صدف:
آفرین، یه بار تو عمرت حرف درست زده باشی الآنه
مهدیه چشم غرهای رفت و چیزی نگفت.
افرا:
نگهش میدارم اما اگه بیاد و بگیره چی؟
صدف:
اون جرعتشو نداره؛ باید بره زندان و تا اون بیاد بچهات خیلی کم باشه ۱۰ سالش میشه
افرا با بغض چیزی نگفت و به بخت سیاهش، لعنت فرستاد. تا آخر عمر باید تنها میماند و از فرزندش به تنهایی مراقبت میکرد.
***
قاضی فرانسه شروع به حرف زدن کرد:
رای دادگاه به این صورت صادر میشود... آقای یاسینی بعد از مراجعه به روانشناس، سایکوپت بودنش مشخص شد و برای درمان، میتواند در فرانسه یا در ایران که تابع هر دو میباشد، درمان شود. اما خانم افرا، ایشون میتوانند به راحتی به ایران برگردند و برای دفاع از خود در برابر آقای یاسینی بیگناه میباشند. اما طلاق آنها؛ آنها نمیتوانند طلاق بگیرند زیرا خانم افرا باردار است. بعد از زایمان، میتوانند طلاق بگیرند.
چشمان افرا، اشکدار شد و پلکهایش مانند همیشه خیس شد. تمام قلبش درد میکرد و از اینکه این اتفاق برایش افتاد، نمیتوانست آرام باشد. اشکهایش پیدرپی میریخت و توان صحبت نداشت.
با صدای قاضی باز هم به خودش آمد و به او گوش کرد:
ختم دادگاه!
سعی میکرد چانهاش نلرزد و روزهای دیگر را به خاطره بسپارد اما نمیشد... هرچقدر تلاش میکرد، نمیتوانست این را قبول کند که خاطرهای بوده و دیگر نیست. حتی وقتی اسم شاهین به گوشش میرسید، حالش خراب میشد.
به شاهین نگاه کرد؛ صورت زخمیاش، لباسهای زندان برایش نامفهوم بود. این شاهین را نمیشناخت؛ او همان شاهین را میخواست که مسخره بازی درمیآورد و او را میخنداند. اما همه چیز برعکس شده بود و دیگر نه افرا، افرای سابق بود و نه شاهین، شاهین سابق!
طبق گفتههای دکتر، حالش بیشتر از چیزی که فکر میکرد، خراب بود. نیمی از ریههایش، از بین رفته بود و دکتر تأکید کرده بود که از تنشها دور بماند. از زمانی که فهمیده بود باردار است، تمام بدنش شروع به لرزش کرده بود. مهدیه و صدف و مادرش و پدرش برای عوض شدن حالش، به فرانسه آمده بودند تا حالش را درست کنند اما هیچ فرقی نکرده بود.
با صدای شاهین، برگشت و نگاهش کرد. صدای لرزانش میآمد و باز هم چیزی از نفرتش کم نمیشد:
افرا...
جوابی نداد و سکوت کرد. نمیتوانست جوابی بدهد. در برابر ظلمهایش، همیشه سکوت کرده بود و حتی الآن که احساس امنیت میکرد، باز هم از او میترسید.
شاهین:
وایسا... میخوام باهات حرف بزنم! کاریت ندارم توروخدا فقط حرف بزنیم
پدر افرا با اخم گفت:
چی میگی؟ مگه اینکه از جنازه من رد بشی و با دختر من حرف بزنی. بریم بیرون افرا جان
شاهین:
وایسید... توروخدا! کاری ندارم برای آخرین بار حرف بزنم
افرا با چشمانش از پدرش اجازه میخواست. پدرش که اجازه را صادر کرد، کمی نزدیک رفت و گفت:
بگو شاهین، زود باش میخوام برم
شاهین:
میخوای طلاق بگیری؟
افرا:
قطعاً این کار رو میکنم و شرت رو برای همیشه از زندگیم دور میکنم. حیف بچه هست وگرنه زودتر این کار رو میکردم. احضاریه به زودی به دستت میرسه جناب.
شاهین:
اما من نمیذارم
افرا:
همچین کاری نمیتونی کنی؛ شاهین تو روح من رو کشتی، جسمم کشتی! نذاشتی چیز سالم توی بدنم بمونه. هر کجایی از بدنم رو نگاه میکنم یا شکسته یا کبود شده. ازت متنفرم. هفت تیر رو که بهت دادم، نمیدونستم ماشه رو میکشی و به روح و جسم زخمی من، مهلت ترمیم نمیدی. تا آخر عمرم نمیبخشمت و هیچوقت اجازه چنین کاری رو دوباره بهت نمیدم. از من و بچهام دور بمون شاهین!
بعد بدون نگاه کردن به او، از دادگاه خارج شد. صدای قدمهای پدرش که پشتش میآمد را میشنید و توجهی نمیکرد. باز هم استرس به سراغش آمده بود و تمام جانش میلرزید. آنقدر تنش و لرزیدن بدنش زیاد بود که نمیتوانست آن را توصیف کند.
در تمام مدت، فقط برای آزمایش بارداری به دکتر رفته بود و مهدیه و صدف و مادرش را دیده بود. پلیس آن را به خانه امن منتقل کرد و او در آنجا مانده بود.
آفرین، یه بار تو عمرت حرف درست زده باشی الآنه
مهدیه چشم غرهای رفت و چیزی نگفت.
افرا:
نگهش میدارم اما اگه بیاد و بگیره چی؟
صدف:
اون جرعتشو نداره؛ باید بره زندان و تا اون بیاد بچهات خیلی کم باشه ۱۰ سالش میشه
افرا با بغض چیزی نگفت و به بخت سیاهش، لعنت فرستاد. تا آخر عمر باید تنها میماند و از فرزندش به تنهایی مراقبت میکرد.
***
قاضی فرانسه شروع به حرف زدن کرد:
رای دادگاه به این صورت صادر میشود... آقای یاسینی بعد از مراجعه به روانشناس، سایکوپت بودنش مشخص شد و برای درمان، میتواند در فرانسه یا در ایران که تابع هر دو میباشد، درمان شود. اما خانم افرا، ایشون میتوانند به راحتی به ایران برگردند و برای دفاع از خود در برابر آقای یاسینی بیگناه میباشند. اما طلاق آنها؛ آنها نمیتوانند طلاق بگیرند زیرا خانم افرا باردار است. بعد از زایمان، میتوانند طلاق بگیرند.
چشمان افرا، اشکدار شد و پلکهایش مانند همیشه خیس شد. تمام قلبش درد میکرد و از اینکه این اتفاق برایش افتاد، نمیتوانست آرام باشد. اشکهایش پیدرپی میریخت و توان صحبت نداشت.
با صدای قاضی باز هم به خودش آمد و به او گوش کرد:
ختم دادگاه!
سعی میکرد چانهاش نلرزد و روزهای دیگر را به خاطره بسپارد اما نمیشد... هرچقدر تلاش میکرد، نمیتوانست این را قبول کند که خاطرهای بوده و دیگر نیست. حتی وقتی اسم شاهین به گوشش میرسید، حالش خراب میشد.
به شاهین نگاه کرد؛ صورت زخمیاش، لباسهای زندان برایش نامفهوم بود. این شاهین را نمیشناخت؛ او همان شاهین را میخواست که مسخره بازی درمیآورد و او را میخنداند. اما همه چیز برعکس شده بود و دیگر نه افرا، افرای سابق بود و نه شاهین، شاهین سابق!
طبق گفتههای دکتر، حالش بیشتر از چیزی که فکر میکرد، خراب بود. نیمی از ریههایش، از بین رفته بود و دکتر تأکید کرده بود که از تنشها دور بماند. از زمانی که فهمیده بود باردار است، تمام بدنش شروع به لرزش کرده بود. مهدیه و صدف و مادرش و پدرش برای عوض شدن حالش، به فرانسه آمده بودند تا حالش را درست کنند اما هیچ فرقی نکرده بود.
با صدای شاهین، برگشت و نگاهش کرد. صدای لرزانش میآمد و باز هم چیزی از نفرتش کم نمیشد:
افرا...
جوابی نداد و سکوت کرد. نمیتوانست جوابی بدهد. در برابر ظلمهایش، همیشه سکوت کرده بود و حتی الآن که احساس امنیت میکرد، باز هم از او میترسید.
شاهین:
وایسا... میخوام باهات حرف بزنم! کاریت ندارم توروخدا فقط حرف بزنیم
پدر افرا با اخم گفت:
چی میگی؟ مگه اینکه از جنازه من رد بشی و با دختر من حرف بزنی. بریم بیرون افرا جان
شاهین:
وایسید... توروخدا! کاری ندارم برای آخرین بار حرف بزنم
افرا با چشمانش از پدرش اجازه میخواست. پدرش که اجازه را صادر کرد، کمی نزدیک رفت و گفت:
بگو شاهین، زود باش میخوام برم
شاهین:
میخوای طلاق بگیری؟
افرا:
قطعاً این کار رو میکنم و شرت رو برای همیشه از زندگیم دور میکنم. حیف بچه هست وگرنه زودتر این کار رو میکردم. احضاریه به زودی به دستت میرسه جناب.
شاهین:
اما من نمیذارم
افرا:
همچین کاری نمیتونی کنی؛ شاهین تو روح من رو کشتی، جسمم کشتی! نذاشتی چیز سالم توی بدنم بمونه. هر کجایی از بدنم رو نگاه میکنم یا شکسته یا کبود شده. ازت متنفرم. هفت تیر رو که بهت دادم، نمیدونستم ماشه رو میکشی و به روح و جسم زخمی من، مهلت ترمیم نمیدی. تا آخر عمرم نمیبخشمت و هیچوقت اجازه چنین کاری رو دوباره بهت نمیدم. از من و بچهام دور بمون شاهین!
بعد بدون نگاه کردن به او، از دادگاه خارج شد. صدای قدمهای پدرش که پشتش میآمد را میشنید و توجهی نمیکرد. باز هم استرس به سراغش آمده بود و تمام جانش میلرزید. آنقدر تنش و لرزیدن بدنش زیاد بود که نمیتوانست آن را توصیف کند.
در تمام مدت، فقط برای آزمایش بارداری به دکتر رفته بود و مهدیه و صدف و مادرش را دیده بود. پلیس آن را به خانه امن منتقل کرد و او در آنجا مانده بود.