جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,200 بازدید, 69 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#۲۰
چند ساعتی از مکالمه‌شان گذشته بود. افرا با پوشیدن مانتو کوتاه سفیدش همراه شال قرمزش و شلوار جین آبی‌اش، از اتاق بیرون آمد. قرار بود شاهین به خانه آنها برود تا برای مسابقه‌ای که فردا در انتظارش است، اماده شود. از آنجا که مشاور این کاروان، افرا بود، شاهین باید به خانه آنها می‌رفت تا آماده شود.
همین که افرا پایش را از در بیرون گذاشت، فردی به شدت به او برخورد کرد و گوشی‌اش از دستش افتاد. وحشت‌زده به سرش را بالا گرفت که با چشمان سیاهی که در هواپیما دیده بود، روبه‌رو شد. همان چشمانی که هیچ حس خوبی به آنها نداشت. هیچ‌وقت این حس را به هیچ‌ک.س نداشت اما در مقابل این مرد، انقدر می‌ترسید و سکوت می‌کرد که خودش هم حیرت‌زده می‌ماند...شاید جذبه شاهین، باعث این سکوت و ترس شده بود. اصولاً هرکسی که از دور او را می‌دید، می‌ترسید و از چشمانش، وحشت می‌کرد.
شاهین به افرا کمی نگاه کرد و انگار که ناراحت است، گفت: ای وای معذرت می‌خوام. گوشیتون بود؟
افرا با حرصی که در صدایش بود گفت: نه آقا لباسم بود منتها جای گوشیمو گرفته بود. بله دیگه گوشیم بود...این کاملاً مشخصه! مگه نیازی به گفتن داره؟
خم شد تا گوشی‌اش را بردارد که دستی به دستش خورد و زود عقب کشید.
مرد گوشی را برداشت و به صفحه نگاه کرد و گفت: صفحه‌اش شکسته...باید تعویض بشه
افرا با تعجب و چشمان گرد شده به آرامی لب زد: چی؟ گو...گوشیم
مرد: نگران نباشید...من یه گوشی دارم می‌دم بهتون فعلا نیازی بهش ندارم! این گوشی رو هم می‌دم درست کنن؛ که حالا درست کردن تاثیر زیادی نمی‌زاره...من قول می‌دم براتون یکی دیگه می‌خرم.
افرا: چی میگی آقا؟ گوشیم...همه اطلاعاتم، مخاطبینم، عکس‌هام همه‌چی تو این بود. بعد شما از خریدن گوشی جدید حرف می‌زنید؟ جالبه!
مرد: میدم همه اطلاعاتتون رو بریزن داخل گوشی من!
افرا: نیازی نیست...خودم این کار رو می‌کنم.
مرد: هست...من مسبب این کار بودم. فکر می‌کنم شما همون روانشناسی هستین که باید امشب باهاش حرف می‌زدم درسته؟
افرا: بله؛ از کجا فهمیدین؟
مرد: به چهره‌تون میاد که شبیه روانشناس‌ها باشین
افرا: بله درست حدس زدین خودم هستم
مرد: بله خوشبختم
و بدون توجه به افرا از کنارش گذشت. افرا مات و مبهوت به مسیر نگاه می‌کرد و بعد با ناراحتی گفت: گوشیم!
سری تکان داد و به سمت بقیه رفت. فکر نمی‌کرد در این حد برایش سخت باشد از دست دادن گوشی چندین ساله‌اش. اگرر مادرش، پدرش، فرید یا فاطمه یا مهدیه زنگ می‌زدند، چطور به آنها جواب می‌داد؟
سلامی داد و نشست. بی‌بی با لبخند گفت: دخترم من میرم اتاق شادی جان توهم بیا تا راحت صحبت‌ کنن و افرا، ارامش داشته باشه.
شادی سری تکان داد و همراه با بی‌بی به اتاق رفتند تا افرا و شاهین راحت صحبت کنند.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا با لبخند محوی گفت: خب چه مشکلی دارین ؟
شاهین: اومم...من چی‌کار می‌تونم کنم تا استرسم رفع بشه؟
افرا: استرس؟
شاهین: بله
افرا: ببینین آقای...معذرت می‌خوام فامیلیتون رو فراموش کردم
شاهین : مشکلی نیست...شاهین فردادی هستم
افرا: آها...ببینین آقای فردادی، استرس چیزی مثل سَم هست...هیچ وقت واستون خوب نیست ولی مشکلی هست که متاسفانه همه دچار این موضوع شدن. چه بخوایم و چه نخوایم این مشکل وجول داره. حتی اگر تمام تلاشمون رو بکنیم تا تمام استرس رفع بشه خب این اصلا امکان پذیر نیست...ولی خب خوشبختانه هنوز راه‌هایی برای درمانش و کنترلش هست. گاهی گوش دادن موسیقی، نشستن پیش دوستان و کسانی که دوستشون دارین، ورزش مناسب، حتی رقصیدن، قدم زدن، فکر کردن به آینده نامعلوم ، فکر کردن به اتفاقات خوشایند قدیمی باعث می‌شه برای چند لحظه استرس رو از دست بدیم و به شرایط نگاه کنیم. شاید واقعاً حرف زدن این‌ها مسخره باشه ولی گاهی اوقات تاثیرگذار هست! این حرف‌هایی که میگم برای خودم نیست؛ طبق گفته دانشمندان بزرگ هست که این‌هارو ثابت کردند.
شاهین: نمی‌دونم ولی من از بچگی توی فشار و استرس بودم...حوصله دارین واستون تعریف کنم؟
شاهین نیاز داشت به تعریف کردن و صحبت با کسی تا تمام غم‌ها و زجرهایی که در این مدت کشیده بود، را خالی کند.
افرا با لبخند گفت: بله...چرا که نه!
شاهین: خب...من ده سالم بود. یه پسر ده ساله تنها دغدغه‌ای که داره اینه که پدر مادرش اجازه نمی‌دن بره بیرون تا بازی کنه با دوستاش یا براش وسیله‌ای که دلش می‌خواد رو نمی‌خرن ولی من از همون بچگی با بقیه فرق می‌کردم. همیشه مادرم به من اصرار می‌کرد تا زندگیمو طوری ببرم جلو که تمام هم‌کلاسی‌هام، معلم‌هام، تمام بچه‌های فامیل و ...برام ارزش قائل باشن و برای بودن دو جایگاه من، غبطه بخورن. شاید مسخره باشه ولی من تو سن ده سالگی، موفقیت‌هایی کسب کردم، با کسانی حرف زدم و راه رفتم که از من خیلی بزرگ‌تر بودند و من تو سن ده سالگی با اون‌ها رقابت می‌کردم. همیشه می‌گفت باید بهترین باشم و شاید حرف‌های اون بود که من رو به این‌جا رسوند؛ شاید اگر مادرم نبود من این‌جا نبودم و الآن زیر سلطه پدرم بودم. مادرم همیشه جایگاه خاصی برام قائل بود...حالا به‌خاطر تک‌فرزند بودنم یا چیزهای دیگه، این جایگاه رو بهم داده بود اما پدرم...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
مکثی کرد و ادامه داد: اون تمام تلاششو می‌کرد تا من رو به زمین بزنه...با کارهاش، حرف‌‌هاش، حرکاتش باعث می‌شد همیشه از خودم نفرت داشته باشم. نفرتی که حتی معلوم نبود دلیلش چیه! اما باز هم با این حال اون هم می‌خواست من بهترین باشم. نمی‌دونم چرا من رو ول نمی‌کردن و دلشون می‌خواست توی همه عرصه‌ها اسم من باشه و همیشه به من زورشون می‌رسید و کاری می‌کردند من کم نیارم. توی سن ده سالگی، تافل زبانم رو گرفتم، کلاس شنا رفتم، کلاس پیانو رفتم، کلاس کمان داری رفتم و چون به کمان‌داری علاقه داشتم، ادامه دادم و این‌جا خدمتتون هستم‌. همه این‌ها واسه یه پسر بچه ده ساله که هم درس می‌خوند وهم این کارهارو انجام می‌داد، خیلی سخت بود اما من واقعاً تلاش کردم. انقدر تلاش کردم که تایمی توی زندگیم نداشتم که بخوام واسه تفریح بزارم. توی تمام این دوران، همش تلاش کردم. تو مدرسه بیست بود نمراتم و هیچ وقت کمتر نمی‌شد. تو سن دوازده سالگی کلاس اداره می‌کردم و معلم اموزشگاه بودم درحالی که دانش‌آموزام بزرگتر از خودم بودن. این خیلی باعث افتخار می‌شه که شاگردهات از خودت بزرگتر باشن. همه این‌ها یه کاری کرد توی تمام زندگیم استرس تحمل کنم و سختی بکشم. تمام این‌ها باعث شد بترسم از آینده نامعلومم...شاید برای همین هست که می‌ترسم از همه چیز...حتی از فردا هم می‌ترسم که چه‌طور قراره مسابقه انجام بشه تو کشورغریب که با یه کاروان اومدم برای مسابقه...کاروانی که حتی درست مثل خود شما، برای اولین بار همراهی‌شون می‌کنم که بازهم این کاروان توسط پدرم پیدا شد؛ اما چون کمان‌داری رو دوست دارم، تمام این تلاش‌هام واسه‌ام یه موفقیت رو به‌همراه داره.
بعد از تمام شدن حرف‌هایش، نفس عمیقی کشید و به افرا نگاه کرد. افرایی که با حرف‌های شاهین، در فکر فرو رفته بود و ناراحت بود. شاید شاهین همین را می‌خواست؛ شاید قصدش واقعاً همین بود...ناراحت کردن افرا!
افرا با لبخند تلخ گفت: متأسفم واسه گذشته دردناکتون...ولی همین‌طور که می‌دونین گذشته‌ها گذشته! می‌تونین آیندتون رو بسازین !
شاهین: برای همین تلاش می‌‌کنم
افرا: تلاشتون قابل تحسین هست...استرسی که دارین طبیعیه و درمانش همین‌هایی که گفتم هست. شما می‌تونین دردهارو فراموش کنین و به گذشته بزارین و به آینده‌ای فکر کنین که می‌تونه براتون خوب باشه یا بد!
شاهین: شاید همین آینده خوب یا بد، تو آینده‌های بعدی هم پوئن مثبت یا منفی بزاره
افرا : ولی شما می‌تونین با کارهاتون، رفتارهاتون، عملکردتون این پوئن منفی رو مثبت کنین
شاهین نگاهی به ساعت کرد و گفت: اوه...دو ساعت هست صحبت می‌کنیم.
افرا: جدی؟ چه زود گذشت
شاهین: بله...زمان‌های خوب در کنار انسان‌های خوب زود می‌گذره
افرا لبخندی زد و گفت: درسته.
شاهین: خیلی خوشحال شدم که دیدمتون و باهاتون هم‌صحبت شدم‌. اگه یه درخواستی بکنم قبول می کنین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا: تا چه درخواستی باشه
شاهین: می‌خواستم روانشناسم باشین و تو مشکلاتم همراهیم ‌کنین...باعث افتخارم می‌شه اگه قبول کنین...واقعاً الآن که صحبت کردم باهاتون، تمام غصه‌هام رو برای چند دقیقه از دست دادم و به خوشی‌هام فکر کردم.
افرا: برای من هم باعث افتخارم هست که شما پیش من باشین...!
شاهین: پس قبول می‌کنین؟
افرا پلکی روی هم گذاشت و این نشانه تایید او بود.
شاهین: یه دنیا ممنونم...من از حضورتون مرخص می‌شم
افرا: خوش‌حال شدم...به امید موفقیتتون تو مسابقه!
شاهین: مچکرم! واقعاً به صحبت با فرد محترمی مثل شما نیاز داشتم.
افرا: لطف دارین...امیدوارم موفق باشید
شاهین: درضمن بابت موبایلتون هم معذرت می‌خوام...فردا بهتون موبایلم رو میدم...فقط اگر یادم رفت براتون بیارم، شب میارم واستون!
افرا: نیازی نیست ممنون
شاهین: نه این ‌چه حرفیه...وظیفه‌ام هست! من واقعا نمی‌خواستم این‌طور بشه.
افرا: ممنونم
شاهین و افرا، پس از خداحافظی از یکدیگر جدا شدند و شاهین به سمت خانه خودش رفت.
بعد از رفتن شاهین، شادی و بی‌بی از اتاق بیرون آمدند و شادی به سرعت به سمت افرا رفت و گفت: اووو چه حرف زدنی داشتت افرا حال کردی؟ نه خداوکیلی حال کردی؟ چه لفظ قلم‌هایی می‌اومد!
افرا: شادی خیلی دیوونه‌ای
شادی: برو بابا تو دیوونه‌ای دیگه که نمی‌فهمی اینارو...وای اصلاً دیدی حال کردی لحنشو! تو که اصلاً حواست به حرف‌ زدن‌های اون نبود؛ همش به‌فکر مشاوره دادن بودی! من و بی‌بی کلی اون پشت، ذوق می‌کردیم.
افراا: خب حالا غش نکنی بیفتی رو دستمون...بی‌بی من خیلی خسته‌ام می تونم برم بخوابم؟
بی‌بی:اره دخترم برو بخواب...شبت خوش
افرا: شب خوش...شادی بای
شادی: خوب بخوابی خانم روانشناس!
افرا چشم غره‌ای همراه با خنده به شادی رفت و بعد قدم‌هایش را تند کرد و به سمت اتاق رفت و خودش را روی تخت رها کرد. آنقدر خسته بود که به تندی خوابش برد و بدون فکر کردن به فردا و مسابقه، چشمانش گرم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
*****
با پوشیدن مانتوهایشان و برداشتن کیف‌هایشان ، به تندی به سمت جایگاه vip رفتند.
افرا با هول بودن گفت: وای شادی...انقدر که اون وسایل آرایش‌هات رو، روی صورت زدی، دیر شد! ببین؛ همه اومدن ما که باید زودتر می‌اومدیم دیرتر اومدیم...ای به‌خشکی شانس!
شادی: خب بابا انگار چی شده...تو قانون ما دخترارو نمی‌دونی که میگه دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدن هست...به‌خدا که نمی‌دونی. چه‌قدر گفتم چهارتا چیز بزن به صورتت یه فرجی بشه نزدی که!
افرا: وای شادی؛ تف ‌بهت بسه !
به جایگاهی که از قبل رزرو شده بود و کل کاروان آنجا نشسته بودند، رفتند و نشستند. افرا دلیل استرسش را نمی‌دانست ولی به طرز عجیبی استرس داشت. احساس می‌کرد اتفاقی قرار است بیفتد که همه از آن اتفاق احساس ناخرسندی کنند و حالا آن اتفاق، چه بود خدا می‌داند. نمی‌دانست چرا ولی حس می‌کرد روز بدی خواهد بود.
با ورود شاهین به صحنه مسابقه، درحالی که سوار براسب بود و لباس مخصوص پوشیده بود و کلاهی بر سر گذاشته بود، دست از فکر کردن برداشت و به شاهین نگاه کرد. با صدای سوت داور، شاهین و بقیه حرکت کردند. صدای فریاد‌های هواداران و طرفداران می‌آمد که اسم‌های مختلفی را صدا می‌کردند؛ در این میان، نام شاهین هم شنیده می‌شد و افرا، با شنیدن آن صداها، ذوق می‌کرد و صلوات‌هایش را بلندتر می‌گفت. به‌طوری که شادی در کنارش، چشم غره‌ می‌رفت و هر از گاهی می‌گفت: همین خانم دیشب کلاس می‌زاشت.
افرا: اوووف شادی! خداوکیلی این زبونت چرا انقدر درازه؟
شادی : خیلی خوبه که
افرا: اره خیلی؛ اصلا دارم حال می‌کنم. هیس! هیچی نگو دارم می‌شنوم چی میگن
شاهین با قدرت می‌تاخت و در نهایت، درکمال تعجب لحظه‌ای خود را باخت ولی کمی طول نکشید که به خود آمد و ادامه داد. چند دقیقه‌ای گذشته بود که صدای سوت داور امد. افرا با استرس نگاه کرد که با دیدن نام و عکس شاهین، در مانیتور صحنه، بلند شد و جیغی کشید و گفت: خدایا شکرت!
همه از دیدن این حالت افرا، تعجب کردند ولی افرا اصلاً حواسش نبود. آنقدر خوشحال بود، که همه‌ک.س و همه‌چیز را فراموش کرده بود‌.
داور دست شاهین را بلند کرد و او را برنده مسابقه اعلام کرد .
چند ثانیه بعد، شاهین دستش را بلند کرد و به افرا، لایک نشان داد. همین حرکتش باعث شد دوربین ها به سمت افرا بچرخند و صدای چیک-چیک دوربین‌ها به گوش همه برسد. افرا با ناباوری به اطراف نگاه می‌کرد و صدای متعجب شادی را شنید: وای!
نمی‌دانست چه کار کند، چگونه این مشکل را حل کند، ولی می‌دانست که تمام زندگی‌اش پوچ شد و رفت به هوا...این یه حرکت مضخرفی بود که برایش پیش امد. کمی بعد، چشمانش سیاهی رفت و افتاد و دیگر چیزی نفهمید
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
****
چشمانش را باز کرد که صدای شادی به گوشش رسید: وای دکتر...دکتر چشم‌هاشو باز کرد!
بی‌بی: دختر یواش...این‌جا فرانسه‌اس خارجی حرف بزن بفهمن
شادی: ای بابا
بعد از گفتن این حرف، به فرانسوی حرف‌هایی را گفت، که دکتر به اتاق آمد و بعد از چک کردن وضعیت افرا، از اتاق خارج شد و قبلش تأکید کرد که نباید تا مدتی افرا استرس داشته باشد...استرس برایش مانند سم بود و اگر استرس می‌گرفت، سیستم‌های عصبی‌اش، دچار اختلال می‌شد.
شادی: خب بابا...این دکتره فکر کرده ما هرروز به افرا قرص استرس می‌دیم که استرس داشته باشه....خب آره دیگه مام نمی‌خوایم افرا استرس داشته باشه کی دوست داره استرس داشته باشه آخه...دکترهای این‌جام یه تخته‌ ندارن به‌خدا
بی‌بی: شادی زشته!
افرا مادر خوبی؟
افرا لبخند ارامی زد و گفت: آره فدات‌شم
ناگهان چیزی به ذهنش آمد و به تندی گفت: وای...عکس
شادی با صدای وای افرا ترسید و گفت: مرض...دختره خنگ ترسیدم.
افرا: شادی...بگو چی شد؟ بعد این‌که از حال رفتم چی‌شد؟
شادی: راستش...راستش عکس رو پخش کردن و به عنوان نامزد شاهین معرفی‌ت کردن. همه دنیا الان تورو به عنوان نامزد شاهین می‌شناسن !
افرا با بهت نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه گفت: بدبخت شدم.
مکثی کرد و دوباره بلند گفت: مامانم!!
شادی: وااای افرا ترسیدمم دیوونه‌ای مگه دختر؟ یکم یواش‌تر، ملایم‌تر خواهر من! بنده‌خدا ۵۰ بار به بی‌بی زنگ زده...هر ۵۰ بار صداش از ته چاه در اومده بود و انگار داشت گریه می‌کرد.
افرا: وای وای شادی بیچاره شدم مامانم بیچاره‌ام می‌کنه...ای خدا این چه مصیبتی بود سرم اومد؟ بدبخت شدم که!
شادی گوشی را به سمت افرا گرفت و گفت :
بیا زنگ بزن بهش
افرا گوشی را از شادی گرفت و شماره مادرش را زد و صدای بوق‌های گوشی آمد. مادرش با دو بوق جواب داد و گفت: بله؟
افرا: مامان؟
مادرش جیغی کشید و گفت: افراا؟ افرا برنگرد ایران...می‌کشتمت دختر! رفتی کشور غریب ازدواج کردی؟ وای وای وای...تو ایران هزارتا پسر خوب و خانواده‌دار و تحصیل کرده به تو معرفی کردیم گفتی نه...تا رفتی خارج ازدواج کردی؟ اونم با کی...شاهین فردادی!
صدای پدرش امد که گفت: خانوم یواش...شاید شایعه باشه
مادرش خواست چیزی بگوید افرا با بغض گفت: به‌خدا شایعه‌اس...من حتی نمی‌شناسم این فردی که میگن رو! چرا...چرا می‌شناسمش ولی فقط یک بار بهش مشاوره دادم...فقط یک بار! مامان من همچین کاری نکردم...اگر می‌خواستم ازدواج کنم که همون ایران می‌گفتم بیاد! این آقا فردادی ایران زندگی می‌کنه؛ اگه می‌خواستم که ایران می‌اومد خاستگاری! من انقدر دیوونه نشدم که اینطوری بدون گفتن به شما، ازدواج کنم. واقعاً من رو این‌طور شناختید؟
مادرش: پس این ‌چیه؟ این که تو نامزد این مردی چیه؟
افرا: من فقط خوشحال شدم و پریدم اونم فقط به‌خاطر اینکه...نمی‌دونم واقعا! خوشحال شدم چون بهش مشاوره داده بودم...اونم چون روانشناسش بودم لایک نشون داد...این‌ها دلیل بر این ‌نمی‌شه که ما نامزدیم! به‌خدا منم نمی‌دونم چی‌شد که این‌طوری شد. حتی بعدش بی‌هوش شدم و الان بیمارستانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
مادرش مکثی کرد و گفت: وای افرا نمی‌دونی ایران چه خبره...نمی‌دونی از صبح چند نفر زنگ زدن تبریک گفتن
افرا: مامان...
مادرش : هیچی نگو...فقط زودتر تموم کن
صدای پدرش امد: افرا بابا؟
افرا: بابا...
پدرش: جانم بابا؟ دورت بگردم ناراحت نباش درستش می‌کنم
افرا: بابا من تقصیری نداشتم
پدرش: می‌دونم عزیزم می‌دونم...خوبی؟
افرا: نه...قلبم درد می‌کنه! از اتفاقی که افتاد ، از مامان که اعتماد نداره
پدرش: داره عزیزم...وضعیت خونه خوب نیست
افرا: معذرت می‌خوام
پدرش: درست می‌شه...مواظب خودت باش دخترکم! ناراحت نشو درستش می‌کنیم
افرا: مرسی که هستی بابا
پدرش: دورت بگردم! خداحافظ
افرا: خداحافظ
بعد از قطع کردن گوشی، صدای هق-هق‌اش به گوش می‌رسید. برای این دردی که بدون اینکه بخواهد اتفاق افتاده بود، هق-هق می‌کرد و اشک‌هایش پی‌در‌پی می‌ریختند و به صحبت‌هایش امان نمی‌دادند. شاید هر دختر دیگری بود خوشحال می‌شد، اما افرا این طور نبود؛ با از بین رفتن اعتماد مادرش نسبت به خودش، دیگر امیدی نداشت و اگر شاهین را می‌دید، تمام عصبانیتش را روی ان خالی می‌کرد.
با اشک می‌گفت: دیدی شادی؟ دیدی چه بلایی سرم اومد؟ به‌خاطر یه لایک نشون دادن، بی‌حیثیت شدم. اون گوشی بی‌صاحابمم نیست ببینم کی زنگ زده و چی میگن...مهدیه الان دق می‌کنه...مامانم به قلبش فشار میاد...غرور مردونه بابام شکست...! همه اینا تقصیر منه! خدا منو لعنت کنه باعث شدم این‌ همه آدم ناراحت بشن. این همه آدم نگران بشن و من این‌جا دراز بکشم و الکی خوشحال باشم. وای خدایا !
شادی: چرت و پرت نگو افرا...یه اتفاقه که اتفاق هم نمی‌شه اسمش رو گذاشت این یه شایعه‌اس که به‌زودی مشکل حل می‌شه...! زود زود تموم تلاشمون رو می‌کنیم درست کنیم...مگه الکیه ؟
خواست ادامه بدهد که صدای بی‌بی امد: افرا مادر، شاهین اومده
افرا با اخم گفت:چی می‌خواد؟ بس نیست؟ رو تخت بیمارستان هم افتادم بس نبود واسش؟ دید مامان بابام نسبت بهم تغییر کردن بس نیست؟ آبروم رفت بس نیست؟
بی‌بی خواست حرفی بزند که در باز شد و شاهین بی‌ملاحظه داخل آمد و گفت: افرا خانوم...من بدون اینکه قصدی داشته باشم این کارو کردم. من می‌خواستم به بهانه تشکر به شما این کارو کنم! قرار نبود این اتفاق بیفته ولی حالا که افتاده، مجبوریم تحمل کنیم و یا شاید به زمان بسپریم که حل بشه
افرا:به زمان بسپریم؟ آقای فردادی اگر قراره من بشینم و به زمان نگاه کنم و حرکتی نزنم نمی‌شه همچین چیزی...باید یه حرکتی از خودم نشون بدم که درست بشه ...شما توی اون صفحه لعنتیتون می‌تونین بگین این کار از قصد نبوده و قضیه بخوابه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#۲۶
سکوتی بین‌شان ایجاد شد که طول نکشید شاهین گفت:منظورم همین بود؛ همین الانش هم پستی گذاشتم که مربوط به همین موضوعه. تقریباً همه‌چی داره تموم می‌شه اگه شما بذارین
افرا: من؟ من بذارم؟ آقای محترم شما انگار واقعأ نمی‌فهمید چی دارید می‌گید...من از خدامه! هیچ‌وقت نخواستم با کسی ازدواج کنم مخصوصاً شما!
شاهین: مهم نیست! من هم همچین خوشم نمیاد کسی که با عقل خودش مشکل داره رو به عنوان زنم قبول کنم
افرا: این شمایین که با این سنتون هنوز نمی‌دونین چه زمانی باید چه عکس‌العملی نشون بدین...بعد من بی‌عقلم؛ جالبه! واقعاً دیوونه‌ هستید؟
شاهین: درهرصورت تلاش می‌کنم تا این بازی کثیف رو تموم کنم وگرنه من اصلاً دلم نمی‌خواد شما به عنوان همسرم شناخته شید
افرا: باور کنین همون اندازه که شما نمی‌خواین من هم نمی‌خوام.
شاهین: خداحافظ
و بعد از جلو چشمان افرا و شادی و بی‌بی دور شد. بعد دور شدنش، افرا با اخم گفت: پسره دیوونه‌ست! حتی خودش هم نمی‌دونه داره چی‌کار می‌کنه...یه تنه گند زد به همه‌چی! الان من با این همه تبریک چه غلطی کنم؟ آبروم همه جا رفت...الکی‌الکی ازدواجم کردم
شادی: بی‌خیال افرا درست می‌شه نگران نباش عشقم
افرا: آخه می‌بینی چی میگه به من؟
شادی: به‌درک
بی‌بی: راست میگه دخترم به خودت نگیر
شادی: یکی از راه‌های عصبانی کردن طرف مقابل، اهمیت ندادن به حرف‌هاشه...درسته بعضی‌ها فکر می‌کنن ترسیدی ولی همین‌که جوابی بهشون ندی بیشتر اعصبانی میشن
افرا: می‌دونم ولی نمی‌تونم...در برابر این فرد نمی‌تونم! دلم می‌خواد بزنم بکشمش !
شادی: ولی اگه بخوای میشه...هر ناممکنی ممکن میشه اگر خودت بخوای
افرا: شادی مرسی که هستی توی این کشور و شهر غریب
شادی لبخندی زد و گفت: تموم حواسم بهته نمی‌ذارم از طرف این کاروان حتی صدمه‌ای بهت بخوره عزیزم
افرا: مرسی عزیزم!
دیگر چیزی برای گفتن نداشتند. فکر هرکدام به چیزهایی بود که جوابشان را نمی‌دانستند و حتی نمی‌دانستند برای آینده‌شان چه چیزی رقم خورده است. آینده، گذشته‌ای خواهد شد که شاید برایش خوش‌حالی کنیم و شاید با به یادآوری‌اش، دیگر نخواهیم آن روز و آن ثانیه و آن لحظه، تکرار شود.
فکرشان درگیر بود...درگیر زندگی‌ای که حتی نمی‌دانستند که قرار است چه اتفاقی برایشان در این سفر بیفتد! نمی‌خواستند فکر کنند ولی ناخودآگاه فکر می‌کردند و هراس و دلهره به وجودشان رخنه می‌کرد. اتفاقاتی که از همان اول، مشخص بود که قرار است بدبختی و هلاکت بیاورد
****
با اخم و عصبانیت گفت: چی میگی شادی؟ شما برین من با کی بمونم تو این کشور غریب؟ عمو تو این همه سال نزاشت بی‌بی بره پیش بابا و مامان من الآن چرا مهربون شد؟ چرا همه‌چی این‌طوری می‌شه
شادی: دورت بگردم آروم باش...پیش شاهین می‌مونی
افرا: شااهین؟ لعنتی من و اون به خون هم تشنه‌ایم... بعد شما من رو می‌ذارین پیش اون؟ مرسی واقعاً
شادی: افرا چی‌کار کنم؟ من دارم دق می‌کنم که می‌خوام تنهات بذارم ولی عموت دستور داده! این عموت واقعاً داره عصاب خورد می‌کنه ولی نه من، نه بی‌بی، نه هیچ‌ک*س دیگه‌ای نمی‌تونه هیچ‌گونه کاری کنه
افرا: الهی درد بی‌درمون بگیره این عموی من
شادی: من باید برم...پروازم نیم ساعت دیگه‌ست
افرا : وای خدا بدبخت شدم من این‌جا چی‌کار کنم؟
شادی: تو می‌تونی افرا...همیشه از قانون جذب استفاده کن و بگو می‌تونی که این کار رو انجام بدی...دیگه روانشناسی نیاز به این حرف‌ها نیست.
افرا سری تکان داد و گفت: برو عزیزم...ببخشید ناراحتت کردم! سفرت به‌سلامت
شادی: هفته بعد قراره شمام برگردین...خب؟ ناراحت نباش دیگه
افرا: ناراحت نیستم قشنگم
شادی: خداحافظ
بعد از در آغوش گرفتن یکدیگر، شادی به سمت فرودگاه رفت که بی‌بی منتظرش بود. عمویش بی‌بی را زودتر فرستاده بود تا افرا نتواند بی‌بی را در کنار خود نگه دارد. افرایی که داشت برای تک و تنها بودنش در شهر غریب، فکر می‌کرد و می‌ترسید و دلهره‌ای به جانش رخنه کرده بود که با این‌که خودش روانشناس بود، ولی نمی‌توانست کاری انجام دهد. درست است که می‌گویند شاید گاهی برای خودت خوب نباشی، اما برای بقیه خوب می‌شوی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#۲۷
گوشه‌ای از خانه نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود و به زمین خیره شده بود. یاد حرف جوکر افتاد که در یک فیلم ‌می‌گفت《من لبخند می‌زنم تا دردهامو پنهان کنم و آرزومه یک روز، یکی بیاد نگاهم کنه و بفهمه همه چی دروغه؛ چه روزهایی که از درون ذره ذره نابود شدیم و لبخند زدیم، ولی هیچ‌وقت کسی نفهمید این لبخندها دروغه》
اشک از چشمانش چکید. شاید واقعیت زندگی افرا هم همین‌طور بود؛ شاید واقعاً او هم زندگی‌اش طبق گفته جوکر جلو می‌رفت. از بچگی تمام تلاشش را کرده بود تا مستقل باشد و محتاج کسی نباشد. برای همین است که از بچگی کار کرده است و همیشه تلاش کرده بود روی پای خودش بایستد؛ با این‌که هیچ‌وقت مشکل پول نداشت، ولی همیشه می‌خواست خودش باشد و خودش! محتاج پدر و مادرش نباشد.
همین‌ها باعث شدند افرا قوی و مستقل بار بیاید و به هیچ‌ک.س در تمام مدت زندگی‌اش، محتاج نشود.
با صدای در، بلند شد و به سمت در رفت. وقتی در را باز کرد، ملکه عذابش ظاهر شد که لبخندی برلب داشت و می‌گفت: شادی خانوم و بی‌بی رفتن؟
افرا:بله
شاهین:نمی‌رید کنار؟
افرا: چرا برم کنار؟
شاهین: نمی‌دونید؟ خب راستش بی‌بی شمارو سپرد به من و گفت که مواظبتون باشم
افرا: چی؟ وای! بی‌بی چیکار کردی آخه
شاهین: نمی‌خواید برید کنار؟
افرا: نه! مگه بچه‌ام...من مراقب خودم هستم نیاز نیست شما این‌جا باشید. می‌تونید برید
همین‌که خواست در را ببندد، کفش‌های شاهین میان در قرار گرفت و مانع بسته شدن در شد.
شاهین: اینو می‌تونید از بی‌بی بپرسید
و از کنار افرا رد شد و به داخل خانه رفت. همین‌که وارد خانه شد، گوشی‌اش زنگ خورد و کمی بعد صدای پدر افرا، شنیده شد: آقای فردادی؟
شاهین: جانم آقا علی؟
پدر افرا با دلهره گفت: شاهین جان ، افرا پیش توعه؟
شاهین: بله آقا علی نگران نباشید
آقا علی: من دخترم رو دست تو سپرده‌ام شاهین جان...قول بده که حواست بهش هست
شاهین: حواسم هست بهش آقا علی شما نگران نباشید مثل چشم‌هام از ایشون مراقبت می‌کنم
اقا علی: ممنونم. میشه گوشی رو بدی باهاش صحبت کنم؟
شاهین: بله الآن میدم
بعد که افرا را صدا زد، گوشی را سمتش گرفت و افرا مشغول صحبت با پدرش شد.
افرا نگاه خسته‌ای به شاهین انداخت و برای بار هزارم به عمویش لعنت فرستاد. کاش به این سفر لعنتی نمی‌آمد ...کاش می‌ماند ایران و همان‌جا تلاش می‌کرد...ولی این کاش ها دیگر به‌درد هیچ‌ک.س نمی‌خورد.
همان‌جا بود که بدون جواب دادن به تلفن پدرش، دوباره سرش گیج رفت و چشمانش، سیاهی رفت و فقط دو تیله مشکی رنگ را دید و بعد، تنها سیاهی مطلق بود...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#۲۸
********
وقتی چشمانش را باز کرد، خود را در بیمارستان دید که فردی با چشمان سیاهش، به او نگاه می‌کرد و گویی از به‌هوش آمدنش، خوشحال بود. فردی که به چشم مشکی بین طرفدارانش معروف بود و به چشم سرد، بین افرا...!
شاهین: به هوش اومدی؟
افرا از لحن خودمانی شاهین، به قدری تعجب کرده بود که قدرت تکلم خود را از دست داد و به جای صحبت کردن، فقط سری تکان داد که شاهین گفت: خب خداروشکر...!
افرا زیر لب گفت: ممنون
شاهین: بابت؟
افرا: کمکتون...اینکه به این‌جا آوردین
شاهین: وظیفه‌ام بود؛ ببین افرا من و تو قراره باهم یه هفته زندگی کنیم. اگر بخوایم همش دعوا و بحث کنیم نمی‌شه! پس بیا یه کاری کنیم که تو این یه هفته مثل دوتا دوست و رفیق باشیم نه دشمن! حداقل این یک هفته رو برای همدیگه جهنم نکنیم. لطفاً!
افرا با اخم نگاهش می‌کرد. چرا باید با کسی که حتی نمی‌شناسد، یک هفته زندگی کند. این چه‌طور زندگی‌ بود که نمی‌دانست فرد مقابلش کیست ولی باید با او زندگی می‌کرد! کجای دنیا چنین چیزی وجود دارد؟
شادی و بی‌بی چرا افرا را در این کشور غریب رها کردند و رفتند؟
افرا: بله شما درست می‌گید
شاهین: من یه هتل رزرو کردم. هتل فور سیزن(four season )
افرا: شما احیاناً نباید قبل رزرو با من مشورت می‌کردید؟ شاید من نخوام با شما تو یه هتل زندگی کنم!
شاهین: افرا...قراره یک هفته اینجا باشیم بریم تو خیابون بخوابیم؟
افرا: ببینین آقای فردادی؛ اول اینکه شما باید بگید افرا خانوم نه افرا...در ثانی چرا باید تو یه هتل باشیم؟
شاهین: واقعاً فکر کردید من می‌ذارم شما پولی پرداخت کنین؟
افرا: نگید که قراره جنتلمن بشید آقای فردادی
شاهین: شماهم نگید که فکر می‌کنین من قراره بذارم شما چیزی پرداخت کنین
افرا: می‌شه لطف کنید تو این چند روز بذارین من خودم برای خودم تصمیم بگیرم ؟
خشم چشمان سیاه شاهین را در بر گرفت. طوری که حتی افرا از این حرکت ناگهانی‌اش ترسید ولی باز هم خونسردی خود را حفظ کرد.
شاهین: ‌خیر نمیشه...پدرتون شمارو سپردن به من
افرا: آقای فردادی...من ۶ سال توی شهر دیگه‌ای درس خوندم، شهر های مختلفی رفتم، پس تجربه داشتم. میشه طوری رفتار نکنید که انگار نگران منید؟ من واقعاً از این‌که شما این‌طور رفتار می‌کنید، بدم میاد و متنفرم. از تظاهر کردن افراد اطرافم متنفرم...ازتون خواهش می‌کنم انقدر تظاهر نکنید که نگرانم هستید!
چشمان شاهین، برای اولین بار رنگ تعجب به خود گرفت. دختری که روانشناس بود، انقدر در دل ناراحت بود که این‌طور به زبان می‌آورد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین