- Sep
- 2,671
- 7,017
- مدالها
- 2
حسن:
-نه قربان،کسی دستگیر نشدبیشتر ازما بودندقربان نتوانستیم.
با اخم بهش نگاه کردم گفتم:
-دنبالش باش،اینحمله رابایدتاوان بدن هرکی بود.
سوار ماشین شدم،گوشی ام درآوردم به مهرداد زنگ زدم به چندبوق طول نکشیدجواب دادسریع گفتم:
-مهرداد کجایی؟
مهرداد با تعجب ازصدای عصبی امگفت
-خونه،اتفاقی افتاده؟
-خودت به کافه برسون به انبار حمله شده.
گوشی قطع کردم،سرم داشت می ترکیدخسته بودم.
دلمآغوش رهارا می خواست.ولی رها نباید از ایناتفاقات باخبر بشه
به کافه رسیدم،بچه ها بادیدنم به سمتم آمدند.
بهشون اشاره کردم که برن
به سمت اتاق خودم رفتم روی میز نشستم،سر راروی میز گذاشتم،هنوز نرسیده باید یه دردسرشروع بشود
صدای باز و بسته شدن در اومد.بوی مهرداد در اتاق پیچیدگفت:
-کی حمله کرد؟
بدون اینکه سرم را از میز بردارم گفتم:
-خودت باید اینو بفهمی مهرداد،انبار دست تو بود.منامروز رسیدم.
بلند شدم به سمت مهرداد رفتم،جلوش ایستادم:
-من هنوز دوساعت نگذشت که اومدم بعدخبربیاد به انبارحمله شده توکجا بودی؟
مهرداد باخونسردی کامل از کنارم رد شد و روی میز نشست،این خونسردی اش مرا دیونه کرده.روبه رویش نشستمگفتم:
-بابابزرگ نباید بدونه
تا وقتی من نمیگم نباید ازچیزی خبر دار بشه!
مهرداد گفت:
-فکر نمی کنی،پلیس حمله کرده ولی لباس شخصی با ماشین شخصی اومدند.
با تفکر به مهرداد نگاه کردم،ممکن بود
پلیس باشه حق با مهرداد بودولی این انبار هر کسی جاش را نمی دانست.یعنی بین ما یکی بودما روبه پلیس گزارش می داد ولی کی بود؟
خم شدم با سردی کامل گفتم:
-این بچه هاخودت انتخاب کردی! همه شون خودت،ازشون مطمئنی؟
سرش را تکان دادگفت:
-اره همه زیر دست من بودند،آموزش دیدند همه شون.
تکیه کردم،به میز با تفکر به مهرداد خیره بودم
-نه قربان،کسی دستگیر نشدبیشتر ازما بودندقربان نتوانستیم.
با اخم بهش نگاه کردم گفتم:
-دنبالش باش،اینحمله رابایدتاوان بدن هرکی بود.
سوار ماشین شدم،گوشی ام درآوردم به مهرداد زنگ زدم به چندبوق طول نکشیدجواب دادسریع گفتم:
-مهرداد کجایی؟
مهرداد با تعجب ازصدای عصبی امگفت
-خونه،اتفاقی افتاده؟
-خودت به کافه برسون به انبار حمله شده.
گوشی قطع کردم،سرم داشت می ترکیدخسته بودم.
دلمآغوش رهارا می خواست.ولی رها نباید از ایناتفاقات باخبر بشه
به کافه رسیدم،بچه ها بادیدنم به سمتم آمدند.
بهشون اشاره کردم که برن
به سمت اتاق خودم رفتم روی میز نشستم،سر راروی میز گذاشتم،هنوز نرسیده باید یه دردسرشروع بشود
صدای باز و بسته شدن در اومد.بوی مهرداد در اتاق پیچیدگفت:
-کی حمله کرد؟
بدون اینکه سرم را از میز بردارم گفتم:
-خودت باید اینو بفهمی مهرداد،انبار دست تو بود.منامروز رسیدم.
بلند شدم به سمت مهرداد رفتم،جلوش ایستادم:
-من هنوز دوساعت نگذشت که اومدم بعدخبربیاد به انبارحمله شده توکجا بودی؟
مهرداد باخونسردی کامل از کنارم رد شد و روی میز نشست،این خونسردی اش مرا دیونه کرده.روبه رویش نشستمگفتم:
-بابابزرگ نباید بدونه
تا وقتی من نمیگم نباید ازچیزی خبر دار بشه!
مهرداد گفت:
-فکر نمی کنی،پلیس حمله کرده ولی لباس شخصی با ماشین شخصی اومدند.
با تفکر به مهرداد نگاه کردم،ممکن بود
پلیس باشه حق با مهرداد بودولی این انبار هر کسی جاش را نمی دانست.یعنی بین ما یکی بودما روبه پلیس گزارش می داد ولی کی بود؟
خم شدم با سردی کامل گفتم:
-این بچه هاخودت انتخاب کردی! همه شون خودت،ازشون مطمئنی؟
سرش را تکان دادگفت:
-اره همه زیر دست من بودند،آموزش دیدند همه شون.
تکیه کردم،به میز با تفکر به مهرداد خیره بودم
آخرین ویرایش: