جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,197 بازدید, 69 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا با بغض گفت:
الهی فدات‌شم، این‌طوری نکن با خودت! مامانت مرده، دیگه نیست؛ تو نمی‌تونی با این گریه‌ها و ناراحت کردن خودت، حال خودت رو خراب کنی. به نظرت مادرت خوشحاله تو این‌طوریی؟ به‌خدا که خوشحال نیست.
صدف:
می‌دونم؛ به‌خدا می‌دونم ولی نمی‌تونم! چه‌طوری آروم باشم؟ به‌خدا دلم کبابه! افرا نمی‌دونی چقدر دلم هوای آغوشش رو کرده؛ وقتی می‌گفتم برم تهران جیغ و داد راه می‌نداخت، وقتی می‌گفتم پاشم برم بیرون می‌گفت نرو، وقتی می‌خواستم یه کاری کنم اولین کسی بود که راهنمایی می‌کرد، وقتی اشک می‌ریختم اولین فردی بود که می‌اومد پیشم؛ کاش دوباره ببینمش و برای اخرین بار ببوسمش... دلم واسه اون مهربونیش تنگ شده.
افرا:
باشه عزیزم، باشه! بخواب؛ آروم بخواب بعد که بیدار شدی حرف می‌زنیم.
صدف:
نمی‌شه... دارم دیوونه می‌شم... چطوری آروم بخوابم و آروم باشم خدایا
افرا:
بخواب صدف؛ دیشب نخوابیدی صدات می‌اومد. بخواب!
بعد از کلی تلاش افرا، صدف به آرامی خوابید و افرا هم در کنار او، به چهره مظلومش در خواب نگاه می‌کرد.


_چهل_روز_ بعد
در مطبش نشسته بود و به دیوار روبه‌رویش خیره شده بود. کسی نبود و بیکار نشسته بود.
به صدف فکر می‌کرد که منشی‌اش شده بود و بیرون از اتاق منتظر بیماران بود. وقتی چهلم خاله‌اش شد، همه برگشتند به تهران. صدف و سامیار هم اصرار کردند که به تهران بیایند و دیگر در کرمانشاه نباشند؛ کرمانشاه آنها را به یاد مادرشان می‌انداخت. وقتی رسیدند به تهران، منشی‌ افرا تماس گرفت و گفت که نمی‌توانو ادامه دهد و ازدواج کرده. برایشان موقعیتی خوب بود که صدف هم شاغل شود و در کنار افرا باشد. سامیار هم به همراهی فرید، دستیار فرید شد و با يکديگر کار می‌کردند.
در همین فکرها بود که در اتاقش صدا داد. با بفرماییدی که گفت، صدف وارد اتاق شد و زود گفت:
افرا... تو شاهین می‌شناسی؟
افرا با تعجب گفت:
کی؟
صدف:
بابا اسمش شاهینه...فامیلیش یادم رفت؛ یا موسوی بود یا یاسینی. فکر کنم یاسینی بود.
افرا:
شاهین یاسینی؟
صدف:
آره آره آفرین همینه...می‌شناسی؟
افرا:
آره باهاش فرانسه بودم؛ چه‌طور؟
صدف:
الآن این‌جاست... می‌خواد بیاد تو و تورو ببینه
افرا:
من رو؟ اون از کجا اینجا رو پیدا کرده؟
صدف:
چمیدونم. فقط به من گفت افرا رو می‌خوام ببینم.
افرا:
خیلی خب؛ بهش بگو بیاد تو
صدف سری تکان داد و رفت. در این مدت که از فرانسه برگشته بودند، گاهی اوقات به او فکر می‌کرد. به روزی که به گردش رفتند و چه‌قدر آن روز برایشان با ارزش و خاص بود. در این چهل روز، تمام فکرش سمت شاهین بود؛ اما هر از گاهی می‌گفت که اشتباه می‌کند و بی‌خیال می‌شد اما...!
با باز شدن در، چشمانش را به سمت در اتاق سوق داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
با دیدن شاهین که دسته گلی را به دست گرفته بود و با لبخند ایستاده بود، لبخندی به چهره‌اش آمد و گفت: سلام، خوش آمدید
شاهین چند قدم به جلو آمد و گفت:
به-به خانم دکتر...حال شما؟
افرا با همان لبخندی که در چهره‌اش وجود داشت، گفت:
مچکرم، شما خوبید؟ آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده شما این‌جایید؟
شاهین خنده‌ای کرد و گفت:
والا خیلی وقت پیش می‌خواستم بیام اما چون خواهرتون فوت کردن نتونستم
افرا خندید و گفت:
نه خواهرم نبود، خاله‌ام بود. به‌هرحال خوشحال شدم اومدید
شاهین:
معذرت می‌خوام نمی‌دونستم خاله‌تون هست. خدا رحمتشون کنه
افرا:
ممنونم... بفرمایید چرا ایستادید؟
هر دو نشستند و افرا به شاهین نگاه می‌کرد. بولیز سفیدش که آستین‌هایش را تا کرده بود و با شلوار نوک مدادی‌اش، هارمونی خاصی ایجاد کرده بود. کتانی‌های سفیدش، تیپ خاصش را تکمیل کرده بود و به یک جنتلمن او را تبدیل کرده بود.
افرا: خب... مشکلی پیش اومده اومدین این‌جا؟
شاهین:
آم... مشکل که نمی‌شه گفت اما هم دلم براتون تنگ شده بود، هم این‌که خواستم بیام باهاتون یه چیزی رو درمیون بزارم‌. اینکه آدم همسفرش روانشناس باشه و خودش مشکل داشته باشه، چیز خوبی نیست.
افرا:
بله من سراپا گوشم.
شاهین:
ام... سه سالم بود که فهمیدم پدرم بیماری دوقطبی داره... قطعاً می‌دونین چیه! از اونجایی که همیشه حالش بد بود و پشت سرهم مادرم رو اذیت می‌کرد، همیشه آزار می‌داد و عصبانی بود. اون‌قدر عصبانی بود که هیچ‌ک.س نمی‌تونست جلوش رو بگیره. تا اینکه چندین سال گذشت و زمان اذیت کردن من رسید. هر روز و هر ثانیه درگیر این بود که به من گیر بده و هر ثانیه، باهام دعوا می‌کرد و من ۱۰ ساله رو انقدر کتک می‌زد که حتی خودمم علتش رو نمی‌دونستم. از سرکار می‌اومد و شروع می‌کرد به کتک زدن من؛ یه مدت که گذشت، فهمیدم دوقطبی داره. رفتیم پیش روانشناس با مادرم و اون خبر نداشت. روانشناس هم نامردی نکرد و گذاشت کف دست بابام. اون روز که زنگ زد، قاطی کرده بود که چرا نرفتم خونه و مهمون‌هاش رو منتظر گذاشتم اما من از خدام بود این اتفاق بیفته. خودم از قصد این کار رو کردم و برامم مهم نبود.
افرا:
چقدر سخت... پدرتون هنوز هم دوقطبی داره؟
شاهین:
داره؛ ولی چون من بزرگ شدم و دیگه زورش نمی‌رسه و مادرم حالش بد شد کاری نداره؛ اما هم من و هم مادرم این رو می‌دونیم که بقیه رو اذیت می‌کنه. به روایتی زن صیغه‌ای می‌گیره و اون‌هارو اذیت می‌کنه و بعد بهشون پولی می‌ده و نمی‌ذاره اونا چیزی بگن.
افرا:
هیچ‌وقت پیش روانشناس نرفت؟
شاهین:
خودش نه! اما ما رفتیم و فایده‌ای نداشت
افرا:
چه‌طوری می‌تونم بهتون کمک کنم؟
شاهین:
واسه همین اومدم پیشتون... ازتون می‌خوام بیاین به عنوان خدمتکار خونه ما اونجا کار کنید و بعد پدرمم معالجه کنید.
افرا:
به عنوان خدمتکار؟ همچین کاری نمی‌تونم کنم!
شاهین:
من دوبرابر پولی که اینجا می‌گیرین رو میدم بهتون
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا:
بحث پول نیست آقا شاهین؛ من برای این جایگاهم خیلی تلاش کردم... اون‌قدر تلاش کردم که هیچ چیزی نمی‌تونه من رو از این شغلم جدا کنه.
شاهین:
منظورم این نبود. شما فقط هر روز دو ساعت هم خونه ما باشید کافیه. باور کنید اگه باشید همه چی درست می‌شه
افرا:
من باید فکر کنم.
شاهین:
باشه مشکلی نیست. شمارم رو دارید. هر وقت درست شد و فکر کردید، به شماره‌ام زنگ بزنید.
افرا:
حتماً
شاهین نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
من باید برم... امیدوارم که قبول کنید.
افرا:
خوشحال شدم از دیدنتون
شاهین:
منم همین‌طور! خداحافظ
افرا:
به سلامت
بعد از رفتن شاهین، به فکر افتاد. از یک طرف می‌ترسید و از یک طرف برای این کار دو دل بود. باید این موضوع را با صدف درمیان می‌گذاشت و از او، راهنمایی می‌گرفت.
تلفنش را برداشت و به صدف زنگ زد و به او گفت به اتاقش بیاید.
صدف در را باز کرد و گفت:
جانم افرا؟
افرا:
صدف، بشین
بعد از نشستن صدف شروع به حرف زدن کرد:
این شاهین همونیه که باهاش رفته بودم فرانسه و اون‌جا گفته بودن ما نامزدیم. امروز بعد چند ماه اومد و گفت که پدرش دوقطبی و نیاز داره یکی بره خونشون و روانشناس باشه و بهش کمک کنه.
صدف:
خب؟
افرا:
به من گفت من برم خونشون و به پدرش برای درست شدن کمک کنم؛ اما نمی‌دونم چطوری! حتی نمی‌دونم برم یا نرم!
صدف:
پسر خوبیه؟
افرا:
تو تمام اون مدتی که ما فرانسه بودیم هیچ اتفاقی نیفتاد. به متانت و آرومی با من برخورد می‌کرد. شاید از فرید مهربون تر بود اما من می‌ترسم از رفتن به این‌جا
صدف:
ببین اگه پسر خوبی بود، که می‌تونی به راحتی بهش اعتماد کنی و بری؛ اما اگه اون چیزی که فکر می‌کنی نیست، به نظرم نری خیلی بهتره
افرا:
این رو مطمئنم که پسر خوبیه؛ از این می‌ترسم که اتفاقی بیفته
صدف:
چه اتفاقی؟
افرا:
می‌گفت پدرش اذیت می‌کنه... علاوه بر اون زن صیغه‌ای می‌گیره و اون‌هارو اذیت می‌کنه. از این می‌ترسم که اتفاقی بیفته و اون من رو اذیت کنه
صدف:
قبل از اینکه وارد خونشون بشی، ازش تعهد نامه بگیر که اگه اتفاقی افتاد و پدرش تورو اذیت کرد، بتونی شکایت کنی. همراه با مدرک.
افرا:
آره... آره راست میگی! اگه این‌طوری کنم، به راحتی می‌تونم همه کار کنم. همراه با مدرک!
صدف:
پس نگران نباش
افرا:
اما تو چی؟ تو تازه کار پیدا کردی!
صدف:
تو برو... من خودم کار پیدا می‌کنم.
افرا:
مطمئنی؟
صدف:
بچه که نیستم دیوونه! آره مطمئنم
افرا:
پس قبول کنم؟
صدف:
آره
افرا:
الآن بهش پیام میدم و ازش تعهد می‌گیرم. بعد قبول می‌کنم
صدف:
آره! منم برم ببینم چه خبره تو مطب
افرا با لبخندش، صدف را بدرقه کرد که از اتاق خارج شود. بعد از رفتن صدف، گوشی‌اش را برداشت و به مادرش زنگ زد. با حرف‌های او، فهمید او هم مشکلی ندارد و بعد از صحبت با مادرش، به شاهین پیام داد و برایش تایپ کرد:
سلام آقا شاهین، افرا هستم. من مشکلی ندارم اما قبل هرچیزی، ازتون می‌خوام تعهد نامه‌ای به من بدید که مشکلی پیش نمیاد.
همین که پیام را فرستاد، شاهین دید و برایش تایپ کرد:
مشکلی نیست؛ من تعهد هم میدم بهتون.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا به تندی برایش نوشت:
خب الان باید من چیکار کنم؟
شاهین:
فردا، صبح زود به خونه ما بیاین. من براتون آدرس رو می‌فرستم. به عنوان خدمتکاری که من استخدامتون کردم، به خونه ما میاین. نگران هم نباشید، قرار نیست کارهای خونه رو شما انجام بدید. مخفیانه خدمتکار دارم و با مادرمم مشورت کردم. تعهد هم فردا بهتون میدم.
افرا:
باشه پس، مشکلی نیست. من فردا به خونتون میام
صحبت‌هایشان دیگر ادامه پیدا نکرد. بعد از تمام شدن صحبت‌هایشان، افرا با جمع کردن وسایل، همراه با صدف به خانه‌شان رفتند.
***
به همراه مهدیه، به خانه شاهین رفته بود. به اطراف نگاه می‌کردند و بدون هیچ گونه صحبتی، فقط به خانه زل زده بودند.
مهدیه:
افرا؟ الآن بریم تو چی بگیم؟ خونه رو نگاه کن تو فقط... خونه ما و شما رو بفروشن نصف این‌جا رو نمی‌شه خرید
افرا خنده‌ای کرد و گفت:
هیس می‌شنون. می‌ریم تو ولی هیچ ندید بدید بازی در نمیاری‌‌ها
مهدیه:
انگار بچه‌ام! بریم.
به سمت در رفتن و زنگ خانه را فشردند. با صدای خانمی، در باز شد و به داخل رفتند. شاهین را دیدند که با لباس خانگی و شلوار ورزشی، به سرعت به سمتشان می‌آید. با دیدن مهدیه، با تعجب گفت:
افرا خانم؟ ایشون کی هستن؟
افرا:
سلام؛ دوستم هست. نمی‌تونستم تنها بیام
شاهین سری تکان داد و گفت:
آهان... باشه مشکلی نیست.
افرا:
ممنون... پدرتون خونه‌ هستن؟
شاهین:
نه چند ساعت دیگه میاد. شما بفرمایید مادرم هستن
افرا:
باشه.
به همراه یکدیگر، به سمت خانه رفتند و با دیدن خانم جوانی که اصلاً به او نمی‌خورد مادر شاهین باشد، تعجب کردند. هر دو با تعجب به او نگاه می‌کردند که شاهین گفت:
مادرم هست...!
افرا به خودش آمد و گفت:
سلام
بعد از افرا، مهدیه ام سلامی داد و مادرش گفت:
سلام عزیزم... خوش اومدین
افرا:
ممنون!
مادرش:
می‌تونید به من بگید نیلی جون یا همون نیلی خالی! هیچ فرقی ندارن باهم. من مادر شاهینم و از این‌که قراره چه اتفاقی بیفته خبر دارم. شاهین همه چیز رو به من گفت. اما یه چیزی رو بهتون نگفته. دوروز دیگه ما می‌خوایم بریم فرانسه! اگه قرار باشه شما خدمتکار باشید، باید با ما بیاین
افرا:
آقا شاهین این رو به من نگفتن. من فقط به عنوان روانشناس این‌جا اومدم نه به عنوان چیز دیگه‌ای!
نیلی جون:
آره به منم گفت که بهتون نگفته اما من وظیفه‌ام بود بگم. ایشون هم هستن؟
به مهدیه اشاره کرد. افرا سری تکان داد و گفت: خیر؛ امروز همراه من اومد. تایم این سفر چقدر هست؟ منظورم اینه چند مدت قراره اون‌جا باشید؟
نیلی جون:
ممکنه یک ماه!
افرا به مهدیه نگاهی کرد. با دیدن نگاه متعجب مهدیه، ترسی به دلش افتاد. همه خانواده‌اش راضی بودند چون شاهین را می‌شناختند اما خودش می‌ترسید. مهدیه سرش را به نشانه رضایت تکان می‌داد و از این حرکتش، معلوم بود راضی است.
افرا:
من به آقا شاهین گفتم که یک تعهد به من بده که من بتونم به راحتی این‌جا باشم. تعهد هست؟
شاهین:
آره... من همین الآن براتون میارم
شاهین رفت و بعد از چند دقیقه، با تعهد آمد. افرا تعهد را گرفت و گفت:
باشه مشکلی نیست
شاهین:
شما هم زیر تعهد رو امضا کنید که قبول می‌کنید
افرا بدون خواندن تعهد، خودکار را از کیفش درآورد و امضا کرد. لبخند شیطانی که روی لب شاهین نقش بسته بود، ته دل مهدیه را لرزاند؛ اما چیزی نتوانست بگوید.
همه دور هم نشسته بودند که مهدیه گفت:
خب کِی قراره برید؟
شاهین: امشب!
صدای چی گفتن افرا، باعث شد همه بترسند.
افرا:
شما گفتید دوروز دیگه!
شاهین:
اما شما تعهد نامه رو نخوندید. طبق این تعهد نامه، شما باید با من ازدواج کنید. علاوه بر اون ازدواج، طبق چیزی که خوندید، چند دقیقه بعد عاقد میاد و شمارو به عقد من درمیاره. علاوه بر اون، امشب حرکت می‌کنیم و تا هروقت که من بگم می‌تونیم بیایم به ایران
دهان افرا از شدت تعجب، باز مانده بود و چیزی نمی‌گفت. مهدیه با خشم از جایش بلند شد و گفت:
چی میگی تو؟ یه کاغذ باطله همچین چیزایی داره؟ افرا بده من اون کاغذ رو
از دستش کشید و با خشم پاره‌اش کرد. شاهین بدون هیچ‌گونه حرکتی نشسته بود و بی‌تفاوت به او نگاه می‌کرد.
مهدیه:
اینم از این؛ حالا چی؟ حالاهم عقدش می‌کنی؟
شاهین خنده‌ای کرد و گفت:
خیلی احمقی که فک می‌کنی فقط این برگه بود. این برگه چاپ شده و اصلیش دست منه.
بعد رو کرد به مادرش و گفت:
مامان، به عاقد بگو بیاد
افرا دیگر نتوانست تحمل کند. به تندی بلند شد و گفت:
چی میگی آقا شاهین؟ داری مسخره‌ام می‌کنی؟
شاهین:
نه عزیزم... از این لحظه به بعد، تو همسر منی!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا:
من؟ من چه‌طور همسر شدم که خودم خبر ندارم؟
شاهین:
وقتی تعهد رو امضا کردی... فقط کافیه عاقد بیاد و چهارتا کلمه بگه. اونم طبقه بالاست و میاد. مامان، واسه عروس خانم چادر هم بیار
تمام تنش لرزید. برای صدمین بار خودش را لعنت کرد که چرا این را پذیرفته. تمام بدنش، می‌لرزید و آرام یک گوشه مانده بود. می‌دانست کارش تمام شده و با آن امضا، عروس شاهین شده بود. شاهین گولش زده بود... با تمام حرف‌هایش، کارهایش و تمام چیز‌های دیگر، او را گول زده بود.
ندانست عاقد چه زمانی آمد و چه زمانی رفت. ندانست چه زمانی بله را گفت، چه زمانی همسرش شد، چه زمانی بیچارگی‌اش را تحمل کرد.
مهدیه گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت.
شاهین با دیدن مهدیه، به تندی گفت:
دیگه این‌جا نیازی به تو نیست؛ می‌بینی که... پیش همسرش و خانواده شوهرش هست. می‌تونی بری این خبر خوب رو به پدر و مادرش بدی و به اون‌ها بگی دخترشون تا چند ساعت بعد فرانسه‌اس.
مهدیه بلند داد زد:
چی میگی تو روانی؟ چه غلطی کردی؟ داری واسه خودت چی میگی؟ افرا... افرا جونم پاشو. پاشو بریم دورت بگردم این‌ها دیوونه‌ان. گولت زدن آبجی جونم! بلند شو بریم
افرایی که هیچ‌کدام از این کلمات و جملات را نمی‌شنید و فقط چهره مهدیه را می‌دید. همه جا دور سرش می‌چرخید و می‌ترسید از واکنش پدرش... قطعاً سکته می‌کرد. مطمئن بود که او قطعاً سکته می‌کرد و مادرش هم قلبش می‌ایستاد. چه زمان بدی بود برایش....! از جایش بلند شد و خواست حرفی بزند؛ همه به او نگاه می‌کردند. همین که خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، سرش گیج خورد و به سرعت به زمین افتاد. فقط دوییدن شاهین و مهدیه را به سمت خودش دید و چشمان زیبایش، سیاهی رفت و بیهوش شد.
***
بعد از باز کردن چشمانش، نوری به صورتش خورد که باعث شد چشمانش را ببندد. بعد از عادت کردن نور، چشمانش را باز کرد و از جایش خواست بلند شود که سرش گیج رفت و نشست. فضای اتاق برایش ناشناخته بود؛ قطعاً در تمام عمرش این‌جا را ندیده بود. نمی‌شناخت و فکرش درگیر این بود که بداند آن‌جا کجاست!
با صدای بلندی گفت:
آهای... کسی اون‌جا نیست؟
با باز شدن در و وارد شدن شاهین، تمام اتفاقات به یادش آمد. یادش آمد که ازدواج کرد بدون حضور پدر و مادرش، یادش آمد زجر های مهدیه، نگاه‌های افسوس‌خور مادر شاهین و لبخندهای مضخرف شاهین.
شاهین:
عزیزمم... چرا داری داد می‌زنی؟ خوبی همسرم؟
افرا:
چی میگی؟ خدا لعنتت کنه. من کجام؟ این‌جا کجاست؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟
شاهین لبخند شیطانی زد و گفت:
عزیزم این‌جا خونمون تو فرانسه‌اس... همون‌جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم.
افرا:
لعنت به اون لحظه که من تورو دیدم... لعنت به اون لحظه که تصمیم گرفتم خونتون بیام... لعنت به اون لحظه که تصمیم گرفتم به این فرانسه لعنتی برای اولین بار بیام. چی می‌خوای از جونم؟ چرا این‌طوری کردی؟ مامانم سکته می‌کنه لعنتیی!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
شاهین:
عزیزم عصبانی نشو برات خوب نیست؛ پاشو... پاشو قراره خدمتکاری کنی.
افرا:
چی میگی؟
شاهین:
فکر کردی الکی آوردمت این‌جا؟ بلند شو ببینم. خیلی لیلی به لالات گذاشتن هار شدی. بلند شو!
افرا:
تف به اون قیافه‌ات بیاد.... خدا لعنتت کنه!
شاهین از لای دندان‌هایش را خشم غرید:
بلند شو تا نزدم دندونات رو توی دهنت خورد نکردم و خفه‌ات نکردم.
افرا:
گوشیم؟
شاهین:
دست منه و قرار نیست به تو داده شه. بلند می‌شی یا خودم بزنم لهت کنم و بلندت کنم؟
افرا با سماجت روی تخت نشست و گفت:
الان چه غلطی می‌خوای کنی؟
شاهین کمی نگاهش کرد. آرام و بی‌صدا سرش را نزدیک صورت افرا کرد که افرا با ترس عقب کشید. دوباره نزدیک شد و به آرامی دستش را بالا آورد. انگشتان پر قدرتش را دور موهای افرا پیچاند و با یک حرکت او را بلند کرد. جیغ بلند افرا، باعث شد تمام اتاق بلرزد.
شاهین همان‌طور که او را بلند کرده بود، با تمام قدرت می‌گفت:
هار شدی؟ صد دفعه گفتم بلند شو... نگفتم؟ خودت خواستی
بعد دور اتاق او را چرخاند و بلند گفت:
همین رو می‌خواستی؟
صدای جیغ افرا، باعث می‌شد همه جا بلرزد. با تمام قدرت داد می‌کشید و کسی نبود او را نجات دهد.
همین که شاهین خسته شد، افرا را رها کرد و او با صدای بلندی به سرامیک‌های زمین برخورد کرد. جیغ بلندتری کشید و گفت:
خدا لعنتت کنه شاهین...! خدا لعنتت کنه که به این روزم انداختی
شاهین:
باز داری زر زر می‌کنی؟ باز دلت می‌خواد بلند شم؟
افرا آرام و بی‌صدا به سمت گوشه‌ای از اتاق خود را کشید. به سختی صحبت می‌کرد و صدای تند نفس‌هایش می‌آمد. تمام قلبش درد می‌کرد. تا قبل از این‌که بداند شاهین چه کسی است، تمام ذهنش پیش او بود. او را واقعاً دوست داشت و برای داشتنش لحظه شماری می‌کرد؛ اما الآن چه؟ تمام سرش درد می‌کرد! کف سرش گز-گز می‌کرد و دلش می‌خواست سرش را از تنش جدا کند و گوشه‌ای رها کند. چشمانش به موهای زیبایش که روی زمین افتاده بودند خورد‌. نیمی از موهایش کنده شده بود و روی زمین افتاده بود و نیمی دیگر در دست شاهین بود.
افرا:
شاهین؟ چرا؟
شاهین به آرامی گفت:
چی چرا؟
افرا:
چرا این‌طوری کردی؟ چرا داری زجرم میدی؟
شاهین:
چرا زجرت ندم؟ هرچیزی که نیاز داشتم رو تو داشتی... زمانی که من زیر دست بابام جون می‌دادم و کتک می‌خوردم، تو داشتی تو ناز و نعمت کنار خواهر و برادرت زندگی می‌کردی. چرا تو باید تو بهترین زندگی باشی و من بدترین. نمی‌ذارم افرا نمی‌ذارم.
افرا:
اما همه یکی نیستن شاهین
شاهین:
فاز دکتری بر ندار خانم دکتر... من گوشم از این حرف‌ها پره... بلند شو قراره لباسا رو بشوری
افرا:
اما... اما من...
شاهین وسط حرفش پرید و گفت:
هر کوفتی هستی به درک! باید پاشی
دستش را گرفت و بلندش کرد. از اتاق خارج شدند که نیلی را دید. در چشمان نیلی، غمی بود که منشأ آن را نمی‌دانست
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
نمی‌دانست چرا در اول به پسرش کمک کرد و در آخر، چنین با غم نگاهش می‌کرد.
به همراه شاهین، به سمت حمام رفت و نگاهش به سبدی افتاد که داخلش هزاران لباس بود. با تعجب به سمت شاهین برگشت و گفت:
اینا؟
شاهین:
دقیقاً همینا... قراره توسط دست‌های قشنگ تو شسته بشن همسرجونم
با نفرت نگاهش می‌کرد. دیگر آن گرمی در چشمانش نبود.
افرا:
زمین گرده آقا شاهین!
روی زمین نشست و بعد رفتن شاهین، با تمام وجود اشک می‌ریخت و لباس می‌شست. تمام لباس‌هایش خیس شده بود؛ چه از اشک و چه از آب!
با باز شدن در، به تندی اشک‌هایش را پاک کرد و خود را مشغول شستن لباس‌ها کرد.
با دیدن نیلی، با تمام نفرت نگاهش کرد‌. نیلی لبخند تلخی زد و گفت:
من رو ببخش!
افرا:
چرا؟ چرا این کار رو کردی؟
نیلی:
من نکردم؛ ازم خواست. اونم شده شبیه پدرش! اولین روز زندگی منم همین‌طور گذشت. اولین روز زندگیم لباس شستم، کتک خوردم. این‌هارو فهمیده بود و روی تو خالی می‌کرد. افرا جان، من رو ببخش... این من بودم که تورو قاطی مسئله کردم. من چه‌طوری پیش خدا اشک بریزم و تک پسرم رو نفرین کنم. خدا من رو ببخشه که تورو به این روز انداختم. از صبح مادرت دویست بار بهم زنگ زده، پدرت هزاران بار پیام داده به گوشیت. گوشیت رو واست آوردم که جبران کنم، زنگ بزن بهشون تا نیومده
با قدردانی نگاهش کرد و بعد گفت:
همین کارتون برام یه دنیا ارزش داره. مرسی ازتون!
گوشی‌اش را گرفت و به پدرش زنگ زد.
با صدای گریان پدرش، خودش هم شروع به گریه کردن کرد.
پدرش:
الهی دورت بگردم بابا... کجایی تو؟ چه بلایی سرت آوردن؟
افرا:
بابا... توروخدا نجاتم بده. نمی‌تونی... دیگه نمی‌تونی! شوهرم شده!
پدرش:
افرا بابا نگران نباش! میام دنبالت. عموتم پشیمونه میایم باهم
افرا:
اولین کسی که بهم لطف کرد عمو بود! دستش درد نکنه واقعاً چقدر زود یادش افتاد. نوش دارو بعد مرگ سهراب فایده نداره بابا! بهش بگو افرا ازت تشکر کرد و گفت نیازی به کمک تو یکی نیست
دیگر نتوانست صحبت کند و فقط گوشی را قطع کرد و تحویل نیلی داد.
نیلی:
افرا، تو می‌تونی پسرم رو درست کنی! مطمئنم می‌تونی. اون پدرش مرده... اما تو می‌تونی درستش کنی!
افرا:
چی؟ نه نه پدرش نمرده! اون روز قبل هر اتفاقی اون زنگ زده بود. از اذیتا و آزار هاش گفت.
نیلی لبخند تلخی زد و گفت:
دخترک ساده لوح! اون پدرش نبود، عموی خودت بود که دست به دست داده بودن تا تورو بدبخت کنن.
افرا با بهت نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. نیلی با دیدن این عکس‌العمل افرا، گفت:
عموت بود که کمکش کرد تا این اتفاق بیفته... افرا جان، شاهین یک سایکوپتی هست! چند سال پیش از طریق مدرسه‌اش فهمیدم و هنوز هم خودش نمی‌دونه. تو روانشناسی... می‌تونی کمکش کنی! ازت خواهش می‌کنم کمکش کن و بعد زندگیتون رو کنید. مطمئنم توهم دوستش داشتی که قبول کردی به پدرش کمک کنی. اون هم ته قلبش دوست داره اما بیماریش نمی‌ذاره. توسط پدر روانیش، این هم سایکوپتی شد.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا:
سایکوپت؟
نیلی:
آره سایکوپت، بیماری که تموم زندگی افراد رو بهم می‌ریزه
افرا:
اما... اما خیلی بیماری بدی هست. دوقطبی بین مردم رواجه اما سایکوپت؛ خیلی کم هست.
نیلی:
اینم شانس من بود که بچه‌ام سایکوپتی شه و شانس تو بود که شوهرت این‌طوری باشه.
افرا:
من لعنتی دوستش داشتم... از تمام وجودم دوستش داشتم. همیشه دلم می‌خواست کنارم باشه! بهترین تایم عمرم کنارش توی فرانسه بود. اما نمی‌دونستم این‌طوری می‌شه؛ اگه می‌دونستم به‌خدا که طرفش نمی‌اومدم
نیلی:
منم همین‌طور شدم دخترکم... اگه می‌دونستم طاهر یه دوقطبی، روی پدر مادرم در نمی‌اومدم که اون‌ها من رو طرد کنن. من برم ممکنه الآن برسه! توهم تا وقتی که نیومده تمومشون نکن چون یه چیز دیگه بهت میگه. شام رو من می‌ذارم
افرا:
ممنونم ازتون! کاش یه روزی بتونم جبران کنم.
نیلی سرش را تکان داد و رفت. بعد رفتن او، افرا مانند دیوانه‌ها به گوشه‌ای از حمام پناه برد و زانوهایش را در خود جمع کرد. به حرف نیلی فکر می‌کرد《شاهین یک سایکوپتی هست》 سایکوپت آن‌قدر خطرناک است که نمی‌توان آن را بازگو کرد. فرد سایکوپتی کسی است که بدون احساسات، بدون داشتن کوچک ترین ترسی از کاری، کارش را انجام می‌دهد. به عبارتی، او کسی است که همیشه دوست دارد دیگران را اذیت کند و از اذیت کردن دیگران لذت می‌برد. سایکوپتی‌ها تمام زندگی‌شان را صرف اذیت کردن دیگران می‌کنند. اظهار به عاشق بودن می‌کنند تا دیگران را گول بزنند.
یادش می‌آمد که فردی به نام تد باندی، قاتل زنجیره‌ای معروف، دچار سایکوپت بود‌. سایکوپت‌ها «بی‌عاطفه» هستند و حسابگرانه عمل می‌کنند و دقیق برنامه‌ریزی می‌کنند و از پرخاشگری برنامه‌ریزی‌شده برای رسیدن به آنچه می‌خواهند استفاده می‌کنند. بیشتر سایکوپت‌ها ترجیح می‌دهند از فریب‌کاری و رفتار بی‌پروایانه برای رسیدن به چیزی که می‌خواهند استفاده کنند. آنها در نردبان‌ساختن از دیگران مهارت دارند و حتی اگر شده به آنها صدمه بزنند، پله‌های ترقی را طی می‌کنند.مهم‌ترین ویژگی آسیب روانی، نداشتن حس همدردی یادلسوزی و نداشتن حس پشیمانی و نداشتن عذاب وجدان پس از انجام کارها است.
با یادآوری این خصوصیات، دوباره شروع به گریه کردن کرد. می‌ترسید از عاقبتش...!
با صدای شاهین، به سرعت به سمت وسایل رفت و شروع به شستن کرد. شاهین در را باز کرد و گفت:
به-به همسر عزیزم. ولشون کن دیگه بیا بریم شام بخور
افرا با تعجب نگاهش می‌کرد. همراهش بلند شد و به سمت میز رفتند. نیلی با غم نگاهشان می‌کرد که شاهین گفت:
مامان چیزی شده؟
نیلی:
نه... نه چیزی نشده. بخورید!
شروع به خوردن کردن. افرا بعد از ضعفی که شاهین به او داده بود، به تندی می‌خورد. گویی تا به حال غذا نخورده بود و به تندی می‌خورد. در همین حین، فرو رفتن چیزی به ران پایش را حس کرد و بعد سوزش. قاشق و چنگال از دستش افتاد و نگاهش به سمت ران پایش رفت. با دیدن چنگال و دست شاهین، اشک‌ از چشمانش ریخت و بعد با درد زمزمه کرد:
شاهین!
با صدایش، شاهین دست از فشار دادن چنگال برداشت و گفت:
جانم عزیزم؟ چیزی می‌خوای؟
نفسش را قورت داد و گفت:
نه... نه چیزی نمی‌خوام!
شاهین:
ام... مامان تصمیم گرفتم تو بری اون یکی خونه! بالاخره این زشته که تو باشی پیش یه تازه عروس دوماد و گوشیت رو بدی به عروس خانم
نیلی:
چی؟
شاهین:
فکر کردید نمی‌فهمم؟ این عروس خانم به چه جرعتی با پدرش حرف زده؟ کی بهتون گفت گوشی رو بدید به ایشون؟
نیلی:
گوشی رو ندادم بهش
شاهین:
دادی مادر من دادی! خودم از دوربین‌ها دیدم
نیلی:
اما شاهین...
شاهین:
شاهین نداره مامان، امشب وسیله‌هات رو جمع می‌کنی و میری و دیگه هیچ‌وقت این‌جا نمیای! فهمیدی چی گفتم؟
نیلی:
فهمیدم
تمام بدن افرا می‌لرزید. خوب می‌دانست بعد رفتن نیلی، قرار است بدبختی‌های زندگی‌اش، تازه شروع شود. آن‌قدر می‌ترسید که اگر می‌گذاشتند، التماس می‌کرد که نیلی نرود.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
بعد از غذا، نیلی وسایلش را جمع کرد و رفت. افرا به آرامی به سمت اتاق رفت و روی تخت دراز کشید. صدای تلوزیون می‌آمد که شاهین داشت نگاه می‌کرد.
پایش درد می‌کرد و سوزش چنگال، هنوز مانده بود. کشو را باز کرد و پانسمانی برداشت و شروع به پانسمان کرد. بعد از پانسمان، آن‌قدر خسته بود که به سرعت خوابش برد.
***
شاهین:
پاشو بریم حیاط
افرا:
من نمیام
شاهین:
مگه دست خودته؟ دلت می‌خواد مثل دیروز مجیورت کنم؟
افرا بدون حرفی بلند شد. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌های شاهین نشست. دوشادوش یکدیگر به سمت حیاط می‌رفتند. افرا با دیدن استخر در حیاط، لبخندی زد و کنارش نشست. شاهین هم در کنار او نشست و چیزی نگفت. کمی که گذشت، شاهین با خنده گفت:
استخر دوست داری؟
افرا:
آره، همیشه با فرید می‌رفتیم تو حوض کوچک بابابزرگم
شاهین:
آها... شنا بلدی؟
افرا:
نه؛ اما همیشه دوست داشتم یاد بگیرم
شاهین:
می‌خوام بهت شنا یاد بدم
افرا:
چی؟ چی‌ میگی شاهین؟ توقع داری من با این حال و روانم برم استخر و شنا یاد بگیرم؟
شاهین:
می‌خوام یادت بدم
بی‌مقدمه، دست‌های شاهین روی بازوهایش نشست و به سمت استخر هولش داد. افرای بی‌نوا، مانند ماهی نوزاد در استخر بود و نمی‌دانست باید چه کاری کند. دست و پا می‌زد تا نجاتش دهد اما شاهین، از این منظره خوشحال بود. با دست و پا زدنش، هر ثانیه پایین و پایین‌تر می‌رفت. نمی‌دانست چه‌کاری باید انجام دهد.
حالش دست خودش نبود و جرعه‌ای از آب استخر را نوشید. با این کارش، خفگی بیشتر به او دست داد و نفس کم آورد. دیگر امیدی به زندگی نداشت. اگر قرار بود شاهین چنین اذیتش کند و پدرمادرش هیچ‌وقت به سراغ او نیایند، به زودی می‌مرد بهتر از زندگی کردن در این دنیای ظالم بود. دیگر دست و پا نزد و همان‌طور ماند. در آب نفس می‌کشید تا بلکه بمیرد و از این زندگی نجات پیدا کند. ضربان قلبش هر لحظه آرام و آرام‌تر می‌شد. می‌دانست دیگر آخرهای عمرش است. تنها به تصویر شاهین که بی‌خیال نشسته بود و نگاهش می‌کرد، زل زده بود. خفگی درست مانند ریسمان به گردنش چنگ می‌زد و لحظه به لحظه قصد داشت افرای بی‌جان را، بی‌جان تر کند. چند لحظه‌ای که گذشت، دیگر به چیزی فکر نکرد. چشمانش باز هم سیاهی رفت و این بار، دیگر فرصت نفس کشیدن را به او نداد. صدای خس-خس نفسش، داشت می‌آمد و می‌دانست دیگر زندگی‌ نمی‌تواند کند. در همان ابتدای ازدواجش، نفسش را گرفت و نتوانست طعم زیبای زندگی را بچشد. انتظار داشت شاهین نجاتش دهد اما این بار، حتی به او نگاه هم نکرد. بی‌جان گوشه‌ای از استخر افتاد و چشمانش از حرکت ایستاد.
بیشتر از پنج دقیقه گذشته بود که شاهین با دیدن استخر آرام، به داخل استخر رفت و با دیدن افرای بی‌جان، به سمتش حرکت کرد و او را با یک آغوش، به سمت خشکی برد. دستش را روی قفسه سی*ن*ه‌ او گذاشت و فشار داد تا چشمانش را باز کند؛ اما گویی او چنان از دنیا غافل شده بود که قصد نداشت برگردد.
شاهین:
لعنتی... برگرد! نمی‌ذارم به این زودی از دستم بری
آنقدر فشار می‌داد که ترک خوردن دنده‌هایش، حس می‌شد. صورت سفیدش، به کبودی می‌زد و لب‌های قلوه‌ای ‌اش دیگر رنگی نداشتند. چهره معصومانه‌اش، به کبودی می‌زد و نشان از مرگ او می‌داد.
با صدای بلندی داد زد:
لعنت بهت...لعنت بهت!
صدای فریادش از خشم بود یا وحشت نمی‌دانست. این را می‌دانست که باید به زودی بیدار شود و طعمه‌اش را به این زودی از دست ندهد.
چشمان افرا به لحظه‌ای باز شد و به صورت وحشت زده شاهین نگاه کرد. با صدای آرام گفت:
من دوست... داشتم... لعنتی... با من... چیکار... کردی
شاهین:
حرف نزن... حرف نزن بدتر می‌شی
افرا سرفه‌ای کرد و گفت:
مهم... نیست
شاهین با یک حرکت، او را در آغوش گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد. می‌دویید و او را به سمت خانه می‌برد. قبل رسیدن به خانه، چشمان افرا روی هم افتاد و به مرگ نزدیک‌تر شد.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
به تن بی‌جان افرا نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه کاری کند. این را خوب می‌دانست باید یک حرکتی بزند وگرنه طعمه‌اش را از دست می‌دهد اما مغزش قفل کرده بود و این قفل کردن، برای ترس یا پشیمانی نبود... بلکه می‌ترسید از واکنش دیگران. افرا بیهوش بود و حرکتی نمی‌کرد. تمام پتوها را روی افرا انداخت و با دقت دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. با فهمیدن گرمای شدید دستش، دستش را برداشت و به افرایی نگاه کرد که زیر دستش می‌لرزید و داشت جان می‌داد.
شاهین:
لعنت... الان باید چی‌کار کنم؟ افرا... افرا من رو ببین
به دوستش زنگ زد و بدون سلام و احوال پرسی گفت:
با کسی که تبش بالاست چیکار کنم شایان
شایان:
علیک سلام دوست عزیز
شاهین:
چرت و پرت نگو شایان... چیکار کنم؟
شایان:
ببر دکتر
شاهین: لعنتی اگر من می‌تونستم ببرم دکتر بیکار بودم به تو زنگ بزنم ؟
شایان:
از دست من کاری برنمیاد... چند بار باید گند بزنی و من بیام جمع کنم؟
شاهین:
شایان دستم بهت برسه خودت می‌دونی چی‌کار می‌کنم!
شایان:
تبش چند درجه‌اس؟
شاهین:
نمی‌دونم ولی زیاده... داره می‌لرزه
شایان:
خب... تنها کاری که می‌تونی بکنی اون رو ببر بنداز تو وان آب ولرم پر کن
شاهین:
باشه
شایان:
یادت نره لباس نباید داشته باشه... تبش بعد چند دقیقه پایین اومد که هیچی درست شده و نیازی به چیز دیگه‌ای نیست اگه نه، کم کم آب رو سرد می کنی تا حدی که دمای بدنش عادی بشه و مشکلی پیش نیاد. گرفتی که؟
شاهین:
آ... آره! نمی‌شه لباس داشته باشه؟
شایان:
خنگی؟
شاهین:
خیلی خب... شرت کم
بعد از قطع کردن گوشی، طبق حرف‌های شایان، شروع به عمل کرد. دخترک را روی وان رها کرد و آب را ولرم کرد. دمای بدنش پایین که نیامد هیچ، بالاتر هم رفت. طبق گفته‌های شایان، باید آب را سرد می‌کرد. وقتی آب را سرد کرد، بدن افرا شروع به لرزیدن کرد. دست شاهین روی لب‌های افرا نشست و با حس کردن سردی‌اش، دستش را کشید. سردی لب‌های افرا، درست مانند سردی قلبش بود.
شاهین:
تو واسه زنده موندن زیر دست‌های من، خیلی ضعیفی افرا... اما تمام آرزوهای من توی زندگی تو بوده ! تو زنده می‌مونی... نمی‌ذارم بمیری!
طبق گفته‌های شایان، حال دخترک داشت درست می‌شد. به سمت کمدش رفت تا لباس بردارد و تن افرا کند. از لباس‌های خودش یک بولیز و یک شلوار برداشت و تنش کرد. دخترک درست مانند کسانی بود که لباس نداشتند و لباس خواهر برادرهای بزرگتر از خودشان را می‌پوشیدند.
صدای افرا که با لرز می‌گفت:
شاهین... توروخدا نجاتم بده... دارم می‌میرم
شاهین با خنده گفت:
داری از فرشته مرگت کمک می‌گیری؟
افرا همان‌طور مانده بود... شاید فکر می‌کرد یک کابوس بزرگی است که دیده و معشوقه‌اش، آن طور که فکر می‌کند نیست.

#دوروز_بعد
لباسی برداشت و خودش به حمام رفت. پیرهنش را در آورد و گوشه‌ای رها کرد و بعد با باز کردن کمربندش، بی‌مقدمه، آب سرد را باز کرد و اجازه داد آب سرد مانند شلاق به تمام بدنش برخورد کند. دقیقه‌ای گذشت که به دمای سرد آب، عادت کند. چشمانش بسته بود و ذهنش پیش افرا... افرایی که خودش به آن روز انداخته بود. نمی‌دانست از کدام ایده‌اش باید شروع کند. تک-تک روزها، به خیال این‌که افرا را اذیت کند، زندگی می‌کرد اما الآن نمی‌دانست چه کاری باید انجام دهد و از کدام شروع کند. بعد از حمامش، به سمت بیرون رفت و لباس‌هایش را تن کرد. چند دقیقه‌ای گذشته بود که به سمت افرا رفت. بدون این‌که موهایش را خشک کند، روی صورت افرا خم شد. قطره‌ای آب از موهایش، به صورت افرا خورد که افرا به شدت چشمانش را باز کرد و با دیدن شاهین، با ترس گفت:
ولم کن... ولم کن آشغال
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین