جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,058 بازدید, 36 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زندگی لجباز] اثر «مرام فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
-خواهیم‌دید،می‌خواد چکار کنه؟
سیاوش سکوت کرد
یهو پریدم:
-راستی،قبل از اینکه بیام‌با یک‌پسر گنده روبه رو شدم نزدیک‌بودزیرماشین‌لهش کنم.

سیاوش با کنجکاوی منتظر بودحرف هایم را ادامه بدم.
با حرص بیشتری ادامه دادم:
-عجیب پسری بودفکر کنم از نیروی انتظامی باشه
***
《اززبان سوم شخص》
رها باحرص درباره امیرعلی صحبت می کرداما سیاوش فکرش درگیر بود.درگیر محموله جدیدمحموله ایی از ترکیه می آید، مسئولیت زیر دوش سیاوش بودسیاوش با خنده به حرف های رها گوش می دهد:
- من نمی دونم،این پسر اینقدر پرو بود که نگو.
سیاوش خنده ایی کردرها را محکم در آغوش گرفت
بوسه ایی به موهایش کاشت رها در حس آرامش‌پیدا کردبابوسه سیاوش
در دلش گفت:
-این‌مرد چقدر دوست داشتنی بود.

گوشی سیاوش در جیب اش لرزید،ازکنار رهابلندشدبا اجازه ایی گفت و از اتاق خارج شد.
رها مشکوک به جای خالی سیاوش نگاه می کرد.کی بودزنگ زده که سیاوش نمی خواهدمن مکالمه هایش رابشنوم
نکندسیاوش خ*یانت می کند.
سیاوش از کافه خارج شدو رها را باکلی فکر تنها گذاشت
گوشی اش را جواب دادصدای مهدی راننده کامیون‌محموله در گوش اش پیچید:
-سلام قربان محموله جدیدهفته دیگردرتبریز می رسد.

سیاوش لعنت بر خودش گفت وقت‌زیادی ندارد.باید پلیس دور بزند.این‌افسر امیر علی همیشه دنبالش بودرها دراتاق باحرص پاهایش را تکان می دهد.هزارتا فکر در مغزش می جنگد
نکنه سیاوش با یک دختری قرار می گذارد؟
مگرمن برایش‌چی کم‌گذاشتم؟
عشق چندین ساله ما؟
نکنه من سرد شدم
کلافه مغنه اش را عقب داد، موهایش‌دور سرش ریخت.خسته از انتظار بلند شداز اتاق خارج شد به اطراف نگاه کرد
دنبال سیاوش گشت اما پیداش نکرد
با عصبانیت کیفش رابرد از کافه خارج شد.
سوار ماشینش شد،رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
سیاوش برگشت.باتعجب به اتاق خالی نگاه کردرها کجا رفت بدون خبر دادن بهش؟
برگشت به سمت ماشین رها رفت.ماشین نبود
گوشی اش در آورد وبه رها زنگ زد اما با مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد مواجه شدسردرگم توی خیابان دور خودش چرخید.
روی میز کنار کافه نشست.از طرفی باید برای رها وقت بگذارد از طرفی باید نقشه بکشد برای محموله

《امیرعلی اززبان سوم شخص》


امیر علی به تیم مورد نظر خودش نگاه کرد.
یک مکان نزدیک‌به خانه محمود خان اجاره کردند،و همه موردنیاز خودشان‌برای ماموریت بودرا فراهم کردند.
امیر علی گفت:
-خب دوستان‌یکی، یکی خودتان‌معرفی‌کنید!

مردقدبلندهیکلی با چشم های درشت بلندشدگفت:
-باعرض سلام سروان سعید محمدی هستم.
امیرعلی سرش را تکان داد
مرد دیگری بلند شد و گفت:
- محسن میرزایی هستم.

خانمی قدبلند،بیشتر شبیه به محمود خان بودبلند شد:
- شراره هستم شراره مهدوی
امیرعلی سرش را تکان‌داد.
به شراره نگاه‌کرد.در دلش گفت( تو چرا اینقدر شبیه‌محمود عوضی هستی؟)
روی تخت بزرگ اسم محمود و اعضای خانواده اش را نوشت:
-همه اعضا این‌خانواده تحت مراقبت ما هستند،فعلا باید حرکت های سیاوش مهرداد را کنترل کنیم شیرفهم شد.

همه اشون سرشان را تکان دادند امیرعلی ادامه داد:
-باید یکی وارد این خانه بشه جاسوسی کنه،این خانه روبه روتون‌یک‌اتاق داره همه‌چی‌پشت این‌اتاق هست سوالاتی‌که چند سال در ذهن ما می گذرد جواب هایشان پشت در اتاق هست.
ولی‌ما‌نفوذی در این خانه نداریم.

شراره از جای خودش بلند شد:
-قربان نفوذی من حلش می کنم.

امیرعلی مشکوک به شراره نگاه کرد:
-خانم مهدوی چگونه؟ بیشتر توضیح‌بدهید.

شراره با اعتماد به نفس کامل گفت:
-فعلا نمی تونم‌توضیح بدهم،وقتی کارها اوکی شدند بهتون اطلاع میدم.

امیرعلی بادیدن اعتمادبه‌نفس اش
چیزی‌نگفت
به لطیفی نگاه کرد اشاره کردم بیاد.از اتاق جلسه اومدم بیرون
روبه لطیفی کردم:
- تحقیق کن این شراره کیه
لطیفی چشمی گفت و برگشت به اتاق جلسه
به بالکن نزدیک شدم به خانه محمود نگاه کردم،ماشین شوتی با سرعت زیاد دم در پارکینگ کرددختری خوش اندام از ماشین پیاده شد.با اخم به حرکات دخترک خیره بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
شراره‌وارد اتاق‌شد.نزدیک‌امیرعلی شد
امیرعلی همه حواسش پی همان‌دختربود.شراره سرفه مصلحتی زد و امیرعلی برگشت نگاهی به شراره انداخت:
- بله؟
شراره سرش رابلندتر کرد تا بتواند به چشم‌های امیرعلی زوم‌کند:
-من فکر کنم‌می‌تونم‌یکی‌را از خودشان ازداخل خونه اشون راپیداکنم‌ولی مهلت می خوام.
امیر علی اخم هایش درهم رفتند،فرصت زیادی نداشت.می دانست همین ماه یک‌محموله وارداتی دارند.
ولی‌کدام روز باید بفهمد.
- سه روزمی تونی؟
شراره تو فکر رفت.سه روز‌مهلت مناسبی نبود ولی‌امتحانش‌ضرر نداشت.می دانست همان‌شخص‌با محمود خان‌خیلی در لج‌افتاده گفت:
-باشه قربان،سه روز امتحان‌می کنم.مطمئنم موفق میشم.
امیرعلی به چشم های شراره خیره شد اعتماد به نفس از چشم‌هایش‌می‌بارید مثل محمود خان‌رنگ این‌چشم‌و نگاه‌این‌چشم خیلی شبیه به محمود خان بود.
شراره موندن‌راندونست زیرنگاه های مشکوک‌امیرعلی.با اجازه ایی‌گفت‌و رفت بیرون نفس‌عمیقی‌کشید فعلا نباید بویی از ماجرا ببرداز خانه زد بیرون.نگاهی‌به در بسته خانه محمود خان انداخت با‌اکراه رویش‌را برداشت به راهش ادامه داد.
موبایل را از جیبش‌در آورد و به شماره مورد نظرش زنگ زد چند بوق زد شراره کلافه به موبایل نگاه کرد و گفت:
-دِ لعنتی جواب بده!
شراره باز دوباره زنگ زد و در دلش خدا را التماس داد که جواب موبایلش را این بار بدهد.
به‌بوق چهارم‌رسید.صدای دختر جوان در گوش شراره پیچید.
نفس عمیقی‌کشید
دختر گفت:
-الو
شراره روی نزدیک ترین میز نشست.گفت:
_ الو.. .سلام‌خوبید؟
دختر کمی مکث کرد بعد از یک‌ثانیه جواب داد:
- به جا نیاوردم.. .شما؟
شراره دودل بودنمی‌دانست‌چه بگوید!
-می‌خواستم‌راجب پدربزرگتون‌و پدرتون‌ موضوعات‌مهمی‌بگم.نزدیک‌پارک‌ کنار خونتون‌هستم.
رها با تعجب لب هایش را غنچه ایی کرد.کی هست؟
-شما کی هستید؟
شراره گفت:
-وقتی‌اومدی میفهمی

رها کنجکاو شده بود.لباس هایش‌را پوشید.باعجله از خونه زد بیرون‌نزدیک‌پارک‌شد و‌به‌همین‌شماره‌زنگ‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
به همین شماره‌زنگ‌زد.
به دو بوق نکشید شراره جواب داد:
- الو.. . بیا جلوتر روبه روی حوض آب نشستم
رها جواب نداد.و به جایی که شراره بهش گفت رفت.
زنی پشت‌میز نشسته بود.رها با کنجکاوی زیاد به زن‌نزدیک شد و گفت:
-ببخشید.. .؟
شراره از جای خودش بلند شد.و برگشت به رها نگاه کرد.رها در دلش گفت، چقدر شبیه به باباس
از بیرون خونسرد به نظر می رسید.شراره پیش قدم‌شد و دستش را دراز کرد و گفت:
-من شراره هستم
رها چشم هایش بین دست شراره و صورتش می چرخید.
این زن‌کیست؟ و چه می خواهد؟

بدون‌اینکه دست شراره بگیرد، نزدیک‌شد و‌در مقابل شراره نشست. شراره در دلش یه( لعنت به تو) فرستاد.با لبخند کاذب برگشت و روبه روی رها نشست.
رها نمی‌خواهد معطل بماند گفت:
-تو چی درباره پدرم‌و پدربزرگم‌می دانی.اصلا تو کی هستی.! شماره من را از کجا آوردی؟
شراره میان‌حرف رها پرید با خنده ریزی گفت:
-یواش دختر.. . آروم‌بگیر برایت تعریف میکنم
دست هایش‌را به نشانه آرامش‌تکون‌داد
رها سرش را به معنای باشه.. . تکان‌داد.
و منتظر خیره شد.
شراره از سکوت رها استفاده کرد.
و‌گفت:
- ببین‌رها

رها باشنیدن‌نام‌خودش از زبان‌خانم نا آشنا تعجب زیادی کرد.ولی همچنان‌خونسرد منتظر توضیح ماند

-ببین‌رها.. . شما منو نمی شناسید اما من خودت.. .‌مهرداد و سیاوش مادر وپدرت را می شناسم

رها خم‌شدو گفت:
-وجدانن کی هستی.؟

شراره خنده اش گرفته بود.از طرفی‌نگران بود چطور موضوع را به رها بگوید
مدارک‌علیه خانواده اش و محمود خان‌را از کیف در آورد و روبه روی رها گذاشت‌.
رها خم‌شد مدارک‌را ببرد ولی شراره دستش را روی مدارک‌گذاشت و گف:
-چند سال پیش محمود،وقتی هنوز جوان‌بود، قبل از اینکه‌زنش مژگان را دوست بداره.وارد یک رابطه میشه و مخفیانه ازدواج می کنه.ثمره این رابطه من هستم.فعلا وارد جریان‌نمیشم کم‌کم‌همه ماجرا را برایت تعریف می کنم، مادرم دوسال پیش به رحمت خدا رفت،
این‌مدارک که‌همه کارهایی که پدرت.داداشت‌و‌همه اشون‌انجام‌میدن اینجا هستند.
رها مدارک‌را برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
قتل، قاچاق مواد مخدر.قاچاق‌دختران جوان. جنایی
مهرداد. سیاوش اسم‌همه بود.
سیاوش یک‌خلافکار هست.رها با دیدن مدارک معتبر یک‌لحظه از این خانواده مخصوصا از سیاوش متنفر شد
رها به شراره نگاه کرد:
-خب حالا از من چی می خوای؟
شراره لبخند زدوگفت:
-ببین‌عزیزم من پلیس هستم، به کمکت‌نیاز دارم الان یک‌محموله می خواد بیاد ولی نمی دونم کی، کجا

رها پوزخندی زد و‌گفت:
- انتظار داری خانواده خودم را بفروشم.؟

شراره گفت:
- بله.. . نه برای خودم می دانم‌در وجودت یک‌انسانیت هست. یک لحظه

شراره یک‌پرونده را در آورد و بلند شد. به سمت رها رفت کنارش نشست وپرونده را باز کرد.عکس های دخترهای جوان و نوجوان را روبه روی رها گذاشت
شراره گفت:
-به این‌عکس ها‌نگاه‌کن. تو‌یک‌زن‌هستی‌.انسانیت داری، این ها همه اشون‌قاچاق شدند گول‌خوردند. فروخته شدند. نگاه کن‌رها جان‌ بهشون وعده کار و مکان داده شده دخترانی که دنبال آزادی بودند.
تو از جنس زن هستی.تو به من کمک کن این جلو‌همچنین آدمایی را بگیریم.
میدونی این ۱۰۰ دختر دوماه پیش از باند محمود خان وارد کشور های غربی شدند و ناظر این‌محموله داداش و پسر عمویت بود.میدونی بین‌این‌خانواده ها چه پدر هایی سکته نکردند چه مادرهایی از دنیا نرفته اند.

رها غمگین به عکس خندان‌یک دختر حدود ۱۶ سال خیره شد. شراره ازسکوت رها استفاده کرد و گفت:
-فکرت را بکن. شماره ام داری این‌پرونده و مدارک پیشت‌می مونن هروقت‌آماده شدی به من خبر بده. انسانیت خودت نکُش.‌تو می تونی
بلند شد و از رها دور شد.
رها را با یک عالمه فکر تنها گذاشت.
رها می دانست پدرش و پدربزرگش کارهای غیر قانونی را اداره می کنند ولی در این پستی برسند غیر ممکن بود.
انتظار هرچی را داشتم ولی این کار از هیچ کدومشان‌نداشتم
گوشی اش زنگ‌خوردسیاوش بود برای بیستمین بار زنگ میزند ولی رها جوابگو‌نبود.
از سیاوش خیلی متنفر بود.پست بود. مردانگی نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
در دلش خودش را لعنت فرستاد.بلند شد پرونده ها را در کیف پیچوند
از پارک‌اومد‌بیرون راه خونه را پیش گرفت.
وارد خونه شد نگاهی به خونه انداخت. این‌خونه از اموال حرام بدست اومده بود.
این خونه این لباس این ماشین حق هیچ‌کدوم ما نیست.
از پله ها رفت بالا. چشمش به در اتاق کار محمود خان افتاد بدون معطل به سمت اتاق کار رفت.
وارد اتاق شد.کسی نبود اتاق به شکل کتابخانه ایی بود
دوست داشت همچنین‌اتاقی داشته باشه اما الان نداره
تصویر دختر در عکس تصویر لب خندانش منعکس میشه در ذهنش
به سمت لاب تاب رفت.
لاب تاب را باز کرد،عکس مادربزرگ بهش چشمک زد.
ی بار غیر مستقیم چشمش در حالی که محمود خان قفل لاب تاب باز می کرد خورد. هنوز در ذهنش باقی مانده است.
رها در دلش دعا کرد همان رمز باشه
رمز زد. باز شد
لبخندی زد. به فایل ها رفت.دو ساعت پای لب تاب نشست اما چیز خاصی گیرش نیومد کلافه از جاش بلند شد. به سمت اتاقش رفت.
وارد اتاقش شد لباس هایش‌را در آورد
لباس ست راحتی دخترانه تنش کرد
روی‌تخت دراز کشید. به اتاق شیک‌مجلل خودش خیره شد.
یهو‌در اتاق باز شد سیاوش با عصبانیت وارد شد. رها از جایش پرید به سیاوش نگاه کرد و گفت:
-دیونه شدی.اینطوری میان‌داخل؟

سیاوش با قدم های بلند به سمت رها نزدیک شد دستش را گرفت و آن را بلند کرد و عربده کشید:
- کجا بودی ها چقدر‌بت زنگ‌زدم؟گوشی لعنتی جواب نمی دی.! بچه ایی؟
بس کن این بچه بازی هات نمی گی نگرانت می شم‌؟

رها بدون‌احساس دست سیاوش را از روی دستش بیرون کشید کمی عقب رفت.خنده اش گرفته بود. قبل از یک‌ساعت عشقش بود ولی الان برایش یک مجرم شده بود
سیاوش در دلش به رفتار های رها تعجب کرده بود.دنبال دلیل می گشت چرا رها یهو اینطوری شده بود؟
رها گفت:
-می خواهم‌تنها بمانم مشکلی هست؟

سیاوش عصبی دست هایش را مشت کرد:
-خیر نیست ولی باید خبر می دادی.! یهو گذاشتی رفتی!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
-خیر نیست ولی باید خبر می دادی.! یهو گذاشتی رفتی

رها پوزخندی زد دهن‌باز کرد تا بگوید همه چی را فهمیده است ولی پشیمان شد.
- هیچی سیاوش فقط دلم گرفته بود رفتم‌همین
سیاوش با نگرانی دست رها رو گرفت و به خودش نزدیک کرد
رها با مکروهیت به سیاوش نزدیک شد دلش نمی خواهد به سیاوش مثل قبل نزدیک بشود.
سیاوش گفت:
-عزیزدلم چرا دلش گرفته.؟

از سیاوش جدا شد.روی تخت نشست
سیاوش حس می کرد رفتن بهتر از موندن بدون هیچ حرف عقب رفت
به سمت در نزدیک شد کمی مکث کرد
منتظر ماند تا رها جلوی رفتنش را بگیرد اما صدایی نشنید. در را باز کرد از اتاق رفت بیرون
به سمت اتاق عمویش رفت.
در اتاق زد. صدایی بفرمایید از پشت اتاق آمد
سیاوش با مکث کوتاهی وارد اتاق شد.
عمویش روی مبل راحتی دست در پرونده نشسته بود
سلام گرمی کردند
سیاوش روبه عمویش نشست.
- عمو راجب به محمول جدید می خواهم صحبت کنم. مسئولیت ش بر عهده من و مهرداده.
قرار بود تبریز برویم. من تنها میرم مهرداد اینجا کارها رو اداره می کنه

عمویش با لبخند از دیدن مسئولیت پذیری پسرزاده اش و داماده آینده اش خوشحال شد.
-بله پسرم میدونم از عهده اش بر میایی فقط باید تیم خودت با خودت ببری خدای نکرده مشکلی پیش بیاد بتونید مقاومت کنید. سلاح‌ها عصر برو چک‌کن‌و به چیزهایی که نیاز داری به بچه ها بگو برات آماده کند.

سیاوش چشمی گفت،و اجازه گرفت بره
از اتاق آمد بیرون با حرصی به اتاق بسته رها نگاه کرد.
رها چشم به پرونده خیره بود نمی دانست چکار کند. دلش شکست. خانواده اش مجرم بودند
سیاوش راه خونه را پیش گرفت و نمی داند در دل رها چه می گذرد.

《 امیرعلی》
امیرعلی از پنجره جداشد.لطیفی نگاهی به امیرعلی انداخت
این پسر چرا تو خودشه
به امیرعلی نزدیک شدو گفت:
-قربان حالتون خوبه؟
ولی امیرعلی حواسش جای دیگه بود.
نزدیک غروب بود، مثل هر روز دلش گرفته بود.
لطیفی باز سوالش را تکرار کرد. نگران شد سوالش بی جواب ماند
دستش را روی کتف امیرعلی گذاشت و تکانش داد
امیرعلی پرید به لطیفی نگاهی انداخت:
-اتفاقی افتاده؟

لطیفی خنده ایی کرد:
-دو ساعته صداتون می زدم ولی شما حواستون جای دیگر است بروید استراحت کنید ما اینجا به کار ها رسیدگی می کنیم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
از خدایش بود. امیرعلی به لطیفی تاًکید کرد.کارها را تمام‌کند و بهش اطلاعات کارها رو بدهد
امیرعلی ازخونه زد بیرون.نگاهی‌به دِربسته خانه محمود خان انداخت سرش به معنای تاسف تکون داد
به سمت ماشین‌رفت.سوئیچ در آورد به دست و ماشین‌نگاه کرد دلش‌خیلی گرفته‌بود سوئیچ گذاشت تو جیبش بهتر است کمی قدم‌بزند تا حالش بهتر بشود.
چشمش به پارک محله افتاد سمت پارک رفت. از دور یه مردی سیگار می خورد را دید.
از‌دور آن‌مرد را شناخت با احتیاط نزدیک آن مرد رفت.
مرد قد بلند چهار شونه اره سیاوش بود
سیگار می کشید
سیاوش با عصبانیت سیگار را پک میزد.
چند دقیقه منتظر ماند.ولی سیاوش فقط سیگار می کشید.
امیرعلی در دلش گفت( این‌خانواده کلا از ریشه اشون خلاف هستند)
برگشت... . به سمت ماشین خودش
به لطیفی زنگ زد و به پارک برود و مراقب حرکات سیاوش بشود
امیرعلی به خانه تاریکی خودش رسید سال هاس میگذرد بوی زندگی در این خانه وجود ندارد
امیرعلی وارد حمام‌شد.

《 رها》
رها به گوشی اش نگاهی انداخت به اخرین شماره تماس گرفت صدای شراره در گوش‌رها پیچید
- الو سلام
رها پوزخندی زد و گفت:
- من‌موافقم‌کمکتون‌کنم‌ولی شرط شروطی دارم
شراره با خوشحالی و هیجان خون در بدنش نمی گنجند.می دانست رها قبول می کند ولی نه به این‌زودی بلند شد به سمت‌لطیفی‌دوید و گوشی را روی ایفون‌گذاشت و‌گفت:
- بله عزیزم، کی همدیگر را ببینیم.؟

رها گفت:
- فرداعصر، براتون‌آدرس می فرستم
و گوشی‌قطع کرد
در دلش به دخترک خندید
و روبه لطیفی کرد و‌گفت:
- جاسوس هم‌پیدا شد
لطیفی با کنجکاوی به شراره نگاه کرد:
- کی هست؟
شراره روبه‌روی لطیفی نشست:
- نوه‌محمود خان
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
-نوه محمود خان بود.
لطیفی خیلی کنجکاو شد، یعنی چی نوه محمودخان
چگونه‌همدیگر را می شناسد و در سرش سوال هایی زیادی وجود دارد.
صورتش حالت یک علامت سوال شده بود.
شراره می دانست لطیفی الان سوال پیچیش کند
ولی قبل از اینکه لطیفی وارد کار بشود شراره گفت:
- می دانم الان ذهنت درگیر شد ولی فعلا به من وقت بده بگذار با نوه محمودخان هماهنگ کنم بعداً همه سوالات در ذهنت وجود دارد را جواب می دهم

لطیفی در دلش گفت( این خیلی مشکوک‌می زند باید به امیرعلی خبر بدهد)
شراره با اجازه ایی گفت و از اتاق رفت خارج.
《 امیرعلی 》
لباس هایش از تن خیسش، خیس‌شدند
حوصله برای خشک کردن موهایش نداشت
گوشی اش به صدا در آمد،لطیفی بود جواب داد:
- بله لطیفی

لطیفی‌با صدای ضعیف جواب داد:
-قربان‌این شراره خیلی مشکوک می زند.باید شما را ببینم

امیرعلی از اول می دانست این دختر خیلی مشکوک می زند و کارش می لنگند
باید می فهمید این کسیت
امیرعلی جواب داد:
-بیا خونه ام منتظرت هستم
لطیفی باشه ایی گفت و قطع داد
امیرعلی روبه آینه نشست. فکر و ذهنش مشغول این شراره بود.
لطیفی‌زیاد معطل نماند و راه خانه امیرعلی را در پیش گرفت
به خانه نزدیک‌شد و دِر را زد
دریک ثانیه دِرباز شد و قامت بلند امیرعلی در تاریکی آسمان را دید.
از دِر ورودی وارد شد برای اولین بار به خانه امیرعلی می آمد
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
امیرعلی به سمت لطیفی نزدیک شد و باهم‌دست دادند.
لطیفی‌وارد شد و به نزدیک ترین مبل نشست بدون معطل شروع کرد تعریف کردن.
امیرعلی تیز به حرف های لطیفی گوش می داد
باتفکر به پرونده روبه رویش خیره بود
به لطیفی‌نگاه کردو گفت:
- شراره سابقه کاری داره؟
لطیفی گفت:
-بله قربان بهترین نیروی زن در اهواز هست.
امیرعلی تنها چشم های شراره و محمودخان روبه چشم هایش نشستند.
شباهت این دو چشم‌وقیافه به همدیگر تصادفی بود آیا؟
گوشی لطیفی زنگ‌خورد با لبخند و نور برق در چشم هایش افتاد بااجازه ایی گفت و به سمت آشپزخانه رفت و امیرعلی باید سردر می آورد آن زن کیست و با خانه محمود خان چه ارتباطی دارد.
لطیفی‌بعد از تماس با امیرعلی خدافظی کردو به سمت خانه اش رفت.
امیرعلی به پرونده ها نگاه کرد.پرونده مخصوص شراره و محمود خان را روبه رویش گذاشت و شروع به تحلیل و بررسی کردن کرد
چشم هایش گرم شد، فکر کردن زیاد باعث سر دردش شد
بلند شد قرص مسکن‌را خورد و به اتاق خوابش رفت.

《سیاوش》
سیاوش همه آدم های خودش را جمع کرد. یک‌نقشه را ریخت.
نقشه ایی برای گول زدن پلیس
- نقشه را حفظ کنید، نمی خواهم‌کسی خطایی ازش ببینم اگر کسی می داند نمی تواند در نقشه شرکت کند از الان بگوید اگر دست به کار شدیم‌و کسی می خواهد از نقشه خارج بشود مشکلی نیست ولی مطمئن باشید اون روز آخرین روزش هست.
سیاوش جوابی نشنید.به نقشه کشیدن ادامه دادن
ساعتی برای نقشه فکر کرد، همه چیز را بررسی کرد تا در کار هایش مشکلی پیش نیاید
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین