جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,188 بازدید, 58 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
Screenshot_۲۰۲۴۰۸۲۵-۱۴۴۱۰۵.png

نام رمان: ساکت نمی‌نشیند.
ژانر: عاشقانه، پلیسی.
نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه
عضو گپ نظارت (10)S.O.W.
خلاصه:
یک قتل می‌تواند همه را در بهت و ترس فرو ببرد. تن‌ و‌ بدن همه را می‌لرزاند و آن‌ها را اسیر افکارشان می‌کند؛ اما به جز یک نفر! به جز یک نفری که خودش با احساسات قلبی‌اش مبارزه کرده و دستش را آلوده‌ی خون کرده است. ولی در بین آن همه جمعیتی که در ترس خود فرو رفته‌اند یک نفر ساکت نمی‌نشیند. آیا کسی که در درونش با عشقش مبارزه کرده از خونریز ترس دارد؟


مقدمه:
خون... ! کلمه‌ی زیبایی است برای قاتلی که دست بردار من و تو نیست. خون، همان چیزی است که او عاشقش است؛ اما انتقام بین خون و کشتن حرف دیگری می‌زند. عشق سد راه من و تو می‌شود. عشقی که بدون دعوت در دلت لانه می کند آن هم به مرور. حس پاکی که برای اولین بار آن را تجربه می‌کنی و نامش را گذاشته‌اند عشق که برای رسیدن به او هر کاری انجام دهی! تا این‌که، او هیچ‌وقت ساکت نمی‌نشیند! کلمه‌ای که همه از آن رعب و وحشت دارند.
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,069
6,799
مدال‌ها
6
1720886768603-1.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
(فصل اول)
(مسیر بُرد)

(گذشته)

***
(آیلار)
- همین که گفتم آیلار! تو هیچ جایی نمیری... .
با تشر می‌گویم:
- مامان! من می‌خوام برم همین که گفتم.
آیهان جلو می‌آید و خودش را سی*ن*ه سپر برایم می‌کند:
- ببین اگه پاهاتو از خونه بذاری بیرون من می‌دونم با تو... .
با پوزخند به سمتش برمی‌گردم:
- تو نمی‌تونی هیچ‌کاری بکنی.
داد زد:
- یه بار دیگه این حرفتو تکرار کن... .
من هم مانند خودش فریاد زدم:
- تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. این سه سال منو فرستادین به فرانسه هیچی نگفتم. حالا می‌خوام پاهامو بذارم خونه‌ی پدربزرگم اجازه نمی‌دین؟ من از شما اجازه نمی‌گیرم آقا آیهان... .
و پا تند به طرف اتاقم حرکت کردم و درش را محکم بستم که صدای «هوی‌اش» را شنیدم. من هم جوابش را با حرص می‌دهم:
- هوی هم تو کلاهت.
بغض گلویم را فشار می‌دهد.
- خدایا چرا هر لحظه دارن منو زجر میدن با این کارهاشون؟ چرا؟
***
(محمد)
به خانه‌ی قدیمی آقای کمیلی که نوارهای زرد دور آن را در بر گرفته می‌روم و وارد خانه‌شان می‌شوم.
خانواده‌اش سال‌هاست که به آن سر نزده بودند.
طبق اطلاعاتی که از او خوانده بودم، او مردی مذهبی و با خدایی بود که دستش به دهانش می‌رسید. 78 سال سن را به پای زمین و ملک و خانواده‌اش کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و جدی به صحنه‌ی به‌هم ‌ریخته خانه نگاه می‌کنم. باید چیز به‌درد بخوری این‌جا باشد. با دیدن یک گردنبند که علامت جغد که داخل چشم‌هایش قرمز بود و لبانش به نشانه پوزخند بود، اخم کردم و آن را با موچین داخل پلاستیک در بسته انداختم.
قاتل باید کینه‌ای از این پیرمرد داشته باشد که آن را با وضع اسف‌بار کشته است، یا نمی‌دانم یک روانی است که می‌خواهد به همه بفهماند که او بهترین قاتل سریالی است که در جهان دیده می‌شود. همان‌طور که داشتم فکر می‌کردم‌، یک‌هو با چیزی که بر سرم خورد بی‌هوش به دنیای مطلق رفتم.
***
(آیلار)
پول تاکسی را حساب کردم و نگاهم را به در باز مانده کردم. آب دهانم را فرو دادم و وارد خانه‌ی قدیمی پدربزرگ شدم.
صدای چیزهای مبهم مرا به تعجب بر انداخت. تند خودم را رساندم و با فردی که پشتم بود روبه‌رو شدم. داشت چیزی را از زمین بر می‌داشت و با موچین آن را داخل پلاستیک در بسته می‌گذاشت.
چوبی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و به سرش زدم، روی زمین افتاد. این دیگر کیست؟ نکند دزد باشد؟
به قیافه‌اش نگاه انداختم. اصلاً نمی‌خورد که دزد باشد. باید آن را با طناب ببندم تا بفهمم او کیست و چرا داشت از خانه پدربزرگم دزدی می‌کرده. پس، از پیراهن سفیدش گرفتم و او را روی مبل خاک‌خورده انداختم. این گاو بود یا خرس؟ خب معلوم است خرس بود. خرس آنقدر سنگین است که آدم جانش کنده می‌شود.
به‌طرف انباری خانه‌ی پدربزرگ رفتم و با دیدن یک طناب پوسیده از خوشحالی جیغی فراوان کشیدم.
- خودشه!
برگشتم و طناب را دور مبل پیچاندم و آن را محکم گره بستم. دست به سی*ن*ه می‌شوم و منتظر می‌مانم تا بیدار شود.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
(محمد)

چشم‌هایم را که باز کردم، کمی گیج بودم؛ اما بعد به خود آمدم و به دور و برم نگاه کردم. حس کردم کسی روبه‌رویم است.
نگاهش که کردم یک دختر 23 ساله روبه‌رویم بود و دست‌هایش را به هم چسبانده بود و پوزخند هم روی لبش بود.
- تو چرا اومده بودی خونه پدربزرگم؟
خواستم چیزی بگویم که سریع قضاوت‌وارانه گفت:
- آها تو اومدی خونه‌ش تا ازش دزدی کنی. ای د... .
حرفش را قطع کردم:
- میشه دهنتو ببندی، فقط بلدی قضاوت کنی.
چشم‌هایش را مانند کاسه چرخاند و با تمسخر گفت:
- خیلی دوست داری من دهنمو ببندم پس... تو اول دهنتو ببند؛ چون سرنوشت تو، توی دسته منه آقای دزد!
با حرص نگاهش کردم. چطور جرئت می‌کرد با من آن‌طور صحبت کند؟
- هوی حواست باشه که با کی حرف می‌زنی‌ها! من دزد نیستم.
پوزخندی زد که اعصابم را خورد کرد:
- تو اگه دزد نیستی پس... .
یک‌هو مانند کسی که بادش خوابیده باشد گفت:
- پس... کی هستی؟
پوفی کشیدم عصبی گفتم:
- مامورم خانم... مامور! می‌فهمی؟
با تعجب و دهانی باز می‌گوید:
- یعنی تو... پلیسی؟
سری تأسف تکان دادم و چیزی نگفتم.
با لبانی آویزان می‌گوید:
- ببخشید زود قضاوت کردم.
اخمی کردم.
- خواهشاً بیا این طناب‌ها رو باز کن داری دیوونه‌م می‌کنی.
عصبی فوتی کرد:
- بسیار خب!
جلو آمد و طناب‌های دورم را باز کرد.
سرش را مانند کودکی که کار خطا انجام داده باشد انداخت پایین.
- متأسفم.
با غروری که بر من دست داده بود گفتم:
- اشکالی نداره! سعی کن حرف ‌زدن با منو خوب یاد بگیری.
عصبانی شد و گفت:
- تو خیلی اعتماد به ‌نفست بالاعه‌ها‌! و همین‌طور خیلی‌خیلی مغرور... سعیمو نمی‌کنم؛ وقتی که دارم کار خطایی می‌کنم سریع معذرت می‌خوام. حالا برو.
خنده‌م گرفته بود:
- شما کی باشی؟
آب دهانش را فرو داد:
- هرکی!
با ابروهای بالا رفته و با مسخره‌ می‌گویم:
- هرکی؟
چشمانش از شدت حرص بالا رفت.
- بله هرکی!
- باشه... هرچند اسم و فامیلتو نمی‌دونم؛ ولی همون هرکی خودمون صدات می‌زنم.
داد زد:
- تو غلط می‌کنی آقای پلیس!
لب زدم:
- تو خودت غلط می‌کنی... .
روبه‌رویش قرار گرفته بودم.
- یک نگاه به خودت تو آینه کردی که بفهمی چقدر زشتی؟
از عصبانیت در حال انفجار بود.
- نمی‌خوام چون... چون... چون... منو عوضی جلوه میده که خودتم یکی از اون‌هایی.
بی‌اهمیت از حرفش به بیرون می‌روم. او هم به دنبالم می‌آید.
می‌ایستم. کلافه بودم. من تا بیخ ریش‌هایم باید این انگل را تحمل نمایم.
برمی‌گردم به طرفش:
- چی می‌خوای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
می‌ایستد و می‌‌گوید:
- منم باهات میام.
تعجب چشمانم گشاد می‌شود:
- چی؟
- گفتم که باهات میام خونه‌تون.
کلافه چشم‌هایم را می‌بندم.
- ببین! حوصلتو ندارم واسه حرف‌های بی‌خودیت. برگرد برو خونه‌تون به منِ بینوا کاری نداشته باش فهمیدی؟
ناراحت سرش را پایین انداخت:
- آخه منو.‌.. از خونه‌مون انداختن بیرون.
- آخ که دلم می‌خواد به اون طرف بگم دستت درد نکنه این هرکی ما رو انداختی بیرون آخ... .
سرش را بالا آورد:
- باشه. از من خوشت نمیاد بگو خوشم نمیاد ازت... .
به طرف خانه قدیمی آقای کمیلی رفت.
همان که خواست در را ببندد، نمی‌دانم چه شد که دلم برایش سوخت:
- بیا بریم فقط همین یک روز رو.
با خوشحالی به طرفم می‌آید و کیفش را روی دوشش قرار می‌دهد.
- ممنون.
- خواهش می‌کنم.
سرش پایین بود و داشت دنبالم می‌آمد.
گوشی را برداشتم و به سهیل زنگ زدم.
***
(آیلار)
با رسیدن به خانه‌شان،گفتم:
- آقای؟
وسط حرفم‌ پرید:
- محمد هستم... محمد مبین.
جدی شده بود:

- من قراره پرونده اون خونه قدیمی رو به دست بگیرم.
با تعجب خیره در چشمان سیاهش می‌گویم:
- خونه پدربزرگمو میگی؟
ابروهایش از شدت تعجب بالا پرید:
- چی؟ مگه تو نوه‌شی؟
نفس عمیقی کشیدم:
- آره. از فرانسه اومدم تا قاتلشو پیدا کنم. آخه من به اون مدیونم.
لب‌هایش را داخل دهانش فرو می‌برد و متفکر بر من خیره می‌شود:
- آخرشم بهم نگفتی که اسم و فامیلیت چیه. هرچند می‌دونم فامیلتو؛ اما اسمتو هرگز!
باید راستش را به او بگویم:
- خب... من آیلار کمیلی هستم نوه حشمت کمیلی.
سرش را به تفهیم تکان داد:
- بسیار خب...بیا بریم تو.
در را با کلید باز می‌کند و اول خودش وارد می‌شود.
چه بی ادب! یک تعارف می‌کرد بد نبود.
دید که من همان جا ایستاده‌ام کلافه داد زد:
- بیا دیگه... .
از ناچاری به دنبالش رفتم که وارد یک خانه سلطنتی شدیم.
دهانم از شدت تعجب باز ماند.
- اینجا مال خودته؟
اوهومی گفت ولی بحث را عوض نمود:
- خیلی خب. بهت قول دادم که فقط یک شب رو اینجا می‌مونی از فردا برو برای خودت خونه پیدا کن.
غمگین گفتم:
- اما من پولی ندارم. تمام پول‌هامو به راننده تاکسی دادم.
پوفی کشید و پنجه‌هایش را داخل‌ موهایش قرار داد:
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
سرم را پایین می‌اندازم.
- دو تا گزینه وجود داره یا برم از داداشم و مامانم معذرت بخوام یا به کمک تو به قاتل پدربزرگم برسم. به نظرم گزینه دومی بهتر باشه... .
پوزخندی در کنج لبش پدیدار شد:
- بهتره به گزینه اولی اهمیت بدی خانم آیلار؛ چون من و مابقی پلیس‌ها هستیم که به این کشور خدمت بکنیم.
با اخم نگاهش کردم. من می‌خواستم خودم به قاتل پدربزرگم برسم نه آن‌ها؛ اما چاره‌ای جز این نداشتم تا به آن‌ها کمک کنم... .
- لازم نکرده. من بهش مدیونم؛ چون اون کاری کرده که تا حالا کسی نکرده.
نفس عمیقی کشید.
- باشه؛ اما... اگر می‌خوای تنها توی خونه با من زندگی کنی، راستیتش من راحت نیستم. تو به من نامحرمی.
با تعجب نگاهش کردم که ادامه می‌دهد:
- باید من با تو ازدواج موقت بکنم... .
- ازدواج بکنیم؟
- می‌دونم درخواستی چرته؛ اما باور کن من آدم مذهبی هستم؛ اما یه جور دیگه! دوست ندارم دستم به نامحرم بخوره... .
قلبم همچنان برای خودش می‌رقصید.
- لازم نیست. من به جاش براتون کار می‌کنم... .
از حرفم جا خورد:
-‌ چی گفتی؟
با حرفم او را توجیه کردم:
- گفتم براتون کار می‌کنم تا بتونم یک خونه واسه خودم بخرم البته به جزء نظافت. می‌خوام براتون هم غذا درست کنم هم کار هکری انجام بدم، گیتار هم بلدم بزنم.
خواست دهانش را باز کند؛ اما نمی‌شد؛ شوکه شده بود. مدتی بعد به خودش آمد:
- واقعا هکری بلدی؟
- بله.
سری به فهماندن تکان داد:
- بسیار خب؛ پس تو از این به بعد بیا تو گروهمون و هروقت قاتل رو پیدا کردیم می‌تونی بری... .
-گروه‌تون؟ واقعا من می‌تونم هر زمان که قاتل رو پیدا کردیم اینجا بمونم؟
سرش را به تایید تکان داد و به طرف پله‌های مارپیچ حرکت کرد... .
- آقای پلیس اتاقم کجاست؟
- سمت راست یک اتاق هست که مال خواهرمه اونجا باش. هرچند هفته دیگه خودش بیاد کله‌م رو می‌کنه؛ اما اتاق دیگه‌ای نیست که بهت بدم. مادرم هم همراه با خواهرم هفته‌ی دیگه میان.
- باشه بازم ممنون بابت دل سوختن.
صدای نیشخندش را شنیدم؛ ولی اهمیتی به آن ندادم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
وارد اتاق که شدم نگاهی به دکوراسیون اتاق انداختم. همه دیوارش صورتی کم‌حال. کمدهای صورتی و سفید در کنار حمام، یک آینه دراور وسط اتاق، یک عکس خانوادگی که محمد و یک دختر؛ اما حدس می‌زدم خواهرش باشد و یک پیرزن پنجاه ساله و پیرمردی هفتاد‌ ساله، لبخندی به دوربین زده بودند. محمد لبخندی محو زده بود. حسودی‌ام شد. چه خانواده خوشبختی!
از داخل کیفم لپ تاپ را از آن خارج کردم.
تصمیم گرفتم کمی در اینترنت بروم تا از اوضاع با خبر شوم. با دیدن مطالب دهانم باز ماند.
- هفته پیش قتلی در مشهد اتفاق افتاده است. پیرمردی به سن 78ساله به قتل رسیده است. تصاویر مربوط به قتل در زیر افتاده است... .
تصاویر را با کنجکاوی باز کردم. با دهانی باز به صحنه روبه‌رویم خیره ماندم... .
یک انگشتش بریده شده بود و روی سی*ن*ه‌اش علامت جغد با چاقو حک شده بود. بغض گلویم را فشار می‌دهد. چطور می‌توانست آنطوری به پدربزرگم صدمه بزند. خودم با دست‌های خودم آن عوضی را می‌کشم.
فریاد زدم:
- می‌کشمت عوضی... .
***
(محمد)
لباس‌هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
- صبح شد خداجون؛ امروز هوامونو داشته باش.
به طرف آشپزخانه راه افتادم. با دیدن صحنه روبه‌رویم دهانم باز ماند. صبحانه حاضر و آماده برایم چشمک می‌زد. کی آنها را درست کرده است؟ به آیلاری که داشت صورتش را می‌شست نگاه کردم. یعنی او صبحانه را درست کرده؟ جوابم را دادم. خب معلوم است. کسی غیر از او داخل عمارت نبود که بخواهد دست به سیاه و سفید بزند.
نفس‌های عمیقش را شنیدم ولی بعد حرف‌زدن با خودش آن هم بلند حرف زده باشد:
- کاش این دنیا و آدماش ظالم نبودن. نه از اون آیهان که به من نه زنگی زد نه پیامی. نه از اون مادری که منو بزرگ کرده؛ ای خدا! به بزرگی خودت شکر... . اگر این بنده خدا نبود من الان باید تو خیابون‌ها می‌خوابیدم. بازم شکرت. دستمونو ول نکن مَشتی... .
دیگر نخواستم ادامه دهد و با یک اهم‌اهم کنان روی صندلی میز ناهارخوری نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
با تعجب نگاهم کرد:
- شما... تمام حرفامو شنیدید؟
پلکی می‌زنم و با سر حرفش را تایید می‌نمایم:
- بله... .
- ببخشید که به زحمت افتادی‌ آقای‌ مبین.
دوست نداشتم به او لبخندی بزنم؛ چون من غرور داشتم که اصلا نمی‌خواستم با دخترها بخندم و باهایشان شوخی کنم؛‌ اما این دختر با دخترهای دیگر فرق داشت. او داشت از من تشکر می‌کرد که به خانه‌ام راهش دادم. با لحن خشک گفتم:
- خواهش می‌کنم.
چیزی نگفت و روی صندلی نشست و چایی را از روی میز برداشت.
- من دارم میرم اداره اگر زنگ رو زدن اصلا درو باز نمی‌کنی فهمیدی؟
سرش را به بالا و پایین تکان داد و به خوردن چایی‌اش رسید. یک‌هو نگاهش به لباس‌هایم افتاد.
با تعجب گفت:
- ببینم تو سرگردی یا سروان؟
آب دهانم را قورت دادم.
- هیچ کدوم. سرهنگ جنایی‌ام.
- آهان!
***
به اداره رسیدم. همه برایم احترام می‌گذاشتند. من هم جوابشان را با سر می‌دادم. سهیل را دیدم که داشت با تیمسار صحبت می‌کرد. جلویش آمدم و برایش احترام گذاشتم.
- من دیروز تو خونه کمیلی یه گردنبند پیدا کردم.
کیسه در بسته را به طرفش گرفتم و با انگشت اتهامم، به آن اشاره کردم. بسته را گرفت و داد به سهیل.
- سهیل اینو ببر تا ازش اثر انگشت بگیرن.
سهیل چشم قربانی می‌گوید.
- قربان به بچه‌ها گفتم که دوربین‌های مداربسته خیابون رو نگاه بکنن. باید برم یه سر بهشون بزنم.
سرش را به تفهیم تکان داد.
- خوبه! فقط یه چیزی، قبل این‌که قاتل کار دیگه‌ای رو انجام بده باید با خانواده پیرمرد یک مصاحبه‌ای گرفته بشه.
- بله. خودم میرم به عرض خانوادشون یا خودشون بیان اداره.
برایش احترام گذاشتم و خواستم بروم که با اسم صدایم زد:
- محمد؟
برمی‌گردم.
- بله تیمسار؟
- قراره امروز بیام خونه‌تون. برای چیزی که به سهیل گفتی.
منظورش را فهمیدم.
- اون که الان خونمه؛ ولی دخترِ هکری بلده. ببینم می‌تونه دوربین‌های اون خونه رو هک کنه یا باید خودمون دست به کار بشیم.
سرش را به خوبه تکان داد و به اتاقش رفت.
باید از طریق آن گردنبند به قاتل دست پیدا کنیم. به‌طرف اتاق سیستم رفتم. همه برایم احترام گذاشتند.
- آزاد! خب دوربین‌ها چی شد؟
نیما پسر شوخ اداره، کارش هک کردن اطلاعات سیستم بود، گفت:
- قربان دوربین‌های هفته اخیر رو هک کردم. حدود ساعت 1:30 بامداد این موتور سیکلت... .
به مانیتور اشاره کرد:
- دم خونه آقای کمیلی نگه می‌داره؛ اما..‌. کلاه کاسکتش رو بر نمی‌داره. یارو خیلی زرنگ بوده قربان.
به مانیتور خیره می‌شوم. در خانه آقای کمیلی را باز می‌کند و وارد می‌شود..‌. .
با اخم رویم را از مانیتور برمی‌گردانم و به نیما می‌گویم:
- شماره پلاک موتورشو تو سیستم پیدا کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
به حرفم گوش داد:
- قربان خیلی عجیبه که این قاتل‌ وسایل‌هاشو جا می‌ذاره اما اثری از خودش نیست.
پوزخندی می‌زنم:
- دقیقاً! من دیگه برم. هروقت اطلاعات موتورشو زدی بهم خبر بده.
- چشم قربان؛ فقط این نیم ساعت وقت می‌بره... .
سرم را به فهماندن تکان می‌دهم و از اتاق خارج می‌شوم. پس قاتل پسری هم سن خودم بود. باید دوباره به خانه قدیمی آقای کمیلی بروم تا همه‌چی را دقیق نگاه کنم.
***
سهیل روبه من گفت:
- لعنتی؛ حتی اثر انگشت هم از خودش به جا نذاشته، همینو گذاشته برای یادگاری... .
- فعلا دستت بهش نخوره که اثر انگشت تو رو روی اون می‌گیره.
- آره راست میگی حواسم نبود.
- قراره تیمسار بیاد خونه‌م تا اون نوه کمیلی رو ببینه.
- منم میام.
- باشه؛ باز هم به تیمسار بگو... .
- من به خود تیمسار گفتم جناب سرهنگ.
- خیله‌ خب بریم. راستی یه دقیقه صبر کن من برم پیش نیما تا ببینم اطلاعات این موتور چی شد... .
پیش نیما رفتم و او اطلاعات را جلویم قرار داد:
- این موتور مربوط به پنج سال پیشه؛ فروشنده‌ش اینه... عباس معروف متولد 1361 در همین مشهد به‌دنیا اومده ولی اصلیتش شیرازیه؛ دو تا بچه داره به نام‌های سمیرا و سایه؛ فیزیک و رشته‌های مربوط به آن هست و اون یکی هم دبیرستانیه و قراره تجربی رو کنکور بده؛ این آقا پنج سال پیش این موتور رو به آقای حامد زاهدی فروخته که میشه شوهرخواهر ایشون.
اخمی می‌کنم.
- خیله خب آدرس هردوشون رو می‌خوام.
نیما سریع آدرس را برایم پیدا کرد:
- همین‌جاست پیداش کردم. این آدرس همون فروشنده موتورس و اینم آدرس شوهر خواهرش.
سریع با دست ‌راستم آدرس را داخل برگه می‌نویسم. از او تشکر می‌کنم و سریع از اتاق سیستم خارج می‌شوم. برگه را داخل جیب شلوارم فرو دادم و از سهیل خواستم که برویم.
***
(حال)
(آیلار)

زد داخل گوش‌هایم که صدای گزگزش را از کیلومترها شنیدم. با اخم نگاهش کردم.
- هیچ‌وقت دستت به چیزی که می‌خوای نمی‌رسه آقای قاتل... .
صدای پوزخندش که مرا عصبی می‌کرد را شنیدم:
- به خودت که اومدی شاید مرگ همسرت رو پیشت داغ کنم.
چیزی نگفتم و چیزی ته دلم فرو آمد؛ او سند را می‌خواست اما... .
با ترس نگاهش کردم:
- چی شد؟ حالت بد شد؟ متاسفم؛ چون تو لیاقت هیچی رو نداری، یا مرگ همسرت یا... سند... ؟
آب دهانم را قورت دادم:
- سند رو هرگز بهت نمیدم.
عصبانی می‌شود و می‌خواهد دستش را به طرفم دراز کند؛ ولی در ناگهان باز می‌شود.
- قربان سرهنگِ خودشو تسلیم ما کرده.
با ابروهای بالا رفته‌اش مسخره نگاهم می‌کند.
- چه زود خودشو رسوند. خوشحالم که همسر جنابعالی رو ملاقات می‌کنم.
با تعجب نگاهش می‌کنم. امکان ندارد... !
***
(گذشته)
(آیلار)

- قراره این‌دفعه چه اتفاقی بیفته آیهان. هان؟
آیهان خندید:
- من به ابله‌ها جواب نمی‌دم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
فریاد می‌زنم:
- یکیش هم خودتی اینو بفهم. قبلاً که تو فرانسه بودم کی نگرانم بود؟ تو؟ مامان؟ هه! امکان نداشت همچین کسانی نگران من باشن. منو به زور فرستادین فرانسه تا اون‌جا درس پزشکیم رو بگیرم نه یک هکر یا یک گیتار زن شَم. من درسمو داخل کشورم دوست داشتم ادامه بدم؛ اما حالا چی؟ دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم... من دیگه گول شمارو نمی‌خورم... .
گوشی را قطع کردم و نفس عصبی‌ام را بلند فوت کردم. لباس‌هایم را عوض کردم و به پایین رفتم. وارد سالن که شدم، با دیدن مردی پنجاه سال‌ سن تعجب کردم.
محمد به آن احترام گذاشت. فکر می‌کنم مافوقش باشد؛ چون با لباسی نظامی و درجه‌دار بالایی آمده بود.
- قربان بفرمایید بشینید.
مرد چشمش به من خورد. دو ابروهایش بالا پریدند و به محمد خیره شد.
محمد مرا نگاه کرد. سرش را به روبه‌رویش معطوف کرد:
- خودشه!
مرد لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- کارت خوب بود سرهنگ.
محمد گل از گلش شکفت:
- خواهش می‌کنم تیمسار.
این آدم دیگر خیلی‌خیلی مغرور بود. با این کارش حرص مرا در می‌آورد. نفس عمیقی کشیدم و به جلو رفتم.
سلامی به مرد کردم. او هم با سرش جواب سلام مرا داد.
- تو... نوه کمیلی هستی درسته؟
آب دهانم را قورت دادم:
- بله جناب تیمسار... .
با تردید گفتم:
- درست گفتم دیگه؟
- بله دخترم بشین... .
روی مبل کنار محمد نشستم. جدی شده بودم. تیمسار صحبت بین‌مان را آغاز کرد:
- اسمت چیه؟
تمام سوالاتش را روراست جواب می‌دهم:
- آیلار.
- چند سالته؟
- 23؛ فردا که 8 تیر ماهِ میرم 24.
- پس... فردا تولدته. مبارکت باشه.
از حرفش خوشحال شدم:
- مرسی.
- خب می‌ریم به ادامه سؤال. رشته تحصیلیت چیه؟
- تجربی.
با تردید سؤال می‌کند:
- برای... .
ادامه حرفش را جواب دادم:
- پزشکی؛ اما یه سری اتفاق افتاد و نشد ادامه بدمش. مجبورم کردن که برم فرانسه درس بخونم.
سری به فهماندن تکان داد:
- بسیار خب؛ چند تا خواهر و برادرید؟
- خواهر ندارم، فقط یک برادر یک‌دنده دارم که اسمشم آیهانه.
محمد بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه حرکت می‌کند:
- من میرم براتون چایی بیارم.
تیمسار بدون توجه به حرف محمد می‌گوید:
- چطور شد که به یک هکر تبدیل شدی؟
سرم را پایین انداختم.
-خب... من به پدربزرگم قول دادم هکر بشم. آخه اون دوست داشت یکی از خانواده‌هاش هکر بشه.
اخمی در پیشانی‌اش جا خوش کرد.
- چرا؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین