جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,061 بازدید, 36 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
نام رمان: زندگی لجباز
نام نویسنده: مرام فواضلی
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، جنایی
عضو گپ نظارت: S.O.W(۱)

Negar_۲۰۲۲۰۸۲۶_۲۱۵۲۰۵.png
خلاصه رمان: زندگی مانند دریاست، روزی آرام، و روزی طوفانی‌ست. روزی موج‌های بزرگ ما را درخودش غرق می‌کند. تلاش می‌کنم غرق نشم. می‌جنگم شاید بازنده من بودم... ولی جنگیدم، جنگیدن را یاد گرفتم... .
(پایان خوش)


( مقدمه )
مرا غرق کردی در خودت
درساحل دامن عشقت
مرا غرق کردی در خلاف های خودت
ماندم با تو
غرق شدم.. . غرق‌نگاه تو
زندگی،لجباز تر از عشق ما نیست
 
آخرین ویرایش:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,649
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
آهنگ پلی کردم هدفون گذاشتم به صندلی تکیه کردم، چشم‌هایم رابستم با آهنگ شروع به خواندن کردم:
صدای من... صدای تو
تموم‌ دلخوشی من
صدای خنده‌های تو... .
پیچیده لابه‌لای آجرهای خونه... ببین تنگه دلِ خونه برای تو... برای من
کجایی الان؟ کجایی زمان
نمی‌گذره بی‌تو برام.. .
تو کجایی شب‌هام.. .
بدون تو پر غمه بد شومه برام
خونه مثل زندونه برام.. .
کی میشه من.. .
کی میشه تو.. .
( خواننده Hamim)
دستی روی شونه‌ ام احساس کردم، چشم‌هایم را باز کردم.بالبخند به سیاوش نگاه کردم وگفتم:
-جان دلم!
سیاوش مرا به خودش نزدیک کرد؛ دستم را دراز کردم گونه‌اش را نوازش کردم گفتم:
-بعد از چهارسال،می خوام باخانواده ام روبه رو بشم یک استرس خاصی دارم.
سیاوش لبخندی زد:
_ عادی رفتار کن، خودت باش.
تنها چند دقیقه ماندچهارسال در آلمان سپری شد،دست در دست با سیاوش هم قدم شدم.
هرچه به سالن نزدیک‌تر می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد.
از دور مامان و بابا را دیدم، از سیاوش جدا شدم
کمی قدم‌هایم را محکم‌تر و با عجله به سمت جلو رفتم.
رویا با دیدنم دوید، خودش را به من نزدیک کرد، زانو زدم و دست‌هایم را باز کردم با لبخند منتظر بودم خودش را به من برساند و خواهر کوچکم را در آغوش بگیرم.
مامان و بابا و مهرداد متوجه حضور ما شدند، به سمت ما آمدندرویا نزدیک شد، محکم کشیدمش بغلم. خواهر کوچک من، لپ‌هاش رو محکم بوسیدم:

-سلام ورجک!
موهاش نوازش کردم، صورتش روبا اعتراض برگردوند وگفت:
_آبجی حالت موهام خراب نکن اِ

باتعجب بهش نگاه کردم، بعد با خنده به سیاوش نگاه کردم:
_نگاهش کن تو رو خدا چی میگه!
باحالت خاص ژست گرفته بود. بلند شدم مامان و بابا و مهرداد به ما رسیدند، خودم انداختم توی بغل بابا:
_دختر خوشگلم دلمون برات تنگ شده.
بغض به من اجازه نمی داد یک کلمه بگویم.
ترجیح دادم سکوت کنم و خودم را در آغوش بابام گم کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
-دختر خوشکلم، دلمون برات تنگ شده.

بغض به من اجازه نمی داد یک کلمه بگویم.
ترجیح دادم سکوت کنم و خودم را در آغوش بابام گم کنم.
مامان گفت:
-رهاخانم مارو هم تحویل بگیر،ماهم هستیم.
باخنده از آغوش بابا اومدم بیرون. خودم انداختم در آغوش مادرزیبای من.
صدای بابا می آمد با سیاوش احوال پرسی می کرد.گفتم:
-خوبی مامانی؟
مامان مرا در پیشانی ام بوسید وگفت:

-خوبم فرشته ام،خودت خوبی دلم برات یه ذره شده بود.
گفتم:
-منم مامان.
با مهرداد دست دادم:
-رسیدن بخیر ابجی.
گفتم:
-ممنون داداش.
مهرداد رویا را در آغوش گرفته بود. کسی از خانواده سیاوش نیامده بودند.
از فرودگاه بیرون آمدیم.فرودگاه، همان فرودگاه چهارسال پیش بود،هیچی عوض نشده بود.به جز آدمای که در حال رفت و آمد بودند.
سوار ماشین شدیم،سیاوش و مهرداد با ماشین جدا رفتند.
جایی برای سیاوش نبود.نمی توانستم عقب بشینم، هروقت عقب می نشستم حالت تهوع و سرگیجه می گرفتم. مامان عقب نشست.من کنار بابا نشستم پاهام بغل کردم.
تکیه کردم، به خیابان ها به ساختمان ها به عابران نگاه می کردم، احساس می کردم برای اولین بار دارم اهواز را می بینم
خیلی عوض شده بود بهتر شده بود نیم ساعت طول کشید تا به خانه برسیم، بابا پیاده شد در خانه را باز کرد.
پیاده شدم.اما مامان و رویا منتظر بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
داخل حیاط بشود و پیاده بشن، به کوچه نگاه کردم، کوچه ایی کودکی ام را در آن سر کرده ام
گریه کردم، افتادم، بلند شدم.
صدای خنده ام را شنید،صدای خوشی ام را شنید.
شاهد اشک ذوق بچه گانه ام بود‌. چهار سال دوری، برایم برابر با صد سال بود.ولی از امروز جبران این چهارسال می شد.وارد خونه شدم.حیاط خونه مان.
سمت تاب رفتم، حیاط ما دوقسمت بود.قسمتی به عنوان پارکینگ از آن استفاده می کردیم و قسمت دیگری باغ بود، وسط باغ استخر بزرگ بود کنار استخر تاب و کلبه بود.
دستی روی تاب کشیدم. زنده کردن خاطرات برایم جذاب بود. صدای مامان اومد
_ رها،وقت زیاد برای نگاه کردن به خانه داری مامان،بیا داخل
باشه ایی گفتم، وبه سمت خانه رفتم.
دکوراسیون خونه عوض شده بود.وقتی وارد خانه می شدم، اول پله ها به چشم می خورد وسط حال،و حال پذیرایی را به دو قسمت تقسیم کرده بود. پله ها مارپیچی بودند،با چراغ های آبی تزئین شده بودند.
به قسمت دست چپ حال پذیرایی رفتم، قسمت مورد علاقه ام بود. دکوراسیون اسپرت بود.فقط یک طرف آن دیوار داشت،طرف دوم از شیشه و بالکن تشکیل داده بود.
رویا پشت سرم اومد
- رها.
برگشتم گفتم:
-جانم ورجک.
دستش را روی کمرش گذاشت مغرورانه باموهاش پشت گوش هایش گذاشت:

-ببین رها خانم اسم من رویا، لطفا رویا صدام کن
خندیدم جلوش زانو زدم:
-ای جونم چشم چشم،بانو رویا امر دیگری؟
پوفی کشید:
-وای داشتم فراموش می کردم، تو چقدر زر می زنی.بابا صدات می کنه.
دهنم باز موند،همسن اون بودم،بلد نبودم درست صحبت کنم به سمت حال پذیرایی سمت راست رفتم باباو مامان‌روی مبل نشسته بودند. زنی چاق و قد کوتاه کنار مامان ایستاده بود
حال پذیرایی سمت راست مجلل بود. حال پذیرایی مورد علاقه مامان و با سلیقه مامان چیده می شد.مجسم های مجلل شیک، گذاشته بودولی به نظر من فقط جا گرفته بودند ولی مامان همیشه دوست داشت فخر بفروشد جلوی عمه ها زن عمو هام
و این عادت بدی در مامان بود، هیچ وقت درست بشو نبود
روی مبل تکی لم دادم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
دخترم این ستاره خدمتکار ما هست،آشپزی برعهداون هست، دخترش فرنوش الان نیست اومد باهاش آشنا میشی، تمیزکاری خونه بر عهد اون، و همسرش باغ و حیاط خانه و هرچی از بیرون می خوای به اون سفارش کن برات میاره.
روبه ستاره کردم گفتم:
-خوشبختم ستاره جون، من رها هستم.
با مهربانی جوابم داد،به سمت آشپز خانه رفت به مامان‌نگاه کردم گفتم:
-پس عایشه خانم کجاست ؟
مامان:
انداختمش بیرون!
با تعجب به بابا و مامان‌نگاه کردم گفتم:
-چی این وقت چرا؟
مامان:
این‌عکس العمل برا چیه ی خدمتکاره
بلند شدم:
-چی میگی مامان از بچگی ام تا وقتی اینجا بودم کار می کرد الان می گید انداختمش انگار درباره ی آشغال صحبت می کردیم.
مامان بلند شد روبه رویم ایستاد گفت:

-همینطوراون ی تیکه آشغال بود‌، انداختمش.
و رفت با تعجب به رفتنش نگاه کردم به جای خالی اش خیره بودم، ذهنم درگیر این نبود که چرا اینکار کرد ولی عصبانیت مامان بخاطر یک خدمتکار ی چیزی بودولی من‌نمی دونم
برگشتم به بابا نگاه کردم:
-اتفاقی افتاده باید من بدونم.
بابا با خونسردی کامل گفت: نه.
به سمت اتاقم رفتم اتاقم بالا بود. یه شش اتاق داشتیم، البته بالا
یکی برای من بود یکی مهرداد یکی برای رویا خانم
بقیه اتاق مهمون ها بود اتاق خواب مامان و بابا و پدربزرگ پایین بود. همیشه ترجیح می دادم بالا باشم.‌در اتاقم را باز کردم وسایلم سرجای خودشان بودند.
هیچی از اتاقم عوض نشده بودانگار مثل همان‌روز اول بود. حتی بوی همیشگی می داد.‌این کار مامان بود.روی تخت دراز کشیدم خیلی خسته شده بودم صدای گوشی ام در آمد.
از جیبم در آوردمش به صفحه نگاه کردم بالبخند جواب دادم
-دلم برات تنگ شده
صدای مردونه اش توی گوشم پیچید:

-منم عزیزم،رسیدی؟
روی شکمم دراز کشیدم باخنده جوابش دادم:
-اره رسیدم الانم اتاقم اومدم، توچی خانواده ات دیدی.کجایی؟
گفت:
-اره عزیزم دیدم، الان هم اومدم تو حیاط دلم واسه صدات تنگ شده، زنگ‌زدم جواب ندادی؟
سکوت کردم
-الو رهایی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
جانم اینجام دارم فکر می کنم صدای گوشی را شاید نشنیدم
خندید:
- هنگ نکن خانوم ولش کن شب با خانواده ام میایم کاری نداری.
از خانواده عمو به جز سیاوش خیلی بدم میاید زن‌عمو کارش فقط غر زدن بود.عمو هرچی زن عمو بهش می گفت انجام‌می داد ولی سیاوش شخصیت دیگری داشت.
_ الو کجا رفتی باز!
گفتم:
_ جان اینجام، بای مواظب خودت باش.
سیاوش گفت:
-از دست تو رها، توهم عشقم بای.
قطع کرد گوشی انداختم روی تخت بلند شدم،وسایلم را سر جایشان‌گذاشتم لباس هام را مرتب کردم دو ساعت شد. یک لباس راحتی در آوردم خسته شدم. به سمت حمام رفتم یه دوش پنج دقیقه ایی بگیرم آب را باز کردم به آینه نگاه کردم منتظر بودم تا وان پر بشه
به دختری در آینه بود زل زدم،صورت گرد و تپل لبای غنچه ایی قرمز
بیشتر از هرچیز در صورتم لبام را دوست داشتم نیاز به رژلب نداشتم تنها برق لب می زدم موهام باز کردم به میز توالت نگاه کردم انواع ماسک مو و صورت واسپر های گوناگون از مارک های مختلف خیلی دوست دارم به خودم برسم.خندیدم از دست تو مادر همه چی را آماده کرده بود
وان پر شددراز کشیدم،هدفون گذاشتم چشم هایم را بستم نیاز به آرامش و دور شدن از استرس فکر کردن داشتم
پایین‌رفتم، رویا داشت می دوید.
-اهای بانو کجا؟
رویا ایستاد و به من‌نگاه کرد گفت:
-به توچه،فضولی؟
ابروهام بردم بالا دست به کمر نزدیکش شدم گفتم:
-اره، حالا بگو کجا؟

دوید گفت:
-پیش بابابزرگ.
پس پدربزرگ رسید،سلطه دست پدربزرگ بود پدربزرگ با ما زندگی می کرد،وقتی مادربزرگ از دنیا رفت. بداخلاق تر شد،همیشه به هرچیزی گیر می دادرابطه خوبی باهم نداشتیم لجباز بود، من لجباز تر بودم
ولی عروس مهربون ومورد علاقه پدربزرگ مامان بود
مهرداد وارد خونه شدباهم روبه رو شدیم گفت:
-خوبی.
گفتم:
-مرسی تو خوبی

سرش تکون داد:
- بابا بزرگ اومده دیدیش؟
-نه فعلا
- اها بهتر بری سلام کنی،من‌میرم لباس عوض کنم.
چیزی نگفتم و خودش منتظر جوابی از من‌نماندازم ردشد رفت بالا،به سمت حال رفتم،بابا بزرگ تکیه کرده روی مبل،رویا کنارش نشسته بود،دلبری می کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
و چیزهای تعریف می کرد،عصای مار پیچی وموردعلاقه اش در دستش بود فکر کنم حاضر است همه چیز از دست بدهد ولی عصای خودش نه
دست هایم را از پشت بغل کردم نزدیک شان شدم گفتم:
-سلام بابا بزرگ.
برگشت و به من‌نگاه کرد،به چشم هام خیره شد من کم‌نیاوردم و بهش نگاه می کردم
انگار دست بردار نبود همچنان خیره بود.گفت:
-علیک سفر بسلامت.

کمرم را صاف کردم هیچ وقت دوست نداشتم جلوی بابابزرگ کم بیارم خونسرد گفتم:
-ممنون
برگشتم،از حال خارج شدم سخت ترین دیدار،دیدار پدربزرگ بود.
در حیاط قدم می زدم روی تاب نشستم
. دلم یک اهنگ می خواست چقدر در این لحظه به هدفونم نیاز دارم .اما حوصله رفتن به بالا و برگشتن نداشتم.
تنبلی بود،ولی برای هرکاری باید حوصله داشته باشی تا‌انجامش بدی.
با صدای نسبتاً یواش شروع کردم به خواندن شعر
تاب،تاب عباسی
تاب،تاب عباسی
خدا ،خدا منو نندازی
لالالایی لالالا
تاب،
تاب عباسی
خدا منو نندازی
صدای پاها از پشتم احساس کردم سکوت کردم ولی به هول دادن خودم ادامه دادم،تاب به بالا پرتاب شد،سرم را کج کردم صورت خندان سیاوش‌را دیدم:

-به به سیاوش خان.

سیاوش نزدیکم شد تاب را در دستش گرفت آن را نگه داشت
بوسه ایی به گونه ام کاشت گفت:
-خوبی نفس؟

براش جا باز کردم با دست اشاره کردم بیاد کنارم‌بشیند لباس ورزشی اسپرت تنش بود،آن راجذاب تر کرده بود
کنارم نشست گفتم:
-مرسی خوبم عشقم، تو خودت خوبی.
سرم را روی سی*ن*ه اش گذاشتم لب هایش را روی موهام گذاشت حرفی نزد،با انگشت های دستم بازی می کرد. گفتم:
-عزیزم اتفاقی افتاده؟


سیاوش:
-نه.. .راستی؟
بهش نگاه کردم، به چشم های سیاه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
سرم تکون دادم به معنی چیه:

-تصمیم گرفتی چکار کنی با ما کار کنی یا

دستم‌بردم‌بالا به معنایی سکوت بلند شدم پشتم به سیاوش بود:

-ببین‌سیاوش،خودت خوب می دونی علاقه ندارم به کار کردن با پدربزرگ و به معلم شدن علاقه زیادی دارم.
روز شنبه به آموزش و پرورش می روم
و بس.
سیاوش بلندشدنزدیکم شد دستم رادر دستش گرفت:
-من از خدامه، کاری که دلت را خوش می کندانجام‌بدی ولی بابا بزرگ موافقت می کنه؟
یه پوزخندی زدم:
-هه به من چه بابا
خندیداز خنده اش حرصی شدم مشتی به بازو اش زدم.گفت:

-چت، حرصتو سر من خالی نکن
این‌آتیش درونت سر بابابزرگت‌خالی کن.

چشم هایم‌را تنگ‌تر کردم گفتم:
-حاج آقا،یواش تر پیاده شو باهم راه بریم،این‌آتش حالا حالا کسی رو نمی سوزوند فعلا باید درونم باشه.شیر فهم شد؟
خندید روی چمن نشست، روی پاهایش نشستم:

-وای دیونه، مردم از خنده اخه کوچولو تو کجا و‌آتش کجا.

مغرورانه بهش نگاه کردم گفتم:
-خواهیم‌دید سیاوش.
سیاوش جدی شد، نگاهی به سر پام نگاه کرد:
-می خوای چیکار کنی چی تو ذهنت می گذره رهایی؟

پوزخندی زدم، از سیاوش کمی فاصله گرفتم:

-بعداً میفهمی جونم،بیا بریم بالا به بابا بزرگت سلام کنی.

باشه ایی گفت، باهم وارد خونه شدیم.
مامان به استقبال سیاوش آمد:
-خوش اومدی پسرم.
سیاوش گونه مامان را بوسید:
-مرسی زن عمو،بابا بزرگ کجاس؟

مامان:
-اتاق کارش هست پسرم این چایی باخودت ببر.

سیاوش چشمی گفت سینی چایی را گرفت،همراه سیاوش بالا رفتم گفتم:
-راستی اتاق خواب بابا بزرگت پایینه ولی اتاق کارش بالاس این دیگ چه فازیه؟
سیاوش خندیدگفت:
-تو ساکت بشی کسی نمیگه لالی!

مشتی به بازوش زدم، وسط راهرو ایستادیم گفتم:
:من می روم اتاقم، تموم کردی بیا.

باشه ایی گفت و بوسه ایی به گونه اش کاشتم.
بهش پشت کردم،وارد اتاق خوابم رفتم《 سیاوش》
تقه ایی به دَر زدم:
-اجازه هست پدربزرگ؟


صدایی از پشت اتاق آمد:
-بیا تو!

نفس عمیقی کشیدم،وارد اتاق شدم اتاق زیر چشمی بررسی کردم از میز دایره ایی بزرگ تشکیل شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
اتاق کار پدر بزرگ،از میز دایره ایی بزرگ تشکیل شده بود.دور تا دور اتاق پر از کتاب بودشبیه کتابخانه اس ولی پشت این اتاق شیک راز های زیادی بود.
سینی چایی را جلوی پدر بزرگ گذاشتم:
-سلام پدربزرگ خوبید؟
پدر بزرگ دستی روی عصای خودش کشیدگفت:
-سفر بخیر پسر.

ممنونی گفتم پدربزرگ اشاره کرد روی میز کنارش بشینم.
کتم را در آوردم و نشستم گفت:
-کارهات انجام دادی؟
جدی شدم،غرورم جدی بودنم جلو رها از بین می رفتند ولی کنار پدربزرگ با خشکی کامل وسردی رفتار می کردم گفتم:
-بله همه چیز خوب پیش رفت.
پدربزرگ لبخند کمرنگی زد و دستی تکون داد.
بلند شدم،با اجازه ایی گفتم و از اتاق اومدم بیرون.
پشت در ایستاده بودم،گوشی ام روشن و خاموش می شد.
به گوشی نگاه کردم،حسن بود:
-بگو حسن
صدای نفس نفس از پشت گوشی می آمد گفت:
- سیاوش خان خودتون برسونید به انبار حمله شد.
با شنیدن این جمله خشکم شد،نه انبار نه غیر ممکنه بدون جواب گوشی خاموش کردم بین اتاق کار بابابزرگ و اتاق رها نگاه کردم
یک جمله( لعنت بهت )گفتم و دویدم به سمت ماشین.
به انبار رسیدم،بچه ها زخمی کنار انبار دراز کشید بودند
از ماشین پیاده شدم،همه ایستادند
با خشم به سمت حسن رفتم با صدای بلندگفتم:
-حسن این چه وضعیه؟چطور به اینجا حمله شد.
حسن را باصدای بلند تر گفتم
حسن باترس و لرزه به سمت عقب رفت
کنان کنان گفت:
-آ..ق..ق..ا حم.. .

به سمتش رفتم و هول شدم داد زدم:
-چی داری میگی مرتیکه عوضی.
حسن،نتوانست وزنش را کنترل کند،و به زمین خورد
انگشت اشاره ام را بلند کردم وبه همه شون‌نگاه کردم با داد گفتم:

-انبار تمیز کنید،همه چیز باید مثل اول بشه،اگر به بابابزرگ خبر رسیده همه تون زنده به گور می کنم
شیر فهم شد.
برگشتم سمت ماشین
حسن را صدا زدم
حسن با ترس لرزه جلوم ظاهر شد گفت
-بله قربان؟
گفتم:
-دیگر تکرار نشه حسن،نباید کسی به اینجا دسترسی پیدا کندببین کی حمله کرده کسی را دستگیر نکردید؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین