جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadis dalvand با نام [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,514 بازدید, 57 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hadis dalvand
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
نام رمان: سلینا
نویسنده : حدیث دالوند
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت (۲)S.O.W
خلاصه: سلینا دختری که به تنهایی بزرگ شد سختی کشید تا بتونه انتقام مرگ پدر و مادرش رو بگیره از کسی که نابود کرد خوشی‌های زندگیش رو اما تو این راه عشق بدترین اتفاق ممکن می‌تونه باشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱
مقدمه: ورق بزن
خاطرات خاک گرفته‌ات را …‏
شاید غبارش به سرفه بیندازد احساست را ….‏سکوت شب

می‌تواند دلیلی باشد

برای شروع دل‌تنگی

درست از همان لحظه‌ای

كه بدانی شنونده‌ای نيست

برای شنيدن دلتنگی‌ هايت


وقتی عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ذهنم پر کشید به ماه پیش چیشد که الان این‌جام
یادمه قرار بود با آرتا بریم مهمونی که من رو به برادر بزرگش معرفی کنه و بگه که قصد داریم باهم ازدواج کنیم
بهترین لباسم‌ رو پوشیدم یه ارایش شیک در کل حسابی شیک شده بودم مثل همیشه
توی مهمونی یهویی آرتا
دستم رو گرفت
_ بریم نشون داداشم بدمت عروس اینده خانواده رو
وقتی رسیدم به داداشش یه لحظه از نگاش جا خوردم از بس سرد و غرور داشت آرتا دستمو گرفت و
_ خان داداش این خانم گلی که گفتم دوستش دارم تا چشمش به من افتاد
_مخالفم و رفت من و آرتا هاج و واج داشتیم هم دیگه رو نگاه می‌کردیم که به خودش اومد و_ وایسا الان میام
و بدو بدو رفت سمت داداشش
من هم سرم رو چرخوندم و دیدم بچه‌ها هستن داشتم می‌رفتم سمتشون یهویی صدای تیر اندازی اومد همین که برگشتم ببینم چه خبره یکی دست رو کشید و برد داد زد زود باشین همتون برین تو خونه من هم با خودش کشید نگاه کردم دیدم داداش بزرگه آرتاست
رادمهر خان من رو هول داد داخل خونه و در و بست خودش رفت بیرون همه به هم دیگه نگاه می‌کردیم نمی‌دونستیم چی‌شده از ترس زهر ترک شده بودم دیدم کیارش داره میاد سمتم برادر یکی بزرگ‌تر از آرتا باهم خیلی صمیمی هستیم حتی بیش‌تر آرتا دوست خوبمه که همیشه همه جا کنارمه تا اومد بهش _
_ چی بود چیشد این ها کی بودن همین جور داشتم حرف می‌زدم که دستش رو گذاشت رو دهنم_ نفس بگیر مردی خو با اخم دستش و پس زدم و
_ واییی ببخشید از بس تو عمرم تیراندازی دیدم عادی بود برام گفتم شاید تو ندونی چیه برات توضیح بدم و پشت چشم براش نازک کردم یهویی پوکید از خنده
_ نمیری از فضولی حالا کثافت می‌دونست تا چیزی رو نفهمم آروم نمی‌گیرم . حالا داشت مسخرم می‌کرد با مشت زدم تو شکمش و رفتم سمت بچه‌ها البته بچه نیستن هرکدوم نرخرین برای خودشون از قبل با ۶ تا از خواهر برادر‌‌‌های آرتا دوست بودم و می‌شناختمشون یه خانواده پر جعمیت هستن برعکس من که یکی یدونه ام به قول فرهان یکی یه‌دونه خل دیونه کلاً اینا پر جمعیتن کلا ۷ دخترن ۸ تا پسر مثل اینکه باباشون می‌خواسته تیم فوتبال راه بندار . تا رسیدم به بچه‌ها _سلام سلام گلتون اومد که باز این نخاله فرهان _ خلمون اومد نه گلمون که با پا زدم تو ساق پاهاش از درد پاهاش رو گرفت و فهش بارون کرد من هم هر‌هر می‌خندیدم بهش که ترلان _ تو هیچ عین خیالت نیست ها الان نزدیک بود حلوامون رو بخورن‌ها _حالا که حلوا ندادی بهم پس حرف نزن هر وقت مردی خودم حلوات رو درست می‌کنم‌
اومد که بزنتم که سر و کله آرتا پیداش شد و دستش رو گرفت _ هوی با زن داداشت درست رفتار کن
ترلان چشم‌هاش رو گرد کرد _ من باید برا این جونور خواهرشوهر بازی در بیارم تو می‌گی درست رفتار کنم برو بابا دلت خوشه ها زبونم و براش در اوردم و دست ارتا رو گرفتم _ ببین خواهرت چی میگه بهم الکی ادای ناراحتی رو در اوردم که بغلم کرد و _ ولش کن این بچه اس حالیش نیست نمی‌فهمه از اون ور ترلان داشت می‌ترکید از عصبانیت منم داشتم با یه لبخند ژکوند براش ابرو بالا می‌نداختم که در باز شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲
رادمهر اومد تو اول یه نگاه بین جعمیت کرد انگار دنبال کسی میگشت خیلی هم عصبی بود نگاهش از روی ما رد شد دوباره برگشت نگاهش سمت ما بدون هیچ حرفی اومد سمتمون تا همه اومدن بگن چی شد دست منو گرفت با خودش کشید سمت راه پله همه با تعجب داشتیم‌ نگاش می‌کردیم تا به خودم اومدم انداختم تو اتاق و درو بست بچه ها اومدن پشت در رفت بیرون با داد _گفت همه پایین میام توضیح میدم آرتا _ اما با داد دومی که زد منم ترسیدم_ همه پایین خفه باشین تا بیام بگم چه خبر شده همه رفتن چون صداشون قطع شده بود منم چون تو اتاق بودم هیچی نمی‌دیدم
بعد چند ثانیه اومد تو درو بست بدون اینکه نگام کنه جوری گفت بشین که ناخوداگاه نشستم رو صندلی پشت سرم داشت طول و عرض اتاق رو طی می کرد که یهو ایستاد جلوم منم از ترس سیخ نشستم _ اسمت چیه منم اروم _ سلینا نگام کرد یعنی ادامه بده _ سلینا راستین
-اسم پدرو مادرت چین
بابام دارا مامانمم فرشته هر دو فوت شدن نمیدونم چرا یه لحظه انگاری تو صورتش ناراحتی رو دیدم از درد چشاشو بست پشتش رو کرد بهم _چندسالته _ ۲۱ چرا این سوالارو می‌پرسین می‌خواین برام شناسنامه بگیرین ؟برگشت با اخم نگام‌ کرد _میدونی این تیراندازی برا چی بود شونه انداختم بالا _ والا من مهمونم از کجا بدونم چه خبره خونتون خم شد با اخم تو صورتم _ خانم محترم این تیراندازی به خاطر وجود شما بود با بهت و تعجب نگاش کردم که خودش ادامه داد _حق ازدواج با آرتا رو نداری از امروز از فکرت بکنش بیرون اصلا زبونم نمی‌چرخید چیزی بگم همین جور ادامه میداد اگه فقط یبار دیگه تو با آرتا دیده بشی همه رو از جمله آرتا رو به کشتن میدی اصلا حرفاشو نمی‌فهمیدم به زور یه کلمه از دهنم خارج شد چرا _ چر اشو نمی‌تونم بهت بگم برای نجات جون آرتا چکاری حاضری بکنی با اشک نگاهش کردم _ الان وقت گریه و زاری نیست اگه می‌خوای جون آرتا و بقیه و علل خصوص خودتو نجات بدی باید با من ازدواج کنی با این حرفش چشام سیاهی رفت دیگه خدایا چی میگه دیونه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳
دید حالم داره خراب میشه درو باز کرد داد زد_ ترانه ترلان یکیتون اب قند بیاره بیاد بالا فقط یکیتون با تاکید گفت کسی دیگه بالا نمیاد و درو بست اومد تو _ تنها راه نجات جون بقیه اینه فکر نکن این اتفاق تصادفی افتاده این به خاطر اوردن تو به این خونه بود که تو با آرتا ازدواج نکنی این چقد خره من دارم می‌میرم نفسم بالا نمیاد مثه خر هی داره عرعر می‌کنه دیگه حرفاشو نمی‌شنیدم در باز شد ترانه اومد تو تا منو دید _خدا مرگم بده داداش چی‌کارش کردی بدو بدو اومد سمتم اب قند رو به زور به خوردم داد و همین جور _ قربونت بشم بخور سلی بخور فدات شم چی‌شد داداش چکارش کردی چی بهش گفتی رنگ به رو نداره و دوباره نگاهم کرد گریه اش گرفته بود از حال من یکم حالم بهتر شده بود _گلم چیزی نیست آروم باش ولی مگه می‌تونستم خودم رو آروم کنم داشتم دیونه می‌شدم
تا دید دارم حرف میزنم رو به ترانه _ حالش خوبه برو
ترانه برگشت نگام کرد چشامو روهم گذاشتم رو هم که یعنی خوبم اونم بدون حرف با تردید رفت یکم که گذشت رو رادمهر گفتم _از کجا معلوم به خاطر من باشه شاید اشتباه می‌کنی تا اینو گفتم گوشیش رو باز کرد یه فیلم پلی کرد _ ببین توی فیلم یه مردی بود تو تاریکی هیچی از قیافش مشخص نبود فقط برق چشاش بود که ادمو می‌ترسوند _ رادمهر خان بهت هشدار میدم آرتا رو از اون دختره جدا کنی
نگاش کردم _ بزن بعدی زدم دوباره همون مرده گفت_ داری دست رو دست میزاری اگه اون دختره بخواد با رابطش با آرتا ادامه بده اولین نفر جون آرتارو می‌گیرم بهتره پاش به مهمونی فردا شب نرسه وگرنه بدمی‌بینی
باورم نمی‌شد این چی می‌گفت اصلا کی بود چه مشکلی با من داشت گوشیو ازم گرفت _اینو الان فرستاده ببین دوباره گوشیو گرفت سمتم فیلم از جای بود که من داشتم میرفتم تو مهمونی انگار اون ادم پشت سرم بود کمر تیر کشید تا جای که رسیدیم پیش رادمهر همون جا بود که صدای مرده گفت_ گوش نکردی رادمهر خان این فقط برای اخرین هشدار بود دفعه بعدی هشداری نیست قتل عام تمام عزیزاته دستام شروع کرده بودن به لرزیدن خم شد جلو پام با جدیدت کامل _ باهم ازدواج می کنیم ۵ سال تعهد بهت میدم دستمم بهت نخوره به خاطر آرتا به خاطر بقیه قبول کن جونشون تو خطره تنها راهش همینه از همتون محافظت کنم نمی‌تونستم حرف بزنم بلندشد که بره دم‌ در _ تا جوابت همین جا بمون خطرناکه بری هیچی به بقبه نگو درو بست و رفت من موندم یه عالمه فکرو خیال با دستی که روشونم نشست برگشتم بهش نگاه کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴
_ عاقد با شماست عاقد دید حواسم نیست _ برای بار اخر می خونم ایا بنده وکیلم شمارو به عقد داُئم رادمهر اریا با مهر معلوم عاقد داشت حرف میزد یه نگاه به دورم کردم هیچکس خوشحال نبود همه ناراحت و ساکت با تمام شد حرف عاقد اروم گفتم بله و اشکم سرازیر شد خدایا چرا اینجوری شد زندگیم عاقد از رادمهر هم پرسید اونم بله رو داد و صیغه محرمیت رو خوند و من رسمنا شدم زن رادمهر هیچکی هیچ حرکتی نمی کرد عاقد که رفت منم بلند شدم و رفتم تو اتاقی که این یک ماه شده بود ماله من دلم خیلی گرفته بود درو که بستم پشت در نشستم و گریه کردم نمیدونم چقد بود که از گریه کردنم گذشته بود که صدای کیارش رو پشت در شنیدم _ عزیزم اجی کوچولوم درو باز کن بیام‌پیشت از همون پشت در _ کیا قلبم درد میکنه چرا اینجوری شد زندگیم _ قربونت بشم گریه نکن بیا باهم حرف بزنیم مثل قدیما اروم شی یادته همیشه دردو دلات پیشم‌بود چقد باهم حرف میزدیم هرکدوم دردی داشتیم پیش هم اروم میشدیم بیا بریم مثه قبلا باهم حرف بزنیم با درد گفتم‌ _نمی تونم کیا نمی تونم حالم بده اصلا انگار دارم خواب می بینم‌ کاش هیچ وقت بیدار نشم با صدای ناراحت و دل نگران _ دختری عزیزم نگو این حرفا درو باز کن بیام‌پیشت تنهام تنها اومدم یواش رفتم از پشت در کنار اومد تو درو بست خودمو انداختم تو بغلش و زار زدم بخت بدم****
راوی: ترانه و ترلان و ارتا و ارشام پشت در ایستاده بودن میدونستن تنها کسی که می تونه بره دخترک رو اروم کنه فقط کیارشه هیچکدوم صدای ازشون درد نمی اومد فقط با نگرانی و چشمانی اشک الود نگاه تلاش های کیارش می کردن وقتی کیارش رفت تو یه نفسی از سر اسودگی کشیدن به یه ثانیه نرسید که با نگاه کردن بهم دوباره قلبشون تیر کشید از این روزگار هیچکدوم نمیدونستن اون شب تو اتاق بین رادمهر و سلینا چه اتفاقی گذشت که وقتی رادمهر گفت از این به بعد سلینا باهمون زندگی میکنه
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۵
همه خوشحال شدن که قراره بشه زن ارتا که با حرف بعدی رادمهر همه چی اوار شد سرشون ولی نه به عنوان زن ارتا تا وقتی که جوابشو بده به عنوان مهمان بعدش به عنوان زن من همه بهت زده نگاه هم می کردن هیچکس حرفی نمیزد ارتا به خودش اومد و گفت معلوم هست چی میگی عشق من با تو حالیت هست چی داری میگی با داد و بیداد با رادمهر حرف میزد حمله کرد سمتش که بزنش همون موقعه که بود که سلینا با چشمای یخی اومد پایین گفت تمامش کن ارتا این کارا رو و رد شد رفت سمت خدمتکار گفت قرص سر درد میخواد ارتا رفت سمتش و بهش گفت چی میگه این دخترک با اندوه به عشقی که نسبت به این مرد داشت در دل گریست نمی تونست حتی یه کلمه جوابشو بده اینقد نگاش کرد که دخترک از هوش رفت و ارتا با بهت و ترس کیارش بغلش کرد وقتی دخترک رو دست کیارش به اتاقش رفت و نزاشت کسی بیاد تو اینقد موند بالا سرش تو چشاش باز شد دخترک با دل و جان به کیارشی که از برادر به اون نزدیک تر بود گفت و گریست انقدر گریست که دوباره از هوش رفت و کیارش که بهت زده به دیوار خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد هچکدام ان یکماه کذایی رو فراموش نمی کردن که با داد و بیداد و گریه و دعوا گذشته بود تا دیروز که دخترک تو روی همه ایستاد و گفت با رادمهر ازدواج می کند همه با تعجب نگاش می کردن همه از عشق و علاقه میان ارتا و دخترک خبر داشتن تنها کسای که تعجب نکردن کیارش و رادمهر بودن کیارش با ناراحتی فقط نگاه می کرد به دخترکی که از سمت ارتا حرف میشنید و حتی سر نیاورد بالا که نگاهش کنه دید لرزیدن بدن دخترک بی پناه رو دید کمر خم شده اش را اما نتونست کاری کنه از ناراحتی دخترک از کوره در رفت رو به ارتا گفت با دلش انتخاب نکرده که اینقد حرف مفت بهش میزنی با عقلش به خاطر تو احمق قبول کرد
سلینا#
اینقد با کیارش حرف زده و بودم دردو دل کرده بودیم که قلبم اروم‌شده بود
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۶
کیارش:پاشو دختری پاشو یه دوش بگیر لباس به پوش بیا که بریم پایین فقط سر تکون دادم رفتم سمت حوله ام که کیا رفت بیرون همین که در بسته شد صدای پشت در می اومد حالش خوبه بهتره چیشد چی گفت و سوال پشت سوال کیا فقط گفت راحتش بزارین درد داره نه ازش سوال می پرسین نه بد رفتاری می کنین باهاش مثل قبلا رفتار می کنین ترلان گفت وا ما چرا باهاش بد رفتار کنیم خودت میدونی ما چقد دوسش داریم هر اتفاقی افتاده به ما ربطی نداره ترانه هم حرفشو تایید کرد صدای ارشام اومد منم از این به بعد به عنوان زن داداشم می بینمش همه سکوت کرده بودن منتظر جواب ارتا بودن بعد چند ثانیه صداش با لرز اومد منم... من هم ...با درد چشامو بستم تکیه دادم به درد کمد میخواست بگه نمی تونست اما گفت منم... سعی می کنم عشق رو تو دلم خاک کنم...و ..و به چشم دلیل زندگیم بهش نگاه نکنم...اما ...نمی تونم بهش بگم‌زن داداش میمیرم اینو ازم نخواین دیگه بیشتر نموندم خودمو انداختم تو حمام و گریه کردم بعد یه دوش لباس پوشیدم یه شلوار لی دودی یه شومیز مشکی استین سه ربع موهامم بالا سرم گوجه ای بستم که بلندیش اذیتم نکنه با یکم عطر به بدنم‌زدم بیرون کیا رو برو اتاق به راه پله تکیه داده بود با صدای در سرشو اورد بالا نگام کرد به چشام که رسید سر تکون داد فهمید بازم گریه کردم هیچی نگفتیم تو سکوت دست همو گرفتیم از پله ها رفتیم پایین سمت میز نهار خوری
داشتم می نشیتم کنار کیا که رادمهر رو به من نگاه کرد
رادمهر:بیا این سمت کنار دست من بشین از این به بعد به عنوان عروس بزرگ این خونه باید بشینی اینجا به صندلی کنار دستش که روبرو صندلی کیا بود اشاره کرد دست کیارو محکم گرفته بودم می ترسیدم برم کیا برگشت نگام کرد با سر اشاره داد برم دیدم همه دارن نگام می کنن یواش یواش رفتم رو صندلی نشستم
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۷
جفتم ترلان بود سمت ما همه دخترا بودیم اون سمت پسرا روبروم کیا بود از زیر میز ترلان دستمو گرفت اونم فهمید نیاز دارم به این ارامش همه که نشستن چشمم خورد به ارتا که چند تا صندلی بعد کیا بود با غم نگام می کرد قلبم درد اومد از نگاهش سرمو انداختم پایین کم کم‌همه شروع کردن به خوردن منو کیا و ترلان و رادمهر هنوز شروع نکرده بودیم که با حرف کیا برگشتم سمتش
کیا: جیرجیری چی دوست داری برات بکشم فقط نگاش کردم نمیدونم تو نگام چی دید که سرشو کرد اون ور خودش تند تند چی گذاشت تو بشقاب گذاشت جلوم گفت _بخور میت شدی از بس رنگت زرده بدون اینکه سرمو ببرم بالا ترلان میشه اب بهم بدی اونم تند ریخت تو لیوان گذاشت جلوم یه مرسی زیر لب گفتم و یه خواهش شنیدم یکم اب خوردم دیدم همه شروع کردن به خوردن کیا با پاش زد به پام نگاش کردم با التماس نگام کرد یعنی بخور به خاطر کیا شروع کردم اولین قاشق سوپ رو که خوردم زیر چشمی دیدم رادمهر هم شروع کرد خوردن کیا و ترلان هم خیالش از بابت من راحت شد شروع کردن خوردن تنها کسی که هیجی نخورد ارتا بود که هرچی ارشام بهش گفت بخور هیچ جوابی نداد و تو سکوت نگاه غذا کرد زیاداشتها نداشتم با خوردن سوپ سیر شدم با یه تشکر زیر لب پاشدم رفتم سمت اتاقم نمیدونم کی بلند شد که صدای محکم اراد که گفت تا غذاتون تمام نشده پا نشین نشست دوباره رفتم‌ تواتاق
یک ماهی از جریانات گذشته تقریبا برای همه عادی شده بود انگار نه انگار چیری شد البته جز منو ارتا
اتاق منو رادمهر که از همون اول جدا بود قرارهم بود
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۸
جدا بمونه
بعد شام بود یواش در گوش کیا گفتم بریم بالا پشت بودم اونم همیشه پایه گفت بریم برا اینکه سر خرمن نداشته باشیم اروم اروم رفتیم بالا همین که رسیدیم بالا پشت بودم یه باد خنکی که اومد حساب کیف کردم کیا چی می چسبه الان نه گذاشت نه برداشت کوفت می چسبه منو اوردی تو سرما گفتم خاککک توسرت که ادم نیستی کیا جونی چشامو مثه گربه شرک کردمو نگاش کردم کیا نگام کرد پوف بگو چی میخوای جونور قلیون دلم خواست کیا
باشه میگم برات بیارن
رفتم خدمتکارو صدا زد و بهش گفت داشتم دو رو برمو نگاه می کردم یه پشت بوم بزرگ دل باز جون میداد شب ادم بخوابه خدمتکار اومد یه زیر انداز بزرگ پهن کرد چند تا بالشت و پتو مسافرتی هم اورد چید اونجا با ظرف میوه و خوراکی رفت نشستم تکیه دادم کیا هم اومد کنارم سرمو گذاشتم رو شونه کیا داشتم قلیون می کشیدم که دیدم سروکله ترانه پیدا شد _تک خورا تنها تنها خدمتکار و صدا زد اونم قلیون خولست داشتیم حرف میزدیم که فرهان و ترلان هم پیداشون شد همین که اینا نشستن سیاوش و
فرهادو تمنا و کسری و اهورا رکسانا و راشین وپگاه و بردیا و بقیا اومدن
بزارین براتون بگم به ترتیب
رادمهر برادر بزرگ زنشم که منم
اهورا برادر دوم زنش هم پگاه
رکسانا بچه سوم شوهرشم بردیا
راشین هم شوهرش محمد
بعد کیاست مجرد
فرهان مجرد
ترلان مجرد
ارتا مجرد
ترانه و تمنا دو قلو مجرد
سیاوش مجرد
کسری مجرد
فرهاد مجرد
این به ترییبشون خدایی دهنم کف کرد اینا چرا اینقد زیادن
تازه هرکی هم بینشون ازدواج کنه باید بیان تو همین خونه برای همین خیلی پرجعمین
همه جمع بودیم که
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین