- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
از تيمارستان فرار كرده! راستش را بگويم شک وحشتناكي كه شنيدن اين كلمات در من ايجاد كرد، زياد برايم تازگي نداشت. پس از آنكه با بيفكري به او قول دادم كه اجازه بدهم هر جور که دلش مي خواهد رفتار كند، بعضي از سوالات او اين فكر را در من ايجاد كرد كه او يا طبيعتاً كم عقل و آشفته است و يا اخيراً چیزی باعث وحشت او شده و تعادلش روانياش را بههم زده است، ولي با كمال صداقت اعتراف ميكنم تصور ديوانگي مطلق و ارتباط او با تيمارستان حتي لحظهاي هم به ذهنم خطور نكرده بود و حتي اطلاعات از مواردي كه از صحبتهاي آن غريبه با مرد پليس دستگيرم شده بود، در نظر من دليلي بر جنون زن نبود. چه كرده بودم. آيا به يكي از بدترين قربانيهای بازداشتگاهها كمك كرده بودم فرار كند و با موجود درماندهاي را كه وظيفه من يا هر انسان ديگري، كنترل رفتار او به طريقي شفقتآميز بوده است در شهر بزرگي چون لندن تك و تنها رها كرده بودم؟ هنگامي كه اين
سوالات به ذهنم خطور كردند، ناگهان احساس كردم قلبم درهم فشرده شد. چه دير اين چيزها به ذهنم رسيده بودند.
هنگامي كه سرانجام به اتاقم در مسافرخانه كلمنت رسيدم، با آن اوضاع آشفته روحي، حتي تصور خوابيدن هم بيهوده بود. هنوز چند ساعتي نميگذشت كه بايد بار سفرم را ميبستم و به كمبرلند ميرفتم. نشستم و سعي
كردم كمي طراحي كنم. بعد مطالعه كتاب را امتحان كردم. ولي زن سفيد پوش بين من و قلم من، بين من و كتاب من مينشست و جلوي كارم را ميگرفت. با وجود آنكه كمال خودخواهي از روبهرو شدن با اين فكر فرار ميكردم، اما اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه آيا آن موجود درمانده مشكلي دارد يا نه. افكار بعدي كمتر به وحشتم ميانداختند. او كالسكه را در كجا متوقف كرده بود؟ آيا مرداني كه در كالسكه بودند او را تعقيب و دستگير كردهاند؟ آيا او هنوز قادر به كنترل اعمال خود هست؟ آيا ما دو تن كه در مسيرهايي اين چنين متفاوت به زندگي
ادامه ميدهيم، در آيندهاي مبهم و اسرارآميز، در نقطهاي مشترك به يكديگر بر خواهيم خورد؟ آيا دوباره او را خواهم ديد؟ چه وقت و ساعت خوبي بود آن لحظه كه در اتاقم را پشت سرم قفل كردم و مشغلههاي لندني،
دوستان لندني و شاگردان لندني را ترك کردم تا به طرف زندگي و دلبستگيهاي جديدي حركت كنم.
سوالات به ذهنم خطور كردند، ناگهان احساس كردم قلبم درهم فشرده شد. چه دير اين چيزها به ذهنم رسيده بودند.
هنگامي كه سرانجام به اتاقم در مسافرخانه كلمنت رسيدم، با آن اوضاع آشفته روحي، حتي تصور خوابيدن هم بيهوده بود. هنوز چند ساعتي نميگذشت كه بايد بار سفرم را ميبستم و به كمبرلند ميرفتم. نشستم و سعي
كردم كمي طراحي كنم. بعد مطالعه كتاب را امتحان كردم. ولي زن سفيد پوش بين من و قلم من، بين من و كتاب من مينشست و جلوي كارم را ميگرفت. با وجود آنكه كمال خودخواهي از روبهرو شدن با اين فكر فرار ميكردم، اما اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه آيا آن موجود درمانده مشكلي دارد يا نه. افكار بعدي كمتر به وحشتم ميانداختند. او كالسكه را در كجا متوقف كرده بود؟ آيا مرداني كه در كالسكه بودند او را تعقيب و دستگير كردهاند؟ آيا او هنوز قادر به كنترل اعمال خود هست؟ آيا ما دو تن كه در مسيرهايي اين چنين متفاوت به زندگي
ادامه ميدهيم، در آيندهاي مبهم و اسرارآميز، در نقطهاي مشترك به يكديگر بر خواهيم خورد؟ آيا دوباره او را خواهم ديد؟ چه وقت و ساعت خوبي بود آن لحظه كه در اتاقم را پشت سرم قفل كردم و مشغلههاي لندني،
دوستان لندني و شاگردان لندني را ترك کردم تا به طرف زندگي و دلبستگيهاي جديدي حركت كنم.