شاهین:
تازه اول بازیه... ولت کنم؟ نه... نمیشه!
افرا:
باابا... مامان! کمکم کنید
شاهین:
آره درسته؛ زمانی که تو، تو بغل بابات بازی میکردی، من داشتم زجر میکشیدم. باید تاوان پس بدی!
افرا مانند دیوانهها به خود لرزید و دستش را بلند کرد و ضربهای به صورت شاهین زد. با این کارش، شاهین لحظهای ساکت ماند و پس از چند لحظه گفت:
رو من دست بلند کردی؟
افرا آرام مانده بود و با تعجب به دستش نگاه میکرد.
شاهین:
رو شاهین یاسینی دست بلند کردی؟
افرا از آرامی بیخیال شد و شروع به جیغ زدن کرد. همین که جیغ زد، شاهین دستش را دور گردن افرا حلقه کرد و بیتوجه به حال و روزش، او را خفه میکرد. خشم جلوی چشمانش را گرفته بود. افرا دست چپش را روی دست شاهین گذاشت و دست راستش را روی قفسه سی*ن*هاش.
افرا:
شاهین... شاهین دارم میمیرم... نکن!
شاهین:
میمیری؟ بهتر!
فشار دستش را بیشتر کرد. افرا به شکمش لگدی زد و دستان شاهین از گردنش جدا شد. سرفهای کرد و خواست بدود که شاهین پایش را گرفت و افرا به تندی با زمین برخورد کرد.
صدای جیغ افرا بلند شد و گفت:
ولم کن... میرم ایران... ولم کن دیوونه... ولم کن روانی
با لفظ دیوانه و روانی، شاهین دیوانهتر شد و او را در آغوش گرفت و گفت:
با خودم عهد بسته بودم امشب کاریت نداشته باشم اما نذاشتی. تقصیر خودت بود.
ناخنهای بلند افرا، روی شانههای شاهین بود. به شانههایش ضربه میزد و درخواست کمک داشت.
از خانه بیرون رفتند و دوباره جلو استخر رسیدند. افرا با دیدن استخر، مانند بید لرزید و گفت:
نه... نه... توروخدا نه
شاهین:
داره هوا سرد میشه. قدر گرمای پتو رو تو این دوروز ندونستی افرا جان
افرا در آغوش شاهین، دست و پا میزد و باعث میشد او تعادلش را از دست بدهد. همین که خواست چیزی بگوید، هر دو با شدت به استخر افتادند. دستان شاهین داشت شل میشد که افرا خودش را به او چسباند و از این اتفاق جلوگیری کرد. مانند کودکان بیپناه به شاهین چسبیده بود و میترسید از رها شدن از او. نفسش را حبس کرده بود و هر لحظه امکان خفه شدنش بود؛ حواسش نبود که از شاهین جدا شد و به گوشهای از استخر رفت. حواس شاهین به خودش آمد و با چشمانش، به دنبال افرا میگشت.
دست افرا به سمتش دراز شده بود. با این حرکت افرا، شاهین یاد بچگیاش افتاد. بچگیاش که به سمت مادرش دست دراز میکرد تا نجاتش دهد اما از او هم کاری بر نمیآمد.
دلش میخواست افرا را نجات ندهد اما کسی در دلش میگفت《تو طاهر نیستی، تو شاهینی، تو شاهینی》
به سمت افرا رفت و او را درآغوش گرفت و بالا برد. از استخر که خارج شدند، افرا را رها کرد و همانجا در کنار افرا دراز کشید و گفت:
حالت خوبه؟
افرا با گریه گفت:
شاهین... شاهین تصوراتم رو بهم نریز! بگو اون کسی که من رو رها کرد تو نبودی... بگو کسی که داشت من رو میکشت تو نبودی... بگو فقط فکر و خیال بود... بگو لعنتی بگو... بگو کسی که چاقو رو توی ران پام فرو کرد تو نبودی!
با دیدن سکوت شاهین، با اشک گفت:
تو بودی... خودت لعنتیت بودی که من رو به این روز انداختی!
شاهین:
اگه بس نکنی تضمین نمیکنم دوباره توی آب نندازمت
اشکهای افرا پیدرپی ریخت و گفت: نه... نه!
شاهین یاد بچگیاش افتاد؛ بچگیی که وقتی پدرش زجرش میداد، به او میگفت"نه بابا... نه"
یاد حرف افرا افتاد؛ وقتی در فرانسه بودند و افرا میگفت《 تو پدرت نیستی آقا شاهین، تو میتونی خودتو نجات بدی》
صدای بهم خوردن دندانهای افرا میآمد و در آخر با مظلومیت گفت:
سردمه... توروخدا بریم تو
شاهین از جایش بلند شد و گفت:
بریم... دستت رو بده من
افرا:
نمیدم... میترسم... دوباره چنگال میکنی تو رون پام
شاهین:
نمیکنم
افرا: میکنی
شاهین با عصبانیت داد زد و گفت:
میگم نمیکنم
شاید اولین بار بود که حرف مغز و دلش یکی بود.
ادامه داد:
به راحتی به دستت نیوردم که به این راحتی از دستت بدم
تازه اول بازیه... ولت کنم؟ نه... نمیشه!
افرا:
باابا... مامان! کمکم کنید
شاهین:
آره درسته؛ زمانی که تو، تو بغل بابات بازی میکردی، من داشتم زجر میکشیدم. باید تاوان پس بدی!
افرا مانند دیوانهها به خود لرزید و دستش را بلند کرد و ضربهای به صورت شاهین زد. با این کارش، شاهین لحظهای ساکت ماند و پس از چند لحظه گفت:
رو من دست بلند کردی؟
افرا آرام مانده بود و با تعجب به دستش نگاه میکرد.
شاهین:
رو شاهین یاسینی دست بلند کردی؟
افرا از آرامی بیخیال شد و شروع به جیغ زدن کرد. همین که جیغ زد، شاهین دستش را دور گردن افرا حلقه کرد و بیتوجه به حال و روزش، او را خفه میکرد. خشم جلوی چشمانش را گرفته بود. افرا دست چپش را روی دست شاهین گذاشت و دست راستش را روی قفسه سی*ن*هاش.
افرا:
شاهین... شاهین دارم میمیرم... نکن!
شاهین:
میمیری؟ بهتر!
فشار دستش را بیشتر کرد. افرا به شکمش لگدی زد و دستان شاهین از گردنش جدا شد. سرفهای کرد و خواست بدود که شاهین پایش را گرفت و افرا به تندی با زمین برخورد کرد.
صدای جیغ افرا بلند شد و گفت:
ولم کن... میرم ایران... ولم کن دیوونه... ولم کن روانی
با لفظ دیوانه و روانی، شاهین دیوانهتر شد و او را در آغوش گرفت و گفت:
با خودم عهد بسته بودم امشب کاریت نداشته باشم اما نذاشتی. تقصیر خودت بود.
ناخنهای بلند افرا، روی شانههای شاهین بود. به شانههایش ضربه میزد و درخواست کمک داشت.
از خانه بیرون رفتند و دوباره جلو استخر رسیدند. افرا با دیدن استخر، مانند بید لرزید و گفت:
نه... نه... توروخدا نه
شاهین:
داره هوا سرد میشه. قدر گرمای پتو رو تو این دوروز ندونستی افرا جان
افرا در آغوش شاهین، دست و پا میزد و باعث میشد او تعادلش را از دست بدهد. همین که خواست چیزی بگوید، هر دو با شدت به استخر افتادند. دستان شاهین داشت شل میشد که افرا خودش را به او چسباند و از این اتفاق جلوگیری کرد. مانند کودکان بیپناه به شاهین چسبیده بود و میترسید از رها شدن از او. نفسش را حبس کرده بود و هر لحظه امکان خفه شدنش بود؛ حواسش نبود که از شاهین جدا شد و به گوشهای از استخر رفت. حواس شاهین به خودش آمد و با چشمانش، به دنبال افرا میگشت.
دست افرا به سمتش دراز شده بود. با این حرکت افرا، شاهین یاد بچگیاش افتاد. بچگیاش که به سمت مادرش دست دراز میکرد تا نجاتش دهد اما از او هم کاری بر نمیآمد.
دلش میخواست افرا را نجات ندهد اما کسی در دلش میگفت《تو طاهر نیستی، تو شاهینی، تو شاهینی》
به سمت افرا رفت و او را درآغوش گرفت و بالا برد. از استخر که خارج شدند، افرا را رها کرد و همانجا در کنار افرا دراز کشید و گفت:
حالت خوبه؟
افرا با گریه گفت:
شاهین... شاهین تصوراتم رو بهم نریز! بگو اون کسی که من رو رها کرد تو نبودی... بگو کسی که داشت من رو میکشت تو نبودی... بگو فقط فکر و خیال بود... بگو لعنتی بگو... بگو کسی که چاقو رو توی ران پام فرو کرد تو نبودی!
با دیدن سکوت شاهین، با اشک گفت:
تو بودی... خودت لعنتیت بودی که من رو به این روز انداختی!
شاهین:
اگه بس نکنی تضمین نمیکنم دوباره توی آب نندازمت
اشکهای افرا پیدرپی ریخت و گفت: نه... نه!
شاهین یاد بچگیاش افتاد؛ بچگیی که وقتی پدرش زجرش میداد، به او میگفت"نه بابا... نه"
یاد حرف افرا افتاد؛ وقتی در فرانسه بودند و افرا میگفت《 تو پدرت نیستی آقا شاهین، تو میتونی خودتو نجات بدی》
صدای بهم خوردن دندانهای افرا میآمد و در آخر با مظلومیت گفت:
سردمه... توروخدا بریم تو
شاهین از جایش بلند شد و گفت:
بریم... دستت رو بده من
افرا:
نمیدم... میترسم... دوباره چنگال میکنی تو رون پام
شاهین:
نمیکنم
افرا: میکنی
شاهین با عصبانیت داد زد و گفت:
میگم نمیکنم
شاید اولین بار بود که حرف مغز و دلش یکی بود.
ادامه داد:
به راحتی به دستت نیوردم که به این راحتی از دستت بدم