جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadis dalvand با نام [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,514 بازدید, 57 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hadis dalvand
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۳۹
سمت اتاق رفتم بعد دو ساعت چمدونم جمع بود زیپ چمدون رو بستم. بیرون راه افتادم. دم در اتاق ایستادم که در اتاق ترانه باز شد بیرون اومد
_ واقعاً داری میری؟
_آره عزیزم این‌جوری بهتره
_کاش الان نمی‌رفتی
_الان دو روز دیگه نداره گلم یه مدت تنها باشم باید فکرهام رو کنم
_باشه گلم خوش بگذره
بغلش کردم و بوسش کردم سمت راه پله‌ها راه افتادم.
یهویی چمدون رو یکی گرفت دیدم آرتا چمدون رو گرفته داره از پله‌ها پایین میره دلم واقعاً برای آرتا می‌سوزه تنها کسی که از همه طرف بهش ضربه وارد شد من که با نقشه وارد زندگیش شدم چه ازدواج من با رادمهر و حالا که خواهرش هستم یه آه بلند کشیدم از پله‌ها پایین رفتم.
روی نگاه کردن تو چشم‌هاش رو نداشتم با سر پایین
_ ممنون
_خواهش کاری داشتی بهم‌ زنگ بزن مراقب خودتم باش
_چشم
_سرتو بگیر بالا تو اشتباهی نکردی مقصر همه چی پدر منه نه تو همون دختر کوچولو باش که لجباز و یه دنده بود.
سرم رو بالا گرفتم و فقط تونستم یه سری تکون بدم و چشم‌هام رو ازش بدزدم نمی‌تونستم با وجدانم کنار بیام.

سمت در خروجی رفتم که یکی از بادیگارد‌‌ها تا منو دید سرش رو پایین انداخت
_خانم ماشین اماده اس
_باشه بریم
با این‌که می‌خواستم با ماشین خودم برم ولی بعد حرف‌های دیشب یاشار ترس بدی تو دلم افتاده بود منتظر بودم رادمهر بگه نرو تا نمی‌رفتم ولی نبودش.
سوار ماشین شدم حرکت کرد یه راننده و یه محافظ تو ماشین با من بودن
یه ماشین با دو تا محافظ پشت سرمون با کمترین فاصله حرکت می کرد تا رسیدن به شمال هدفون گذاشتم تو گوشم و آهنگ گوش دادم با ایستادن ماشین چشام‌هام روباز کردم.
در کنارم رو راننده باز کرد
_ خانم بفرمایید
پیاده شدم یه تشکر کردم.
سمت ویلا راه افتادم داخل که رفتم باد سردی بهم خورد که یخ زدم.
هجوم یک‌باره خاطره‌ها باعث شد چشم‌هام پر اشک بشن دلم نمی‌خواست دوباره بهشون فکر کنم با تماس دیشبم به سرایدار خونه مرتب و تمیز بود و یخچال پر مواد غذایی از اون‌ جایی که آدم دل رحمی بودم
رفتم در خونه رو باز کردم دیدم نگهبان‌ها با راننده تو حیاط ایستادن تو این سرما
_می‌تونید داخل بیاین
_نه خانم راحتیم
_تعارف نکردم باهاتون بیاین تو اتاق‌های طبقه پایین رو بردارین چند روزی که این‌جا هستم تو حیاط یخ می‌زنین با تردید یه نگاه به هم‌دیگه کردن و اومدن تو
_ راحت باشین من طبقه بالام میخوام زنگ بزنم غذا بیارن چی می‌خورین؟
_خانم ممنون ما چیزی میل نداریم.
_بذارین یه چیزی بگم اول این‌که هی به من خانم خانم نگین تا این‌جا هستیم اسمم سلینا‌‌ س هر جور می‌خواین صدام کنین هم شما راحت باشین هم من دوماً تعارف نداریم با هم دیگه وقتی شما برای مراقبت از من اومدین پس این حرفارو بزارین کنار که به همه خوش بگذره فکر کنین اومدین تعطیلات
_ همه با هم چشم گفتن
_حالا بگین چی می‌خورین تا سفارش بدم بیارن
_خانم می‌خواین ما بریم بگیریم
_نه واقعا دوست دارین اون روی منو ببنین؟
_ببخشید آبجی
_آفرین پسر خوب حالا اسم‌هاتون رو هم بگین بدونم
راننده_آبجی من مرتضی‌ام
_آبجی من هم متین
_ محمدم سلینا خانم
_ خوبه گفتم خانم رو نگین ها
_من هم کوچیک شما رضام
_خوبه این‌جوری بهتر شد حالا بگین چی می‌خورین
بعد پرسیدن از همه یه تشکری کردن و یه خواهش می کنم گفتم رفتم سمت گوشیم زنگ زدم رستوران سفارش غذا و سالاد و دسر و نوشیدنی دادم .
تا اومدن غذا سمت اتاقم رفتم.
چمدون رو توی طبقه دوم گذاشته بودن با خودم توی اتاق بردم. لباس‌هام رو با یه تونیک و شلوار عوض کردم یه شال هم روی سرم گذاشتم که با حالت بالا سرم بستم.
یه آبی به دست و صورتم زدم رفتم پایین دیدم غذا رو آوردن چون از قبل با همراه بانک حساب کردم مرتضی رو فرستادم بره غذا هارو بگیره
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۰
تو آشپزخونه رفتم قاشق و چنگال و لیوان روی میز گذاشتم.
غذا رو آورد همه رو صدا زدم کنار هم ناهار می‌خوردیم که گوشی محمد زنگ خورد
-سلام آقا
_بله آقا خیالتون راحت
_چشم بهشون میگم
_چشم.چشم
_ آقا خداحافظ
تماس رو قطع کرد.
محمد رو به من کرد
-آبجی ،آقا رادمهر بودن گفتن زنگ زدن به گوشی‌تون جواب ندادین در اولین فرصت تماس بگیرین کار مهمی دارن.
-باشه ممنون
بعد غذا نذاشتن من کاری کنم گفتن خودشون جمع می‌کنن.
تو پذیرایی رفتم روی مبل نشستم گوشی رو برداشتم دیدم پانزده تماس بی‌پاسخ از رادمهر دارم.
به رادمهر زنگ زدم که رد تماس زد.
مردک دیوانه‌اس تو دلم بهش بد و بیراه می‌گفتم که گوشیم زنگ خورد تصویری زنگ زده بود یه ابرو بالا انداختم و با تعجب جوابش رو دادم
_سلام
_سلام علیکم سلینا خانم پارسال دوست امسال آشنا
_هنوز یه روز هم نشده رفتم زنگ زدی اذیتم کنی
_نه چه اذیتی جات خوبه مشکلی نداری؟ چیزی احتیاج نداری؟
_نه مرسی همه چی هست
_هرچی خواستی یکی از بچه‌هارو بفرست بره برات بگیره.
_باشه نگران نباش
_حالا چرا شال پوشیدی؟
خواستم جوابش رو بدم که صدا رضا اومد
_ آبجی چای براتون بیارم؟
_ آره دست درد نکنه تو کابینت بالا در طوسی شکلات هم هست بیار با خودت همه باهم بخوریم برا خودتون هم بیارین.
_چشم
_ رادمهر چی پرسیدی؟
یه لحظه نگاه بهش کردم چنان قرمز شده بود که گفتم الان سکته می‌کنه.
_چی‌شده چرا این‌جوری شدی.
_همه باهم تو یه خونه‌این؟
_ آره بیرون سرد بود گفتم بیان تو اتاق‌های طبقه پایین رو بهشون دادم.
_تو غلط کردی دختره خیر سر حالیت میشه اون‌ها چهار تا پسر جوونن
_ خب باشن مشکلش چیه مثل چند‌ تا دوست توی یک خونه موندیم . الکی حساس نباش من خودم بلدم از خودم مواظبت کنم اگر بدونم کسی نگاه بد می‌کنه خودم آدمش می‌کنم
_آخ دختره کله شق من از دست تو یا دیونه میشم یا می‌میرم
_عزیزم تو دیونه بودی گردن من ننداز اگر هم ...
دلم نیومد حرف رو ادامه بدم دلم نخواست حتی به زبون بیارم که خدای نکرده چیزیش بشه
فقط نگاهم کرد و دیگه هیچی نگفت.
با خداحافظی بدون این‌که منتظر جوابش باشم تلفن رو قطع کردم به همراه متین راه افتادم کنار دریا عقب‌تر من ایستاده بود. کنار ساحل راه می‌رفتم.
_ متین زنگ بزن بچه‌ها بگو بیان آتیش روشن کنیم.
- آبجی چشم
چند تا تیکه چوب کنار هم برای نشستن بود روی یکیشون نشستم بعد نیم ساعت پسرها اومدن آتیش رو روشن کردن محمد که شکمو بودن از قیافش مشخص بود چند تا سیب زمینی با نمک و فلفل یه فلاکس چای و تنقلات آورده بود .
همه دور آتیش نشسته بودیم و حرف می‌زدیم می‌خواستیم بازی کنیم بدبخت‌ها می‌گفتن نمیشه زشته حاضر نمی‌شدن تو بازی‌هاشون شرکت کنم خلاصه قرار شد هرکی یه خاطره خنده دار تعریف کنه محمد که پسر شوخی بود یه خاطره های از خودش می‌ساخت که هرکی ندونه حس می‌کرد خودش هم اون‌جا حضور داشته با صدای بلند داشتم به یکی از خاطره‌هاش می‌خندیدم که از پشت سرش دیدم رادمهر به سمت‌ ما داره میاد.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۱

خنده‌ام قطع شد یواش لب زدم :
_ جمع کنین گاومون زایید
توی یک لحظه چهارتاشون تا چشم‌هاشون به رادمهر افتاد چنان جدی و خشک نشستن که انگار این‌ها نبودن که تا دو ثانیه پیش داشتن هرهر می‌خندیدن برای ضایع نشدن گفتم:
- بابا این‌قدر خشک نباشین بخدا یکم بخندین به جای بر نمی‌خوره خودم الکی خندیدم
_ نه خانم نمی‌شه ما باید مراقب شما باشیم.
محمد عوضی خوب بلد بود تو هر شرایطی دلقک بازی در بیاره بیچاره ها از خنده داشتن می‌ترکیدن اما از نزدیک شدن رادمهر مثل سگ ترسیده بودن صدای قدم های رادمهر رو که شنیدن سریع ایستادن که بگن ما حواسم جمع هستیم. با دیدن رادمهر سرهاشون رو انداختن پایین و سلام کردن جوابشون رو داد نگاه رادمهر مستقیم به من بود.
رو بروم نشست که با نشستن رادمهر پسرا رفتن عقب که صدای صحبت کردن ما به گوششون نرسه من‌ هم خیلی ریلکس پرو تو چشم‌هاش زل زدم.

_ زبونت رو موش خورده؟تا دو دقیقه پیش که صدای خنده‌هات تا ویلا می‌اومدن
با خنده نگاهش کردم
_ خنده جرمه نباید بخندم؟
_ جرم نیست ولی حداقل به بزرگترت سلام کن
_ تو بزرگتر هستی اما بزرگتر من نیستی
_ بی‌خیال تا تو بزرگ بشی من پیر شدم
_ چرا الان فکر می‌کنی که جوونی
_ در برابر کوچولویی مثل تو شاید پیر باشم ولی برای خیلی‌ها جذابم
_ خیلی‌ها غلط کردن
بهویی ساکت شدم.
رادمهر با ابرو‌های بالا رفته و چشم‌های درشت شده از تعجب نگاهم می‌کرد.
آخه من دیوونه چرا باید همچین حرفی بزنم برای جمع کردن قضیه به کوچه علی چپ زدم.
_ این‌‌جا چه‌کار داری مگه قرار نشد تنها باشم؟
_ قرار بود تنها تکرار کن تنها باشی نه این‌که با چهار تا پسر داخل یه خونه بمونی
_ بهت گفتم بلدم از خودم مراقبت کنم
_ دختره خیر سر بفهم چهار تا مردن هرچه‌قدر هم خوب باشن و احترام و حرمت خانواده رو نگهدارن ممکنه شیطون بره تو جلدشون مثل پنبه و آتیش می‌مونه دختر و پسر مخصوصاً تو دختر خوشگلی هستی جذابی ممکنه هر کسی رو وسوسه کنه بخواد آزار و اذیتت کنه چرا این‌ها رو متوجه نمی‌شی‌‌؟
الان که داشت این حرف‌ها رو میزد بهش حق می‌دادم نگران بشه و بخواد تا این‌جا بیاد اما برا این که کم نیارم بهش گفتم
_ تو هم وسوسه کردم؟
_ نه من اون‌قدر از خودم اراده دارم که بتونم جلو خودم رو بگیرم
_ تا حالا دوست دختر داشتی؟
_ آره
_ چندتا
_ یادم نیست ماله خیلی سال پیشه
تازه داشت برام جالب میشد.
بلند شدم رفتم کنارش جای متین نشستم
_ آقرین بگو چندتا داشتی
خندید
_ باور کن یادم نیست شاید دو سه تا بودن
_ الکی نگو پسری مثل تو محاله کم دوست دختر داشته باشه
_ چرا مگه من چمه
_ خودت رو سیاه کن حاضرم شرط ببندم بالای سی تا داشتی
_ شرط نبند که بازنده‌ای
_یعنی واقعاً دو سه تا داشتی
_ اره وقتم رو برای این چیزا هدر نمی‌دادم کلاً میونه خوبی با دختری جز خانواده‌ام نداشتم احساسی نمی‌تونستم بهشون داشته باشم
_ من چی؟
_ تو چی؟
_ میونه‌ات با من چه‌طوره؟
_ با این‌که خیلی کله شقی و سر به هوا اما باید بهت بگم جزء محدوده دخترهایی مهم زندگیم هستی.
_ از من خوشت میاد؟
_ چرا باید بدم بیاد تو جزء خانواده منی و مهم‌تر از همه زنم هستی هر چه‌قدر موقت و قرادادی اما جزو ناموس و خط قرمز منی که با هیچ کی سر تو شوخی ندارم.
نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست حرف دیگه‌ای بزنه مثلاً بگه آره دوست دارم و فقط من مهمم براش
سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
_ تو بگو تا حالا با کسی بودی
خواستم اذیتش کنم
_ آره
_ چند نفر
با شیطنت بهش گفتم
_ مگه بهت بچه‌‌ها نگفتن؟
_ چی رو بگن
_ من هفته‌ای دوست پسرهام رو عوض می‌کردم
اخم‌هاش تو هم رفت.
_ تازه بعضی وقت‌ها با دو سه تاهم هم‌زمان دوست می‌شدم دیگه برای سرگرمی بود.
_ بسه ادامه نده
با شیطنت نزدیکش شدم
_ چرا بذار برات بگم تازه می‌خواستم تعریف کنم باهاشون کجا‌ها می‌رفتم.
با اخم نگاه‌ بهم کرد که از رو برم و ساکت شم من‌ هم لجباز زل زدم تو چشم‌هاش
_ این‌ رو یادم رفت بهت بگم هرشب هرشب مهمونی بودم‌.
یه چشمک بهش زدم که مچ دستم رو گرفت فشار داد که دردم گرفت منم تحمل درد و اصلا نداشتم
_ بخدا الکی گفتم من تو عمرم جز پسرهای خانواده خودتون هیچ غریبه‌ای رو آدم حساب نمی‌کردم این هم خر شدم بچگی کردم با خانواده‌اتون آشنا شدم.
یکم دیگه فشار داد که اشکم داشت در می‌اومد
_ مهمونی هم دو سه بار رفتم کیا همیشه کنارم بود می‌تونی زنگ بزنی از کیا بپرسی.
دستم رو ول کرد خیلی ریلکس نشست از توفلاکس برا خودش چای ریخت نشست به خوردن زیر لب فحش بهش می‌دادم.
به حرص خوردنم خندید یه چشمک برام زد.
_ تا تو باشی دست رو غیرت من نذاری.
_ دلم می‌خواد می‌زارم.
خندید دوباره و دیگه هیچی نگفت.
دروغ چرا از بودنش خوش‌حال شدم که اومده.
بلند شد کنارم ایستاد دست‌هاش رو به سمتم گرفت دستم رو تو دستش گذاشتم با هم راه افتادیم‌ سمت ویلا تمام مسیر بیست دقیقه‌ای ساحل تا ویلا تو سکوت گذشت.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۲

پسرها بیرون موندن.
- بهشون بگو بیان داخل من میرم بالا پایین دیگه نمیام.
به سمت طبقه بالا رفتم.
تو اتاق رو تخت دراز کشیدم .
حوصله‌ام سر رفته بود. گوشی رو برداشتم به رادمهر زنگ زدم .
- کجای؟
- اتاق کناریت
بدون هیچ حرفی قطع کردم پتو و بالشتم رو زدم زیر بغل رفتم دم در اتاقش بدون در زدن درو باز کردم رفتم تو بیچاره هنگ کرد فقط نگاه بهم می‌کرد.
رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم پتوم رو انداختم روی خودم دیدم همین جوری با تعجب داره نگاه بهم می‌کنه
- ها چیه اومدم این جا بخوابم نگاه کردن داره؟
- اون وقت چرا باید بیای این‌جا بخوابی؟
سرم رو بردم زیر و پتو رو مثل چادر دور سرم پیچیدم فقط چشم‌هام و بینیم بیرون بود.
- می‌ترسم تنها بخوابم.
- اگر من نبودم می‌خواستی چکار کنی؟
با خنده گفتم:
- ماشالله چهار تا پسر باهام بود.
خیز برداشت سمتم و روی تنم خیمه زد آب دهنم رو قورت دادم نگاهش کردم دوتا دستش کنار سرم روی تخت بود‌.
- بچه که زدن نداره
- بچه وقتی حرف گنده تر دهنش بزنه باید تنبیه بشه.
- شوخی بود جنبه داشته باش.
- باشه.
با خباثت خم شد روم لب‌هاش رو آروم به لبم زد و بوسید و عقب کشید.
با گیجی نگاه بهش کردم که شونه انداخت بالا و از روم کنار رفت.
- شوخی بود جنبه داشته باش.
بیشعور حرف خودم رو به خودم بر می‌گردوند.
ته دلم از بوسه‌اش قیلی ویلی رفت . دلم باز می‌خواست اما حاضر نبودم که بهش بگم. برای اولین بار حس‌های زنانه‌ام داشتن بیدار می‌شدن.
کنار هم خوابیدم نصف شب بود از خواب بیدار شدم دیدم آروم خوابیده وسوسه شدم یبار دیگه طعم لب‌هاش رو بچشم هرچی شیطون رو لعنت کردم فاید نداشت هرچی بهش گفتم نمی‌شه گوش نمی‌داد هی در گوشم می‌گفت همین یه بار بلاخره تسلیم حرف‌های شیطون شدم مدیونه کسی فکر کنه شیطون دل خودم بود.
آروم سرم رو بردم جلو لب‌هام رو گذاشتم رو لب‌هاش، تنم داغ شد از گرمای لب‌هاش سرم رو عقب کشیدم که کمرم رو یکی از دست‌هاش گرفت و سرم رو با اون یکی دستش گرفت و عمیق و طولانی شروع کرد بوسیدنم چشم‌هام خود به خود رو هم افتادن و با رادمهر همراهی کردم . بعد چند دقیقه که برام مثل یک سال گذشت سرم رو آروم عقب کشیدم بدون این که چشم‌هام رو باز کنم یکم عقب رفتم سرم رو بالشت گذاشتم یهویی دوباره لب‌هام گرم شدن از بین چشم‌هام نگاه بهش کردم یه بوسه عمیق و داغ رو لبم زد و رفت سر بالشت خودش دراز کشید صدای نفس‌های هر دومون و ضربان قلب‌هامون توی فضای اتاق شنیده می‌شد.
بلند شد رفت تو تراس مشخص بود رادمهر هم مثل من داره به زور خودش رو کنترل می‌کنه این قدر فکر و خیال کردم که بلاخره خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۳

#رادمهر
برای اولین بار هیچ اراده‌ای از خودم نداشتم با بوسه‌ای که به لبم زد نتونستم خودم رو کنترل کنم اگر عقب نمی‌کشید معلوم نبود تا کجا پیش می‌رفتم من که از خدام بود اما ترسیدم از عکس العمل بعدش نمی‌خواستم عجله کنم ممکن بود از دستش بدم عجیب این مدت بی‌جنبه شده بودم.
دخترکم اولین باره که تجربه داشته کم تجربه بودنش باعث شد بیشتر داغ کنم که داره اولین بارش رو با من تجریه می‌کنه . سر شب برا این‌که باهاش شوخی کنم بوسیده بودمش فهمیدم که دو چار دوگانگی شد.
برای بار اول می‌خواستم اول حسش رو به خودم مطمئن شم نه فقط از سر نیاز دوم این‌که بهترین شب زندگیش باشه.
لعنتی عجب لبی داشت از سرما در حال یخ زدن بودم اما از داخل داغ بودم از پنجره داخل رو نگاه کردم خوابیده بود با خیال راحت رفتم رو تخت خوابیدم .
#سلینا
دو هفته از روزی که رادمهر به شمال اومد گذشته بود و مثل یه قرار نا نوشته شب‌ها با رادمهر روی تخت می‌خوابیدم قبل خواب لب‌هام رو می‌بوسید و هیچ کدوم به روی خودمون نمی‌آوردیم من که از این کارش لذت می‌بردم و انتقام رو کلاً گذاشته بودم کنار داشت تو دلم جا باز می‌کرد انگار این سفر لازم بود تا بفهمم اون‌قدر که فکر می‌کردم از رادمهر بدم نمی‌اومد و برعکس خوشم اومده ازش اما خودم نمی‌فهمیدم.
امروز قرار بود بچه‌ها هم بیان شمال و بریم ویلا رادمهر وسایلم رو جمع کرده بودم و رادمهر تو ماشین گذاشته بودشون ناهار رو باهم بیرون خوردیم دیگه مثل قبل بی‌حس نبودم نسبت بهش بلکه راحت‌تر باهاش رفتار می‌کردم مثل دوتا آدم عادی بعد نهار بازار رفتیم یه مقدار خرید برای ویلا کردیم وقتی برگشتیم ویلا همه اومده بودن
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۴

با سلام و احوال پرسی داخل رفتیم.
چمدونم رو بردم تو اتاق رادمهر وقتی رفتم داخل داشت پیراهنش رو با یه تی‌شرت عوض می‌کرد وقتی چمدون تو دستم رو دید یه لبخند زد و بعد تعویض لباسش رفت بیرون حداقل خیالم راحت شد نسبت بهم بی‌میل نیست. تصمیم گرفته بودم همه چی رو بسپارم به سرنوشت نمی‌خواستم خودم رو آزار بدم رادمهر شوهرم بود و اگه می‌خواستم با خودم رو راست باشم مدت‌ها بود ازش خوشم اومده بود بی‌خیال همه چیز وسایلم رو چیدم تو کمد یه پیراهن تا یه وجب پایین‌تر زانو پوشیدم آستین کوتاه داشت موهام رو شونه زدم.
پیش بقیه رفتم. هنوز هیچ‌کی نمی‌دونست من با رادمهر اتاق‌هامون یکی هستن چون ترانه چند بار گفته بود شب میان اتاق من و من هیچی به روی خودم نیاوردم.
آخر شب بود با یه شب بخیر رفتم سمت اتاقمون که صدای رادمهر هم شنیدم که داشت برای فردا باهاشون برنامه بیرون رفتن می‌ریخت رفتم تو اتاق لباسم رو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم رفتم زیر پتو بعد ده دقیقه رادمهر اومد تو با یه نگاه به تخت من رو دید انگار خیالش راحت شد تی شرت رو با یه حرکت در آورد و گذاشت سر چوب لباسی و با رکابی جذب اومد رو تخت دوتامون کنار هم دراز کشیده بودیم بدون هیچ حرفی به سقف نگاه می‌کردیم.
یهویی در باز شد تمنا و ترانه اومدن تو با چشم‌های گشاد شده از تعجب نگاه‌مون کردن تا ترانه خواست واکنشی از خودش نشون بده تمنا با نیش باز شده دستش رو گرفت کشیدش بیرون و در و بست از پشت در صداش رو می‌شنیدم که داشت به بقیه می‌گفت خوابه مزاحمش نشین و به زور بردشون من و رادمهر به هم یه نگاه کردیم هم‌زمان از خنده منفجر شدیم.
_ فردا چه دستی برام بگیرین این دوتا
_ کسی بهت چیزی گفت دوست نداشتی جوابشون رو بدی به خودم بگو خودم ساکتشون می‌کنم.
_ بالاخره باید بفهمن.
_ مشکلی نداری بخوای بفهمن؟
_ نه مشکلی ندارم
_ من رو به عنوان شوهرت قبول کردی؟
_ نمی‌گم با همه چی کنار اومدم اما تو رو قبول دارم
_ ممنون سلینا پشیمون نمی‌شی از اعتمادت که کردی.
سرم رو تکون دادم و رادمهر هم دیگه چیزی نگفت.
بعد ده دقیقه صداش رو شنیدم.
_برای فردا برنامه ریختیم صبح بریم جنگل ناهارو بیرون بخوریم عصر بریم بازار تا آخر شب شهربازی هم بچه‌هامون رو ببریم
با تعجب نگاه کردم بهش
_ بچه هاتون کی‌ان؟
به طرف من روی پهلو خوابید لپم رو کشید
_ بچه من که توی بقیه هم دخترهان
لپم رو از تو دستش در آوردم
_ یچه خودتی من خیلی هم بزرگم چشم بصیرت می‌خواد که متاسفانه تو نداری.
زبونم رو براش در آوردم و پشتم رو بهش کردم.
بعد چند ثانیه از پشت کمرم گرمای تنش رو حس کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۵

بغلم کرد و با موهام آروم بازی می‌کرد.
محال بود کسی دست تو موهام کنه و من بیشتر چند دقیقه دوام بیارم.
_ خوابم می‌گیره دست موهام کنی
_ واقعاً
خمار خواب داشتم می‌شدم چشم‌هام رو بستم
- اهوم
آروم سمت خودش برم گردوند مثل این چند شب گذشته شروع کرد بوسیدنم و من هم با چشم‌های بسته همراهیش‌ می‌کردم بعد چند دقیقه لب‌هاش رو گذاشت روی پیشونیم و بوسید.
_ حالا بخواب دختر خوب این سهم هرشب منه قبل خواب حتماً سهم من رو بده .
دوباره با موهام بازی کرد که اصلا نفهمیدم چه‌طوری خوابم برد.
صبح با نوازش صورتم چشم‌هام رو باز کردم که رادمهر رو دیدم که داره صورتم رو ناز میکنه.
چشم های بازم رو که دیدم خندید خم شد لپم رو بوسید
- صبح بخیر خوشگل خانم
- صبح تو هم بخیر
هنوز خواب آلود بودم به زور چشم‌هام رو باز نگه داشته بودم.
_ پاشو که این قوم ظالم تا حالا هجوم نیاوردن برات به خاطر منه که تو اتاقم وگرنه از اول صبح صداشون داره از پشت در میاد منتظرن پام برسه بیرون حمله کنن.
خندیدم سرم رو تو بالشت کردم
_ زدی تو خال جان من نرو بیرون حالشون رو بگیرم
_ جون خودت رو هیچ‌وقت قسم نده باشه می‌مونم باهم بریم.
با خنده بلند شدم زود رفتم تو حمام یه دوش سریع گرفتم. با حوله اومدم بیرون که رادمهر متوجه شد اما برای راحتی من برنگشت لباس‌هام رو پوشیدم بعد بیست دقیقه آماده شدم با هم بیرون رفتیم.
تا رادمهر در رو باز کرد ترانه و تمنا زود خواستن بیان که رادمهر دستم رو گرفت خیلی عادی صبح بخیر گفت و سمت میز نهار خوری رفتیم. همه با تعجب به ما دوتا نگاه می‌کردن که چرا باهم از اتاق اومدیم بیرون و مهم‌تر از همه دست تو دست خیلی عادی پشت میز نشستیم.بعد چند دقیقه هم سر میز برای خوردن صبحانه حاضر بودن.
با صدای رادمهر سر همه چرخید روش
- عزیزم، برات آب پرتغال بذارم یا چای می‌خوری؟
با دهن باز داشتن به رادمهر نگاه می کردن خنده‌ام گرفته بود
_آب پرتغال عزیزم
با این حرف من نگاه‌هاشون از روی رادمهر به سمت چرخید چشم‌هاشون از کاسه در اومده بود.
خیلی ریلکس من و رادمهر صبحانه رو شروع کردیم با پام زدم به پای تمنا
- ببند مگس توش رفت
با حرف تمنا همه از شک در اومدن
- کثافت داداشم رو چه‌کار کردی چند روز تنهاش باهات گذاشتیم
خواستم جوابش بدم که رادمهر گفت:
- تمنا، مشکل چیه ؟
_ مشکلی نیست داداش آخه شما قبل رفتن این‌جوری نبودین
_ تمنا جان من و سلینا هم مثل هر زن و شوهر دیگه‌ای هستیم یه مدت طول کشید که بتونیم با شرایط کنار بیایم اما الان مثل یه زوج عادی هستیم.
رو به بقیه نگاه کرد که داشتن با تعجب بهش نگاه می‌کردن.
_ شما‌‌ها با این موضوع مشکلی دارین؟
صدای پگاه اومد
_ تو یه اتاقین؟
- من، کنار زنم تو یه اتاق رو یه تخت رو یه بالش می‌خوابم اگر می‌خوای جزئیات کارهای تو اتاق هم برات بگم که خیال همتون راحت شه‌؟
بعد حرفش شروع کرد به خوردن صبحانه بعد چند دقیقه صدای ترانه اومد.
- مبارکتون باشه خیلی خوش‌حال شدم شما دوتا لیاقت خوش‌بختی رو دارین
بعد به ترتیب همه تبریک گفتن و ابراز خوش‌حالی کردن بعد صبحانه سمت جنگل راه افتادیم بعد دو ساعت چادر زدیم نشستیم هرکی مشغول یه کاری بود.
تا چشم رادمهر رو دور دیدن همه دخترها اومدن دورم رو گرفتن
تمنا_ داداشم رو خر کردی
ترلان_ خره اگه داداشمونه این‌ هم خواهرمونه پس رادمهر هم خواهرمون رو خر کرده.
ترانه_ این جونور با چشم‌هاش رادمهر رو خام کرد
رکسانا_شما سه تا چه‌تونه بی‌طرف باید باشین ماها باید خواهر شوهر بازی در بیاریم
تمنا_ رکی خانم به دلت صابون نزن اجازه نمیدم یکی به خواهرم بگه بالا چشمت ابروهه
ترلان _ بابا دو دقیقه ببندین اومدیم حرف بکشیم تا رادمهر نیستش نه سر این دوتا دعوا کنیم.
تمنا- راست میگی‌ها
سمت من برگشتن
- دختر خوبی باش خودت همه چی رو تعریف کن نذار به زور متوسل بشیم
خیلی ریلکس لیوان چای رو برداشتم به لبم نزدیک کردم و هیچ جوابی ندادم.
حرص رکی در اومد دستش رو بلند کرد که بزنه تو سرم که با صدای رادمهر دستش سرجاش موند
رادمهر- دستت بهش بزنی روی سگم بالا میاد
همه باهم به سمت رادمهر برگشتن حتی من هم تعجب کردم چه برسه بقیه آخه خیلی دور‌تر ما بود یهویی از کجا پیداش شد خدا می‌دونه .
راشین- داداش رکی شوخی کرد ما فقط برامون سواله تو این چند روز چه اتفاقی افتاده.
رادمهر- اتفاق خاصی نبوده ازدواجمون یهویی بود الان باهم به تفاهم رسیدیم همین دیگه تمامش کنین.
سرشون رو انداختن پایین
- چشم
بعد رفتن رادمهر زیر چشمی با حرص بهم نگاه می‌کردن دلم براشون سوخت.
- بیاین تا بهتون بگم
با عجله خودشون رو انداختن روی زیر انداز کنارم نشستن
بهشون خنده‌ام گرفت با خنده سرم رو تکون دادم و خلاصه ماجرا رو تعریف کردم که چی بوده و اتفاق خاصی نبود.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۶

بعد یک هفته رادمهر به زور تونست همه رو راضی کنه که برگردیم.
بعد چند ساعت تو حیاط خونه پیاده شدیم به سمت اتاقم رفتم.
حمام کردم لباس پوشیدم یکم استراحت کردم تا برای شام صدام کنن.
نزدیک ساعت ۹ بود که خدمت‌کار صدام زد که شام حاضره پایین رفتم شام رو دور هم با حرف‌های معمولی خوردیم ولی رادمهر عجیب تو فکر بود و فقط با غذاش بازی می‌کرد.
آخر شب رادمهر زودتر همه شب بخیر گفت و رفت .
بعد یک ساعت همه کم‌کم شب بخیر گفتن و رفتن من هم بلند شدم به سمت اتاق رفتم لباسم رو با یه لباس شخصی تاپ و شلوارک عوض کردم ربدوشام هم پوشیدم به سمت اتاق رادمهر رفتم از روشن بود چراغ اتاقش مشخص بود منتظره که میرم یا نمیرم یه نفس عمیق کشیدم آروم در رو باز کردم داخل رفتم با صدای در سرش رو بالا آورد با دیدنم یه نفس راحت کشید یه لبخند کم رنگ رو لبش نشست.
- عیبی که نداره؟
رادمهرگفت :
- چی؟
- این‌جا بخوابم
سمتم اومد رو به روم ایستاد تو چشم‌هام نگاه کرد
رادمهر- چه عیبی می‌تونه داشته باشه بیای تو اتاق خودت بخوابی
یه لبخند ملیح زدم و با ناز گفتم :
- گفتم شاید برگشتیم دیگه نخوای باهات تو یه اتاق باشم
موهام رو که با کش بالا سرم بسته بودم رو باز کرد و آروم لب زد.
- آرزومه همیشه کنارم باشی این‌جا این اتاق این خونه حتی خود من هم ماله تو هستم هروقت هر جا دوست داشتی باش
سرم رو تکون دادم سمت تخت رفتم ربدوشام رو در آوردم رو تخت نشستم موهام رو بافتم زیر چشمی حواسم بهش بود که خیره‌ام بود خیلی عادی کارم تمام شد رو تخت دراز کشیدم بعد چند ثانیه رادمهر هم لامپ رو خاموش کرد و اومد کنارم خوابید.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۷

با صدای رادمهر توجه‌ام بهش جلب شد.
- سلینا می‌دونم ممکنه منو هیچ‌ وقت مثل شوهرت نبینی ولی ازت امشب می‌خوام یه فرصت به دوتامون بودی نمی‌دونم از کی ولی دلم برات خیلی وقته رفته امشب دارم از ته قلبم برات اعتراف می‌کنم که تو رو با جون و دلم دوست دارم از اون شب که کنارم خوابیدی تا همین امشب خیلی با خودم کلنجار رفتم که بتونم بیام و حرف دلم رو بهت بزنم شاید باورت نشه اما برای اولین بار ترسیدم از این‌که پس زده بشم از سمت تو دختری که بعد این همه سال تونسته من رو دیونه خودش کنه جرئت پیدا نکردم نتونستم شاید پیش خودت بگی بی دست و پا هستم ولی سخت بود برام.
وقتی سرم رو بر می‌گردونم نبینمت دیونه می‌شم دوست دارم هر لحظه هرثانیه کنارم باشی .
رادمهر داشت از احساساتش می‌گفت و من غرق در فکر خودم چرا من در حق خودم ظلم کنم من هم می‌خواستم کنارش باشم شاید بعد پرونده دیگه هیچ وقت نتونم کنارش باشم حداقل از عشقی که تو قلبم جونه زده لذت ببرم نمی‌خوام یه عمر حسرت این روزا رو بخورم. رادمهر هنوز داشت حرف می‌زد.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده خم شدم روش لب‌هام رو گذاشتم رو لب‌هاش و بوسیدمش چند ثانیه هنگ کرده بود بعد که حالیش شد همراهیم کرد دستش رو پشت سرم گذاشته بود خودم رو بیشتر به سمتش کشیدم تقریبا روش بودم عمیق هم دیگه رو می‌بوسیدیم.
سرش یکم عقب کشید و گفت :
- سهمیه‌ام رو دادی که دیگه حرف نزنم و بخوابم
این حرفارو داشت با خنده می‌گفت.
بدون این‌که بخوام جوابش رو بدم کامل خودم کشیدم روش با حرارت بیشتر بوسیدمش لبم رو یه گاز کوچیک زد که اخم در اومد.
_ بسه نمی‌خوام عجله کنیم.
اهمیتی به حرفش ندادم دوباره رو لب‌هاش خم شدم دستم رو از زیر رکابیش رد کردم رو سینش گذاشتم.
_ نکن سلینا پشیمون می‌شی.
سرم رو بردم دم گوشش با صدای آروم گفتم:
_ اگه یه روزی هم پشیمون بشیم حسرت به دل عشق هم نمی‌مونیم.
با این حرفم منو گذاشت رو تخت روم خیمه زد
_ مطمئنی بعدش نمی تونی برگردی به عقب
دستم رو انداختم دور گردنش سرم رو تکون دادم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۴۸

صبح با یه درد تو کمرم و دلم بیدار شدم تمام دیشب اومد جلو چشم‌هام یه لبخند نشست رو لبم بابت هیچی پشیمون نبودم بلکه از ثانیه ثانیه‌اش لذت بردم با تکونی که خوردم رادمهر بیدار شد.
- چی شده درد داری؟
یکم ازش خجالت می کشیدم.
- خوبم می‌خوام برم حمام کنم.
رادمهر بلند شد کمکم کرد حمام بردم خودش حمامم کرد آوردم بیرون خشکم کرد لباس برام پوشید رو تختی رو عوض کرد منو رو تخت خوابوند رو سرم رو بوسید.
_ دراز بکش امروز خودت رو اذیت نکن.
سرم رو تکون دادم.
رفت بیرون و با یه لیوان شیر عسل اومد.
- خانمی این رو آروم بخور که بعدش بهت مسکن بدم.
لیوان رو دستم داد.
یواش یواش خوردمش یه مسکن هم بهم داد که خوردم بعدش به تخت تکیه دادم.
- مگه چندتا زن داشتی که این چیزا رو بلدی؟
_ لازم نیست زن داشته باشم تا بلد باشم، برای تو هرکاری می کنم که کنار من هیچ وقت ناراحت یا غمگین نباشی.
کنارم رو تخت نشست سرم رو گذاشتم رو سی*ن*ه اش با حرفاش و نوازش دستش خوابم برد.
#رادمهر
دیشب بهترین شب زندگیم بود می‌دونم ممکنه بعد‌ها پشیمون شه اما من راضی بودم به همین یک بار خیالم راحت بود همه چیش ماله خودمه دیشب واقعا نتونستم خودم رو کنترل کنم دست و پاهام جلوی این شیطون کوچولو سست شده بود عطر تنش حرارت بدنش کاری کرد که چشم رو همه چی بستم حتی الان هم که تو بغلم خوابه نتونسته از حرارت دیشبم کم کنه با خنده تو دلم گفتم تا یک ماه دیگه حاملت کردم خانم کوچولو با این عطش تندی که دوتامون داریم فکر نکنم بتونم دوریش رو تحمل کنم بعد چند دقیقه که خوابش سنگین شد سرش رو بالشت گذاشتم گوشی رو برداشتم رفتم بیرون به شرکت زنگ زدم اطلاع دادم یک هفته نمی‌تونم برم و جلسه‌ها رو کنسل کنن. بعدش به خدمه گفتم برای نهار گوشت و جیگر درست کنن به همه گفتم که سلینا برای تو راه بودن خسته‌اس و کسی مزاحمش نشه که چشمک راشین و رکسانا از چشمم دور نموند. و البته تیکه راشین گفت: خستگی راه مبارک با چشم غره‌ای که بهش رفتم غش غش خندید و خودش و رکسانا دست هاشون رو زدن بهم همه با تعجب نگاه می‌کردن به این دوتا دیوانه و ازشون می‌پرسیدن چی شده این دوتا هم از ترس من می‌گفتن هیچی زده به سرمون با اخم به سمت اتاق راه افتادم .
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین