جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,200 بازدید, 69 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
برای چند ثانیه، احساس ناراحتی کرد؛ اما طولی نکشید که این ناراحتی، جایش را به یک خوش‌حالی خوب داد. چرا که می‌توانست با فهمیدن این موضوع، راحت‌تر اذیتش کند. برایش اصلاً بد نبود؛ بلکه بهتر هم بود.
شاهین: خیلی‌خب... خودتون خواستید! الآن هم می‌تونید برید حسابداری و کارهای ترخیصتون رو انجام بدید.
و بعد بی‌توجه به افرا، از اتاق خارج شد. افرا مات و مبهوت به جای خالی‌اش نگاه می‌کرد که چه‌طور او را بدون هیچ همراهی گذاشته و رفته. چندین دقیقه همان‌طور نشسته بود و به جای خالی شاهین نگاه می‌کرد و باورش نمی‌شد در این حد ظالم باشد که برود و حتی حالش برای این حال بد افرا، نسوزد. چه‌قدر این زندگی برایش بدون مفهوم و معنی بود. این‌که چه‌طور پدرش اجازه داده در کنار شاهین بماند و چه‌طور اعتماد کرده، ذهنش را مشغول کرده بود. شاید بازهم عمویش زور گفته بود.
در همین فکر‌ها بود که در باز شد و چهره‌ی اخمو شاهین دیده شد. پس آن‌قدر هم که فکر می‌کرد ظالم است، ظالم نبوده‌!
شاهین: می‌بینم که هنوز نشستید؟ نمی‌خواید پاشید؟
افرا: اما... .
شاهین میان صحبت‌هایش پرید و گفت: اما شما نتونستید پاشید و به کمک نیاز داشتید.
بعد گفتن حرفش، مکثی کرد و جلوتر آمد. روی صورت افرا خم شد و گفت: غرورتون اجازه نمی‌ده کمک بخواید ولی باز هم کمک می‌خواید. اوکی! کمکتون می‌کنم.
افرا خواست بلند شود تا برود، اما سرش طوری گیج رفت. دوباره دراز کشید و گفت: نیازی به کمک شما نیست
شاهین: چرا آن‌قدر لجبازی می‌کنید؟ دسته تخت رو بگیرید و بلند شید.
افرا برای اولین بار، کوتاه آمد و دسته تخت را گرفت و بلند شد. تعادلش را حفظ کرد و نفس عمیقی کشید و اکسیژن را، به ریه‌هایش فرستاد.
به همراه شاهین، از اتاق خارج شد و بعد از انجام کارهای ترخیص، از بیمارستان خارج شدند. سوار ماشین شدند و شاهین حرکت کرد. همین‌که خواست کمربند ایمنی‌اش را ببندد، صدای گوشی‌اش آمد. با برداشتن گوشی و نگاه کردن به صفحه آن، زیر لب لعنتی گفت و پاسخ داد که صدای فریاد و میخ‌کوب کننده پدرش آمد: مرتیکه تو ما رو علاف خودت کردی؟ خجالت نمی‌کشی؟
شاهین: چی شده بابا؟
افرا، هم صدای پدرش و هم صدای خودش می‌شنید و تعجب‌زده به شاهین نگاه می‌کرد.
پدر شاهین: دیوونه زنجیره‌ای، برای چی موندی فرانسه؟ چی می‌خوای اون‌‌جا؟ این همه آدم رو علاف خودت کردی؟ مگه نگفتم با اولین پرواز برمی‌گردی؟
خوش‌حال بود. برای این‌که توانسته پدرش میان آن‌همه آدم خجالت‌زده کند، خوشحال بود.
شاهین: حالا که چیزی نشده... من هفته بعد بر می‌گردم.
پدر شاهین بلند فریاد کشید و گفت: هفته بعد؟ خفه شو شاهین... گفتم همین فردا بر می‌گردی... با اولین پرواز بر می‌گردی وگرنه نمی‌ذارم تو اون خراب‌شده کاری کنی... میگم سرتو از گردن وامونده‌ات جدا کنن!
شاهین دندان‌هایش را روی هم سابید و گفت: خیلی‌خب... خداحافظ
بعد قطع کردن، نگاه شاهین به افرا افتاد که ترسیده گوشه ماشین جمع شده بود و با چشمان گرد، به شاهین نگاه می‌کرد.
ناخودآگاه لبخندی میان لب‌هایش آمد. چهره دخترک چنان زیبا و دلربا شده بود، که هرکسی می‌دید لبخند می‌زد. دختری که سوگولی خانواده‌اش بود و هیچ‌ تا به حال این‌طور با او رفتار نکرده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
شاهین با چهره غمگین گفت: معذرت می‌خوام؛ بابت شنیدن این حرف‌ها.
افرا از شوک درآمد و گفت: نه‌‌... نه اشکال نداره! به‌خاطر من مشکل پیش اومده؟
شاهین: نه! پدرم خودش مشکل داره.
افرا: اگر به‌خاطر من شده، من معذرت می‌خوام.
شاهین: نه افرا خانوم به‌خاطر شما نیست.
افرا سری تکان داد و چیزی نگفت.
حس شاهین، قابل توصیف نبود. چند ثانیه خوش‌حال بود و چند ثانیه عصبی و ناراحت. خوشحال بابت زجر دادن پدرش و عصبی و ناراحت برای شنیدن این حرف‌ها از جانب پدرش در کنار افرا! نمی‌خواست هیچ‌زمانی افرا این کلمات را درباره‌اش بشنود اما...!
ماشین را به سمت هتلی راند که همیشه وقتی به فرانسه می‌آمد، به آن‌جا می‌رفت. وقتی رسیدند، ماشین را به پارکینگ هتل برد و پیاده شدند. به سمت صندوق‌دار رفت و گفت: سلام، من دوتا اتاق رزرو کرده بودم.
صندوق‌دار با تعجب گفت: آقای فردادی، شما یک اتاق رزرو کردید.
شاهین با عصبانیت ساختگی گفت: چی میگی آقا؟ میگم خودم دوتا رزرو کردم دیشب تماس گرفتم.
صندوق‌دار: بله می‌دونم تماس گرفتید ولی من دارم می‌بینم که یک اتاق رزرو شده.
شاهین با عصبانیت گفت: آقا... هیچ می‌فهمی چی میگی؟ من خودم گفتم دوتا اتاق!
صندوق‌دار به خودش شک کرد و گفت: اشکالی نداره... من معذرت می‌خوام حتماً اشتباه کردم. اتاق‌ها هم پر شده.
شاهین: الآن چه‌کار کنیم؟ به‌خاطر بی‌احتیاطی شما ما باید چه‌کار کنیم؟
صندوق‌دار: من معذرت می‌خوام.
شاهین: معذرت شما به هیچ درد من نمی‌خوره جناب؟
(تمام صحبت‌ها، فرانسوی هستند)
افرا به آرامی گفت: آقای فردادی چی‌شده؟
شاهین: دوتا اتاق رزرو کرده بودم ولی این‌ها یکی رزرو کردن.
افرا: یعنی چی؟ الآن ما باید یه جا باشیم؟
شاهین: ظاهراً... دیشب کلی گشتم تا تونستم این‌جا رو پیدا کنم.
افرا: نمی‌شه یه اتاق دیگه بهمون بدن؟
شاهین: میگه تموم اتاق‌ها پر شدن
افرا: وای خدا... الآن چی‌کار کنیم؟
شاهین : فعلاً بریم یه دوشی بگیریم، یه استراحتی کنیم میریم می‌گردیم پیدا می‌کنیم. ما که فردا می‌خوایم بریم، فرقی نمی‌کنه یه شب رو چی‌کار کنیم.
افرا سری تکان داد و شاهین، کلید اتاق از صندوق‌دار گرفت و به سمت اتاق‌ها رفتند. نقشه کشیده بود که در یک اتاق بخوابند تا افرا را با کارهایش به خودش وابسته کند. برایش خیلی خوب می‌شد. خیلی وقت بود کسی را اذیت نکرده بود و افرا، درست موقعیتی بود که باید اذیت می‌کرد. موقعیتی درست و به‌موقع که کاملاً اتفاقی، به زندگی‌اش آمد. بدون این‌که بخواهد یا تلاشی کند، یک‌دفعه به زندگی‌اش آمد و شور و هیجان را به زندگی‌اش، وارد کرد. از این‌که افرا بود، احساس ذوق و خوش‌حالی داشت و برای اذیت کردنش، مشتاق بود‌. اگر با همین روال بتواند برود و افرا را عاشق خود کند، می‌تواند او را به ازدواج خود دربیاورد و او را اذیت کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DOonYa
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
از همان اول، قصدش همین بود که افرا را عاشق خود کند و بعد دستانش را مانند خنجر به درون قلبش ببرد و قلبش را، خارج کند. اگر به خواسته‌اش می‌رسید و می‌توانست حتی برای یک‌بار هم که شده افرا را اذیت کند، بهترین حس جهان را می‌داشت. زجر دادن دیگران برایش، بهترین گزینه‌ای بود که می‌توانست تجربه کند حتی برای یک‌بار! از نظرش زندگی یعنی همین... اذیت کردن دیگران! برای به‌دست آمدن این جایگاه، تلاش کرده بود تا بتواند روزی، با استفاده از جایگاهش، افراد اطرافش را اذیت کند. چراکه برایش زجر دادن دیگران، حسی غیر قابل توصیف است.
وارد اتاق شدند و اول، افرا وارد اتاق شد و پشت سر او، شاهین! به اتاق که رفتند، افرا بینی‌اش را گرفت و گفت: وای خدای من! چرا این‌جا این‌طوریه؟
شاهین: تمیز می‌کنیم باهم.
افرا: یعنی چی؟ خداتومن پول هتل دادیم این‌طوری باشه؟
شاهین: کاری از دستمون برمیاد؟ می‌خوای برو بگو هتل رو عوض کنن اتاق خالی هم که ندارن شبم توی پارک‌های فرانسه لای کارتون می‌خوابیم... خیلی هم زیبا!
افرا: من شوخی نکردم!
شاهین: منم قصدم از این حرف‌ها شوخی نبود.
افرا: ولی دارین مسخره می‌کنین!
شاهین: مسخره نکردم.
افرا: حوصله بچه‌بازی ندارم... میرم دوش بگیرم و بخوابم. تو اتاق اولی می‌خوابم من.
شاهين: اوکی منم دومی می‌خوابم.
افرا سری تکان داد و به سمت اتاق، قدم برداشت. به اتاق که رسید، به دورتادور اتاق نگاه کرد. به اتاقی با پرده‌های سفید، فرش قرمز قدیمی، تخت یک‌نفره راحتی و کاناپه‌ای که در گوشه اتاق بود، نگاه کرد و گفت: این‌جا چرا بیشتر شبیه خونه‌های قدیمی ایرانه؟ عجیبه والا فرانسه این‌طوری باشه، بقیه کشورها حق دارن هرطوری باشن.
روی تخت دراز کشید و به این‌که چرا پدرش اجازه داد با یک پسر جوان، در یک هتل و کشور تنها بماند؟ تا آنجایی که یادش بود، پدرش فردی مستبد و غیرتی بود... هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد افرا یا فاطمه در خانه غریبه بمانند. همیشه باید شب خانه می‌ماندند و روزها در یک زمانی بیرون می‌رفتند و برمی‌گشتند. هیچ‌وقت حق نداشتند خط قرمزهایی که برایشان تعیین کرده بود، را رد کنند. شاید این خط‌ قرمزها برایشان خوب بود؛ اما نه همیشه! شاید گاهی اوقات باعث از دست رفتن شوق و علاقه فرزندان بشود؛ شاید گاهی اوقات فرزندان آن‌قدر نسبت به آن موضوع، هیجان و شوق داشته باشند که باعث بشود ناخودآگاه کار به خطا کشیده شود. خط‌ قرمزهای خوب گاهی اوقات باعث افتخار هستند ولی نه همیشه!
****
چشمانش را باز کرد و با برداشتن شالی به رنگ قهوه‌ای و مانتوی بلند سفیدش، از اتاق خارج شد. درست است که مکانش تغییر کرده اما هویت زندگی‌اش تغییر نکرده؛ برای همین هر وقت به کشورهای خارجی می‌رفت، شال و مانتویش را کنار نمی‌گذاشت و همیشه سر می‌کرد. از نظرش همه انسان‌ها باید هویتشان را حفظ کنند... چرا که هویت، بخشی مهمی از زندگی بشر در جهان خلقت است.
در را باز کرد و به بیرون از اتاق رفت. به دور تا دور خانه نگاهی انداخت که همان‌گونه که دیشب بود، مانده بود؛ حتی تغییری هم نکرده بود.
زیر لب با خود گفت: خدایا؛ پول جون آدمیزاد رو گرفتن که یه اتاق بدن ولی اینه سر و وضع اتاق! بعد میگن کشورهای خارجی خوبن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DOonYa
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
همین که خواست قدمی بردارد تا به آشپزخانه برود، صدای شاهین از پشت گوشش آمد که باعث شد بترسد و چند قدمی به جلو حرکت کند.
شاهین: سلام صبحتون بخیر.
بعد که نگاهی به افرا کرد گفت: عه ترسیدید؟ نمی‌دونستم ببخشید.
افرا نفسی عمیق کشید تا بتواند به عصبانیت خود، غلبه کند. پس از نفس عمیق، گفت: سلام صبح شمام بخیر... خواهش می‌کنم مشکلی نیست.
شاهین: ام... صبحانه خوردید؟
افرا: نه!
شاهین: پس بیاید بریم ببینیم چیزی می‌تونیم پیدا کنیم.
افرا: پس من برم یخچال رو نگاه کنم.
شاهین: نه... منظورم این بود که بریم بیرون و یه چیزی بخوریم. یخچال فکر نکنم چیز جالبی داشته باشه!
افرا: هر طور مایلید.
شاهین: پس لباساتون رو تعویض کنین بریم.
افرا: من آماده‌ام.
شاهین: باشه بریم.
هر دو دوشادوش یکدیگر، به سمت بیرون قدم برداشتند. قرار بود ساعت ۷ عصر، از فرانسه خارج بشوند و به ایران برگردند.
سوار ماشین شدند و حرکت کردند. افرا با ذوق و شوق به خیابان‌های پاریس نگاه می‌کرد و از دیدن آنها به وجد می‌آمد و خوش‌حال می‌شد. لبخندی پررنگ بر لبانش بود و باعث می‌شد فکر شومی به ذهن شاهین بیاید. شاهینی که تمام این کارهایش، برای اذیت کردن افرا بود و چرا به افرا گیر داده بود را خودش هم نمی‌دانست.
همان‌طور که افرا در فکر و خوش‌حالی فرو رفته بود، صدای توقف ماشین آمد.
به اطرافش نگاهی کرد و گفت: رسیدیم؟
شاهین: بله! پیاده شین.
سری تکان داد و پیاده شد. به زنان و مردانی که خوش‌حال بودند و دست در دست یکدیگر در رستوران نشسته بودند، لبخندی زد و احساس خوشحالی کرد. شاید بعد از مدت‌ها، امروز یکی از بهترین روزهایش بود که آن‌قدر احساس خوشبختی می‌کرد. عجیب بود که در کنار شاهین، حالش خوب است و احساس آرامش دارد!
جایگاهی را انتخاب کردند و نشستند. گارسون به طرفشان رفت و به فرانسوی با شاهین صحبت می‌کرد. چند ثانیه‌ای گذشت که شاهین گفت: ام... چی می‌خورید؟
افرا: من چیز زیادی درباره غذاهای این‌جا نمی‌دونم... هرچی خودتون می‌خورید رو برای منم بگین بیارن.
شاهین: پس کراکر بخوریم... یکی از غذاهای مورد علاقه من توی فرانسه کراکر هست! واقعاً مزه فوق‌العاده محشری داره! مطمئنم وقتی بخورید عاشقش می‌شید.
افرا: مشتاقم تا مزه‌اش رو بچشم.
شاهین باز هم به فرانسوی به گارسون چیزی گفت و گارسون رفت و بعد چند ثانیه، همراه با کراکر ها برگشت.
هرکدام کراکر خود را گرفتند و مشغول خوردن شدند. افرا وقتی برای اولین بار گازی به کراکر زد با لبخند گفت: اوم... خیلی مزه‌اش خوبه! باور نمی‌کنم چنین چیزی باشه.
شاهین: گفتم که پشیمون نمی‌شید... واقعاً انگار این غذا از بهشت اومده! هروقت به این‌جا می‌اومدم، فقط به این رستوران می‌اومدم و کراکر سفارش می‌دادم. البته این هم هست که کراکرهای این رستوران واقعاً محشره... جاهای دیگه امتحان کردم ولی هیچ‌جایی به این‌جا نمی‌رسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DOonYa
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
سلین با کنجکاوی گفت:
آره واقعاً این‌جا خیلی زیبا و محشره... هم از لحاظ زیبایی و هم از لحاظ طعم خیلی خوبه و غیر قابل توصیف هست.
شاهین با سماجت گفت:
بله درسته! همیشه وقتی می‌اومدم فرانسه، اولین مقصدم این‌جا بود. همیشه برای بودن توی این‌جا لحظه شماره می‌کردم. امیدوارم شماهم مثل من از این‌جا لذت ببرین!
سلین:
بله قطعاً! چرا نباید لذت ببرم وقتی به این زیبایی هست؟
شاهین:
خوشحالم که دوست داشتید
سلین:
ممنون از شما که اینجارو معرفی کردید!
شاهین:
لطف دارین
بعد از صحبت‌هایشان، بحث دیگری صورت نگرفت. در واقع، هیچ‌کدام برای صحبت چیزی نداشتند. کلماتی نداشتند که بگویند و این هر دو را آزار می‌داد. برای بودن در کنار یکدیگر، باید تلاش کنند.
این سکوت بالاخره توسط شاهین، شکسته شد:
ام... بریم؟
افرا بعد از خوردن غذایش، به آرامی گفت: بله بریم. بیشتر از این نمونیم. باید وسایل پرواز رو آماده کنیم.
شاهین:
پس من برم حساب کنم.
افرا کارتی از جیبش درآورد و گفت:
این کارتم هست... رمزش هم ۱۵۷۹ هست.
شاهین:
فکر کنین یک درصد اجازه بدم همچین کاری کنین! مهمون من!
افرا:
نه آخه این‌طور که نمی‌شه
شاهین:
گفتم که مهمون من!
افرا به آرامی سری تکان داد و با برداشتن کیفش، منتظر ماند که شاهین از راه برسد. بعد از چند دقیقه، شاهین از راه رسید و دوباره سوار ماشین شدند و حرکت کردند.
*****
با برداشتن چمدانش، به سمت بیرون از اتاق حرکت کرد. به بیرون که رسید، منتظر شاهین ماند که او هم بیاید تا همراه یکدیگر به سمت فرودگاه بروند. به پایین نگاه می‌کرد و به فکر فرو رفته بود. همین که سرش را بالا آورد، شاهین را دید که به دیوار تکیه داده بود و افرا را نگاه می‌کرد.
با تعجب پرسید:
چرا وایسادین؟ صدام می‌کردین دیگه ببخشید حواسم نبود
شاهین:
نه این چه حرفیه می‌خواستم ببینم تا چه زمانی قراره تو فکر باشید
افرا:
معذرت می‌خوام حواسم نبود.
شاهین:
خواهش می‌کنم این چه حرفیه... بریم؟
افرا:
بله
به سمت خروجی رفتند و سوار ماشین شدند و به فرودگاه، حرکت کردند. جایی که قرار بود بعد از این یک ماه، به خانه خود برگردند و شاید برای افرا، بهترین زمان زندگی‌اش بود و برای شاهین، مضخرف‌ترین زمان زندگی‌اش. وقتی به فرودگاه رسیدند، بعد از کارهای فرودگاه به سمت هواپیما حرکت کردند. در جایگاه‌شان که در کنار هم بود نشستند و منتظر پرواز شدند.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: DOonYa
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
وقتی هواپیما پرواز کرد، هر دو بی‌خیال از هرچیزی نشسته بودند و منتظر بودند تا این مسافرت طاقت‌فرسای آنان، تمام شود.
وقتی رسیدند، سلین بعد از مدت‌ها، حس خوشحالی را تجربه کرد. بازگشتن به آغوش وطن، چیز دیگر‌یست که هیچ‌کَ.سی نمی‌تواند آن را منع کند و بگوید که حس خوبی ندارد؛ اما امروز، سلین بهترین حس جهان را داشت اما شاهین، به‌جز افسوس و اندوه که چرا در این سفر نتوانست کاری بکند، حس دیگری نداشت.
شاهین:
خیلی خوشحال شدم که باهاتون هم‌سفر بودم.
سلین لبخندی زد و گفت:
منم همین‌طور... هیچ‌وقت حس نمی‌کردم چنین سفر خوبی رو تجربه کنم. قبل سفر، دلشوره عجیبی داشتم ولی خداروشکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد. واقعاً ازتون ممنونم بابت این سفر خوب!
شاهین:
خواهش می‌کنم... این شما بودین که سفر رو زیبا کردین. امیدوارم باز هم بتونیم همدیگه رو ببینیم
سلین:
انشالله. من دیگه باید برم. خانواده‌ام منتظرن! آرزوی موفقیت دارم براتون
شاهین:
منم همین‌طور برای شما!
وقتی از هم جدا شدند، سلین غم عجیبی را حس کرد. حالش به قدری خوب نبود و احساس ضعف داشت. به گوشه‌ای از فرودگاه ایران رفت و تاکسی گرفت و راه افتاد که به خانه‌اش برود. دلش برای مادرش، پدرش، فاطمه و فرید تنگ شده بود. گویا فاطمه الآن باید دوره آخر بارداری‌اش را طی می‌کرد.
وقتی به خانه رسید، با کلیدش در را باز کرد. منتظر بود همه افراد خانه در این وقت روز، خانه باشند و حالشان خوب باشد اما گویا هیچ‌فردی درخانه نبود. با دلهره و استرس، گوشی‌اش را از کیفش درآورد و به مادرش زنگ زد؛ اما هرچقدر که تلاش کرد و منتظر ماند، کسی نبود که جواب بدهد.
این بار با گوشی پدرش تماس گرفت... دقایق آخر بود که پدرش جواب داد و با صدای خسته‌ای گفت:
جانم افرا؟
افرا:
الو سلام بابا! کجایین؟
پدرش دستپاچه شد و گفت:
خونه‌ایم بابا جان
افرا:
وا بابا...من الآن خونه‌ام. کسی نیست که!
پدرش متعجب گفت:
خونه‌ای؟ مگه فرانسه نبودی؟ خونه چیکار می‌کنی؟
افرا:
سفرم تموم شد. اومدم خونه ولی هیچ‌ک.س نیست. کجایین؟
پدرش با کمی مکث گفت:
یه سر اومدیم شمال...نخواستم بگم که تو غربت نگران نشی باباجان. تا چند روز دیگه میایم.
افرا:
آهان باشه...مامان اون‌جاست؟
پدرش باز هم هول شد و گفت:
مادرت؟ نه...نه این‌جا نیست. یه سر با فرید رفتن کنار دریا
افرا با شک گفت:
باشه... من بعداً بهتون زنگ می‌زنم. خوش بگذره
و پس از حرفش، بالافاصله گوشی را قطع کرد و شماره فرید را گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
به گوشی فرید که زنگ زد، فرید با صدای گرفته‌ای پاسخ داد:
جانم افرا؟
افرا با مکث گفت: فرید کجایین؟
فرید بدون تعمل گفت:
اومدیم کرمانشاه
افرا: کرمانشاه؟ واسه چی؟
فرید:
مگه نمی‌دونی؟
افرا:
چی‌رو باید بدونم؟ فرید توروخدا بگو دارم دیوونه می‌شم. از صبح به هرکسی میگم جواب سر بالا میدن. شما مگه شمال نبودین؟ کرمانشاه چیکار می‌کنین؟
فرید:
باشه... باشه میگم ولی توروخدا آروم باش باشه؟
افرا: باشه آرومم... تو بگو!
فرید:
خاله سپیده مرده!
افرا با تعجب، چند بار به گوشی‌اش نگاه کرد و دیگر صدای فرید را نمی‌شنید. بعد از چند دقیقه، دهانش مانند ماهی باز و بسته شد ولی حرفی از آن خارج نمی‌شد. بعد از چند دقیقه، اشک‌هایش پی‌درپی صورتش را دربرگرفتند. پی‌درپی اشک می‌ریخت و به خاله‌اش فکر می‌کرد. خاله‌ای که تمام زندگی‌اش بود...هروقت به کرمانشاه می‌رفتند، با تمام وجود برای آنها آذوقه فراهم می‌کرد، مانند پروانه دور سرشان می‌چرخید و مانند یک مادر، برای افرا و فرید و فاطمه بود. به خاله‌ای فکر می‌کرد که در تمام زندگی‌اش، شاید او اولین فردی بود که افرا می‌توانست به راحتی درکنارش درد و دل کند؛ بدون پس زدن افرا، با جان و دل کمکش می‌کرد و راهنمایی‌اش می‌کرد و بهترین راه‌ را به او نشان می‌داد.
به خودش آمد و به تندی لباس‌هایش را عوض کرد و کلید ماشینش را برداشت و سوار شد و به سمت فرودگاه حرکت کرد. در تمام زمان رانندگی‌اش، مانند ابر بهار گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. هرکسی از دور او را نگاه می‌کرد، فکر می‌کرد دیوانه‌ای دارد ماشین را می‌راند و نمی‌دانست در دل غم‌زده افرا، چه‌ها که نمی‌گذرد.
به فرودگاه که رسید، به تندی به قسمت پذیرش رفت و گفت:
خانم... توروخدا اگه پروازی به سمت کرمانشاه دارید بگین.
خانم پذیرش با تعجب نگاهش کرد و گفت:
نه عزیزم... اولین پرواز به کرمانشاه فردا صبح هست.
افرا:
امروز چرا ندارید؟ لعنتیا شاید امروز یک آدمی نیاز داشته باشه
خانم پذیرش به آرامی گفت: عزیزم آروم باش! پرواز امروز همین چند ساعت پیش رفت.
افرا:
لعنت به شانس من... لعنت به این شانس!
بعد از گفتن حرفش، به سمت ماشینش رفت و به سمت کرمانشاه حرکت کرد. نمی‌دانست چرا به این زودی این تصمیم احمقانه‌ را گرفت اما آن‌قدر حالش وخیم بود که نمی‌دانست چه کاری برایش بهتر و چه کاری برایش بدتر است. بی‌وقفه و همراه با اشک، به سمت کرمانشاه حرکت کرد. اگر پلیس راهنما رانندگی او را با آن وضعیت و آن سرعت می‌دید، قطعاً ماشینش را می‌گرفت و خودش را هم به دیوانه‌ خانه می‌فرستاد.
بعد از ساعت‌ها، به کرمانشاه رسید. جلوی در خانه خاله‌اش متوقف کرد. ساعت ۴ صبح بود و همه جا تاریک! اما در همان تاریکی، می‌توانست بنر هایی که درب خانه آن‌ها زدند را ببیند. با اشک دستی به اعلامیه خاله‌اش زد و زیر لب گفت: الهی دورت بگردم؛ این حق تو نبود که بری زیر خروارها خاک!
با اشک در خانه را زد. آنقدر در را کوبید که بالاخره یکی از اقوامشان در را باز کرد و با عصبانیت گفت: چه خبرته خانوم؟ نمی‌بینی عذادارن؟
افرا با عصبانیت بیشتری، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
برو کنار!
پسرجوان را کنار زد و به سمت خانه رفت. با دیدن خرما روی میز، عکس زیبای خاله‌اش که در طاقچه گذاشته شده بود، با صدای بلندی شروع به گریه کردن کرد و دستش را مقابل دهانش گذاشت تا کسی بیدار نشود.
از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۷ صبح که همه افراد خانه بیدار شدند، مشغول گریه کردن بود. وقتی مادرش بیدار شد، با هول به سمت افرا آمد و با دیدن چشم‌های قرمزش گفت:
الهی مادرت فدات بشه! تو کجا بودی؟ کی رسیدی؟
افرا مانند بچه‌ای که تازه به آغوش مادرش پناه برده است، شروع به گریه کردن کرد و گفت:
مامان، خاله چی‌شد؟ چرا رفت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
مادرش همچو گل پر-پر شده، به افرا نگاه می‌کرد و کمی بعد، با صدای لرزانی گفت:
الهی مادرت بمیره برات؛ از سفر خسته و گرسنه و تشنه اومدی و با این خبر شوم مواجه شدی! دورت بگردم مادر؛ برو بخواب!
افرا با همان صدای خسته و لرزانش گفت:
بخوابم؟ مگه خوابمم می‌بره؟ دارم دیوونه می‌شم...مامان هنوز شالی که واسه عید واسم خریده بود رو دارم؛ دست بهش نزدم...الهی دورش بگردم با اون چشمای آبیش ببین چه دلبری می‌کنه تو عکس...چرا باید قلبش بگیره؟ قلب مهربونش مگه گرفتن هم بلد بود؟ اون که همیشه با همه با مهربونی رفتار می‌کرد، هرکی چیزی می‌خواست می‌آورد و می‌داد بهش، هرکی هر جایی گیر می‌کرد اولین نفر بهش کمک می‌کرد، اما حالا... زیر خروار خروار خاک خوابیده...آروم و بی‌صدا!
مادرش لبخندی تلخ و غمگین زد و درحالی که اشکش مانند ابر بهار به چهره‌اش می‌بارید، گفت:
مادر دورت بگرده؛ حال صدف و سامیار خراب می‌شه مامان جان! برو بگیر بخواب. خسته راهی و نمی‌دونی چه‌طوری باید باشی...برو آروم بخواب بعد پاشو... بلند شو دخترکم بلند شو
بعد از حرف‌های مادرش، آرام گرفت و گفت:
کجا بخوابم؟
مادرش:
عزیز واست اتاق درست کرده. منتظر بودیم بیای!
سری تکان داد و به سمت اتاقی که عزیز برایش درست کرده بود حرکت کرد. شاید برایش مضخرف‌ترین حالت ممکن بود که تک‌دانه خاله‌اش از بین برود و زیر خروارها خاک بخوابد. با وجود همسر مهربانی که داشت، هیچ‌وقت راضی نمی‌شد که تنها به خانه کسی برود؛ حتی وقتی می‌رفت، همراه خانواده‌اش می‌رفت و یک‌ لحظه هم آن‌هارا تنها نمی‌گذاشت. بهترین شام، بهترین زندگی، بهترین لحظات را برایشان فراهم کرده بود. صدف دختر کوچکش که به تازگی به کلاس دهم می‌رفت، قطعاً با شنیدن این موضوع، قلبش ضعیفش می‌گرفت. سامیار پسر ۲۵ ساله‌اش، برای اولین بار طعم زیبای عاشقی را چشیده بود و با این اتفاق ناخوشایند، تمام زندگی‌اش دود شد و به هوا رفت. زندگیی که درست کرده بودند، در یک شب چنان خراب شد که هیچ‌کسی نمی‌توانست آن را تجسم کند. خاله مهربانش، چنان زندگیی برایشان ساخته بود که حتی اگر هزاران نفر به آن زندگی می‌آمدند و می‌رفتند، باز هم آن زندگی طعم و لذت آن لحظات را نمی‌داد. از نظرش، مضخرف‌ترین زمان زندگی‌اش رخ داد. خاله نازنینش زیر خروار ها خاک خوابید و بعد یک مدت، برای همه خنثی و عادی می‌شود اما امان از دل عزیز...عزیزی که داغ فرزندش را دیده بود. داغ فرزند هیچ‌گاه و از نظر هیچ‌کسی عادی نیست؛ همیشه وقتی می‌گویند کسی فوت کرده و از قضا سنش هم کم بوده، در اولین فرصت همه می‌گویند بیچاره پدر مادرش...! پدری که سال‌ها برای فرزندش تلاش کند و با جان و دل کندن فرزندش را بزرگ کند و برایش بهترین زندگی را فراهم کند، در یک شب فرزندش را از دست بدهد بدترین زمان زندگی‌اش است.
مادری که با جان و دل برای بزرگ کردن فرزندش، تلاش کرد...از بی‌خوابی‌هایش گذشت، از سهم غذای خودش گذشت، از لحظات فراغت‌اش گذشت، ضعیف شد، ناتوان شد، نه ماه سختی را با جان و دل تقبل کرد و تا آخر عمرش، آن را به گردن گرفت، برایش کار راحتی نیست از دست دادن فرزندش...مانند کابوسی برایش می‌ماند که تمام زندگی‌اش را در یک ثانیه، به خاکستر تبدیل کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2

چشمانش را به سختی باز کرد و به اطراف نگاه کرد. باز هم یادآوری خاله‌اش، تمام قلبش را به درد آورد. قلبش مانند یک گنجشک بی‌قرار می‌تپید و دلش برای دیدن دوباره تصویر زیبای خاله‌اش، تنگ شد. یک لحظه، دلش می‌خواست سر به بیابان‌ها بگذارد و به سفری برود که چند روزی خلوت کند اما در این شرایط این اتفاق نمی‌شد. مادرش بیشتر از همیشه به او احتیاج داشت!
با دیدن خان بابا که همراه با پدرش و حاجی بابا، در گوشه‌ای از حیاط خانه ایستاده بودند، بغض گلویش را فشرد. گویی در گلویش آهنی بود که نمی‌گذاشت چیزی به پایین برود. به هرسختی که بود بغضش را قورت داد و به سمت آن‌ها حرکت کرد. با دیدن پدرش، بغضش ترکید و به آغوش او، هجوم برد. در آغوش پدرش، مانند گنجشکی که در سرما مانده و نیاز به پناهگاه دارد، می‌لرزید و برای احساس آرامش، تلاش می‌کرد.
خان بابا، با نرمی او را از آغوش پدرش درآورد و گفت:
سلام خانم دکتر بابا! خوبی باباجان؟
افرا خود را آغوش او انداخت و گفت:
خوبم خان بابا...خوبم! شما خوبین؟ معذرت می‌خوام نتونستم زودتر بیام. باور کنید مشکل داشتم و برای این مشکل، ساعت‌ها تلاش کردم.
خان بابا:
می‌دونم عزیزم...خوب می‌دونم چقدر مثل یک دسته گل به فرانسه رفتی و کار کاروان رو خوب کردی؛ عزیزدلم، ما به داشتن دختری مثل تو افتخار می‌کنیم
افرا اشک خود را پاک کرد و گفت:
مرسی خان بابا! از این‌که اون‌قدر بهم لطف دارید واقعا ممنونم
حاجی بابا با لبخند نظاره‌گر بود؛ غم بزرگش در دل، اجازه این را نمی‌داد که آرام باشد. خان بابا، پدر بزرگش نبود اما به اندازه پدربزرگش برایش زحمت کشید. زمانی که کودکی بیش نبود و عمویش سخت‌گیری می‌کرد، کسی که از او و فاطمه مراقبت می‌کرد، خان بابا بود‌. در واقع افرا تا ۱۵ سالگی و فاطمه تا ۱۸ سالگی در کرمانشاه بزرگ شدند؛ برای همین، به او خان بابا می‌گفتند و برایش احترام قائل بودند.
اما حاجی بابا، پدر مادرش بود. هیچ‌چیزی نمی‌توانست غم بزرگ او را در سی*ن*ه آرام کند. می‌گویند هرچقدر فرزندان بزرگ شوند، باز هم برای پدر مادرشان کوچک هستند!
به حاجی بابا نگاه کرد و بدون کوچک‌ترین حرکتی، با اشک گفت:
حاجی بابا، منو ببخش که نتونستم زودتر بیام و خاله رو ببینم
با گفتن این حرفش، اشک‌های پیرمرد روی گونه‌هایش می‌چکید و شانه‌های فرسوده‌اش، می‌لرزید.
با صدای اشک آلود گفت:
الهی دورت بگردم گیانم؛ آروم باش دختر ناز حاج بابا
یکدیگر را در آغوش گرفتند و بی‌توجه به دیگران، اشک می‌ریختند.
سخت بود که پیرمرد ۷۰ ساله این‌طور بلرزد و در آغوش نوه‌اش گریه کند. دیدن این شانه‌های خم شده، برای همه زجرآور بود؛ پیرمردی که سال‌ها برای آرامش خانواده‌اش تلاش کرده بود و آن‌قدر استوار و محکم بود که همه به او تکیه می‌کردند، حالا با مرگ دختر بزرگ‌ترش، زندگی برایش جهنم بود. راست می‌گویند که انشالله هیچ‌ک.س داع فرزند نبیند؛ چه کوچک و چه بزرگ!
افرا همان‌طور که اشک می‌ریخت، از آغوش او جدا شد و گفت:
حاجی بابا، توروخدا گریه نکن؛ خاله هم راضی نیست شما گریه کنید.
حاجی بابا بالاخره به حرف درآمد و گفت:
چه‌طوری گریه نکنم دخترم؟ چطوری آروم باشم؟ دختر قشنگ و مهربونم، حالا زیر خروارها خاک خوابیده و از دستم هیچی برنمیاد؛ دختری که سال‌ها برای خوب شدن و بزرگ شدنش تلاش کردم و از جون و دل مایه گذاشتم! نمی‌تونم افرا جان نمی‌تونم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا به آرامی گفت:
حاجی بابا، دشمن شادمون نکنین. آروم باشین؛ با گریه کردن شما، هیچی درست نمی‌شه... بلکه همه چی خراب‌تر می‌شه. برید اتاقتون بخوابید.
حاجی بابا سری تکان داد و با همان شانه‌های لرزیده‌اش، همچو کودکی که نیاز به آغوش مادر داشت، به سمت اتاقش رفت.
از عزیز و صدف و سامیار خبری نداشت؛ در واقع آن‌ها را ندیده بود.
به سمت خانه رفت و پیش مادرش نشست. با دیدن مادرش، بغضش بیشتر شد ولی نخواست گریه کند تا همه ببینند و به ریش نداشته‌شان بخندند.
مادرش به آرامی گفت:
کی برگشتی مادر؟ فرانسه خوب بود؟
افرا لبش را برگزید و گفت:
آره؛ خوب بود.
مادرش:
از شاهین چه خبر؟
افرا:
شاهین کیه؟
مادرش با تعجب گفت:
وا مادر خل شدی؟ شاهین دیگه!
افرا با بی‌خیالی گفت:
آها اونو میگی... اون هپم با من بود باهم برگشتیم
مادرش:
آهان
افرا:
مامان، فاطمه چی‌شد؟ می‌دونه؟ نگین بهش‌ها... اون بارداره، حالش بد می‌شه زایمانش می‌افته جلو
مادرش با ناراحتی گفت:
خونه ما بودن؛ سامیار زنگ زد و با گریه می‌گفت که مادرش مرده و اون هم شنید. حالش بد شد و رفتن بیمارستان؛ اما خب اتفاقی نیفتاد و فقط فشارش رفته بود بالا.
افرا چانه‌اش را خاراند و گفت:
پس اون شوهرش چیکار می‌کرد؟ چرا گذاشت بفهمه؟
مادرش:
افرا مادر اون چیکار کنه بنده خدا! نمی‌تونست شبیه بچه‌ها ببرتش بیرون که
افرا:
چی بگم؛ سامیار و صدف کجان؟
مادرش:
اتفاقا می‌خواستم بگم... برو صدف رو از اتاق بیدار کن
افرا:
باشه!
از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت؛ با دیدن صدف که مانند کودکان مظلوم گوشه‌ای از تخت دراز کشیده بود و به خواب فرو رفته بود.
به آرامی به سمت تخت رفت و پتو را کنار زد. با دیدن صدف که زیر پتو اشک می‌ریخت تا صدایش بلند نشود، با تعجب گفت:
صدف؟ الهی دورت بگردم اینجا چرا؟
صدف با دیدن صدای افرا، دوست دوران بچگی‌اش، به سرعت بلند شد و گفت:
افراا... من... من فقط... مامانم... می‌خوام
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین