جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,645 بازدید, 88 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
Polish_20240829_210406171.jpg
نام اثر: سووتاوی فیراق
نویسنده: sadaf_che
عضو گپ نظارت S.O.W(2)
ژانر: عاشقانه
خلاصه: می‌گفت، به راستی چهر‌ه‌ی پریان را دارم؛ چون الهه‌ی زیبایی مرا می‌پرستید! نمی‌دانم چه شد اما تا به خود آمدم، انگشتانم یخ زده بود. آن‌هایی که خود را جوانمرد می‌خواندند، گرمای دستانش را از من ربوده بودند. رخت عروسی‌ام را بر تن کسی دیگر پوشاندند و آشیانم را به او دادند. حال در این میان یک منِ نیمه جان با اویی که اکنون ویران است، روبه‌روی سرنوشت ایستاده‌ایم؛ اما در آخر چه کسی پیروزِ میدان می‌شود؟ نمی‌دانم! تنها می‌دانم که چشمانم توان دیدنِ آشفتگی پناهم را ندارد.
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,067
6,796
مدال‌ها
6
1720886768603-2.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
مقدمه: شاید اگر آن روز او را نمی‌دیدم، اکنون دست‌هایم زخمی از جمع کردن خرده‌های قلبم نبود. شاید اگر دل نمی‌بستم، حال برای نبودش شیون سر نمی‌دادم. شاید اصلاً عاشق نبود! آخر مگر می‌شود دو نفر عاشق باشند و نرسند؟ پاسخ ساده است؛ در این میان، یکی از آن دو تمام مدت در حال وانمود کردن بوده است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
- سیوان!
سکوت می‌کند. شنیدن اسمش از لب‌های او عجب شیرین است.
- سیوان من رو ببین! اذیت نکن؛ می‌دونم بیداری!
- گیانکم*!
- چشم‌هات رو باز کن.
تن ورزیده‌اش را از کنار دخترک بلند می‌کند و تکه موی افتاده روی مژ‌ه‌هایش را به نرمی کنار می‌زند.
- مالم بوده نذر چاویلت!
می‌خندد؛ سیوان جان می‌دهد برای خنده‌هایش، برای چشم‌های گربه‌ای پدر درارش یا آن مو‌های سرکش فِرش که صورت سفیدش را قاب گرفته است.
سیوان دست‌هایش را باز می‌کند و منتظر گرمای تن پریچهر‌ش می‌شود.
- بیا دختر! اون درخت پشتت رو زخمی می‌کنه! تکیه نزن؛ بیا! بیا اینجا.
ثانیه‌ای بعد جسم ظریف دخترک بازوانش را پر می‌کند. سیوان دم عمیقی از بوی موهایش می‌گیرد و بدون اینکه بینی‌اش را فاصله دهد، منتظر سخنان جانش می‌نشیند.
- میگم... خب ببین هفته دیگه باید برگردم. مریض‌ها منتظرن! بعدش هم... فکر نکنم مامانت از موندنم زیاد خوشش بیاد.
- اصرار نمی‌کنم برای نرفتنت چون می‌دونم از کارت عقب میفتی، تا الان هم به‌خاطر اصرارهای من اذیت شدی و اما حرفِ آخرت! دالگم* چیزی بهت گفته؟ نگاهت رو ندزد. بگو چی اذیتت کرده که چشمات گله داره؟
پریچهر گردنش را کج می‌کند با مردمک‌هایی لرزان به سیوان نگاه می‌کند.
- لازم نیست مامانت چیزی بگه. خودت همه رو نگاه کن. دو هفته از رفتنه اکیپ می‌گذره. من بهونه آوردم که مردمِ روستا هنوز به دکترِ قلب نیاز دارن و موندم؛ اما موندنِ زیادم شده نقلِ غیبت زن‌ها! مطب که میان، یا می‌پرسن شهر کار ندارم یا میگن دختر جون خانوادت نگرانت نیست؟ تازه... از اونور آخرین بار که مامانت اومد، بهم گفت روزهای اول اینجا رو بلد نبودی سیوان مردونگی کرد، همراهت شد. اما الان اینقدر گذشته که بلد شدی. خودت بیا و برو. پسرم خان آبادیِ! حرف درمیارن میشه نقل دهنِ خاله خان باجی‌ها درست نیست، مراعات کن.
صدای لرزانش قلب سیوان را می‌فشارد؛ آغوشش را تنگ‌تر می‌کند.
- پریچهرم عادت زن‌های آبادی همینه. تنها سرگریمشون اینه. نمی‌خوام به خاطر همچین موضوع بی‌اهمیتی ناراحت باشی. اما خاتون! باهاش حرف می‌زنم و خیلی زود همه چیز رو سامون میدم.

گیانکم: جانِ من
مالم بوده نذر چاویلت: زندگیم فدای چشم‌هات
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
پریچهر می‌خندد، ردیف دندان‌های سفیدش و چالِ محو گوشه‌ی لبش عجیب دل می‌برد.
- پس این رو هم بگو که من جونش رو نجات دادم! خدارو چی دیدی شاید باهام مهربون‌تر شد.
سیوان لبخند می‌زند و دستش را به نشانه‌ی چَشم روی چشم‌هایش می‌گذارد. پریچهر سرش را به بازوی سیوان تکیه می‌دهد و غرق در حرکت انگشتانش میان موهایش می‌شود، که صدای سیوان او را متوجه خود می‌کند.
- فردا شب عروسی پسرِ یوسف بناست. باید برم عمارت، تا الان هم خیلی وقتِ کارگرها رو به حالِ خودشون ول کردم. هوا تاریک شده، تو هم باید برگردی. بلندشو! اول تو رو می‌رسونم.
در طول مسیر هیچ کدام برای شکستن سکوتی که درون کابین حکم فرماست تلاشی نمی‌کنند و مدتی بعد بالاخره به خانه‌ای که دخترک در آنجا ساکن است نزدیک می‌شوند، توقف ماشین خبر از زمان رفتن پریچهر می‌دهد و سیوان دل سرکشش را سرکوب می‌کند که او را در آغوش نکشد؛ اما امان از ترس سر رسیدن و دیده شدن آن‌ها توسط اهالی! شاید خان باشد و در قصه‌ها خان را مستبد و بی‌توجه به حرف‌های دیگران نشان دهند؛ اما اکنون نه زندگی او قصه بود و نه حوصله‌ی یک کلاغ چهل کلاغ مردم و دردسر ساختن برای دخترک را داشت.
- مراقب خودت باش! اینجا امنِ؛ اما تو در رو قفل کن! هر ساعت بهم احتیاج داشتی زنگ بزن، خودم رو می‌رسونم.
به چشم‌های پر از شیطنت پریچهر می‌نگرد و منتظر رفتن او می‌شود که در لحظه‌ی آخر، دخترک لب‌های انارینش را بر گونه‌ی پسرک می‌کوبد و چون آهویی گریزپا از ماشین بیرون می‌جهد و باز هم دل سیوان چون تمام مدتی که با پریچهر است به تلاطم می‌افتد. اندکی بعد، صدای ماشین خبر از رفتنِ او می‌دهد.

***
- خسرو اون صندلی‌ها رو بچینین. چرا لفتش می‌دین؟ معین!
وقتی خبری نمی‌شود بلندتر صدا می‌زند.
- جانم آقا!
- کجایی تو پسر؟ چرا نفس میزنی بچه؟
- ببخشید آقا نشنیدم! از حیاط پشتی میام. نجمه گفت کارم دارین. امر کنین.
- باید یه سر برم قالی‌بافی. سعی می‌کنم سریع برگردم. تو روی سرِ کارها باش! نیام ببینم گند خورده به همه چیز!
- چشم خان! نگران نباشین.
خیلی زود شب عروسی فرا می‌رسد و حال که زمانِ زیادی تا آمدن مهمان‌ها باقی نمانده‌است، دلش عجیب بی‌قراری می‌کند. اما چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
شاید تمام دیشب و حتی الان، در فکر آهویی گریز پا و بوسه‌ی آخرش است؛ یا شاید نگرانی‌اش بابت بیشتر شدن زیبایی‌اش و نگاه بقیه به اوست.
با تاریک شدن هوا، صدای ساز و دهل بلند می‌شود و نشان از آغاز عروسی می‌‌دهد.
مقابل آیینه می‌ایستد و نگاه آخر را به خودش می‌اندازد، کت و شلواری سیاه رنگ، پیراهنی سفید که دکمه‌های آن تا نیمه باز است و چشم‌های به رنگِ شبش که اقتدار او را هر چه تمام‌تر به رخ می‌کشند.
پله‌ها را پایین می‌آید و با گام‌هایی با صلابت به سمت عروس و داماد می‌رود.
صدای دهل قطع می‌شود. با رسیدن به آن دو دستش را با محبت بر شانه‌ی داماد مجلس می‌گذارد. اکنون تنها صدا، صدای پر ابهت اوست.
- خوشبخت شین!
مسلم سرش را پایین می‌اندازد.
- خان مدیونتونیم. بابت خونه‌ام تا آخر عمر شَرمَن... .
- هیس پسر، این چه حرفیه؟ بدخواهات شرمندت باشن. مراقب عروست باش!
سپس به مسلم نزدیک می‌شود و پچ می‌زند.
- هیچ وقت سرت رو پایین ننداز! مثل اینکه مرد خونه‌ شدی.
با دیدن لبخند مسلم او نیز لبخند می‌زند و به گروه نوازندگان نگاه می‌کند.
- چرا ساکتین؟ نکنه یادتون رفته عروسیِ؟
صدای ساز و دهل باز هم بلند می‌شود، سیوان اولین دور رقص کوردی را به اصرار داماد و دیگران سرچوپی* را دست می‌گیرد و پا بر زمین می‌کوبد و اندکی بعد، نفس زنان کنار می‌کشد. تمام مدت نگاه شیفته‌ی دختران جوان است که قد و بالای او را کنکاش می‌کند.
چشم می‌چرخاند و با دیدن مادرش و نگاه شاد و پر از افتخارش به طرفش می‌رود و بر پیشانی زنی که چند سالی است نقش پدر را نیز ایفا می‌کند، بوسه می‌زند.
- کُرِ ژیانم*! ساق بوی*!
- قزای تو لَه مِن*!
دست خاتون را می‌فشارد و به سمتی که خلوت است قدم برمی‌دارد و با تمام وجودش کسی را جست‌وجو می‌کند که مدتی است، وصله‌ی جانش شده‌است.
چشم‌های در حال کنکاشش به ناگاه خشک می‌شود. پریچهر با لباسی بلند و آبی، در حالی که تلی از گل بر سر دارد و تکه پارچه‌ای از آن به عنوان روسری آویزان است، گوشه‌ای نشسته است. لب‌های اناریش و مژه‌های بلندش او را سزاوار اسمش می‌کنند، به راستی که او چهره‌ی پریان را دارد.
به‌سمت پریچهر گام برمی‌دارد و اندکی بعد کنارش جای می‌گیرد.

سرچوپی: پارچه‌ای که هنگام رقص کوردی، شخص اول صف دست می‌گیرد
کرُ ژیانم: پسرِ تنومندم
ساق بوی: سلامت باشی
قَزای تو لَه مِن: دردت به جانم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
- قصد کشتنم رو داشتی؟ از اول می‌گفتی، نامرد بودم خودم شاهرگم رو زیر دستت نمی‌ذاشتم. می‌خندی؟ باید هم بخندی، تو که اون وسط خشک نشدی، تو که مشتت آماده نبود واسه کوبیدن تو صورت مردم.
- سیوان!
لحن طناز پریچهر، قلبش را به تلاطم می‌اندازد.
- دار و ندار سیوان!
- پس کی نوبت ما میشه؟ دلم می‌خواد زودتر بریم سر زندگیمون.
سیوان به نیم رخ پریچهر خیره می‌شود.
- ماه دیگه خوبه؟
پریچهر که مشغول تماشای پایکوبی مهمان‌ها بود، چشم از آن‌ها می‌گیرد و به‌طرف سیوان بر‌می‌گردد، مشت کوچکش را بر بازویش می‌زند و با نگاهی دلخور رو می‌گیرد.
- اذیت نکن! جدی گفتم.
- من غلط کنم شما رو اذیت کنم.
- سیوان!
چشم‌های چون چلچراغ و لحن ذوق زده‌اش سیوان را از بیان حرفش مطمئن‌تر می‌کند و او را به وجد می‌آورد.
- پس آماده باش عروس خانم.
لحن ذوق‌زده‌ی پریچهر رنگ اضطراب به خود می‌گیرد.
- اما زود نیست؟ یعنی چجوری..‌. .
- چند روز قبلش میام دست بوسی خانوادت. همه چیز رو درست می‌کنم.
- خاتون... اون... اخه... درسته که خانواده‌ام تو رو دیدن و می‌شناسنت اما مادرت.
سیوان به جمعیت مقابلش نگاهی می‌اندازد.
- مطمئن باش مادرم بیشتر از هر کدوم‌ از ما در جریان همه چی قرار داره، این دوسال تنها اومدم و رفتم که فشار و اجباری روش نباشه. با خودم گفتم روزهای سختی رو پشت سر گذاشته، حق داره به گردنم، نشم دردی روی درداش ولی الان بیشتر از اون چه که باید همه چیز رو عقب انداختم.
پریچهر دستش را میان انگشتان سیوان قرار می‌دهد و می‌فشارد.
- عجله‌ای نیست سیوان. من نمی‌خوام تو اذیت شی. الان هم درست نیست یهو بری و تصمیمت رو بهش بگی. من درک می‌کنم اون مادر، واست کلی آرزو داره، شاید با این کارت فکر کنه ارزشی نداره که اینقدر بی‌خبر داری پیش میری.
سیوان مردمکش را میان چشم‌های براق پریچهر می‌چرخاند.
- این مدت هر وقت خواستم باهاش حرف بزنم هر طوری که بود دور شد که نشنوه پس کارم چندان یهویی و بی‌خبر نیست. پری! می‌دونم به‌خاطر من چقدر کوتاه اومدی هم تو هم خانوادت، تموم این مدت هیچ‌کدومتون چیزی رو به روم نیاوردین اما مطمئن باش قدردان همه چیز هستم.
انگشتش را به آرامی پشت دست پریچهر می‌کشد.
- نمی‌خوام نگران چیزی باشی.
حرف‌های پر از اطمینانِ سیوان، ذهن طوفان‌زده‌ی پریچهر را آرام می‌کند.
- تا وقتی تو پیشمی نگرانِ هیچی نیستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
ساعاتی بعد بالاخره مهمان‌ها عزم رفتن می‌کنند و پریچهر نیز کتش را می‌پوشد و برای رفتن آماده می‌شود.
سیوان که مشغول صحبت با معین است با دیدن بلند شدن پریچهر، با گام‌هایی بلند خودش را به او می‌رساند.
- پریچهر! وایسا خداحافظی کنم، می‌رسونمت.
سرش را به تایید تکان می‌دهد و به نرمی به‌طرف صندلی‌ها بر‌می‌گردد.
دقایقی از رفتن‌ سیوان نمی‌گذرد که نازدار‌خاتون کنار پریچهر جای می‌گیرد.
پریچهر شتاب‌زده می‌ایستد.
_ بشین! نمی‌خواد هول شی.
حضور ناگهانی خاتون باعث دستپاچگیش می‌شود. از همان ابتدایی که او را شناخت، عجیب از او حساب می‌برد. زنی آرام اما با درایت که همیشه با آرامش دیگران را مجاب به حرکت بر وفق‌مراد خود می‌کند.
به آرامی کنار خاتون جای می‌گیرد، خاتون دستانش را بر عصایش تکیه می‌دهد و نگاهش را به جلو می‌دوزد.
_ نگاه خیرت رو به پسرم دیدم، نگاه اون رو هم به تو دیدم، هرگز فکر نکن که از این چند سال بی‌خبر بودم، دخترجان پسر من خان آبادیِ، فقط اینجا نه، چند آبادی بالا و پایین هم متعلق به اونِ. دخترِ‌ خوب و تحصیل کرده‌ای هستی، با خیلی‌ها حرف زدی و با تجربه‌ای، این‌ها خوبه، اما نه برای زن سیوان. پسرم باید روی سرِ زمین‌ها و مردم باشه نه نگران زنش که کجا میره و با کی حرف می‌زنه. نمیشه یه پاش اینجا باشه یه پاش شهر پی تو. تو هم طبیبی، زحمت کشیدی، پس قرار نیست خودت رو محدود کنی و یه زندگی ساده کنار شوهرت‌ رو ترجیح بدی به زرق و برق شهر.
به آرامی به‌سمت پریچهر بر‌می‌گردد و نگاه جدیش را به او می‌دوزد، سپس عصایش را بر زمین می‌کوبد و بدون توجه به چانه‌ی لرزان دخترک ضربه‌ی آخر را مهلک‌تر می‌زند.
- راهت رو از سیوان جدا کن! نمی‌خوام باعث آشفتگی دوبارش شی، برای خودت احترام قائل باش!
نازدارخاتون با اتمام حرفش می‌ایستد و با گام‌هایی محکم به‌سمت عمارت می‌رود. پریچهر با چشم‌های تار شده‌اش رفتن زن را نظارگر می‌شود و با خود فکر می‌کند که چگونه چون طوفانی کاخ خوشحالی اندکی پیشش را آوار کرد و رفت.
در طول مدتی که از عمارت خارج شد تا رسیدن به خانه چیزی نگفت و سعی کرد وانمود کند که خواب است و سؤال‌های سیوان را نمی‌شنود.
ترجیح می‌داد به جای فریاد زدن و ابراز دلخوری سکوت کند و زمانی که آرام شد با سیوان جدی صحبت کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
***
در تمام مدتی که برای بیرون رفتن با سیوان آماده می‌شد، همه‌ی دقتش را به‌‌ کار برده بود. از زمانی که بیدار شده بود، سرگرم انتخاب لباس و رنگ لاک‌هایش بود و بالاخره ساحلی مشکی رنگ و لاکی با رنگ سفید را انتخاب کرد. با دقت فراوان جلوی آیینه برای مرتب کردن فر موهایش در تلاش بود و در آخر با آرایشی ساده و عطر محبوبش آماده‌ی بیرون رفتن از خانه شد. هنگام پوشیدن صندل‌های سفیدش صدای پیام گوشی خبر از رسیدن سیوان می‌دهد، با عجله صندل‌هایش را پا می‌زند و به محض باز کردن در او را می‌بیند که با شلوار کتان و پیراهن مشکی‌رنگ که آستین‌هایش را تا آرانج بالا زده به ماشین تکیه کرده‌است. نفس عمیقی می‌کشد، لبخندی بر لب می‌نشاند و با بستن در، به‌سمتش گام بر‌می‌دارد. پریچهر همه‌ی تلاشش را به کار می‌برد که سیوان آشوب درونش را متوجه نشود، اما این حقیقت انکار نشدنی است که تمام دیشب را نتوانسته‌ بود چشم بر هم بگذارد و دائم حرف‌های خاتون در ذهنش تکرار می‌شد. با رسیدن مقابل سیوان طنازانه گوشه‌ی ساحلیش را بالا می‌گیرد و اندکی زانوهایش را خم می‌کند.
- سلام آقاخان!
سیوان تکیه از ماشین می‌گیرد و قد بلندش بر چهره‌ی دخترک سایه می‌اندازد‌.
- سلام باوانکم*! چقدر قشنگ‌تر شدی!
پریچهر لبخندی محجوبانه می‌زند و به‌طرف در ماشین می‌رود. با سوار شدنش، سیوان دامنش را کنارش مرتب می‌کند و با بستن در او نیز کنارش جای می‌گیرد. مشت پریچهر که روی دامنش قرار دارد را میان پنجه‌اش می‌گیرد و استارت می‌زند.
دقایقی پس از حرکت بالاخره تحمل پریچهر به پایان می‌رسد و با سؤال‌هایش سکوت را می‌شکند.
- گفتی قرارِ یکی رو بهم معرفی کنی؟ کیه اون؟ پس چرا با خودت نیاوردیش؟
سیوان بدون اینکه نگاه از جاده بگیرد جواب می‌دهد.
- تو ماشین اذیت میشه؛ ما می‌ریم پیشش.
پریچهر با ابرویی بالا رفته به‌طرف سیوان بر‌می‌گردد.
- آخی طفلی! یعنی اینقدر سنش زیاده؟
- نه؛ جوونه.
- پس حتماً مریضِ.
- نه؛ سالمه.
پریچهر که از بی‌تفاوتی سیوان به ستوه آمده است دستش را از میان انگشتان سیوان بیرون می‌کشد و با صدایی نسبتاً بلند شروع به حرف زدن می‌کند.
- سیوان! واسه چی یک کلمه‌ای جواب میدی؟ خب بگو کیه؟ صبح هم هر چی میگم پیش کی می‌ریم، میگی صبر کن. اصلاً نمیام. وایسا! پیاده میشم. خودت تنها برو.
سیوان قفل مرکزی را می‌زند.


باوان: جگر گوشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,455
مدال‌ها
2
- تموم درخت‌های اینجا شبیه هم هستن؛ گم میشی. چند دقیقه دیگه می‌رسیم، اون وقت چشم، شما هم پیاده شو.
سیوان به آرامی دست پریچهر را درون دستش می‌گیرد و باز هم مشغول نوازش پوست لطیفش می‌شود. با متوقف کردن ماشین به‌طرف پریچهر بر‌می‌گردد.
- رسیدیم. فقط وایسا اول من جلو برم، ممکنه با دیدن آدم جدید بترسه.
با پیاده شدن سیوان، پریچهر نیز پیاده می‌شود و پشت‌سر سیوان آهسته قدم بر‌می‌دارد و میانه‌ی مسیر منتظر دیدن فردی که سیوان این‌چنین مراعاتش را می‌کند از حرکت می‌ایستد.
سیوان چند قدم از پریچهر فاصله می‌گیرد و با تُنی نسبتاً بلند صدا می‌زند.
- کژال! کجایی؟ بیا اینجا دختر.
پریچهر وارفته چند قدمی به سیوان نزدیک می‌شود و با صدایی که قصد کنترل کردنش را دارد پچ می‌زند.
- کژال؟ یعنی چی سیوان؟ این همه‌ وقت من رو آوردی اینجا که یه دختر رو نشونم بدی؟ خانوم اینقدر ناز داره که تو ماشین نمی‌شینه، اون وقت ما تا اینجا برای دیدنش می... .
سکوت و چشم‌های ترسیده‌ی پریچهر که به پشت سر سیوان خیره‌است پسرک را به عقب باز می‌گرداند و جسه‌ی عظیم اسبی سیاه رنگ با موهای بلند پریشانش را می‌بیند. سیوان لبخندی بر لب می‌نشاند و دستش را به‌طرف اسب دراز می‌کند و با نزدیک شدنش، روی سرش را نوازش می‌کند؛ اسب که گویا دوستی قدیمی را دیده‌است شیهه می‌کشد و پا بر زمین می‌کوبد.
- آروم! نترس! این همون‌ دختریه که واست تعریف کردم. یه‌خورده دیر‌تر می‌رسیدی طوفان به پا می‌کرد.
- سی... سیوان؟ این چیه؟
به‌سمت پریچهری که چشم‌هایش سردرگمی را جار می‌زنند، برمی‌گردد.
- ما بهش می‌گیم اسب.
در حالی که یال‌های کژال را نوازش می‌‌کند، دستش را به‌طرف پریچهر دراز می‌کند و با نزدیک شدنش، پنجه‌اش را می‌گیرد و به‌سمت خود می‌کشد.
- چیزی واسه‌ی ترسیدن نیست! دستت رو بزار جلوی بینیش، بذار باهات آشنا بشه.
سیوان که تعلل پریچهر را می‌بیند دستش را میان انگشتانش می‌گیرد و به آرامی به پوزه‌ی کژال نزدیک می‌کند، دقایقی بعد اسب پوزه‌اش‌ را به کف دست پریچهر می‌چسباند و خرامان قدمی به او نزدیک می‌شود.
کژال برخلاف تصورات سیوان، خیلی زود با حضور پریچهر کنار می‌آید و با خم کردن سرش اجازه‌ی نوازش یال‌هایش را به او می‌دهد.
- اسب‌ها احساس قوی‌ای دارن، میفهمن کی می‌خواد اذیتشون کنه و کی روح پاکی داره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین