#۲۰
چند ساعتی از مکالمهشان گذشته بود. افرا با پوشیدن مانتو کوتاه سفیدش همراه شال قرمزش و شلوار جین آبیاش، از اتاق بیرون آمد. قرار بود شاهین به خانه آنها برود تا برای مسابقهای که فردا در انتظارش است، اماده شود. از آنجا که مشاور این کاروان، افرا بود، شاهین باید به خانه آنها میرفت تا آماده شود.
همین که افرا پایش را از در بیرون گذاشت، فردی به شدت به او برخورد کرد و گوشیاش از دستش افتاد. وحشتزده به سرش را بالا گرفت که با چشمان سیاهی که در هواپیما دیده بود، روبهرو شد. همان چشمانی که هیچ حس خوبی به آنها نداشت. هیچوقت این حس را به هیچک.س نداشت اما در مقابل این مرد، انقدر میترسید و سکوت میکرد که خودش هم حیرتزده میماند...شاید جذبه شاهین، باعث این سکوت و ترس شده بود. اصولاً هرکسی که از دور او را میدید، میترسید و از چشمانش، وحشت میکرد.
شاهین به افرا کمی نگاه کرد و انگار که ناراحت است، گفت: ای وای معذرت میخوام. گوشیتون بود؟
افرا با حرصی که در صدایش بود گفت: نه آقا لباسم بود منتها جای گوشیمو گرفته بود. بله دیگه گوشیم بود...این کاملاً مشخصه! مگه نیازی به گفتن داره؟
خم شد تا گوشیاش را بردارد که دستی به دستش خورد و زود عقب کشید.
مرد گوشی را برداشت و به صفحه نگاه کرد و گفت: صفحهاش شکسته...باید تعویض بشه
افرا با تعجب و چشمان گرد شده به آرامی لب زد: چی؟ گو...گوشیم
مرد: نگران نباشید...من یه گوشی دارم میدم بهتون فعلا نیازی بهش ندارم! این گوشی رو هم میدم درست کنن؛ که حالا درست کردن تاثیر زیادی نمیزاره...من قول میدم براتون یکی دیگه میخرم.
افرا: چی میگی آقا؟ گوشیم...همه اطلاعاتم، مخاطبینم، عکسهام همهچی تو این بود. بعد شما از خریدن گوشی جدید حرف میزنید؟ جالبه!
مرد: میدم همه اطلاعاتتون رو بریزن داخل گوشی من!
افرا: نیازی نیست...خودم این کار رو میکنم.
مرد: هست...من مسبب این کار بودم. فکر میکنم شما همون روانشناسی هستین که باید امشب باهاش حرف میزدم درسته؟
افرا: بله؛ از کجا فهمیدین؟
مرد: به چهرهتون میاد که شبیه روانشناسها باشین
افرا: بله درست حدس زدین خودم هستم
مرد: بله خوشبختم
و بدون توجه به افرا از کنارش گذشت. افرا مات و مبهوت به مسیر نگاه میکرد و بعد با ناراحتی گفت: گوشیم!
سری تکان داد و به سمت بقیه رفت. فکر نمیکرد در این حد برایش سخت باشد از دست دادن گوشی چندین سالهاش. اگرر مادرش، پدرش، فرید یا فاطمه یا مهدیه زنگ میزدند، چطور به آنها جواب میداد؟
سلامی داد و نشست. بیبی با لبخند گفت: دخترم من میرم اتاق شادی جان توهم بیا تا راحت صحبت کنن و افرا، ارامش داشته باشه.
شادی سری تکان داد و همراه با بیبی به اتاق رفتند تا افرا و شاهین راحت صحبت کنند.
چند ساعتی از مکالمهشان گذشته بود. افرا با پوشیدن مانتو کوتاه سفیدش همراه شال قرمزش و شلوار جین آبیاش، از اتاق بیرون آمد. قرار بود شاهین به خانه آنها برود تا برای مسابقهای که فردا در انتظارش است، اماده شود. از آنجا که مشاور این کاروان، افرا بود، شاهین باید به خانه آنها میرفت تا آماده شود.
همین که افرا پایش را از در بیرون گذاشت، فردی به شدت به او برخورد کرد و گوشیاش از دستش افتاد. وحشتزده به سرش را بالا گرفت که با چشمان سیاهی که در هواپیما دیده بود، روبهرو شد. همان چشمانی که هیچ حس خوبی به آنها نداشت. هیچوقت این حس را به هیچک.س نداشت اما در مقابل این مرد، انقدر میترسید و سکوت میکرد که خودش هم حیرتزده میماند...شاید جذبه شاهین، باعث این سکوت و ترس شده بود. اصولاً هرکسی که از دور او را میدید، میترسید و از چشمانش، وحشت میکرد.
شاهین به افرا کمی نگاه کرد و انگار که ناراحت است، گفت: ای وای معذرت میخوام. گوشیتون بود؟
افرا با حرصی که در صدایش بود گفت: نه آقا لباسم بود منتها جای گوشیمو گرفته بود. بله دیگه گوشیم بود...این کاملاً مشخصه! مگه نیازی به گفتن داره؟
خم شد تا گوشیاش را بردارد که دستی به دستش خورد و زود عقب کشید.
مرد گوشی را برداشت و به صفحه نگاه کرد و گفت: صفحهاش شکسته...باید تعویض بشه
افرا با تعجب و چشمان گرد شده به آرامی لب زد: چی؟ گو...گوشیم
مرد: نگران نباشید...من یه گوشی دارم میدم بهتون فعلا نیازی بهش ندارم! این گوشی رو هم میدم درست کنن؛ که حالا درست کردن تاثیر زیادی نمیزاره...من قول میدم براتون یکی دیگه میخرم.
افرا: چی میگی آقا؟ گوشیم...همه اطلاعاتم، مخاطبینم، عکسهام همهچی تو این بود. بعد شما از خریدن گوشی جدید حرف میزنید؟ جالبه!
مرد: میدم همه اطلاعاتتون رو بریزن داخل گوشی من!
افرا: نیازی نیست...خودم این کار رو میکنم.
مرد: هست...من مسبب این کار بودم. فکر میکنم شما همون روانشناسی هستین که باید امشب باهاش حرف میزدم درسته؟
افرا: بله؛ از کجا فهمیدین؟
مرد: به چهرهتون میاد که شبیه روانشناسها باشین
افرا: بله درست حدس زدین خودم هستم
مرد: بله خوشبختم
و بدون توجه به افرا از کنارش گذشت. افرا مات و مبهوت به مسیر نگاه میکرد و بعد با ناراحتی گفت: گوشیم!
سری تکان داد و به سمت بقیه رفت. فکر نمیکرد در این حد برایش سخت باشد از دست دادن گوشی چندین سالهاش. اگرر مادرش، پدرش، فرید یا فاطمه یا مهدیه زنگ میزدند، چطور به آنها جواب میداد؟
سلامی داد و نشست. بیبی با لبخند گفت: دخترم من میرم اتاق شادی جان توهم بیا تا راحت صحبت کنن و افرا، ارامش داشته باشه.
شادی سری تکان داد و همراه با بیبی به اتاق رفتند تا افرا و شاهین راحت صحبت کنند.