افرا با بغض گفت:
الهی فداتشم، اینطوری نکن با خودت! مامانت مرده، دیگه نیست؛ تو نمیتونی با این گریهها و ناراحت کردن خودت، حال خودت رو خراب کنی. به نظرت مادرت خوشحاله تو اینطوریی؟ بهخدا که خوشحال نیست.
صدف:
میدونم؛ بهخدا میدونم ولی نمیتونم! چهطوری آروم باشم؟ بهخدا دلم کبابه! افرا نمیدونی چقدر دلم هوای آغوشش رو کرده؛ وقتی میگفتم برم تهران جیغ و داد راه مینداخت، وقتی میگفتم پاشم برم بیرون میگفت نرو، وقتی میخواستم یه کاری کنم اولین کسی بود که راهنمایی میکرد، وقتی اشک میریختم اولین فردی بود که میاومد پیشم؛ کاش دوباره ببینمش و برای اخرین بار ببوسمش... دلم واسه اون مهربونیش تنگ شده.
افرا:
باشه عزیزم، باشه! بخواب؛ آروم بخواب بعد که بیدار شدی حرف میزنیم.
صدف:
نمیشه... دارم دیوونه میشم... چطوری آروم بخوابم و آروم باشم خدایا
افرا:
بخواب صدف؛ دیشب نخوابیدی صدات میاومد. بخواب!
بعد از کلی تلاش افرا، صدف به آرامی خوابید و افرا هم در کنار او، به چهره مظلومش در خواب نگاه میکرد.
_چهل_روز_ بعد
در مطبش نشسته بود و به دیوار روبهرویش خیره شده بود. کسی نبود و بیکار نشسته بود.
به صدف فکر میکرد که منشیاش شده بود و بیرون از اتاق منتظر بیماران بود. وقتی چهلم خالهاش شد، همه برگشتند به تهران. صدف و سامیار هم اصرار کردند که به تهران بیایند و دیگر در کرمانشاه نباشند؛ کرمانشاه آنها را به یاد مادرشان میانداخت. وقتی رسیدند به تهران، منشی افرا تماس گرفت و گفت که نمیتوانو ادامه دهد و ازدواج کرده. برایشان موقعیتی خوب بود که صدف هم شاغل شود و در کنار افرا باشد. سامیار هم به همراهی فرید، دستیار فرید شد و با يکديگر کار میکردند.
در همین فکرها بود که در اتاقش صدا داد. با بفرماییدی که گفت، صدف وارد اتاق شد و زود گفت:
افرا... تو شاهین میشناسی؟
افرا با تعجب گفت:
کی؟
صدف:
بابا اسمش شاهینه...فامیلیش یادم رفت؛ یا موسوی بود یا یاسینی. فکر کنم یاسینی بود.
افرا:
شاهین یاسینی؟
صدف:
آره آره آفرین همینه...میشناسی؟
افرا:
آره باهاش فرانسه بودم؛ چهطور؟
صدف:
الآن اینجاست... میخواد بیاد تو و تورو ببینه
افرا:
من رو؟ اون از کجا اینجا رو پیدا کرده؟
صدف:
چمیدونم. فقط به من گفت افرا رو میخوام ببینم.
افرا:
خیلی خب؛ بهش بگو بیاد تو
صدف سری تکان داد و رفت. در این مدت که از فرانسه برگشته بودند، گاهی اوقات به او فکر میکرد. به روزی که به گردش رفتند و چهقدر آن روز برایشان با ارزش و خاص بود. در این چهل روز، تمام فکرش سمت شاهین بود؛ اما هر از گاهی میگفت که اشتباه میکند و بیخیال میشد اما...!
با باز شدن در، چشمانش را به سمت در اتاق سوق داد.
الهی فداتشم، اینطوری نکن با خودت! مامانت مرده، دیگه نیست؛ تو نمیتونی با این گریهها و ناراحت کردن خودت، حال خودت رو خراب کنی. به نظرت مادرت خوشحاله تو اینطوریی؟ بهخدا که خوشحال نیست.
صدف:
میدونم؛ بهخدا میدونم ولی نمیتونم! چهطوری آروم باشم؟ بهخدا دلم کبابه! افرا نمیدونی چقدر دلم هوای آغوشش رو کرده؛ وقتی میگفتم برم تهران جیغ و داد راه مینداخت، وقتی میگفتم پاشم برم بیرون میگفت نرو، وقتی میخواستم یه کاری کنم اولین کسی بود که راهنمایی میکرد، وقتی اشک میریختم اولین فردی بود که میاومد پیشم؛ کاش دوباره ببینمش و برای اخرین بار ببوسمش... دلم واسه اون مهربونیش تنگ شده.
افرا:
باشه عزیزم، باشه! بخواب؛ آروم بخواب بعد که بیدار شدی حرف میزنیم.
صدف:
نمیشه... دارم دیوونه میشم... چطوری آروم بخوابم و آروم باشم خدایا
افرا:
بخواب صدف؛ دیشب نخوابیدی صدات میاومد. بخواب!
بعد از کلی تلاش افرا، صدف به آرامی خوابید و افرا هم در کنار او، به چهره مظلومش در خواب نگاه میکرد.
_چهل_روز_ بعد
در مطبش نشسته بود و به دیوار روبهرویش خیره شده بود. کسی نبود و بیکار نشسته بود.
به صدف فکر میکرد که منشیاش شده بود و بیرون از اتاق منتظر بیماران بود. وقتی چهلم خالهاش شد، همه برگشتند به تهران. صدف و سامیار هم اصرار کردند که به تهران بیایند و دیگر در کرمانشاه نباشند؛ کرمانشاه آنها را به یاد مادرشان میانداخت. وقتی رسیدند به تهران، منشی افرا تماس گرفت و گفت که نمیتوانو ادامه دهد و ازدواج کرده. برایشان موقعیتی خوب بود که صدف هم شاغل شود و در کنار افرا باشد. سامیار هم به همراهی فرید، دستیار فرید شد و با يکديگر کار میکردند.
در همین فکرها بود که در اتاقش صدا داد. با بفرماییدی که گفت، صدف وارد اتاق شد و زود گفت:
افرا... تو شاهین میشناسی؟
افرا با تعجب گفت:
کی؟
صدف:
بابا اسمش شاهینه...فامیلیش یادم رفت؛ یا موسوی بود یا یاسینی. فکر کنم یاسینی بود.
افرا:
شاهین یاسینی؟
صدف:
آره آره آفرین همینه...میشناسی؟
افرا:
آره باهاش فرانسه بودم؛ چهطور؟
صدف:
الآن اینجاست... میخواد بیاد تو و تورو ببینه
افرا:
من رو؟ اون از کجا اینجا رو پیدا کرده؟
صدف:
چمیدونم. فقط به من گفت افرا رو میخوام ببینم.
افرا:
خیلی خب؛ بهش بگو بیاد تو
صدف سری تکان داد و رفت. در این مدت که از فرانسه برگشته بودند، گاهی اوقات به او فکر میکرد. به روزی که به گردش رفتند و چهقدر آن روز برایشان با ارزش و خاص بود. در این چهل روز، تمام فکرش سمت شاهین بود؛ اما هر از گاهی میگفت که اشتباه میکند و بیخیال میشد اما...!
با باز شدن در، چشمانش را به سمت در اتاق سوق داد.
آخرین ویرایش: