جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,058 بازدید, 36 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
حسن:
-نه قربان،کسی دستگیر نشدبیشتر ازما بودندقربان نتوانستیم.

با اخم بهش نگاه کردم گفتم:
-دنبالش باش،این‌حمله رابایدتاوان بدن هرکی بود.

سوار ماشین شدم،گوشی ام درآوردم به مهرداد زنگ زدم به چندبوق طول نکشیدجواب دادسریع گفتم:
-مهرداد کجایی؟

مهرداد با تعجب ازصدای عصبی ام‌گفت
-خونه،اتفاقی افتاده؟

-خودت به کافه برسون به انبار حمله شده.
گوشی قطع کردم،سرم داشت می ترکیدخسته بودم.
دلم‌آغوش رهارا می خواست.ولی رها نباید از این‌اتفاقات باخبر بشه
به کافه رسیدم،بچه ها بادیدنم به سمتم آمدند.
بهشون اشاره کردم که برن
به سمت اتاق خودم رفتم روی میز نشستم،سر راروی میز گذاشتم،هنوز نرسیده باید یه دردسرشروع بشود
صدای باز و بسته شدن در اومد.بوی مهرداد در اتاق پیچیدگفت:
-کی حمله کرد؟
بدون اینکه سرم را از میز بردارم گفتم:
-خودت باید اینو بفهمی مهرداد،انبار دست تو بود.من‌امروز رسیدم.
بلند شدم به سمت مهرداد رفتم،جلوش ایستادم:
-من هنوز دوساعت نگذشت که اومدم بعدخبربیاد به انبارحمله شده توکجا بودی؟
مهرداد باخونسردی کامل از کنارم رد شد و روی میز نشست،این خونسردی اش مرا دیونه کرده.روبه رویش نشستم‌گفتم:
-بابابزرگ نباید بدونه
تا وقتی من نمیگم نباید ازچیزی خبر دار بشه!

مهرداد گفت:
-فکر نمی کنی،پلیس حمله کرده ولی لباس شخصی با ماشین شخصی اومدند.

با تفکر به مهرداد نگاه کردم،ممکن بود
پلیس باشه حق با مهرداد بودولی این انبار هر کسی جاش را نمی دانست.یعنی بین ما یکی بودما روبه پلیس گزارش می داد ولی کی بود؟

خم شدم با سردی کامل گفتم:
-این بچه هاخودت انتخاب کردی! همه شون خودت،ازشون مطمئنی؟

سرش را تکان دادگفت:
-اره همه زیر دست من بودند،آموزش دیدند همه شون.

تکیه کردم،به میز با تفکر به مهرداد خیره بودم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
《رها》
دو ساعتی می شد،منتظر سیاوش بودم.کلافه سرم را روی بالش گذاشتم.گوشی ام را روشن کردم و به سیاوش زنگ زدم
دو بوق،سه بوق،نا‌امید به صفحه موبایل نگاه کردم.به چهار بوق رسیدخواستم تماس را رد کنم ولی سیاوش جواب داد
صدای سیاوش در گوشم پیچید، صدایش نشان می داد،خیلی خسته بود:
-الو جانم رها.

خیلی عصبی بودم،دلم می خواهد کنارم باشد و خفه اش کنم:
-واقعا که،تو کجایی منو علاف گذاشتی؟

صدای پوفش از پشت گوشی می اومد، خستگی اش را احساس کردم.گفت:
-ببخشید عشقم کار برام پیش آمد باید برم،برای شام میام.

جوابی ندادم،هر دوی ما سکوت کرده بودیم.
سکوت را شکستم گفتم:
-باشه،خدافظ

از دستش دلخور شده بودم،بلند شدم‌ به سمت کمد رفتم.
یه مانتو لی کوتاه و شلوار لی گشاد در آوردم.‌
روبه آینه ایستادم،آرایش خفیفی به صورتم‌زدم.
از اتاق‌آمدم بیرون،رویانگاهی بهم انداخت گفتم:
-رویا خانوم به مامان‌بگو میرم‌بیرون، شام‌معلوم نیست باشم یانه.
رویا باشه ایی گفت،از خانه آمدم
بیرون.خیابان شلوغ بود،به اطراف نگاه کردم.
خیابان ها برام‌آشنا نبودند.از کدام سمت برم انگشتم را روی لب هایم گذاشتم،دودل بودم ولی همیشه طرف سمت راست را دوست داشتم
نزدیک غروب بودخیابان شلوغ و ترافیک تر می شد.
به مغازه ها چشم‌دوختم روبه سوپر مارکت ایستادم
گوشی ام‌زنگ می خوردنگاهی به صفحه اش انداختم
مهرداد بود
گوشی را روی سایلنت گذاشتم وارد سوپر مارکت شدم
هوس شیر کاکائو کرده بودم به سمت یخچال ها رفتم.
یک پاکت شیر کاکائو گرفتم روبه صاحب مغازه کردم گفتم:
-سلام،این چنده؟

مرد با خوشرویی گفت:
-بیست تومان.

کارت رااز کیفم درآوردم و به سمتش دادم، پاکت را باز کردم،منتظر ماندم کارت بکشد،برم‌کمی قدم می زنم. حالت خنثی داشتم
باتشکر بیرون رفتم.هوا تاریک شد
خیابان ها شلوغ تر شد،همهمه مردم و بوی کباب می آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
صدای شکمم به گوشم رسید.
آب دهانم رابلعیدم،کیفم رابازکردم، نمی دانستم چقدر درکارت پول دارم.
چشمم به گوشی ام افتاد روشن و خاموش می شد.
گوشی را برداشتم ۲۰ مکالمه از دست رفته داشتم، بابا،سیاوش،مهرداد و چندتا پیام.
پیام از سیاوش باز کردم( تو کدوم گوری رفتی؟)
معلوم بود، خیلی عصبی شده
روی نیمکت نشستم، داشتم برایش تایپ می کردم، گوشی زنگ خورد سیاوش بود.
جواب دادم
صدای داد سیاوش اومد:
-کجایی؟ نمی دونی چقدر دنبالت گشتم گوشی لعنتی ات چراجواب نمی دهی؟
نفس نفس می زد، معلوم بود حالش گرفته بود جواب دادم:
-تو خیابان هستم،به بابا بگو تو کارت چقدر پوله؟

سیاوش سکوت کرده،می توانستم حدث بزنم سیاوش تعجب کرده بود‌.خونسرد بودم گفت:
-من چی می گم تو چی می گی؟
گفتم:
-سیاوش کنار رستوران نفس هستم، منتظرتم.

سیاوش بدون جواب دادن،گوشی را قطع کرد.
چند دقیقه گذشت،ماشین فراری سیاوش روبه رویم ایستاد.سیاوش با عجله پیاده شد
با ژست خاصی به سمتم آمد لبخند دندان نمایی بهش زدم
سیاوش کنارم نشست باناراحتی گفت:
-چرا بدون خبر گذاشتی رفتی؟
با تعجب به سیاوش نگاه کردم:
-من به رویا خبر دادم به مامان‌بگه! نگفت؟
سیاوش جوابی ندادبعد ازچنددقیقه روبه من کرد:
-رها دیگر تکرار نشه لطفا،اینجا‌ایرانه.
دستش را گرفتم بلند شدم،وادارش کردم بلند بشه گفتم:
-گرسنه ام بیا شام‌بخوریم.
به سمت رستوران،هُلش دادم
وارد رستوران شدیم، رستوران سنتی بودپر از سروصدا بود.دنبال میز خالی می گشتیم.
سیاوش:
-بریم جای دیگر! جا نیست.

روبه سیاوش کردم،دست رو شکمم گذاشتم خیلی گرسنه ام بود:
-گرسنه امه، پیدا می کنیم! بریم بالا.

بالا رفتیم،انگار بالا راساختند برای دونفره
چندتادختر و پسر میز بغلی مان را اشغال کرده بودند.
به سیاوش نگاه کردم، هنوز عصبی بوده.
گوشی اش در آورد و باعجله تایپ می کرد.با اخم بهش نگاه می کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
-سیاوش.
گوشی اش تو جیبش گذاشت و نگاهی به من کرد:
-جان دلم!

اخم هایم را باز کردم گفتم:
-حواست معلوم هست کجاس!اتفاقی افتاده؟

سیاوش دستی رو‌شقیقه اش گذاشت کمی آن را ماساژ کرد گفت:
-تو کار یه خطایی افتاده باید درست کنم من و مهرداد سرپرست این کار هستیم اگر بابا بزرگ بفهمه کار ما تمومه مطمئنم.

دستم را دراز کردم،دستش را گرفتم لبخند آرام بخشی بهش زدم گفتم:

-تو از پسش بر میایی!مطمئن باش مرد من.

سیاوش دستم را نوازش کرد،شام را با سکوت به پایان رسید.
***
( امیر علی)
وارد اتاق سرهنگ شدم،ادای احترام گذاشتم
سرهنگ امیری با سردی و‌تحمکی اشاره کرد نزدیکش بروم.
نزدیک شدم،اولین میز جلویم بود، نشستم
یک پرونده به سمت گذاشت گفت:

-این معلومات جدید درباره محموله جدید، این بار باید جلوی من باشند.

به چشم هایش خیره شدم گفتم:
-حتما.
بلند شدم،پشتم به سرهنگ امیری بود.
صدای سرهنگ امیری در اتاق پیچید گفت:
-سروان‌امیر علی فقط به تو‌اعتماد دارم، اینو خوب می دونی.
برگشتم با اعتماد به نفس سرم را تکون دادم و از اتاق خارج شدم.
به سمت‌اتاقم‌رفتم،پرونده را باز کردم بزرگترین و معروفترین مافیا شهر اهواز سلطان محمود چند سالی دنبالت می گردم گیرت میارم محمود خان
پوزخندی زدم،گوشی ام راباز کردم به سروان لطیفی پیام دادم.‌
چند‌دقیقه ایی گذشت،صدای دِر اومد
صدای لطیفی:
- اجازه هست؟
محکم‌بله گفتم‌و وارد شد.
روبه رویم نشست گفتم:
-لطیفی خب چشم و گوشت باز کن،این‌بار مسئله جدیه باید حواسمون جمع باشد شیر فهم شد.

لطیفی گفت:
-بله قربان، ولی ما به نیرو مورد اعتماد نیاز داریم، باید یک گروهی تشکیل بدیم و این ماموریت باید محرمانه باشد،من می دونم چند نفر بین ما جاسوسی می کند.
خم شدم،لطیفی رفیق سربازیم بودتنها کسی که بهش اعتماد دارم و در هر ماموریت کنار هم بودیم،موفق می شدیم
دستم را تکان دادم گفتم:
-من به همه مشکوکم به جز خودت محمود باهوشه خیلی ما با یک‌شیطان روبه هستیم،شیطان بزرگ بدتر از بچه هاش و نوه هاش
همه کارها زیر سرشه و بچه هاش و نوه هاش از دستورات او اطاعت می کند
اولین‌کاری که باید انجام بدیم یک‌گروه در جای امن پیدا کنی.
لطیفی چشمی‌گفت‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
از کلانتری اومدم بیرون،دست هایم را پشت کمرم قاب کردم.
به سمت پارکینگ رفتم،فکرم‌درگیر محموله،محمود بود.‌
جای تعجب دارد یک پیرمرد چگونه می تواندیک باندخلاف را اداره کند.
محمود،عقل شیطانی داشت.سوار ماشین شدم،آهنگ را روشن کردم:

(همه ی آدمای دورتو ول کردی
جلوی آینه دنبال خودت می گردی
حواسمون بهم نبود که اینجوری شد زدی
بلیت دنیامونو باطل کردی
تو که از اولش آخرشو می دیدی بگو تقاص
این گناهو با چی می دی
حواسمون به هم نبود که اینجوری شد زدی
این عشق بیچاره رو باطل کردی)
مشت محکمی به فرمان ماشین‌زدم،
یاد آوردنش همیشه برایم‌عذاب دهنده بود.
صدای آهنگ را بلندتر کردم(
دیگه کلاهمم بیوفته توی این حوالی
من دیگه بر نمی گردم تا که حالت بشه عالی
تو سه تا نقظه بذار به جای اسمم
بشه خالی تو شناسنامه قلبت

دیگه ترسی ندارم از این دوری
عادت می کنم آخه یه وقتایی مجبوری
طاقت بیاری با همه دردای اینجوری
راحت فاصله می گیری بهتره اینجوری
( آهنگ قاتل، سامان‌ جلیلی)
سیگارم را روشن کردم،پکی‌از سیگار کشیدم.
سایه اش از کنارچشم هایم ردنمی شد.
از ماشین پیاده شدم،کلیدرا انداختم، وارد خونه شدم،سیگار را خاموش کردم.
خانه تاریک و بی روح بود‌
روی مبل لم دادم،لطیفی کسی داشت منتظرش بماند برای شام
خانه لطیفی بوی گرمی داشت،بوی زندگی کردن.
بلند شدم،به بالکن نزدیک‌شدم.پرده را کنار زدم و به ماه خیره شدم.
تو گناهکاری،تو
دکمه پیراهن م را باز کردم تنم گرم بود.
می سوختم
انگشت اشاره ام را بلند کردم رو به ماه کردم:
_ تو گناهکاری!
برگشتم عقب به سمت اتاق رفتم. چراغ را روشن کردم به دیوار سیاه نگاه کردم همه جای اتاق رنگ سیاه بود،از کوچک ترین وسیله تا تخت خواب.
زندگی ام سیاه بود،رنگ مورد علاقه ام سیاه بود،روزگارم سیاه بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
( رها)
قدم می زدم،دودل بودم به سمت اتاق خواب بابام‌و مامانم رفتم.
پشت دِر ایستادم،نفس عمیقی کشیدم.
تقه ایی به دِر زدم، گفتم:
-می تونم‌بیام داخل؟
چشم هایم را بستم،منتظر ماندم تا مامان دِر را برایم باز کند.
دِر را باز کرد،با لبخند شیطونی نگاه ش کردم گفتم:
_ ببخشیدولی کار فوری داشتم.
خندید و از کنار دِر کنار رفت وارد اتاق مجلل مامان شدم بعد از اتاق بابا بزرگ، اتاق مامان‌و بابا بزرگترین‌اتاق قصر این‌خونه است
روی تخت نشستم،مامان پشت میز توالت مشغول پاک کردن آرایش اش شد.
بابا منتظر به من‌چشم‌دوخت
لبخند مصلحت آمیزی زدم و گفتم:
-من فردا میرم،آموزش و پرورش برای کاراومدم خبرتون بدم.
مامان به سمت مان برگشت و گفت:
-رهابا بابا بزرگت حرف زدی ؟
بلند شدم به سمت مامان رفتم، بین بابا و مامان ایستادم و نگاهی به هر دو کردم و گفتم:
-مامان،بابا شماها پدر و مادر من هستید،ولی اَمر من ایشون پدرم هستند سرپرست من ایشون پدرم زنده هم هستند چرامن بایداز بابابزرگ اجازه بگیرم؟
بابا متفکرانه نگاهم می کردولی مامان به اعتراض خودش ادامه دادو گفت:
-ما کار داریم،شرکت می تونی کار کنی.

پوفی کشیدم:
-من علاقه به کار کردن با بابابزرگ ندارم،علاقه به معلم شدن دارم لطفا خودت کنارم باش.
به سمت بابا رفتم، کنارش نشستم، مظلومانه‌نگاهش کردم:
-پشتم خالی نکن بابا لطفا!
بابا لبخندی زد و سرش را تکان‌کرد، گفت:
'باشه ولی فردا نمیری اول به بابا میگم بعد.
چشمی گفتم بلند شدم از اتاق اومدم بیرون.
به سمت آشپزخانه رفتم.
چراغ آشپزخانه را روشن کردم،دختری روی زمین نشسته بود بااشتها غذا می خورد بادیدنم،با ترس بلند شدبا کنجکاوی نگاهش را کردم و گفتم:
-تو کی هستی؟
سرش را انداخت پایین و گفت:
-من فرنوش هستم، خدمتکار اینجا
اهومی گفتم:
-چرا رو زمین نشستی،رو میز بشین چراغ روشن کن غذا تو بخور.
همچنان سرش پایین بود و گفت:
-خانم اجازه نمی دهند بعد از ساعت دوازده چراغی روشن بماند یا در آشپزخانه بیایم.
سرم را تکان دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
به سمت یخچال رفتم،شیشه آب راباز کردم و کمی از آن نوشیدم،برگشتم به فرنوش نگاه کردم هنوز سرش پایین بود،نوش جان بهش گفتم‌و از آشپزخانه اومدم بیرون‌


***
به بابا نگاه کردم،مشغول خوردن صبحانه اش بود،گاهی به ساعتش نگاه می کرد.
مامان برای بابابزرگ چایی ریخت.بابا نگاهی به من و بابابزرگ کرد
سرفه مصلحتی زدسرجایش جابه جا شدوگفت:
_ بابا،رها میخواد معلم بشه البته بااجازه شما!

بابا بزرگ،لیوان چایی اش را روی میز گذاشت.نگاهی به من کرد.چشم از من برداشت و روبه بابا کرد و گفت:
-امروز با سعیدی قرار بگذار!
با اخم به بابا بزرگ زل زده بودم،از سر جایش بلند شد.
بابا،پشت بابا بزرگ بلند شد
بلند شدم ودر مقابل بابابزرگ ایستادم و درچشم های سرد،بی روحی ش‌ زل زدم و گفتم:
- امروز برای درخواست استخدام به آموزش و پرورش می روم،بهتره بدونید!

از کنارش رد شدم.مامان سرش را به معنای تاًسف بار تکون دادبا گستاخی لبخندی زدم،بالا رفتم
گوشی ام را از جیب هودی سیاه اسپرتم در آوردم و به سیاوش زنگ‌زدم
سه بوق... چهار بوق... مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد
ناامید به صفحه گوشی نگاه کردم
پوفی کشیدم و گوشی را داخل هودی ام‌گذاشتم،به سمت کمد لباس هایم‌رفتم. مانتو سیاه کوتاه و جین‌آبی انتخاب کردم
به آینه‌نگاه کردم،مشغول مرتب کردن موهایم بودم،گوشی زنگ‌زد.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم،اسم‌ سیاوش خان رونمایان‌شد.
گوشی‌را جواب دادم صدای سیاوش در گوشم پیچید:
-الو نفسم،زنگ زده بودی؟

با شنیدن‌اسم نفسم، لبخندگرمی مهمان لب هایم شد.گفتم:
-اره عزیزم،خواستم‌ببینم کجایی؟

سیاوش:
-تو راه‌شرکت.

من:
-اوکی،من‌الان میرم اداره کارم تموم شد میرم کافه،انجا باش.

سیاوش چشمی گفت ازهم خداحافظی کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
وارد اداره شدم، نفس عمیقی کشیدم
قدمی پر از غرور تحکم گذاشتم
سمت میز منشی رفتم،منشی مردی چهل ساله وقامت خمیده ایی داشت. باجدیت نگاهی بهش کردم وگفتم:
- سلام برای استخدام آمدم!

با خستگی نگاهی به سرپای م انداخت بینی اش را کشید و گفت:
-سلام مدارک لازم راروی میز بذار،کارم تموم‌شد صدات میزنم.
مدارک را گذاشتم،از معطل شدن خوشم‌نمی آید.
همان طور ایستاده و منتظر ماندم، با اخم نگاه ی به من کردو گفت:
-خانم محترم بفرمایید در سالن انتظارات بشینید کارتون‌تموم کردم، این‌فرم پرکنیدتا نگاهی به مدارک کنم.

فرم را از دستش گرفتم درمقابلش نشستم،با اخم‌نگاه ی به من کرد در یک دقیقه فرم را پر کردم فرم را روی مدارک گذاشتم مشغول تحقیق از مدارکم بود.
باسردی نگاه م کرد و گفت:
-منتظر تماس ما باشید،می توانید برید

باشه ایی گفتم،از اداره اومدم بیرون سوار ماشین سلطانم شدم،علاقه زیادی به ماشین شوتی داشتم.
گوشی ام را در آوردم‌به سیاوش پیام دادم( سلام عشقم، نیم‌ساعت دیگر در کافه منتظرتم)
آهنگ مورد علاقه ام را پلی کردم.

( امیرعلی)
وارد اتاق بازرسی شدم،به لیطفی نگاه کردم سرم را به سمت چپ اشاره کردم که بیاد سمتم، لطیفی احترام نظامی انداخت و گفت:
_قربان گروه مورد اعتماد چند نفر را جمع کردم،همراه با سابقه دیگر باخودتون
به سه مرد و یک خانم نگاه کردم،بعد رو لطیفی کردم:
-اطلاعات کامل ازشون داری؟
لطیفی با اعتماد به نفس کامل گفت:
-بله قربان،زیر دست طاهری برای همچنین ماًموریت ها آموزش دیدند.طاهری بهترین رزمنده بااعتمادترین مرد این کلانتریه

سرم را تکون دادم و گفتم:
-جایی پیدا کردی؟اول جایی پیدا کن با بچه ها صحبت کنم، اینجا امن نیست
بعد جایی برای نقشه ها و اجرا عملیات پیدا کن‌.
لطیفی چشمی گفت.
از اتاق بازرسی اومدم بیرون،به سمت اتاق سرهنگ رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
وارد اتاق سرهنگ شدم، سرهنگ با چند تا اقایون سر یک پرونده بحث می کردند،
به سرهنگ‌نگاه‌کردم‌سرش را تکان‌داد.
به زمین‌خیره شدم
هرچی‌باشه بایدمحمود گیر بیارم،این پرونده خیلی طول کشیدباید تموم‌بشه.
حوصله ام سررفت به سرهنگ خیره شدم،سنگینی نگاهم‌را احساس کردبه من خیره شدم سرم‌را به معنای برم تکان‌دادم‌
سرهنگ:
-هرکاری که صلاح می دانی انجام‌بده، من به تو اعتماد دارم.

چشم هایم محکم‌فشار دادم‌با اعتماد به نفس عقب رفتم،
لطیفی بیرون منتظرم ماند با دیدنم‌نزدیک‌شد:

-ساعت سه ظهر بریم‌محل قرار؟
دود دل بودم،می خوام‌این‌پرونده به زودی تمام‌بشه نباید خطایی کنیم.
- مطمئنی اونا مورد اعتماد هستند؟
لطیفی باز تاکید کرد،اونا میتونن‌این‌ماموریت را به خوبی انجام‌بدند.
از کالنتری‌اومدم‌بیرون،پیاده به سمت خونه می رفتم، جاده خلوت بود.
سکوت خیابان ها رو اعصاب بود.
هوای اهواز خیلی گرمه وقتی نزدیک به ظهر باشه
دست رو شقیقه ام گذاشتم چشم هایم را بستم،با صدای بوق ماشین چشم هایم را باز کردم
ماشین پژو شوتی.جلو پاهایم ترمز کرد
قلبم‌تند تند می زد ولی از ظاهر بیرونم محکم بود.
به سمت عقب رفتم راننده به ظاهر یک خانمی بود از ماشین پیاده شد.

( رها)
حواسم به آهنگ بود،دنبال آهنگ لاتی بودم.
سرم را بالا آوردم بادیدن مرد قد بلند جلوی ماشین ظاهر شد باترس محکم‌رو ترمز زدم چشم هایم را بستم.با ترس لرزه چشم هایم را باز کردم،مرد با وحشت به جلو نگاه می کرد
کمی عقب رفت نفسم را فوت کردم، پس هنوز زنده است
با عصبانیت پیاده شدم.نزدیک آقا پسر شدم‌دست هایم را بالا بردم مثل طلبکاری حوصله اش سر رفته‌دنبال طلبه اش رفته بود گفتم:
-ماشین به گنده ایی ندیدی مگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
- ماشین‌به‌گنده ایی‌ندیدی مگه؟

سرش را بلند کرد.با عصبانیت به صورتم خیره بود.نزدیکش شدم طلبکارانه بهش نگاه‌کردم:
-اگر ترمز نمیزدم‌الان زیر این ماشین‌ناله می کردی.
ابروهای خوش استایل اش را بالا برد.
- فکر‌کنم‌خانم محترم من باید طلبکار باشم نه شما،سرتون کجا گرم بوداین بنده رو ندیدید؟

باتعجب بهش چشم دوختم،باید از من تشکر می کرد نزدم لهش کردم:
-برو بابا،برو خداتو شکر ‌کن‌الان‌زیر ماشینم‌نبودی.
بامسخره به سر وضعم خیره شد، بدون‌توجه بهش به سمت ماشین‌رفتم:
-امیدوارم‌دیگر باهم‌روبه رو نشیم
سوار ماشین‌شدم سمت‌ماشین‌اومد، شیشه ماشین‌زد،
شیشه را پایین‌اومدم:
-هی دختر خانمی اگر دیدار بعدی قرار داشته باشیم مطئن باش مهمون‌من‌میشی.

از ماشین‌فاصله گرفت،به راهش ادامه داد
پوزخندی زدم‌
با عصبانیت پاهایم را روی پدال گاز فشار کردم

بعد از بیست دقیقه‌به کافه رسیدم ماشین‌پارک‌کردم هنوز عصبی بودم دلم خیلی می خواد اون‌مرد گنده را خفه کنم
وارد کافه شدم،شلوغ بود مثل همیشه
سمت اتاق سیاوش رفتم
بدون در زدن وارده اتاق شدم
کسی اتاق نبودروی مبل نشستم
سرم را روی مبل گذاشتم چشم هایم را بستم.
فکرم مشغول بابابزرگ بودباید رضایت بگیرم.یا مغرورانه ادامه بدم.
سیاوش وارد اتاق شدلبخندی به صورت خسته اش زدم
سیاوش خم‌شد،بوسه ایی به گونه ام کاشت و گفت:
-احوال دلبرکم؟
نشستم روبه رویش:
-عصبی، درگیرنگاه کن سیاوش یعنی یه جنگ داخلی دورنم وجود داره نمی دونم تلاش کنم برای کسب رضایت یا مانند او مغرور باشم.

سیاوش پا رو پایش گذاشت:
-رضایت بگیر و گرنه پدرتو در میاره.
پوزخندی زدم:
- پس جنگ جهانی ششم خودم شروع می کنم.
خندیدم
خنده هامون تموم‌شد
سیاوش جدی نگاهم‌کرد:
-اشتباه نکن‌رها با پدربزرگ در نیافت.
گفتم:
-خواهیم‌دید می خواد چکار کنه.
سیاوش سکوت کرد
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین