جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,197 بازدید, 69 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
صدف:
آفرین، یه بار تو عمرت حرف درست زده باشی الآنه
مهدیه چشم غره‌ای رفت و چیزی نگفت.
افرا:
نگهش می‌دارم اما اگه بیاد و بگیره چی؟
صدف:
اون جرعتشو نداره؛ باید بره زندان و تا اون بیاد بچه‌ات خیلی کم باشه ۱۰ سالش می‌شه
افرا با بغض چیزی نگفت و به بخت سیاهش، لعنت فرستاد. تا آخر عمر باید تنها می‌ماند و از فرزندش به تنهایی مراقبت می‌کرد.
***
قاضی فرانسه شروع به حرف زدن کرد:
رای دادگاه به این صورت صادر می‌شود... آقای یاسینی بعد از مراجعه به روانشناس، سایکوپت بودنش مشخص شد و برای درمان، می‌تواند در فرانسه یا در ایران که تابع هر دو می‌باشد، درمان شود. اما خانم افرا، ایشون می‌توانند به راحتی به ایران برگردند و برای دفاع از خود در برابر آقای یاسینی بی‌گناه می‌باشند. اما طلاق‌ آن‌ها؛ آن‌ها نمی‌توانند طلاق بگیرند زیرا خانم افرا باردار است. بعد از زایمان، می‌توانند طلاق بگیرند.
چشمان افرا، اشک‌دار شد و پلک‌هایش مانند همیشه خیس شد. تمام قلبش درد می‌کرد و از اینکه این اتفاق برایش افتاد، نمی‌توانست آرام باشد. اشک‌هایش پی‌درپی می‌ریخت و توان صحبت نداشت.
با صدای قاضی باز هم به خودش آمد و به او گوش کرد:
ختم دادگاه!
سعی می‌کرد چانه‌اش نلرزد و روزهای دیگر را به خاطره بسپارد اما نمی‌شد... هرچقدر تلاش می‌کرد، نمی‌توانست این را قبول کند که خاطره‌ای بوده و دیگر نیست. حتی وقتی اسم شاهین به گوشش می‌رسید، حالش خراب می‌شد.
به شاهین نگاه کرد؛ صورت زخمی‌اش، لباس‌های زندان برایش نامفهوم بود. این شاهین را نمی‌شناخت؛ او همان شاهین را می‌خواست که مسخره بازی درمی‌آورد و او را می‌خنداند. اما همه چیز برعکس شده بود و دیگر نه افرا، افرای سابق بود و نه شاهین، شاهین سابق!
طبق گفته‌های دکتر، حالش بیشتر از چیزی که فکر می‌کرد، خراب بود. نیمی از ریه‌هایش، از بین رفته بود و دکتر تأکید کرده بود که از تنش‌ها دور بماند. از زمانی که فهمیده بود باردار است، تمام بدنش شروع به لرزش کرده بود. مهدیه و صدف و مادرش و پدرش برای عوض شدن حالش، به فرانسه آمده بودند تا حالش را درست کنند اما هیچ فرقی نکرده بود.
با صدای شاهین، برگشت و نگاهش کرد. صدای لرزانش می‌آمد و باز هم چیزی از نفرتش کم نمی‌شد:
افرا...
جوابی نداد و سکوت کرد. نمی‌توانست جوابی بدهد. در برابر ظلم‌هایش، همیشه سکوت کرده بود و حتی الآن که احساس امنیت می‌کرد، باز هم از او می‌ترسید.
شاهین:
وایسا... می‌خوام باهات حرف بزنم! کاریت ندارم توروخدا فقط حرف بزنیم
پدر افرا با اخم گفت:
چی میگی؟ مگه این‌که از جنازه من رد بشی و با دختر من حرف بزنی. بریم بیرون افرا جان
شاهین:
وایسید... توروخدا! کاری ندارم برای آخرین بار حرف بزنم
افرا با چشمانش از پدرش اجازه می‌خواست. پدرش که اجازه را صادر کرد، کمی نزدیک رفت و گفت:
بگو شاهین، زود باش می‌خوام برم
شاهین:
می‌خوای طلاق بگیری؟
افرا:
قطعاً این کار رو می‌کنم و شرت رو برای همیشه از زندگیم دور می‌کنم. حیف بچه‌ هست وگرنه زودتر این کار رو می‌کردم. احضاریه به زودی به دستت می‌رسه جناب.
شاهین:
اما من نمی‌ذارم
افرا:
همچین کاری نمی‌تونی کنی؛ شاهین تو روح من رو کشتی، جسمم کشتی! نذاشتی چیز سالم توی بدنم بمونه. هر کجایی از بدنم رو نگاه می‌کنم یا شکسته یا کبود شده. ازت متنفرم. هفت تیر رو که بهت دادم، نمی‌دونستم ماشه رو می‌کشی و به روح و جسم زخمی من، مهلت ترمیم نمی‌دی. تا آخر عمرم نمی‌بخشمت و هیچ‌وقت اجازه چنین کاری رو دوباره بهت نمی‌دم. از من و بچه‌ام دور بمون شاهین!
بعد بدون نگاه کردن به او، از دادگاه خارج شد. صدای قدم‌های پدرش که پشتش می‌آمد را می‌شنید و توجهی نمی‌کرد. باز هم استرس به سراغش آمده بود و تمام جانش می‌لرزید. آن‌قدر تنش و لرزیدن بدنش زیاد بود که نمی‌توانست آن را توصیف کند.
در تمام مدت، فقط برای آزمایش بارداری به دکتر رفته بود و مهدیه و صدف و مادرش را دیده بود. پلیس آن را به خانه امن منتقل کرد و او در آن‌جا مانده بود.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
وقتی مسئول پرونده و وکیل شاهین، درخواست ملاقات او و شاهین را دادند، او درخواست را قبول نکرد و نخواست که شاهین را ببیند. پرونده‌ای عجیب بود؛ مردی دو تابعیتی، که هم ایران و هم فرانسه زندگی می‌کرد، از قضا انسان معروفی هم بود و نیمی از جهان یا شاید هم کل جهان او را می‌شناختند، همسرش را حبس کرده بود و او را اذیت می‌کرد و تمام این اذیت‌ها بر اساس سایکوپتی بودن او بود.
به شاهین فکر کرد؛ لاغر شده بود و رنگ پریده. لباس زندان از او یک مرد ترسناک ساخته بود. اگر هر کدام از طرفداران او، او را در این وضعیت می‌دیدند، قطعاً سکته می‌کردند. ریش‌های صورتش درآمده بود و از چشمای به رنگ شب‌اش، جذابیتی نمانده بود. چشمانی که روزی افرا بر سر آن‌ها قسم می‌خورد، امروز آن‌قدر خطرناک شده بود که می‌ترسید حتی از آن‌ها صحبت کند.
بغضش ترکید و بی‌توجه به این‌که پدرش در کنارش است، شروع به گریه کردن کرد. دستش را به قلبش گرفت و به دیوار تکیه داد و با صدای بلند گفت:
آخ خدا...!
تمام زن‌ها و مرد‌های فرانسه، به او نگاه می‌کردند. هر ک.س که او را می‌دید، دلش برای او می‌سوخت و قلبش به درد می‌آمد با زجرهای او! چنان اشک می‌ریخت که گویی مادرش را از او گرفتند و او چاره‌ای ندارد.
نفسش به لرزش افتاد. چشم‌هایش روی هم افتاد و نزدیک بود باز هم جان بدهد. بدنش چنان ضعیف شده بود که می‌خواست فقط بمیرد و از این فرزندی که در دل می‌پروراند و از این زندگی شوم رها شود. شاهین چه‌طور توانست این کار را با او کند؟ مگر او انسان نبود؟ چه‌طور توانست دختری را اذیت کند و هر دقیقه به او آسیب روحی و جسمی بدهد.
با نفسی که به دهانش رفت، نفسش برگشت و سرفه کرد. پدرش مانند همیشه تکیه‌گاهش شده بود و اسپری آسم را از کیفش درآورده بود. آری.. دخترک بی‌نوای قصه، آسم گرفته بود؛ البته که حق داشت! تمام یک ماهی که پیش شاهین بود، فقط نفسش بریده بود و خودش هم تعجب کرده بود که چه‌طور زنده است!؟
به چشمان پر از غم پدرش نگاه کرد. چشمان پدرش باهایش حرف می‌زد و در چشمان، پشیمانی خاصی موج می‌زد. باز هم در دل عمویش و شاهین را لعنت کرد که باعث شدند پدرش که بزرگترین فرد و محکم‌ترین فرد زندگی‌اش است، این‌طور شکسته و شرمنده شود. برای یک دختر، سخت است که ببیند شکسته شدن بزرگترین تکیه‌گاهش! سخت است اگر ببیند پدرش، اولین مرد زندگی‌اش، خورد شده و شانه‌های تنومند و قدرتمندش، خم شده است.
شاهین هم گناهی نداشت؛ او هم قربانی کارهای
پدرش بود. اولین کسی که باید تاوان پس می‌داد پدر شاهین بود که او را به این روز انداخته بود. او هم گناهی نداشت! قلبش برای خودشان می‌سوخت و خاکستر می‌شد و به هوا می‌رفت. قلبش برای روزی که با ذوق و شوق مدرک روانشناسی‌اش را گرفت، اما نمی‌دانست که همین مدرک، تمام زندگی‌اش را بهم می‌ریزد.
پدرش با لحن غم‌انگیزی گفت:
افرا؟ خوبی بابا؟
افرا قلبش را چنگ زد و با اشک گفت:
بابا، تموم شد. راحت شدم از دستش... توروخدا با اولین پرواز برگردیم. من از این کشور و آدم‌های این کشور می‌ترسم؛ وقتی هر گوشه‌ای از این شهر رو می‌بینم، یاد خاطراتم می‌افتم. توروخدا برگردیم
پدرش سر افرا را در آغوش گرفت و با بغض گفت:
برمی‌گردیم دخترکم، برمی‌گردیم و نوه عزیزم رو بزرگ می‌کنیم. نمی‌ذاریم دستش بهش بخوره! نگران هیچی نباش دورت بگردم
***
دستش را به روی شکمش گذاشت و به همه‌چی فکر می‌کرد. به ایران برگشته بود و ماه هفتم بارداری‌اش بود و دوران سخت بارداری‌اش... جنسیت فرزندش مشخص شده بود و پزشک‌ها گفته بودند فرزندش دختر است. در دل دعا می‌کرد که فرزندش شبیه به شاهین نشود که هر روز زندگی برایش تلخ شود. دست و پایش هنوز کبود بود اما از گچ درآورده بود. زخم تمام اعضای بدنش درست شده بود اما زخم قلبش... هرگز! انسان وقتی یک‌بار از طرف فردی که دوستش دارد می‌میرد و خورد می‌شود، هیچ‌وقت دیگر نمی‌تواند آن را ترمیم کند. زخم قلب، از همه زخم‌ها بدتر است. کاش انسان تیر بخورد و بمیرد، اما هرگز تلخی زخم قلب را نچشد.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
به این فکر می‌کرد که دیگر نمی‌تواند به مطب برود و باید آن‌جا را بفروشد. خودش نیاز به یک مشاور و روانشناس داشت و قطعاً با این وضعیت نمی‌توانست کاری برای مردم کند. همین‌که زندگی خودش را اداره کند، به خودش کمک کرده است.
به دختر خواهرش، جانان، نگاهی کرد که انگشتش را می‌مکید و با چشمان بزرگش به او نگاه می‌کرد. به تازگی به ماه ششم رفته بود و زمانی که او با شاهین به فرانسه رفته بود، خواهرش فاطمه هم فرزندش را به دنیا آورده بود. در خانه هیچ‌ک.س وانمود نمی‌کرد که شاهینی وجود داشته؛ این برایش خوب بود! خوب بود که می‌توانست با این کار فراموشش کند اما... هرگز چنین اتفاقی نمی‌افتاد. همیشه در قلبش می‌ماند و برای همیشه خاطراتش را یاد آوری می‌کرد.
با صدای زنگ، ترسیده به آیفون نگاه کرد. طبیعی بود که تا مدت‌ها بترسد. مادرش نگاهی به او کرد و گفت:
چیزی نیست دخترم؛ حتماً فریده باز کلید جا گذاشته! این نفس چه‌طوری تحملش می‌کنه خدا می‌دونه
نفس آسوده‌ای کشید و مادرش در را باز کرد. با شنیدن صدای فردی، نفسش در سی*ن*ه‌اش حبس شد و با استرس به در نگاه می‌کرد.
مادرش، خانم را به داخل هدایت کرد و وقتی افرا را دید، اشکی از گوشه چشمش چکید. مادر شاهین بود که آمده بود و می‌خواست او را سرزنش کند.
خواست برود که مادرشاهین گفت :
توروخدا بذار حرف بزنم بعد برو
افرا با سماجت و نفرت، برگشت و به صورتش نگاه کرد. یاد آور تمام خاطرات، این چهره بود.
افرا:
من حرفی با شما و خانوادتون ندارم. بعد از تولد بچه‌ام، طلاق می‌گیرم و خودم رو راحت می‌کنم. برید لطفاً
نیلی بدون مقدمه گفت:
شاهین می‌خواد ببینتت
افرا پوزخندی زد و گفت:
ببینه؟ چرا فکر کردید قراره قبول کنم؟
نیلی به هق-هق افتاد و گفت:
به‌خدا منم مادرم... می‌دونم حق ندارم چیزی بگم، می‌دونم حق ندارم ازتون چیزی بخوام با این فاجعه‌ای که به بار اومده اما چی‌کار کنم؟ خودتم مادر داری می‌شی و حسش رو تجربه می‌کنی! من نمی‌گم بچه رو بده به ما... اگه بچه رو به ما هم بدی، این هم حالش بد می‌شه و فاجعه بدتری می‌شه اما برو ببینتش و برای آخرین بار حرف بزن. گفته اگه نری، خودکشی می‌کنه. بچه‌ام رو بهم برگردون دخترم
افرا سرش را کج کرد و با پوزخند گفت:
چرا فکر کردی قبول می‌کنم؟ می‌دونستی که پسرت روانیه، می‌دونستی سایکوپت داره و برای جامعه ضرر داره و زودتر اقدام به درمانش نکردی و بدتر کمکش هم کردی. چرا انتظار داری جلو یه روانی بشینم؟ پسری که به دنیا آوردی دستش رو مثل خنجر به قلب من فرو برد و تموم قلبم رو کشید بیرون و گوشه‌ای پرت کرد. به خاطر چی؟ به خاطر تربیت تو و پدرش تبدیل به هیولا شد
نگاهی به نیلی انداخت که گریه می‌کرد و اشک از چشمانش جاری بود.
ادامه داد:
پسری که به دنیا آوردی و تربیتش کردی، به‌خودش اجازه داد من رو تیکه-تیکه کنه. منی که دست پدرم روم بلند نشده بود. به‌خودش اجازه داد من رو حبس کنه، به‌خودش اجازه داد یکی رو فریب بده. بعد تو اومدی واسه من ادای آدم خوب‌هارو در میاری؟ نه خانم! من مادر می‌شم اما مثل تو نمی‌شم... هرگز این‌طوری نمی‌شم. نمی‌ذارم دخترم آسیبی ببینه. خجالت نمی‌کشی میای پیشم؟ چه‌طور روت می‌شه به من نگاه کنی و این حرف‌ها رو بزنی. همین الآن برو بیرون! من با خانواده شما کاری ندارم. به پسرت گفته بودم جلوم قلبش پاره بشه و نیاز به کمک داشته باشی، پشتم رو می‌کنم سمتش و می‌رم. برو بیرون!
مادرش خواست چیزی بگوید که بلند گفت:
مامان شما اجازه بده؛ من یک ماه فریب خوردم و کتک... حتی حق ازدواج هم نداشتم. چشمم رو باز کردم و دیدم به من میگه همسرم. این زندگیه؟ حق دارم... باور کنید حق دارم! نمی‌خوام بی‌احترامی کنم اما حق دارم. نیلی خانم برو بیرون تا بیشتر از این آبروریزی نشده. به سلامت‌. برام مهم نیست اون خودکشی کنه یا نکنه... هیچی برام مهم نیست
نیلی خانم چیزی نگفت و به سمت بیرون حرکت کرد. افرا جلوی دیوار نشست و قلبش را فشرد. نفسش باز هم بند می‌آمد و داشت خودش را به در و دیوار می‌کوبید تا بتواند نفس بکشد. اسپری را از جیب مانتویش درآورد و به دهانش گذاشت؛ نفسش راه خودش را باز کرد و شروع به نفس کشیدن کرد.
مادرش به هق-هق افتاد و با بغض گفت:
چی به سرت اومده مادر؟ الهی دورت بگردم افرا... چی‌کار کردن تورو؟ تو این‌طوری نبودی؛ در برابر عموی زورگوت مقاومت می‌کردی اما نتونستی در برابر این دیو دوسر تحمل کنی. مادرت بمیره این روزها رو نبینه افرا
افرا حتی توان جواب دادن نداشت. لب‌های خشکیده‌اش از هم جدا نمی‌شد و نمی‌توانست چیزی بگوید.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
با دردی در شکمش، نتوانست طاقت بیاورد و به روی شکمش خم شد. درد شکمش، به اندازه دردهایی که شاهین می‌زد به او، نبود و خیلی کمتر بود. مادرش با دیدن وضعیتش، با صدای بلند فاطمه را صدا زد و باهم به کنار او آمدند. هر دو صدایش می‌کردند اما افرا، حالش آن‌قدر بد بود که نمی‌توانست بگوید او را به بیمارستان ببرند. در خود می‌پیچید و تکان می‌خورد. چهره خواهرش و مادرش را می‌دید که به صورتش، ضربه می‌زنند که حالش خوب شود. چشمانش بسته شد و به سیاهی فرو رفت.
*
با باز کردن چشمش، فضای درونی را بررسی کرد و با دیدن پرده‌های صورتی، فهمید به بیمارستان آوردنش. به شکمش نگاه کرد که صاف بود. با تعجب به شکمش نگاه می‌کرد و به موقعیتش قکر می‌کرد. با دیدن مادرش، به سرعت گفت:
مامان‌... بچه‌ام!
مادرش خنده‌ای کرد و گفت:
الهی دورت بگردم بیدار شدی؟ مادر نمی‌دونی چقدر خوشگله... با اینکه نارس به دنیا اومد اما اون‌قدر خوشگله آدم نمی‌خواد ازش دست بکشه.
لبخندی تلخ روی لب‌های افرا نشست. همیشه در باورش، بارداری‌اش را در کنار همسرش در عشق و محبت فکر می‌کرد اما الآن همسرش کجا و او کجا! همسرش یه جانی روانی و در تیمارستان و خودش در بیمارستان تک و تنها
با همان لبخند گفت:
می‌تونم ببینمش؟
مادرش به پرستار نگاهی کرد و گفت:
آره اجازه داد. چون گفتم بچه شاهین یاسینی اجازه داد
پوزخندی صدا دار زد و به کمک مادرش، پیش دخترش رفت.
به دخترش نگاه کرد که دستگاه‌هایی به او وصل بود و چشمانش باز بود. از رنگ چشمانش، دلش گرفت؛ سیاهش چشمش درست مانند سیاهی چشم شاهین بود. لبخند تلخش، نشان دهنده و گواه همه‌چیز بود. به سمت مادرش برگشت و اشکی از چشمش پایین آمد. باورش نمی‌شد به این زودی باردار شد و به این زودی زائو شد.
افرا:
مامان... اسمش رو چی‌ بذارم؟
مادرش با غم گفت:
نمی‌دونم عزیزم... اسمی بزار که به صورت نورانی‌اش بیاد
افرا:
اسمش رو می‌ذارم نورا... بعد از شاهین و کارهاش، این بود که به زندگی من نور و امید داد. به خودم قول داده بودم اگه دختر شد بذارم نورا و اگه پسر شد بذارم امید.
مادرش با غم نگاهش کرد و بعد از نگاه کردن به او، به دخترک نگاه کرد. دخترکی که جدا از فهمیدن واقعیت زندگی‌اش، به آرامی خوابیده بود و فارغ از اتفاقاتی که برای مادرش افتاده، به آغوش خواب رفته بود.
*
افرا:
مامان، من می‌رم تیمارستان!
مادرش با لبخند درحالی که لباس‌های نورا را عوَ می‌کرد، گفت:
باشه عزیزم، موفق باشی
با پوشیدن کفش‌اش و گرفتن نورا از مادرش، به سمت ماشینش رفت. وقتی به ماشین رسید، سوار شد و به سمت خانه مهدیه حرکت کرد. مهدیه‌ام با خودش می‌برد تا خطری تهدیدش نکند. با رسیدنش به خانه آن‌ها، چند بار بوق زد که گریه نورا بلند شد.
نورا را از کَریِر برداشت و در آغوشش تکان داد‌. مهدیه به سمت ماشین آمد و سوار شد و نورا را گرفت و گفت:
ای ننه؛ من دورت بگردم نوری جونم؟
افرا ضربه‌ای به شانه مهدیه زد و با اخم گفت:
نوری و کوفت! دختر من اسمش نوراست
مهدیه:
برو بابا؛ نوری خاله‌شه
افرا ماشین را به حرکت درآورد و گفت:
خدا به داد من برسه؛ بچه‌ای که تو خاله‌ش باشی ها معلوم نیست چی در بیاد
مهدیه:
خیلیم دلت بخواد
و بعد از حرفش، با نورا بازی می‌کرد. به تیمارستان که رسیدند، مهدیه، نورا را نگه داشت و افرا به سمت تیمارستان رفت. بعد از پرس و جو، به سمت اتاق شاهین رفت. طبق گفته دکتر‌ها، باید کمی فاصله می‌نشست و چند نگهبان هم در کنار آن‌ها باید حضور می‌داشت. با دیدنش، تمام تایم‌های زندگی‌اش، جلوی چشمانش آمد.
اما شاهین؛ کسی بود که از این نگاه‌ها متنفر بود. از نگاه‌هایی که با ترحم بود به او نگاه می‌کردند، متنفر بود و نفرت داشت. وقتی می‌دید بقیه بیمارها، هم‌اتاقی دارند، حالش بدتر می‌شد. فرق بزرگی که بین‌شان بود را حس می‌کرد؛ به‌هرحال او یک جانی و مجرم بود؛ حتی پرستاران هم از او می‌ترسیدند. یادش می‌آید که روزی پرستاری به سمتش رفت تا داروهایش را تزریق کند اما با دیدن پرونده‌اش، ترسید و با ترس دارو هارا تزریق کرد و بیرون رفت. حتی گاهی اوقات، در مواقعی که دارو می‌دادند چند نفر دست و پایش را نگه می‌داشتند. برایش مضخرف‌ترین حس بود. از مادرش شنیده بود که افرا زایمان کرده است. دخترک‌شان به دنیا آمده بود و هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و او نمی‌توانست دخترش را ببیند. برایش خیلی سخت بود که دخترش را نتواند ببیند.
افرا به سمت اتاق رفت. در را باز کرد و با آن دو نگهبان، وارد شد. به شاهینی نگاه کرد که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و حواسش نبود. وقتی صدای بسته شدن در را احساس کرد، با صدای بم و گرفته‌ای گفت:
برید بیرون؛ الآن نمی‌تونم نهار بخورم. برید بیرون میل ندارم
افرا نزدیک شد و روی صندلی نشست‌. شاهین برگشت و خواست چیزی بگوید که افرا را دید.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
با دیدن افرا، حرف در دهانش ماسید و چیزی نگفت. خواست به سمتش بیاید که نگهبان‌ها جلویش را گرفتند. او را به صندلی بستند و تنها می‌توانست افرا را تماشا کند.
افرا شروع به حرف زدن کرد:
شاهین؛ نیومدم این‌جا واسه پشیمون شدن. تنها برای این اومدم که نورا رو نشونت بدم. نورا پایینه، از پنجره می‌تونی ببینیش. اما نمی‌ذارم نزدیکش بشی. درسته کمی از خون تو، توی رگ‌هاش هست اما اجازه نمی‌دم نزدیک دخترم بشی. اون رو من بزرگ می‌کنم و به تو حق نمی‌دم پیشش بیای. دلم برای مادرت سوخت و به دیدنت اومدم. اما اگه فکر می‌کنی قراره دیوونه بازی دربیاری زودتر می‌رم
شاهین سرش را مانند کودک تکان داد و گفت:
نه‌... اذیت نمی‌کنم! نورا کیه؟
افرا اشکش را پاک کرد و گفت:
دخترمون... درواقع دخترم! تو هیچ تعهدی نسبت بهش نداری جز بودن اسمت توی شناسنامه‌اش که اگه می‌تونستم اون رو هم حذف می‌کردم.
شاهین:
نورا... به معنی نورانی! افرا و نورا! چقدر بهم میاد. چقدر دوست دارم از نزدیک ببینمش و لمسش کنم اما نمی‌شه! از این‌که اومدی ممنونم
افرا:
خواهش می‌کنم. من میرم و نورا رو از پنجره نشونت می‌دم. هیچ‌وقت فراموش نکن که نزدیکش نشی
شاهین سری تکان داد. افرا از اتاق خارج شد و نفس عمیقی کشید و به سمت بیرون رفت. نورا را از مهدیه گرفت و به سمت پنجره برد و نشانش داد. اشک و پشیمانی در چهره شاهین بی‌داد می‌کرد اما قلب افرا، از سنگ شده بود.

***
#دوسال_بعد

به چهره زیبای دخترکش نگاه می‌کرد که از سرسره پارک پایین می‌آمد. دخترک زیبایش دوساله شده بود و به تازگی راه رفتن را کامل یاد گرفته بود. به چشمان زیبایش که نگاه می‌کرد، یاد خاطراتش با شاهین می‌افتاد اما برایش سالم بودن دخترش مهم‌تر بود. دوسال بود که از شاهین خبر نداشت. دوسال بود که شاهین را ندیده بود و نه خبری شنیده بود.
نورا به سمتش آمد و گفت:
ماما...گله می‌تنی؟ (مامان گریه می‌کنی؟)
افرا دستش را گرفت و بوسید و بعد از آن، اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:
آره دختر قشنگ مامان!
نورا:
چلا؟(چرا)
افرا:
چون مامان افرا، دختر قشنگ و نازی به اسم نورا داره.
نورا:
یعنی من نازم؟
افرا:
آره مامان جون!
نورا:
بلیم خونه؟ خسته سدم(بریم خونه؟ خسته شدم)
افرا:
آره عزیزدلم، بریم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
نورا را در آغوش گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد. از دور چشمش به مردی خورد که به او نزدیک می‌شد اما قصد نداشت که نزدیک‌تر بشود. اخمی کرد و سوار ماشین شد و حرکت کرد. در تمام مسیر، نورا در پشت بستنی‌اش را می‌خورد و لباس‌هایش را کثیف می‌کرد. دخترک، آن‌قدر دلنشین و جذاب بود که برای افرا فرقی نمی‌کرد. واقعاً اسمش برازنده‌اش بود؛ نور زندگی افرا بود. اگر نورا نبود، افرا نمی‌توانست با آن غم بزرگ در دلش، کنار بیاید.
به خانه‌شان رسیدند و ماشین را پارک کردند. همین‌که افرا پیاده شد و نورا را درآغوش گرفت، همان مرد مشکوک به سمت‌شان آمد و به او نگاه کرد و نزدیک‌تر شد. خواست قدم دیگری بردارد که ماشینی با سرعت به او ضربه زد. نورا جیغی کشید و افرا نورا را در ماشین گذاشت و به سمت مرد رفت. با دیدن چهره‌اش، تمام قلبش در یک ثانیه خورد شد و به زمین ریخت. معشوقه‌اش بود... کسی که سال‌ها بگذرد باز هم یادش نمی‌رود. دستش را مقابل دهانش گذاشت و گفت:
شا... شاهین!
شاهین با غم نگاهش کرد و گفت:
می‌دونستم... می‌دونستم که نمی‌ذاری نورا رو ببینم. اف... افرا... حواست... به... دخترکم... باشه!
چشمانش بسته شد و دستانش به روی زمین افتاد. قلبش تیر کشید و با صدای بلند داد زد:
یکی زنگ بزنه اورژانس... توروخدا یکی زنگ بزنه اورژانس
هرکسی چیزی می‌گفت... گویی بعضی‌ها او را می‌شناختند و یادشان بود آن مرد معروف و جذاب چه شد! بعد از چند ساعت، اورژانس آمد و با برداشتن شاهین، رفت. افرا تنها کاری که توانست انجام بدهد، نورا را پیش مهدیه گذاشت تا از او مراقبت کند و خودش پیش شاهین باشد. به سمت بیمارستان رفت و سراغ شاهین را گرفت.
با دیدن نیلو که جلوی اتاق عمل ایستاده بود، بغضی به دلش آمد. آخرین بار سه سال پیش او را دیده بود؛ چه‌قدر شکسته و پیر شده بود.
افرا با صدای لرزان گفت:
نیلو خانم!
نیلو برگشت و به افرا نگاه کرد. نزدیک آمد و با بغض گفت:
دیدی چی‌شد؟ دیدی پسر قشنگم داره از دستم میره؟ افرا من چه خاکی تو سرم بریزم؟
افرا با اشک گفت: نمی‌ره... می‌خواست نورا رو ببینه! نمی‌ره
هر دو در آغوش یکدیگر اشک می‌ریختند. یکی برای تک دانه پسرش و دیگری برای معشوقه‌اش!
از نیلو جدا شد و روی صندلی نشست. در دل مدام خود را سرزنش می‌کرد. زیر لب آرام زمزمه کرد:
شاهین حق نداری بمیری... حق نداری من رو این‌طوری زجر بدی! حق نداری!
اشک‌هایش می‌ریخت و چیزی نمی‌گفت. چند ساعتی گذشته بود و خبری نبود. بعد از چند دقیقه، دکتر بیرون آمد و نگاهی به افرا و نیلو انداخت. سرش را تکان داد و با همان لحن همیشگی‌اش گفت:
من هرکاری از دستم برمی‌اومد رو انجام دادم. حاج خانم پسرتون نتونست دووم بیاره. فقط لحظه آخر، یک لحظه برگشت و دوتا اسم رو به زبون آورد. اگر اشتباه نکنم یکی افرا و یکی نورا بود.
با شنیدن این حرفش، قلب افرا خاکستر شد. دلش برای دیدن آن چشمان سیاه، تنگ شده بود. دیگر نمی‌توانست انکار کند که دوستش ندارد... در تمام این مدت، حتی با تمام بدی‌هایش، در ته دل دوستش داشت. نیلو زجر می‌کشید و ضبحه می‌زد. تک‌دانه پسرش رفته بود و حال فقط خودش مانده بود. با آمدن برانکارد و دیدن پارچه سفید روی شاهین، هر دو باز هم اشک ریختند و با صدای بلند گریه می‌کردند. اشک‌هایشان پی‌درپی می‌ریخت و نمی‌توانستند خود را کنترل کنند. نیلو پارچه را کشید و پسرش را نگاه کرد و با اشک گفت:
آخه چرا مادر؟ چرا الآن؟
شاهین را بردند و نیلو ماند و یک دنیا غم و اندوه و افرا ماند و یک دنیا زخم عشق و قلب...!
***
همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد. شاهین خیلی زود به خاک سپرده شد. نورا و افرا و مهدیه جلوی قبر شاهین نشسته بودند‌. نورا با دقت به عکس شاهین نگاه می‌کرد و در آخر بدون معطلی گفت:
مامانی؟ این آقاهه کیه؟
افرا اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
بابای تو دخترم
نورا:
اما من که بابا ندارم
افرا:
داری مامانی... رفته پیش خدا
نورا:
پس چرا ندیدیمش؟
افرا چگونه به دخترش می‌گفت که پدرش در تیمارستان بوده؟
مهدیه با صدای لرزان گفت:
کار داشت خاله جون؛ با خاله بریم اون‌جا؟
و به قسمتی اشاره کرد. نورا با شوق و ذوق همراه با مهدیه رفت و افرا ماند و شاهین...!
افرا:
شاهین باورت می‌شه نورا اومده دیدنت؟ دخترکی که انتظار دیدنش رو داشتی اومده دیدنت... یه دختری شده واسه خودش! اگه می‌دیدیش مطمئنم دیوونه می‌شدی و هیچی براش کم نمی‌ذاشتی. هرچقدر من رو اذیت کردی، نورا رو دوست داشتی. کاش یکم از دوست داشتن نورا توی دوست داشتن من هم بود. شاهین، تموم زمانی که نبودی فکرم پیشت بود اما می‌دونی هنوزم می‌ترسم ازت! با این‌که نیستی اما بازم می‌ترسم
با خنده اضافه کرد:
نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم هنوزم داری اذیتم می‌کنی. نورا رو بزرگ می‌کنم شاهین... از نورا یک دختر خوب و متین و با وقار می‌سازم.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
خنده‌ای کرد و گفت:
دخترت هم مثل خودت کنجکاو و فضوله... از من می‌پرسه بابام چرا ندیدم؟ باورش برام سخته که رفتی اما این رو بدون همیشه به یادتم! چه باشی و چه نباشی!
از جایش بلند شد و مانتویش را که خاکی شده بود را تکاند و گفت:
تا دیدار بعد بدرود جناب آقای یاسینیِ تیرانداز

***
مجری:
خب دعوت می‌کنم خانم زیبایی رو که در این چند سال با افراد سایکوپتی خیلی سر و کار داشتند و بیشترین مطالعه ایشون در رابطه با این موضوع بود. لطفاً تشویق بفرمایید
با تشویق‌های مردم، افرا وارد شد.
قرار بود به عنوان بهترین روانشناس در دانشگاه همایش برگزار کند و به سوالات بقیه جواب بدهد. اصل حرفش هم مربوط به سایکوپتی‌ها می‌شد. همه برایش دست زدند. نورا دست می‌زد و مادرش را که مانند ماه می‌درخشید را نگاه می‌کرد. افرا با لبخند نگاهش کرد که نورا برایش بوسی فرستاد که لبخند افرا پر رنگ‌تر شد
افرا لبخندی زد و شروع کرد:
سلام امیدوارم حال همگی خوب باشه... خیلی خوشحالم که به این‌جا اومدم و در کنار شما عزیزان قرار دارم و خیلی از سمینار مچکرم که من رو به این‌جا قابل دونستن و دعوتم کردند... من این‌جا هستم تا به سوالات شما پاسخ بدم! امیدوارم شما هم از اینکه من اینجا قرار دارم لذت ببرین
یکی از جمع بلند شد و گفت:
من شنیدم همسر شما مبتلا به سایکوپت بودند و فوت شدند
افرا با یاد آوری شاهین، کنترلش را از دست داد. اما به زودی به خودش آمد و گفت:
بله... هستند کسانی که هنوز هم مبتلا به سایکوپت هستند ولی برای درمان انگیزه‌ای ندارند و نمی‌دونن باید چیکار کنند.افرا مکثی کرد و گفت:
یه عده فقط اسمش رو شنیدن و هنوز اطلاعی ندارن. ولی این اختلال از نظر ژنتیک و ارث و حتی محیط تربیت هم می‌تونه تأثیرگذار باشه. افراد سایکوپت ممکنه جذاب باشند چون به ظاهر خودشون اهمیت می‌دن ولی ممکنه به مرور زمان یک سری از علائمشون رو اشکار کرد. این افراد ممکنه دروغ بتونن بگن و می‌تونن دروغ بگن و پتانسیل این رو دارن. عاطفه خیلی کمی دارن و سعی می‌کنن به کسی اهمیت ندن. فریب‌کاری براشون به راحتی هست و براشون مهم است و می‌تونه به بهترین نحو ممکن کسی را فریب دهد. در واقع کار آن‌ها همینه. تلاش می‌کنند در ابتدا مردم رو فریب بدن و در آخر اون‌ها رو به خودشون جذب کنن و در انتها اذیتشون کنن.
پسری از میان جمع گفت:
درمان نداره؟
افرا موشکافانه گفت:
خب... از نظر پزشکی هنوز قاطعانه نمی‌شه گفت که درمان می‌شه ولی می‌شه که با استفاده از بعضی از دارو میزان اون رو کاهش داد البته اگه زود اقدام بشه به کل از بین میره
فرد دیگری دستش را بالا برد و گفت:
یعنی نمی‌تونن عاشق بشن؟
افرا لبخندی زد و گفت :
می‌تونن... توی این جهان هرچیزی ممکن هست وقتی شما می‌تونید با گفتن چند کلمه محبت آمیز به یک گل یا گیاه اون رو خوشحال کنین می‌تونین با گفتن یک کلمه محبت آمیز حال یک سایکوپتی را هم درست کنید. اون‌ها هم مثل سایر اقوام می‌تونن عاشق بشن و زندگی خودشون رو سر و سامون بدن و باعث بشن که حال خودشون بهتر بشه. دروغ نیست که میگن از محبت خار ها گل می‌شود! شما می‌تونید با چند کلمه محبت آمیز، دل هر سنگدلی رو نرم کنید! البته زندگی باهاشون در اوایل خیلی سخت می‌شه اما رفته-رفته و به مرور زمان بهتر می‌شه و براشون عادی می‌شه.
مردی که کنار آن بود گفت:
ممنون از شما لطف کردید که اومدید! در روز دیگه‌ای دوباره خدمت شما خواهیم بود
افرا لبخندی زد و گفت:
ممنونم از شما
مجری:
با تشویق‌هاتون، ایشون رو راهنمایی کنید
همه سالن، شروع به دست زدن کردن و افرا از همایش خارج شد. وقتی به بیرون رسید، مادرش، پدرش، خواهر و برادرش و مهدیه و صدف و از همه مهم‌تر نورا را دید. نورا به سمتش دویید و گفت:
وای مامانی... عالی بود
افرا او را بوسید و گفت:
دورت بگردم من!
نورا را زمین گذاشت و به پناهگاه بهترین و بزرگترین آغوشش رفت. پدرش بود که هیچ‌وقت پشت او را خالی نکرد و همیشه در کنارش بود.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
اگر پدرش نبود، قطعا می‌باخت و در مقابل شاهین، ضعیف می‌شد.
بعد از پدرش، به همدم همیشگی‌اش رسید. مادرش بود که تمام مدت به او دلداری داد و هیچ‌وقت اجازه غصه خوردن را به او نداد.
خواهرش، برادرش و مهدیه و صدف، همه کسانی بودند که همیشه تلاش کردند در کنارش بمانند و خوشی را به او بدهند.
با صدای یک مرد، برگشتند و به او نگاه کردند:
می‌شه ازتون عکس بگیرم؟
افرا لبخندی زد و گفت:
البته
همه در کنار یکدیگر ایستادند. افرا در اول ایستاده بود و نورا را در آغوش گرفته بود. پدرش و مادرش و فرید و فاطمه و مهدیه و صدف، در پشتش ایستادن و صدای چیک دوربین، نشان‌دهنده گرفتن عکس بود.
_چیک-چیک
***

گاهی انسان‌ها، قدر بودن باهم رو نمی‌دونن. اون‌ها فکر می‌کنن زندگی همیشه پایدار و ماندگاره. نمی‌دونن یه روزی، زندگی همه از بین میره و باید تا وقتی که در کنار یکدیگر می‌تونن زندگی کنن، زندگی کردن رو یاد بگیرن و زندگی کردن اون‌ها، زنده‌گیر کردن نباشد. به عبارتی، تا وقتی که در کنار یکدیگر می‌توانیم زندگی کنیم و به یکدیگر عشق بورزیم، چرا این را از یکدیگر دریغ کنیم؟ وقتی می‌توانیم در کنار یکدیگر بهترین خاطره‌ها را رقم بزنیم، چرا نکنیم؟
عاشق باشیم و عاشقانه زنده کنیم. زندگی عاشقانه، بهتر از زندگی پر از حسرت است.
یک شاخه گل بدیم به هم، به جای ابروهای خم

《گر تو را از ابلهی کردم رها، بر من ببخش
بر سر پیمان نه بر مهر و وفا، بر من ببخش
راه و رسم عاشقی را نابلد چون کودکان
اشتباه و ناروا کردم خطا، بر من ببخش
بر بلند آسمان زود آمدم پرواز را
این سقوط و آن ترس قهقرا، بر من بیخش
بر تماشا ساحل دریا به چشمم خوش نشست
از سر تقصیر اگر آن ماجرا ، برمن ببخش
غرّش توفنده‌ی دریا دلم را زهره برد
شکّ و تردیدم چرا بر آن عصا، بر من ببخش
چوب تعلیم‌ات عجب درسی به پایم در فلک
عین عاشق گم به قاف از ابتدا، بر من ببخش
هرچه گویی آن کنم، تنها نشان خانه را
در حریم امن تو حمد و ثنا، بر من ببخش
از سر تقصیر نه جرمم ز نادانی سبب
جمع یاران را به دوری مبتلا، برمن ببخش
بی‌نشان تنها به شب در جستجو شاید تو را...
او غریب این‌جا تو آشنا بر من، ببخش》


|تمام|
ساعت: ۲۳:۰۸
تاریخ: ۱۴۰۲/۵/۹
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,715
مدال‌ها
17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین