در تمام مسیر، تنها صدای موزیک آرامی بود که گذاشته شده بود و به هردویشان آرامش میداد. شاید تمام این درد و رنجهایشان، با این آهنگ به آرامش میپیوست. هر دو، به موزیک علاقه فراوانی داشتند و از بچگی به کلاسهای موسیقی رفتند و انواع موسیقی مانند گیتار، پیانو و... را یاد گرفتند. هر دو از بچگی با یکدیگر کنار میآمدند و درست مانند دو خواهر با یکدیگر رفتار میکردند. شاید از نظر بقیه این کاملاً مضخرف باشد، ولی آنها خیلی راحت با یکدیگر برخورد میکردند و کنار میآمدند. هر دو یکدیگر را دوست داشتند و برای هم درست مانند یک خواهر عمل میکردند. با خندههای هم میخندیدند و با گریههای هم، گریه میکردند. با خوشیهای هم، لبخند میزدند و با مشکلات هم، دست و پنجه نرم می کردند. شاید گاهی اوقات اخلاقهایشان بهیکدیگر نمیخورد، اما این باعث نمیشد که از یکدیگر جدا بمانند. انقدر یکدیگر را دوست داشتند، که هیچچیزی در این چند سال مانع دوستیشان نشده بود؛ حتی در مواقعی که خانوادههایشان، مخالفت میکردند، باز هم ادامه میدادند و برای بودن با یکدیگر، تلاش میکردند. شاید رابطه افرا با مهدیه، خیلی بهتر از رابطهاش با فاطمه، خواهرش، بود. آنقدر که مهدیه را دوست داشت، حتی نصفی از آن دوست داشتن مهدیه، سهم فاطمه نبود. شاید در مواقعی که حالش بد بود، تنها کسی که کنارش بود، پابهپایش راه میرفت و درکنارش به بهترین تصمیمها فکر میکرد، مهدیه بود!
اگر این یک رابطه خواهرانه نبود، پس چه بود؟
اینبار صدای افرا آمد:
- مهدیه؟ کجا بریم؟
مهدیه: نمیدونم یه جا برو دیگه.
افرا: بیشعور من رو آوردی بیرون که بگی نمیدونم کجا بریم؟
مهدیه: من میخواستم حال و هوای تو عوض بشه.
افرا: خیلی هم ممنون. ولی الآن کجا بریم؟
مهدیه: اوم، بریم دربند! نظرته؟
افرا: نمیدونم. ولی دربند همش باید پیادهروی کنیم ها، میتونی؟
مهدیه: دیگه یه بار جلوی تو نتونستم پیادهروی کنم تا آخر که اینطوری نیست. اون سری با کیان اومده بودیم کلی راه رفتیم.
افرا : به- به، چشمم روشن! بهم نگفته بودی.
مهدیه: مگه تو میگی؟
افرا: خیلیخب ببخشید نگو قانع شدم، بریم دربند.
مهدیه چشمغرهای به افرا رفت و دوباره از پنجرهی ماشین، به بیرون نگاه کرد.
وقتی به دربند رسیدند، آبوهوای ملایمی به صورتشان خورد. نسیم ملایمی به چهرههایشان شلاق میزد که گویی زمستان بود اما، اواسط بهار بود. آبوهوای بهار، همیشه مورد پسند افرا و مهدیه بود.
افرا چشمانش را بست و گفت: هوم...چه هوای قشنگیه!
مهدیه:وای آره...خیلیی خوبه! کاش زودتر میاومدیم
افرا: آره واقعاً...این باد اروم، نسیم ملایم، هوای قشنگ، دربند و پیادهرویهاش، همه و همه خیلی خوبن!
مهدیه : اوم...دقیقاً! اما یه چیزی کمه
افرا: چی؟
مهدیه: آلوچههای معروف دربند!
افرا چشمانش خندید و گفت: حرف حق جواب نداره. بدو برو بخر
مهدیه: دونگتو میدی ها
افرا: باشه خسیس؛ برو بخر میدم
مهدیه: والا...من که مثل تو کار نمیکنم از جیب شوهر نازنینم میدم
افرا خندید و گفت : خیلیخب برو بخر، میدم.
اگر این یک رابطه خواهرانه نبود، پس چه بود؟
اینبار صدای افرا آمد:
- مهدیه؟ کجا بریم؟
مهدیه: نمیدونم یه جا برو دیگه.
افرا: بیشعور من رو آوردی بیرون که بگی نمیدونم کجا بریم؟
مهدیه: من میخواستم حال و هوای تو عوض بشه.
افرا: خیلی هم ممنون. ولی الآن کجا بریم؟
مهدیه: اوم، بریم دربند! نظرته؟
افرا: نمیدونم. ولی دربند همش باید پیادهروی کنیم ها، میتونی؟
مهدیه: دیگه یه بار جلوی تو نتونستم پیادهروی کنم تا آخر که اینطوری نیست. اون سری با کیان اومده بودیم کلی راه رفتیم.
افرا : به- به، چشمم روشن! بهم نگفته بودی.
مهدیه: مگه تو میگی؟
افرا: خیلیخب ببخشید نگو قانع شدم، بریم دربند.
مهدیه چشمغرهای به افرا رفت و دوباره از پنجرهی ماشین، به بیرون نگاه کرد.
وقتی به دربند رسیدند، آبوهوای ملایمی به صورتشان خورد. نسیم ملایمی به چهرههایشان شلاق میزد که گویی زمستان بود اما، اواسط بهار بود. آبوهوای بهار، همیشه مورد پسند افرا و مهدیه بود.
افرا چشمانش را بست و گفت: هوم...چه هوای قشنگیه!
مهدیه:وای آره...خیلیی خوبه! کاش زودتر میاومدیم
افرا: آره واقعاً...این باد اروم، نسیم ملایم، هوای قشنگ، دربند و پیادهرویهاش، همه و همه خیلی خوبن!
مهدیه : اوم...دقیقاً! اما یه چیزی کمه
افرا: چی؟
مهدیه: آلوچههای معروف دربند!
افرا چشمانش خندید و گفت: حرف حق جواب نداره. بدو برو بخر
مهدیه: دونگتو میدی ها
افرا: باشه خسیس؛ برو بخر میدم
مهدیه: والا...من که مثل تو کار نمیکنم از جیب شوهر نازنینم میدم
افرا خندید و گفت : خیلیخب برو بخر، میدم.
آخرین ویرایش: