- Dec
- 64
- 134
- مدالها
- 2
پارت ۲۹
۰۰۰
بعد یک هفته، قرار بود امروز مرخص شم. هم خوشحالم که از بیمارستان راحت میشم
هم نگران و ناراحت برای خونه رفتن.
توی این چند روز تمنا و ترانه و ترلان میاومدن و حامی که بیمارستان تکون نخورد خاله رو برده بودن خونه برای اینکه تنها نباشه و مراقبش باشن اخه بعد شنیدن همه ماجرا فشارش رفته بود بالا و باید استراحت مطلق میکرد.
لباس پوشیده منتظر بودم که حامی درو باز کرد. اومد تو _ترخیص شدی میتونیم دیگه بریم.
از روی تخت بلند شدم به سمتش حرکت کردم.
_ مرسی خیلی این چند روز اذیت شدی.
_ این حرفها چیه دختری؟
با دست چتریهام رو به هم ریخت.
_ عه مگه مریضی؟
تو بازوش با مشت زدم.
راه افتادم برم بیرون که رو به رو در رادمهر رو دیدم تکیه داده به دیوار داره نگاهمون میکنه. سرم رو به معنی سلام تکون دادم همون جوری هم جواب گرفتم حامی دستش رو گذاشت رو کمرم به سمت بیرون اتاق هدایتم کرد که بریم.
بعد یک ساعتی که تو ماشین بودیم هیچکی حرف نزد رسیدیم خونه قبل از اینکه کسی بیاد جلو _ میرم حمام کنم، الان حالم از خودم بهم میخوره .
بدون نگاه کردن به قیافههاشون رفتم تو اتاق رفتم مستقیم به سمت حمام رفتم.
با یه دست سختم بود اما با هزار تا بدبختی تمامش کردم و اومدم بیرون با حوله تنی رفتم دم اتاق تمنا در زدم.
تمنا از تو اتاق گفت :
- جانم ؟
- تمنا میتونم داخل بیام؟
- بیا گلم.
خودش در رو برام باز کرد.
- میتونی بیای کمکم لباس بپوشم خودم تنهایی نمیتونم
_باشه گلم، بریم.
سمت اتاق راه افتادیم که همون لحظه در اتاق رادمهر باز شد اومد بیرون تا چشمش به من افتاد چنان اخم کرد گفتم الان پیشونیش ترک بر میداره.
- چرا با این سر رو شکل میای بیرون خجالت نمیکشی کسی ببینت برو اتاقت زود باش.
واقعاً حوصله جواب دادن بهش رو نداشتم در واقعه اصلا دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم
با بیخیالی خیلی آروم راه افتادم سمت اتاق داخل رفتم.
۰۰۰
بعد یک هفته، قرار بود امروز مرخص شم. هم خوشحالم که از بیمارستان راحت میشم
هم نگران و ناراحت برای خونه رفتن.
توی این چند روز تمنا و ترانه و ترلان میاومدن و حامی که بیمارستان تکون نخورد خاله رو برده بودن خونه برای اینکه تنها نباشه و مراقبش باشن اخه بعد شنیدن همه ماجرا فشارش رفته بود بالا و باید استراحت مطلق میکرد.
لباس پوشیده منتظر بودم که حامی درو باز کرد. اومد تو _ترخیص شدی میتونیم دیگه بریم.
از روی تخت بلند شدم به سمتش حرکت کردم.
_ مرسی خیلی این چند روز اذیت شدی.
_ این حرفها چیه دختری؟
با دست چتریهام رو به هم ریخت.
_ عه مگه مریضی؟
تو بازوش با مشت زدم.
راه افتادم برم بیرون که رو به رو در رادمهر رو دیدم تکیه داده به دیوار داره نگاهمون میکنه. سرم رو به معنی سلام تکون دادم همون جوری هم جواب گرفتم حامی دستش رو گذاشت رو کمرم به سمت بیرون اتاق هدایتم کرد که بریم.
بعد یک ساعتی که تو ماشین بودیم هیچکی حرف نزد رسیدیم خونه قبل از اینکه کسی بیاد جلو _ میرم حمام کنم، الان حالم از خودم بهم میخوره .
بدون نگاه کردن به قیافههاشون رفتم تو اتاق رفتم مستقیم به سمت حمام رفتم.
با یه دست سختم بود اما با هزار تا بدبختی تمامش کردم و اومدم بیرون با حوله تنی رفتم دم اتاق تمنا در زدم.
تمنا از تو اتاق گفت :
- جانم ؟
- تمنا میتونم داخل بیام؟
- بیا گلم.
خودش در رو برام باز کرد.
- میتونی بیای کمکم لباس بپوشم خودم تنهایی نمیتونم
_باشه گلم، بریم.
سمت اتاق راه افتادیم که همون لحظه در اتاق رادمهر باز شد اومد بیرون تا چشمش به من افتاد چنان اخم کرد گفتم الان پیشونیش ترک بر میداره.
- چرا با این سر رو شکل میای بیرون خجالت نمیکشی کسی ببینت برو اتاقت زود باش.
واقعاً حوصله جواب دادن بهش رو نداشتم در واقعه اصلا دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم
با بیخیالی خیلی آروم راه افتادم سمت اتاق داخل رفتم.
آخرین ویرایش: