- Aug
- 87
- 1,383
- مدالها
- 2
- آروم دختر!
سیوان که صامت ماندنش را میبیند نگران سؤال میپرسد:
- خوبی؟
روناک با چشمانی درشت شده و بدون هیچ حرکتی میان بازوان سیوان ایستادهاست و سعی در هضم همان چند ثانیه دارد.
- روناک؟
با بالا رفتن صدای سیوان، تن روناک تکانی میخورد.
- ها؟ چیه؟
سیوان سرش را پایین میگیرد و به صورت روناک نگاهی میاندازد.
- پرسیدم خوبی؟
- آره خوبم، مرسی، یعنی ببخشید.
با برقرار شدن تعادل روناک از او فاصله میگیرد و روی مبل مقابلش مینشیند. با نشستن سیوان، روناک نیز به جای قبلیش برمیگردد.
- از این طرفها پسرعمه؟
روناک منتظر به چشمهای تیرهی سیوان خیره میشود.
- شنیدم که... .
با آمدن سیمین، کلام سیوان نصفه میماند؛ روناک لحاف را میان انگشتانش میفشارد و با همان کلمهی نیمبند، صدای کوبش بیامان قلبش را به وضوح میشنود.
- بفرمایید آقا! چایی تازه دَم، چند روز پیش قادر از شمال فرستادهبود، همش خدا خدا میکردم که بیاید و شما هم از این چایی خوش عطر و طعم بخورید. خوب ش... .
روناک با خشم به سیمین که سینی به دست و بدون ثانیهای وقفه حرف میزند، چشم غره میرود.
- ممنون بابت چایی، میتونی بری عزیزم.
سیمین به یکباره دستش را مقابل دهانش قرار میدهد و خجالتزده پچ میزند:
- وای ببخشید خانمجان! باز زیادی حرف زدم.
سیوان با دیدن نگاه غمگین سیمین، به آرامی خم میشود و با برداشتن فنجان چایی جرعهای از آن مینوشد.
- مثل اینکه حق داشتی این همه تعریف کنی، واقعاً خوش طعمه!
سیمین ذوقزده لبخندی میزند و به سیوان نگاه میکند.
- جدی میگین آقا؟ نوش جانتون! من برم بساط ناهار رو راه بندازم، با اجازه.
با دور شدن سیمین، سیوان نگاهش را تا صورت روناک بالا میکشد و فنجان را آرام میان انگشتانش تکان میدهد.
- شنیدم این مدت بد حال بودی.
- مشکل جدی نبود، یهکم تنم خسته بود.
سیوان جرعهای دیگر از چایی مینوشد و سرش را به تأیید تکان میدهد.
- طبیب وضعیتت رو دید؟
جمع شدن روناک در خودش و رنگ پریدهی چهرهاش چیزی نیست که از چشمان تیزبین سیوان دور بماند.
- طبیب نیازی نبود، استراحت کردم و الانم بهتر شدم.
- پس بهتری؟
- آره، خیلی بهترم.
سیوان فنجان خالی را روی میز میگذارد و دستش را روی پشتی مبل دراز میکند.
- چرا جواب عزیز رو ندادی؟
سیوان که صامت ماندنش را میبیند نگران سؤال میپرسد:
- خوبی؟
روناک با چشمانی درشت شده و بدون هیچ حرکتی میان بازوان سیوان ایستادهاست و سعی در هضم همان چند ثانیه دارد.
- روناک؟
با بالا رفتن صدای سیوان، تن روناک تکانی میخورد.
- ها؟ چیه؟
سیوان سرش را پایین میگیرد و به صورت روناک نگاهی میاندازد.
- پرسیدم خوبی؟
- آره خوبم، مرسی، یعنی ببخشید.
با برقرار شدن تعادل روناک از او فاصله میگیرد و روی مبل مقابلش مینشیند. با نشستن سیوان، روناک نیز به جای قبلیش برمیگردد.
- از این طرفها پسرعمه؟
روناک منتظر به چشمهای تیرهی سیوان خیره میشود.
- شنیدم که... .
با آمدن سیمین، کلام سیوان نصفه میماند؛ روناک لحاف را میان انگشتانش میفشارد و با همان کلمهی نیمبند، صدای کوبش بیامان قلبش را به وضوح میشنود.
- بفرمایید آقا! چایی تازه دَم، چند روز پیش قادر از شمال فرستادهبود، همش خدا خدا میکردم که بیاید و شما هم از این چایی خوش عطر و طعم بخورید. خوب ش... .
روناک با خشم به سیمین که سینی به دست و بدون ثانیهای وقفه حرف میزند، چشم غره میرود.
- ممنون بابت چایی، میتونی بری عزیزم.
سیمین به یکباره دستش را مقابل دهانش قرار میدهد و خجالتزده پچ میزند:
- وای ببخشید خانمجان! باز زیادی حرف زدم.
سیوان با دیدن نگاه غمگین سیمین، به آرامی خم میشود و با برداشتن فنجان چایی جرعهای از آن مینوشد.
- مثل اینکه حق داشتی این همه تعریف کنی، واقعاً خوش طعمه!
سیمین ذوقزده لبخندی میزند و به سیوان نگاه میکند.
- جدی میگین آقا؟ نوش جانتون! من برم بساط ناهار رو راه بندازم، با اجازه.
با دور شدن سیمین، سیوان نگاهش را تا صورت روناک بالا میکشد و فنجان را آرام میان انگشتانش تکان میدهد.
- شنیدم این مدت بد حال بودی.
- مشکل جدی نبود، یهکم تنم خسته بود.
سیوان جرعهای دیگر از چایی مینوشد و سرش را به تأیید تکان میدهد.
- طبیب وضعیتت رو دید؟
جمع شدن روناک در خودش و رنگ پریدهی چهرهاش چیزی نیست که از چشمان تیزبین سیوان دور بماند.
- طبیب نیازی نبود، استراحت کردم و الانم بهتر شدم.
- پس بهتری؟
- آره، خیلی بهترم.
سیوان فنجان خالی را روی میز میگذارد و دستش را روی پشتی مبل دراز میکند.
- چرا جواب عزیز رو ندادی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: