(فصل اول)
(مسیر بُرد)
(گذشته)
***
(آیلار)
- همین که گفتم آیلار! تو هیچ جایی نمیری... .
با تشر میگویم:
- مامان! من میخوام برم همین که گفتم.
آیهان جلو میآید و خودش را سی*ن*ه سپر برایم میکند:
- ببین اگه پاهاتو از خونه بذاری بیرون من میدونم با تو... .
با پوزخند به سمتش برمیگردم:
- تو نمیتونی هیچکاری بکنی.
داد زد:
- یه بار دیگه این حرفتو تکرار کن... .
من هم مانند خودش فریاد زدم:
- تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. این سه سال منو فرستادین به فرانسه هیچی نگفتم. حالا میخوام پاهامو بذارم خونهی پدربزرگم اجازه نمیدین؟ من از شما اجازه نمیگیرم آقا آیهان... .
و پا تند به طرف اتاقم حرکت کردم و درش را محکم بستم که صدای «هویاش» را شنیدم. من هم جوابش را با حرص میدهم:
- هوی هم تو کلاهت.
بغض گلویم را فشار میدهد.
- خدایا چرا هر لحظه دارن منو زجر میدن با این کارهاشون؟ چرا؟
***
(محمد)
به خانهی قدیمی آقای کمیلی که نوارهای زرد دور آن را در بر گرفته میروم و وارد خانهشان میشوم.
خانوادهاش سالهاست که به آن سر نزده بودند.
طبق اطلاعاتی که از او خوانده بودم، او مردی مذهبی و با خدایی بود که دستش به دهانش میرسید. 78 سال سن را به پای زمین و ملک و خانوادهاش کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و جدی به صحنهی بههم ریخته خانه نگاه میکنم. باید چیز بهدرد بخوری اینجا باشد. با دیدن یک گردنبند که علامت جغد که داخل چشمهایش قرمز بود و لبانش به نشانه پوزخند بود، اخم کردم و آن را با موچین داخل پلاستیک در بسته انداختم.
قاتل باید کینهای از این پیرمرد داشته باشد که آن را با وضع اسفبار کشته است، یا نمیدانم یک روانی است که میخواهد به همه بفهماند که او بهترین قاتل سریالی است که در جهان دیده میشود. همانطور که داشتم فکر میکردم، یکهو با چیزی که بر سرم خورد بیهوش به دنیای مطلق رفتم.
***
(آیلار)
پول تاکسی را حساب کردم و نگاهم را به در باز مانده کردم. آب دهانم را فرو دادم و وارد خانهی قدیمی پدربزرگ شدم.
صدای چیزهای مبهم مرا به تعجب بر انداخت. تند خودم را رساندم و با فردی که پشتم بود روبهرو شدم. داشت چیزی را از زمین بر میداشت و با موچین آن را داخل پلاستیک در بسته میگذاشت.
چوبی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و به سرش زدم، روی زمین افتاد. این دیگر کیست؟ نکند دزد باشد؟
به قیافهاش نگاه انداختم. اصلاً نمیخورد که دزد باشد. باید آن را با طناب ببندم تا بفهمم او کیست و چرا داشت از خانه پدربزرگم دزدی میکرده. پس، از پیراهن سفیدش گرفتم و او را روی مبل خاکخورده انداختم. این گاو بود یا خرس؟ خب معلوم است خرس بود. خرس آنقدر سنگین است که آدم جانش کنده میشود.
بهطرف انباری خانهی پدربزرگ رفتم و با دیدن یک طناب پوسیده از خوشحالی جیغی فراوان کشیدم.
- خودشه!
برگشتم و طناب را دور مبل پیچاندم و آن را محکم گره بستم. دست به سی*ن*ه میشوم و منتظر میمانم تا بیدار شود.
***