جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,197 بازدید, 69 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سایکوپت] اثر «مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
شاهین:
تازه اول بازیه... ولت کنم؟ نه... نمی‌شه!
افرا:
باابا... مامان! کمکم کنید
شاهین:
آره درسته؛ زمانی که تو، تو بغل بابات بازی می‌کردی، من داشتم زجر می‌کشیدم. باید تاوان پس بدی!
افرا مانند دیوانه‌ها به خود لرزید و دستش را بلند کرد و ضربه‌ای به صورت شاهین زد. با این کارش، شاهین لحظه‌ای ساکت ماند و پس از چند لحظه گفت:
رو من دست بلند کردی؟
افرا آرام مانده بود و با تعجب به دستش نگاه می‌کرد.
شاهین:
رو شاهین یاسینی دست بلند کردی؟
افرا از آرامی بیخیال شد و شروع به جیغ زدن کرد. همین که جیغ زد، شاهین دستش را دور گردن افرا حلقه کرد و بی‌توجه به حال و روزش، او را خفه می‌کرد. خشم جلوی چشمانش را گرفته بود. افرا دست چپش را روی دست شاهین گذاشت و دست راستش را روی قفسه سی*ن*ه‌اش.
افرا:
شاهین... شاهین دارم می‌میرم... نکن!
شاهین:
می‌میری؟ بهتر!
فشار دستش را بیشتر کرد. افرا به شکمش لگدی زد و دستان شاهین از گردنش جدا شد. سرفه‌ای کرد و خواست بدود که شاهین پایش را گرفت و افرا به تندی با زمین برخورد کرد.
صدای جیغ افرا بلند شد و گفت:
ولم کن... می‌رم ایران... ولم کن دیوونه... ولم کن روانی
با لفظ دیوانه و روانی، شاهین دیوانه‌تر شد و او را در آغوش گرفت و گفت:
با خودم عهد بسته بودم امشب کاریت نداشته باشم اما نذاشتی. تقصیر خودت بود.
ناخن‌های بلند افرا، روی شانه‌های شاهین بود. به شانه‌هایش ضربه می‌زد و درخواست کمک داشت.
از خانه بیرون رفتند و دوباره جلو استخر رسیدند. افرا با دیدن استخر، مانند بید لرزید و گفت:
نه... نه... توروخدا نه
شاهین:
داره هوا سرد می‌شه. قدر گرمای پتو رو تو این دوروز ندونستی افرا جان
افرا در آغوش شاهین، دست و پا می‌زد و باعث می‌شد او تعادلش را از دست بدهد. همین که خواست چیزی بگوید، هر دو با شدت به استخر افتادند. دستان شاهین داشت شل می‌شد که افرا خودش را به او چسباند و از این اتفاق جلوگیری کرد. مانند کودکان بی‌پناه به شاهین چسبیده بود و می‌ترسید از رها شدن از او. نفسش را حبس کرده بود و هر لحظه امکان خفه شدنش بود؛ حواسش نبود که از شاهین جدا شد و به گوشه‌ای از استخر رفت. حواس شاهین به خودش آمد و با چشمانش، به دنبال افرا می‌گشت.
دست افرا به سمتش دراز شده بود. با این حرکت افرا، شاهین یاد بچگی‌اش افتاد. بچگی‌اش که به سمت مادرش دست دراز می‌کرد تا نجاتش دهد اما از او هم کاری بر نمی‌آمد.
دلش می‌خواست افرا را نجات ندهد اما کسی در دلش می‌گفت《تو طاهر نیستی، تو شاهینی، تو شاهینی》
به سمت افرا رفت و او را درآغوش گرفت و بالا برد. از استخر که خارج شدند، افرا را رها کرد و همان‌جا در کنار افرا دراز کشید و گفت:
حالت خوبه؟
افرا با گریه گفت:
شاهین... شاهین تصوراتم رو بهم نریز! بگو اون کسی که من رو رها کرد تو نبودی... بگو کسی که داشت من رو می‌کشت تو نبودی... بگو فقط فکر و خیال بود... بگو لعنتی بگو... بگو کسی که چاقو رو توی ران پام فرو کرد تو نبودی!
با دیدن سکوت شاهین، با اشک گفت:
تو بودی... خودت لعنتیت بودی که من رو به این روز انداختی!
شاهین:
اگه بس نکنی تضمین نمی‌کنم دوباره توی آب نندازمت
اشک‌های افرا پی‌درپی ریخت و گفت: نه... نه!
شاهین یاد بچگی‌اش افتاد؛ بچگیی که وقتی پدرش زجرش می‌داد، به او می‌گفت"نه بابا... نه"
یاد حرف افرا افتاد؛ وقتی در فرانسه بودند و افرا می‌گفت《 تو پدرت نیستی آقا شاهین، تو می‌تونی خودتو نجات بدی》
صدای بهم خوردن دندان‌های افرا می‌آمد و در آخر با مظلومیت گفت:
سردمه... توروخدا بریم تو
شاهین از جایش بلند شد و گفت:
بریم... دستت رو بده من
افرا:
نمی‌دم... می‌ترسم... دوباره چنگال می‌کنی تو رون پام
شاهین:
نمی‌کنم
افرا: می‌کنی
شاهین با عصبانیت داد زد و گفت:
میگم نمی‌کنم
شاید اولین بار بود که حرف مغز و دلش یکی بود.
ادامه داد:
به راحتی به دستت نیوردم که به این راحتی از دستت بدم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
با این حرفش، می‌دانست که قلب افرا را به درد آورده و هیچ وقت خرابه‌ای که پشتش گذاشته بود را نمی‌توانست درست کند.
با برگشتنش و دیدن افرا، دید که دخترک شانه‌هایش افتاده و به آرامی به سمت خانه راه می‌رود. تمام قلبش درد می‌کرد که چرا به این آدم دل داده است.
با دیدن شاهین که به او نگاه می‌کرد ، به آرامی گفت:
نمی‌بخشمت... هیچ وقت نمی‌بخشم. حتی اگه جلوم جون بدی هم نمی‌بخشمت. اگه جلوی چشمام از بین بری باز هم نمی‌بخشمت. اگه قلبت و نفست به من بسته باشه بهت کمک نمی‌کنم و می‌ذارم و می‌رم. هیچ...
خواست ادامه حرفش را بگوید که به زمین افتاد. شاهین نفهمید چگونه به سمتش دویید و او را در آغوش گرفت و گفت:
افرا؟ افرا حالت خوبه؟
افرا با چشمان نیمه باز گفت:
نه... نه خوب نیستم شاهین! این‌جام درد می‌کنه
و به قلبش اشاره کرد و ادامه داد:
هیچ‌چیزی هم درستش نمی‌کنه!
شاهین:
من به بخشش تو نیاز ندارم افرا
نگاه تارش، تک تک اجزای صورت او را از نظر گذراند و بعد با آرامی گفت:
دستت رو دیگه به من نزن. حتی اگه مردم دیگه بهم دست نزن. می‌تونی جسم بی‌روحم رو اذیت کنی و لذت ببری.
شاهین از جایش بلند شد و افرا را هم مانند پر کاه بلند کرد.
افرا:
ولم کن... شاهین من رو بزار زمین... حالم خوب نیست شاهین ولم کن
همین که شاهین او را رها کرد، افرا به سمت دستشویی رفت و هرچه خورده بود و نخورده بود را بالا آورد. آن‌قدر عق زد که کم مانده بود روده و معده‌اش هم بالا بیاورد.
با دیدن آینه، دستش را به او گرفت و محکم ضربه زد. خون مانند آب از دستش می‌ریخت و اهمیتی نمی‌داد. دلش می‌خواست خودش، خودش را بکشد و به دست شاهین کشته نشود.
شاهین:
چه غلطی می‌کنی؟
افرا اشک ریخت و گفت:
جلو نیا... به‌خدا جلو بیای خودمو می‌کشم
شاهین:
داره ازت خون میره. دیوونه نشو
افرا:
به درک! به درک که خون میره. این همه جونم رفت چی شد؟
شاهین دستانش را بالا برد و گفت :
احمق نشو. خون داره می‌ره ازت
افرا:
مگه مهمه؟ نه! مهم نیست
شاهین:
لعنتی نکن
افرا:
به‌خدا بیای جلو رگم رو می‌زنم
شاهین از میان دندان‌هایش غرید:
تو همچین غلطی نمی‌کنی
افرا خنده‌ای کرد و گفت:
نمی‌کنم؟
از عمد شیشه را روی دستش کشید. خون بیشتر فواره کرد و چکید.
شاهین:
لعنت بهت دختره احمق
نزدیکش شد و شاید برای جلوگیری از اتفاقات بعدی، دستش را سمت افرا گرفت و گفت:
بیا آروم باش... دستت رو بده من!
افرا:
شاهین؛ نمی‌خواستم بهت بگم اما خیلی دوست دارم و داشتم. اون زمانی که به کلینیک اومدی، تموم زندگیم برگشت. زمانی که تو فرانسه رفتیم گشتیم، بهترین زمان عمرم بود. تو تمام دو ماه فاصله، تموم فکرم پیش تو بود اما تو... تو لعنتی داشتی به زجر دادن من فکر می‌کردی. من دیوونه عاشقت شده بودم. دروغ چرا ؟ وقتی گفتی زنت می‌شم طبق تعهد نامه، خوشحال بودم؛ اما کاش اون روز پام می‌شکست و اون‌جا نمی‌اومدم. تموم شد... زندگیم تا همین‌قدر بود
شاهین پایش را حرکت داد تا شیشه را بگیرد که شیشه‌ای دیگر به پایش رفت و فریادش تمام خانه را لرزاند. افرا مات و مبهوت نگاهش می‌کرد. با دیدن زجرهایش، دل مهربانش طاقت نداد که بشیند و نگاهش کند. چند دقیقه پیش گفته بود اگر جانش برود نجاتش نمی‌دهد اما الان، نیمی از جانش هم رفت. به سمت شاهین رفت و روبه‌رویش نشست. به صورتش نگاه کرد که داشت جان می‌داد. بی‌طاقت مانده بود و به سرعت گفت:
شاهین؟ من الآن چی‌کار کنم؟ غلط کردم!
اما وقتی یاد کارهایش افتاد، گفت:
اما حقته... اون روز که چنگال فرو بردی تو رون پام، تموم بدنم مثل الان شده بود. از اینکه الان این توی پات رفت، خوشحالم. همون روز گفتم دنیا گرده شاهین!
بی‌خیال از او، از دستشویی بیرون رفت. فریاد شاهین آمد که می‌گفت:
می‌کشمت، با دستای خودم می‌کشمت
افرا از دستشویی خارج شد و روی مبل نشسته بود.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
چند ثانیه‌ای گذشته بود و حس می‌کرد دستی دور گردنش هست. سرش را به آرامی چرخاند و شاهین را دید که گردنش را گرفته بود.
به آرامی لب زد:
شاهین، تنها چیزی که داشتی پول بود و صورت قشنگ! دیگه هیچی نداری. تو یه دیوونه‌ای!
صدای فریاد شاهین آمد. گویی شیشه محکم‌تر به پایش رفته بود و در حین جان دادن، جان افرا را هم می‌گرفت.
اما افرا، از اینکه جان دادن شاهین را می‌دید، خوشحال بود. آن همه دوست داشتن او، در یک هفته، دود شد و به هوا رفت.
روزهایی که قرار بود به پدر شاهین کمک کند، به زجر دادن‌های خودش ختم شد. چشمانش به سیاهی می‌رفت و دیگر امیدی نداشت.
افرا: ب...بابا
در حالی که آخرین ثانیه‌های زندگی‌اش را می‌شمرد، اسم حامی همیشگی‌اش را صدا زد و با دلتنگی چشم بست که ناگهان شاهین
رهایش کرد و افرا شروع به سرفه‌ کردن کرد. انقدر سرفه کرد که راه تنفسش باز شد.
شاهین با غم یک گوشه نشست و گفت:
من بابا نداشتم
افرا با تعجب نگاهش می‌کرد که ادامه داد:
وقتی زجر می‌کشیدم، من هیچ‌ک.س رو نداشتم. هیچ‌کسی کمکم نکرد. من بابا داشتم و نداشتم. تو کسی رو داری که کمکت کنه تو زمانی کا کمک می‌خوای اما من هیچ‌کسی رو نداشتم. تو بابات رو داری که صداش بزنی اما من... نه! بابام خودش جانی بود... خودش کسی بود که دیوونه‌ام کرد... خودش کسی بود که سایکوپتم کرد!
افرا متعجب نگاهش کرد و گفت:
تو می‌دونی سایکوپتی؟ خبر داری؟
شاهین:
آره، زمانی که مامانم فهمید منم فهمیدم. اون موقع بود که آزار و اذیت‌هام بیشتر شد. هیچ‌ک.س من رو نفهمید افرا! همه وانمود کردن ولی نفهمیدن
افرا:
شاهین؟
شاهین:
بله؟
افرا روانشناس قابلی بود. خوب می‌دانست باید چه‌کاری انجام دهد تا همه چیز درست شود.
با بغض گفت:
من فهمیدم... من می‌خواستم بفهمم
شاهین:
نه! حتی خود تو نفهمیدی
افرا:
من ‌خواستم بفهمم تو نذاشتی. تو با کارهات نذاشتی
شاهین تنها نگاهش کرد. افرا برای رهایی از این بند، دستش را به سمت پای شاهین دراز کرد و خواست از پای شاهین شیشه را در بیاورد. به آرامی درآورد و شروع به پانسمان کرد. با اینکه شاهین در تمام مدت، او را زجر می‌داد، اما او کسی نبود که بد کسی را بخواهد.
***
چشمانش را باز کرد و به موقعیتش نگاهی کرد. در اتاق بود و کسی نبود. یادش آمد در این مدت، سه بار به دست شاهین قرار بود بمیرد اما نمرد. نمی‌دانست چرا نمی‌میرد اما...!
آب دهانش را قورت داد و از جایش بلند شد. با دیدن دستش، متعجب نگاه می‌کرد. دستش شکسته بود و باند دور آن پیچیده بود. مات ماند و فهمید که فرد دیگری جز شاهین این کار را نمی‌توانست کند. هنوز هم نمی‌توانست هضم کند که این اتفاقات افتاده است. دلش می‌خواست بلند شود و از این کابوس رهایی پیدا کند اما همه چیز واقعی بود. تمام بدنش درد می‌کرد و این نشان دهنده واقعیت بود.
هنوز هم دلش می‌خواست ازدواجش واقعی می‌شد و صبح‌ها با عشق بیدار می‌شد و شب‌ها با عشق به آغوش خواب می‌رفت. به چهره شاهین فکر می‌کرد که اگر هرکسی از دور او را ببیند، فکر نمی‌کند که یک مرد سایکوپتی باشد. همه چیز آن‌قدر زود اتفاق افتاد که هیچ‌ک.س باور نمی‌کرد حتی خودش...! اصلاً قرار نبود چنین چیزی اتفاق بیفتد. قرار نبود به عقد شاهین دربیاید. اشک‌هایش دوباره روی صورتش می‌چکید. اگر پدر مادرش بدانند که چه اتفاقاتی برایش افتاده، حتماً دق می‌کنند؛ اگر تابه‌حال این اتفاق نیفتاده باشد.
هر بار که در سفر قبلی‌اش شاهین را می‌دید، در روزهای آخر، قلبش برای او می‌رفت اما انکار می‌کرد. هر بار که می‌خندید، راه می‌رفت، کنارش می‌نشست، درد و دل می‌کرد جانش برای او می‌رفت اما الآن آرزوی مرگ او را می‌کند تا خلاص شود. قانون زندگی این است!
با صدای قار و قور شکمش، بلند شد و لنگان لنگان به سمت در رفت. ناگهان در باز شد و از ترس جیغی زد.
شاهین با ترس گفت:
چی‌شد؟
افرا:
وای... وای قلبم! فکر کردم کی اومده!
شاهین:
کجا می‌رفتی؟
افرا:
غذا بخورم!
شاهین:
یعنی باور کنم خانم دکتر قصد فرار نداشته؟
افرا:
باور کن غذا می‌خواستم.
شاهین:
باشه فهمیدم بشین میارم
افرا:
اما...
شاهین:
گفتم میارم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
آرام در اتاق نشسته بود که شاهین آمد. غذا را از او گرفت و مشغول شد. کمی نگذشته بود که دست شاهین نزدیک دهانش آمد.
ترسید و سرش را عقب کشید و گفت:
چی‌شده؟
شاهین:
هیچی؛ بخور
بعد غذا، افرا دل را به دریا زد و گفت:
شاهین؛ خواهش می‌کنم اجازه بده یک بار با مامانم و بابام حرف بزنم
شاهین:
امر دیگه؟
افرا بدون حرفی به او نگاه می‌کرد. می‌ترسید از حرف زدن با این مرد حیوان صفت. بعضی انسان‌ها همینن... حیوان در قالب انسان!
شاهین:
مثلاً یه بلیط برای ایران ؟
باز هم سکوت بود و سکوت!
چشمان افرا پر از نفرت شد و با نفرت به او نگاه می‌کرد. همین که شاهین آن را دید، با تعجب گفت:
چی‌شد؟ این چشم‌ها چی میگن؟
دستش را به سمت چشمان افرا برد و خواست چیزی بگوید که افرا دستش را گازی گرفت و از زیر دست او فرار کرد.
شاهین چشمانش به قرمزی زد و پشتش دویید و وقتی او را گرفت، چنان ضربه‌ای به چهره زیبایش که الان زیر چشمانش گود و سیاهی افتاده بود و هر کسی او را می‌دید مسخره‌اش می‌کرد و دیگر زیبایی‌اش نمانده بود، زد که افرا با جیغ به زمین پرت شد. دیگر توانی برایش نمانده بود که دفاع کند.
شاهین نگاهی به دستش و نگاهی به افرایی که دماغش را از خون پاک می‌کرد، کرد و گفت:
باید دیشب کارت رو تموم می‌کردم؛ باید همون دیشب می‌کشتمت
بالای سر افرا ایستاد و دخترک درد را فراموش کرد و خودش را به عقب کشید.
شاهین با خنده گفت:
فکر کردی نمی‌تونم بزنمت؟
افرا به خود لرزید و به عقب‌تر رقت.
شاهین:
جفت دست‌هات رو می‌شکنم اگه بخوان رو من بلند بشن
افرا باز هم عقب‌تر رفت و به خود می‌لرزید. تمام بدنش درد می‌کرد و باز هم قرار بود شکنجه بشود.
شاهین:
جفت پاهات رو می‌شکنم تا نتونی از من دور شی
و لگد محکمی به پایش زد که صدای جیغ افرا بلند شد. لگد بعدی را روی صورتش و بعدی را روی مچ دست شکسته‌اش زد. دیگر نمی‌توانست حتی تکان بخورد.
دخترک به نفس-نفس افتاده بود و دیگر توان نفس کشیدن را نداشت. تمام بدنش درد می‌کرد و نمی‌توانست راه برود. برای چهارمین بار شکنجه شده بود و داشت درد می‌کشید. کاش همه شکنجه‌هایش مانند روز اول بود؛ لباس‌هارا می‌شست و خانه را جمع می‌کرد. شاهین فکر می‌کرد که قرار است افرا را بیاورد و او را کیسه بوکس کند اما نمی‌دانست که افرا دختری نیست که مظلوم باشد. افرا قوی‌تر از تمام دختران بود؛ اگر هر دختر دیگری بود، تسلیم می‌شد و هر بار کتک می‌خورد اما افرا، دربرابر کتک خوردنش، کتک هم می‌زد. شاهینی که کسی تابه‌حال به او دست نزده بود، افرا پایش را زخمی و دستش را گاز گرفته بود.
زمزمه لرزان افرا آمد که می‌گفت:
اگه یک روز به عمرم مونده باشه تورو می‌کشم شاهین
شاهین لبخندی زد و گفت:
باشه قبول؛ اگه زنده موندی حله
لبخند دیگری زد و موهایش را کشید. دیگر بدن افرا سِر شده بود و چیزی را نمی‌فهمید. حتی دیگر آخ هم نگفت! تنها نگاه سرد و پرنفرتش بود که به صورت شاهین نگاه می‌کرد. شاهین لگد محکمی به شکم دخترک زد و نفس دخترک برای ثانیه‌ای رفت. حس کرد چیزی در شکمش تکان خورد اما اهمیتی نداد و باز هم جیغی نکشید.
شاهین با خشم بلند داد زد:
داد بزن لعنتی... داد بزن!
راست می‌گویند سکوت بهتر از فریاد است. افرا آن‌قدر داد نکشید که شاهین عصبی شد. این بار دیگر نفس هم نمی‌کشید و قفسه سی*ن*ه‌اش بالا پایین هم نمی‌شد. از دست شاهین افتاد و بیهوش شد. این بار دیگر مرده بود. هرکاری کرد نفس نکشید که نکشید. مجبور شد دوباره به شایان زنگ بزند. با ترس به شایان زنگ زد و بازهم بدون حرفی گفت:
شایان... تورو جون هر کسی دوست داری زود باش بیا خونه من
و بعد قطع کرد. چندین ساعت گذشته بود که شاهین درکنار جنازه افرا، اشک می‌ر‌یخت و خودش را سرزنش می‌کرد. افرا با دیگر دختران فرق می‌کرد. هروقت دیگران را اذیت می‌کرد لذت می‌برد اما این بار...!
شایان آمد و با دیدن هردوی آن‌ها با عصبانیت گفت:
مرتیکه روانی؛ دختر مردمو چی‌کار کردی؟ نشستی روبه‌روش گریه می‌کنی؟ جمعش کن ببر اتاق یه خاکی تو سرت کن
خودش خواست دست به افرا بزند که شاهین به تندی بلند شد و گفت:
خودم می‌برم
شایان:
زرشک! غیرتم داری روش به این روز انداختیش؟
شاهین بی‌توجه به او، افرا را روی تخت رها کرد و به سختی گفت:
شایان خواهش می‌کنم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
شایان شروع به معالجه کرد. بعد از انجام کارهای لازم، گفت:
پنجره‌هارو ببند تب داره
شاهین:
چند درجه؟
شایان:
۴۱! داره می‌سوزه و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه. چی‌کارش کردی؟
شاهین:
من...
شایان:
تو و زهرمار! دختر مردم رو به چه روزی انداختی؟ هیچ جای بدنش سالم نیست!
شاهین فریاد کشید:
دختر مردم نیست لعنتی زنمه!
شایان:
به تو سادیسمی زن دادن؟ عجیبه
شاهین:
حالا که دادن! کارتو کردی؟ مرسی! پولتم گذاشتم روی میز... برو رد کارت
شایان:
تو آدم نمی‌شی!
شاهین:
شایان گمشو! از جلو چشمام گم نشی تضمین نمی‌کنم سالم بری پیش زن و بچه‌ات
شایان:
خواستم اینو بهت بگم؛ دارم می‌رم ایران. امیدوارم دیگه هیچ وقت اسمت روی گوشیم نیفته جناب یاسینی
شاهین :
گمشو
بعد از رفتن شایان، شاهین روی تخت کنار افرا دراز کشید و گفت:
من چی‌کار کنم باهات؟ اذیتت می‌کنم خودم عذاب می‌کشم، نمی‌کنم بازم عذاب می‌کشم! چی داری تو لعنتی
به صورت رنگ پریده افرا نگاه کرد و گفت:
زودتر بیدار شو خب؟ از این خونه و سکوتش متنفرم! تویی که خوبش می‌کنی
*
با بیدار شدنش، باز هم نفسش از جانش رفت. این ریه دیگر برایش ریه نمی‌شد. شاهین را دید که کنارش به خواب رفته بود. خواست تکان بخورد که شاهین بیدار شد و صورت کبود او را دید. به تندی پشتش ضربه زد و گفت:
دم... بازدم... نفس بکش دختر خوب... آفرین!
با نفس های افرا، دوباره حالش خوب شد.همچنان چشمانش بی‌روح بود و نفرت در آن طغیان می‌کرد‌
افرا با صدای آروم گفت:
چرا نجاتم میدی؟ مگه خودت نمی‌خوای این اتفاقا واسم بیفته؟
شاهین کمی نگاهش کرد و افرا گفت:
وقتی هیچ حسی بهم نداری چرا به این روزم آوردی؟
باز هم فقط نگاهش کرد که افرا ادامه داد:
هنوز واسه مرگم زوده؟ نقشه‌هات مونده؟
شاهین باز هم چیزی نگفت.
افرا با ناراحتی و محکم گفت:
یا از این جهنم می‌رم یا تو همین جهنم می‌میرم
شاهین سکوت کرد. فکر مرگ افرا، لحظه‌ای قلبش را به درد آورد. به آرامی پیشانی‌اش را بوسید و از اتاق خارج شد. حتی خودش هم ندانست چرا او را بوسید. با خودش عهد بسته بود چند روزی کاری نداشته باشد. مانند دو دوست زندگی کنند تا اتفاق دیگری نیفتد.
**
بی‌روح به دیوار نگاه می‌کرد. مرده متحرک شده بود و بی‌روح بود. دخترکی که هیچ‌وقت آرایش از صورتش پاک نمی‌شد و زیبایی‌اش همیشه بود، حال به دیوانه‌ای تشبیه شده بود. نگاهش را به دیوار داد و یادش آمد که ۵ روز است شاهین با او کاری ندارد. درست دوماه از آمدنش به آنجا گذشته بود. هر روز و هر ثانیه اذیت می‌شد. در این چند روز، آن‌قدر اذیت شده بود که دیگر خشک بود. فقط ۵ روز بود که مانند دو دوست زندگی می‌کردند. یادش نمی‌رود وقتی شاهین او را برای اولین بار بوسید، قلبش چه ولوله‌ای را به پا کرده بود. گویی منتظر همچین چیزی بود.
شاهین در این مدت مهربان شده بود؛ هر روز برایش غذا می‌برد و تا تمام نمی‌شد نمی‌رفت. وقتی هم که نمی‌خورد، اورا تهدید می‌کرد و او هم به تندی می‌خورد. از دیدن چهره وحشی شاهین، می‌ترسید و تلاش می‌کرد که نبیند.
در باز شد و شاهین آمد. با لبخند گفت:
می‌بینم که امروز حالت خوب شده
گونه‌اش را گرفت و کشید و بعد گفت:
بهتره بگم که بخور و بخواب تموم شد
تن افرا لرزید و بی‌حرکت نگاهش کرد.
مچ پای ضرب دیده افرا را گرفت و گفت:
درد می‌کنه؟
افرا با درد نالید و گفت:
آره
شاهین بیشتر به کارش ادامه داد و بعد گفتن آخ افرا، رها کرد. انگار می‌خواست قدرتش را به نمایش بگذارد و بگوید در این خانه من قدرتمند ترم.
شاهین:
از امروز غذا تو درست می‌کنی و کوفت می‌کنی
افرا با تعجب نگاهش می‌کرد که گفت:
چیه؟ به کلاست نمی‌خوره؟ ای وای یادم رفته بود تو نازپرورده‌ای. از امشب غذا درست می‌کنی. الانم بهتره پاشی و بری درست کنی تا روی سگم بالا نیومده
افرا:
چی درست کنم؟
شاهین با تعجب گفت:
ام... قرمه سبزی! بهتره فکر چرت و پرت هم به سرت نیاد
افرا با شیطنت نگاهش کرد. در دل برای این کار، هزاران بار تشکر کرد. می‌دانست چه‌کار برایش کند تا آخر عمرش دیگر او را نبیند.
شاهین:
مواد اولیه توی آشپزخونه هست. یخچال تازه عروس دوماد اوکیه می‌تونی بری ببینی و درست کنی. گود لاک همسرعزیزم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت. خانه خالی بود و با راحتی اشپزی می‌کرد‌. کابینت را که باز کرد، با دیدن قرص برنج تمام بدنش لرزید. فکری که به ذهنش آمده بود را منع کرد و ادامه آشپزی‌اش پرداخت. با استرس دوباره به آن نگاه کرد و دستش را به سمت او حرکت داد و او را برداشت. دلش می‌پیچید و اهمیتی نمی‌داد. با ترس و لرز به آن نگاه کرد و در گوشه لباسش پنهان کرد.
افرا:
حق نداری گریه کنی افرا... حق نداری!
غذا که تمام شد، قرص برنج را با هاون خورد کرد و ان را در غذای شاهین، ریخت و بعد او را صدا کرد. این شام آخر بود و باید لذت می‌برد.
خواست پیاز را خورد کند تا سالاد درست کند که چاقو دستش را برید و بلند جیغ زد. بدنش آن‌قدر ضعیف بود که با چاقو جیغ می‌کشید. شاهین به سرعت داخل آشپزخانه رفت و گفت:
چی‌شده؟
افرا با لرز گفت:
هی... هیچی
شاهین:
ببینم دستت رو
افرا دستش را نزدیک کرد و گفت:
چیز... چیز شده
شاهین خندید و گفت:
چیز شده؟ چرا شبیه بچه‌ها عمل می‌کنی؟
افرا لبخندی مصنوعی زد و گفت:
هی... هیچی
شاهین لبخندی زد و گفت:
آخه چرا حواست به خودت نیست دختر؟
افرا محو و مات حرکات شاهین بود. همان شاهین فرانسه که با مسخره بازی حرف می‌زد و می‌خنداند.
لبخندی تحویل افرا داد که افرا با همان لبخندها دیوانه او شده بود و بعد گفت:
هوم؟ دیوونه چرا حواست به خودت نیست؟
افرا لرزید و گفت:
هی...هیچی نشده. غذا بخوریم دیر شد
شاهین با لبخند گفت:
خانوم کوچولو خجالت می‌کشی یا می‌ترسی؟ بیا دستت رو ببندم تا اون موقع خیلی وقت هست
افرا دستش را به او داد و شاهین اولین باند را که بست افرا آخی گفت.
شاهین با اخم گفت:
چی‌شد؟
افرا بغض کرد و گفت:
می‌... سوزه
لب‌های شاهین تکان خوردند و بعد گفت:
خانوم حواس پرت
شاهین با احتیاط دستش را بست و بعد با بوسه‌ای روی دستش، کار را تمام کرد و گفت:
چرا ان‌قدر حواس پرتی؟
افرا:
حواسم نبود
شاهین:
درد می‌کنه؟
افرا خواست بگوید قلبم درد می‌کنه اما نتوانست و به گفتن آره اکتفا کرد.
بعد از گفتن آره، شاهین روی صندلی نشست و افرا مشغول چیدن شد. با گذاشتن غذاها، ترسی به دلش نشست اما مسلط شد و نشست.
شاهین با تمسخر گفت:
زشت نیست عروس و دوماد تو دوتا بشقاب بخورن؟
قلب افرا مثل می‌لرزید و بعد گفت:
من نمی‌تونم... چندشم می‌شه اذیتم نکن
شاهین با خنده گفت:
جدی؟
افرا:
آره
شاهین:
باشه
قاشق را برداشت و مشغول خوردن شد. همین که خواست اولین قاشق را به دهانش ببرد، افرا طاقت نیاورد و گفت:
نخور
شاهین اهمیتی نداد و ادامه داد که این بار افرا با گریه گفت:
نخور
شاهین قاشق را روی زمین انداخت و گفت:
انتظارش رو داشتم.
قلب افرا از سی*ن*ه‌اش بیرون افتاد و شاهین بلند شد‌. همه کابینت‌ها رو نگاه کرد و با پیدا نکردنش، گفت:
نیست... هیچ‌جا نیست! تو برداشتی نه؟
افرا با ترس نگاهش کرد که ادامه داد:
می‌خواستی من رو بکشی خانم دکتر؟ و فکر کردی نفهمیدم؟
دستش را به سمت شانه افرا حرکت داد و گفت:
همین غذا رو می‌خوری و بلند می‌شی
افرا:
شا...شاهین!
شاهین با لبخند گفت:
جان شاهین؟
افرا:
چرا منو به این‌جا رسوندی؟ چرا؟
شاهین با اخم نگاهش کرد. در چشمان سبز رنگ افرا، چیزی جز ترس دیده نمی‌شد.
شاهین:
به کجا؟
افرا:
به جایی که بتونم آدم بکشم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
شاهین:
وقتی داشتی قرص برنج می‌زدی به غذام، ذات واقعی خودت بود. همه آدم‌ها همینن... همشون این‌طوری ان اما بعضیاشون نشون می‌دن و بعضیا نشون نمی‌دن. تو نشون نمی‌دادی و من نشون می‌دادم. اون قرص برنج رو خودم گذاشتم که ببینم چی‌کار می‌کنی که خوب کردی! برداشتی و خواستی من رو بکشی!
افرا:
تو لعنتی زجرم می‌دادی
شاهین:
اگه آدم خوبی بودی این‌طوری نمی‌شد افرا ! من همون آدم بدم که فکر می‌کردم تو برنمی‌داری... همش مثل احمقا می‌گفتم این افرا همچین کاری نمی‌کنه هرچقدرم بد باشه اما توهم کردی.
افرا دیگر نتوانست طاقت بیاورد. بلند شد و با اخم گفت:
این تو بودی که من رو به این روز انداختی شاهین، تو از من قاتل ساختی... حق نداری منو سرزنش کنی تو! تویی که خودت منو به این روز انداختی
شاهین افرا را هول داد و افرا به میز خورد و شانس آورد غذا ها روی او نیفتاد‌.
شاهین با اخم گفت:
ذات واقعیت همینه افرا الکی بهانه نیار... می‌خواستم اعتماد کنم، می‌خواستم آروم-آروم پیش برم اما نذاشتی
شاهین دستش را دراز کرد که به گردن افرا بخورد، افرا از زیر دستش فرار کرد و رفت. چشمش به چاقو افتاد. دیگر این‌جا برایش آخر خط بود و برایش مهم نبود چه اتفاقی می‌افتد.
چاقو را برداشت و از پشت به کمر شاهین زد و بلند گفت:
خدا لعنتت کنه... خدا لعنتت کنه
شاهین با درد روی زمین نشست و گفت :
افرا... کمکم کن
افرا:
گفته بودم اگه جلوم جون بدی، قلبت تیکه-تیکه بشه بازم کمکت نمی‌کنم شاهین.
شاهین با درد خودش را به افرا رساند و موهایش را کشید. افرا با جیغ گفت:
ولم کن... ولم کن روانی ولم کن
شاهین:
ولت نمی‌کنم... افرا ولت نمی‌کنم
افرا:
دست از سرم بردار شاهین
دریای خون راه افتاده بود. خون‌های شاهین روی زمین جاری بود و دست از سر افرا برنمی‌داشت. افرا دستش را گاز گرفت و باعث شد دستش آزاد شود. برای باز دوم چاقو را در آورد و باعث شد شاهین حالش بد بشود و چشمانش برود‌ و بسته شود.
با برداشتن موبایل شاهین، به سمت در رفت. هرکاری کرد در باز نمی‌شد‌. به سمت اتاق رفت و از کشو شاهین، کلید را برداشت و دویید. در را باز کرد و با همان دستان خونی به سمت بیرون دویید. نگاه متعجب مردم را فاکتور گرفت و فقط می‌دویید تا به پلیس برسد. به مردی رسید و به فرانسوی گفت:
پلیس کجاست؟ آقا پلیس کجاست؟
مرد با تعجب گفت:
دخترم، اون‌جاست
بدون تشکر، به سمت پایگاه پلیس دویید. نگهبان با تعجب نگاهش می‌کرد. با اشک گفت:
من کشتمش... توروخدا نجاتش بدید.
نگهبان با تعجب گفت:
خانم برو داخل اون‌جا کمکت می‌کنن
به سمت داخل رفت و به پلیس نگاه کرد. پلیس با دیدن دستان خونی‌اش، گفت:
دختر چی‌کار کردی؟ برو تو
به سمت جایگاه بازپرسی رفتند.
پلیس:
خب می‌تونی الان توضیح بدی
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا:
من ایرانی‌ام... چهار ماه پیش، فردی بود که باهاش اومده بودم برای روانشناسی کاروان. احتمالاًشنیدید همون شاهین یاسینی. یک ماه پیش به من گفت پدرش دوقطبیه و من برم خونشون و پدرش رو معالجه کنم‌. منم قبول کردم و گفتم تعهد نامه بده که اتفاقی نمیفته‌. توی تعهد نامه نوشته بود باید باهام ازدواج کنه و بیایم فرانسه.
اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش نشست و گفت:
خب ادامه بدید
افرا:
اون با من فریب داد و با من ازدواج کرد‌. بعد از اینکه من رو فریب داد، من رو می‌خواست توی استخر غرق کنه و بعد نجاتم داد. چندین بار من رو اذیت کرد. هر دفعه به شرایطی دیگه. اون یه روانیه و من این رو مطمئنم چون روانشناسم. حتی خودش هم می‌دونه که سایکوپت داره. احتمالاً اسمش رو شنیدید.
پلیس با اخم ادامه داد:
ادامه بدید
افرا:
من رو اذیت کرد و امروز می‌خواست بیشتر اذیتم کنه. دیگه نتونستم تحمل کنم و با چاقو زدمش. زدم به کمرش
به این‌جا که رسید، شروع به گریه کردن کرد و ادامه داد:
به‌خدا من قاتل نیستم؛ حتی ممکنه زنده باشه اما... اما اون بود که من رو فریب داد و من رو به این روز انداخت. توروخدا بذارید با مادر پدرم تماس بگیرم. مطمئنم اونا خیلی نگرانن الان. نتونستم مدارکم و پاسپورتم رو پیدا کنم و بیارم. من افرا هستم؛ روانشناس المپیک ورزشکارهای ایرانی اخیر بودم همون موقعی که شاهین یاسینی داشت تیراندازی با اسب می‌کرد.
پلیس گوشی‌اش را برداشت و با فردی تماس گرفت و گفت:
چک کنید شاهین یاسینی همراه با همسرش به فرانسه اومدن
بعد از چند دقیقه حرف زدن، پلیس گفت:
جناب یاسینی شهروند این‌جا بودن درسته؟
افرا سرش را تکان داد و گفت:
بله... اين‌جا زندگی می‌کرد
بعد از صحبت کردن با فرد، قطع کرد و با اطمینان گفت:
ما این‌جا هستیم تا به شما کمک کنیم. نگران نباشید. می‌تونید با پدرمادرتون تماس بگیرید
افرا با قدردانی نگاهش کرد و گفت:
ممنون... ممنون از شما
زانوهایش از ضعف و هیجان می‌لرزید و پلیس هم متوجه این موضوع شده بود. به کمک نگهبان، صندلی را گذاشتند و افرا روی آن نشست و با پدرش تماس گرفت. باورش نمی‌شد که می‌تواند با پدر مادرش نماس بگیرد.
به پدرش که تماس گرفت، صدای خسته پدرش آمد: بله؟
افرا:
بابا... بابا افرام
پدرش:
افرا جان؟ افرا تو کجایی بابا؟ سکته کردیم این‌جا آخه باباجان
افرا:
بابا توروخدا نجاتم بدید... من فرانسه‌ام. دوباره منو برگردوند این‌جا! بابا توروخدا هر طوری شده به من کمک کنید. نذارید این‌جا بمونم. من اگه یه ثانیه بیشتر این‌جا بمونم سکته می‌کنم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
پدرش سکوت کرد و پس از چند ثانیه گفت:
بابا جان تو الآن کجایی؟
افرا:
من پیش پلیسم تو فرانسه؛ بیاین دنبالم بابا
پدرش:
چشم دخترم میایم... به زودی میایم. چی‌شده؟ شاهین چرا این‌طوری کرد؟
افرا:
بابا اون منو حبس کرد... انقدر کتکم زد که نزدیک بود بمیرم. مرگ رو ۵ بار جلوی چشمام حس کردم. بابا کاش بودی و می‌دیدی چطوری زجر می‌کشم. من اون رو زخمی کردم؛ زدمش با چاقو... توروخدا منو برگردون بابا دیگه طاقت این کشور رو ندارم
پدرش با بغض گفت:
چه بلایی سرت اومده دخترکم؟ میام باباجان میام.
افرا قفسه سی*ن*ه‌اش را چنگ زد و گفت:
بابا کمکم کن... من نمی‌تونم نفس بکشم زود بیا
بعد از افتادن گوشی‌ از دستش و قطع شدن آن، گوشه‌ای افتاد و باز هم می‌لرزید. پلیس‌ها به سمتش رفتند و هرکدام به او آبی می‌دادند تا حالش بهتر شود اما گویی او باز به فکر شاهین نامردش افتاده بود. سخت بود که آن‌طور عاشق باشی و بعد از مدت‌ها فریبت دهد و اذیتت کند. وقتی هنوز به عشق خود اطمینان پیدا نکردی، معشوقه‌ات اذیتت کند، تمام جانت که می‌رود هیچ، بلکه تمام زندگی‌ات خراب می‌شود. قلبت خورد می‌شود و دیگر توان ترمیمش را نداری. هر قسمت از اعضای بدن ترمیم می‌خورد به‌جز قلب...! با حال بدی، نگاهی به پلیس کرد و با خوردن بویی به مشامش، حالت تهوع گرفت و عق زد و به سرعت به سمت دستشویی حرکت کرد و هرچه می‌توانست بالا آورد. تمام بدنش می‌لرزید و در دل برای هزارمین بار خودش و شاهین را لعنت می‌فرستاد‌. این همه اضطراب و بدبختی، از او منشأ می‌گرفت.
*
تن غرق خونش را به بیمارستان بردند و او را روی برانکارد گذاشتند. پرستار‌ها پشت سرهم می‌گفتند《همراه نداره، وای این همون شاهین یاسینی هست، شنیده بودم ازدواج کرده، پس زنش کو؟، چرا هیچ‌کسی همراهش نیست؟ چه اتفاقی براش افتاده》
تکنسین اورژانس شروع به حرف زدن کرد:
دکتر، به ما زنگ زدن و گفتن که کسی اینجا حالش بده و مدام زیر لب افرا میگه. انگار زنش افرا بوده و پیشش نبوده. الانم که بیهوش شده و چاقو توی کمرش فرو رفته. افت فشار داشته و به همین دلیل بیهوش شده.
پزشک درحال بررسی کمرش بود و مدام سوال می‌پرسید و تکنسین جواب می‌داد؛ اما شاهین، پی‌درپی اسم افرا را زمزمه می‌کرد و نیاز داشت به افرا...!
پزشک نگاهی به شاهین کرد و گفت:
آقا شما خوبی؟ حالت خوبه؟
شاهین مدام اسم افرا را می‌گفت. گویی فقط اسم او را در ذهنش ثبت کرده بودند.
تکنسین نگاهی کرد و گفت:
علائم حیاطی‌اش هر لحظه افت می‌کنه. اگر این‌طوری پیش بره، نمی‌تونیم زنده نگهش داریم. باید عمل شه
پزشک:
پس بیهوشش کنید و به اتاق عمل ببرید
تکنسین و پرستاران، به حال این جوان معروف غصه می‌خوردند و تلاش برای نگه داشتن او می‌کردند.
*

با گرفتن آزمایش از آزمایشگاه، در ایستگاه اتوبوس نشست و شروع به گریه کردن کرد. پشت سر هم اشک می‌ریخت و خودش را لعنت می‌فرستاد. این چه مایه آبروریزی بود که در دلش پرورش می‌داد. فقط همین را در این دنیا کم داشت.
صدف و مهدیه در کنارش نشسته بودند و به او نگاه می‌کردند. نه می‌توانستند خوشحالی کنند و نه می‌توانستند غمگین باشند.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
افرا:
وای من چه غلطی کنم؟ این بود جواب آخه؟ من چرا باید باردار باشم؟ اونم از کی؟ از شاهین! خدا لعنتش کنه... اصلا شاید بچه‌ هم سایکوپتی دربیاد اون موقع چه خاکی تو سرم بریزم؟ خدایا چه غلطی باید کنم؟
مهدیه:
آروم باش دورت بگردم؛ سقطش می‌کنیم
افرا:
مهدیه من؟ بچه خودمو؟ بچه‌ای که از گوشت و خون خودمه رو سقط کنم؟
صدف:
عه خب راست میگه بچه خودشو چه‌طوری سقط کنه؟ نه افرا جونم، بزرگش می‌کنیم. شاهین باید زندان بمونه و درمان بشه. هر وقت درمان شد، باهم کنار میاین و اون موقع طلاق می‌گیرین یا بعد ۹ ماه بچه رو به دنیا میاری و طلاق می‌گیری
افرا شروع به گریه کردن کرد و گفت:
من چه‌طوری برم به بابام بگم نمی‌تونم طلاق بگیرم؟ چه‌طوری بگم باردارم؟
مهدیه:
مگه جرم کردی؟ جنایت کردی؟ آدم کشتی؟ بابا بارداری دیگه
همراه یکدیگر به خانه برگشتند. با رسیدنشان به خانه، مهدیه برای عوض کردن جو بینشان، در بازار پیاده شد و جورابی برای فرزند افرا، خرید و گفت:
اینم از هدیه اول خاله‌اش؛ الهی دورش بگردمم من! افرا به نظرت دختره یا پسر؟
افرا:
مردشور من رو ببرن با بچه داشتنم و مردشور تورو ببرن با خاله شدنت
مهدیه:
به من چه؟ والا اصلا می‌برمش پیش سیاوش و باهم بزرگش می‌کنیم.
افرا:
بیا تعهد بده که می‌بریش
با یادآوری تعهد، حالش دوباره بد شد و گریه‌اش شدید تر شد. با گریه گفت:
آره تعهد؛ زندگی من با همین تعهد لعنتی بهم خورد.
صدف:
وای وای؛ افرا جوراب رو نگاه کن. الهی دورش بگردم
مهدیه:
نه‌خیر تو چرا دورش بگردی؟ خاله مهدیه‌اش این‌جا آماده و حاضره برای گشتن به دورش
آن دو همان‌طور که دعوا و بحث می‌کردند، افرا از تاکسی پیاده شد و به سمت هتل رفت.
در را باز کرد و داخل شد. مادرش به تندی سمتش آمد و گفت:
چی‌شد؟ می‌تونی طلاق بگیری دخترم؟
با دیدن مادرش و شنیدن این حرف، با بغض گفت:
مامان من حامله‌ام
مادرش با بهت گفت:
چییی؟ حامله؟ یا امام حسین
افرا:
من چی‌کار کنم؟ چه‌طوری طلاق بگیرم؟ اون دیوونه‌اس بفهمه من باردارم ولم نمی‌کنه
مادرش:
خدایا؛ این چه مصیبتی بود؟
با صدای پر شور و شوق مهدیه، همه به سمت او برگشتند.
مهدیه:
خاله جون؟ کجایی بیا ببین واسه نوه‌ دومت چه چیزی خریدم. قراره دختر بشه و خودم نگهش دارم.
صدف:
نخیرم کی گفته دختره؟ پسره! یه پسر کاکل زری
مهدیه:
غلط کرده پسره! چی چیو پسره؟ قراره دختر بشه خودم بگیرمش واسه پسرم
صدف:
خنگ اون موقع بزرگتر می‌شه! قراره پسر شه من دخترمو بدم بهش
مهدیه:
خوبه خوبه... تو اول شوهرشو پیدا کن بعد
صدف:
نه که حالا تو پیدا کردی چی‌شده
مهدیه خواست حرف بزنه که صدای جیغ افرا اومد. همه به سمتش رفتن که گفت:
زهرمار دختر یا پسر! من این رو نگه نمی‌دارم. فردا می‌رم سقطش می‌کنم
مهدیه:
تو غلط کردی! بچه‌ نعمت خداست می‌خوای سقط کنی که چی؟ شاهین قراره درمان شه و تو زندانه... پس قرار نیست بیاد و واسه بچه خطری باشه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین