جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadis dalvand با نام [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,526 بازدید, 57 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hadis dalvand
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 6
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۹

دم در اخم هام رو باز کردم رفتم داخل دیدم بیدار شده رو صندلی نشسته.
- عزیزم چرا بیدار شدی امروز رو استراحت کن.
- خوبم رادمهر خجالتم نده .
کنارش نشستم بلندش کردم روی پاهام گذاشتمش
- چرا خجالت بکشی خانومم؟
- کسی فهمید؟
- دوست نداری کسی بدونه؟
- نه ولی خجالت می‌کشم کسی چیزی بگه بهم
- اگه نمی‌خوای فعلا نم‌یزارم کسی بفهمه این یه موضوع خصوصی بین من و تو هستش به کسی ربطی نداره یا توضیحی نیازی نیست به کسی بدی عزیز دلم متوجه‌ای ؟
سرش رو آروم‌ تکون داد خواستم بلند شم برم براش یه چیز مقوی بیارم خواستم از رو پام بلندش کنم که دستم رو گرفت.
-کجا می‌خوای بری؟
- برم برات یه چیزی بیارم بخوری.
- نمی‌خواد بری همین جا بمون.
- این‌جوری ضعف می‌کنی؟
با ناز و ادا سرش رو انداخت بالا و نوچی کرد.
- ضعف نمی‌کنم.
با خنده دست تو موهاش کردم مثل گربه ملوس سرش رو تکون داد.
- نکن خوابم می‌گیره.
- تو بگو چکار کنم عروسکم؟
سرش رو انداخت پایین گوشه لبش رو گاز گرفت با دستش آروم شروع کرد باز کردن دکمه‌های پیراهنم
- شیطونی نکن من جلو تو نمی‌تونم خودم رو نگهدارم.
تخس تو چشم‌هام نگاه کرد.
- منم نخواستم خودتو نگهداری
چشم‌هام رو بستم یه نفس عمیق کشیدم.
- نکن عروسکم اذیت می‌شی.
نتونستم دیگه خود دار باشم خم شدم سرم رو بردم تو گردنش
با صدای خمار گفت:
- نمی‌خوام هیچ وقت خودت رو نگهداری رادمهر چون من هم نگه‌ نمیدارم .
#سلینا
یک ماه از شروع روابط زناشویی من و رادمهر می‌گذشت مثل دوتا زن و شوهر کاملا عادی بودیم با این تفاوت که آرامش و استراحت رو از رادمهر گرفته بودم حتی یک ثانیه هم برای کنارش بودن رو از دست نمی‌دادم آخرای عملیات بود و ممکن بود هر لحظه من از این جا برم و دیگه نتونم کنارش باشم.
عصر بود همه دور هم نشسته بودیم حرف می‌زدیم که رادمهر و اهورا عصبانی اومدن داخل همه نگران بلند شدیم خواستم برم سمت رادمهر که بدونه نگاه کردن بهم برعکس همیشه که تا می‌اومد خونه بغلم می‌کرد با صدای بلند خواست پسرا باهاش برن تو اتاق کارش با تعجب بلند شدن رفتن ما دخترا هم نشستیم هرکی یه چیز می‌گفت اما متوجه شدم پدرش میخواد بیاد ایران تنها موضوعی که می‌تونست رادمهر رو از خود بی خود کنه بعد نیم ساعت بلند شدم به سمت اتاق رفتم تو اتاق منتظر اومدنش شدم بعد دو سه ساعت کلافه اومد تو متوجه حضورم نشد لباس هاش رو پرت کرد راه افتاد سمت حمام من هم پشت سرش رفتم حمام تو حمام منو دید تعجب کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۵۰

با خنده گفتم :
- این‌جا هم از دست من آرامش نداری.
یه خنده بی جون کرد بعد حمام بیرون اومدیم لباس پوشیدیم کنارش نشستم تو موهاش دست کشیدم.
- بابام داره میاد اگه بیاد اتفاق‌های خوبی نمی‌افته
- مگه قراره چی بشه؟
یه نگاه غمگین بهم کرد دست دور کمرم انداخت
- کاش نیاد کاش برای همیشه دست از سرمون برداره می‌خواد بیاد انتقام بگیره از من برا این‌که حاضر نبودم نه خودم نه هیچ کدوم از بچه‌ها باهاش تو کاراش هم‌کاری کنن نذاشتم هیچ‌کدوم حتی یه خلاف انجام بدن داره میاد من رو تحت فشار بزاره فهمیده نقطعه ضعف دارم.
- چه نقطعه ضعفی داری شاید بتونیم کاری کنیم؟
- نمی‌شه دست بزاره رو تو من میمیرم اون موقعه از خودش می‌تونم بدتر بشم .
با تعجب نگاهش کردم که چسبوندم به خودش
- نمی‌تونم سلینا روی تو غمار کنم تو خط قرمز که هیچی تو خط سیاه منی باید بری همه کارا رو کردم همه چی آماده اس دو ساعت دیگه پرواز داری.
با تعجب و حیرت نگاهش کردم.
- چی داری می‌گی برای خودت من هیچ جا نمیرم جای من تصمیم نگیر.
- انتخابش با تو نیست سلینا همین که گفتم
چند لحظه بدون هیچ حرفی نگاهش کردم بعد چند دقیقه گفتم :
- می‌خوای برم؟
-آره برای یه مدت بتونم همه چی رو درست کنم برت می‌گردونم.
- باشه اما یه شرط دارم.
- باشه عزیز دلم هرچی که باشه قبول می‌کنم
دستش رو گرفتم سمت تخت بردمش
من از رادمهر ثمره عشق می‌خوام این رفتن برای همیشه اس خودم می‌‌دونم برگشتی تو کار نیست.
با غمگین ترین حالت ممکنه از عشقم جدا می‌شم.
رادمهر#
با این‌که دلم اصلا راضی نمی‌شد اما سلینا رو راهی کردم بعد رفتنش مثل گرگ زخم خورده شده بودم هیچ ک.س جرئت رد شدن از کنارم رو نداشت تو خونه وقتی می‌رفتم هیچ ک.س حتی حرف هم نمی‌زد کم چیزی که نیست دنیام رو از دست دادم سه ماه از رفتن سلینا می‌گذشت اما نمی‌دونستم کجاست لحظه ای آخر از سوار شدن پشیمون شده و الان معلوم نیست کجاست به مرز دیونگی رسیدم اما خیالم راحته دست بابام نیست لعنت بهش که هرچی بدبختی دارم از گور به اصطلاحه پدره که فقط باعث بدبختی بچه هاش بوده و هست .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۵۱

#سلینا
امروز از صبح استرس دارم صد بار رفتم اتاق رونیا و رایا از اتاق اونا به اتاق یاشار همه رو دیونه کرده بودم.
امروز قرار بود بعد دو سال جاوید رو بگیرن با هزار تا مدرک داشتن بازم تا حالا تونسته فرار کنه خیلی نگرانم اتفاقی برای بچه ها نیفته توی این دو سال با هیچ ک.س در ارتباط نبودم.
در اتاقم رو باز کردم رو به روی در عکس بزرگ از خانواده عزیزم بود داشتم برای دیدن دوباره لحظه شماری می‌کردم نمی‌دونم چه واکنشی قرار نشون بدن بعد چند دقیقه با صدای در اتاق یاشار به خودم اومدم اشک‌هام رو پاک کردم یه نگاه به ساعت کردم هنوز وقت داشتم با هزار و یک التماس و خواهش یاشار قبول کرد من هم با خودشون تو عملیات ببرن اما حق مداخله یا داخل رفتن رو ندارم فقط از ماشین می‌تونم ببینم.
به سمت یاشار راه افتاد صداش از تو آشپزخانه می‌اومد داشت غر می‌زد
یاشار - این دختره پدره مارو در آورده از صبح صد بار اومده بالا سرم از بی‌خوابی دارم میمیرم سر دردم گرفتم الان باید برم عملیات موندم چه طوری این دوسال رو تحمل کرد اوف خدایا این چی بود گذاشتی تو دامن من بیچاره یکم صبور با آرامش نمی‌شد.
بی خیال غر زدن‌های یاشار شدم رفتم توی آشپزخانه
- چته مثل این پیر مرد‌های ۱۰۰ ساله داری غر می‌زنی خستت نشد؟
چپ چپ بهم نگاه کرد وقتی دید من هم پرو تر از خودش دارم نگاه می‌کنم بهش گفت:
- بیا از سر خر شیطون بیا پایین امروز نیا پیش رایا و رونیا بمون .
- حرفات خیلی تکراری شدن دیگه بس کن گفتم میام حرفی توش نباشه.
با تاسف و ناراحتی سرش رو تکون داد یه قرص با آب خورد.
- تا من یه دوش بگیرم توهم آماده شو قبلش دوتا قهوه درست کن بخوریم ممکنه امشب کارمون طول بکشه.
سرم رو به معنی تایید حرفش تکون دادم قهوه ساز رو روشن کردم . سمت اتاق راه افتادم لباس‌های که از قبل آماده کرده بودم رو پوشیدم.
از اتاق رایا صداشون ‌می‌اومدن داشتن با پریسا بازی می‌کردن. رفتم آشپزخونه قهوه‌هارو آماده کردم ریختم داخل ماگ با دوتا شکلات روی کانتر گذاشتم.
ماگ خودم رو برداشتم سمت تراس رفتم در رو باز کردم که هوای خنک بزنه بهم شاید از التهاب درونم کم کنه.
بعد ده دقیقه یاشار اومد هر دومون آماده سمت ماشین حرکت کردیم.
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۵۲

توی راه بدون هیچ حرفی گذشت بعد حدود دو ساعت که رسیدیم به جای که همه جمع شده بودن چند تا ماشین با لباس های سرتا پا مشکی و چند ماشین پلیس و حدود ۶۰ ۷۰ نفر نیرو آماده باش .
یاشار از ماشین میاد شد من هم پشت سرش راه افتادم بعد سلام کردن و احترام های که گذاشت خواست به منم یه جلیغه و ماسک بدن که اگر کسی از این سمت رد شد منو نشناسه بعد حدود ربع ساعت همه به سمت جاهاشون رفتن یاشار دستم رو گرفت بردم سمت یکی از ماشین ها اشاره کرد که سوار شم.
- ببین ریسک کردم آوردمت تحت هیچ شرایطی از ماشین پیاده نمی‌شی هر صدای شنیدی هر اتفاقی افتاد حتی اگه بمب بترکه تو از این ماشین پیاده نمی‌شی فهمیدی؟
- خیالت راحت تو برو فقط نزار اتفاقی برای کسی بی‌افته جون خانواده‌ام تو دستاته ترخدا مراقب خودت و بقیه باش من طاقت داغ ندارم.
سرش رو تکون داد سرم رو تو بغل گرفت و روی سرم رو بوسید
- تو نگران نباش بهت قول دادم عزیزم.
خیلی سریع حرکت کرد با بقیه رفتن سمت ویلا ظاهره امشب جاوید همه خانواده و دوست و آشناش رو جمع کرده که بزرگترین قاچاقش رو انجام بده و اعلام بازنشستگی کنه و مهم تر از همه قراره جایگزین خودش معرفی کنه فقط خدا میدونه که قراره کدوم یکی از پسراش رو قربونی خواسته‌های کثیف خودش کنه.
یک ساعتی می‌شد تو ماشین بودم و خبری نبود یک دفعه شروع به تیراندازی شد در ماشین رو باز کردم خودم رو با عجله از ماشین بیرون انداختم رفتم جلوتر دیدم چند تا مامور ایستادن دارن با دوربین‌ نگاه می‌کنن یکی شون با دیدن من چون من رو از قبل می‌شناخت اومد دوربین رو سمتم گرفت.

- خانم از توی دوربین نگاه کنین اما لطفا جلو تر نرین
سرم رو تکون دادم و دوربین رو ازش گرفتم هرچی نگاه می‌کردم جز دود ‌و صدای جیغ و داد چیزی معلوم نبود بعد ده دقیقه صدا از توی بلندگو پخش شد.
- محوطه محاصره شده دستاتون رو بزارین پشت سرتون بیاین بیرون تکرار می‌کنم محوطه محاصره‌اس جای فراری ندارین تسلیم شین.
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۵۳

چند نفر دیگه‌ای بیرون اومدن اما هنوز خبری از هیچ کدوم از بچه‌ها نبود از سمت پنجره‌های ویلا شروع کردن به تیراندازی به سمت مامور‌ها درگیری دو طرفه شده بود از همه طرف صدای تیراندازی می‌اومد مامور‌ها کم‌کم وارد محوطه داشتن می‌شدن اما بازم تیراندازی تمامی نداشت.
آروم بدون جلب توجه یکی از اسلحه‌هارو برداشتم و سمت راست حرکت کردم.
برای یک لحظه یادم افتاد من قبلا این‌جا اومده بودم با کیا یه شب مهمونی گرفته بودیم به سمت ویلای کناری حرکت کردم ما بین دوتا ویلا یه فاصله کم داشت که میشه از بین دوتا حرکت کرد و یه در مخفی کوچیک داشت که هرکسی متوجه‌اش نمی‌شد با دست رو دیوار کشیدم با خوشحالی از پیدا کردن در داخل رفتم.
خیلی بی سرو صدا راه افتادم سمت پشت ویلا که از در انبار داخل برم تمام این راه رو کیا یادم داده بود که اگر مامور اومد فرار کنیم به خاطر پارتی گرفتن.
در انبار مثل همیشه هیچ قفلی نداشت آروم رفتم داخل هرچی جلوتر می‌رفتم صدای حرف زدن و داد و بیداد بیشتر‌ می‌شد.

- کار یکی از شماهاست که لو رفتیم لعنت به همه شما داغ می‌زارم رو دل یکی یکی‌ تون صبر کنین
صدای جاوید بود رسیدم زیر میز غذا خوری که تو آشپزخونه بود از بین پایه های صندلی داشتم توی پذیرایی رو نگاه می‌کردم که دیدم رادمهر بی‌خیال نشسته یه سیگار گوشه لبش یه لیوان نوشیدنی هم دستش پا رو پا انداخته کنارش هم دخترا و پسرا نشسته بودن بالا سرشون دو نفر با اسلحه ایستاده‌ان .
نفرات زیادی باقی نمونده بود.
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۵۴


آروم گوشیم رو از تو جیبم در آوردم پیام دادم به یاشار ۷ نفر بیشتر نمونده داخل خونه دوتاشون بقیه رو گروگان گرفتن ۵ تا هم دارن سمت شما تیراندازی می‌کنن.
بعد ارسال پیام به یک دقیقه نرسید که زنگ زد ریجکتش کردم. پیام داد تو کجای مگه؟
براش پیام فرستادم وقت این حرفا نیست گوش کن فقط پیش پنجره تراس یه نفر ایستاده یک نفر سمت پنجره انتهای سالن دو نفر پنجره وسطی یکی هم از سمت در داره شلیک می‌کنه.
بعد پیام چند لحظه بعد جاهای که گفته بودم رو دونه دونه شروع کردن به زدن فقط یک نفر مونده بود که کنار در بود با زدن اون دونفری که بالاسرشون بودن رفتن جای بقیه رو بگیرن که دو نفر دیگه هم زدن الان فقط مونده بود خود جاوید به یاشار پیام دادم فقط جاوید مونده و گوشی رو گذاشتم تو جیب شلوارم آروم از زیر میز در اومدم رفتم پشت کانتر مخفی شدم.
جاوید به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفت فکرش هم نمی‌کرد از کجا خورده از زن صیغه‌ای که داشت خیلی راحت آمارش رو به یه جون تر از جاوید فروخت.
صدای از تو بلندگو می‌اومد که خودش رو تسلیم کنه اما گوش نمی‌کرد مردک پست عوضی خودم می‌کشمت.
آروم آروم اومدم بیرون نگاه بچه‌ها افتاد بهم اما با ماسک و جلیغه حتی فکرش هم نمی‌کردن من باشم یکی با تعجب یا ناراحتی یکی خوش‌حالی داشتن نگاه‌ می‌کردن .
- این‌ جا آخر خطه جاوید خان
با صدام برگشت سمتم با تعجب و ترس نگاه بهم می‌کرد.
یه پوزخند صدا دار زدم
- اومدم ازت انتقام بگیر مردک کثافت
با این حرفم قهقه زد و گفت:
- خیلی‌ها خواستن انتقام بگیرن اما نتونستن حالا تو جوجه پلیس می‌خوای چه غلطی کنی؟
آروم ماسکم رو از روی صورتم در آوردم.
- شناختی جاوید خان ؟
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۵۵


- من جوجه پلیس اومدم انتقام مادری که با بمبی که تو ماشین گذاشتی و منفجرش کردی رو بگیرم
یه قدم رفتم نزدیک تر
- اومدم انتقام پدری رو بگیرم که تو بیمارستان کشتیش رو بگیرم.
یه قدم دیگه رفتم جلو تر از لحظه که نقاب رو برداشتم رادمهر ایستاده بود سر پا داشت نگاه می‌کرد بهم بقیه هنوز تو شک بودن.
- اومدم انتقام دختری رو بگیرم‌ که تو اوج بچگی یتیمش کردی و تنهایی بزرگ شد رو بگیرم.
یه قدم دیگه جلو رفتم.
- مهم تر از همه اومدم انتقام بچه‌ای بگیرم که نزاشتی به‌ دنیا بیاد .
با بیست قدم فاصله رو به روش ایستادم.
جاوید - نمی‌خواستم برای فرشته اتفاقی بی‌افته خودش جای پدرت نشست تو ماشین حقش بود اون عوضی وقتی عشق من رو ازم گرفت.
با داد گفتم :
- خفه شو عوضی درباره پدرم درست صحبت کن عوضی توی کثافت که زن خودت رو این‌ قدر آزار دادی که بچه‌هاش رو ول کنه بره نزاشتی خوشی کنه نزاشتی خوشبخت بشه کنار عشقش لعنت بهت عوضی
اینارو با جیغ و فریاد و گریه می‌گفتم.
- من برای پدرت اصلا متاسف نیستم حتی خوش‌حال شدم از مردنش و البته در مورد اون بچه هم خوش‌حالم که مرد چون باعث می‌شد موندگار بشی و دیدن تو یعنی عذاب کشیدن من دیدنت کنار رادمهر حسرت خوردن من بود که کپی فرشته بودی نمی‌تونستم لمست کنم کنارت بخوابم
با جیغ و داد گفتم
- خفه شو مرتیکه لجن اولین تیر رو توی بازوی راستش زدم
- فقط خفه شو کثافت لجن این جای بابام زدم
تیر دوم رو توی پای راستش شدم
- این به خاطر مامانم بودم
تیر سوم رو توی پای چپش زدم
- این به خاطر بچم بود که نزاشتی پدرش رو ببینه
خواستم تیر چهارم رو بزنم که یکی دستش رو گذاشت رو شونه‌ام خواستم برگردم ببینم کیه که قفسه سی*ن*ه ام یه لحظه سوخت و نتونستم نفس بکشم همه چی جلو چشم‌هام سیاه شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین