال و وضع نازگل را میدانست..میدانست اینکه از سرفه زیاد خون بالا بیاوری.. یعنی چه! او خودش با این دردها وفق گرفته بود..
بهزاد مانده بود چه بگوید ،نمیدانست این همه لطف او را چگونه پاسخگو باشد .
نگاه اجمالی به جمع انداخت و با لبخند گفت :
_ یه مدتی نیستم ...براتون گوشت و مرغ و همهچیز گرفتم..
همه با این حرف دلارام .. قیافه هایشان پکر شد.
_ یعنی دیگه نمیای آرام جون؟ آخه چرا؟ مگه چیکار کردیم..؟
دختر بچهای که اشک هایش سرازیر شده بود را در آغوش گرفت.
_ دورت بگردم من فاطمه جانم.. میام ، گریه نکن منم گریم میگیره خب..
_ کجا میخوای بری مگه؟
دلارام که با این حرف گویی تمام غصه هایش یادش افتاد.. آرام.. طوری که فقط اهورا شنید ، زیر لب زمزمه کرد
_ دارم میرم سر زندگیم قم*ار کنم!
سرش را بلند کرد و سعی کرد ظاهر آشفته اش را بروز ندهد .
_ دارم میرم شیراز .
_ شیراز جای قشنگیه؟
هر کسی سوالی میپرسید .. لبخندی زد و جواب داد
_ اره خیلی قشنگه!
_ ما رو هم یه روز میبری شیراز؟
_ اره که میبرم.. اصلا هر جا بخواید میبرم .. فقط شما دعا کنید .. دعا کنید کارهام خوب پیش بره..
دختر بچهای که فاطمه خطاب شده بود دست هایش را دعا گونه به سمت آسمان گرفت .
_ خدا جونم.. خدای مهربونم.. همهی کارهای آرام جونم خوب پیش بره و همیشه حالش خوب باشه..
دیگر توانایی نگه داشتن بغضش را نداشت .. این بچه با این همه دردش باز هم خدا را فراموش نکرده بود .!
در این مدت چقدر خدا را کفر گفته بود.. کاش خدا به اندازهای که رحمان و رحیم خوانده میشد .. زندگیاش را میبخشید...
آخرین ویرایش: