جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,713 بازدید, 100 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
106
1,524
مدال‌ها
2
دقایقی بعد ماشین را مقابل راهبند نگه‌می‌دارد. نگهبان با دیدن آن‌ها دکمه‌ی راهبند را می‌زند و با چهره‌ای بشاش جلو می‌رود.
- سلام. خیلی خوش اومدین! بفرمایین داخل!
سیوان با تکان دادن سرش از کنار مرد می‌گذرد و مقابل ورودی هتل توقف می‌کند. راهنما به محض دیدن مهمان‌ها، برای پارک کردن ماشین جلو می‌رود.
- روزتون‌بخیر. خیلی خوش اومدین! سوئیچ رو به بنده بدین، پارک می‌کنم.
سیوان پیاده می‌شود و سویئچ را مقابل پسر می‌گیرد و با ابروهای درهم به خورشید که با نیرویی هر چه تمام‌تر می‌تابد و باعث سوزش بیشتر چشم‌ها و سردردش می‌شود، نگاه می‌کند. با سئوال پسر چشم از آسمان می‌گیرد و نیم‌نگاهی به او می‌اندازد.
- فقط از قبل رزرو داشتین. درسته؟
- داشتیم.
راهنما با دیدن صورت خشک و جدی سیوان و پاسخ‌های تک کلمه‌ایش هول و خجالت‌زده از سر راهشان کنار می‌رود و به داخل اشاره می‌کند.
- خیلی هم عالی! بفرمایین داخل. همکار‌های بنده وسایلتون رو به اتاقتون میارن.
مسعود بی‌توجه به سیوان که از کنارشان می‌گذرد و با گام‌هایی بلند داخل می‌رود، لحظه‌ای می‌ایستد و پنج تراول صدی را داخل جیب پسرک می‌گذارد و با لبخند و تشکری کوتاه سریع قدم بر‌می‌دارد، سیوان را پشت‌سر می‌گذارد و زیر لب پچ می‌زند:
- گنداخلاق.
سیوان با چشم‌هایی ریز شده مسیر رفتن مسعود را دنبال می‌کند و با مکثی کوتاه پشت سر مسعود روانه می‌شود. با باز شدن در و خوردن هوای خنک و خوش‌بوی داخل به صورتش، لحظه‌ای چشم می‌بندد و دمی عمیق می‌گیرد. با دیدن مسعود کنار پیشخوان که مشغول گرفتن کلید اتاق است، به ستون کنار آسانسور تکیه می‌زند. با لرزش گوشی میان انگشتانش صفحه را روشن می‌کند و با دیدن اسم کیسان متن پیام را باز می‌کند:
- سلام. بابت پیام بدموقع عذرخواهم. کاوه فهمیده شما رو می‌خوام ببینم، اگه مشکلی نداشته‌باشین اون هم عصر حضور داشته باشه.
بدون تعلل تایپ می‌کند:
- سلام مسئله‌ای نیست.
با برگشتن مسعود گوشی را درون جیبش سر می‌دهد و تکیه از ستون می‌گیرد و هم قدم با او به‌سمت اتاق حرکت می‌کند. با رسیدن به اتاق، بدون تعلل تن خسته‌اش را روی تخت پرت می‌کند و چشم می‌بندد، با خاموش شدن چراغ پلک‌های متورمش را از هم فاصله می‌دهد و به سقف خیره می‌شود. مغزش بی‌توجه به تنه خسته‌اش در تلاش است که تا لحظه‌ی آخر به مبارزه با او ادامه دهد و فرصتی برای تجدید قوا به او ندهد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین