- Sep
- 2,671
- 7,017
- مدالها
- 2
همه چیز را بررسی کرد تا در کارهایش مشکلی پیش نیاید.
سیاوش به اینمحموله خیلی امیدوار بود.
پول زیادی می توانست بدست آورد و رضایت پدربزرگ و پدرش را.
سیاوش از انبار آمد بیرون
مدتی گذشت با رها صحبت نکرده بود. ایندلسرد شدن رها باعث تعجبی اش شده بود.
کسی بی دلیل در چشم بهم زدنی دلسردو دور می شود؟.
به صفحه موبایلش خیره شد عکس دونفره خودش و رها جلوی چشمش نمایان شد.
لبخندی زد برایصحبت کردنبا رها دلش تنگشده است.
ولی غرور اجازه زنگ زدن را بهش نمی داد
خودش را کوچک می کند.
موبایلش را خاموش کرد.سعیکرد بخوابد
چشم هایشرا بست.
کمی فکر کردن به نقش و بررسیآن، در مغز خود چشم هایش گرم شدند و به خواب فرو رفت.
《رها》
صبح شد. از جایش بلند شد اولینروز کاریش بود.
استرسخاصی تو دلش بود، هنوز به پدربزرگش نگفته است.
یکلباساداری سیاه پوشید، شیکوساده
پوشید.
به سمتآشپزخانه رفت، همه خانواده سرمیز نشسته بودند.
سلامی کرد و روبه روی محمودخان نشست.
یک سرفه مصلحتی زد محمودخان نگاهی به رها انداخت.
رها من من کرد وگفت:
-من کار در یکمدرسه پیدا کردم امروز اولینروز کاری ام
قاشق را درمشقاب بامحکم گذاشت و داد زد:
-مگر مننگفتم قرار نیست کار کنی.
بلند شدم و گفتم:
-من زن مستقلی هستم و کسی حق تداخل در کار من ندارد گفتم تا بدانید
کیفم را برداشتم.صدایش قبل از خارجشدنرا شنیدم،گفت:
-این دختر حق نداره پاش دیگر بذاره تو اتاق.
بدونتوجه به حرف هایش. خارجشد و به سمت ماشینش رفت قبل از سوار شدن.
گوشی اش زنگخورد، سیاوش بود با اکراه به گوشینگاه کرد.
دلش نمی خواهد جوابش را بدهد اما خیلی تابلو می شد.
خودش میدانست رفتارش با سیاوش عوض شد و سیاوش متوجه رفتار سرد رها شد.
سیاوش ناامید گوشیرا خاموش کرد.
( کاش جواب می دادی)
وبه سمت کافه حرکت کرد.
رها نرسید جواب بدهد شانه ایی بالا انداخت و سوار ماشین شد.
سیاوش به اینمحموله خیلی امیدوار بود.
پول زیادی می توانست بدست آورد و رضایت پدربزرگ و پدرش را.
سیاوش از انبار آمد بیرون
مدتی گذشت با رها صحبت نکرده بود. ایندلسرد شدن رها باعث تعجبی اش شده بود.
کسی بی دلیل در چشم بهم زدنی دلسردو دور می شود؟.
به صفحه موبایلش خیره شد عکس دونفره خودش و رها جلوی چشمش نمایان شد.
لبخندی زد برایصحبت کردنبا رها دلش تنگشده است.
ولی غرور اجازه زنگ زدن را بهش نمی داد
خودش را کوچک می کند.
موبایلش را خاموش کرد.سعیکرد بخوابد
چشم هایشرا بست.
کمی فکر کردن به نقش و بررسیآن، در مغز خود چشم هایش گرم شدند و به خواب فرو رفت.
《رها》
صبح شد. از جایش بلند شد اولینروز کاریش بود.
استرسخاصی تو دلش بود، هنوز به پدربزرگش نگفته است.
یکلباساداری سیاه پوشید، شیکوساده
پوشید.
به سمتآشپزخانه رفت، همه خانواده سرمیز نشسته بودند.
سلامی کرد و روبه روی محمودخان نشست.
یک سرفه مصلحتی زد محمودخان نگاهی به رها انداخت.
رها من من کرد وگفت:
-من کار در یکمدرسه پیدا کردم امروز اولینروز کاری ام
قاشق را درمشقاب بامحکم گذاشت و داد زد:
-مگر مننگفتم قرار نیست کار کنی.
بلند شدم و گفتم:
-من زن مستقلی هستم و کسی حق تداخل در کار من ندارد گفتم تا بدانید
کیفم را برداشتم.صدایش قبل از خارجشدنرا شنیدم،گفت:
-این دختر حق نداره پاش دیگر بذاره تو اتاق.
بدونتوجه به حرف هایش. خارجشد و به سمت ماشینش رفت قبل از سوار شدن.
گوشی اش زنگخورد، سیاوش بود با اکراه به گوشینگاه کرد.
دلش نمی خواهد جوابش را بدهد اما خیلی تابلو می شد.
خودش میدانست رفتارش با سیاوش عوض شد و سیاوش متوجه رفتار سرد رها شد.
سیاوش ناامید گوشیرا خاموش کرد.
( کاش جواب می دادی)
وبه سمت کافه حرکت کرد.
رها نرسید جواب بدهد شانه ایی بالا انداخت و سوار ماشین شد.