جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadis dalvand با نام [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,674 بازدید, 57 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سلینا] اثر «حدیث دالوند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hadis dalvand
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۹
که بردیا گفت کی پایه بازیه همه دست و جیغ نشستیم دور هم هرکی یه بازی میگفت که با رای گیری قرار شد جرئت حقیقت بازی کنیم
بردیا گوشیش رو دراورد گذاشت وسط زد روش بطری شروع کرد به حرکت کردن
رو پگاه و فرهاد افتاد نوبت پگاه بود بپرسه جرئت یا حقیقت
فرها: حقیقت
پگاه:دیشب داشتی با کی حرف میزدی براش میگفتی به خاطرت دنیا رو اتیش میزنم ؟
تا اینو گفت همه پوکیدم از خنده
بردیا :بیشعور یادت ندادن گوش ندی به حرفا بقیه خلاصه با هزار دنگ و فنگ گفت عاشق یه دختری شده و قرار براش خواستگار بیاد و ایک حرفا دوباره زدیم رو گوشی این دفعه افتاد به ترلان و کیا
کیا:انتخاب کن کدوم
ترلان _جرئت
هنوز کامل از دهنش در نیومده
پاشد جوراباش رو دراود گفت برو بشورشون انداخت رو ترلان
ترلان خیلی وسواسی بود جیغ فوش دادن به کیا
ماهم هر هر بخند
هرچی گفت کیا گوش نداد با اجبار با دستمال کاغدی گرفت و بردش پایین مطمئنم رفت بده خدمتکار بندازه تو ماشین اینی که من میشناسم جوراب خودشم نمی شوره
داشتیم بازی می کردیم که افتاد به منو پگاه
پگاه پرسید جرئت یا حقیقت
گفتم حقیقت
پگاه: هنوز عاشق ارتای ؟ همه جا خوردیم از این سوالش
خیلی سخت بود بخوام جوابشو بدم سر انداختم پایین بچه ها شروع کردن بهش توپیدن این چه حرفی بود زدی خجالت نمی کشی و غیره با همون سر پایین بهش گفتم اونقد عوضی نشدم اسم تو شناسنامه کسی باشه
و عاشق یکی دیگه باشم هر احساسی که قبلا داشتم تو دل دفن کردم بعد حرفم دیگه هیچکی حال و حوصله بازی نداشت هرکدوم یه سمت ول شدیم کیا تکیه داد پاشم دراز کرده بود منم سرمو گذاشتم رو پاش دست کشید تو موهام ترلان هم اومد رو اون پاش دراز کشید اروم کیا جوری که فقط خودمون بشنویم گفت واقعا حرف دلت بود بدون اینکه نگاش کنم فقط چشمم به اسمون بالا سرم بود گفتم نمیگم دیگه بهش حسی ندارم اما دیگه عشقی نیست هرچی بود دفن شد تو دلم شاید تا ابد حسرتش رو بخورم اما دیگه نمی شه کاریش کرد
صدای ترلان رو شنیدم_ حست به رادمهر چیه
خیلی این روزا اینو از خودم پرسیدم
با صدای ارومی گفتم _واقعا هیچ حسی ندارم نه نفرت نه دوست داشتن هیچی بی حس بی حس نه ازش نفرت دارم به خاطر اینکه من زنشم چون خودم قبول کردم نه علاقه ای بهش دارم هیچ احساسی بهش ندارم که بخوام بگم دیگه هیچی‌ نگفتیم
با صدا کسری که گفت کی پایه شهربازیه چشامو باز کردم و نگاه کیا کردم
کیا بدون نگاه کردن به بقیه کدوم دیونه ای میره شهربازی با این سن و سالامون در کمال تعجب همه باهم_ من
قرار شد فردا ساعت ۶ همه باهم بریم شهربازی بعدشم شام و بستنی
همونجا همه گرفتن خوابیدن پتو انداختن رو خودشون
وقتی همه خوابیدن فقط منو کیا بیدار بودیم
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۰

داشتیم حرف میزدیم یهویی کیا پرسید_ دختری حست به من چیه
تنها سوالی که همیشه با خوش حالی جوابشو میدادم همین بود_ تو برام سفید ترین ادم رو زمینی با تو ندارم حرفای که به هیچ احدی نزدم به تو میگم حال بدم باهات خوب میشه حال خوبم با تو عالی میشه یه دوستی برام یه برادر یه حامی از اولین روزی که اومدی تو زندگیم و دیدمت یه حسی بهم میگفت انگار تو برام از جونم عزیز تر میشی انگار میشناختمت از قبل هیج وقت یادم نمیره اگه به خاطر تو نبود با ار(ارتا) حرفمو خوردم با بچه ها اشنا نمی شدم یادت وقتی تصادف کردیم با اینکه مقصر من بودم گفتی فدا سرت عیب نداره بشین تو ماشین فقط برا اینکه بیمه قبول کنه مامور بیاد تا اومدن مامور منو تو باهم دوست شدیم گفتیم و خندیدم مامور که اومد باورش نمیشد ما باهم تصادف کرده باشیم خلاصه بعد اون همیشه باهم بیرون بودیم که بعدش دخترا و پسرا هم اومدن و بیشتر باهم صمیمی شدیم دیگه هر شب جمع بودیم خونه ام یادش بخیر واقعا چه روزای بود چشامو بستم و دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم با دستش توموهام خوابم گرفته بود
راوی# دخترک بی خبر از همه جا از پشت دیوار رادمهر تکیه بر دیوار شنید حرفای دختری که الان از محرمی بهش محرم تر بود و نمی تونست حتی دستشم بگیره و دلش گرفت از روزگاری که مجبور بود به خاطر اون دل خیلی ها شکسته میشد ان طرف دیوار ارتای که هم عاشق بود و نبود نمیدانست ناراحت باشد یا خوش حال نمیدانست یاد عشق از دست رفته اش گرید کند یا بخندد به روزای نه چندان دوری که باهم داشتن اخ به این روزگاری که دله همه را لرزانده بود رادمهر نگران از این همه مسئولیت در قبال خانواده جای پدرو مادر را باید برای همه شان می گرفت نمیدانست به کدام یکی برسد به دل برادرش که شکسته بود و نمی توانست چیزی بگوید یا دخترکی که از همه ما بی خبر وارد زندگیشون شده بود
سلینا# چشامو بازکردم صبح شده بود
بدبخت کیا همونجوری خوابش برده بود منو ترلان هم این ور اون ورش پاشدم ترلان هم بیدار کردم کیارو صدا زدم تا بیدار شد بدنش خشک شده بود بیچاره پاشدیم رفتیم‌تو اتاق هامون
اول یه دوش گرفتم تا کرختی از بدنم‌بره با حوله نشستم رو اینه به خودم‌نگاه کردم چشای اهوی طوسی عسلی که همیشه ارتا میگفت عاشقشونه لبای کوچیک و قنچه ای و دماغ باریک که ترلان همیشه میگفت عملیه صورتم جمع و جور خوشگل بود البته به قول فرهان بیشتر تو دل بروی هیکلمم باریک و رو فرم بودم نه لاغر نه چاق متوسط و بهم می اومد البته از نظر کیا جوجه ای بودم قدم متوسط بود از خودم دل کندم پاشدم لباس پوشیدم موهامم چون خیلی بلند بود تا پایین تر از کمرم بود مجبور بودم همیشه جمعشون کنم جز کیا و ترلان کسی نمیدونست موهام تا کجاس همیشه جمع کرده بودن کارام که تمام شد عطر زدم و رفتم‌سمت پله ها صبحانه رو که خوردیم نشستیم دور هم‌به خنده کیا هم هی غر میزد این دوتا ورپریده منو کرده بودن بالشت براخودشون تخت خوابیده بودن منم بدبخت کمرم درد می کنه خلاصه تا عصر که شدیم رفتیم شهربازی
اول همه رفتم سمت رنجر که دیدم دستم داره از پشت کشیده میشه نگاه کردم دیدم کیاه_ ورپریده دست از این چیزا بردار من نمیام باهات اونقد قیافه ام رو مظلوم کردم که نه تنها کیا بلکه همه پاشدن اومدن
دنبالم همه بازی هارو رفتیم هرجا من میرفتم ایناهم عین جوجه اردک دنبال من بودن😂😂
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۱
بعد کلی بازی تشریف بردیم برای شام که من طبق معمولا چون دلم میخواست از هر غذا بخورم رفتم جفت کیا و ترانه نشستم ترلان و فرهان هم چپوندم پیش خودمون ادم باید فکر شکمش باشه والا بخداا نزاشتم هیچ کدوم غذای تکراری بگیرن تا غذا رو بیارن رفتم دستامو بشورم که یکی از همکلاسی های دانشگاه رو دیدم داشتیم حرف میزدیم پسره باحالی بود همیشه کلی سر به سرش میزاشتم خلاصه شمارش رو داد گفت این شمارم کاری جیزی داشتی که با مشتی که خورد تو صورتش کپ کردم از ترس اونم دهنش باز موند از تعجب که چی بود چی شد تا به خودم اومدم دیدم رادمهر افتاده به جونش میزنش که با جیِغ من همه جمع شدن رادمهر رو جدا کردن کیا که میشناخت پارسا رو بلندش کرد بردش منم خواستم برم دنبالش که با داد رادمهر با ترس موندم سرجام هیییی کجا میری تو برگشتم فقط نگاش کردم
رادمهر: خجالت نمی کشی یه زن شوهر دار از یه پسر شماره می گیره نفهمیدم چیشد که دستم خورد تو صورتش از عصبانیت داشتم می ترکیدم با داد رو توپیدم بهش_ با چه جرئتی به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی فکر کردی که هستی که برات خودت میبری و میدوزی من به خاطر تو قید عشق ارتا رو زدم فقط به خاطر حرفای تو بعد الان به من میگی شماره گرفتم اقا ادعا فکر کردی هستی تو ها با مشت زدم تو سی*ن*ه اش و گفتم این پسر همکلاسیم بود بعد مدت ها دیدمش داشتیم صحبت می کردیم قرار بود با نامزدش بیان دیدنم تو هیچی حالیت نمیشه از بس خودت اینکاره ای فکر می کنی همه مثه خودتن برگشتم از رستوران زدم بیرون داشتم میرفتم که کیا با ماشین جلو پا ایستاد بدون حرفی سوار شدم همیشه عصبانیتم لحظه ای بود بعد پنج دقیقه نگاه کیا کردم اونم همزمان نگاه من کرد دوتامون پوکیدم از خنده اینقد خندیدم اشکم در اومد با خنده گفتم زنگ بزن این بیشعورا تک خورن غذا هاشون رو نخورن بیارن خونه باهم بخوریم بگو جلو بقیه بگن من ناراحتم😂😂😂😂 فقط یه باش گفت و زنگ زد شروع کرد حرف زدن تا خونه دیگه هیچی نگفتیم رفتیم بالا تو اتاق من بعد ربع ساعت بقیه اومدن بچه ها اومدن تو اتاق تا نگاه من کردن ترکیدن از خنده یواش یواش خودشون رو جمع کردن
ترلان : بابا دختر دمت گرم ترکوندی داداشمو دوباره خندیدن
_کوفت دیگه غذا هارو بیارین گشنمه شروع کردیم خوردن و خندیدن ساعت دو بود که همشون رو انداختم از اتاق بیرون و خوابیدم
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۲
...
شش ماهی از عقد منو رادمهر میگذشت و بعد اون اتفاق تو رستوران دیگه هیچ حرفی بینمون زده نمی شد انگاری همه به این موضوع عادت کرده بودن دیگه رو مبل نشسته بودیم داشتم سریال کره ای نگاه می کردم و لواشک میخوردم که رادمهر اومد خونه جای تعجب بود ساعت ۲ ظهر بیاد خونه بعد پنج دقیقه با صدای بلند همه رو صدا کرد همه اون پایین نشستن رو به همه
رادمهر: تا پس فردا وسایلتون رو جمع کنین میریم ترکیه همه
روی کلمه همه تاکید کرد
پگاه: من حال اومدن ندارم من نمیام
بدون نگاه کردن به پگاه رو به اهورا
رادمهر: اهورا خودتو زنت باید بیاین کسی نباید بمونه تمام محافظ ها باهامون میان موندن اینجا حتی یک نفر خطرناکه هر کی موند مردنش با خودشه
در کمال تعجب همه اوکی گفتن
بعد پاشد رفت قبل رفتن رو به همه شناسنامه پاسپورت کارت ملی همتون تا عصر تو اتاقم باشه
همه با هم باشه ای گفتیم
بقیه پاشدن رفتن تو اتاق هاشون
منو ترلان و ترانه
کیا و فرهان و تمنا برا خودمون یه اکیپ شده بودیم همیشه باهم بودیم البته قبلا ارتا هم باهامون بود ولی الان به خاطر من سعی می کرد کمتر باشه
یکم چرت و پرت گفتیم و خندیدم رفتیم تو اتاقمون
امروز روز حرکتمون بود همه ساک ها اماده تو سالن بودیم که یکی از خدمه گفت سوار ماشین ها منتظرمون بودن شیم
طبق معمولا منو کیا و ترلان و ترانه باهم سوار شدیم به سمت فرودگاه وقتی رسیدم بارامون رو تحویل دادیم و سفار شدیم دعوا منو ترانه سر اینکه کی پیش پنجره بشبنه ده دقیقه ای طول کشید قرار شد هر نیم ساعت جامون رو عوض کنیم اول من نشستم هواپیما بلند شد و مهمان دار ها شروع کرده بودن پذیرایی یکی از مهمان دار ها اقا اومد سمتمون و گفت چیزی لازم ندارین ترانه هم خر کیف
ترانه اگر میشه قهوه سر تکون داد رو به من گفت شما چی بانو منم هات شاکلت گفتم و رفت وقتم تمام شد جامو با ترانه عوض کردم که مهمانداره اومد اول به ترانه بعد به من تعارف کرد یه تشکر کردیم زیر لبی که منتظر شدیم بره که ایستاد به حرف زدن من مهرابم شما دستشو اورد بالا قبل از اینکه ترانه دستشو بگیره کیا ما بین صندلی ما دستش گرفت
کیا: کیا هستم برادر این دوتا
رادمهر: رادمهرم همسر ایشون و برادر ایشون
پسره بدبخت کپ کرده در رفت با یه ببخشید منو ترانه نگاه هم کردیم و ریز ریز می خندیدم که با صدا زهر مار گفت فرهان بلند تر خندیدم این دفعه صدا کیا اومد _خفه میشین یا خفتون کنم ماهم تا رسیدن به ترکیه مثا دختر خوب خفه شدیم
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۳
وقتی رسیدیم ون اومد دنبالمون که ۵ نفر ه نفر سوار میشدیم گروه ماهم طبق معمول با هم با پیاده شدنمون دهن همون افتاد پایین از بس خونه رو برومون خوشگل بود خونه چیه قصررر بود همین جور با دهن باز داشتیم نگاه می کردیم که صدای نخاله سیاوش اومد: ببندین مگس رفت توش از بهت و خارج شدیم هرکی یه فوش زیر لب بهش دادیم رفتیم تو در که باز شد یه حیاط پر از درخت جلو چشمون بود با استخر شیک رسیدیم به در خدمتکار خوش امدگفت _ارباب گفتن هرکی هر اتاقی که میخواد برداره هنوز حرفش تمام نشده بود منو ترانه و ترلان و تمنا با دو بالا که اتاق خوبه انتخاب کنیم از اونجایی که عاشق سوکت بودم بدون نگاه کردن به بقیه اتاق ها رفتم انتهای راهرو اخرین اتاق سمت چپ رو درشو باز کردم رفتم توش وای خدایا چه خوشگله یه اتاق بزرگ مستر بالکن بزرگ عالی بود به تخت دو نفره شیک سفید طوسی پرده های سفید و طوسی و صورتی کف اتاق پارکت بود فقط یه قالیچه خز طوسی صورتی کف اتاق بود با کاغذ دیواری های سفید دایره های صورتی و طوسی انگاری اتاق رو برا من انتخاب کردن پریدم تو درو قفل کردم این بیشعورا می اومدن می گرفتن به زور ازم بعد ده دقیقه همشون جا گیر شدن اتاق کنار من رو کیا برداشت رو بروش ترلان کنارش تمنا
ترانه هم اتاق کنار کیا رو خیالم راحت شد همه اتاق هاشون رو برداشتن در اتاق رو باز کردم دیدم چمدونم دم دره اومدم ببرمش تو که صدای ارتا رو شنیدم
_ میخوای اگر سنگینه برات بیارمش تو
با سر پایین گفتم نه مرسی خودم میبرم دیدم صدا در اتاقش اومد رفته بود
چمدون رو باز کردم اول لباس هامو چیدم‌تو کمد وسایل ارایشمم گذاشتم رو میز ارایشی میخواستم حوله بردارم که در باز شد سه نخاله باهم‌اومدن تو جیغ ترلان دراومد
_ بیشعور این اتاق چرا اینقد خوشگله
ترانه : کوفتت شه سگ خور بیا عوض کنیم
تمنا: اصلا تو از کجا میدونستی این بزرگترین اتاق که چپیدی توش با یه لبخند ملیح رو به همه حسم گفت بیام اینجا به شما چه پاشین برین بیرون میخوام برم حمام با گفتن این حرفم تازه فهمیدن اتاقم مستره که دوباره شروع کردن به جیغ و داد که سرو کله کیا و فرهان هم پیدا شد فرهان یه سوت زد
فرهان: عجب اتاق گیرت اومده ها کوفتت شه
کیا با اخم رو به همشون
_ حالا کوفتش کنین اتاقش رو ولش کنین دیگه
همه با لب اویزون از اتاق رفتن بیرون
رفتم یه دوش گرفتم سرحال شدم لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم همه هستن شروع کردیم به شام خوردن
سر شام داشتیم حرف میزدیم و غذا میخوردیم که یهویی رادمهر شروع کرد حرف زدن
رادمهر: امروز همتون خسته این برین شب رو استراحت کنین
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۴
فردا پاشین برین لباس بخرین یه مهمانی داریم همتون باید باشین خوب گوش کنین برای خرید چند نفری باهم میرین حتما بادیگار باهاتون باشه دخترا با همتونم لباس جلف نمی پوشین خودتون رو عین هو جن درست نمی کنین خانمانه باید باشین شما باید نماد خاندان اریا باشین چه عروس های خانواده چه دخترا همتون باید کاملا خانمامه باشین بچه بازی نبینم همه یه اوکی گفتن
قرار شد ما اکیپ خودمون با اضافه ارتا و رادمهر باهم بریم صبح خرید زیاد راضی نبودم ولی مجبور بودم
بشمار سه خوابم برد
صبح پاشدم تند لباس پوشیدم رفتم صبحانه خوردیم رفتیم بازار اول قرار شد خانما خرید کنن داشتیم ویترین مغازه هارو نگاه می کردیم که هیچی چشممون رو نگرفته بود که یهویی گفتم دختراااا همشون برگشتن سمتم
بچه من دوسال پیش اومدم ترکیه یه مزون بود براشون کارای طراحیشون رو انجام دادم کاراش عالی بود بریم اونجا همه موافقت کردن راه افتادیم رفتم بعد رسیدن همه دهنشون باز موند بسکه لباس های شیک و خوشگل داشت بدون نگاه کردم به بقیه رفتم‌رو برو یه لباس عروسکی نقره ای به فروشنده گفتم برام بیاره سایزمو
دیدم همه لباس انتخاب کرده رفتیم سمت پرو ترلان یه لباس ارغوانی انتخاب کرده بود که تا کمر تنگ بود بعدش یواش یواش کلوش میشد و خیلی خوشگل بود تمنا یه لباس مشکلی گردنی انتخاب کرده بود ترانه یه لباس طلایی و منم نقره ای هر چهارتامون باهم اومدیم بیرون فقط نگاه هم دیگه می کردیم از بس لباسا بهمون می اومدن
با حرف سیاوش به خودمون اومدیم
سیاوش: ببخشید دوشیزگان شما ۴ تا دختر بی ریخت ندیدن که برگشتیم‌سمتش رو فوش بارونش کردیم با نگاه ارتا جا خوردم چنان با غم نگاهم می کرد که دلم خون شد اما نگاه رادمهر عجیب بود نمیدونم چرا حس کردم چشاش برق زد کیا اینقد ازمون تعریف کرد که داشتیم رو ابرا حرکت می کردیم لباسامون رو عوض کردیم کیف و کفش هامونم انتخاب کردیم که رادمهر خان ماله همه مون رو حساب کرد که نیش ما ۴ تا وا شد سیا سر تکون داد و رفت ماهم دنبالشون نوبت پسرا بود رفتت تو یه قسمت همون مزون که لباس مردونه داشت ما نشسته بودیم پسرا داشتن برا خودشون انتخاب می کردن که با صدای یکی که گفت سلینا خانم برگشتم دیدم اا شهسواریه همونی که صاحب مزون بود با سلام و علیک و اینا گفتم با خانواده اومدیم خرید اونم رفت سمت پسرا خوش و بش و پسراهم انتخاب کردن که شهسواری نزاشت حساب کنن گفت میدونستم نمیزاشتم خانم ها هم حساب کنن اینقد تعارف تیکه و پاره کردن که اخر گفت من به خانم خیلی مدیونم پس هیچی نمی گیرم خلاصه جای تشکر قرار شد فردا شب بیاد مهمونی با خداحافظی زدیم بیرون رفتیم یکم خنز پنزل و این چیزا گرفتیم که رادمهر با صدای محکم همیشه گیش_
دنبالم بیاین
و رفت ما هم مثه جوجه دنبالش داخل یه گالری جواهرات شد
برای پسرا و خودش سر استین های طلا گرفت
برای ماهم به انتخاب خودش یکی یدونه سرویس گرفت ماله من از بقیه خوشگل تر بود چون به لباسمم خیلی می اومد بعد شام که بیرون خوردیم رفتیم خونه قرار بود صبح برا همه ارایشگر بیاد با خیال راحت خوابیدم
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۵
صبح زود پاشدم قبل اومدن ارایشگر یه دوش گرفتم صبحانه امم گفتم بیارن بالا درحال خوردن بودم که ارایشگر در زد اومد تو دیگه سیر شده بود اونم شروع کرد اول قرار بود صورتمو ماساژ بده منم عاشق ماساژ چنان با خوشحالی قبول کردم که خودشم خندش گرفت کلی باهم دوست شدیم تو این حین من بهش مدلای مد نظرمو نشون دادم که از یکی خیلی خوشش اومد و گفت بهم میاد و به جای دو ساعت سه ساعت صورتمو ماساژ داد و من حال کردم خلاصه بعدش گفت اول موهام اتو می کنه که شلاقی شه چون موهام بودن زیاد وقت گیر نبود که نهارمون رو اوردن تو اتاق خوردیم و دوباره شروع کرد اول میکاپم کرد بعدش هم موهامو درست کرد بعدم با کمکش لباسمو پوشیدم نگاه ساعت کردم ۷ بود قرار بود ۷ و ربع همه پایین باشین سرویسمم برام انداخت اینقد ازم تعریف کرد که حسابی تی تاب بهم داد
بعدش رقت منم تا وقت داشت زنگ زدم دخترا ببینم چکار می کنن که اوناهم گفتن اماده ان همه هم زمان در اتاق هامون رو باز کردیم رفتیم تو راه رو اینقد از دیدن هم تعجب کرده بودیم که اصلا متوجه اومدن کیا و رادمهر و ارتا نبودیم با سوت کیا به خودمون اومدیم کیا: چه کردین دخترا امشب من فقط باید ده تا بادیگارد بزارم برا شما تازه برا اون بادیگارد ها هم بادیگارد بزارم که خودشون نگاتون نکنن همه مون خندیدم که دیدم همه اومدن تو راه رو
رادمهر: بسه تعریف هاتون از هم بریم اومد سمتم دستمو گرفت
رادمهر: به عنوان همسرم همه باید امشب ببینن
فقط برگشتم نگاه ارتا کردم سرش و انداخته بود پایین و دست کیا که رو شونه اش بود باز رفتم تو جلد مغرورم اروم اروم از پله ها رفتم با رادمهر پایین همه داشتن نگامون می کرد اینقد نگاه رومون بود احساس می کردم الانه پام لیز بخوره خلاصه بقیه پشت سر ما اومدن پایین همه جمع شدن رادمهر دستمو گرفت رو به همه
رادمهر: بانوی زیبای من سلینا همسرم و دستمو گرفت و بوسید هیج حرفی نداشتم هیچ کاری نمی تونستم بکنم مجبور بودم تحمل کنم به خاطر جون بقیه چون دیروز بهم گفته بود باید جلو همه نقش بازی کنیم تا بفهمن منوتو زن و شوهریم منو کشید تو بغلش و با یه لبختند نگام کرد به اجبار یه لبخند زدم بهش و سرش برد تو گلوم بغض کرده بودم و هیچ حرفی نمیشد زد بعد چند ثانیه صدا دست و تبریک ها اومد ازم جدا شد رفتم سمت بچه ها فقط دست کیا که رسید بهم لحظه ای که داشتم می افتادم نجاتم داد تا اخر مهمونی نشسته بودیم حرف میزدیم اخر شب داشتیم بالا می رفتیم که ارتا رو دیدم
ارتا: سلی یه سوال می پرسم راستشو بگو
دوسش داری
با بغض یه نه گفتم
ارتا : پس چرا هرچی میگه قبول می کنی از کجا معلوم درست باشه
من به خاطر جون شماها همه کار می کنم
پشتمو کردم که اشکمو نبینه
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۶
صداشو از پشت سر شنیدم
- شاید عاشقت نباشم اما همیشه احساسی که بهت دارم تو قلبم هست اونقد بیشرف نشدم چشمم به زن داداشم باشه اما نمی تونم بهت ف‌کر نکنم نمی تونم یادم بره روزای با تورو پا تند کردم رفتم تو اتاق داشتم گریه می کردم که رادمهر اومد تو تمام عصباتینم رو خالی کردم همش مقصر تویی خدا لعنتت کنه اومدی تو زندکی چی از جونم میخوای ولم کن برم توهیچ من نیستی تو نسبتی یا من نداری ایتقد گفتم که از کوره در رفت با داد
- احمق اسم تو شناسنامه توه تو حالیت نیست زن منی نباید به کسی فکر کنی
+فقط اسمت تو شناسنامه منه وگرنه تو هیچی نیستی تو شوهر من نیستی من با هرکی دلم بخواد بعد تو عروسی می کنم
_ خفه شو لعنتی
هجوم اورد سمتم هولم داد رو تخ*ت بهت زده نمی فهمیدم تا دیدم دارم می بو*ستم با وحشگری به خودم اومدم هر کاری می کردم نمی تونستم بندازمش اون ور هرچی تقلا می کردم بدتر وحشی میشد از بو*سیده بودم گردن و لبم رو ذوق ذوق می کرد یهویی پاشد لباسمو از بالا گرفت تو تکیه اش کرد که داد زدم ولم کن عوضی اومد خم شد رو با چشای پر خون
- میخوام زنم کنمت میخوام شوهرت شم
یخ کردم اینقد گریه کردم التماس کردم هیچ فایده ای نداشت دستش به تنم خورد _ ارواح خاک مادرت نکن دستش همون جا موند یه لحظه چشاشو بست و باز کرد انگار تازه فهمید چکار کرده پاشد رفت سمت در نگام کرد درو بست و رفت
راوی# رادمهر نمی فهمید چطور بعد ۳۲ سال چطوری نتوانست نیاز خود را کنترل کنه و این اتفاق افتاد اگر دست نمی گهداشت چه با قدم های تند سوار ماشین شد و رفت فقط می رفت نمیدانست به کجا فقط می رفت از کاری که ناخواسته میخواست انجام دهد نمیدانست در اتاق کناری وقتی که داشت روح و جسم دخترک رو ازار میداد چه بر سر کیارش
ترلان تمنا ترانه سیاوش و ارتا امد هرکدام میخواستن برن و دخترک رو نجات بدن اما سیاوشی که با درد در اتاق رو قفل کرد و پشت درد گریه کرد که نمیزاشت کسی بره بیرون هیچ ک.س نمیدانست این پسر بیشتر بقیه درد دارد وقتی با اولین‌ نگاه مهر دخترک چنان در جانش افتاده بود که گوی جانش است هرکدام با این دخترک پیوند خاصی داشتن که هیچکدام قادر به سخن گفتن نبودن در اتاق کناری جیغ دخترک رو میشنیدن و جان میدادن برایش که کاری ازشان بر نمی اومد ارتای که تمام وسایل اتاق رو شکسته بود بی حال کنار تخت نشست بود کیارشی که داد خود را با مشت زدن در دیوار ارام کرده بود هرکدام بدتر از دیگری با شنیدن صدای محکم در خبر از رفتن رادمهر میداد همگی بلند شدن سیاوش اجازه رفتن به جز دخترا را به کسی نداد میدانست الان دخترک نیمه برهنه اس یا شایدم نمیخواست به بدترش فکر کند اخ اگر میدید چیزی را که نباید دیگر توان ایستادن نداشت
دخترها وارد اتاق شدن اول لباس های تکه شده دخترک را دیدن بعد جسم بی جان که درد و گریه مچاله شده بود با بهت هر سه به طرفش رفتن ترلان که با شتاب به سوی اشپزخانه دویده بود برای اوردن اب قند
تمنای که رفته بود اب وان را باز کرده بود ترانه ارام دست او را گرفت بلندش کرد دخترک هیچ نمیدانست چه می کنند بردنش در وان گذاشتنش ترانه با لباس در وان نشست کنارش اب قندی که ترلان اورده بود را به خوردش داد و ارام ارام حمامش کرد در همان حال دختران زود لباس هارو جمع کرده بودن وضع اتاق را به حالت سابق دراورده بودن برایش لباس و حوله اماده کرده بودن به محض اینکه صدای ترانه اومد حلوله را اوردن ترلان دخترک‌را در آغوش گرفت و به سمت تخت برد ترانه برای تعویض لباس هایش از اتاق رفت بیرون و پشت درد سه جفت چشم منتظر دید و دیگر توان تحملش تمام شد و زد زیر گریه فقط یک کلمه از دهانش دراومد خوبه پسران جان از تنشان رفت نفس کشیدن یادشان رفت لحظه ای که تمنا درا باز کرده که برود قرص بیاورد نگاه هر سه پسر از بین در به دخترکی که بیشتر شبیه عروسکی ثابت مانده بود افتاد و ترلان موهایش را از پشت سر می بافت ارتا با دیدن گردن و صورت کبود دخترک دیگر نماند فقط رفت در باغ و داد زد و کیارشی که مانده بود بین حس رفتن در اتاق و نرفتن برای ارام کردن دخترکی که از خواهر برایش عزیزتر بود میدانست باید در آغ* وش گرفت اورا تا ارامش کند اما پاهایش یاریش نمی کردن کیارش ندید که چگونه سیاوش با شانه های افتاده و کمر خمیده به اتاقش رفته بود ان شب انگار گرد غم بر ان خانه ریخته بودن هیچکس توان صحبت نداشت ترانه شب را کنار دخترک گذراند ساعتی گذشته بود و به خواب رفته بود که با صدای ناله ای بیدار شد رفت سمت دخترک که رنگش با دیوار هیچ فرقی نداشت دست به پیشانی دخترک زد که کوره اتیش اس از هول فقط توانست فرهان را صدا کند که داشت میرفت دستشویی فرهان با دیدن سلینای که کبود بود وجان نداشت بهت زده به او نگریست نمیدانست چه بر سر جیرجیرکش امده که اینگونه شده اس برای او این دختر کوه غرور بود و هیچ وقت نباید حالش بد باشد با صدای ترانه به خود امد و او را درآعوش به سمت ماشین حرکت کرد با سرو صدای انها کیارش که اتاق کناری بود بیدار شده بود و ترلانی که از بس قصه میخورد خوابش نبرده بود با عجله به سمت در حرکت کردن و نفهمیدن چگونه اماده شدن و رفتن بیمارستان
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۷
سلینا# چشامو با درد باز کردم هیچی نمی فهمیدم دو رو برم رو نگاه کردم من تو بیمارستان چکار می کردم زنگ پرستار را زدم که با ورود پرستار ترلان و ترانه و کیا و فرهان اومدن تو هیچ کدوم سرشون رو بالا نمی اوردن نگام کنن پرستار فشارمو و تبمو چک کرد رو به بچه ها گفت حالش خوبه دیگه نیار نیست بیمارستان رو بزارین رو سرتون برین کارا ترخیصش رو انجام بدین ببرینش
پسرا رفت موند ترانه و ترلان بهشون گفتم چیشده بود منو اوردین نگاه هم دیگه کردن و اومدن جلو ترلان سرشو بالا نمی اورد ترانه اومد کنارم نشست و گفت _یادت نمیاد دیشب چیشد یه لحظه ذهنم کشید به اتفاقاتی که افتاد قلبم ایستاد دستمو گذاشتم رو قلبم نفس بند اومد یه لحظه که ترلان سرشو اورد بالا نگام کرد بغلم کرد با چشمای اشکیش _ قربونت بشم ببخش که ما نیومدیم کمکت سیاوش گفت بیایم کارو بدتر می کنیم فقط _درست گفت کیارش اومد تو و با سر بهشون اشاره داد برن نشست رو تخت خوب نگام کرد
کیارش: ببین سلینا فقط یکبار برای همیشه اینو بهت میگم الان که از این در زدیم بیرون میشی همون دختر مغروری که هیچ ک.س جرئت نداشت باهاش حرف بزنه میشی همونی که بی قصه اس من بیشتر همه میشناسم تورو تارو پودت رو از برم هر دردی داری هر قصه ای که داری میریزی تو خودت تا وقتی که منو تو تنها بودیم اون موقعه این ماسک رو میزاری کنار حالا پا میشی رو پای خودت میای میریم خونه نه رو به رادمهر میدی نه محلش میدی جلوش راحت باش غرورتو فراموش نکن فکر کن نیست باید کاری کنی بیاد بگه گو*ه خوردم فهمیدی تا من برم بیرون خودتو جمع و جور کن فمهیدی فقط سر تکون دادم
_سر تکون نده فهمیدی
اره فهمیدم خوبه
به حرفاش فکر کردم راست میگفت باید دوباره بشم سلینا
توراه برگشت هیچ کدوم حرفی نزدیم
رسیدیم خونه همه تو اتاق هاشون بودن برای من‌بهتر بود باید به خودم می رسیدم رفتم تو اتاق دخترا خواستن بیان کمک گفتم نه و رفتم تو اتاق اول حمام کردم حالم بهتر شد نمی تونستم به تخت نگاه کنم برا همین زود رفتم سمت کمد یه شلوار ۹۰ چسبون در اوردم با یه شومیز که گردن کیپ بود و پشت کمرش تور داشت در اوردم پوشیدم رفتم جلو اینه یه ارایش کردم که کبودی لبم مشخص نباشه چهره امم از اون بی رنگی در بیاد کارم که تمام شد با عطر دوش گرفتم بیرون صدا از پایین می اومد میخواستن شام بخورن سر پله ها که رسیدم‌ نگام افتاد به کیا که یکم‌نگران بود پامو که رو پله گذاشتم همه برگشتن سمتم تنها کسی رو که نگاه می کرد کیا بود با غرور می اومدم پایین و لبخند کیا پر رنگ تر میشد رسیدم سر میزد بدون نگاه کردن به بقیه نشستم سر جام رو به کیا گفتم شام خوردیم بریم دور بزنیم ترکیه شباش خیلی قشنگه اونم موافقت کرد که قاشق های نشسته پریدن وسط ترانه و ترلان و تمنا ماهم میایم رو به کیا_ یبار شد منو تو بریم جای سر جهازیت نیان که صدای خنده کیا بلند شد با چشم غره های این سه تا کله پوک و نشگون های ترلان کنار پام شام و خوردیم رفتیم بیرون
از وقتی زدیم بیرون حس می کنم یه ماشینی دنبالمونه چند بار تو اینده دیدم نمیشه به این دیونه ها هم بگی میگن توهم زدی بی خیالش شدم یکم دور رور تو خیابون ها و بستنی خوردن ساعت ۳ شب برگشتیم
 
موضوع نویسنده

hadis dalvand

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
64
134
مدال‌ها
2
پارت ۱۸
محض ورود صدای داد رادمهر اومد که به کیا می گفت _ کجا بودین تا این وقت شب بدون بادیگارد با چهار تا دختر کیا هم خونسرد همون طور که می اومد داخل_ حواسم بهشون بود سالمم برشون گردوندم پس داد نزن الکی نصف شب بقیه خوابن _ پس میدونی نصف شبه تازه اومدی خونه نمیگی خطرناکه تو کشور غریب بدون بادیگارد چقد خطرناکه _ خوبه خودت میگی کشور غریب کسی اینجا منو اینارو نمیشناسه بی خیال رادمهر خسته ام
از کنارش گذشت رادمهر میخواست چیزی بگه ولی پشیمون شد با دستی که تو موهاش کشید فقط نگامون کرد تا بریم بالا هر کدوم رفتیم تو اتاق های خودمون
تا سرم به بالشت رسید از خستگی خوابیدم صبح زودتر بقیه بیدار شدم رفتم تو حیاط یکم بدو ام بعد نیم ساعت اومدم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم برعکس همیشه که موهام جمع کرده بود دم اسبی محکم بالا بستم که چشامو کشیده تر کرد یه خط چشم ابی کشیدم با یه رژ مات صورتی به قول کیا اهوی شدن چشمام بی خیال خودم از اینه دل کندم با به دوش با ادکلن رفتم بیرون قانون رادمهر این بود همه باید سر میز می بودن برای غذا و تا همه جمع نشدن کسی نمی خورد چیزی رفتم پشت میز سر جام نشستم رادمهر بود با پگاه و اهوارا ترلان و فرهان و کیاو ترانه با لبخند ملیح به کیا دیونه کننده سلام صبح بخیر گفتم که چشای رادمهر رو لبخندم مونده بود همه جواب صبح بخیرمو دادن رادمهر هم زیر لب جوابمو داد کیا در اومد بهم گفت _ چشم آهوی افتاب از کدوم طرف در اومد گیس کمندت رو باز گذاشتی با همون لبخند گفتم امروز دلم خیلی سرحالم دلم نخواست ببندمشون چشم خورد به رادمهر که زوم موهام شده بود بدون هیچ پلک زدنی یه لحظه احساس کردم تو چشماش یه حسرت یه دلتنگی موج میزد اما به رو خودم نیاوردم در حین صبحانه همه در حال شوخی و خنده بودیم با صدا رادمهر همه برگشتیم سمتش _ فردا شب یه مهمونی دعوت شدیم از سمت با یه مکث چند ثانیه ای گفت مهمونیه باباست همتون باید باشین سعی کنین کنار هم باشین از هم دور نشین مراقب دخترا باشین خیلی خیلی مواظب باشین دارم بهتون میگم خودتون بهتر از همه میدونین چه اتفاق های ممکنه بی افته پس حواستون باشه همه یه باشه گفتن نگاه کیا کردم خیلی تو فکر بود زدم به پاش بی صدا بهش گفتم چیه سرشون تکون داد به معنی هیچی بعد صبحانه قرار شد بریم لباس بگیریم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین