جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadis dalvand با نام [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,514 بازدید, 57 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hadis dalvand
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۲۹
۰۰۰
بعد یک هفته، قرار بود امروز مرخص شم. هم خوش‌حالم که از بیمارستان راحت میشم
هم نگران و ناراحت برای خونه رفتن.
توی این چند روز تمنا و ترانه و ترلان می‌اومدن و حامی که بیمارستان تکون نخورد خاله رو برده بودن خونه برای این‌که تنها نباشه و مراقبش باشن اخه بعد شنیدن همه ماجرا فشارش رفته بود بالا و باید استراحت مطلق می‌کرد.
لباس پوشیده منتظر بودم که حامی درو باز کرد. اومد تو _ترخیص شدی می‌تونیم دیگه بریم.
از روی‌ تخت بلند شدم به سمتش حرکت کردم.
_ مرسی خیلی این چند روز اذیت شدی.
_ این حرف‌ها چیه دختری؟
با دست چتری‌هام رو به هم ریخت.
_ عه مگه مریضی؟
تو بازوش با مشت زدم.
راه افتادم برم بیرون که رو به رو در رادمهر رو دیدم تکیه داده به دیوار داره نگاه‌مون می‌کنه. سرم‌ رو به معنی سلام‌ تکون دادم همون جوری هم جواب گرفتم حامی دستش‌ رو گذاشت رو کمرم به سمت بیرون اتاق هدایتم‌ کرد که بریم.
بعد یک ساعتی که تو ماشین بودیم هیچ‌کی حرف نزد رسیدیم خونه قبل از اینکه کسی بیاد جلو _ میرم حمام کنم، الان حالم از خودم بهم میخوره .
بدون نگاه کردن به قیافه‌هاشون رفتم تو اتاق رفتم‌ مستقیم به سمت حمام رفتم.
با یه دست سختم بود اما با هزار تا بدبختی تمامش کردم و اومدم بیرون با حوله تنی رفتم دم اتاق تمنا در زدم.
تمنا از تو اتاق گفت :
- جانم ؟
- تمنا می‌تونم داخل بیام؟
- بیا گلم‌.
خودش در رو برام باز کرد.
- می‌تونی بیای کمکم لباس بپوشم خودم تنهایی نمی‌تونم
_باشه گلم‌، بریم.
سمت اتاق راه افتادیم‌ که همون لحظه در اتاق رادمهر باز شد اومد بیرون تا چشمش به من افتاد چنان اخم کرد گفتم الان پیشونیش ترک بر می‌داره.
- چرا با این سر رو شکل میای بیرون خجالت نمی‌کشی کسی ببینت برو اتاقت زود باش.
واقعاً حوصله جواب دادن بهش رو نداشتم در واقعه اصلا دلم نمی‌خواست باهاش هم‌‌کلام بشم
با بی‌خیالی خیلی آروم راه افتادم سمت اتاق داخل رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۰
صداشو می شنیدم داشت تمنارو دعوا می کرد. - - چرا بهش نگفتی این‌جوری بیرون نیاد تو خونه نگرده.
- نبود داداش حوله داشت هیچ جاش معلوم نبود
_معلوم نباشه باید با حوله بیاد بیرون
_ داداش اتاق منو اتاق سلین ۱۵ قدم‌ هم نمی‌شه.
_ هرچی بهش بگو پسر مجرد تو این خونه هست هر نسبتی باهاش داشته باشن هم حق نداره تو خونه اینجوری بگرده.
- باشه دادش میگم.
بعد چند لحظه در رو باز کرد داخل اومد.
- چش بود داداشت هاپو گازش گرفته؟
با خنده گفت:
- آره فکر کنم دنبال یه بهونه می‌گشت غر بزنه.
با کلی خنده و شوخی با در‌خواست من تمنا یه لباس سرهمی برام پوشید که از تو گردن دکمه می‌خورد موهام هم برام شونه زد و تیغ ماهی بافت یه ریمل و رژ هم برام زد.
- میگم سلی بیا نریم بیرون عجب چیزی شدی خودم می‌گیرمت.
بالشت رو براش پرت کردم.
- دختره چشم سفید خجالت بکش
با خنده از اتاق بیرون زدیم پایین رفتیم.
همه اومدن شروع کردن به بغل کردن و چلوندن من هی دست به دست میشدم تا اینکه بالاخره تمام شد.
زودتر همه روی مبل نشستم.
- آخیش تمام شد داشتم خفه میشدم.
فرهان گفت :
- آخه دلمون برات تنگ شده بود.
رکسانا_ راست میگه به خاطر محدودیت بیمارستان نمی‌شد بیایم خیلی دیدنت خوش‌حال شدیم.
هرکی یه چیزی می‌گفت
_ دوستان می‌دونم خیلی خوش‌حالید از برگشتنم و باعث افتخارتونه ولی آرام باشین یواش‌یواش ابراز احساسات کنین یهویی تمام نشه.
حامی _ بهتون گفتم این‌قدر بهش توجه نکنین زیادش میشه شماها قبول نمی‌کنین من این رو بزرگش کردم.
_ بابا بزرگ مگه چند سالته که منو بزرگ کردی‌؟
با کل‌کل و خنده همه من رو خاله و حامی رو تنها گذاشتن انگار احساس کردن نیاز داریم به این خلوت
خاله_ دخترم می‌خوای چکار کنی‌؟ می‌خوای بمونی یا باهامون برگردی تو هر تصمیمی که بگیری ما کنارتیم .
_ می‌مونم خاله یه سری کارها دارم باید انجام بدم.
_ چه کاری داری مگه
_ خاله جون بهم‌ زمان بده بعد همه چی رو برات میگم.
خاله با نارضایتی یه نگاه بهم‌کرد و دیگه چیزی نگفت.
بلند شد رفت که تو حیاط قدم بزنه.
گوشی رو برداشتم و تایپ کردم همه چی داره بهم می‌ریزه یه چیزهای هست که من‌ نمی‌دونستم باید صحبت کنیم هرچی زودتر بهتر
پیام رو پاک کردم سرم رو بالا اوردم.
نگاه حامی زوم من بود‌
_چته این‌جوری نگاه می کنی؟
_ حس می‌کنم یه غلطی داری می‌کنی و داری از من مخفیش می‌کنی.
_ باز رفتی تو هپروت برا خودت الکی داستان درست نکن.
بدون این‌که بزارم جوابی بده پاشدم تو اتاق رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۱
سه روز گذشته و قرار شد فردا شب برگردیم برای همین همه در حال جمع کردن وسایل‌هامون بودیم
ساعت ۶ عصر پرواز داشتیم
امروز حرکتمون بود و همه تو فرودگاه منتظر اعلام شماره پروازمون بودیم بعد یکی دو ساعت معطلی بالاخره پروازمون رو اعلام کردن و رفتیم سوار شدیم مثله همیشه دعوا برای کنار پنجره نشستن
که من نشستم کنارم کیا نشست و خیالم از بابت خودم راحت به صندلی تکیه دادم یه احساس غریبی داشتم نمی‌دونستم خوش‌حالم یا اینکه از این‌که جزوی از زندگی مادرم هستن ناراحت و دست و پاهای منو می‌بست برای انتقام از خانواده اشون این‌قدر توی فکر و خیال رفته بودم که هیچی از راه رو نفهمیدم وقتی به خودم‌ اومدم که با صدا زدن کیا که گفت رسیدیم پیاده شدیم.
هرجور شده امشب باید می‌رفتم‌ سراغش ببینم‌ چرا این رو ازم مخفی کرده ببینم‌ چرا خیلی چیز ها رو بهم نگفته بود
تا رسیدم خونه هرکی رفت تو اتاق خودش اول همه رفتم یه دوش گرفتم بعدش لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم‌ پایین همه نشسته بودن یه‌کم احساس غریبی می‌کردم احساس می‌کردم باید ازشون دور باشم
روی مبل کنار شومینه نشستم باید به رادمهر می‌گفتم یه مدت می‌خوام برم رو کردم سمتش _ من باید یه مدت از این جا برم نمی‌تونم این فضا رو تحمل کنم امشب میرم خونه داییم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۲
رادمهر با شروع حرف زدنم اخم‌هاش توی هم گره خورد _من بهت اجازه رفتن نمیدم
_ نیازی به اجازه تو ندارم الان که همه چی رو می‌دونن پس زودتر کارهای طلاق رو انجام بده بیش‌تر این‌ نمی‌تونم تحمل کنم
_ قرار ما ۵ سال بود تا ۵ سال دیگه خبری از جدای نیست فقط یک طرفه ماجرا تو و آرتا بودین الان اگه تو از من جدا شی یه روز هم زنده نمی‌زارنت
_ چرا مگه چه‌کار کردم مگه نگفتی آرتا نه گفتم باش به خاطر جونش باهات ازدواج می‌کنم اما حالا از کنار کل خانوادت و تو می‌خوام برم
همه با چشم‌های نگران داشتن نگاهمون می‌کردن
_ توهم جزوی از این خانواده‌ای نه به عنوان زن من بلکه به عنوان دختر زنی که هم مادر خواهر برادرای منه هم مارو بزرگ کرد
_ این‌ها رو باهم قاطی نکن این‌که مادرم چه نسبتی باهاتون داره برام اهمیت نداره نمی‌تونم تو رو تحمل کنم به عنوان همسر نمی‌خوام توی این خونه باشم نمی‌خوام کنار شماها باشم همون جوری که این سال‌ها تنهایی زندگی کردم از الان هم می‌خوام تنها باشم اگر تو برای طلاق اقدام نمی‌کنی به وکیلم میگم فردا درخواست بده چون من آدمی نیستم که به اجبار بمونم جایی
_ اروم باش نیازی نیست این همه عصبی باشی
نمی‌خوای این‌جا باشی حق داری یه مدت برو ویلا شمال
این همه آرامش از رادمهر بعیده نمی‌دونم چرا حس می‌کردم خودش نمی‌خواد برم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۳
_ ارومم باشه میرم اما نه تو ویلای تو نه کنار ملک و املاک تو جای که خودم دلم بخواد
_ باشه هرجا دوست داری برو اما یه مدت بمون اعصابت اروم شد فکرت باز‌‌تر شد بیا صحبت کنیم
_ بادیگاردهاتم دور و برم نمیان
_ این یکی رو شرمنده برای محافظت از جونت مجبوری تحمل کنی
_ نمی‌خوام کسی کنارم باشه
_ قول میدم مزاحمت تحت هیچ شرایطی نشن فقط بزار باشن
_ فقط یکی
_ پنج تا
_ نه خیر یکی یا هیچکی
_ چهارتا
_ دوتا آخرش
_قبوله دوتا اما خودت هم باید مراقب باشی تلفنت رو از کنارت جدا نمی‌کنی هرچی شد هر ساعت از شبانه روز زنگ می‌زنی بهم
فقط سرم رو تکون دادم ترانه و تمنا داشتن با خنده نگاهمون می‌کردن بقیه تو فکر بودن
قرار شد فردا صبح حرکت کنم برای همین زودتر از همه پاشدم رفتم تو اتاقم و گفتم‌ شام نمی‌خورم کسی بیدارم نکنه
رفتم تو اتاق در رو قفل کردم یه نیم ساعتی نشستم که خیالم راحت شه کسی سراغم نمیاد
آروم بلند شدم یه لگ چرم با یه کت چرم کوتاه به یه کلاه پوشیدم موهامم کامل جمع کردم گوشی و سویچ و یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم و یواش درو باز کردم دیدم کسی نیست اروم رفتم سمت پله های پشتی که مستقیم می‌رفتن سمت حیاط پشتی
رفتم پشت در ایستادم اروم سرک کشیدم از نبودن نگهبان‌ها خیالم راحت شد راه افتادم سمت درخت‌ها که بین اونا بزنم بیرون تو باغ رو با قدم‌های تند رد کردم رسیدم به دیواری که پایینش رو قبلاً برام اماده کرده بودن اروم از رو جعبه‌ها بالا رفتم از روی دیوار رد شدم از بالای دیوار پریدم پایین رفتم سمت درختچه‌ها پشت دیوار از بینشون موتورم رو در اوردم سوار شدم و حرکت کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۴
رسیدم به مقصد دور و برمو نگاه کردم کسی نبود زنگ درو زدم منتظر شدم تا در باز شه
بدون اینکه بپرسه کیه در باز شد رفتم تو
رفتم سمت اسانسور دکمه ۲۰ رو زدم پنت هوس آپارتمان بود از اسانسور در اومدم در واحد باز بود هر طبقه یه واحد داشت واحد ۲۰
رفتم تو درو بستم با همون بوت هام رفتم تو
صداش رو از تو اشپزخونه شنیدم
_ چای یا قهوه
_ هیچ کدوم کاپوچینو بیار
_اومدی کافی شاپ مگه؟
_ خودت پرسیدی منم جوابتو دادم
با دوتا ماگ اومد رو مبل کناریم نشست
زل زد بهم
_ دلم برات تنگ شده بود
یه پوزخنده صدا دار زدم که خودش متوجه شد با توپ‌ پر اومدم
_ حالت خوبه
_ اون موقعه که گوشه بیمارستان بودم حالمو می‌پرسیدی
_ اومدم دیدی خو حتی خودمو شکل دکتر در اوردم اما هر لحظه یکی پیشت بود نمیشد ریسک کرد نقشه خراب میشد
_ نقشت برات مهم تر بود با من
_ عزیزم معلوم که تو اما نمیشد ریسک کرد بالا سری ها اجازه ندادن نزدیکت شم
تو چشماش زل زدم و گفتم _ بگو یاشار بگو چیارو ازم مخفی می کنی بگو چرا نگفتی منو و آرتا نسبت داریم بگو لعنتی یه دلیل قانع کننده بیار برام تا خودم گند نزدم تو ماموریتت
مثل خودم زل زد تو چشمام و گفت
_ توهم بگو چرا وابسته اون خانواده شدی بگو چرا چسبیدی بهشون اول قرار این بود فقط اطلاعات و امارشون رو در بیاری که بدونیم‌ کدومشون تو دستش تو کاره
اما تو چکار کردی رفتی عاشق شدی اما بدون گفتن به من زن پسر بزرگشون شدی بعد میگی شرایط ایجاد کرد
د بگو دیگه چرا سرخود برا خودت انجام میدی هر کاری دلت بخواد می‌کنی فردا حامله هم شو بگو یهویی شد
با کشیده ای که زدم تو گوشش دست خودم درد گرفت اما اونم ساکت شد
با عصبانیت ایستادم رو بروش
_ من اگر کاری کردم فقط برای این بود تو بهم گفته بودی پدرش قاتل پدرو مادره منه تو گوش منو سه سال تمام پر کردی که باید انتقام بگیرم تو لعنتی گفتی چه بلاهای سر مادرم اورد هر کاری کردم برای انتقام بود حالا اومدی چی می‌گی برای خودت که من برم حامله شم از رادمهر اره تو نیستی ببینی شبا تو بغلش چقد خوبه
_ خفه شو
با صدای دادش ترسیده یه قدم رفتم عقب
_ خفه شو دختره خیره سر میفهمی جلو من چی می‌گی
_ حامله شدن که گرده افشانی نیست میخوای برات بگم‌ چکار می‌کنیم
_ بس کن خجالت بکش من یه چی گفتم معذرت میخوام تو ادامه اش نده
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۵
بار آخرت باشه به من بی احترامی می‌کنی بار بعدی جور دیگه جوابت رو میدم
_ باشه ببخشید
آروم شدم و نشستم رو مبل اون هم بعد چند ثانیه نشست
_ خب برام تعریف کن چرا از من مخفی کرده بودی این جریان‌ها رو
_ نمی‌تونستم همه چیز‌ها رو بهت بگم به خاطر عملیات مجبور بودم نگم
_ واقعا حرف‌های رادمهر راست بود؟
_آره مادرت بعد جدایی از اون عوضی چند سالی به خاطر این‌که پیداش نکنه میره کاشان اون جا با پدرت آشنا میشه که برای ماموریت اومده بود هم دیگه رو می‌‌بینن و بابات همون بار اول از مامانت خواستگاری می‌کنه که جواب رد می‌شنوه ولی بابات بی‌خیال نشد این‌قدر رفت و آمد که دل مامانت رو به دست آورد بعد یک سال ازدواج می‌کنن برمی‌گردن تهران تازه سر تو باردار بوده‌ به طور اتفاقی بابات میشه قاضی پرونده آریا میشه بعضی وقت‌ها بابات پرونده‌ها رو می‌برده خونه مامانت پرونده‌ها رو می‌خونده متوجه اسم آریا میشه از بابات که جریان رو ‌می‌‌پرسه بابات میگه که خلاف کاره دستش تو کاره خرید و فروش مواد ، عتیقه جات و حتی آدم هم می‌فروشه اما هیچ ک.س ازش تا الان آتویی نداشته و هرکی نزدیکش می‌شه رو می‌کشه مامانت به بابات می‌گه که قبلاً با این آدم ازدواج کرده بود و خیلی اطلاعات خوبی در اختیار پدرت می‌زاره اما خواهش می‌کنه بچه‌ها صدمه ای نبینن وقتی‌که بابات مدارک ازش جمع می‌کنه روز محاکمه‌اش ماشین بابات دم در خونه منفجر می‌شه مامانت تو ماشین بوده می‌خواسته بیاد تو رو برگردونه خونه آخه خونه خاله پری بودی بابات هم که دم در بوده این صحنه رو می‌بینه درجا بر اثر شک که بهش وارد شده سکته می کنه اما زنده بوده تا وقتی که تو بیمارستان بستری بوده یه لحظه نگهبان دم در اتاق پدرت میره بیرون و آریا میاد داخل برای بابات تعریف می‌کنه نمی‌خواسته به فرشته آسیب برسه مقصرش تو بودی که جای تو نشست تو ماشین و بابات رو می‌کشه از قبل می‌دونستن قراره بیاد برای همین توی اتاق هم میکروفون بوده هم دوربین اما سرباز دم در با بیرون رفتنش همه برنامه‌ها رو خراب کرده و این شد.
تا الان این پرونده بازه برگشت سمتم و دید مثل ابر بهار دارم گریه می‌کنم دستم رو گرفت و کشیدم تو آغوشش_ عزیزم باید محکم باشی اگر چیزی بهت نگفتم به خاطر خودت بود می‌دونم چه روحیه حساسی داری باید قوی باشی تا بتونی انتقامت رو بگیری آریا هم به سزای عملش برسه
_ولی باید بهم می‌گفتی من باید از قبل می‌دونستم قراره کجا برم پیش کی برم اون‌ها خانواده من هم هستن
_باور کن دست من نبود اجازه نداشتم بگم به خاطر این که احساسی عمل نکنی
_من باید برم بعد صحبت می‌کنیم ممکنه کسی متوجه بشم نیستم
_می‌خوای برسونمت موتور رو بزار تو پارکینگ ببرمت
_نه می‌خوام تنها باشم یه‌کم
_باشه عزیزم مواظب خودت باش رسیدی خبر بده راستی تا یادم نرفته وایسا یه لحظه
رفت تو اتاق من هم کلاه رو سرم کردم منتظر ایستادم تا بیاد با یه کیف کمری مشکی از اتاق اومد بیرون کیف رو سمتم گرفت از دستش گرفتم بازش کردم
_این ها برای چی؟
_ باید بیش‌تر مواظب باشی دیگه آخرهای کاره مراقب خودت خیلی باش این شنود و ردیاب رو از خودت اصلاً جدا نکن برات ابزار هم گذاشتم اگر بتونی زیر پوست یا تو دندونت ردیاب‌هات رو بزار اسلحه‌ات هم پره خشاب هم اضاف گذاشتم برات مراقب خودت خیلی باش
سرم رو تکون دادم و با خداحافظی اومدم بیرون
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۶
نمی‌دونم چرا استرس گرفته بودم سوار موتور شدم راه افتادم سمت خونه معلوم نیست این دلشوره و استرس لعنتی از کجا سراغم اومده اوف رسیدم همون جای که موتور بود خاموش کردم بردم پشت گذاشتم روشم برگ ها رو ریختم از دیوار بالا رفتم یه نگاه به داخل حیاط تقریبا میشد متوجه شد کسی این سمت نیست خیلی آروم اومدم پایین و داخل حیاط شدم. پشت یکی درخت‌ها ایستادم تا نفسی تازه کنم و توی حیاط هم خوب ببینم خداروشکر خبری نبود راه افتادم سمت در پشتی اونجا هم خبری نبود با خیال راحت رفتم تو اتاق خداروشکر خبری نبود
کلاه رو از سرم برداشتم انداختمش رو تخت کت هم از تنم در آوردم یه نفس عمیق کشیدم آخیش خسته شدم یه بار دیگه نفس کشیدم امکان نداشت بوی عطر مردونه می‌اومد چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود که اتاق رو نگاه کردم یه لحظه چشمم خورد به یکی که تو تاریکی کناره پنجره ایستاده بود دهنم رو باز کردم که جیغ بزنم که صداش رو شنیدم
_ جیغ نزن منم یه قدم اومد جلو توی نور‌‌‌ی که پنجره می‌تابید قرار گرفت تازه تونستم صورتش رو ببینم
از ترس زبونم بند اومد یه نگاه به ساعتش کرد یه نگاه به من
_خانم خانم‌ها نمی‌خوای بگی تا ساعت سه شب بیرون چی می‌خواستی اون هم با این سر و شکل‌ مثل دزد‌‌ها اومدی تو
یه قدم دیگه اومد جلو من یه قدم رفتم عقب
_نمی‌خوای بگی وقتی می‌گی خوابت میاد چرا وقتی در می‌زنم کسی جواب نمی‌ده میام تو اتاق می‌بینم جا تره بچه نیست
این‌قدر اومد جلو و من رفتم عقب که خوردم به دیوار پشت سرم
_ موش زبونت رو خورده امروز که خوب زبون داشتی
اومد دقیقا رو به روم ایستاد شاید یه وجب هم فاصلمون نبود سرش رو اورد پایین تو چشم‌هام نگاه کرد _بهم بگو کجا بودی زن من این وقت شب بیرون چی می‌خواست بگو تا همین جا نکشتمت
_رفته بودم بیرون
_غیب گفتی این رو که من هم می‌دونم بگو کجا بودی
_رفته بودم یه کم دور بزنم
_با این سر و شکل
_با موتور رفتم
ابروهاش به هم نزدیک شدن و صورتش اورد نزدیک‌تر
_موتور کجا بود حرف الکی نزن برای من راستش رو بگو
_دروغ نمی‌گم با موتور رفتم یکم دور بزنم نیاز داشتم به تنهایی هوای خونه خفه‌ام می‌کنه
_موتورت کجاست
_بیرون کنار دیوار
_بریم مسیری که رفتی بیرون رو نشونم بده فقط کافیه حتی یه قدم اشتباه بری
_باشه بریم
راه افتادم سمت اتاق
_ کجا لباس بپوش
سرم رو تکون دادم و کتم رو پوشیدم کلاهمم سرم کردم پشت سرم دقیقاً حرکت می کرد. بدون هیچ حرفی مجبور بودم بهش بگم نباید الان خراب می‌کردم وگرنه عملیات خراب می‌شد رسیدیم کنار دیوار
_این‌ها چی هستن؟
_این جعبه‌های رو گذاشتم که بتونم برم اون ور دیوار
با اخم‌های درهم‌ نگاهم کرد.
خودم از روی جعبه‌ها بالا رفتم و پریدم اون طرف دیوار رادمهر هم بعد چندثانیه پرید رفتم سمت موتور و درش آوردم نشونش دادم _اینه موتورم
_کی گذاشتیش این‌جا
_ اون موقعه که بهم گفتی حق ندارم دیگه از خونه برم بیرون فقط برای آوردن وسیله‌هام از خونه می‌تونم برم
گذاشتم اینجا سرش رو تکون داد و اهومی کرد گوشیش رو در آورد زنگ زد _ امیر خودت و ناصر بیاین پشت خونه من اون‌جام
فهمیدم می‌خواد موتورم رو ببره رفتم کنارش سوارش شدم و بغلش کردم.
_ قربونت بشم نگران نباش مواظب خودت باش بالاخره یه روز دوباره برمی‌گردی پیشم با دستم نازش می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم که رسیدن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۷
صاف بشین دختر
صاف نشستم اما هنوز دستم رو بدنه موتورم بود داشتم نازش می‌کردم انگار داشتن یه تیکه از وجودم رو می‌بردن صداش رو شنیدم.
_ناصر این موتور رو ببر پارکینگ اختصاصی خودمون درش رو قفل می‌کنی کلیدش رو میاری برام هیچ جنبنده‌ای حق نزدیک شدن بهش رو نداره فهمیدین
_بله آقا
_امیر تو هم میری داخل پشت همین جا چند تا جعبه هست برشون دار کل عمارت رو بگردین هر جای که دوربین نداره دوربین بزارین هیچ نقطعه کوری نمی‌خوام تمام درهای اضاف عمارت بسته میشن همه فقط از در اصلی ورود و خروج می‌کنن
_چشم آقا
خواست بیاد سمت موتورم که به رادمهر گفتم_میشه خودم بیارمش تو خواهش می‌کنم.
_باشه
با خوش‌حالی روشنش کردم دیدم یکی نشست پشت سرم برگشتم دیدم رادمهره متعجب نگاهش کردم.
_چیه نکنه انتظار داری بزارم خودت بری از تو بعید نیست یهویی فرار می‌کنی شونه بالا انداختم و بی‌خیال برگشتم حرکت کردم گرمای تنش رو کاملاً از پشت سر حس می‌کردم.
_می‌خوای برای آخرین بار دور بزنی با موتورت من مشکلی ندارم.
_واقعاً عیب نداره دور بزنیم؟
_اره خودم رو باهاتم مشکلی نیست
_می‌خوای خودت بشینی
_نه بشین خودت برو ببینم چی بلدی
_ محکم بشین
تا جای که می‌تونستم گاز دادم و انداختم تو اتوبان
هیچی نمی‌گفت گذاشت خودمو تخلیه کنم بعد دو ساعت روندم سمت خونه سرعت رو کم کردم.
دیدم دست‌هاش اومد رو شکمم و از پشت من رو گرفت تو بغلش سرش رو آورد کنار گوشم
_من بدت رو نمی‌خوام دوست ندارم مشکلی برات پیش بیاد یه مدت رو خواهش می‌کنم لجبازی نکن دختر خوبی باش بذار من هم بتونم تمرکز کنم بذار خیالم از بابت تو راحت باشه این‌قدر نگران تو نباشم تا کارهام درست شن بهت قول میدم بعدش هر چی خودت بخوای لطفاً یکم به حرفام گوش بده من هیچ وقت تو زندگیم از کسی خواهش نکردم.
با حرف‌هاش دلم گرم شد واقعاً تعجب کردم که این جوری مهربون باهام حرف زد همیشه حرف خودش رو به زور به کرسی می‌نشوند
_قبول می‌کنی دختر خوبی باشی یا هنوز می‌خوای تخس بازی در بیاری
خندم گرفت
_باشه اما فقط یه مدت چون بعدش نمی‌تونم خوب باشم نه این‌که نخوام نمی‌تونم
خندید و روی موهام رو بوسید.
تمام تنم گر گرفت
تا رسیدن دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم دم در عمارت دوتا بوق زدم در باز شد رفتیم تو پیاده شدم کلید رو بهش دادم_ مرسی خیلی خوب بود
_ مرسی خیلی خوب بود
_خواهش دختر خوب برو داخل سرده مریض میشی
_مگه خودت نمیای؟
_من میرم بعدش آشپزخونه یه قهوه بخورم تو برو
_باشه بازم ممنون و رفتم داخل
دلم نیومد حالا که باهام خوب بود من باهاش بد باشم رفتم دو تا ماگ قهوه درست کردم گذاشتم تو سینی با چند دونه شکلات اومد تو آشپزخونه
_برای من هم درست کردی
_اره دوست داری این‌جا بخوری یا بریم پیش شومینه
_هرجا خودت دوست داری
_پس بریم پیش شومینه
با لبخند سرش رو تکون داد و پشت سرهم راه افتاد
رفتم روی یه کوسن کنار شومینه نشستم کلاه و کتم رو در آوردم گذاشتم رو مبل کنارم اونم کتش رو در آورد کنارم نشست.
شاید برای اولین بار بود کنار هم دوستانه می‌نشستیم
بدون حرف ماگ‌هامون رو برداشتیم قهوه‌هامون رو خوردیم این‌قدر گیج خواب بودم که اصلاً نفهمیدم چه‌طور خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۸
رادمهر#
دختر کوچولوی من خوابش برده سرش رو روی پام گذاشتم .
با موهاش بازی کردم خدایا این دختر رو از کجا آوردی تو زندگیم که این جور دلم رو لرزوند فسقلی فکر کرده می‌تونه من رو گول بزنه همون اول می‌دونستم با موتور داره میره نمی‌دونست که تمام کوچه دوربین داره و یه مورچه هم بدون اراده من نمیاد تو ولی وقتی دیدمش با اون لباس‌های چرم و ژست موتور سواریش دلم رو برد دختره کل شق یه جوری با موتورش حرف میزد انگار بچه‌اش بود باید بیشتر مواظب باشم از پدرم هیچ چیز بعید نیست بخواد بلای سر دخترکم بیاره جوری خوابیده که انگاری کوه کنده بغلش کردم و بالا بردمش راه افتادم سمت اتاقش یه نگاه به در اتاق خودم کردم دو دل بودم که ببرمش اتاق خودش تو یه لحظه تصمیم گرفتم برم اتاق خودم در اتاقم رو باز کردم.
گذاشتمش رو تختم نیم بوت‌هاش رو در آوردم کنار گذاشتم تخت خودم هم لباس‌هام رو عوض کردم کنارش دراز کشیدم کشیدمش سمت خودم سرم رو گذاشتم رو سرش چشم‌هام رو بستم لعنتی نفس‌هاش به گردنم می‌خورد دیونه‌ام داشت می‌کرد برش گردوندم از پشت بغلش کردم خدایا چی آفریدی که از هر طرف بغلش می‌کنم از خود بی‌خود میشم رفتم یه لیوان اب سرد خوردم اومدم کنارش بغلش کردم سرش رو گذاشتم رو سینم دست‌هام رو دورش انداختم و خوابیدم.
می‌دونم صبح بیدار شه دمار از روزگارم در میاره ولی می‌ارزه.
سلینا#
خدایا چرا دارم خفه میشم از خستگی حال ندارم چشم‌هام رو باز کنم با هزار زحمت یکی از چشم‌هام رو یه کوچولو باز کردم وای خدا این‌جا کجاست هول کرده زود رو تخت نشستم با گیجی درو برم رو نگاه کردم این‌جا که اتاق من نیست این‌که رادمهر که کنارم خوابیده وایسا ببینم من چرا تو اتاق این خوابیدم ترسیده چنان جیغی زدم که در عرض صدم ثانیه رادمهر سیخ روی تخت نشست.
_چی‌ شده چرا جیغ می‌زنی؟
_ من تو اتاق تو چکار می‌کنم؟
_دیشب خوابت برد پایین حوصله نداشتم تا اتاقت ببرمت این‌جا اوردمت
با شک و دودلی داشتم نگاهش می‌کردم نمی‌تونستم حرف‌هاش رو باور کنم احساس می‌کردم قصد دیگه‌ای داشته با یه نگاه یخی از رو تخت بلند شد یه پوزخند تو صورتم زد
_دختر خانم فکر و خیال الکی نکن حوصله بچه داری ندارم به جای تو حوری و پری میارم.
با یه بغض که نمی‌دونم از کجا اومد تو گلوم پاشدم از روی تخت بیرون رفتم اگر یه دقیقه دیگه می‌موندم گریه‌ام می‌گرفت باسرعت توی اتاقم رفتم در رو پشت سرم قفل کردم رفتم سمت حمام یه دوش بگیرم.
بعد یه حمام دو که ساعت طول کشید تمام مدت توی وان داشتم فکر می‌کردم چرا از حرف رادمهر ناراحت شدم می‌گذشت بی‌خیال فکر کردن شدم امروز دلم می‌خواست یه تیپ خاص بزنم یه دامن کوتاه مشکی پوشیدم بوت‌های تا رون پام رو هم پوشیدم که لختی پاهام مشخص نباشه یه تاپ مشکی هم پوشیدم که کروات قرمز می‌خورد موهام رو دم اسبی از بالای سرم محکم بستم که چشم‌هام رو کشیده‌تر کرد.
خط چشم گربه‌ای با یه رژ قرمز و یه عالمه عطر تمام شد. رفتم بیرون سر پله‌ها رسیدم از بالا همه چی رو نگاه کردم ببینم کی به کیه
خب همه تقریباً جمع شدن سر میز صبحانه فقط مونده گل سر سبد که من باشم آروم از پله‌ها پایین رفتم با صدای پاشنه کفش‌هام سرشون برگشت سمتم آخرین نفر نگاه رادمهر بود که روم زوم شد نگاه کردنش به من با پریدن آب تو گلوش یکی شد خیلی ریلکس نشستم رو صندلیم از اون لبخند‌های جذابم رو زدم که چال گونه‌ام رو نشون دادم زدم.
لب زدم
_سلام صبح بخیر ببخشید منتظرم موندین
همه جواب صبح بخیرم رو دادن شروع کردن تنها کسی که نمی‌خورد رادمهر بود که هنوز نگاهش به من بود چشم به چشم کیا افتاد که از خنده داشت می‌ترکید و با چشم ابرو داشت اشاره می‌داد به رادمهر که دستش روی میز چه‌طور مشت شده با یه چشمک به کیا بی‌خیال شروع کردم به خوردن صبحانه بعد چند دقیقه رادمهر هم کوتاه اومد صبحانه‌اش رو خورد داشتم لقمه می‌گرفتم که رون پام گرم شد با نگاه کردن به پام متوجه شدم دست رادمهر روی پامه نگاهش کردم دیدم بی خیال داره قهوه‌اش رو می‌خوره نمی‌دونم چرا خوشم اومد از گرمای دستش اما برای تلافی حرف صبح از رو صندلی بلند شدم.

_نوش جان همگی من باید برم وسایلم رو جمع کنم امروز می‌خوام برم.
بدون اینکه بخوام منتظر جواب کسی باشم بلند شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین