جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadis dalvand با نام [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,674 بازدید, 57 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hadis dalvand
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۹
اکیپ ماهم باهم رفتیم قرار شد بریم مزون اون سری که زیاد معطل نشیم بعد از خرید لباس هامون و البته تذکرات اقایون همراه مبنی بر خرید لباس پوشیده کارمون تمام شد برگشتیم خونه قرار بود ارایشگر بیاد برای همه مون ساعت ۴ بود که ارایشگر اومد بهش گفتم میخوام موهام باز باشن فقط روشون کار کنه بافت برام بزنه که اونم فهمید منظورم چیه و اوکی رو گفت لباسم یه لباس دکلته مشکی لمه بود که حسابی باهاش جیگر میشدم اما کیا جیگر کردن رو کوفتم کرد و گفت باید کت بپوشم روش منم یه کت کوتاه گرفتم برای روش ساعت ۸ بود که اماده بودم لباسمم پوشیدم با کفش هام ارایشم سایه طلای خط چشم مشکی گربه ای و رژ مخمل قرمز حسابی تو چشم بود ارایشگر که رفتم بیرون گوشی رو دراومدم به مضنون امشب مهمونیه فرستادم و پیام رو پاک کردم از توی جعبه جواهرات که با خودم اورده بودم یه سرویس برلیان در اوردم پوشیدم و تاج برلیانی که از این مدلا بود که می اومد توی پیشونی رو زدم اماده اماده از اتاق زدم بیرون رفتم در اتاق کیا در زدم در اومد باز کرد دهنش باز موند یه لبخند ملیح با ناز گفتم چطور شدم جوابی ازش نمی اومد فقط مثه بز داشت نگام می کردم که دستمو جلوش تکون دادم تا به خودش اومد گفت _ لامصب چی شدی آهوی گریز پا با خنده مشتی به بازوش زدم _ کیا بیا بریم دیگه چرا هنوز تو اتاقی کیا خیلی زود جدی شد دستمو کشید برد تو اتاق کیا _ببین امشب رو باید هر لحظه کنار رادمهر باشی حتی ثانیه ای هم از پیشش جدا نشو خواستی جدا شی میای پیش من حتی ثانیه ای امشب برای تو خطرناکه باید خیلی مواظب خودت باشی_ چرا مگه بابات میخواد بخورم یا تو مهمونیش ادم خوار داره کلافه دستی تو موهاش کشید نمیدونست چه جوری حالیم کنه _ تو فقط همین امشب رو به حرفم گوش کن خواهش می کنم تو میدونی من بدتو نمیخوام با نگاهی که تو چشام کرد دلم سوخت براش _باش خیالت راحت اما من نمیرم سمت رادمهر خودش باید بیاد _باشه اون خودش میاد نمی تونه ریسک کنه بزاره بلای سرت بیاد از اتاق زدیم بیرون رفتیم پایین که دیدم رادمهر کنار پله ها ایستاده رو به کیا _ تو با ترلان و ترانه باش حواستو جمع کن سلینا با من میاد مواظب خودتو آرتا هم باش امشب کاری نکنه کیا فقط سر تکون میداد مشخص بود همشون فکرشون حسابی درگیره اما نمی گفتن چرا
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۰
سوار ماشین رادمهر شدیم و رفتیم اونجا که رسیدیم رادمهر دستمو گرفت یواش در گوشم _ امشب کسی که تیراندازی کرد اینجاست خیلی مراقب باش نمی تونم بگم کیه اما حواست باشه از کنار من یا کیا دور نشو من مراقبتم فقط هرجیزی رو نخور هر جای تنها نرو با شک و دودلی نگاش کردم یعنی نگرانی توی صداش برا من بود واقعا نگران من شده بود سرمو تکون دادم دستمو گرفت رفتیم تو دم در پالتو و شالمو در اوردم دادم دست خدمتکار برگشتم سمت رادمهر دیدم خیره داره نگام می کنه بی توجه به نگاهش رفتم‌سمتش که خودش بازوش رو اورد جلو منم دستمو انداختم دور بازوش رفتیم تو دیدم دستش داره مشت میشه نگاش کردم خیره به جای بود رد نگاهش رو دنبال کردم رسیدم به آریا بزرگ با یه پوزخند رفتیم سمتش خودمو زدم به نشناختن اما میگه میشد منفور ترین ادم دنیا رو شناخت و خودتو بزنی به اون راه رادمهر با دست مشت شده رفت رو برو صندلی پدرش ایستاد سلام کرد که پدرش نگاهش کرد و بلند شد سمتش خواست بغلش کنه که منو دید یه لحظه جا خورد اخماش رفت توهم و جواب سلامش رو داد منم خودمو زدم به اون راه دیدم داره نگام می کنه رو به رادمهر _ بلد نیست زنت سلام کنه مثل اینکه پدرش یادش نداده با خشم نگاش کردم اومدم دستمو بکشم بیرون از دست رادمهر بیرون نزاشت با اعصبانیت گفتم _ اتفاقا پدرم ادب یادم داده اما گفته با غریبه ها حرف نزن چون از هرچیزی که فکر می تونن سمی تر و خطرناک تر باشن به وضوح جا خوردن تو صورتش مشخص بود فکر می کرد من خیلی ارومم نمیدونست من بخوام گرگ بارون دیده ام _رادمهر زبون زنت رو کوتاه کن بلد نیستی بدم کوتاهش کنن رادمهر: حرف اشتباهی نزد سلینا اون شمارو نمی شناسه حتی نمیدونه چرا فقط منو شما رو به رو هم ایستادیم تا حالا ندیدت حق داره اینجوری بگه سلینا عزیزم ایشون پدرم هستن اریا خان بزرگ با پوزخند حرفشو تمام کرد منم خیلی خشک و رسمی _ سلینا هستم سلینا داستین همسر پسرتون از اشنایتون خوشبختم و دیگخ نگاش نکردم رو به رادمهر گفتم_ عزیزم من یکم برم پیش بچه ها توهم‌شاید بخوای پدرتو بعد مدت ها دیدم یکم باهاش خلوت کنی بدون اینکه بزارم جواب بده سریع رفتم کنار کیا که نگران‌نگام می کرد پیش کیا جام امن بود این مرد هیچ بوی از انسانیت نبرده بود هر لحظه ممکن بود بهم آسیب بزنه سینی نوشیدنی رو خدمتکار اورد جلوم خواستم بردارم که کیا زدم به پام تشکری کردم گفتم نمیخوام فهمیدم خطرناکه کیا اشاره داد به بادیگارد رفت چند دقیقه بعد چندتا نوشیندی و خوراکی برامون اورد
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۱
رو به کیا گفت اقا اینا تست شده اس خیالتون راحت با رفتن بادیگارد کیا _فقط از این بخور چیزی خواستی بگو سرمو تکون دادم و اب پرتغال رو یواش یواش خوردم مهمونی کسل کننده ای بود نه اهنگی نه رقصی فقط همه دور هم جمع شده بودن رو حرف میزدن دیگه کم کم داشت خوابم میبرد رو به کیا گفتم من خوابم میاد بریم دیگه خسته شدم کیا _ منتظر رادمهرم باید تا حالا می اومد فرستادم دنبالش بیاد بریم بعد چند دقیقه پریشون رادمهر پیداش شد _ زود باشین پاشین باید بریم منم از خدا خواسته زودتر همه بلند شدم دستمو گرفت بقیه ام پشت سرمون راه افتادیم تا نشستم تو ماشین نفهمیدم چیشد چشام گرم شد خوابم برد.
روای: رادمهر با خود کلنجار می رفت که بتونه به سلینا بگه پدرش میخواد ازش انتقام بگیره اما لبش باز نمیشد از گفتن اینکه پدرش چه کار ها که می تونه بکنه و سلینا تمام خانواده اش رو مثل پدرش ببینه برگشت که دخترک رو صدا کنه که دید به خواب عمیق فرو رفته و ناخواسته لبخندی رو لبش اومد و گفت دختر کوچولو خوابیدنشم ناز داره خودش از حرف خودش جا خورد قرار نبود عاشق این دختر بشه قرار بود امانت داری کنه چیشد که این حرف از دهنش در اومد توی ماشین بعدی کیا بدجوری ذهنش درگیر شباهت دخترکش با فرشته قلبش بود که فقط یه عکس ازش داشت که اونم قایم کرده بود که کسی نبینش زنی با لباس مشکی موهای بلند خرمایی و چشای اهوی اما رنگش فرق می کرد داشت دیونه میشد نمیدونست چرا وقتی دخترک این روزا براش تداعی اون زنه هر بار اونو میدید حس می کرد شبیه اونه
اما امان از دل ارتا که شکسته بود هر لحظه و هر ثانیه وقتی شنید پدرش در اومد گفت من بهت گفته بودم حق نداره بیاد تو خانواده تو عقد خودت کردیش و جواب رادمهری که بهش گفته بود تو مشکل داشتی زن ارتا بشه ولی زن من مشکلی نیست حلاله حلاله خیالت راحت باشه سوخت که پدرش هم با برادرش همکاری کرد و آهوی چشم درشتش رو از دستش در آوردن اخ از اون روزا که اهویش را التماس می کرد که به حرفش گوش کنه که‌زن برادرش نشه
بدتر همه اهورا بود که با دیدن عکسی در اتاق کار پدرش چنان شوکه شده بود که تا دقایقی نمی تونست حرفی بزنه نمی تونست عکس العملی انجام بده اما با صدای که از بیرون‌شنید فقط تونست یه عکس با گوشیش بگیره و زود از اونجا بره بیرون تمام طول جشن چشمش فقط به سلینا بود باورش نمیشد که سلینا ممکنه ... وای خدا اگر حدسش درست از آب در میامد قطعا قیامت میشد در خانه آریا ها باید همه رو جمع می کرد اما فکرش کار نمی کرد باید تصمیم درست می گرفت میدانست همه چی درست پیش نمیره ممکنه کسی اسیب ببینه اما نمیشد دست رو دست هم گزاشت
ترانه امشب در چشمان برادر بزرگش چیزی دید که باورش نشد فهمید برادرش به سلینا علاقه دارد هم خوشحال از اینکه برادر سنگی اش بلاخره از دختری خوشش امده اما ناراحت از اینکه عشق اول ارتای مهربانش بود
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۲
هنگام‌رسیدن به عمارت رادمهر در ماشین سمت سلینا رو باز کرد کیا خواست بغ*لش کنه دخترکش را اما رادمهر با دستی که رو شونه اش گذاشت نزاشت خودش بدن دخترک را در آغ*وش گرفت و به سمت اتاق دخترک راه افتاد در دل با خود اعتراف کرد زیادی بغلی است و مثه پر سبکه وقتی اونو رو تخت گذاشت خواست برگرده بره که دید دخترک با لباس مجلسی و کفش است نشست کنار تخت و ارام کفش هایش را از پا در اورد زیر لب یه خاله ریزه زبون دراز حواله اش کرد یواش پالتو و شالش هم‌در آورد کنترل چشمانش را نداشت دست خودش نبود دخترک دلش را لرزانده بود بی اراده خم شد اروم ل*ب هایش رو ل*ب های دخترک گذاشت اما زود جدا شد نفسش بند امد دخترک در خواب خنده ای کرد که آتش بدن رادمهر را هزار برابر کرد با عجله از اتاق خارج شد که اگر می ماند نمی توانست در برابر پری بهشتی خوددار باشد خود را لعنت کرد با این پیشنهادش
سلینا#
چشامو باز کردم هنگ بودم یادم نمی اومد چه خبره چند دقیقه گذشت تا مغزم بالا اومد بعد مهمونی نشستم تو ماشین اما بعدشو یادم نمیاد چرا خوابم برد یعنی چمیدونم بی خیال حتما خوابیدم کیا اوردم بالا پاشدم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم بیرون با ترانه رفتیم پایین سر میز همه بودن جز ما شروع کردیم به صبحانه که قرار شد امروز جای نریم بمونیم تو خونه اینم دستور جناب رادمهر خان بود پوف از دست دستوراتش رفتم تو اتاق پیام رو با مضنون دیشب خبری نبود فقط امروز تو خودشون بودن و رادمهر از چیزی انگار می ترسه رو به مخاطب همیشگی ارسال کردم و پیام رو پاک کردم تو ساعت هفت و هشت دیدم صدا داد و بیداد از پایین میاد درو باز کردم نمیخواستم برم پایین اما با شنیدن اسمم از زبون اهورا که گفت رادمهر بگو سلینا کیه شکه شده رفتم نزدیک راه پله ایستادم دیدم رادمهر هیچی نمیگه فقط سرشو گرفته و داره فکر می کنه یه عکس دست اهورا بود که انداختش روی میز جلوی رادمهر بگو ترخدا بگو چرا شبیه اینه بگو من اشتباه متوجه شدم کیا اروم رفت سمت عکس و برش داشت همین که برداشت افتاد رو مبل خیلی کنجکاو شده بودم که چه خبره اما میدونستم برم پایین ساکت میشن همه جمع شده بودن صدای اروم کیا اومد _بگو اشتباه رادمهر بگو گناه نکردیم بگو ترخدا جان عزیزت بگو فقط یه کلمه بگو
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۳
با صدای رادمهر همه گوش تیز کردن رادمهر _ بابا سه تا زن داشت
اولین زنش مادر منو اهورا /رکسانا / راشین بودیم زن دومش مادر کیا و فرهان و ترلان و ارتا و ترانه و تمنابود زن سومش مادر فرهاد بود سیاوش و کسری بود ما خیلی کوچیک‌بودیم منظورم منو اهورا و رکسانا و راشین بودیم مامان از دست بابا دغ کرد و مرد من فقط ۵ سالم بود رکسانا سه سالش بود و راشین چهل روزش بود بعدش مادر شماهارو گرفت اشاره کرد به کیا خیلی مهربون بود همه دوسش داشتیم تا جای که حس نمی کردیم مادر ما نیست وقتی شماها به دنیا اومدین هیچ فرقی نمیزاشت بین شما و ماها بابا هرشب مسـ*ـت می کرد می اومد خونه میدیدم هربار چطوری شکسته تر میشد مامان با یه لبخند غمگین بهش میگفتیم مامان بس که خوب بود راضی نبود با اون حال بابا بره پیشش هر بار که باردار میشد بیشتر پیر میشد نمی تونست ازتون بگذره اما بابا رحم نداشت بهش تا اینکه یه روز دیگه نتونست تحمل کنه رفت و جدا شد بابا نزاشت مارو ببره هر روز می اومد دم مدرسه دیدنمون از دور نگامون می کرد همیشه یادمه برام دم‌ مدرسه خوراکی می اورد بهم‌ میگفت تو مردی شدی باید مراقب خواهر برادرات باشی اونا دلشون به تو خوشه نمیدونم چیشد یه روز از دهن رکسانا در اومد و بابا فهمیدو روزای بعدش دیگه خبری ازمامان نشد بابا روز به روز بدتر از قبل می شد هنوز یک هفته نگذشته بود با مادر شما اومد گفت این مادرتونه رو به فرهاد اشاره کرد اویل زیاد باهامون نمی ساخت چون سنش کم بودبا ماها اختلاف زیادی نداشت شاید چند سال بزرگتر بود ازم که پسر بزرگ بودم نمیخوام زیاد تو حاشیه برم که چیشد و چه اتفاقاتی گذشت که ول کرد ورفت از زمان رفتن مامان ۱۰ سالی گذشته بود یه شب بابا اومد خونه خیلی خوشحال بود گفت پیداش کردم بلاخره نفهمیدم چیشد از فرداش روز به روز عصبی تر میشد گذشت تا روز جشن که آرتا سلین رو میخواست بیاره
شروع کرد به تهدید کردن که این دختر نباید بیاد نمیدونستم چرا خیلی پرس و جو کردم فقط یه چیزو فهمیدم اسم مادر سلینا که خودش روز جشن بهم گفت به یه چی شک کردم رفتم دنبالش گفتم اگر درست بود که هیچی اگر نه که خودم مراسم عروسی ارتا رو می گیرم میفرستمش جای که هیچکی پیداش نکنه
رفتم ازمایش گرفتم فهمیدم که با یه مکث خیلی طولانی ادامه حرفش رو زد در همون حین یه برگه از تو کیف پولیش در اورد گذاشت روی میز
_ رفتم ازمایشگاه یکی نه دوتا نه بلکه ۶ تا ازمایشگاه توی سه کشور مختلف ازمایش انجام شد نمونه ها ۹۹ درصد مطابقت داشتن سلینا و شما ها مادرتون یکی بود مامان فرشته مادر شماها بود و سلینا ازدواج سلینا و ارتا خلاف شرع بود هر دو از یه مادر بودن خواهرو برادر بودین..... سکوت خیلی بدی تو سالن بود دستم می لرزید و چشام نمیدید جای رو اومدم بیام از رو پله پایین که زیر پام خالی شد و چشام بسته شد.....
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۴
راوی# با صدای از رو پله ها همه برگشتن سمت پله هنوز از شوک خبر در نیومده بودن که یه شک دیگه بهشون وارد شد سلینا روی پله ها با صورت خونی رو دیدن نفهمیدن چطور پاشدن سلینارو بردن بیمارستان تنها کسی که هیچ عکس العملی نداشت ارتا بود نمی تونست باور کنه حرفای رادمهر رو به حدی سنگین شده بود که متوجه هیچی نبود نگاهش فقط به میز بود جواب ازمایش و عکسی که از مادری که دو سال مادرش بود شکسته تر این مگر میشد حاظر بود سلینا زن برادرش باشد اما خواهر هرگز نمی توانست حتی به زبون بیاره این موضوع رو همه در بیمارستان پشت اتاق عمل ایستاده بودن تا خبری از سلینا بشه هنوز آثار شک زدگی در صورتشون پیدا بود هنوز باورشون نمیشد این خبر رو نمی تونستن باور کنن کیا چشامو بسته بود و روز اولی را دخترک را دید یادش اومد که چرا بعد تصادف به جای ماشینش نگران دختری شده بود که به محض پایین اومد از ماشین کیارش حس می کرد سالهاست که اورا میشناسد

راشین به این فکر می کرد که بار اولی که اونو تو تولدش دیده بود چرا بدونه اراده بهش گفته بود خواهر کوچولو

فرهان به گریه افتاد _ میدونستم یه جوری وصله به جونم میدونستم با اینکه نمیشناختم سرش غیرتی میشدم نمیزاشتم تو دانشگاه کسی چپ نگاش کنه چرا من نفهمیدم خواهرمه چرا این همه تشابه قیافه اش رو به ترلان ندیدم و بدتر گریه کرد همراهش صدای گریه دختر ها بالا رفت

اهورا با لبخندی غمگین_ بگو چرا اینقد دوسش داشتم چون دختر مامان فرشته بود

_رکسانا _ فقط تو نبودی که دوسش داشتی همه براش جون میدادیم اما نمیدونستیم چرا همش به راشین میگفتم قیافش اشناست انگار تو بچگی دیدمش میگفت از ما خیلی کوچیکتره چطوری میخواستی ببنیش و گریه بلند تری سر داد

با خروج دکتر از اتاق عمل سکوت بدی شد هیچ ک.س قادر به حرکت نبود رادمهر قدمی جلو اومد و نگاه دکتر کرد _عملش خوب پیش رفت باید منتظر بهوش اومدنش باشین اما قبل حادثه انگار شک بهش وارد شده چون با نگاهی به همه حرفش را ادامه داد سکته قلبی کرده بوده نفس در سی*ن*ه همه حبس شد و صدای از کسی در نیامد دکتر رفت بعد دقایقی راشین_ رادمهر قرار بود امشب خالش برسه با دایش می اومدن دیدنش چطوری میخوای بگی بهشون رادمهر فقط سکوت کرده بود
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۵
رادمهر#
نمیدونستم باید فکر چی باشم دیگه کمر خم شده زیر بار مشکلات که تمومی ندارن اون از گند کاری های بابا که تمومی نداره اینم از زندگی خودمون
خاله سلینا
یعنی خاله پری امشب می اومد چطوری تو روش نگاه کنم بگم خواهر زادت رو تخت بیمارستانه
خسته با اعصابی داغون
اهورا و رکسانا و بردیا رو فرستادم فرودگاه دنبالشون
راشین پاشو تو محمد برین عمارت رو اماده کنین ترانه تو بمون ما بقی همه پاشین برین دخترا نوبتی بیاین کنارش همه حواستون باشه یه کلمه به خاله سلینا چیزی نمی گین منم برم اتاق خصوصی بگیرم براش راحت باشین
همه سر تکون دادن و رفتن
کارای بستریش رو انجام دادم تو دلم میگفتم خدایا مراقبش باش این دختر خیلی کوچیکه گناه داره رحم کنه به ماها رفتم تو اتاقش دیدم اوردنش اما بی هوشه
دور سرش باند پیچی بود یه دستشم شسکته بود برای افتادن از رو پله بالا ابروشم زخم شده بود ولی با این حال بازم جذاب بود
با صدا ترانه به خودم اومدم_داداش واقعا سلین خواهرمونه سرمو به معنی اره بالا و پایین کردم بغض کرده با چشمای خیس نگاش می کرد یه لبخندی زدی _خوشحالم که خواهرمه خوشحالم که شد زن تو شاید تنها کسی باشه بتونه توی قلبت نفوذ کنه اوایل خیلی ناراحت بودم برای ارتا بعد فهمیدم سلینا بیشتر به درد تو میخوره با اینکه ارتا رو خیلی دوست دارم اما هیچکس غیر سلین نمی تونه تورو خوشبخت کنه اینو دیشب فهمیدم که چه طوری همش چشمت دنبالش بود کسی سمتش نره باید بهت بگم کارت خیلی سخته اخه خیلی خاطر خواه داره چنان برگشتم سمتش با اخم که با خنده گفت _ چیه بیا بزن خب راست میگم تو فکر کردی فقط ارتا میخواستش حتی سیا یهویی حرفشو عوض کرد و گفت خیلی ها میخوانش
_گفتی کی؟
_داداش هیچی اشتباهی گفتم
_سیاوش غلط کرده
_داداش بخدا هیچ وقت هیچی نگفت جز من کسی نمیدونه خیالت راحت اون موقعه ارتا پا پیش گذاشت کشید عقب
عصبی دوتا دکمه بالا پیراهنم رو باز کردم چی گیری کردیم با این دختر اینجوری باشه نمیشد زشت میشد خدا باید هرجا میرم چشم یکی روش باشه پوف عصبی کشیدم _داداش میدونم دوسش داری شاید عاشق نشده باشی اما میدونم خیلی وقته دوسش داری خیلی مهربون و دل نازکه به مغرور بودنش نگاه نکن خیلی شکننده اس اگر میخوای دلشو به دست بیاری اول خودت عاشق شو اون وقت با دل و جون براش تلاش کن این از اون ماهی هاست که سفت یا شل بگیری از دستت لیز خورده رفته حواستو جمع کن
روی مبل تو اتاق دراز کشیدم به حرفای ترانه فکر می کردم با نگاه به روش تو دلم داشتم میگفتم جوجه رو نمیشه کاریش کرد از بس ریزه میزه اس له میشه ز*یرم ولی عجب بغ*لی ها با لبخند بهش خیره شده بودم داشتم به همه چیش فکر می گردم که یهویی متوجه داغ کردن خودم شدم زود پاشدم‌رفتم‌تو حیاط با باد سری که بهم خورد فهمیدم این دختر قابلیت دیونه کردن منو داره با فکر کردن بهش اینجوری میشم چه برسه .. لعنت به شیطون گفتم‌که خودمم خندم گرفت
الان شیطون بگه به من چکار داری تو فکرت خرابه الحق که راستم میگه
گوشی از تو جیبم در اوردم زنگ زدم اول رکسانا_ سلام چیشد _رسیدن دارن بارهاشون رو تحویل بگیرن با گوشی سلینا باهاشون هماهنگ کردم منتظریم بیان اما من قیافه اش زیاد یادم نمیاد _کپ مامان فرشته اس
_اوکی از پشت تلفن هم می تونستم لبخندش رو ببینم که چقد دلش برای مامان فرشته تنگ شده با خداحافظی
زنگ زدم خونه _تا یک ساعت دیگه میرسن اماده باشین
قطع کردم دلم میخواست برم تو پیشش اما از اونجای که به خودم دیگه مطمئن نبودم جلوی جاذبه این دخترک چموش موندن تو حیاط رو ترجیح دادم وگرنه بعید نبود همین الان دست به کار بشم برای اوردین اولین نوه خاندان اریا
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۶
دو سه ساعتی تو حیاط بیمارستان چرخ خوردم تا پیام ترانه اومد مبنی بر بهوش اومدن سلین
با دوتا قهوه از کافه برگشتم تو صدای سلین با ترانه می اومد پشت در ایستاده بودم_ترانه شوخی می کرد مگه نه
_عزیزم به این چیزا الان فکر نکن‌بعد در موردش حرف میزنم الان بیا یکم بهت برسم خالت رسیده از وقتی فهمیده بیمارستانی داره حرکت می کنه بیاد این جا
بی حال نباشه صورتت بیاد اینجوری ببینت نگران میشه
#سلینا
بدون هیچ حرفی منتظر موندم تا ترانه یکم به ظاهرم برسه
داشتم از فکرو خیال دیونه میشدم چطور ممکنه که همچین چیزی باشه مگه میشه اخه من خواهر اینا باشم امکان نداره حتما تشابه اسمیه ولی گفت ازمایش خدایا نکن این کارو با من پدر اینا خانواده منو کشتن منو بی پدرو مادر کرد من یتیم بزرگ شدم خدایا اشتباه باشه من بتونم انتقام بگیرم اگر بود اون بهم میگفت وقتی همه چی رو میدونست اگر همچین چیزی بود بهم میگفت محاله _ ترانه گوشیم کجاست _ نمیدونم فکر کنم برا اینکه با خالت هماهنگ کنن بردنش میگم دست هرکی هست برات بیارش گلم
سرمو به معنی باشه تکون دادم
دراز کشیده بودم داشتم استراحت می کردم که در باز شد خاله پری اومد تو تا چشمش به من افتاد _الهی من فدات بشم دخترم چی شد عشق خاله قربونت بشم تند تند بغلم کرده بود بوسم می کرد
اجازه حرف زدن هم نمیداد که یهویی یکی از پشت خاله رو گرفت بردش عقب تا من نفس بکشم دیدم حامی پسر خاله پریه با لبخند اومد بغلم کرد
تا رفتم تو آغوشش چشامو بستم به یاد تمام روزای که هم بازیم بود چشامو باز کردم از پشت سرش چشمم افتاد به رادمهر که با قیافه برزخی ایستاده بود داشت نگامون می کردم دیونه اس یارو انگار ارث باباشو خوردم رو مو کردم سمت خاله _سلام خاله جونم خوبی تو این پسرت نزاشت باهام حرف برنم مثه قاشق نشسته پرید وسط
حامی_ لیاقت در حد پشه این همه راهو به خاطر سرکار اومدم تو فردوگاه هم گفتن میخوای بمیری گفتم بیام برا اخرین بار بغلت کنم ارزو به دل نمیری تو حسرت بغلم با چشم غره خاله ساکت شد خودمو لوس کردم با لب اویزون _خاله ببین چی بگم میگه یه بغض ساختگی هم انداختم تو صدام
خاله پری_ حامی خدا بگم‌چکارت نکنه چرا بچمو ناراحت می کنم اومد بغلم کردو سرمو بوسید _الهی فدات شم ول کن این پسرو حرف زیاد میزنه از تو بغل خاله یه لبخند ملیح به حامی زدم یه پشت چشم براش نازک کردم با ابرو اشاره دادم‌به خاله_ خاله این پسرت همیشه منو اذیت میکنه همیشه میخواست من از شما دور باشم
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۷
خاله برگشت با اخم نگاش کرد _ جز جیگر چکار دخترم داری با خط و نشون کشیدن براش انگشتتش رو تکون میداد فقط یبار یبار دیگه دخترمو اذیت کنی شیرمو حلالت نمی کنم حامی بدبخت کپ کرد هیچی نمی گفت فقط دهنش بازو بسته میشد
_ خاله به خاطر من دعواش نکنین ناراحت میشم
با این حرفم حامی به خودش اومد بیاد سمتم‌که خاله رو سپر کردم _ وروره راست میگی بیا این طرف تت حالیت کنم یه الف بچه همتون رو گذاشته سر کار
خلاصه بعد کلی کل کل با داد خاله ساکت شدیم که میخواست با ترانه حرف بزنه و ما نمیزاشتیم
خاله_ ترانه جان دخترم مرسی که تنهاش نزاشتی نمیدونستم شماهم اومدین باهاش ترکیه خیلی خوشحال شدم گلم خواهر و برادرت هام اومدن؟
وای خدایاااا من تازه یادم اومد خاله از هیچی خبر نداره
تند تند اشاره میدادم به ترانه که چیزی نگه
ترانه هم یه چشمش به من بود یه چشمش به خاله که از چشم حامی این کارا دور نموند با چشای ریز شده داشت نگام می کردم که منم به روی مبارک خودم نیاوردم
ترانه _ چیزه اره اومدن همه هستیم خانوادگی اومدیم اونا که اومدن دنبالتون فرودگاه هم خواهرم و شوهرش و داداشم بودن
خاله_ دستشون درد نکنه عزیزم راضی به این همه زحمت نبودیم گلم شما برو عزیزم خسته ای خودم می مونم گلم بابت این چند روزم ممنون گلم
ترانه_ آخه نمیشه برم داداشم گفته بمونم پیشش
خاله_ عزیزم به آرتا بگو نگران نباشه ما هستیم
سر ترانه افتاد پایین و هیچی نگفت
خاله جریان ارتا رو میدونست اما بعد مهمونی رو دیگه خبر نداره
_ خاله باید یه چیزی رو بهتون بگم
خاله_ جانم عزیزم بگو
_خاله من مجبور شدم بدون گفتن به شما عقد کنم
خاله و حامی با شک و تعجب فقط نگام می کردن
حامی _ شوخی قشنگی نیست
_شوخی نکردم جدی گفتم چند ماه من عقد کردم و دارم باهاشون زندگی می کنم
خاله _ مبارک خاله اما ازت دلخورم یعنی تو و ارتا منو ادم حساب نکردین بگین یه خاله هم دارین
با سر پایین و صدا گرفته _ با آرتا نه برادر بزرگش
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۸
چیییی چی گفتی سلین تو کی اینقد خودسر شدی که اینجوری برای زندگیت تصمیم می گیری
دیگخ بی خیال همه چیز شد که همه چی رو بگم بهش
_ خاله گوش کن من برا زندگی خودم تصمیم نگرفتم همه چی مجبوری شد
خاله رو دیدم که سد خورد رو صندلی کنارش مبهوت نشست
اما حامی با اخم نگاه به دهنم بود
_ خاله قبل گفتن ماجرا فقط یه سوال دارم که باید جوابشو بدونم مامانم قبل بابای من ازدواج کرده بود
خاله با تعجب نگام کرد _ این چه ربطی داره به این موضوع
_خاله ترخدا بگین جوابش خیلی مهمه
خاله با اخم _ اره اما این چه ربطی به این موضوع داره
با اشک تو چشمام و ناراحتی گفتم
_ خاله میدونی این دختر کیه به ترانه اشاره دادم که با چشمای پر از اشک سرشو انداخته بود پایین
خاله با نگاهی به ترانه_ خب دوستت دیگه چند ساله باهمین
_خاله غیر دوست من چی سرشو به معنی نه تکون داد
_خاله این ترانه اس دختر مامان فرشته
خاله چنان از روی صندلی بلند شد رفت سمت ترانه که منو و حامی جا خوردیم با دست سر ترانه رو اورد بالا تو چشماش نگاه کرد بعد چند ثانیه کشیدش تو بغلش و گریه کرد صدای گریه ترانه هم بلند شد
_وای ترانه من دخترک خوشگلم روزی که دیدمت با سلین به بهرام(شوهر خاله) گفتم این دختر انگار یه سیبی که از وسط نصف کردن شبیه فرشته اس میگفت اشتباه کردم بهش گفتم عطر تنشم همونه میگفن دلت تنگ شده فکر می کنم‌الهی قربونت بشم تند تند بوسش می کرد گریه می کرد
حامی هم از همه جا بی خبر فقط لا تعجب نگاه می کرد
_ حامی دیگه منم تحویل نمی گیره چه برسه به تو زیادن دیگه منو تو باید وایسیم‌ته صف
_منظورت چیه زیادن
_ خودت میفهمی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین