پارت ۱
مقدمه: ورق بزن
خاطرات خاک گرفتهات را …
شاید غبارش به سرفه بیندازد احساست را ….سکوت شب
میتواند دلیلی باشد
برای شروع دلتنگی
درست از همان لحظهای
كه بدانی شنوندهای نيست
برای شنيدن دلتنگی هايت
وقتی عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ذهنم پر کشید به ماه پیش چیشد که الان اینجام
یادمه قرار بود با آرتا بریم مهمونی که من رو به برادر بزرگش معرفی کنه و بگه که قصد داریم باهم ازدواج کنیم
بهترین لباسم رو پوشیدم یه ارایش شیک در کل حسابی شیک شده بودم مثل همیشه
توی مهمونی یهویی آرتا
دستم رو گرفت
_ بریم نشون داداشم بدمت عروس اینده خانواده رو
وقتی رسیدم به داداشش یه لحظه از نگاش جا خوردم از بس سرد و غرور داشت آرتا دستمو گرفت و
_ خان داداش این خانم گلی که گفتم دوستش دارم تا چشمش به من افتاد
_مخالفم و رفت من و آرتا هاج و واج داشتیم هم دیگه رو نگاه میکردیم که به خودش اومد و_ وایسا الان میام
و بدو بدو رفت سمت داداشش
من هم سرم رو چرخوندم و دیدم بچهها هستن داشتم میرفتم سمتشون یهویی صدای تیر اندازی اومد همین که برگشتم ببینم چه خبره یکی دست رو کشید و برد داد زد زود باشین همتون برین تو خونه من هم با خودش کشید نگاه کردم دیدم داداش بزرگه آرتاست
رادمهر خان من رو هول داد داخل خونه و در و بست خودش رفت بیرون همه به هم دیگه نگاه میکردیم نمیدونستیم چیشده از ترس زهر ترک شده بودم دیدم کیارش داره میاد سمتم برادر یکی بزرگتر از آرتا باهم خیلی صمیمی هستیم حتی بیشتر آرتا دوست خوبمه که همیشه همه جا کنارمه تا اومد بهش _
_ چی بود چیشد این ها کی بودن همین جور داشتم حرف میزدم که دستش رو گذاشت رو دهنم_ نفس بگیر مردی خو با اخم دستش و پس زدم و
_ واییی ببخشید از بس تو عمرم تیراندازی دیدم عادی بود برام گفتم شاید تو ندونی چیه برات توضیح بدم و پشت چشم براش نازک کردم یهویی پوکید از خنده
_ نمیری از فضولی حالا کثافت میدونست تا چیزی رو نفهمم آروم نمیگیرم . حالا داشت مسخرم میکرد با مشت زدم تو شکمش و رفتم سمت بچهها البته بچه نیستن هرکدوم نرخرین برای خودشون از قبل با ۶ تا از خواهر برادرهای آرتا دوست بودم و میشناختمشون یه خانواده پر جعمیت هستن برعکس من که یکی یدونه ام به قول فرهان یکی یهدونه خل دیونه کلاً اینا پر جمعیتن کلا ۷ دخترن ۸ تا پسر مثل اینکه باباشون میخواسته تیم فوتبال راه بندار . تا رسیدم به بچهها _سلام سلام گلتون اومد که باز این نخاله فرهان _ خلمون اومد نه گلمون که با پا زدم تو ساق پاهاش از درد پاهاش رو گرفت و فهش بارون کرد من هم هرهر میخندیدم بهش که ترلان _ تو هیچ عین خیالت نیست ها الان نزدیک بود حلوامون رو بخورنها _حالا که حلوا ندادی بهم پس حرف نزن هر وقت مردی خودم حلوات رو درست میکنم
اومد که بزنتم که سر و کله آرتا پیداش شد و دستش رو گرفت _ هوی با زن داداشت درست رفتار کن
ترلان چشمهاش رو گرد کرد _ من باید برا این جونور خواهرشوهر بازی در بیارم تو میگی درست رفتار کنم برو بابا دلت خوشه ها زبونم و براش در اوردم و دست ارتا رو گرفتم _ ببین خواهرت چی میگه بهم الکی ادای ناراحتی رو در اوردم که بغلم کرد و _ ولش کن این بچه اس حالیش نیست نمیفهمه از اون ور ترلان داشت میترکید از عصبانیت منم داشتم با یه لبخند ژکوند براش ابرو بالا مینداختم که در باز شد