برای چند ثانیه، احساس ناراحتی کرد؛ اما طولی نکشید که این ناراحتی، جایش را به یک خوشحالی خوب داد. چرا که میتوانست با فهمیدن این موضوع، راحتتر اذیتش کند. برایش اصلاً بد نبود؛ بلکه بهتر هم بود.
شاهین: خیلیخب... خودتون خواستید! الآن هم میتونید برید حسابداری و کارهای ترخیصتون رو انجام بدید.
و بعد بیتوجه به افرا، از اتاق خارج شد. افرا مات و مبهوت به جای خالیاش نگاه میکرد که چهطور او را بدون هیچ همراهی گذاشته و رفته. چندین دقیقه همانطور نشسته بود و به جای خالی شاهین نگاه میکرد و باورش نمیشد در این حد ظالم باشد که برود و حتی حالش برای این حال بد افرا، نسوزد. چهقدر این زندگی برایش بدون مفهوم و معنی بود. اینکه چهطور پدرش اجازه داده در کنار شاهین بماند و چهطور اعتماد کرده، ذهنش را مشغول کرده بود. شاید بازهم عمویش زور گفته بود.
در همین فکرها بود که در باز شد و چهرهی اخمو شاهین دیده شد. پس آنقدر هم که فکر میکرد ظالم است، ظالم نبوده!
شاهین: میبینم که هنوز نشستید؟ نمیخواید پاشید؟
افرا: اما... .
شاهین میان صحبتهایش پرید و گفت: اما شما نتونستید پاشید و به کمک نیاز داشتید.
بعد گفتن حرفش، مکثی کرد و جلوتر آمد. روی صورت افرا خم شد و گفت: غرورتون اجازه نمیده کمک بخواید ولی باز هم کمک میخواید. اوکی! کمکتون میکنم.
افرا خواست بلند شود تا برود، اما سرش طوری گیج رفت. دوباره دراز کشید و گفت: نیازی به کمک شما نیست
شاهین: چرا آنقدر لجبازی میکنید؟ دسته تخت رو بگیرید و بلند شید.
افرا برای اولین بار، کوتاه آمد و دسته تخت را گرفت و بلند شد. تعادلش را حفظ کرد و نفس عمیقی کشید و اکسیژن را، به ریههایش فرستاد.
به همراه شاهین، از اتاق خارج شد و بعد از انجام کارهای ترخیص، از بیمارستان خارج شدند. سوار ماشین شدند و شاهین حرکت کرد. همینکه خواست کمربند ایمنیاش را ببندد، صدای گوشیاش آمد. با برداشتن گوشی و نگاه کردن به صفحه آن، زیر لب لعنتی گفت و پاسخ داد که صدای فریاد و میخکوب کننده پدرش آمد: مرتیکه تو ما رو علاف خودت کردی؟ خجالت نمیکشی؟
شاهین: چی شده بابا؟
افرا، هم صدای پدرش و هم صدای خودش میشنید و تعجبزده به شاهین نگاه میکرد.
پدر شاهین: دیوونه زنجیرهای، برای چی موندی فرانسه؟ چی میخوای اونجا؟ این همه آدم رو علاف خودت کردی؟ مگه نگفتم با اولین پرواز برمیگردی؟
خوشحال بود. برای اینکه توانسته پدرش میان آنهمه آدم خجالتزده کند، خوشحال بود.
شاهین: حالا که چیزی نشده... من هفته بعد بر میگردم.
پدر شاهین بلند فریاد کشید و گفت: هفته بعد؟ خفه شو شاهین... گفتم همین فردا بر میگردی... با اولین پرواز بر میگردی وگرنه نمیذارم تو اون خرابشده کاری کنی... میگم سرتو از گردن واموندهات جدا کنن!
شاهین دندانهایش را روی هم سابید و گفت: خیلیخب... خداحافظ
بعد قطع کردن، نگاه شاهین به افرا افتاد که ترسیده گوشه ماشین جمع شده بود و با چشمان گرد، به شاهین نگاه میکرد.
ناخودآگاه لبخندی میان لبهایش آمد. چهره دخترک چنان زیبا و دلربا شده بود، که هرکسی میدید لبخند میزد. دختری که سوگولی خانوادهاش بود و هیچ تا به حال اینطور با او رفتار نکرده بود!
شاهین: خیلیخب... خودتون خواستید! الآن هم میتونید برید حسابداری و کارهای ترخیصتون رو انجام بدید.
و بعد بیتوجه به افرا، از اتاق خارج شد. افرا مات و مبهوت به جای خالیاش نگاه میکرد که چهطور او را بدون هیچ همراهی گذاشته و رفته. چندین دقیقه همانطور نشسته بود و به جای خالی شاهین نگاه میکرد و باورش نمیشد در این حد ظالم باشد که برود و حتی حالش برای این حال بد افرا، نسوزد. چهقدر این زندگی برایش بدون مفهوم و معنی بود. اینکه چهطور پدرش اجازه داده در کنار شاهین بماند و چهطور اعتماد کرده، ذهنش را مشغول کرده بود. شاید بازهم عمویش زور گفته بود.
در همین فکرها بود که در باز شد و چهرهی اخمو شاهین دیده شد. پس آنقدر هم که فکر میکرد ظالم است، ظالم نبوده!
شاهین: میبینم که هنوز نشستید؟ نمیخواید پاشید؟
افرا: اما... .
شاهین میان صحبتهایش پرید و گفت: اما شما نتونستید پاشید و به کمک نیاز داشتید.
بعد گفتن حرفش، مکثی کرد و جلوتر آمد. روی صورت افرا خم شد و گفت: غرورتون اجازه نمیده کمک بخواید ولی باز هم کمک میخواید. اوکی! کمکتون میکنم.
افرا خواست بلند شود تا برود، اما سرش طوری گیج رفت. دوباره دراز کشید و گفت: نیازی به کمک شما نیست
شاهین: چرا آنقدر لجبازی میکنید؟ دسته تخت رو بگیرید و بلند شید.
افرا برای اولین بار، کوتاه آمد و دسته تخت را گرفت و بلند شد. تعادلش را حفظ کرد و نفس عمیقی کشید و اکسیژن را، به ریههایش فرستاد.
به همراه شاهین، از اتاق خارج شد و بعد از انجام کارهای ترخیص، از بیمارستان خارج شدند. سوار ماشین شدند و شاهین حرکت کرد. همینکه خواست کمربند ایمنیاش را ببندد، صدای گوشیاش آمد. با برداشتن گوشی و نگاه کردن به صفحه آن، زیر لب لعنتی گفت و پاسخ داد که صدای فریاد و میخکوب کننده پدرش آمد: مرتیکه تو ما رو علاف خودت کردی؟ خجالت نمیکشی؟
شاهین: چی شده بابا؟
افرا، هم صدای پدرش و هم صدای خودش میشنید و تعجبزده به شاهین نگاه میکرد.
پدر شاهین: دیوونه زنجیرهای، برای چی موندی فرانسه؟ چی میخوای اونجا؟ این همه آدم رو علاف خودت کردی؟ مگه نگفتم با اولین پرواز برمیگردی؟
خوشحال بود. برای اینکه توانسته پدرش میان آنهمه آدم خجالتزده کند، خوشحال بود.
شاهین: حالا که چیزی نشده... من هفته بعد بر میگردم.
پدر شاهین بلند فریاد کشید و گفت: هفته بعد؟ خفه شو شاهین... گفتم همین فردا بر میگردی... با اولین پرواز بر میگردی وگرنه نمیذارم تو اون خرابشده کاری کنی... میگم سرتو از گردن واموندهات جدا کنن!
شاهین دندانهایش را روی هم سابید و گفت: خیلیخب... خداحافظ
بعد قطع کردن، نگاه شاهین به افرا افتاد که ترسیده گوشه ماشین جمع شده بود و با چشمان گرد، به شاهین نگاه میکرد.
ناخودآگاه لبخندی میان لبهایش آمد. چهره دخترک چنان زیبا و دلربا شده بود، که هرکسی میدید لبخند میزد. دختری که سوگولی خانوادهاش بود و هیچ تا به حال اینطور با او رفتار نکرده بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: