جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,200 بازدید, 69 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
اسم رمان : سایکوپت
اسم نویسنده: مینا عباسی
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: (4)S.O.W
خلاصه:

کجا بگویم؟ از چه چیزی بگویم؟ مگر چیزی برای گفتن هم دارم؟

تنها با یک اشتباه، زندگی‌ام، آینده‌ام و همه چیزم را از دست دادم...تنها یک اشتباه!

شاید اگر کمی بیشتر فکر می‌کردم، این‌طور نمی‌شد و می‌توانستم بقیه زندگی‌ام را کنم؛ اما بعد از آن، دیگر زندگی نکردم...زنده گیر کردم در این دنیا!

Start:date: 1402/1/7

Time:1:19 AM
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

1684615742179.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
مقدمه:


آسمانی به تاریکی چشمانش... به تاریکی و ظلمات چشمانش!
آری باختم! باختم و نتوانستم چیزی بگویم و این شکست را قبول کردم.
اگر شکست واقعی این نیست پس چیست؟
شکست واقعی زمانی رخ می‌دهد که از فردی که دوستش داری و او اظهار به دوست‌داشتن می‌کند، باشد!
مگر مرگ چند بار در زندگی انسان رخ می‌دهد؟ مگر انسان چند بار می‌میرد؟
من چندین بار مرگ را جلو چشمانم دیدم و چیزی نگفتم... دیدم و سکوت پیشه کردم؛ دیدم و زجر کشیدم!
زندگی سیاه من، به رنگ چشمانش بود.‌‌.. چشمانی که دنیایم را گرفتند!

#سایکوپت


گوشی‌اش را به خود نزدیک کرد و با خودکار طلایی‌اش، روی دفترش خط‌های فرضی می‌کشید و بالأخره به زبان آمد:
- وای مهدیه چرت و پرت نگو!
مهدیه سرخوشانه خندید و گفت:
- چرا چرت و پرت؟
افرا: آخه دیوونه، تو کدوم عروس و دومادی رو دیدی که تم اتاق‌شون بشه زرد و طوسی؟
مهدیه: آخه کیان می‌خواد.
افرا: دیوونه‌ای؟ کیان چی می‌دونه آخه؟
مهدیه: عه افرا! شوهرمه‌ ها!
افرا: هرچی. ولی باور کن زرد و طوسی قشنگ نمی‌شه واسه اتاق عروس و دوماد.
مهدیه: ولی قشنگ میشه‌ها!
افرا: وای مهدیه من دو ساعته دارم واست حرف می‌زنم که آخرش بگی قشنگ میشه؟ لعنت بهت!
مهدیه: خب چی‌کار کنم؟
افرا: اوف! ببین به نظرم یه رنگ ملایم بزار. مثلاً طوسی با یاسی، یا مشکی و سفید، یا طلایی و سفید.
مهدیه: اوم، بذار با کیان حرف بزنم.
افرا: خدا لعنتت کنه! من به‌خاطر تو دو تا از مریض‌هام رو کنسل کردم که به تو برسم بعد تو میگی کیان؟
مهدیه: خب سلیقش خوبه.
افرا: آره، واسه همینه که تو رو گرفته.
مهدیه: زهرمار! بی‌شعور!
خندید که ادامه داد:
- ولی خدایی سلیقش خوبه.
قبول داشت. کیان مردی بود که آرزوی هر دختری بود.
افرا: خیلی خب باشه، ولی خریت نکنی‌ ها!
مهدیه: چشم.
افرا: خب من باید برم مهدیه جان. باید به کارم برسم. کاری نداری باهام؟
مهدیه: نه عزیزم، ببخشید وقتت رو گرفتم.
افرا: چرت و پرت نگو. فعلاً عزیزم.
مهدیه: خداحافظ.
از دست کارهای مهدیه، دوست داشت سر به بیابان بگذارد. نمی‌دانست باید چه بگوید تا مهدیه کمی عاقل شود و هرکاری که دیگران به او می‌گویند را انجام ندهد، ولی او همیشه درحال انجام دادن کارهایی بود که دیگران به او می‌گفتند و این باعث می‌شد افرا ناراحت شود و کاری از دستش برنیاید. نمی‌توانست کاری بکند تا مشغله‌های ذهنش کمتر شود. با صدای منشی‌اش، خانم کرمی، چشمانش را سوق داد به سمت او و گفت:
- جانم؟
خانم کرمی: عزیزم، بقیه بیمارها رو بفرستم؟
افرا: آره عزیزم، بفرست.
بعد از رفتن خانم کرمی، آن‌قدر فکرش مشغول صحبت‌هایی بود که باید می‌گفت و می‌شنید، حتی نمی‌دانست که ساعت چند است و چه ساعتی قرار است به‌خانه برود. مشغله‌های فکرش‌اش، اجازه فکر به دیگری را نمی‌داد. شاید اگر بقیه بیمارها را رها می‌کرد، بهتر بود... چون الان دقیقاً مثل یک انسانی بود که به روان‌شناس برای ادمه زندگی‌اش نیاز داشت. خودش روان‌شناس بود‌‌، ولی می‌ترسید از دلداری دادن به خودش... از دلداری‌هایی که ممکن بود زندگی‌اش را خراب کند و صد البته ممکن بود، آن‌قدر حالش را بد کند که نتواند لذتی از ادامه زندگی‌اش ببرد. تمام حواسش را روی این موضوع گذاشته بود و بقیه موضوعات را، رها کرده بود.
خیلی تلاش می‌کرد که با مغزش و منطقی جلو برود، اما این‌طور نبود... دلش نمی‌خواست با احساساتی که باعث می‌شود بعدها به زندگی‌اش لطمه بزند، جلو برود ولی باز هم، با این‌حال، گاهی با احساسات و قلبش تصمیم می‌گیرد... درست مثل الان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
با وارد شدن سه نفر که همراه‌شان یک فرزندی بود، لبخندی روی لبانش نشست و گفت:
- بفرمایید.
هر سه روی صندلی‌ها نشستند و به یکدیگر نگاه کردند که افرا با لبخند گفت:
- راحت باشید عزیزان، من این‌جام تا مشکلات شما رو حل کنم.
خانمی که نشسته بود گفت:
- راستش... راستش ما اومدیم این‌جا تا شما اگه تونستید مشکل‌مون رو حل بکنید.
افرا: خب عزیزم من واسه همین این‌جا نشستم. بگین، راحت باشین. فقط قبلش اسم و فامیلی‌تون رو به من لطف کنید بگید.
خانم: یاسین عزیزی. این پسرمه که هفت سالشه.
افرا درحالی که اسم یاسین را روی برگه‌ای که در مقابلش بود می‌نوشت، گفت:
خب عزیزم، مشکل چیه؟
خانم: پسرم همون‌طور که گفتم هفت سالشه و فوبیای حیوانات داره. به شدت از حیوانات می‌ترسه. به طوری که همین الآن که اومدیم این‌جا یه گربه اومد و از جلوش رد شد و این دیوونه شد و ما چند ساعت طول کشید که آرومش کنیم.
افرا: پس زوفوبیا داره.
خانم: جان؟
افرا: اسم بیماریش زوفوبیا هست. یه جور بیماری هست که افراد از حیوانات می‌ترسن و فوبیای حیوانات دارن و می‌تونه یه استرسی رو به جون افراد بفرسته که افراد نمی‌فهمن اون زمان چه کارهایی می‌کنن. البته به شدت از حیوانات می‌ترسن و اگر اسمش، یا حتی فکرش به ذهنش اون‌ها بخوره، ناخوداگاه واکنش نشون میدن.
خانم: میشه بگین باید چی‌کار بکنیم؟
افرا: قبلش اجازه بدین من چند سؤال از ایشون بپرسم. عزیزم وقتی یه حیوون می‌بینی چه حسی می‌گیری؟
یاسین: من... من حس می‌کنم اون زمان حالم داره به‌هم می‌خوره. حس می‌کنم عصبانیم و نمی‌دونم چه کاری انجام می‌دم. حس می‌کنم اون‌قدر حالم بده، که دوست دارم جیغ بکشم و مامانم و بابام رو صدا کنم. از حیوون‌ها به شدت می‌ترسم. حتی نمی‌تونم نزدیکشون برم.
افرا: پس حدسم درسته. ببین من الآن نمی‌تونم واست دارو تجویز بکنم، چون سنت کمه و می‌ترسم از این کار و ممکن هست بعدها عوارض نشون بده. یه چند تا روش هست، که بهت میگم و تو می‌تونی اون‌ها رو به کمک پدر و مادرت انجام بدی. اگه تغییری کردی که خداروشکر، ولی اگه تغییر نکردی اون موقع دوباره بیا تا کمکت کنم.
خانم: حالش بهتر میشه؟
افرا: آره عزیزم، اگه به مراتب خوب انجام بدید.
خانم: ممنون‌تون میشم. شما پنجمین روان‌شناسی هستید که میایم پیشتون.
افرا: تمام سعیم رو می‌کنم. این جملاتی که روی برگه واستون می‌نویسم رو به مراتب خوب انجام بدین تا ان‌شاالله خوب بشید.
بعد از صحبتش، دستی به صورتش کشید و بعد، مغنعه سیاه رنگش را مرتب کرد و به یاسینی که با استرس و دلهره نگاهش می‌کرد، نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: من تمام تلاشم رو واسه این کوچولو می‌کنم. نگران نباشید
با این حرفش، استرس از چهره یاسین، رفت و به‌جایش، لبخند جایگزین آن شد. از لبخند یاسین، برای چند ثانیه فکرش از آن موضوع بیرون آمد. وقتی می‌دید، می‌تواند به بچه‌ها کمک کند، تمام وجودش، حسی پیدا می‌کرد که هیچ‌ کار دیگری آن حس را به او نمی‌دهد‌. آن‌قدر که از روان‌شناس بودن خوشش می‌آمد که حاضر بود با این حال بد، ادامه بدهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
خانم: واقعاً ممنون‌تون میشم اگه مشکلش حل بشه. این کارها رو فقط انجام بدیم؟
افرا: بله این‌ها رو فعلاً انجام بدین تا بعداً.
خانم: باشه عزیزم، لطف کردین.
آقا: ممنون خانم دکتر.
افرا: خواهش می‌کنم. انشاالله این گل پسر خوب میشه. من شاید هفته بعدی تا یه مدتی نباشم؛ اگه درست نشدن به من زنگ بزنید. شماره‌ام رو از منشی بگیرید یا به خود منشی زنگ بزنید بهتون میگه.
خانم: باشه، ممنون از شما.
افرا: خواهش می‌کنم، به‌‌سلامت.
با رفتن آن‌ها، به فکر فرو رفت. شاید رفتنش به این سفر، خیلی چیزها را تغییر می‌داد ولی می‌دانست که باید برود. عمویش تأکید کرده بود که اگر نرود، باعث می‌شود تمام اعضای خانواده‌اش صدمه ببینند و این برای هیچ یک از افراد خانواده‌اش خوب نبود و باعث می‌شد سخت مشغله‌ی فکری داشته باشد. دختری بود که به فکر خانواده‌اش بود و این انتخابش را سخت‌تر می‌کرد.
با تقه‌ای که به در خورد، ناخودآگاه ترسید و به در نگاه کرد. کمی که گذشت، به خودش آمد و گفت:
- بفرمایید.
با وارد شدن منشی خود، خانم کرمی، نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- جانم خانم کرمی؟
خانم کرمی: تموم شد خانم دکتر. اگه می‌خواید برید، تمام شده بیماران.
افرا: عه تموم شد؟ ممنون ازت خسته نباشی.
خانم کرمی: شما هم همین‌طور. می‌مونین شما؟
افرا: آره یکم کار دارم، شما برید.
خانم کرمی: باشه پس من میرم. خسته نباشید!
افرا لبخندی زد و گفت:
- باشه عزیزم، به‌ سلامت.
با رفتن خانم کرمی، نفسی کشید و نمی‌دانست چه واکنشی به چه چیزی نشان دهد. عمویش کار را برایش دشوار کرده بود و این فکرش را به طوری مشغول کرده بود که نمی‌دانست چه کاری باید انجام دهد. با ناراحتی به میز نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. رفتن به فرانسه اون هم با کسانی که نمی‌شناسد و حتی برای یک بار هم آن‌ها را ندیده، برایش مشکل‌ساز بود و این اعصابش را خورد می‌کرد. برایش سخت بود که بتواند به راحتی تصمیم بگیرد. تصمیم گرفتن این موضوع کار راحتی نبود که بتواند با آن کنار بیاید!
در یک ثانیه، احساس خفگی کرد. حس می‌کرد کسی گردنش را میان انگشتانش گرفته است و فشار می‌دهد. مغنعه‌اش را از سرش باز کرد و صورتش را مقابل پنکه‌ای که در آن‌جا قرار داشت، گذاشت. با وزیدن بادی که از پنکه می‌آمد، ناخوداگاه در لذت غرق شد. بادی خنک به صورتش می‌خورد و حالش را خوب می‌کرد. چشم‌هایش را بسته بود و به این لذت واقعاً نیاز داشت.
با صدایی که از گوشی‌اش آمد، چشمانش را به طرف گوشی‌اش سوق داد و از پنکه فاصله گرفت و با دیدن صفحه‌ای که روی گوشی بود، با دلهره پاسخ داد:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
- بله بابا؟
پدرش: سلام عزیزم. خوبی؟
افرا: ممنون، شما خوبید؟
پدرش: من هم خوبم الحمدلله. افرا بابا، عموت زنگ زد گفت ازت بپرسم تصمیمت چیه؟
افرا: درباره‌ی؟
پدرش: رفتن به فرانسه.
افرا: میرم بابا. نمی‌تونم دست روی دست بزارم تا یکی از شما رو ناراحت کنه. می‌ترسم از این‌که شما ناراحت بشید. بهش بگید قبول کردم.
پدرش: ولی افرا جان، می‌دونی که چه‌قدر سخته و داری چه ریسکی رو امتحان می‌کنی؟ مطمئنی از تصمیمت؟
افرا: مجبورم بابا. بله مطمئنم. شما بهش بگید که من آماده میشم تا باهاشون همراه باشم.
پدرش: باشه، پس من بهش میگم.
افرا: کِی حرکت می‌کنه کاروان‌شون؟
پدرش: دو روز بعد.
افرا: باشه. شاید امروز چند ساعت دیرتر بیام خونه... میرم جایی اگر کاری داشتید تماس بگیرید باهام. گوشیم در دسترسه
پدرش: باشه، کاری نداری باباجان؟
افرا: نه، خداحافظ.
بعد از قطع کردن تماس، ناراحت دوباره روی صندلی نشست و سرش را میان دو دستانش گرفت‌. اشک‌هایش پی‌در‌پی روی صورتش می‌چکیدند و دلیلش هم کاملاً مشخص بود؛ می‌ترسید از این‌که برود به این سفر لعنتی! آخرین بار که به این گونه گریه کرده بود را یادش نیست! خیلی‌وقت بود که حالش خوب شده بود و با این اتفاق، حالش بدتر شد؛ طوری که هیچ‌وقت تا به‌حال این حس را تجربه نکرده بود. چرا باید به سفری می‌رفت که حتی نمی‌دانست چه کسانی هستند!
سفری که حتی یکی از اعضای خانواده‌اش نبود و می‌ترسید از سلطه‌ای که عمویش انجام می‌دهد. از همه چیز می‌ترسید و نگران بود. نگران مادری که بیماری قلبی داشت، نگران خواهری که باردار است و نباید حرف نگران‌‌کننده‌ای به گوشش برسد، نگران برادری که تازه قرار است ازدواج کند و در آخر، نگران پدری که نمی‌توانست در برابر برادرش، چیزی بگوید.
مجبور بود به قبول کردن حرف‌های عمویش که ظالمانه به او دستور می‌داد که باید حتماً به آن سفر برود و هیچ‌گونه حق انتخابی برایش نگذاشته بود و او را اذیت می‌کرد. همیشه نسبت به افرا، بیشتر از فاطمه و فرید، زور می‌گفت و افرا هم مجبور بود تن به خواسته‌های او بدهد.
لباس‌هایش را تن کرد و روپوش سفیدش را با مانتوی یشمی عوض کرد و با برداشتن کیفش، از مطب خارج شد. سوار ماشین شد و بی‌هدف ماشین را به حرکت در آورد. نمی‌دانست کجا باید برود، ولی باید جایی می‌رفت تا حالش شاید به مقدار کمی خوب می‌شد. چگونه می‌توانست این ظلم را تحمل کند؟
او دختری بود که هیچ‌وقت زیر بار حرف زور نرفت. همیشه با میل و اراده خود کاری کرد. اما الان، در سن ۲۶ سالگی، زمانی که دختری عاقل و بالغ و مستقل شده بود، به این گونه بخواهد به حرف کسی گوش بدهد.
تحمل این موضوع برایش به قدری سخت و ناراحت‌کننده بود که نمی‌توانست آن را هضم کند.
شاید اگر چند سال پیش بود، به راحتی با آن کنار می‌آمد ولی الان... !
دستش را روی فرمان گذاشت و زیر لب گفت: خدایا، یه معجزه‌ای کن که من نتونم برم اون سفر لعنتی! کافیه فقط بخوای که یه معجزه‌ کنی، تو رو به‌جون خودت این کار رو کن... من نسبت به این سفر، حس خوبی ندارم. خواهش می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
نمی‌دانست به کجا برود و چه‌کاری انجام دهد. فقط دو روز مانده بود تا به آن سفر برود و روان‌شناس کاروانی شود که حتی نمی‌دانست چه کسانی در آن کاروان هستند. این شغل را دوست داشت، ولی اگر عمویش اجازه بدهد. بار قبلی که به سفر رفته بود تمام صورتش سرشار از خون شده بود؛ چون گرگ‌ها به کاروان‌شان حمله کرده بود. البته آن دفعه، آن‌ها به اهواز رفته بودند. باز هم می‌ترسید از این کاروان!
باز هم صدای تلفنش آمد. باز هم اعصابش را خورد کرد. باز هم عمویش بود . پاسخ داد که صدای میخ‌کوب‌کننده‌ی عمویش آمد:
- افرا؟
افرا: بفرمایید عمو.
عمویش: پدرت گفت موافقت کردی. آفرین دختر خوب! وسایلت رو آماده کن.
افرا: باشه. کاری ندارید؟
عمویش: خداحافظ.
و قطع کرد. مکالمه‌هایش با عمویش در همین حد بود. تصمیم گرفت به بام تهران برود، چون تنها جایی که برایش آرامش‌بخش بود، بام تهران بود. تنها جایی که احساس تنهایی نمی‌کرد آن‌جا بود.
به بام تهران که رسید، نفس عمیقی کشید. خوش‌بختانه هیچ‌کسی آن‌جا نبود و به راحتی می‌توانست خودش را خالی کند. تصمیم گرفت فریاد بزند تا خالی شود.
با صدای بلندی شروع به فریاد کشیدن کرد. بلند فریاد می‌کشید و خود را خالی می‌کرد. از فریادهایش، حتی خودش هم می‌ترسید چه برسد به بقیه!
نمی‌دانست چقدر فریاد کشید، اما آن‌قدر فریاد کشید که گلویش درد گرفت و به‌خانه برگشت. به خانه رسید، ماشینش را پارک کرد و به سمت خانه رفت. جلوی‌ در، خواهرش را دید که همراه با همسرش جلوی در بودند. لبخندی روی لبش نشست و به تندی سمت آن‌ها رفت. با خواهرش دست داد و گفت:
- آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده که خانم‌خانم‌ها افتخار دادن؟
فاطمه، خواهرش همان‌طور که لبخند می‌زد گفت:
- ما که میایم، تو نیستی.
افرا: نخیر، انگار یه چیزی هم بدهکار شدیم!
فاطمه: برو تو دختر ،کم سر به‌ سر من بذار.
افرا رو به شوهرخواهرش گفت:
- خوبید آقا مهران؟
مهران، شوهرخواهرش با مهربانی گفت:
- ممنون افراجان. تو خوبی؟ خسته نباشی.
افرا: الحمدلله، من هم خوبم. بفرمایید.
فاطمه: اگه در رو باز کنی چشم، می‌فرماییم‌.
افرا خندید و در را با کلیدی که همیشه به همراه داشت، باز کرد و همگی وارد خانه شدند. از پشت به فاطمه و مهران نگاه می‌کرد که عاشقانه به سمت خانه می‌روند. هیچ‌وقت یادش نمی‌رفت آن روزی که مهران به نمایشگاه فاطمه آمده بود تا تابلویی بخرد و هر دو در یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق یکدیگر شده بودند. چند روز بعد، خبر آمدن خواستگار به خانه‌‌شان آمد. فاطمه با فریاد می‌گفت که نمی‌خواهد از این‌که ازدواج کند و قصد ازدواج ندارد، ولی وقتی مهران همراه خانواده‌اش آمد، همان روز اول جواب بله را داد. البته بماند که خانواده‌هایشان چه‌قدر تعجب کرده بودند.
بی‌خیال فکر کردن شد و به سمت خانه رفت. با دیدن مادرش، تمام غم‌هایش دود شد و رفت به هوا و به سمتش رفت و با در آغوش کشیدنش، لبخندی زد و گفت:
- خوبی فدات‌ بشم؟
مادرش : خوبم عزیزم. تو خوبی؟ خسته نباشی.
افرا: من هم خوبم.
فاطمه آرام ضربه‌ای به شانه‌اش زد و گفت:
- وای‌وای ببین چه خلوت کرده با مامانش. این مامان‌خانوم رو به ما هم قرض میدی؟
افرا خندید و گفت:
- نه‌ نمیدم. مامان خودمه!
فاطمه: برو کنار ورپریده!
با خنده از مادرش جدا شد و فاطمه مادرش را در آغوش کشید. صدای پدرشان که می‌خندید، آمد:
- به‌به، ببین چه خبره! من که باباشونم این‌قدر تحویل نمی‌گیرن که مادرشون رو تحویل می‌گیرن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
همگی خندیدند و نشستند. نگاه افرا درخانه می‌چرخید که پدرش گفت:
- دنبال چی می‌گردی؟
افرا: فرید... فرید کجاست؟
پدرش: تا اون‌جا که من می‌دونم با نفس بیرونن.
افرا: با نفس؟ چرا؟
پدرش: رفتن بیرون دیگه. دختر چرا می‌ترسی؟!
افرا: آهان، حواسم نبود.
آن‌قدر فکرش مشغول آن سفر بود که نمی‌دانست چه می‌گوید. حتی یادش رفته بود که برادرش نامزد کرده است و همراه نامزدش بیرون است. واقعاً می‌ترسید از آن سفر لعنتی! سعی کرد به اتفافات دیگر فکر نکند و به خودش و خانواده‌اش فکر کند و همراه آن‌ها باشد.
***
به سمت خانه‌ی مهدیه رفت و در را زد. مادر مهدیه را دید که گوشه‌ای ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد و برادرش در را باز کرد.
- خوبی کوچولو؟
مهدی، برادر مهدیه اخمی کرد و گفت:
- خودت کوچولویی!
افرا خنده‌ای کرد و لپش را کشید و داخل رفت. با مادر مهدیه سلام و احوال‌پرسی کرد و رفت به اتاق مهدیه. با دیدنش، بغلش کرد و گفت:
- چه‌طوری عروس خانم؟
مهدیه: وای استرس دارم. کمتر از دو ماه مونده به عروسی‌مون.
افرا: خیلی خب بابا، عروسیه دیگه.
مهدیه: واسه تو عروسیه بی‌شعور واسه من بحث یه عمر زندگیه.
افرا: بالاخره اون روز هم می‌گذره و میره.
مهدیه: ولی می‌ترسم افرا.
افرا: از چی؟
مهدیه : از کارهایی که باید بکنم. فکر کن صبح به صبح پا بشم صبحونه درست کنم، بعد لباس اتو کنم، بعد شام درست کنم، ناهار درست کنم. باور کن من هیچ‌کدوم از این‌ها رو بلد نیستم.
افرا خندید و گفت:
- تو دیوونه‌ای؟ یاد می‌گیری خب.
مهدیه چشم غره‌ای رفت و گفت:
- لعنتی من توی این بیست و هفت سال یاد نگرفتم، الآن چطوری یاد بگیرم؟
افرا: هرچیزی تایم خاص خودش رو داره خب! مثلاً مگه من بلدم؟ من محض رضای خدا یه تخم مرغ بلد نیستم درست کنم. اون هم درست می‌کنم می‌سوزه.
مهدیه: تو کارهای خونه بلدی.
افرا: کارهای خونه کاری داره؟ یه جاروبرقی و دستمال کشیدن هست دیگه.
مهدیه: خب همین دیگه. من حوصلم نمی‌کشه این کارها رو بکنم!
افرا: یاد می‌گیری.
مهدیه: زهرمار! هی میگه یاد می‌گیری.
افرا خندید و گفت:
- خب چی بگم؟
مهدیه: هیچی نگو.
افرا: چشم.
مهدیه دختر شوخی بود که همیشه مسخره‌بازی می‌کرد. همیشه شوخی می‌کرد و فرقی برایش نداشت در مقابلش چه کسی هست. حتی با پدرش، مادرش و سایر اقوامش هم شوخی می‌کرد و همین خلق و خوی او باعث شده بود همه او را دوست داشته باشند. تنها نکته بد مهدیه این بود که تن به خواسته‌های دیگران می‌داد. همیشه کاری را انجام می‌داد که دیگران دوست دارند و هیچ‌وقت کاری که خودش دوست دارد را انجام نمی‌داد و سعی می‌کرد مطابق با میل دیگران کارهایش را پیش ببرد و از نظر افرا، این یک چیز بد و غیر قابل انجام هست. انسان‌ها باید کاری را انجام دهند که خودشان دوست دارند چون بعد‌ها تنها کسی که باید با آن کار ، کنار بیاید خودش است، ولی مهدیه این را قبول نداشت. مهدیه دختری برون‌گرا بود و افرا دختری درون‌گرا. مهدیه وقتی می‌خواست کاری را انجام دهد، ابتدا از دیگران می‌پرسید و بعد خودش فکر می‌کرد و در آخر کاری که بقیه گفته بودند را انجام می‌داد، ولی کاملاً برعکس آن افرا بود که همیشه خودش، کارهایش را انجام می‌داد و وقتی کارش تمام شده بود، به دیگران اطلاع می‌داد. ولی از نظر روان‌شناسی، همین دوستی‌های برون‌گرایی و درون‌گرایی تا ابد می‌مانند
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
رو به مهدیه گفت:
- مهدیه؟
مهدیه: ها؟
افرا: بی‌ادب، باید بگی جانم.
مهدیه: برو بابا، من به کیان که شوهرمه نمیگم جانم بیام به تو بگم جانم؟
افرا: خیلی‌خب نخواستیم. مهدیه یه چیزی می‌خواستم بهت بگم.
مهدیه: خب بگو...دنبال زیر لفظی می‌گردی؟ ندارم که!
افرا: یه دقیقه جدی باش حرف مهمی می‌خوام بزنم.
مهدیه صاف نشست و گفت: خب بیا این هم جدی. بگو دیگه مردم از فضولی. هی این دست اون دست نکن که عین آدم بگو ببینم چه‌خبره؟
افرا: ببین درست حسابی عمل کن باشه؟
مهدیه: وای افرا میگی یا هی می‌خوای چرت بگی؟ بابا زود باش
افرا: چیز...ام...من دارم میرم فرانسه.
مهدیه تا چند ثانیه در شوک فرو رفت و بعد با خنده گفت:
- ایسگام رو گرفتی؟ برو بابا، کی تورو می‌بره فرانسه؟! تو تا همین سر کوچه نمی‌تونی بری داری می‌ری فرانسه؟ میشه منم توی ساکت قرار بدی بریم؟ قول میدم دختر خوبی باشم.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- شوخی نمی‌کنم به‌خدا! دارم جدی میگم! عموم به عنوان روان‌شناس داره من رو می‌بره فرانسه که به قولی به ورزشکارهایی که حتی نمی‌دونم کی هستن مشاوره بدم.
مهدیه دهانش از تعجب باز مانده بود و پلکش هم گاه و بی‌گاه می‌پرید.
همان‌طور که تعجب کرده بود گفت:
- و اون‌وقت تو هم قبول کردی؟
افرا سری تکان داد و گفت:
- مجبور بودم!
مهدیه با عصبانیت گفت :
چه مجبوری دختره‌ی خل؟ داری میری فرانسه؟ اون موقع که یه گَله از گرگ‌ها بهتون حمله کردن ایران خودمون بود. حالا داری میری فرانسه که خیلی بدتره؟ افرا هیچ می‌دونی چی‌کار داری می‌کنی؟ تو کاروان‌های عموت رو نمی‌شناسی؟ وای افرا وای! من نمی‌دونم کدوم دانشگاهی تو رو به عنوان روانشناس قبول کرد. افرا میری پدرت رو در میارن! تو خودت که می‌دونی به کاروان‌های عموت نمی‌شه تکیه کرد...هر سری یه بلایی سرشون میاد. اون سری که تیربارون کرده بودن، دفعه قبلش گرگ حمله کرد که جنابعالی بودی، دفعه قبلش که این اقوام بیابان‌گرد بهشون حمله کرد. بعد تو دیوونه داری باهاشون میری؟ این سری هم بارون سنگ میاد، یکی از اون گنده‌هاش می‌خوره تو سرت و الفاتحه!
افرا: تهدیدم کرد مهدیه! تو که عموم رو می‌شناسی. گفت اگه نری تموم دارایی‌هایی که به پدرت دادم و ارثیه بوده رو همه‌شون رو با نقشه ازش می‌گیرم و بیچاره‌تون می‌کنم. در این صورت هم مامانم، قلبش می‌گیره! هم بابام سکته می‌کنه، هم فرید تموم زندگیش از بین می‌ره و هم فاطمه بچه‌اش می‌افته؛ نباید بهش استرس وارد شه!
مهدیه: توئه دیوونه هم باور کردی؟ بابا مگه الکیه که بخواد این‌کار ها رو بکنه؟ به خدا که الکی نیست! دنیا قانون داره، وزیر داره، کوفت و زهرمار داره، چرا به حرف‌های دو هزاری اون روانی اهمیت میدی؟ هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌تونه کنه.
افرا: می‌شناسیش که؛ هرچیزی بخواد بعد چند روز، چند سال، چند ماه به‌دست میاره! حتی اگه غیر ممکن باشه.
مهدیه: نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم! پس مطب چی میشه؟
افرا: چند روزی می‌بندمش. مجبورم! به خانم کرمی هم گفتم که بقیه رو کنسل کنه و یه نوبت دیگه بهشون بده یا خیلی ضروری بود زنگ بزنه بهم
مهدیه: افرا تو خیلی دیوونه‌ای! حداقل به من می‌گفتی؛ شاید کاری از دستم برمی‌اومد
افرا: من رو می‌شناسی دیگه! کارهام رو تموم می‌کنم و بعد میگم.
مهدیه: آره، می‌ترسم شوهر هم کنی عروسی بگیری شب عروسی به من پیام بدی مهدیه شوهر کردم بیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا بلند خندید و گفت:
- وای دیوونه! نه بابا این کار رو نمی‌کنم، اون موقع تو رو میارم که بسنجی پسره‌ رو.
مهدیه: برو گمشو بی‌شعور! همش تقصیر منه که میام همیشه بهت میگم می‌خوام چی‌کار کنم. تقصیر تو نیست که تقصیر خودمه...من قبل هر کاری میام اول به تو می‌گم بعد تو کارات تموم می‌شه میای می‌گی عه وا من می‌خواستم این کارو کنم ولی به تو نگفتم ببخشید! مگه من دوستت نیستم؟ مگه نباید بهم بگی؟
افرا: عه مهدیه، چرت و پرت نگو دیگه! چیکار کنم دست خودم که نیست نمیتونم بگم
مهدیه: گفتم که تقصیر تو نیست تقصیر خود گیجمه
افرا: مهدیه این‌طوری نگو دیگه... من دارم میرم ها.
مهدیه: کِی قراره بری ؟
افرا: فردا.
مهدیه کمی در شوک فرو رفت و بلند گفت:
چی؟! کثافت تو داری میری و به من نگفتی؟ آفرین! دمت هم گرم! واای افرا! این ‌چه کاریه؟ داری میری؟ ۲ روز مونده؟ وای خدای من!
افرا: به‌خدا هول‌- هولکی شد.
مهدیه: زنگ، زنگ که می‌تونستی بزنی. به روش سیستم قدیمی هم که می‌تونستی اس ام اس بدی! وای اصلا انتظار نداشتم‌‌‌‌‌‌
افرا: باشه بابا غلط کردم. بی‌خیال شو.
مهدیه: خاک‌ تو سرت!
افرا: مرسی، من هم دوست دارم.
مهدیه: وظیفته!
افرا: گمشو مهدیه. اگه باز هم چیزی بشه چی؟
مهدیه: هیچی نمی‌شه الکی به خودت بد نده. من مطمئنم به خوبی می‌گذره و میره. اگه چیزی بشه این دفعه میری شکایت می‌کنی؛ هرچیزی هم که می‌خواد بشه، بشه!
افرا: امیدوارم. می‌ترسم از عواقبش!
مهدیه: بی‌خیال ناراحت نباش، پاشو بریم بیرون. یه آب و هوایی بخوره تو سرت.
افرا: حوصله ندارم.
مهدیه: تو کِی حوصله داری؟ هر وقت خواستیم بریم بیرون افرا خانوم حوصله نداره.
افرا: باور کن ذهنم درگیره نمی‌تونم بیام.
مهدیه: افرا! پاشو ببینم. نظر نخواستم ازت که میگم پاشو بریم. وقتی میگم پاشو بریم، یعنی بلند شو نظر نخواستم ازت دستور دادم. پاشو بدو
افرا: اوف! خیلی‌خب.
مهدیه از جایش بلند شد و با برداشتن شلوار جین یخی گفت:
- میرم بیرون عوض می‌کنم. توی کشوم سرخاب سفیداب هست، اگه خواستی بردار. می‌دونی دیگه کجاست.
افرا سری تکان داد و مهدیه خارج شد. وقتی مهدیه بیرون رفت، افرا بلند شد و به دور تا دور اتاق نگاه کرد و دنبال کشویی که مهدیه می‌گفت می‌گشت تا بالاخره پیدایش کرد. در کشو را باز کرد و لوازمی که می‌خواست را برداشت. کمی بعد، مهدیه وارد اتاق شد و مانتوی مشکی‌اش را همراه با شال مشکی‌اش سر کرد و با برداشتن کیفش، همان‌طور که داشت گوشی‌اش را داخل آن می‌گذاشت گفت:
- بریم؟
افرا: آره بریم.
هر دو، دوشادوش یکدیگر بیرون رفتند و وقتی با مادر مهدیه خداحافظی کردند، از خانه خارج شدند و سوار ماشین افرا شدند. در تمام مسیر، نه افرا حرف می‌زد و نه مهدیه! شاید فکر هر دو مشغول چیز‌هایی بود که نمی‌توانستند بگویند
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین