- سیوان!
سکوت میکند. شنیدن اسمش از لبهای او عجب شیرین است.
- سیوان من رو ببین! اذیت نکن؛ میدونم بیداری!
- گیانگم*!
- چشمهات رو باز کن.
تن ورزیدهاش را از کنار دخترک بلند میکند و با نگاهش رقص موهای سرکشش را در باد دنبال میکند.
- هناسگم*!
میخندد؛ سیوان جان میدهد برای خندههایش، برای چشمهای گربهای پدر درارش یا آن موهای سرکش فِرش که صورت سفیدش را قاب گرفته است.
سیوان دستهایش را باز میکند و منتظر گرمای تن پریچهرش میشود.
- بیا دختر! اون درخت پشتت رو زخمی میکنه! تکیه نزن؛ بیا! بیا اینجا.
ثانیهای بعد جسم ظریف دخترک بازوانش را پر میکند. سیوان دم عمیقی از بوی موهایش میگیرد و بدون اینکه بینیاش را فاصله دهد، منتظر سخنان جانش مینشیند.
- میگم... خب ببین هفته دیگه باید برگردم. مریضها منتظرن! بعدش هم... فکر نکنم مامانت از موندنم زیاد خوشش بیاد.
- اصرار نمیکنم برای نرفتنت چون میدونم از کارت عقب میفتی، تا الان هم بهخاطر اصرارهای من اذیت شدی و اما حرفِ آخرت! دالگم* چیزی بهت گفته؟ نگاهت رو ندزد. بگو چی اذیتت کرده که صدات گله داره؟
پریچهر گردنش را کج میکند با مردمکهایی گریزان به سیوان نگاه میکند.
- لازم نیست مامانت چیزی بگه. خودت همه رو نگاه کن. دو هفته از رفتنه اکیپ میگذره. من بهونه آوردم که مردمِ روستا هنوز به دکترِ قلب نیاز دارن و موندم؛ اما موندنِ زیادم شده نقلِ غیبت زنها! مطب که میان، یا میپرسن شهر کار ندارم یا میگن دختر جون خانوادت نگرانت نیست؟ تازه... از اونور آخرین بار که مامانت اومد، بهم گفت روزهای اول اینجا رو بلد نبودی سیوان مردونگی کرد، همراهت شد. اما الان اینقدر گذشته که بلد شدی. خودت بیا و برو. پسرم خان آبادیِ! حرف درمیارن میشه نقل دهنِ خاله خان باجیها درست نیست، مراعات کن.
صدای لرزانش قلب سیوان را میفشارد؛ آغوشش را تنگتر میکند.
- پریچهرم عادت زنهای آبادی همینه. تنها سرگریمشون اینه. نمیخوام به خاطر همچین موضوع بیاهمیتی ناراحت باشی. اما خاتون! باهاش حرف میزنم. بهش میگم خیلی وقته خواستارتم! از این چند سالی که شدی نور چاوانم* واسش میگم.
گیانگم: جانِ من
هَناسگم: نفسم
دالِگَ: مادر
چاوان: چِشمها