جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال ویرایش [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,373 بازدید, 197 پاسخ و 80 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 31 96.9%
  • متوسط

    رای: 1 3.1%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    32
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
- بیا بگیر.
چشمان بی‌حالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت‌.
- من مسکن خواستم، این چیه؟
جای نیلوفر سیمین جواب داد:
- تو که سیگار می‌کشی، این یه خورده از اون قوی‌تره‌. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو می‌خوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش، نترس.
با تردید، دست برد و سیگار را گرفت‌. مهم نبود داخل سیگارش چه بود؛ تنها چیزی را می‌خواست که کمی آرامش کند، که کمکش کند چند ساعتی از آن‌همه فکر و درد و عذاب فارغ شود. نیلوفر فندک را زیر سیگارش گرفت؛ سرخیِ انتهای سیگار به کشیدن وسوسه‌اش می‌کرد. سیگار را بین لب‌هایش گذاشت و پک محکمی زد. دودش را داخل دهانش نگه داشت و چشمانش را بست. درد سرش کم و‌ کمتر می‌شد و در سرش احساس سبکی داشت. انگار که تنش هیچ وزنی نداشت؛ حالش خوب بود و نبود. چشمانش خمار و لبخندی کنج لب‌هایش جا خوش کرده‌بود. سیمین که خودش هم مشغول کشیدن سیگار بود با دیدن حالش قهقه‌ای سر داد و گفت:
- روبه‌راهی پری‌ خانوم؟
آخرین پک را به سیگارش زد و انتهایش را میان مشتش فشرد. آرام پلکی زد و با سرخوشیِ کاذبی که به سراغش آمده‌بود گفت:
- عالی‌ام! این سیگارِ توش چی بود؟
نیلوفر نگاه نگرانش را به سیمین دوخت. سیمین جواب داد:
- این یه رازه.
او هم همراه با سیمین قهقه زد. حالش عجیب خوش بود و تمام مشکلات و دردهایش فراموشش شده‌بود. خودش را به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. تمام دور و اطرافش را انگار مه‌ خوش‌رنگی گرفته‌بود و تمام مشکلات و گرفتاری‌هایش را پوشانده‌بود. سرش را به دیوار تکیه داد و نگاه خمارش را به سیمینی که مثل او شاد و سرخوش شده‌بود دوخت.
- نیلو... پاشو برو اون گوشیت رو بیار یه آهنگ بذار یه خورده با این آبجیمون قر بدیم، دلمون وا شه.
نیلوفر اخم در هم کرد.
- ول کن سیمین حاج‌خانوم و شوهرش می‌شنون.
سیمین پوف پر تمسخری کشید.
- اونا که بغل گوششون توپم در کنی نمی‌شنون.
سیمین قهقه زد و از خنده‌اش او هم به خنده افتاد. خنده‌هایش انگار دست خودش نبود و به طرز عجیبی لب‌هایش مدام برای خندیدن کش می‌آمد. شالش را از سرش کشید و دکمه‌های مانتوی مشکی‌اش را گشود. گوشه‌ی لباسش را گرفت و خودش را باد زد. به شدت گرمش شده‌بود؛ انگار که درون تنش آتشی به پا شده‌بود. با بدخلقی غرید:
- پنجره رو باز کن نیلوفر دارم آتیش می‌گیرم.
نیلوفر غری زیر لب زد و به سمت تک پنجره‌ی هال رفت و آن را گشود. دستی به گردن خیس از عرقش کشید؛ تپش‌های قلبش محکم و کوبنده و نفس‌هایش تند شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
با بی‌حالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش می‌شد مشغول رقص بود، نگاهی انداخت. تن او بی‌حال و کرخت شده‌بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت.
- بیا بریم با هم برقصیم.
از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا بلندش کند و او انگار اثر سیگاری که کشیده‌بود داشت از بین می‌رفت که فکرها و دردهایش با شدت بیشتری درحال برگشتن بود. از درد چشم بست و پشت چشمانش تصویر صورت اشک‌آلود پرهام بود که نقش بست. قادر پرهام را برده‌بود و او سرخوشانه می‌خندید؟! برادر کوچکش معلوم نبود در چه حالی بود و او اینطور از خود بی‌خود شده‌بود ؟! دستش را با شدت از میان دستان سیمین بیرون کشید.
- اَه ولم کن!
سیمین اخم کرد و غر زد:
- چته باز هار شدی؟!
با نفرت نگاه از سیمین گرفت. از خودش و از او منزجر شده‌بود. شالش را به سر کشید و بلند شد. حالش خوب نبود؛ برعکس ساعتی قبل سردش شده‌بود و سرش گیج می‌رفت. دکمه‌های مانتواش را بست و به سمت در رفت. مثلاً آمده‌بود تا از سودی کمک بگیرد و حالا اینطور نئشه‌ی موادی شده‌بود که حتی نمی‌دانست چیست. پیش از آن‌که قدمی پیش برود نیلوفر بازویش را گرفت.
- بیا بشین حالت خوب نیست، میری یه بلایی سر خودت میاری‌.
بازویش را از پنجه‌ی او بیرون کشید. می‌خواست برود و زودتر از این خانه و از این دو دختر دیوانه دور شود.
- نه بدتر از بلایی که شما سرم آوردین.
پیش از آن‌که در را باز کند در از بیرون باز شد و سودی در چارچوب در نمایان شد. با دیدنش سعی کرد کمی بهتر به‌نظر برسد. سودی با دیدنش اخم در هم کرد.
- تو اینجایی و این پسره‌ی بیچاره داره همه‌ی شهر رو در‌به‌در دنبالت می‌گرده؟
او هم اخم کرد. منظورش از پسر بیچاره سامان بود؟! سامان بیچاره نبود، او بیچاره بود که همه چیزش را از دست داده‌بود. او بیچاره بود که حالا حتی حق دیدن برادرش را هم نداشت. سودی قدمی جلو گذاشت و به او و صورت بی‌رنگ و خیس از عرقش نگاه کرد.
- حالت خوبه پری؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
در همان لحظه‌ صدای خنده‌های تیزِ سیمین بلند شد. سودی سر به سمت نیلوفر که گوشه‌ای ایستاده‌بود، چرخاند و پرسید:
- باز چی زده این بیشعور که خرناس می‌کشه؟!
نیلوفر با من‌و‌من گفت:
- م... ماری زدن.
سودی ابروهایش را بالا پراند.
- زدن؟!
نگاه تیزی سمت او انداخت و پرسید:
- نکنه تو هم از زهرماری‌های اینا زدی!
بی‌حوصله نگاه از سودی گرفت. واقعاً انتظار داشت در آن حال و اوضاع جوابش را بدهد؟
- بکش کنار می‌خوام برم‌.
سودی سر تکان داد و درحالی که مچ دستش را گرفته‌بود و او را از خانه بیرون می‌کشید، گفت:
- میریم، اتفاقاً با هم میریم.
درحالی که پله‌ها را تندتند پایین می‌رفتند سر به سمت نیلوفر که میان چارچوب در ایستاده‌بود، چرخاند و داد زد:
- به اون رفیق آشغالت بگو وقتی اومدم تکلیفم رو با اون هم روشن می‌کنم تا یاد بگیره دفعه‌ی بعدی مواد دست هرکسی نده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
قدم‌های تند و محکمی که سودی بر می‌داشت خبر از خشمش می‌داد، اما او در حالی نبود که بخواهد به عصبانیت او فکر کند. خودش آنقدر مشکلات داشت و در آن لحظه‌ آنقدر بدحال بود که به هیچ چیزی غیر از نبودن پرهامش و سردردی که با شدت بیشتری گریبانش را گرفته‌بود نمی‌توانست فکر کند. از خانه خارج شدند و همین که داخل ماشین سودی که روبه‌روی خانه پارک شده‌بود نشستند، صدای فریاد سودی بلند شد:
- این چه کاری بود تو کردی پری؟ مگه عقلت رو از دست دادی که نشستی کنار این دیوونه‌ها مواد می‌زنی؟!
با سرانگشتانش پیشانی‌اش را فشرد.
- بس کن تو رو خدا سودی حوصله‌ ندارم!
سودی پوزخند حرصی زد. چنان از او عصبانی بود که دلش می‌خواست یک دل سیر کتکش بزند.
- آره خب تأثیر اون موادی که زدی پریده، حق هم داری حوصله نداشته‌باشی!
با غصه و استیصال نالید:
- سودی!
سودی باز فریاد کشید:
- سودی و مرگ! آخه تو مگه دیوونه شدی؟ از اون خونه زدی بیرون، بدون این‌که به کسی بگی کجا میری؟ این پسره‌ی بیچاره هم از نگرانیِ تو کل خیابون‌ها رو زیر رو کرده بعدش هم اومده شده دست به دامن من که تو رو پیدا کنم؛ خبر نداره خانوم خوش و خرم نشسته مواد می‌کشه!
با خشم به سودی نگاه کرد. او خوش و خرم بود؟ خبر نداشت که از زور ناراحتی و فشار، این مواد کوفتی را مصرف کرده‌بود بلکه کمی آرام بگیرد؟! او هم مثل سودی فریاد کشید:
- بسه سودی! بس کن!
بلند و بغض‌آلود ادامه داد:
- من خوش و خرمم؟ دِ اگه من حالم خوش بود که واسه یه ذره آرامش دست به دامن مواد نمی‌شدم. اون از مادرم که تموم عمر بهم دروغ گفت، اون از پدرم که به‌خاطر منِ احمق بی‌گناه افتاده زندان، اون از قادر که پرهامم رو، همه‌ی دلخوشیم رو با خودش برد.
پوزخندی زد و درحالی که چشمان خیس از اشکش به روبه‌رو خیره بود، آرام‌تر ادامه داد:
- حالا هم عاشق مردی شدم که از قضا برادرمه، می‌بینی؟ تموم زندگیم شده پر از غم و غصه و مشکلاتی که نمی‌تونم حلشون کنم؛ تو اگه جای من بودی چی‌کار می‌کردی؟
سودی بغض‌آلود نگاهش کرد. می‌دانست این همه مشکل حتی یک مرد را هم از پا در می‌آورد، چه برسد به او که یک دختر حساس بود.
- من اگه جای تو بودم خودم یه درد دیگه نمی‌گذاشتم روی دردهام. من اگه جای تو بودم سعی می‌کردم مشکلاتی که حل نمیشن رو بسپرم به دست زمان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
کمی که هر دو آرام‌تر شدند، سودی ماشین را به راه انداخت.
- کجا میری؟
سودی نیم‌نگاهی سمت او که رنگش همچنان پریده و چشمانش سرخ بود، انداخت.
- می‌رسونمت عمارت.
خودش را از پشتی صندلی فاصله داد و گفت:
- نگه دار می‌خوام پیاده شم.
سودی اخم در هم کرد.
- واسه‌ی چی؟
دستی به صورت سردش کشید. حالش لحظه‌به‌لحظه‌ بدتر و آشفته‌تر می‌شد.
- نمی‌خوام برم عمارت.
سودی متعجب پرسید:
- چرا اون‌وقت؟
دستی به بازوهایش که مورمور می‌شد کشید.
- حوصله سر و کله زدن با سامان رو ندارم.
سودی چشم درشت کرد.
- پسره‌ی طفلک از نگرانی کم مونده‌بود سکته کنه بعد تو میگی نمی‌خوای ببینیش؟
نفسش را با ناراحتی و کلافگی بیرون داد. عجیب دلش می‌خواست بنشیند و یک دل سیر به حال خودش زار بزند.
- خواهش می‌کنم سودی!
سودی سر بالا انداخت.
- نه عزیزم، هر چی که بگی فایده نداره؛ من تو رو می‌رسونم عمارت پس بی‌خود خودت رو خسته نکن.
با حرص تنش را به پشتی صندلی کوبید. سردش بود و تمام بدنش می‌لرزید. سودی که لرزش تنش را دید بخاری ماشینش را روشن کرد و دریچه‌اش را بر روی او تنظیم کرد. هوای گرمی که به صورتش می‌خورد کمی حالش را بهتر می‌کرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. فکرش مشغول برادرش بود. نمی‌دانست حالا حالش چطور است و قادر با او چه رفتاری دارد و فکر اذیت شدن پسرک مثل خوره به جانش افتاده‌بود. از طرفی هم فکرش به سمت سامان کشیده می‌شد و می‌دانست که نباید از او انتظار رفتار خوبی را داشته‌ باشد. از تیر کشیدنِ سرش اخم در هم کرد. سرش به حد انفجار درد داشت و این درد حالت تهوع را برایش به همراه داشت. با نفس‌های عمیق سعی کرد تهوع‌اش را کنترل کند، اما با رد شدن ماشین از روی دست‌انداز احساس کرد که تمام دل و روده‌اش به گلویش هجوم آورده‌است. دست روی دهانش گذاشت و با دست دیگر به بازوی سودی چنگ زد. ماشین که گوشه‌ی خیابان ایستاد از ماشین بیرون پرید و کنار جوی آب روی زانو نشست. به جلو خم شد و عق زد و تنها زردآب بود که بالا می‌آورد. سودی پشت کمرش را نوازش کرد و کنار گوشش لب زد:
- چیزی نیست؛ بدنت به اون ماریِ کوفتی عادت نداشت، الان خوب میشی.
دستی روی لب‌هایش کشید. آنقدر عق زده‌بود که گلو و عضلاتِ شکمش به درد آمده‌بود. سودی از کنارش برخاست و گفت:
- تو همین جا بشین من میرم واست یه آب‌میوه‌ای چیزی بگیرم یکم حالت جا بیاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
با تردید این پا و آن پا شد. دستش پیش نمی‌رفت که زنگ را بفشارد.
- پس چرا وایسادی استخاره می‌کنی؟ زنگ رو بزن برو داخل دیگه.
با اخم به سودی که داخل ماشینش نشسته‌بود نگاه کرد. برایش وارد شدن به عمارتی که در آن پرهامی نبود تا منتظرش باشد سخت بود و از آن‌طرف آنقدر اعصابش کش آمده‌بود که می‌ترسید اگر سامان تشری بزند او چیزی بگوید که دیگر قابل جبران نباشد.
- خب تو برو چی‌کار به من داری؟
با این‌که در تاریکی کوچه و از پشت شیشه‌های ماشین خوب صورت سودی را نمی‌دید، اما نیش‌خندش را حس کرد.
- تو برو داخل من هم میرم.
با کلافگی نچی کرد. انگار چاره‌ای نبود؛ سودی تا او را تحویل سامان نمی‌داد بی‌خیالش نمی‌شد. به ناچار زنگِ روی دیوار را فشرد و در برایش باز شد. پیش‌ از آن‌که وارد شود چرخید و به سودی که ماشینش را روشن کرده‌بود نگاهی انداخت‌. اگر دست خودش بود همین حالا عقب‌گرد می‌کرد و از عمارت دور می‌شد، اما راه دیگری نداشت. دیر یا زود باید به این عمارت بر‌می‌گشت. آهی کشید و سلانه‌سلانه از راه سنگ‌فرش‌شده‌ی وسط باغ گذشت. هنوز سردرد داشت و تنش سرد بود. سعی می‌کرد تنها به جلوی پایش نگاه کند. جای‌جای باغ برایش پر از خاطرات پرهام بود و حالش را آشوب می‌کرد. نزدیک در ورودی که رسید سامان را دید که با سرعت به سمتش می‌آمد. سر جایش ایستاد و به سامان چشم دوخت. انتظار هر رفتاری را از او داشت، اما نمی‌دانست که می‌تواند در برابر حرف‌هایش سکوت کند یا نه. سامان که به او رسید با حرص گفت:
- هیچ معلوم هست تو کجایی؟ قرار بود یکی، دو ساعته بری و برگردی؛ الان که نصفه شبه!
سر پایین انداخت و آرام جواب داد:
- حالم خوب نبود؛ متوجه‌ی ساعت نشدم.
سامان با عصبانیت چشم درشت کرد و با حرص تک‌خندی زد.
- متوجه نشدی؟ همین؟! من داشتم از نگرانی سکته می‌کردم؛ می‌فهمی؟!
با حرص لب گزید. احساس می‌کرد اگر سامان یک کلمه‌ی دیگر حرف بزند تمام حرص و عصبانیتش را بر سر او خالی خواهد کرد.
- از ظهر رفتی نصفه شب برگشتی بدون این‌که یه خبر بدی کجایی؛ من این‌قدر واسه تو بی‌ارزشم که حتی یه خبر بهم ندادی؟
دستش را مشت کرد و باز سکوت کرد. سامان ادامه داد:
- یعنی اینقدر احمقی که نمی‌فهمی نگرانت میشیم؟!
همین یک جمله کافی بود تا طاقتش طاق شود و فریاد بکشد:
- نه من هیچی نمی‌فهمم! همین که شما می‌فهمی بسه! می‌دونی چیه؟ دوست داشتم این موقعه‌ی شب بیام، شما چی‌کاره‌ای که به من گیر میدی؟ اصلاً دلم می‌خواد برم و خودم رو بکشم تا... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست سامان بالا رفت و با ضرب روی گونه‌اش نشست.
- می‌خوای خودت رو بکشی؟ یعنی ما حتی اندازه‌ی یه ارزن واسه‌ی تو ارزش نداریم؟ می‌فهمی از ظهر تا حالا من چه حالی شدم‌!
با انگشتانش موهایی که روی صورتش ریخته‌بود را داخل شالش چپاند. طرف چپِ صورتش می‌سوخت، اما نه بیشتر از قلبش که طاقتِ این رفتار را از سامان نداشت. پوزخندی زد و با بغض نالید:
- نه نمی‌فهمم؛ ولی شما می‌فهمی از دست دادن یعنی چی؟ می‌فهمی این‌که هر کسی که دوستش داری رو از دست بدی چه حالی داره؟!
با حرص سر بالا انداخت.
- نه نمی‌فهمی! نمی‌فهمی که اینجوری سر من داد می‌زنی! نمی‌فهمی!
نگاه از چشمان سامان که پشیمانی را فریاد می‌زدند گرفت و بی‌آنکه منتظر جوابی از جانب او بماند، قدم تند کرد و از کنارش گذشت. در زندگی‌اش کم کتک نخورده‌بود، اما این یکی زیادی درد داشت. دستش را مشت کرد و سمت اتاقش قدم برداشت. از شدت حرص دندان‌هایش روی هم فشرده می‌شد و قطرات اشک بی‌اختیار از چشمانش سرازیر شده‌بود. تندتند پله‌ها را بالا رفت و خودش را به داخل اتاقش پرت کرد. در را بهم کوبید و پشت در روی زمین نشست. دیدن اتاق و تخت خالی حالش را بدتر و بغض گلویش را بزرگ‌تر کرده‌بود. در خودش جمع شد و سر روی زانوهایش گذاشت. سرش درد می‌کرد و چشمانش از تجمع اشک می‌سوخت. تا به حال در زندگی‌اش اینقدر احساس تنهایی نکرده‌بود؛ حتی زمانی که مادرش را از دست داده‌بود هم پرهام را داشت، اما حالا احساس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. دست دور زانوهایش پیچاند و هق‌هق خفه‌ای سر داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
از پشت درِ اتاق صدای قدم‌های سنگینی را می‌شنید. چشمانش را بیشتر روی هم فشرد؛ از این‌که طلعت را در عمارت ندیده‌بود می‌توانست بفهمد که صدای قدم‌های سامان است. تخت خالی‌شان مثل آینه‌ی دق پیش رویش بود و نمی‌خواست که نگاهش دوباره به آن تخت بیفتد. صدای قدم‌ها درست پشت درِ اتاقش متوقف شد و لحظاتی بعد صدای سامان را از آن‌طرف در شنید.
- فقط هشت سالم بود که تجربه‌اش کردم؛ از دست دادنِ آدم‌هایی که دوستشون داشتم رو میگم. یه روز مادربزرگم به مادرم زنگ زد و گفت حالش خوب نیست، از مادر و پدرم خواست برن پیشش تا ازش مراقبت کنن. دقیقاً همون روز از طرف مدرسه می‌خواستن ما رو ببرن اردو، منم جفت پاهام رو کردم توی یه کفش که نمی‌خوام بیام و می‌خوام برم اردو. آخه اون روستایی که مادربزرگم توش زندگی می‌کرد رو دوست نداشتم. من رفتم اردو و پدر و مادر و خواهر پنج ساله‌ام به طرف تبریز، شهر مادریم راه افتادن.
گیج و متعجب سر از روی زانوهایش برداشت. از خواهر کوچک سامان تا به حال چیزی نشنیده‌بود.
- رفتم اردو و عصر که برگشتم مدرسه عمه عاطفه اومد دنبالم و من رو آورد خونه‌ی عمو علی.
دستی به صورتش کشید. مدتی بود که محو داستان سامان شده‌بود و اشکش بند آمده‌بود.
- اوضاع و احوالِ خونه عجیب و غریب شده‌بود؛ عمه و مادرجون نگران بودن و عمو مدام سعی می‌کرد با یکی تماس بگیره، ‌اون فرد جواب نمی‌داد و عمو بیشتر نگران و عصبی می‌شد و من هم هر چقدر می‌پرسیدم چی‌شده کسی جوابم رو نمی‌داد؛ تا این‌که... .
صدای سامان که بغض‌آلود شد، لب‌هایش را داخل دهانش کشید تا اشکش راه نگیرد. دیگر نمی‌خواست حقیقتی را بشنود؛ نمی‌خواست که بیشتر از این گیج و سردرگم شود، اما نمی‌توانست هم چیزی بگوید. انگار که حسی وادارش می‌کرد که ادامه‌ی ماجرا را بشنود.
- از اون اوضاع و احوال پر از استرس به اون اتاق بچه که اون روز رفتی و دیدیش پناه برده‌بودم و با نقاشی کشیدن و نوشتن مشق‌های مدرسه‌ام سعی می‌کردم به اتفاق‌هایی که بیرون از اتاق می‌افتاد فکر نکنم. تا این‌که عمو علی اومد توی اتاق و نشست کنارم؛ صورتش آشفته و چشماش سرخِ‌سرخ بود‌. می‌دونستم که یه اتفاقی افتاده، اما چیزی نپرسیدم و فقط نگاهش کردم. دیدم از چشماش یه قطره‌ی اشک اومد پایین؛ روش رو ازم برگردوند تا اشک‌هاش رو نبینم، ولی دیدم و مطمئن شدم که یه چیزی شده. وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم «چی‌شده عمو؟»
بغض صدای سامان اشک را دوباره به چشمانش آورد. دلش توان شنیدنِ این‌همه غصه‌ی سامان را نداشت.
- اشک‌هاش رو پاک کرد و با یه صدای لرزون و گرفته گفت «پدر و مادر و خواهر کوچولوت دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن.» اون‌موقع بود که فهمیدم پدر و مادرم توی جاده تصادف کردن و ماشینشون آتیش گرفته و از تموم خانواده‌ام فقط یه مشت خاکستر برام مونده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
دست روی دهانش گذاشت تا از شدت شوک فریاد نکشد. سامان از چه چیزی حرف می‌زد؟! اگر پدرش مرده بود پس علیرضا احتشام چه نسبتی با او داشت؟! اگر عمویی که از آن نام می‌برد احتشام بود پس چرا آن‌روز گفته‌بود که سامان پسرش است؟! مبهوت و با لکنت گفت:
- اما... اما آقای احتشام که... .
سامان میان حرفش پرید:
- می‌دونم که گفته من پسرشم، اما اینم خودش یه داستان داره. حوصله‌ی شنیدنش رو داری؟!
سرش را به در اتاق تکیه داد و با پوزخندی که کنج لب‌هایش نشسته‌بود، جواب داد:
- از اون روزی که اومدم توی این خونه تا همین حالا مدام دارم داستان جدید می‌شنوم، این یکی هم روش.
سامان بی‌حوصله و گرفته خندید.
- از اون روز به بعد عمو علی شد همه‌ی ک.س و کارم؛ با این‌که اون وقت‌ها مادر تو تازه رفته‌بود و عمو علی هنوز عذادار مرگ بچه‌اش بود، ولی برای آرامش و رفاه من همه کاری کرده‌بود و از مهر و محبت برام کم نمی‌گذاشت، اما من اونقدر از نبودن پدر و مادرم ناراحت و عصبی شده‌بودم که محبت‌هاش هیچ‌وقت به چشمم نمیومد. نه سالم که بود، یه روز توی مدرسه یه دعوتنامه دادن بهمون تا بدیم به پدرهامون که برای جشن آخرِ سال بیان مدرسه؛ اومده‌بودم خونه و زانوی غم بغل گرفته‌بودم که حالا دعوتنامه رو به کی بدم؟ آخه پدر و مادری نداشتم که بیان و توی جشن آخرِ سال وقتی که سرود می‌خونم تشویقم کنن! از ناراحتی و دلتنگیِ پدر و مادرم خودم رو توی اتاقم حبس کرده‌بودم و از ظهر تا خود شب از اتاقم بیرون نیومدم. حتی وقتی عمو از سرکار برگشت هم تو اتاقم موندم و عمو علی خودش اومد توی اتاقم. وقتی ازم پرسید چی‌شده اون دعوتنامه رو بهش نشون دادم و گفتم «حالا که بابام نیست کی میاد توی جشن و وقتی سرود می‌خونم تشویقم می‌کنه؟» عمو یه لبخند زد و گفت «من که نمردم، خودم باهات میام. خودم پدرت میشم و میام و توی جشن موقعه‌ی خوندن سرود تشویقت می‌کنم؛ ولی یه شرط داره.» پرسیدم «چه شرطی؟» گفت «شرطم اینه که از این به بعد من رو بابا صدا کنی.» من قبول نکردم؛ خیال می‌کردم می‌خواد جای بابام رو بگیره تا من بابام رو فراموش کنم. با این‌که شرطش رو قبول نکرده‌بودم، اما عمو علی اومد مدرسه‌مون و موقعه‌ی خوندن سرود حسابی تشویقم کرد. از اون روز به بعد عمو شد بابا و منم شدم پسرش؛ ولی اگه اون روز به تو حقیقت رو نگفت فقط برای این بود که من تو همون عالم بچگی بهش گفته‌بودم که اگه می‌خواد بابای من بشه دیگه هیچ‌وقت نباید به کسی بگه من پسر واقعیش نیستم‌، بابا هم به قولش عمل کرد و هیچ‌وقت به هیچ‌ک.س نگفت که من پسرش نیستم.
لبخند تلخی به لبش نشست. این یعنی سامان برادرش نبود؟! یعنی دیگر لازم نبود تا جلوی احساسی که هر لحظه بیشتر از قبل پیش‌روی می‌کرد را بگیرد؟! با خنده‌ای تلخ پرسید:
- یعنی شما برادر من نیستین؟
صدای سامان هم خندان شد.
- نه؛ حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ برادری مثل من داشتن اینقدر بده؟
لبش را گزید و باز هم تلخ خندید. روزگار چه بازی‌های عجیبی برایش راه انداخته‌بود. یک‌بار سرنوشتی تلخ برایش رقم می‌زد و بار دیگر سعی می‌کرد با اتفاقی خوب از تلخیِ سرنوشت بکاهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
ضربه‌ای که به در اتاقش خورد، هوشیارش کرد. چشم که باز کرد لحظه‌ای گیج ماند، اما نگاهی که به دور و اطرافش انداخت به یاد آورد که شب قبل پس از شنیدن داستان زندگیِ سامان همانجا پشت در به خواب رفته‌بود. تقه‌ی دیگری که به در خورد باعث شد با بی‌حالی از جایش بلند شود‌. دستی به گردن دردناک شده از بد خوابیدنش کشید و با همان خواب‌آلودگی در را باز کرد. طلعت که پشت در بود با دیدنش متعجب پرسید:
- خوبی پری‌جان؟ چرا با لباس بیرون خوابیده‌بودی؟!
لبخند محوی زد و از فکرش گذشت که خوب بود طلعت شب قبل داخل عمارت نبود تا جروبحثش با سامان را ببیند، چون با علاقه‌ای که به سامان داشت بعید بود که حالا با او اینطور مهربان رفتار کند.
- دیشب دیر برگشتم خونه؛ خسته بودم همینجوری خوابم برد.
طلعت آرام زمزمه کرد:
- پس برای همین آقا سامان گفت بیدارت نکنم.
دستی روی ‌دهانش کشید تا جلوی لبخندش را بگیرد. از این‌که فهمیده‌بود سامان پسر احتشام نیست حس عجیبی داشت. حسی که حتی درک آن برای خودش هم سخت بود. طلعت با صدایی بلندتر ادامه داد:
- الان هم مجبور شدم بیدارت کنم چون خانوم بزرگ می‌خواست تو رو ببینه.
با تعجب ابروهایش را بالا پراند چند وقتی بود که به پیرزن سر نزده‌ بود. ناگهان یاد سامان افتاد. نمی‌دانست حالا چه رفتاری باید با او داشته‌ باشد و کمی از اتفاقات شبِ گذشته معذب بود و دلش نمی‌خواست با او روبه‌رو شود.
- راستی آقا سامان هنوز خونه‌اس؟
طلعت سر بالا انداخت و گفت:
- نه دخترم؛ صبح زود آقا امیرعلی اومد دنبالش با هم رفتن بیرون.
نفسش را با آسودگی بیرون داد. تا زمان کنار آمدن با خودش بهتر بود که با سامان روبه‌رو نمی‌شد.
- باشه من یه آبی به دست و صورتم بزنم میرم پیش خانوم‌بزرگ.
در اتاقش را بست و به سمت کمدش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. در کمد را که باز کرد، نگاهش که به لباس‌های پرهام افتاد باز غم بود که به جان دلش افتاد. باید به قادر زنگ می‌زد تا بیاید و لباس‌ها و وسایل پرهام را ببرد؛ شاید هم می‌توانست خبری از پسرک بگیرد و کمی آرام شود. بی‌آنکه در کمد را ببندد موبایلش را برداشت و به سمت تخت رفت و لبه‌ی آن نشست. شماره‌ی قادر را گرفت و موبایل را به گوشش چسباند. چند بوق خورد و تماس که وصل نشد، دلشوره‌ای به جانش افتاد. دوباره و دوباره تماس گرفت، اما باز هم کسی جواب نداد. با کلافگی از روی تخت برخاست و موبایلش را روی عسلیِ کنار تخت انداخت. تصمیم گرفته‌بود پس از دیدنِ ملکتاج سری به خانه‌شان بزند و از حال پرهامش خبری بگیرد. با این‌که نتوانسته‌بود جلوی قادر را بگیرد که پرهام را نبرد، اما نمی‌گذاشت که بلایی سر پسرکش بیاید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
- سلام خانوم‌بزرگ حالتون چطوره؟
با زحمت لبخندش را حفظ کرده‌بود. با دیدن پیرزن به یاد حرف‌هایی که از احتشام شنیده‌بود می‌افتاد و فکر به این‌که این پیرزن مادرش را آزار داده ناراحتش می‌کرد. با این‌که مادرش سال‌ها با پنهان‌کاری‌هایش او را از داشتن پدرش محروم کرده‌بود، اما هنوز آنقدری دوستش داشت که نمی‌توانست با ملکتاجی که فهمیده‌بود روزی مادرش را آزار داده‌ مثل قبل رفتار کند. نگاهی به پنجره‌ی باز اتاق که چند درخت پر از شکوفه را به نمایش گذاشته‌بود انداخت و درحالی که نگاهش همچنان خیره به پنجره بود لبه‌ی تخت نشست.
- فقط یک هفته‌ی دیگه به سال جدید مونده و هیچی سرجاش نیست.
زمزمه‌اش آرام و غمگین بود. فکر سال جدیدی که در آن پدرش و پرهام را نداشت آزاردهنده بود. دست بی‌جان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت.
- چیزی می‌خواین خانوم‌بزرگ؟
نگاه پر از حرفش را که دید لبخندی زد.
- آهان! فهمیدم؛ یه لحظه‌ صبر کنین.
از جایش برخاست و از روی میز دفترچه و خودکاری را برداشت و به دست پیرزن داد.
- بفرمایین؛ حالا هر حرفی دارین توی این بنویسین.
پیرزن با دستان لرزانش چیزی را نوشت و دفترچه را به سمت او گرفت. (چرا من رو مثل سامان مادرجون صدا نمی‌کنی؟) لبخند از روی لبش محو شد. اگر قرار بود احتشام را پدر صدا کند او را هم باید مادرجان صدا می‌کرد. گوشه‌ی لبش را کش داد و گفت:
- سعیم رو می‌کنم، اما یکم طول می‌کشه تا عادت کنم... ما... مادرجون.
اشکی که در چشمان پیرزن برق زد به چشمان او هم نیش‌تر زد. نفسش را عمیق بیرون داد تا جلوی گریه کردنش را بگیرد.
- فقط این رو می‌خواستین بهم بگین؟
پیرزن سر تکان داد و دوباره مشغول نوشتن شد. دفترچه را از پیرزن گرفت و نگاهی به نوشته‌اش انداخت (من رو ببخش.) متعجب سر بلند کرد. از حرف‌هایی که احتشام به او زده‌بود، خبر داشت که از او عذرخواهی می‌کرد؟!
- چی رو ببخشم؟
پیرزن دست جلو آورد و لرزان و پر چین و شکن نوشت (من مادرت رو مجبور کردم که... .) پیش از آن‌که بتواند نوشته را کامل بخواند صدای زنگ موبایلش بلند شد. دفترچه را بست و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره‌ی قادر انگار چیزی در دلش فرو ریخت. با هول و عجله از روی تخت بلند شد و رو به پیرزن گفت:
- ببخشید؛ بعداً میام تا دوباره با هم حرف بزنیم.
سریع از اتاق بیرون آمد و در را که بست تماس را با دستانی که از شدت دلهره و اضطراب می‌لرزید وصل کرد.
- الو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,004
14,350
مدال‌ها
2
- سلام آبجی.
با شنیدن صدای پرهام انگار موجی از آرامش به جانش تزریق شد.
- سلام قربونت برم! سلام عزیزدلم! خوبی داداشم؟ همه چیز خوبه؟ بابا قادر اذیتت نمی‌کنه؟
عقب‌عقب رفت و به دیوار تکیه زد.
- نه، من خوبم؛ تو خوبی؟
آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته‌بود قورت داد.
- منم خوبم قربونت برم!
دستی به چشمان نم‌زده‌اش کشید.
- بابا قادر گوشیش رو داد که بهت زنگ بزنم، خودش هم اینجا وایساده، می‌خواد باهات حرف بزنه؛ گوشی.
لحظه‌ای سکوت شد و این‌بار صدای قادر بود که در گوشش پیچید.
- الو... ‌.
با یادآوری آخرین دیدارشان، اخم محوی به صورتش نشست.
- سلام.
قادر جواب داد:
- سلام، خوبی؟
لحظه‌ای چشم بست تا از روی حرص حرفی نزند.
- ممنون.
لحن سرد و سنگینش باعث شد که قادر لحظه‌ای سکوت کند.
- پرهام بهونه‌ات رو می‌گرفت گفتم باهات حرف بزنه؛ جالبه نه؟ فقط یک روز تو رو نداشته و اینطوری دلتنگ شده، ولی من رو چند سال نداشت و هیچ‌وقت دلتنگم نشد.
آهی کشید و حرفش را عوض کرد.
- راستش زنگ زدم تا به‌خاطر اتفاق دیروز ازت عذخواهی کنم، از طرف من از اون پسره هم عذرخواهی کن؛ نمی‌خواستم اینجوری بشه، اما کنترلم رو از دست دادم.
متعجب ابروهایش را بالا انداخت. باورش نمی‌شد این مرد که اینطور راحت از او و سامان عذرخواهی می‌کرد همان قادری بود که حاضر بود جان بدهد، اما غرورش را زیر پا نگذارد.
- خواستم بگم هرموقع دلت خواست می‌تونی بیای پرهام رو ببینی و اگه دوست داشتی یکی، دو روز در هفته ببریش پیش خودت؛ فکر کنم اینطوری برای هممون بهتره.
دست روی قلبش که تند و محکم می‌تپید گذاشت و با تردید پرسید:
- ببینم تو، شوخی که نمی‌کنی؟
صدای نفسی که قادر عمیق و با اندوه بیرون داد را شنید و به این مرد دیگر نمی‌آمد که بخواهد او یا پرهام را آزار بدهد.
- می‌دونم با وجود سابقه‌ی خرابم سخته که باورم کنی، اما من این‌بار فقط آرامش و خوشبختی پرهام رو می‌خوام و مثل تو برای خوشبختی و خوشحالیش حاضرم هر کاری بکنم.
نفسش را عمیق بیرون داد و لبخند زد. مطمئناً هر دو خوشبختی و خوشحالی پسرک را می‌خواستند و این نقطه‌ی مشترکشان بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین