- Aug
- 102
- 948
- مدالها
- 2
شانهام را بالا دادم:
- نمیدونم جناب تیمسار.
با خودش زمزمه کرد:
- هکر بشی برام تعجبه.
نفس عمیقی کشید:
- چرا برگشتی ایران؟
- برای این که قاتل پدربزرگمو پیدا کنم؛ چون بهش مدیونم. اون قبل مردنش زمینی رو به نامم کرد و گفت سر این زمین خیلی دعواست.
تعجب کرد:
- چی؟ دعواست؟ بین بچهها اختلافه؟
سرم را به نفی تکان دادم:
- خیر. شریکهاش اونو میخوان.
خیالش راحت شد:
- آهان.
با آمدن محمد که چای را روی میز شیشهای گذاشت، سکوت کرد. محمد جدی شده بود:
- خیلی فکر کردم... باید بریم پیش مادرت تا بفهمیم کدوم از شریکهاش اون زمین رو میخواد.
- خب... شیشتا شریک داره.
سرش را تکان داد:
- دیگه من همینا رو میدونم جناب تیمسار.
از سینی چایش را برداشت.
- سؤالات تموم شد جناب؟
- خیر!
کلمه خیر را محکم گفت. پوزخندی در کنج لب محمد پدیدار شد. اخمی کردم. آن یعنی اینکه خوردی؟ نوش جانت.
حسابش را میگذارم کف دستش! مرتیکهی... .
زیر لب یواش گفتم:
- ایش... .
صدای زنگ موجب شد برخیزم و در را باز نمایم. پسری همسن محمد وارد حیاط شد. محمد و تیمسار منتظر نگاهم کردند.
- نمیدونم.
محمد بلند میشود و بهطرف پنجره حرکت میکند. با مسخرگی نگاهم میکند.
- سهیله. فکر کنم نشناختیش خانم آیلار.
من از اول هم آن را نمیشناختم که بخواهم بعد کلمه را بگویم. با آمدن همان پسر که فهمیدم اسمش سهیل است، نگاهش را به سمت او معطوف کرد. سهیل را بغل کرد.
- چطوری داداش؟
سهیل نگاهش بر من افتاد.
- خوبم. اون خانم پشتت کیه محمد؟
پوزخندی زد:
- نوه آقای کمیلی هستن همونی که برات تعریف کردم.
انگار یادش آمده باشد، آهان کشداری میگوید.
محمد او را راهنمایی کرد که روی مبل بنشیند.
من هم دوباره همان جایی که نشسته بودم نشستم. تیمسار ولکن سؤالاتش نبود:
- خب! چند سال تو فرانسه زندگی کردی؟
در دلم پوفی کشدار کشیدم:
- دو سال و نیم.
سهیل با خنده میگوید:
- بابا اون بدبخت از بس که حرص خورد قرمز شده که.
هرگز پسری شوخ مانند او ندیده بودم.
با اخم نگاهش کردم که باز هم به خندیدنش ادامه داد:
- چرا اخم میکنی داشتم شوخی میکردم... .
با تشر محمد خودش را جمع کرد و به تیمسار احترام گذاشت.
- نمیدونم جناب تیمسار.
با خودش زمزمه کرد:
- هکر بشی برام تعجبه.
نفس عمیقی کشید:
- چرا برگشتی ایران؟
- برای این که قاتل پدربزرگمو پیدا کنم؛ چون بهش مدیونم. اون قبل مردنش زمینی رو به نامم کرد و گفت سر این زمین خیلی دعواست.
تعجب کرد:
- چی؟ دعواست؟ بین بچهها اختلافه؟
سرم را به نفی تکان دادم:
- خیر. شریکهاش اونو میخوان.
خیالش راحت شد:
- آهان.
با آمدن محمد که چای را روی میز شیشهای گذاشت، سکوت کرد. محمد جدی شده بود:
- خیلی فکر کردم... باید بریم پیش مادرت تا بفهمیم کدوم از شریکهاش اون زمین رو میخواد.
- خب... شیشتا شریک داره.
سرش را تکان داد:
- دیگه من همینا رو میدونم جناب تیمسار.
از سینی چایش را برداشت.
- سؤالات تموم شد جناب؟
- خیر!
کلمه خیر را محکم گفت. پوزخندی در کنج لب محمد پدیدار شد. اخمی کردم. آن یعنی اینکه خوردی؟ نوش جانت.
حسابش را میگذارم کف دستش! مرتیکهی... .
زیر لب یواش گفتم:
- ایش... .
صدای زنگ موجب شد برخیزم و در را باز نمایم. پسری همسن محمد وارد حیاط شد. محمد و تیمسار منتظر نگاهم کردند.
- نمیدونم.
محمد بلند میشود و بهطرف پنجره حرکت میکند. با مسخرگی نگاهم میکند.
- سهیله. فکر کنم نشناختیش خانم آیلار.
من از اول هم آن را نمیشناختم که بخواهم بعد کلمه را بگویم. با آمدن همان پسر که فهمیدم اسمش سهیل است، نگاهش را به سمت او معطوف کرد. سهیل را بغل کرد.
- چطوری داداش؟
سهیل نگاهش بر من افتاد.
- خوبم. اون خانم پشتت کیه محمد؟
پوزخندی زد:
- نوه آقای کمیلی هستن همونی که برات تعریف کردم.
انگار یادش آمده باشد، آهان کشداری میگوید.
محمد او را راهنمایی کرد که روی مبل بنشیند.
من هم دوباره همان جایی که نشسته بودم نشستم. تیمسار ولکن سؤالاتش نبود:
- خب! چند سال تو فرانسه زندگی کردی؟
در دلم پوفی کشدار کشیدم:
- دو سال و نیم.
سهیل با خنده میگوید:
- بابا اون بدبخت از بس که حرص خورد قرمز شده که.
هرگز پسری شوخ مانند او ندیده بودم.
با اخم نگاهش کردم که باز هم به خندیدنش ادامه داد:
- چرا اخم میکنی داشتم شوخی میکردم... .
با تشر محمد خودش را جمع کرد و به تیمسار احترام گذاشت.
آخرین ویرایش: