جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,884 بازدید, 82 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
- آروم دختر!
سیوان که صامت ما‌ندنش را می‌بیند نگران سؤال می‌پرسد:
- خوبی؟
روناک با چشمانی درشت شده و بدون هیچ حرکتی میان بازوان سیوان ایستاده‌است و سعی در هضم همان چند ثانیه دارد.
- روناک؟
با بالا رفتن صدای سیوان، تن روناک تکانی می‌خورد.
- ها؟ چیه؟
سیوان سرش را پایین می‌گیرد و به صورت روناک نگاهی می‌اندازد.
- پرسیدم خوبی؟
- آره خوبم، مرسی، یعنی ببخشید.
با برقرار شدن تعادل روناک از او فاصله می‌گیرد و روی مبل مقابلش می‌نشیند. با نشستن سیوان، روناک نیز به جای قبلیش برمی‌گردد.
- از این طرف‌ها پسرعمه؟
روناک منتظر به چشم‌های تیره‌ی سیوان خیره می‌شود.
- شنیدم که... .
با آمدن سیمین، کلام سیوان نصفه می‌ماند؛ روناک لحاف را میان انگشتانش می‌فشارد و با همان کلمه‌ی نیم‌بند، صدای کوبش بی‌امان قلبش را به وضوح می‌شنود.
- بفرمایید آقا! چایی تازه دَم، چند روز پیش قادر از شمال فرستاده‌بود، همش خدا خدا می‌کردم که بیاید و شما هم از این چایی خوش عطر و طعم بخورید. خوب ش... .
روناک با خشم به سیمین که سینی به دست و بدون ثانیه‌ای وقفه حرف می‌زند، چشم غره می‌رود.
- ممنون بابت چایی، می‌تونی بری عزیزم.
سیمین به یکباره دستش را مقابل دهانش قرار می‌دهد و خجالت‌زده پچ می‌زند:
- وای ببخشید خانم‌جان! باز زیادی حرف زدم.
سیوان با دیدن نگاه غمگین سیمین، به آرامی خم می‌شود و با برداشتن فنجان چایی جرعه‌ای از آن می‌نوشد.
- مثل اینکه حق داشتی این همه تعریف کنی، واقعاً خوش طعمه!
سیمین ذوق‌زده لبخندی می‌زند و به سیوان نگاه می‌کند.
- جدی میگین آقا؟ نوش جانتون! من برم بساط ناهار رو راه بندازم، با اجازه.
با دور شدن سیمین، سیوان نگاهش را تا صورت روناک بالا می‌کشد و فنجان را آرام میان انگشتانش تکان می‌دهد.
- شنیدم این مدت بد حال بودی.
- مشکل جدی نبود، یه‌کم تنم خسته بود.
سیوان جرعه‌ای دیگر از چایی می‌نوشد و سرش را به تأیید تکان می‌دهد.
- طبیب وضعیتت رو دید؟
جمع شدن روناک در خودش و رنگ پریده‌ی چهره‌اش چیزی نیست که از چشمان تیزبین سیوان دور بماند.
- طبیب نیازی نبود، استراحت کردم و الانم بهتر شدم.
- پس بهتری؟
- آره، خیلی بهترم.
سیوان فنجان خالی را روی میز می‌گذارد و دستش را روی پشتی مبل دراز می‌کند.
- چرا جواب عزیز رو ندادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
سؤال سیوان با پرسشی که در ذهن روناک پرسه می‌زد و ذره‌ذره جانش را می‌خورد هیچ شباهت نداشت و همین دلیلی برای گشاد شدن مردمک چشمانش و حبس شدن ثانیه‌ای نفسش میان سی*ن*ه‌اش می‌شود.
- ها!؟
سیوان که سردرگمی و حال بد روناک را پای نزدیک بودن چهلم پدرش می‌نویسد، ملایم‌تر سؤالش را تکرار می‌کند:
- واست پیغام فرستاده‌بود، می‌خواست ببینه کی مساعدی برای برگشتن به عمارت.
- من... ندید... یعنی حواسم... خب... .
روناک لبش را می‌گزد و سرش را پایین می‌اندازد.
- حالت رو می‌فهمم ولی باید جواب زنی رو که بیشتر از جون خودشم واسش عزیزی رو بدی و احترام پینه‌های دستاش رو نگه‌داری!
سیوان اندکی به جلو خم می‌شود.
- وقتشه که خودت رو جمع کنی روناک! نگاه مردم به توعه، چه بخوای، چه نخوای.
صدای گرفته‌ی روناک بلند می‌شود و غم و درد را به رگ و پی سیوان تزریق می‌کند:
- بابت نگرانی عزیز معذرت می‌خوام! باور کن قصدم بی‌احترامی نبود. خودمم... قول میدم بشم همونی که تو و بابام می‌خواین.
سیوان با لبخند سری تکان می‌دهد، به ساعتش نگاهی می‌اندازد و آهسته بر‌می‌خیزد.
- همون‌طور که خودتم می‌دونی چند روز بیشتر تا چهلم نمونده، فردا معین رو می‌فرستم دنبالت. ساکت رو آماده کن! مراقب خودت باش!
هنوز چند قدمی فاصله نگرفته‌است که با صدای روناک متوقف می‌شود و به عقب بر‌می‌گردد.
- سیوان. یه... یه چیزایی شنیدم، شنیدم که پریچهرم میاد و... .
- از اومدنش ناراضی؟
- نه... نه، فقط خواستم مطمئن بشم، همین.
- آره، قراره بیاد.
- خب، آخ من فقط فکر نمی‌کردم یه دکتر که مدتی اینجا بوده اونقدر به ما نزدیک باش... .
- به عنوان نامزدم میاد.
بی‌حرکت ماندن روناک فرصتی می‌شود برای سخن گفتن سیوان.
- زشته زنم توی مراسم تنها داییم نباشه.
نفسش را لرزان بیرون می‌دهد و زبانش را روی لب‌های ترک خورده‌اش می‌کشد.
- پس... اینم... اینم راسته که... که بعد چهلم می‌خواین محرم شین؟
- آره راسته. ولی چرا داری اینا رو الان می‌پرسی؟ نکنه مخالفتی داری یا ... .
صدای گرفته و چهره‌ی درهم روناک، سیوان را متعجب می‌کند.
- نه، خوشبخت شین.
سیوان با دیدن حالش مسیر رفته را به‌سمت روناک برمی‌گردد، به محض دراز کردن دستش برای گرفتن تن لرزانش، روناک خود را عقب می‌کشد.
- خوبم، چیزیم نیست.
- ولی انگار حالت خوب نی... .
روناک به چشم‌های سیوان خیره می‌شود و پچ می‌زند:
- خوبم سیوان، معذرت می‌خوام الان نمی‌تونم درست ازت پذیرایی کنم. لطفاً برو، می‌خوام استراحت کنم؛ موندنت معذبم میکنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
دست سیوان مشت می‌شود و به آرامی کنار بدنش سقوط می‌کند، با سردرگمی سرش را تکان می‌دهد، سپس رو می‌گیرد و گام‌هایش را برای خارج شدن از آنجا سرعت می‌بخشد. در میانه‌ی پله‌ها صدای ساره متوقفش می‌کند:
- آقا‌جان. اتفاقی افتاده؟ نکنه خطایی از ما سر زده که به این زودی دارین میرین؟
- نیازی نیست نگران باشی. خودت که بهتر می‌دونی، فصل کشته و باید روی سر زمین‌ها باشم.
- هر جور صلاح می‌دونین آقا، فقط بی‌زحمت دستتون رو بدین.
ابروهای سیوان بالا می‌رود و گنگ به ساره چشم‌ می‌دوزد.
- دستم؟
با دیدن ساره که منتظر به دستش نگاه می‌کند آهسته پنجه‌اش را جلو می‌برد که پرشدن دستش با کشک‌های ریز و درشت گوشه‌ی لبش را بالا می‌برد.
- کشک؟
ساره با گونه‌هایی سرخ سرش را زیر می‌اندازد.
- بچگیتون عاشق کشک‌هایی بودین که درست می‌کردم. نمی‌دونم از کجا می‌فهمیدین و از بقیه‌ی کشک‌ها نمی‌خوردین.
سیوان تکه‌ای را داخل دهانش می‌گذارد و با لذت چشم می‌بندد.
- مثل همون موقع‌هاس، خوشمزه.
- نوش جانتون، برین به سلامت!
****
میان زمین‌هایی که زیر کشت هستند راه می‌رود، به سخنان مهدی گوش‌ می‌سپارد و جواب اهالی را که با دیدنش سلام می‌کنند و خم می‌شوند را نیز می‌دهد.
- مهدی؟
- جانم آقا؟
سیوان دستی به یقه‌ی پیراهن مشکیش می‌کشد و آن را از گردنش فاصله می‌دهد.
- مش‌جواد چی‌شد؟
- همون‌طور که گفتید ‌سهم آب رو بهش دادیم؛ چند روز پیش سر زدم، همه‌ی زمین‌هاش رو کاشته و دعاگوتونه.
سیوان دستی به ریشش می‌کشد و سر تکان می‌دهد.
- خوبه، خسته‌ام نباشی!
- سلامت باشین آقا، وظیفه‌اس.
- محصول... .
لرزش موبایل میان انگشتانش کلامش را نصفه می‌گذارد، به صفحه‌ی روشن نگاه می‌کند و با دیدن اسم مسعود، انگشتش را برای جواب دادن روی صفحه می‌کشد:
- جانم مسعود؟
- داداش می‌دونم بد موقع زنگ زدم ولی کارم فوری بود.
سیوان با شنیدن جمله‌ی مسعود نگران می‌شود و بین راه متوقف می‌شود.
- داخل عمارت اتفاقی افتاده؟
- همه چی اینجا آرومه، نگران نباش! زنگ زدم بگم که چندتا شرکت برای همکاری باهامون ایمیل دادن و تقاضای جلسه کردن، اگه موافقی که هماهنگ کنم، اگر هم نه که... .
- آره، آره موافقم.
- پس برگشتی کارهاش رو درست می‌کنم، باشه؟
- خیلی خب، درباره‌اش حرف می‌زنیم.
- باشه، فعلاً.
مهدی که برای راحت‌تر صحبت کردن سیوان از او دور شده‌بود با اتمام مکالمه‌اش به او نزدیک می‌شود.
- اتفاقی افتاده؟ داخل عمارت مشکلی پیش اومده؟
سیوان شانه‌ی مهدی را می‌فشار و با صدایی آهسته ادامه می‌دهد:
- همه چی رو‌به‌راه. داشتی چی رو می‌گفتی؟ محصولا؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین