- Dec
- 64
- 134
- مدالها
- 2
پارت ۴۹
دم در اخم هام رو باز کردم رفتم داخل دیدم بیدار شده رو صندلی نشسته.
- عزیزم چرا بیدار شدی امروز رو استراحت کن.
- خوبم رادمهر خجالتم نده .
کنارش نشستم بلندش کردم روی پاهام گذاشتمش
- چرا خجالت بکشی خانومم؟
- کسی فهمید؟
- دوست نداری کسی بدونه؟
- نه ولی خجالت میکشم کسی چیزی بگه بهم
- اگه نمیخوای فعلا نمیزارم کسی بفهمه این یه موضوع خصوصی بین من و تو هستش به کسی ربطی نداره یا توضیحی نیازی نیست به کسی بدی عزیز دلم متوجهای ؟
سرش رو آروم تکون داد خواستم بلند شم برم براش یه چیز مقوی بیارم خواستم از رو پام بلندش کنم که دستم رو گرفت.
-کجا میخوای بری؟
- برم برات یه چیزی بیارم بخوری.
- نمیخواد بری همین جا بمون.
- اینجوری ضعف میکنی؟
با ناز و ادا سرش رو انداخت بالا و نوچی کرد.
- ضعف نمیکنم.
با خنده دست تو موهاش کردم مثل گربه ملوس سرش رو تکون داد.
- نکن خوابم میگیره.
- تو بگو چکار کنم عروسکم؟
سرش رو انداخت پایین گوشه لبش رو گاز گرفت با دستش آروم شروع کرد باز کردن دکمههای پیراهنم
- شیطونی نکن من جلو تو نمیتونم خودم رو نگهدارم.
تخس تو چشمهام نگاه کرد.
- منم نخواستم خودتو نگهداری
چشمهام رو بستم یه نفس عمیق کشیدم.
- نکن عروسکم اذیت میشی.
نتونستم دیگه خود دار باشم خم شدم سرم رو بردم تو گردنش
با صدای خمار گفت:
- نمیخوام هیچ وقت خودت رو نگهداری رادمهر چون من هم نگه نمیدارم .
#سلینا
یک ماه از شروع روابط زناشویی من و رادمهر میگذشت مثل دوتا زن و شوهر کاملا عادی بودیم با این تفاوت که آرامش و استراحت رو از رادمهر گرفته بودم حتی یک ثانیه هم برای کنارش بودن رو از دست نمیدادم آخرای عملیات بود و ممکن بود هر لحظه من از این جا برم و دیگه نتونم کنارش باشم.
عصر بود همه دور هم نشسته بودیم حرف میزدیم که رادمهر و اهورا عصبانی اومدن داخل همه نگران بلند شدیم خواستم برم سمت رادمهر که بدونه نگاه کردن بهم برعکس همیشه که تا میاومد خونه بغلم میکرد با صدای بلند خواست پسرا باهاش برن تو اتاق کارش با تعجب بلند شدن رفتن ما دخترا هم نشستیم هرکی یه چیز میگفت اما متوجه شدم پدرش میخواد بیاد ایران تنها موضوعی که میتونست رادمهر رو از خود بی خود کنه بعد نیم ساعت بلند شدم به سمت اتاق رفتم تو اتاق منتظر اومدنش شدم بعد دو سه ساعت کلافه اومد تو متوجه حضورم نشد لباس هاش رو پرت کرد راه افتاد سمت حمام من هم پشت سرش رفتم حمام تو حمام منو دید تعجب کرد.
دم در اخم هام رو باز کردم رفتم داخل دیدم بیدار شده رو صندلی نشسته.
- عزیزم چرا بیدار شدی امروز رو استراحت کن.
- خوبم رادمهر خجالتم نده .
کنارش نشستم بلندش کردم روی پاهام گذاشتمش
- چرا خجالت بکشی خانومم؟
- کسی فهمید؟
- دوست نداری کسی بدونه؟
- نه ولی خجالت میکشم کسی چیزی بگه بهم
- اگه نمیخوای فعلا نمیزارم کسی بفهمه این یه موضوع خصوصی بین من و تو هستش به کسی ربطی نداره یا توضیحی نیازی نیست به کسی بدی عزیز دلم متوجهای ؟
سرش رو آروم تکون داد خواستم بلند شم برم براش یه چیز مقوی بیارم خواستم از رو پام بلندش کنم که دستم رو گرفت.
-کجا میخوای بری؟
- برم برات یه چیزی بیارم بخوری.
- نمیخواد بری همین جا بمون.
- اینجوری ضعف میکنی؟
با ناز و ادا سرش رو انداخت بالا و نوچی کرد.
- ضعف نمیکنم.
با خنده دست تو موهاش کردم مثل گربه ملوس سرش رو تکون داد.
- نکن خوابم میگیره.
- تو بگو چکار کنم عروسکم؟
سرش رو انداخت پایین گوشه لبش رو گاز گرفت با دستش آروم شروع کرد باز کردن دکمههای پیراهنم
- شیطونی نکن من جلو تو نمیتونم خودم رو نگهدارم.
تخس تو چشمهام نگاه کرد.
- منم نخواستم خودتو نگهداری
چشمهام رو بستم یه نفس عمیق کشیدم.
- نکن عروسکم اذیت میشی.
نتونستم دیگه خود دار باشم خم شدم سرم رو بردم تو گردنش
با صدای خمار گفت:
- نمیخوام هیچ وقت خودت رو نگهداری رادمهر چون من هم نگه نمیدارم .
#سلینا
یک ماه از شروع روابط زناشویی من و رادمهر میگذشت مثل دوتا زن و شوهر کاملا عادی بودیم با این تفاوت که آرامش و استراحت رو از رادمهر گرفته بودم حتی یک ثانیه هم برای کنارش بودن رو از دست نمیدادم آخرای عملیات بود و ممکن بود هر لحظه من از این جا برم و دیگه نتونم کنارش باشم.
عصر بود همه دور هم نشسته بودیم حرف میزدیم که رادمهر و اهورا عصبانی اومدن داخل همه نگران بلند شدیم خواستم برم سمت رادمهر که بدونه نگاه کردن بهم برعکس همیشه که تا میاومد خونه بغلم میکرد با صدای بلند خواست پسرا باهاش برن تو اتاق کارش با تعجب بلند شدن رفتن ما دخترا هم نشستیم هرکی یه چیز میگفت اما متوجه شدم پدرش میخواد بیاد ایران تنها موضوعی که میتونست رادمهر رو از خود بی خود کنه بعد نیم ساعت بلند شدم به سمت اتاق رفتم تو اتاق منتظر اومدنش شدم بعد دو سه ساعت کلافه اومد تو متوجه حضورم نشد لباس هاش رو پرت کرد راه افتاد سمت حمام من هم پشت سرش رفتم حمام تو حمام منو دید تعجب کرد.
آخرین ویرایش: