جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,200 بازدید, 69 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
در تمام مسیر، تنها صدای موزیک آرامی بود که گذاشته شده بود و به هردویشان آرامش می‌داد. شاید تمام این درد و رنج‌هایشان، با این آهنگ به آرامش می‌پیوست. هر دو، به موزیک علاقه فراوانی داشتند و از بچگی به کلاس‌های موسیقی رفتند و انواع موسیقی مانند گیتار، پیانو و... را یاد گرفتند. هر دو از بچگی با یکدیگر کنار می‌آمدند و درست مانند دو خواهر با یکدیگر رفتار می‌کردند. شاید از نظر بقیه این کاملاً مضخرف باشد، ولی آن‌ها خیلی راحت با یکدیگر برخورد می‌کردند‌ و کنار می‌آمدند. هر دو یکدیگر را دوست داشتند و برای هم درست مانند یک خواهر عمل می‌کردند. با خنده‌های هم می‌خندیدند و با گریه‌های هم، گریه می‌کردند. با خوشی‌های هم، لبخند می‌زدند و با مشکلات هم، دست و پنجه نرم می کردند. شاید گاهی اوقات اخلاق‌هایشان به‌یکدیگر نمی‌خورد، اما این باعث نمی‌شد که از یکدیگر جدا بمانند. انقدر یکدیگر را دوست داشتند، که هیچ‌چیزی در این چند سال مانع دوستی‌شان نشده بود؛ حتی در مواقعی که خانواده‌هایشان، مخالفت می‌کردند، باز هم ادامه می‌دادند و برای بودن با یکدیگر، تلاش می‌کردند. شاید رابطه افرا با مهدیه، خیلی بهتر از رابطه‌اش با فاطمه، خواهرش، بود‌. آن‌قدر که مهدیه را دوست داشت، حتی نصفی از آن دوست داشتن مهدیه، سهم فاطمه نبود. شاید در مواقعی که حالش بد بود، تنها کسی که کنارش بود، پابه‌پایش راه می‌رفت و درکنارش به بهترین تصمیم‌ها فکر می‌کرد، مهدیه بود!
اگر این یک رابطه خواهرانه نبود، پس چه بود؟
این‌بار صدای افرا آمد:
- مهدیه؟ کجا بریم؟
مهدیه: نمی‌دونم یه جا برو دیگه.
افرا: بی‌شعور من رو آوردی بیرون که بگی نمی‌دونم کجا بریم؟
مهدیه: من می‌خواستم حال و هوای تو عوض بشه.
افرا: خیلی هم ممنون. ولی الآن کجا بریم؟
مهدیه: اوم، بریم دربند! نظرته؟
افرا: نمی‌دونم. ولی دربند همش باید پیاده‌روی کنیم ها، می‌تونی؟
مهدیه: دیگه یه بار جلوی تو نتونستم پیاده‌روی کنم تا آخر که این‌طوری نیست. اون سری با کیان اومده بودیم کلی راه رفتیم.
افرا : به‌- به، چشمم روشن! بهم نگفته بودی.
مهدیه: مگه تو میگی؟
افرا: خیلی‌خب ببخشید نگو قانع شدم، بریم دربند.
مهدیه چشم‌غره‌ای به افرا رفت و دوباره از پنجره‌ی ماشین، به بیرون نگاه کرد.
وقتی به دربند رسیدند، آب‌و‌هوای ملایمی به صورتشان خورد. نسیم ملایمی به چهره‌هایشان شلاق می‌زد که گویی زمستان بود اما، اواسط بهار بود. آب‌و‌هوای بهار، همیشه مورد پسند افرا و مهدیه بود.
افرا چشمانش را بست و گفت: هوم...چه هوای قشنگیه!
مهدیه:وای آره...خیلیی خوبه! کاش زودتر می‌اومدیم
افرا: آره واقعاً...این باد اروم، نسیم ملایم، هوای قشنگ، دربند و پیاده‌روی‌هاش، همه و همه خیلی خوبن!
مهدیه : اوم...دقیقاً! اما یه چیزی کمه
افرا: چی؟
مهدیه: آلوچه‌های معروف دربند!
افرا چشمانش خندید و گفت: حرف حق جواب نداره. بدو برو بخر
مهدیه: دونگتو میدی ها
افرا: باشه خسیس؛ برو بخر میدم
مهدیه: والا...من که مثل تو کار نمی‌کنم از جیب شوهر نازنینم میدم
افرا خندید و گفت : خیلی‌خب برو بخر، میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
مهدیه به سمت آلوچه فروشی رفت و بعد خرید، دوشادوش افرا راه رفتند. افرا به آینده نامعلومش فکر می‌کرد و مهدیه، به دعوایش با کیان.
همان‌طور که آلوچه‌اش را می‌خوردند، مهدیه با آرامش ولی با صدای کم گفت:
- افرا؟
افرا: هوم؟
مهدیه: یه چیزی بگم؟
افرا: توکه این همه چیز میگی نمی‌پرسی بگم یا نگم، الان چی‌شد که می‌پرسی؟
مهدیه: خب بابا، حتماً باید به‌روم بیاری؟
افرا: به‌روت نیارم که نمی‌شه...خب حالا بگو
مهدیه: با کیان دعوا کردم.
افرا کمی ایستاد و بعد گفت:
- چی؟ چی گفتی؟
مهدیه: دعوا کردم، با کیان.
افرا: سر چی؟
مهدیه: سر این‌که کیان می‌گفت باید باهام بیای بریم کیش دوتایی.
افرا: خب؟
مهدیه: خب و زهرمار! به‌نظر تو مامان و بابای من می‌زارن؟ تو مامانم و بابام رو نمی‌شناسی ؟
افرا: مهدیه! دیوونه‌ای تو؟ اون دیگه شوهرته خب می‌تونه بگه کجا برین و کجا نرین. بابات دیگه نقشی نداره. همه‌کاره تو شده کیان...بابات که دیگه نمی‌تونه بگه این رو نبر جایی! لعنتی شما نامزدید، اون شوهرته!
مهدیه: نخیر، بابای من‌ رو نمی‌شناسی؟ حاضره من تنها تو چاه برم ولی با کیان تو دوران نامزدی هیچ‌جایی نرم .
افرا: ولی کیان می‌تونست راضیش کنه. خودت که می‌دونی رگ خواب بابات دست کیان هست. مگه اون دفعه کیان باباتو راضی نکرد؟
مهدیه: اوم، نمی‌دونم ولی... .
افرا با اخم بین حرفش پرید و گفت : ولی و کوفت! زنگ بزن بعد از این‌که رفتیم خونه بهش و بگو موافقت کردی. الکی به‌خاطر چیزهای چرت و پرت دعوا نکن. داداشت که نیست این‌طوری می‌کنی...شوهرته مهدیه!
مهدیه: منطقی میگی ها، ولی من نمی‌تونم.
افرا: مهدیه می‌زنم دهنت ها! بسه دیگه، چرا این‌قدر دیوونه بازی درمیاری؟
مهدیه: کجاش دیوونه بازیه اخه؟ من نمی‌تونم زنگ بزنم بگم با من آشتی کن...بالاخره یه غروری گفتن چیزی گفتن
افرا: همون غروری که می‌گی واسه زمانیه که تو تعهدی نسبت بهش نداری...ولی وقتی تعهدی نسبت بهش داری، باید غرور رو کنار بزاری.
مهدیه: کی به من گفت آخه ازدواج کنم؟ من و چه به ازدواج
افرا: بله دیگه...هول بودی به ما چه
مهدیه خندید و با خنده‌ی مهدیه، افرا هم نیمچه خنده‌ای روی لبان قلوه‌ای‌اش آمد. تنها کسی که حال و روزش را در این شرایط خوب می‌کرد، مهدیه بود.
مهدیه همچنان که می‌خندید گفت:
- بریم افرا؟ هوا داره سرد میشه من دارم یخ می‌زنم.
افرا: آره آره، بریم دارم می‌میرم.
نمی‌دانستند چرا تایم برگشتن‌شان، از تایم رفتن‌شان بیشتر شد. شاید به‌خاطر این‌که هردو به آینده‌ نامعلوم‌شان فکر می‌کردند. حتی نمی‌دانستند که در آینده، چه اتفاقی برایشان می‌افتد. عاقبت همه‌‌ی ما انسان‌ها همین است. حتی حیوانات هم نمی‌دانند چه عاقبتی دارند. نمی‌دانیم چه چیزی بر صلاح‌مان است و چه چیزی تمام زندگی‌مان را خراب می‌کند و این یک نامعلومی ایجاد می‌کند که باعث سردرگمی می‌شود اما باز هم زندگی با این سردرگمی‌ها، زیباست !
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
بالاخره هر دو به خانه‌هایشان رسیدند. خانه‌هایشان فاصله‌ای نداشت و هر دو در یک کوچه زندگی می‌کردند. بعد از خداحافظی، هرکدام به خانه‌ی خودشان رفتند. افرا ترجیح داد که بخوابد تا فردا به راحتی بلند شود و آینده‌ای برای خودش رقم بزند؛ ولی مهدیه رمانی را از قفسه‌ی کتاب‌هایش برداشت و شروع به خواندن رمان کرد. برای فرار از فکر و خیال، خواندن رمان شاید مناسب‌ترین گزینه باشد.
***

افرا: مامان‌ جونم این‌قدر گریه نکن دورت بگردم. نمیرم بمیرم که!
مادرش اخمی کرد و گفت:
- خدا نکنه عزیزدلم. قول بده مواظب خودت باشی. رسیدی بهمون زنگ بزن...خدایا چرا انقدر دلشوره دارم. خدا عموت رو لعنت کنه!
پدرش با ملایمت گفت:
- خانوم، چرا این‌قدر نفوس بد می‌زنی؟ به خوبی میره و میاد.
افرا: آره فدات‌ بشم میرم و به زودی میام. واستون کلی وسیله ‌هم می‌گیرم. باشه؟
مادرش گوشه چشمش را با شالش تمیز کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم مادر. برو به‌سلامت‌. خودت رو زیاد اذیت نکن.
افرا بوسه‌ای روی گونه مادرش کاشت و گفت:
- چشم قربونت برم، خداحافظ.
و بعد پدرش، با مهربانی افرا را در آغوش گرفت و گفت:
- مواظب خودت باش عزیزم. ببخشید که به‌خاطر ما افتادی توی دردسر، ولی هروقت جایی کم آوردی زنگ بزن خودم میام دنبالت. باشه عزیزم؟
افرا: چشم باباجان. مواظب خودت و مامان باش!
پدرش لبخندی زد و گفت:
- نگران ما نباش، ما چیزیمون نمی‌شه. برو به‌ سلامت که الآن دیرت می‌شه و پرواز میره باید جواب عموت رو بدیم .
افرا از پدرش جدا شد و به سمت ماشینش رفت تا با آن تا فرودگاهی که قرار بود همه جمع بشوند، برود و بعد از آن با هواپیما به فرانسه بروند. سوار ماشین شد و به فرودگاه حرکت کرد. نیم ساعتی گذشته بود که رسیدند و به فرودگاه رسید. از دور عمویش را دید که دستش را برای افرا تکان می‌داد. افرا با اکراه چمدانش را از صندوق ماشین درآورد و به سمت عمویش رفت و با او دست داد و گفت:
- کجا باید برم؟
عمویش: میری سمت اون‌جایی که اون دختره وایساده. دختر خوبیه، اسمش شادی هست و بعد از من کارهای کاروان با اونه. پیش اون باش.
افرا سری تکان داد و گفت:
- باشه، خداحافظ.
و زود از عمویش دور شد. تنفرش نسبت به او، بیشتر از هرکس و هرچیزی بود. در کل زندگی‌اش، یادش نمی‌آید از کسی به اندازه عمویش، نفرت داشته باشد. وقتی دوستانش، از خوبی‌های عموهایشان می‌گفتند، به آنها حسودی می‌کرد. به سمت شادی رفت که دخترک، لبخندی زد و گفت:
- سلام عزیزم من شادی‌ام.
افرا لبخندی ملیحانه زد و گفت:
- من هم افرام.
شادی : خوشبختم از آشنایی باهات. با من احساس غریبگی نکن، چون یک ماه قراره پیش هم باشیم. عموت درباره‌ات خیلی تعریف کرده و می‌دونم که تعریف‌هاش توخالی نیست. آماده‌ای بریم؟
افرا: من هم همین‌طور. از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم. بله من آماده‌ام.
شادی: پس بریم که بقیه کاروان متنظرن توی هواپیما.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
همراه شادی، به سمت هواپیما قدم برداشت و سوار شد. به همه‌جا نگاه می‌کرد تا شاید یکی از ورزشکاران برایش آشنا باشد، ولی نبود. هیچ‌ک.س را به جز شادی که لحظه آخر عمویش معرفی‌اش کرد، نمی‌شناخت.
رو به شادی گفت:
- شادی جان، این‌جا کدوم‌شون معروفن؟
شادی: تقریباً همه‌شون! مثلاً اون رو می‌بینی؟
و به پسری اشاره کرد و گفت: اون علی بهمنی هست، یکی از بهترین تیراندازها‌
بعد به یکی دیگه اشاره کرد و گفت:
- اون هم فرداد بیجندی که فوتبالیسته.
به فرد دیگه‌ای اشاره کرد و گفت:
- اون هم سینا جاویدی که شناگره.
به فرد دیگری اشاره کرد و گفت:
- اون‌ هم محمد شادابی یکی از بهترین فضانوردهاست که فقط همراهی‌مون می‌کنه.
و در آخر به فردی اشاره کرد و گفت:
- و این،که اصل کاری و باید حواس‌مون بهش باشه! شاهین فردادی! یا فامیلی اصلیش رو اگه بخوای شاهین فردادی اصل!
افرا: چی‌کاره‌ست؟
شادی: یکی از بهترین کمان‌دارهای ایران. روی اسب می‌شینه و از فاصله‌ها به مقصد کمان می‌ندازه و هیچ‌کسی نمی‌تونه حریفش بشه و هر دفعه که میره جلو، همیشه برنده‌‌ست.
افرا: بهش نمی‌خوره!
شادی: اوم، آره! به قیافش اصلاً نمی‌خوره همچین آدمی باشه.
افرا: ولی یکم زیادی خودش رو می‌گیره.
شادی: بی‌شعور ببین چه جذبه‌ای داره.کل ایران منتظر یه نگاهش هستن!
افرا: والا چیز خاصی هم نداره.
شادی: لعنت بهت! آخه لعنتی کی می‌تونه از همچین آدمی بگذره؟
افرا: وای شادی، دیوونه‌ای؟! این چی داره که بخوای نگذری؟
شادی: عموت می‌گفت ها اهمیت نمیدی به پسر و این چیزها، ولی من باورم نمی‌شد.
افرا: عموم غلط... چیز، منظورم اینه که اشتباه کرده.
شادی خنده‌ای کرد و رو به افرا گفت:
- با من راحت باش! من هم از عموت دل‌خوشی ندارم. شاید کل کاروان از عموت دل‌خوشی نداشته باشن. انقدر که همه‌رو اذیت می‌کنه.
افرا خندید و چیزی نگفت. نمی‌توانست به این زودی، به کسی اعتماد کند. هواپیما حرکت کرد، ولی افرا تمام حواسش پیش شاهین بود‌. فکر می‌کرد قبلاً او را دیده ولی نمی‌دانست کجا. با خود فکر می‌کرد که ناگهان در دل خود گفت:
افرا دیوونه بازی درنیار. این ماهرترین کمان‌داره، شاید توی تلوزیون دیدیش.
شانه‌ای بالا انداخت، ولی به او فکر می‌کرد. به چهره‌اش و لباس‌هایش نگاه کرد. بولیز مشکی جذب همراه با شلواری کتان مشکی و کفش‌های مشکی پوشیده بود و چشمانش به رنگ مشکی بود. نه- نه مشکی نبود؛ درست به رنگ شب تیره بود، به همان تیرگی! هدفونی گذاشته بود و به گوشی‌اش نگاه می‌کرد و به هیچ‌جایی اهمیت نمی‌داد. انقدر بی‌اهمیت نشسته بود، که افرا حس کرد مشکلی با کاروان دارد. نگاهش به روبه‌رو، چنان بی‌حس بود که اگر کسی او را می‌دید، از سردی چشمانش، یخ می‌زد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
تاریکی چشمانش، عجیب انسان‌ها را نسخ می‌کرد و مطمئناً اگر هر کسی می‌دید، متعجب می‌شد.
سری تکان داد و اهمیت دیگری نداد و از فکر او، بیرون آمد. به سفرش فکر کرد و به مادری که نگران او بود. ناراحت بود که از آنها جدا شده است ولی اولین بارش نیست. به‌خاطر شغلش، بیشتر وقت‌ها ، به شهر‌های مختلف می‌رفت ولی به کشورها نه! برای اولین بار به کشور دیگر برای روان‌شناسی می‌رفت و این، فکرش را درگیر کرده بود. از عاقبت رفتنش به ان کشور، می‌ترسید و باز هم به‌خودش اطمینان می‌داد که هیچ‌چیزی نمی‌شود.
با صدای شادی، از فکر بیرون آمد و به او نگاه کرد: چرا تو فکری؟
افرا: ها؟ هیچی..نه نه هیچی
شادی: آره معلومه هیچی
افرا خندید و گفت: به مامانم‌اینا فکر می‌کردم. فکر نکنم ولم کنن کل سفر مدام می‌خواد زنگ بزنه مطمئنم...گوشیم همش باید دستم باشه.
شادی خنده‌ای کرد و گفت: اوه همه مامان‌ها همینن
افرا: آره، ولی هیچ جنسی تو دنیا مادر نمی‌شه. عجیبه مامان تو گذاشته
شادی لبخند غمگینی زد و گفت: اخه نیستش که بخواد بذاره یا نذاره
افرا با تعجب گفت: چی؟ مگه می‌شه؟
شادی : اره! فوت کرده
افرا: واقعاً؟ نمی‌خواستم ناراحتت کنم ببخشید
شادی اشکی که از گوشه چشمش ریخته شده بود را با انگشتانش گرفت و گفت: نه بابا چه ناراحتی...دیگه واسم عادی شده! می‌دونی شاید مرگ مامان، باعث شد که دیگه ناراحت نشم و دستم رو کنم تو جیب خودم. دیگه تلاش کنم که با پول‌های خودم خریدی چیزی بکنم و دیگه به بابامی که زن گرفته و نامادری دارم تکیه نکنم. زندگی بعد از مرگ مامانم، من رو به یه دختر قوی و مستقل تبدیل کرد. شاید اگه مامانم بود، به لوس و ننر بودنم ادامه می‌دادم ولی بعد مرگ اون، کلا عوض شدم و یه نقاب دیگه زدم و ورقه جدید زندگیم رقم خورد.
افرا: بابات زن داره؟
شادی: آره متأسفانه...یکی دوبار تلاش کردم جلوشو بگیرم ولی بعدش گفتم خب چی‌کار کنه تا آخر عمرش که نمی‌تونه این‌طوری تنها باشه...بالاخره نیاز داره به همسر!
افرا: خب آره اینم حقِ چون همه نیاز دارن جفت باشن...کسی نمی‌تونه تنها زندگی کنه! کلاً انسان موجود اجتماعیه دیگه
شادی: آره خلاصه تلاش کردم که دیگه پیششون نباشم و کار کردم. عموت تنها جایی که به‌دردم خورد این‌جا بود. بقیش تیکه و زخم زبون بود؛ واسه همینه حس خوبی بهش ندارم.
افرا: عموم اخلاقش اینه. به دل نگیر
شادی: نه‌بابا اتفاقاً منو سفت و محکم کرد و نزاشت دیگه محتاج کسی بشم. توی سن بیست سالگی تونستم ماشین بگیرم، خونه بگیرم، یه کار واسه خودم درست کنم .
افرا: بیست؟
شادی: آره...بیست سالمه
افرا: جدی؟ از من پنج سال کوچیک‌تری که
شادی: واقعاً؟ فکر کردم هم‌سنمی
افرا :یعنی انقدر خوب موندم؟
شادی: یه چیزی بیشتر از انقدر
افرا: ولی این خیلی عجیبه که تونستی توی سن بیست سالگی، این همه موفقیت واسه خودت رقم بزنی
شادی: واسه همینه میگم مرگ مامانم، بهم امید و اراده محکم داد. راستش مامانم خیلی لوسم کرده بود: هرجا می‌رفت ازم تعریف می‌کرد و کلاً خیلی بیشتر بهم می‌رسید. شاید به خاطر تک فرزند بودنم بود، ولی خیلی بهم رسید. بعد مرگش، تا یه سال داغون شدم...درست سنی که نیاز به مادر داشتم، مادرم مرد؛ اما باعث شد خودمو بسازم.
افرا: خدا رحمتش کنه
مهدیه: مرسی عزیزم
دیگه به مکالمه‌شون ادامه ندادند. افرا از پنجره هواپیما، به پایین نگاه می‌کرد. به دریاچه‌ها، دریاها، کوه‌ها، رود‌ها، جنگل‌ها و انسان‌هایی که رد می‌شدند. بعضی‌ها می‌خندیدند و بعضی‌ها از درد، اشک می‌ریختند‌. اشک ریختن آنها، شاید باعث آرامش پیدا کردن آنها می‌شد ولی دلایل‌شان، متفاوت بود. بعضی‌ها اخم کرده بودند، بعضی‌ها لبخند زده بودند، بعضی‌ها از خوشحالی و قهقهه، نمی‌توانستند خود را کنترل کنند، بعضی‌ها از اشک و دردشان می‌نالیدند. همه این‌ها، گردش زندگی را نشان می‌دهد. زندگی این‌ است؛ گاهی مواقع خوب هستند و گاهی بد‌. گاهی با لبخند‌ها به یکدیگر اشک‌شوق و خوشحالی را انتقال می‌دهند و گاهی با ناراحتی و اشک، ناراحتی و غم را انتقال می‌دهد.
با شنیدن صدای مهمان‌دار هواپیما که خبر از رسیدنشان می‌داد. به‌همراه شادی از هواپیما خارج می‌شدند. با باز شدن ناگهانی بند کتانی‌اش، با بی‌حوصلگی سرش را خم کرد و به کتانی‌هایش نگاه کرد و خم شد تا ببندد. همین‌که بست، سرش را بلند کرد و قدمی برداشت که محکم به فردی برخورد کرد‌ و سرش درد گرفت و ناخودآگاه آخی از میان لب‌هایش، جدا شد.
سرش را بلند کرد و به آن فرد نگاه کرد و گفت: معذرت می‌خوام حواسم نبود‌
شاهین بود...کمی خیره نگاهش کرد و با چشمانی سرشار از تعجب و خشم گفت: مشکلی نیست‌
بعد تغییر حالت داد و گفت: ندیده بودمتون این دور و بر...تازه اومدید؟
افرا: بله‌...روانشناس کاروان هستم.
شاهین: عجیبه...کاروان روان‌شناس نمی‌گرفت! اولین باره که روان‌شناس گرفتن
افرا: رئیس کاروان عموم هست
شاهین: عموت؟ آقای صالحی عموتونه؟
افرا: بله
شاهین: عجیبه! اون کجا و شما کجا...درهرصورت خوشبختم از آشنایی باهاتون
افرا لبخندی زد و گفت: من هم همین طور
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
از هم که جدا شدند، افرا به آرامی زیر لب گفت: عجب آدمیه...یکم جذابه...نه‌نه یکم که نیست خیلی جذابه شایدم خوشگله ! نمی‌دونم...اما خداییش اخلاق نداره. انگار با هزار تا کتک و اجبار اوردنش اينجا...خب نمی‌اومدی مگه زورت کردن
همان‌طور که افرا به شاهین فکر می‌کرد، شاهین نیز به افرا فکر می‌کرد. افرایی که بی‌خبر از همه‌چیز به این کشور آمده بود و خبری نداشت که چه آینده‌ای دارد.
سری تکان داد و به راه خود ادامه داد. همراه با شادی، وارد تاکسی شدند و بقیه اعضای هواپیما، سوار ماشین‌های مختلفی شدند‌ . به یک خانه که رسیدند، شادی گفت: این‌جا رو می‌شناسی؟
افرا: نه من تاحالا فرانسه نیومدم...انگلیس رفته بودم ولی فرانسه نه
شادی: این‌جا خونه عموته! خونه‌ای که توش یه زن زندگی می‌کنه
افرا با بهت گفت: عموم دوتا زن داره؟ وای بیچاره زن‌عموم...اصلاً باورم نمی‌شه
شادی: نه...نه! اشتباه متوجه شدی. این زن، به قولی مادرخوانده عموته
افرا: مادر خوانده عموم...یعنی می‌شه نامادری بابام‌اینا
شادی: آره دقیقاً...می‌شناسیش؟ خیلی زن ماهی هست
افرا با چشمانی پر از برق گفت: نکنه...نکنه تو داری بی‌بی رو می‌گی؟
شادی: می‌شناسی بی‌بی رو؟
افرا: واااای خدای من! دلم واسش یه ذره شده بود. واسه دیدن بی‌بی رفته بودیم انگلیس و الان تقریباً ۷سال می‌شه که ندیدمش...وای دلم واسه دیدنش و بغل کردنش یه ذره شده...تو تموم زندگیم کسی به اندازه خوبی و مهربونی بی‌بی ندیدم.
شادی: بی‌بی خیلی خوبه! بین تموم آدم‌هایی که اطراف عموت هستن، بی‌بی بینشون تکِ و یه دونه‌اس
افرا: بهترین فردی که من دیدم. تو کل عمرم یه زن به این مهربونی و زیبایی ندیدم
شادی : بیا بریم که ببینیش اونم مطمئنم دلش واست تنگ شده...فداش بشم کلی الان می‌خواد ناراحت شه که دوباره من اومدم اینجا و می‌خواد بگه انقدر به خودم سخت نگیرم.
افرا: وای! الهی دورش بگردم یه ذره شده دلم واسش
در خانه باز شد و هر دو به سمت خانه قدم برداشتند. افرا جلوتر می‌رفت تا بی‌بی را هرچه زودتر ببیند و در اغوش بگیرد. یادش می آید که وقتی بچه بود، بی‌بی هرروز برایش خوراکی می‌خرید و به خانه‌یشان می‌برد‌ اما وقتی که افرا ۱۷ ساله شد، بی‌بی توسط عمویش به انگلیس فرستاده شد و بعد ۲ سال، افرا و خانواده‌اش به انگلیس رفتند تا او را ببینند اما مدتی بعد، دیگر خبری از بی‌بی نشد و دیگر ندیدنش! این نقشه عمویش بود؛ چون بی‌بی بیشتر از هرکسی پدر افرا را دوست داشت و عمویش، به‌خاطر همین حسادت می‌کرد و بی‌بی را از دیدن آنها منع کرده بود. حسادت‌های بیجا عمویش، باعث شده بود نیمی از زندگی انها خراب شود. عمویش، ظلم‌هایی در حق آنها کرده بود که حتی یک یهودی به مسلمان نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
در که باز شد، به سوی بی‌بی پرواز کرد و از پشت او را در اغوش گرفت و چشمانش را گرفت.
بی‌بی زیر لب خاک تو سرم گفت و با صدای بلند گفت: شما؟ وای خاک به سرم تو کی هستی؟ بسم الله...فرهاد تویی پسرم؟ اگه تویی زود باش دستت رو بردار الان دق می‌کنم مادر. فرهاد مادر تو که می‌دونی قلبم ضعیفه نکن عزیزم
افرا صدایش را کلفت کرد و گفت: خانوم شما بی‌بی هستین؟
بی‌بی: بی‌بی؟ آقا دستت رو بردار نامحرمی...آره خودمم...به‌خدا طلاهام رو پسرم برده، هیچی ندارم. فقط یه کلیه ضعیف دارم.
افرا: نامحرم؟ عشقم من از هرکسی به تو محرم ترم
بی‌بی: خاک به سرم آقا بهروز شمایین؟
افرا لبخندی زد و گفت: چشمم روشن...آقا بهروز کیه
بی‌بی: من اصلاً نمی‌دونم شما کی هستین...به‌خدا من یه زن تنهام ولم کنین قول می‌دم هرچی دارم بدم برین
افرا دیگر نتوانست تحمل کند و بلند خندید و دست‌هایش دور چشمان بی‌بی شل شد. بی‌بی چشمانش را باز کرد و با دیدن افرا، با تعجب گفت: اف...افراا؟
افرا: جونم دورت بگردم؟ وای که چقدر دلم واست یه ذره شده بود.
بی‌بی: وای وای افرای من! الهی دورت بگردم مادر!
همدیگر را بغل کردند و دوباره به هم نگاه کردند‌
بی‌بی: چقدر خانوم شدی...چقدر بزرگ و خوشگل شدی...الهی دورت بگردم.
افرا: فدات‌بشم من عشقم...توعم چقدر خوشگل شدی!
بی‌بی: خدا نکنه دخترکم...بابات خوبه مادر؟
افرا: آره بی‌بی‌جونم بابامم خوبه اگه بدونه من این‌جام دیگه نمی‌زاره برگردم ایران...خودشم بار و بندیل‌ش رو جمع می کنه میاد اینجا می‌شیم فرانسوی.
بی‌بی: چرا اومدی عزیزکم؟
افرا: واسه روان‌شناسی کاروان عمو...زنگ زد و گفت بیام این‌جا وگرنه همه چیو از بابام می‌گیره و بدبخت می‌شیم منم مجبور شدم بیام
بی‌بی: امااان از دست این عموت! چرا دستش تو کار خیر نمی‌ره خدایا...از بچگی همین‌طور بود، همیشه به فرشید زور می‌گفت و نمی‌زاشت اون کارهاش رو انجام بده. حس حسادتی که تو وجودشه، آخر خودش رو به خاک می‌زنه و همه رو بدبخت می‌کنه
افرا: آره این ‌کاراش آخر کار دستمون می‌ده...نمی‌تونم درکش کنم.
بی‌بی: چی بگم مادر...!
افرا:بی‌بی حالا بگو ببینم بهروز کیه؟
بی‌بی: وا مادر بهروز کیه؟
افرا: همینی که الان گفتی آقا بهروز شمایید
بی‌بی خنده‌ای کرد و گفت: دوست عموت...یه پسر شر و شیطونی هست. همیشه وقتی میاد می‌چسبه به من و مسخره بازی درمیاره...اما خیلی پسر خوبیه! خیلی ماهه دخترم.
افرا: آهان فکر کردم خاستگار پیدا کردی شیطون بلا
بی‌بی: وا دختر این چه حرفیه...سر پیری و معرکه گیری همینم مونده
افرا: تو هنوزم خوشگلی و جوون‌‌‌...پیر چیه!
بی‌بی: هی مادر چی بگم که سنی ازم گذشته
افرا صورتش را بوسید و گفت:الهی دور مهربونیت بگردم من
یکم دیگه صدای شادی اومد که می‌گفت: بی‌بی؟ کجایی عشقم؟ بیا ببین نوه‌ گرامی‌ت رو آوردم واست حال کنی.
بی‌بی با ذوق گفت: وای شادی مادر توعم اومدی؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
شادی، بی‌بی را در آغوش گرفت و گفت: : سلامم طیبه جونمم چطوری؟
بی‌بی خندید و گفت: ای دختر شیطون...طیبه چیه ؟ مگه دوستت هم آخه؟ کم کم ۴۰ سال ازت بزرگترم.
شادی: عه‌وا تو عشق منی دوست چیه! افرا خانم دیدی به من گفت دوستش نیستم؟
خنده‌ای کردند. این خنده‌های زیرکانه و زیبای زیرین‌شان، باعث می‌شد حالشان خوب شود؛ این کنار هم بودن‌ها، مهربانی‌ها، زیبایی‌ها باعث می‌شود به یادگار ثبت شود. شاید این یادگار ها درست زمانی به انسان آسیب بزنند ولی گاهی هم به‌نفع آنهاست. بی‌بی که تنها بود ولی الان کنارش، بهترین نوه‌اش همراه بهترین دختری که می‌شناخت بودند، بهترین حس دنیا را داشت.
با صدای بی‌بی، افرا سرش را بلند کرد و گفت: خب...افرا بابات خوبه؟ مامانت؟
افرا: آره بی‌بی جون همه خوبن...اگه بدونن من این‌جام دیگه نمی‌زارن برگردم به تهران
بی‌بی: بهتر می‌مونی ور دل خودم و نمی‌زارم کسی پیشت بیاد
افرا: یه کاره بگین می‌خواین بترشم دیگه
بی‌بی: ترشیدن چیه دختر! تو حالا حالاها جا داری.
افرا: شوخی کردم عزیزم. من از الان شوهر کنم شوهر کجا بره.
بی‌بی: شوخی‌ش هم جالب نیست! فاطمه و فرید چیکارا می کنن؟
افرا: اونام خوبن. فرید که با نفس ازدواج کرد
بی‌بی متحیر گفت: چی؟
افرا: پس حدسم درست بوده عموم نگفته...اره بی‌بی جونم فرید با نفس ازدواج کرد.
بی‌بی: نه نگفته! باورم نمی‌شه در این حد ظالم شده باشه
افرا: نمی‌دونم بی‌بی ولی نفس و فرید ازدواج کردن؛ ولی این وسط بازم عمو مخالفت می‌کرد که چرا نفس رو می‌گیره آخه نفس یکی از دخترای این خانواده‌های بزرگ تهرانِ و عمو از این قضیه ناراحت بود. آره بگذریم !
بی بی: عیجانم! عزیز دلم پس زن گرفته
افرا: آره بی‌بی. حتی فاطمه هم بارداره
بی‌بی: چییی؟
افرا: فاطمه و جاوید هم بچه‌دار دارن می‌شن...فاطمه بارداره و به‌زودی بچه‌اش میاد. وای بی‌بی اینو نگفتم...مهدیه که می‌گفتی دختر خوبیه و چشم زاغه هم ازدواج کرد با کیان! همون پسره که تو دوستش نداشتی
بی‌بی: واه‌واه پسره چندش...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا خندید و بی‌بی گفت :
باورم نمی‌شه...پس عموی بی‌شعورت چرا بهم نگفت؟
افرا: نمی‌دونم بی‌بی...کاش می‌تونستم درستش کنم
بی‌بی: مادر اون رو تو تیمارستان نتونستن درستش کنن تو که سهلی
افرا: ای بی‌بی چی بگم. عمو با این کاراش، نمی‌دونه چقدر اطرافیانش رو حرص می‌ده و متنفر می‌کنه از خودش.
شادی: ولی شاید بشه با چند تا کار کوچیک اون حسی که به بابای افرا داره رو درست کرد
افرا: نه شادی عمو رو لج بیفته هیچی نمی‌تونه درستش کنه...هرچقدر حرکت بزنیم، بازم عمو دیوونه می‌شه و عین خیالش نیست که باید تغییری کنه
شادی: آره می‌دونم...اخلاق‌های عموت واقعاً رو مخه...هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام.
افرا: نمی‌دونم چی بگم واقعاً! عمو تموم محاسباتم رو بهم می‌ریزه .
بعد چیزی یادش افتاد و گفت: آها من برم به مامانم زنگ بزنم گفت رسیدی زنگ بزن
بی‌بی: وایسا همین‌جا زنگ بزن صداشونو بشنوم دلم واسشون تنگ شده
با لبخندی زیبا که در صورت داشت، از کیفش گوشی‌ قدیمی‌اش را درآورد به مادرش زنگ زد. همیشه اعتقاد داشت گوشی جدید و قدیمی فرقی ندارد و چندین سال بود که این گوشی را داشت...هیچ‌وقت دوست نداشت گوشی‌اش را عوض ‌کند. همیشه برای داشتن گوشی زیبا و جدید، طمعی نداشت و برای همین گوشی قدیمی‌اش، ذوق می‌کرد.
با صدای شاد مادرش، لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: سلام مامان
مادرش در دل قربان‌صدقه دخترش می‌رفت که برای آن‌ها مجبور به این کار شده بود: سلام گیانم...حالت چطوره؟
افرا: خوبم مامان جون شما خوبین؟
مادرش: الهی دورت بگردم آره عزیزم ماهم خوبیم. رسیدی؟
افرا: آره رسیدم .مامان اگه بدونی پیش کی‌ام!
مادرش: خاک‌به‌سرم عموت کجا برد؟ صد دفعه گفتم نرو بزار من بمیرم ولی تو نرو به اون سفر لعنتی گوش ندادی که ندادی!
افرا: نه مامان اشتباه فکر نکن دیگه هرچقدر ظالم باشه این‌طوری نیست
مادرش: خب پیش کی هستی؟
افرا: پیش بی‌بی!
مادرش با صدای بلند گفت: کی؟
افرا: بی‌بی
مادرش: بی‌بی؟ اون‌جا چی‌کار می‌کنه؟ چی داری می‌گی افرا؟
افرا: مامان هول نکن...بی‌بی تو فرانسه‌اس . منم تا رسیدم فهمیدم
مادرش: اون‌جا چی‌کار می‌کنه؟
افرا: نمی‌دونم ولی عمو آورده! الانم صداتو داره می‌شنوه بدم باهاش حرف بزنی؟
مادرش: وای خدای من! باورم نمی‌شه...چطور ممکنه! آره آره بده
افرا خندید و گوشی را به سمت‌ بی‌بی برد و گفت:بی‌بی مامانم می‌خواد باهات حرف بزنه
بی‌بی خنده‌ای کرد و گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد. هر از گاهی قربان صدقه یکدیگر می‌رفتند و هر از گاهی مسخره‌بازی درمی‌اوردند. این شادی‌هایشان، گوشه‌ای از مهربانی‌ آن‌ها بود.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
بعد از قطع کردن تلفن، با خنده به یکدیگر نگاه کردند و چیزی نگفتند. همین لبخندهایشان، برایشان یک عمر کافی بود‌...همین‌که می‌دانستند در کنار یکدیگر می‌توانند بخندند، شادی کنند، در کنار یکدیگر صحبت کنند و از این صحبت‌ها، لذت ببرند. همین‌ها برایشان کافی بود تا لحظه مرگ!
چند ساعتی گذشته بود. شادی مشغول آشپزی ، افرا مشغول تمیز کردن خانه، بی‌بی مشغول درست کردن سالاد بودند. هر کدام وظیفه ای به عهده گرفته بودند تا کارهارا درست کنند. هر سه با ذوق کار می‌کردند و سربه‌سر یکدیگر می‌گذاشتند. افرا برای اولین بار، با ذوق کار می‌کرد و برای کار کردنش، خوشحال بود.
شادی با به یاد آوردن چیزی، محکم ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و گفت: وای
افرا با هول برگشت و گفت: چی شد؟ چیزی ریخت روت؟
بی‌بی با تعجب گفت: شادی؟ دخترم خوبی؟
شادی: آره بابا خوبم...وای افرا امروز اولین جلسه مشاوره‌ای باید داشته باشی با این پسره
افرا: کدوم پسره؟
شادی: اسمش چی بود خدایا...وای الآن وقتش نبود که بخواد اسمش یادم بره...اوووف! چرا الآن باید اسم این پسره رو یادم بره؟
بی‌بی و افرا منتظر به او نگاه می‌کردند که بشکنی زد و گفت:
شاهین...شاهین فردادی
افرا متعجب لب زد :
امشب؟
شادی: آره یادم نبود بگم
افرا: خب؟
شادی: خب چیه دیگه استرس نداری؟
افرا: واسه چی باید استرس داشته باشم؟
شادی: لعنتی پسر به این جذابی قراره بیاد باهات، مشاوره بدی بهش بعد می‌گی چرا استرس داشته باشی؟
افرا: برو بابا غش نکنی حالا...همچین مالی‌ام نیست
شادی: برو گمشو...اصلا بی‌بی ببینیش میگی الله اکبر این همه جلال، الله اکبر این همه شکوه
بی‌بی خنده‌ای کرد و گفت: خجالت بکش دختر...زشته این حرف‌ها!
شادی: دفتر قلم ندارم ولی چشم در اسرع وقت می‌کشم. افرا بپر سرخ‌آب سفیدآب بزن یکم قیافت بیاد رو روال بیاد تورو بگیره...حداقل نترشی بمونی رو دستمون نتونیم آبت کنیم.
افرا چشم غره‌ای رفت و گفت: می‌خوای جای من تو مشاوره بده؟
شادی: یعنی می‌شه؟ توروخدا بزار جای تو برم من یا منم به عنوان بادیگاردت همراهت بیام...باور کن تمام تلاشم رو می‌کنم که هیچ حرفی نزنم ولی تلاشم رو می‌کنم‌ ها...قول نمیدم.
بعد تمام شدن حرف‌هایش، خندید و این باعث خناه افرا و بی‌بی شد.
افرا با همان لبخند و خنده گفت و لب زد: امان از دست تو دختر
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین