جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,944 بازدید, 99 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
اشک‌های روناک روی گونه‌هایش روان می‌شوند و صدای لرزانش بلند‌تر از همیشه به گوش می‌رسد:
- خسته نیستم. نمی‌خوام استراحت کنم. چرا مثل عروسک همش دستم رو می‌کِشی؟ نمی‌خوام استراحت کنم. خب؟ فقط می‌خوام با سیوان حرف بزنم همین، چرا نمی‌ذاری؟ چ... .
ریزش اشک‌هایش فرصت اتمام جمله‌اش را به او نمی‌دهد. صورتش را می‌پوشاند و هق‌هقش بالا می‌رود.
عزیز انگشت اشاره‌اش را به‌سمت روناک می‌گیرد و اخطار گونه آن تکان می‌دهد و صدای بلندش در حیاط می‌پیچد:
- روناک ببی... .
سیوان با دیدن لرزش شانه‌های کوچک روناک، فکش سفت می‌شود و رفتار عزیز حال بدش را دامن می‌زند. قدمی به عزیز نزدیک می‌شود و پچ می‌زند:
- فکر نمی‌کنین به عنوان بزرگ ایل درست نیست که بقیه رفتار در شأن رو بهتون یادآوری کنن؟
سیوان فرصتی برای پاسخ دادن به عزیز نمی‌دهد و قبل از خاتون تن لرزان روناک را میان بازوهایش می‌گیرد.
سیوان: هیس. آروم. من اینجام، مراقبتم.
روناک: من... فق... فقط می‌خ... خواستم باهات... حرف بزنم... همین.
سیوان سرش را پایین می‌گیرد و نجوا می‌‌کند:
- تا هر وقت که بخوای حرف می‌زنیم. باشه؟ خیلی‌خب؟
دست‌هایش را روی شانه‌های روناک می‌گذارد و در حالی که نوازش‌وار انگشتانش را تکان می‌دهد، تن روناک را از خود جدا می‌کند، به چشمانش نگاهی می‌اندازد و خیسی صورتش را با پشت دستش پاک می‌کند و سپس صدا می‌زند:
- نجلا؟ نجلا؟
نجلا نفس‌زنان پله‌ها را پایین می‌آید.
نجلا: بله آقا؟
سیوان: یه لیوان آب بیار حیاط پشتی.
نجلا: چشم آقا. امر دیگه‌ای ندارین؟
سیوان: خسته‌نباشی.
با دیدن نگاه بی‌انعطاف عزیز به روناک، او را پشت خودش می‌کشد که ریسمان نگاهشان قطع می‌شود و تیر نگاهش این‌بار سیوان را هدف قرار می‌دهد.
سیوان: موضوعی هست که باید بدونم؟
عزیز با چهره‌ای درهم رفته به عصایش چشم می‌دوزد.
عزیز: من باید بگم؟ تو خان این آبادی و مرد این خونه‌ای. فکر نمی‌کنی زودتر از هر کسی باید از همه‌چی خبردار بشی؟
ابرو‌های سیوان به یکدیگر نزدیک می‌شوند.
سیوان: قبلاً اهل تندی و گلایه نبودی چراخ مالکم*.
عزیز: بنویسش پای غم از دست دادن تنها پسرم.
عزیز بدون کلام دیگری به‌سوی اندرونی حرکت می‌کند. سیوان تا هنگامی که عزیز از خارج شود او را با نگاهش دنبال می‌کند.
- خاتون... .
خاتون دستش را بلند می‌کند.
- نگران نباش. درست میشه، شما برین.
با دیدن نگاه مردد سیوان، به او نزدیک می‌شود و دستش را روی بازوی پسرش می‌کشد.
- نگران نباش، باهاش حرف می‌زنم، یکم دیگه خودش هم آروم میشه.

* نور خونه‌ام
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
***
روی تخته سنگی که میان حیاط پشتی قرار دارد، می‌نشینند. روناک دقایقی است که صامت به لیوان میان انگشتانش خیره است. سیوان ثانیه‌ای به نیم‌رخ روناک نگاه می‌کند و همان لحظه روناک به‌طرفش بر‌می‌گردد. نگاه سیوان بین مژه‌های خیسش و لبخند روی لبش در گردش است.
- یادته سیوان؟
ابروی سیوان بالا می‌پرد.
- اون پسر، همون که جوجه‌ام رو با بند کفشش کُشت، اسمش چی بود؟
- شارو*.
روناک آهسته دست می‌زند و می‌خندد.
- آره. آفرین! شارو، اسمش شارو بود. می‌خواستم بیام خونه‌ی شما و جوجه‌ای که روجا* بهم داده‌بود رو نشونت بدم. قرار بود با تو واسش اسم انتخاب کنیم.
روناک زانوهایش را بغل می‌گیرد و دستش را به دور آن‌ها می‌پیچد.
- پام می‌لنگید، روز قبلش یه زنبور کف پام رو نیش زده بود. یکم مونده‌بود به خونتون برسم. ولی یهو شارو اومد جلوی راهم. به الانش نگاه نکن که سر به زیر شده، اون موقع یه آبادی کلافه بودن از دستش.
سیوان دستش را به گردن دردناکش می‌کشد و بی‌کلام به حرف‌های روناک گوش می‌دهد.
- خواستم ازش رد بشم، ولی نمی‌داشت هر طرف که می‌رفتم اون هم می‌اومد. نمی‌دونم چی‌شد تا به خودم بیام جوجه‌‌ام رو از بین انگشتام کشید بیرون و سمت باغ انگور فرار کرد. شاید اگه روز‌های قبل بود بهش می‌رسیدم، ولی با اون وضع پام... . هر چی گشتم نبود، صداش زدم ولی نبود، ترسیده بودم. هوا داشت تاریک می‌شد و دور تا دورم فقط درخت‌های انگور بود.
- چرا برنگشتی؟
- توی دنیای بچگی‌ام به حوجه‌ام قول دادم که مراقبش باشم. نمی‌خواستم زیر قولم بزنم. اونقدر کل باغ رو گشتم که نای راه رفتن نداشتم، پام درد می‌کرد. با خودم گفتم بر‌می‌گردم و با تو میام پیداش می‌کنم. نمی‌دونم چی‌شد تا به خودم اومدم دیدم که پرت شدم توی نهر وسط باغ، خیس شده‌بودم سردم بود. گونه و پیشونیم می‌سوخت، می‌دونی سیوان بالاخره تونستم جوجه‌‌ام رو پیدا کنم. بدنش شُل شده‌بود. گردنش دور بند کفشی که توی دست شارو بود گیر کرده‌بود. جوجه رو انداخت بغلم توی آب و رفت. بغلش کردم و تموم راه رفته رو گریون برگشتم.
- صورتت درد می‌کرد.
- گریه‌ام نه به‌خاطر صورتم بود نه جوجه‌ام، گریه می‌کردم چون تموم مدت با خودم می‌گفتم الآن پیدات میشه و کمکم می‌کنی.

* بازمانده، پنهان.
* آفتاب، روز.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
- وقتی رسیدم کنار جاده مردهای روستا رو دیدم که دنبالم می‌گشتن. می‌دونی بابام فک می‌کرد برای لباس‌هام و جوجه‌ام گریه می‌کنم، بغلم کرد و قول داد بهترش رو واسم می‌خره. وقتی برگشتیم خونمون سراغ تو رو ازش گرفتم، گفت خونتونی و از صبح ندیده‌ات. وقتی به اون موقع فکر می‌کنم همیشه از خودم می‌پرسید چی‌شد که از من دور شدی و دیگه مراقبم نبودی.
سیوان پل‌ک‌هایش را بر هم فشار می‌دهد و با صدایی گرفته پچ می‌زند:
- از خودت نپرسیدی که چرا شارو رو روز‌های بعدش ندیدی یا چرا اون‌ها اینقدر زود پیدات کردن؟
روناک با چهره‌ای گنگ صورت سیوان را کنکاش می‌کند.
- چی؟
- مراقبت بودم.
- پس چرا نیومدی جلو؟
- صبحش که دایی زنگ زد و خبر اومدنت رو داد با مسعود اومدیم دنبالت. وقتی رسیدیم که داشتی دنبال شارو می‌رفتی. بعد اون ماجراها شارو رو بستیم به تک درختی که وسط نهر سبز شده‌بود. اینقد ترسیده‌بود و سردی آب به تنش نشسته بود که چند هفته‌ای زمین گیر بشه و به کسی چیزی نگه.
سیوان بلند می‌شود و پشت به روناک در حالی که دستش را دورن جیبش فرو می‌برد می‌ایستد.
- بعدش هم که مسعود رو فرستادم که بابات رو خبر کنه. اما.... پرسیدی که چرا نبومدم جلو؟ واسم عجیبه که چرا هنوز هم دلیلش رو نفهمیدی. زودتر برگرد داخل و استراحت کن!
به قصد رفتن به اتاقش از روناک فاصله می‌گیرد که با صدایش در میانه‌ی راه متوقف می‌شود.
- سیوان! چرا؟
بدون اینکه برگردد پاسخ روناک را می‌دهد:
- می‌خواستم مراقبت باشم، مثل الآن.
سپس بی‌توجه به بغض سر باز کرده‌ی روناک خیلی سریع دور می‌شود.
***
مسعود در حالی که از فنجان قهوه‌ی میان دستش جرعه‌ای می‌نوشد به سیوان که پشت به او به فضای بیرون کارگاه خیره است، نگاه می‌کند.
- دست‌هات هنوز درد می‌کنه؟
سیوان به دست‌های باند پیچی شده‌اش نگاهی می‌اندازد.
- خوبه.
- خاتون چیزی نپرسید.
- هنوز وقت نشده برم عمارت.
انعکاس چهره‌ی متعجب مسعود که لیوان قهوه نزدیک لبش متوقف شده، نگاه سیوان را به‌سمت خود می‌کشد.
- همین‌جا موندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
- چرا نرفتی عمارت؟ دیوونه‌ای چیزی هستی؟
ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، لیوان را بی‌توجه به قطراتی که روی برگه‌های اطرافش پخش می‌شوند روی میز می‌کوبد و انگشت اشاره‌اش را به‌سوی سیوان می‌گیرد.
- پس بگو چرا وقتی برای عوض کردن لباس‌هام رفتم عمارت خاتون روی پله‌ها خوابش برده‌بود.
با دیدن نگاه گرفته و اَبروهای درهم سیوان، نفسش را کلافه بیرون فوت می‌کند:
- خیلی‌خب ولش کن. واسه‌ی دستت چه بهونه‌ای؟
- نمی‌پرسه. می‌دونه از سؤال و جواب خوشم نمیاد.
- سادیسمی چیزی داری؟ طفلک پس میفته که!
سپس زیر لب غر میزد:
- انگار ازش کم میشه یه سؤال رو جواب بده مرتیکه.
سیوان رو بر می‌گرداند و چشم‌های سرخش را به مسعود می‌دوزد.
- الان داری جدی میگی؟ چی رو توضیح بدم؟ گندی که زدن یا... .
مسعود بی‌تفاوت به میز تکیه می‌دهد و کلام سیوان را قطع می‌کند:
- چه گندی سیوان؟ تو هم الکی داری بزرگش می‌کنی. کار خلاف شرع کردن مگه؟ چه یه ماه، چه تا ابد. پس بی‌خودش کشش نده! فقط یه مدت برای آشنایی محرم بو ... .
صدای فریاد سیوان دست‌های مسعود را به حالت تسلیم بالا می‌برد.
- کم اون کلمه کوفتی رو تکرار کن! چه فرقی داره؟ واقعاً فرقی نداره؟ فرقی نداشت که من اینقدر نمی‌سوختم. الان چه غلطی کنم؟ ها؟ تو بگو چی‌کار کنم.
- خیلی‌خب. آروم باش! تو راست میگی. ولی اون پسر اونقدر هم بی‌غیرت نیست که روناک رو به حال خودش ول کنه. اصلاً ولم کنه، چی‌شده مگه؟
سیوان با دیدن قیافه‌ی بی‌تفاوت مسعود، متأسف سرش را تکان می‌دهد و با قدی خمیده به‌سمت مبل گوشه‌ی اتاق می‌رود و تن کوفته‌اش را رویش پرت می‌کند.
- کاش همه‌چیز همین‌قدر که تو میگی ساده بود.
مسعود با چهره‌ای گُنگ مقابل سیوان می‌نشیند و چشم‌هایش را ریز می‌کند.
- چی؟
سیوان برای کم شدن سوزش چشم‌هایش ساعدش را سپر نور قرار می‌دهد.
- با خودم گفتم طرف مذهبیِ حتماً محرمیت قبل ازدواجشون هم برای عقایدشِ. گفتم وقتی دایی اجازه داده، من این وسط چی‌کارِ حسنم؟ قول دادم مراقبش باشم و هستم دیگه.
مسعود که از حرف‌های ضد و نقیض سیوان سر در نمی‌آورد، اخم درهم می‌کشد و به‌طرفش خم می‌شود.
- خب الان مشکل کجاست؟
سیوان می‌نشیند و به چشم‌های مسعود نگاه می‌دوزد.
- مشکل؟ مشکل این که محرمیت برای یه ماه قبل فوت دایی بوده و دایی هم بی‌خبر از همه‌ چیز. مشکل این که خانواده پسر هم بی‌خبرن. مشکل این پسری که دیشب دیدم هفت خط دو عالمِ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
با پایین‌ترین صدای ممکن و از میان دندان‌های چفت شده‌اش می‌غرد:
- مشکل این که روناک حامله‌است.
مسعود خشک شده و بدون توجه به خرد شدن گلدان روی میز، به جای خالی سیوان زل زده‌است.
سیوان از پشت سر مسعود، نفس زنان ادامه می‌دهد:
- همش گفتم این فکر های قدیمی رو بس کنم. سعی کردم آزارش ندم، ولی صدای سر ظهر عزیز شد خنجر حقیقت و رفت توی شاهرگم. خنده‌ی دیشب پسر و دختر بین دست‌هاش سیلی شد توی صورتم. یکی دونستن روناک با بقیه و بی‌تفاوتیش نسبت بهش... .
سپس به دستش‌هایش و لکه‌های روی آستین و یقه‌اش نگاهی می‌اندازد.
- باید محکم‌تر می‌زدمش.
مسعود سست بلند می‌شود. رنگ پریده‌اش حالش را به خوبی نشان می‌دهد:
- اول... اول باید با پسر حرف بزنیم، بعدش هم مگه نگفتی خانواده‌اش مذهبین؟ پس مشکلی نیست قانون هم هست پس... .
سیوان به دیوار تکیه می‌دهد و ثانیه‌ای بعد ناتوانی‌ مانع ایستادن بیشترش می‌شود و می‌نشیند.
- مشکل من تنهایی روناک یا ازدواجشون نیست، که اگه بود می‌سپردم به قانون. هر چند که اول چوب می‌کرد تو آستینشون.
به چشم‌های دودوزن مسعود که در صورتش در حال گردش است نگاه می‌کند.
- پس مشکل چیه؟
- طرف اصلاً روناک رو نمی‌خواد. مثل یه دختر بی‌کَس و کار اسباب‌بازیش کرد.
مسعود که هوا را رو به اتمام حس می‌کند، دکمه‌های پیراهنش را تا میانه‌ی سی*ن*ه‌اش باز می‌کند.
- مگه دست خودش؟ اصلاً به زندگی روناک فکر کرده؟ فکر کرده که... وای وای.
مسعود موهایش را چنگ می‌زند و با دسته‌هایش صورتش را می‌پوشاند.
صدای گرفته‌ی سیوان بلند می‌شود:
- فعلا نباید کسی بفهمه، تا بعد که... نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته.
مسعود مبل‌ها را دور می‌زند و مقابل سیوان می‌نشیند و دستش را روی دستی که تکیه‌گاه تنش شده قرار می‌دهد.
- می‌ریم و باهاش حرف می‌زنیم. تن لشش رو جمع می‌کنه و میاد وایمیسه پای غلطی که کرده. ولی اگه یه درصد هم نشد، میفرستیمش شهر یا خارج، هر جایی که بقیه نشن سوهان روح واسش. تا بعد باز هم یه فکری می‌کنیم.
سیوان قامت خسته‌اش را به کمک دیوار بلند می‌کند.
- بریم خونه باید قبل رفتن دوش بگیرم.
مسعود مضطرب مقابل سیوان می‌ایستد.
- اینجا هم دوش هست.
- مطمئن باش اگه می‌خواستم روناک رو باز خواست کنم همون صبح که رسیدم می‌رفتم. اینجا لباس ندارم، پایین منتظرتم مسعود، سریع بیا‌. سوئیچ یادت نره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
حین بیرون رفتن برای جلوگیری از کنجکاوی‌های بی‌جای کارگر‌ها، دستش را زیر کتش می‌برد و به یاور می‌سپارد که ریخت و پاش اتاق را که پای سر به هوایی مسعود نوشته جمع کند.
***
با باز شدن در توسط مهراد، مسعود با تک بوقی داخل می‌شود. با پارک کردن ماشین مقابل آبنما سیوان بدون هیچ کلامی به‌سمت اتاقش می‌رود و مسعود هم پشت سرش روان می‌شود.
- معین رو ندیدم.
سیوان بدون توقفی در گام‌هایش، پاسخ می‌دهد:
- دیروز عصر با من اومد شیراز. الان هم همون‌ جاست.
مسعود که دهانش را برای سؤال دیگری باز کرده، با دیدن بی‌حوصلگی سیوان لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و سکوت می‌کند. با وارد شدنش کتش را روی تخت می‌اندازد و در حین باز کردن دکمه‌های پیراهنش به حمام می‌رود.
- تا من بیام شناسنامه و چیزهایی که می‌خوایم رو آماده می‌کنی؟
مسعود خودش را روی تخت پرت می‌کند.
- جمع می‌کنم، برو تُو.
بعد از بستن ساک کوچک، مشغول چک کردن ایمیل‌ها و روند کاری شرکت می‌شود که با صدای در حمام آخرین ایمیل را پاسخ می‌دهد و به سیوان که آماده جلوی آیینه ایستاده‌است نگاه می‌کند.
- بریم؟
- بریم.
از پشت میز بلند می‌شود و با قفل کردن در، پشت سر سیوان به‌طرف ماشین حرکت می‌کند، که ناگهان با رسیدن جلوی پله‌های ورودی عمارت سیوان متوقف می‌شود و ساک را کنار پایش زمین می‌گذارد. دستش را پشت گردنش قرار می‌دهد و چشم می‌بندد. مسعود با دیدن حال آشفته‌ی سیوان به حرف می‌آید.
- بریم. برگشتیم حرف میزنی.
سیوان سرش را تکان می‌دهد و برای برداشتن ساک خم می‌شود که ناگهان کمر صاف می‌کند و بی‌توجه به مسعود که دنبالش می‌دود پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رود و با درآوردن کفش‌هایش تنش را داخل پرت می‌کند. روناک که سر روی پای خاتون گذاشته‌بود با صدای تنه‌‌ای که ناگهان به در می‌خورد و پشت بندش وارد شدن سیوان، لرزان بلند می‌شود و پشت خاتون قرار می‌گیرد. عزیز با گام‌هایی محکم حرکت می‌کند و مقابل سیوان می‌ایستد. عزیز نوک عصایش را روی سی*ن*ه‌ی سیوان می‌گذارد و مانع از حرکتش می‌شود. مسعود نفس زنان داخل می‌شود و بازوی سیوان را می‌گیرد. صدای لرزان از خشم و اندوه سیوان از میان فک سفت شده‌اش به گوش می‌رسد:
- عزیز!
- برو عقب سیوان! دستت بهش نمی‌خوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
سیوان بازویش را به ضرب از دست مسعود می‌کشد و روناک با جیغی کوتاه قدمی عقب می‌پرد. چشم‌های سیوان روی صورت روناک خشک می‌شود.
- بکش عقب دستت رو مسعود. هنوز اونقدر بی‌شرف نشدم که دست روی زن بلند کنم.
عزیز عصایش را زمین می‌گذارد و با سری بالا گرفته لب می‌زند:
- می‌شنوم.
- با شما حرفی ندارم. می‌خوام با روناک حرف بزنم.
عزیز به روناک نیم نگاهی می‌اندازد و روناک ترسیده سر بالا می‌اندازد. عزیز به صورت قرمز شده‌‌ی سیوان می‌نگرد و سعی می‌کند او را نرم کند:
- آروم‌تر که شدی... .
سیوان نیش خندی می‌زند و میان حرف عزیز می‌دود:
- دارم میرم شیراز. قبل از اینکه خودم به جواب برسم از روناک چند تا سؤال داشتم.
روناک بازوی خاتون را چنگ می‌زند.
- خاتون!
سیوان قدمی جلو می‌گذارد و باز هم صدای جیغ روناک بلند می‌شود.
- بی خودی جیغ نزن، مظلوم بازی هم درنیار که پُرم روناک، پُر. اینقدر پُرم که دلم می‌خواد تو و اون نخاله‌ی بی‌عرضه رو آتیش بزنم.
انگشت اشاره‌اش را اخطاروار مقابل روناک می‌گیرد.
- برگشتم باهم حرف می‌زنیم. درباره‌ی همه چی توضیح می‌خوام. اون موقع جیغ و داد و سپر داشتن فایده ندارد.
همین که می‌خواهد بیرون برود صدای روناک متوقفش می‌کند.
- چرا داری میری؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟
سیوان تای ابرویش را بالا می‌گیرد:
- فکر کردم از خجالت گندی که زدی لال شدی.
روناک بی‌توجه به نیش کلام سیوان ادامه می‌دهد:
- نمی‌خوامش.
سیوان این‌بار از کوره در می‌رود و در چشم بر هم زدنی خودش را مقابل روناکِ چسبیده به دیوار میابد.
- مگه دست خودته؟ اون موقع که غلط اضافه می‌کردی باید فکر خواستن یا نخواستنش رو می‌کردی، نه الان که توی باتلاق گندی که زدی داری فرو میری.
صدای لرزان روناک بلند می‌شود.
- اگه نخواد؟
صدای نیش خند سیوان به گوش می‌رسد.
- اون هم غلط کرده که نخواد. یا با پای خودش میاد یا تا اینجا می‌کشونم و میارمش و کاری که همون روز اول باید انجام میدادین رو من انجام میدم.
سیوان فاصله می‌گیرد که روناک باز هم ادامه می‌دهد:
- بعدش چی؟
سیوان چشم ریز می‌کند.
- عقد کردیم، بعدش چی؟ نمیگن این پسره چطوری پیداش شده؟
- نمیگن.
- نمیگن بچه چرا... .
خاتون بازوی روناک را عقب می‌کشد و تشر می‌زند.
بس کن مگه نمی‌بینی آتیش.
سیوان به حرف می‌آید:
- من فقط میارمش چون زیر دین داییَم و قول دادم. بقیه‌اش به من مربوط نیست.
- اون من رو نمی‌خواد.
- چطور قبلاً این‌ها رو یادت نبود.
روناک به گریه می‌افتد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
- آدم خوبی نیست.
سیوان نمایشی دست می‌زند.
- انتخابت عالی بود.
روناک نالان صدا می‌کند:
- سیوان!
سیوان بی‌توجه به جیغ و گریه‌های روناک پله‌ها را پایین می‌آید و عمارت را ترک می‌کند. ساعتی از حرکتشان گذشته‌است و تمام مدت سیوان با بستن چشم‌هایش سعی در آرام کردن میگرنی دارد که گریبان‌گیرش شده‌است. با بلند شدن صدای زنگ ابرو درهم می‌کشد و با چشم‌هایی نیمه‌باز موبایلش را از روی داشبورد چنگ می‌زند. با نمایان شدن اسم معین، پاسخ می‌دهد.
- سلام آقا.
- سلام. خوش خبر باشی معین.
صدای باد و بوق ماشین‌ها خبر از در جاده بودن معین می‌دهد.
- پسر اسمش کاوه‌ است. بیست‌و‌هفت سالش و ارشد معماری می‌خونه. مثل اینکه توی یکی از این همایش‌ها با خانم آشنا میشن. خانواده خوبی داره، یه برادر بزرگتر از خودش که توی بازار وکیل حجره‌ی فرش دست‌بافت داره؛ حجره‌ی پدرش هم روبه‌رو شه. حاج اسماعیل زرین، از اول تا آخر بازار روی اسمش قسم می‌خورن. مادرش هم قبلاً پرستار بود. فقط آقا یه مشکلی هست.
مسعود نیم نگاهی به سیوان می‌اندازد و دستش را برای فهمیدن موضوع، در هوا تکان می‌دهد.
- می‌شنوم.
- نه به پسر می‌خوره و نه به خانواده‌اش که بزن در رو باشن. قضیه دیشب هم، مثل اینکه ما بد متوجه شدیم یعنی... پسر توی آژانس کار می‌کنه. می‌بینه یه دختر تنها گوشه‌ی خیابون وایساده که سوار ماشین گذری‌ نمیشه، به سر و وضعش هم نمی‌خورده اهل چیزی باشه. این هم دختر رو سوار می‌کنه و می‌رسونه به آدرسی که میگه. چند ساعت بعدش هم دختر با داد و فریاد زنگ می‌زنه و کمک می‌خواد.
با نشنیدن صدایی از جانب سیوان فکر می‌کند تماس قطع شده و صدا می‌زند:
- آقا؟
- گوش میدم. بعدش؟
- وقتی میرسه می‌فهمه اون شرکتی که دختره برای مصاحبه رفته، توی لیوان شربتش مواد ریختن. دختر شانس میاره و زیاد نمی‌خوره و با همون سستی که داره میره تو دستشویی و در رو قفل می‌کنه و زنگ می‌زنه به این پسر، بعدش هم که دیگه کاوه می‌رسه و دختر رو می‌کِشه بیرون از اونجا و صاحب شرکت رو هم تا می‌خوره می‌زنه. بعدش هم دوستِ‌دختر زنگ می‌زنه و این هم که تو حال خودش نیست، کاوه گوشیش رو جواب میده و آدرس می‌گیره و وقتی ما می‌رسم که... .
سیوان سردرگم میان جملات معین می‌پرد:
- اون دخترها؟
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
- خودش که نیلوفر، خانوادش از این اهل ادب و هنران. دوستش هم که نفهمیدم یا یاس بود یا یاسمن، اون یکی هم دختر خاله‌ی کاوه بود، الهه. برای اینکه با دخترِ تنها نباشه کنار کافه‌ای که الهه کار می‌کنه وایمیسه و سوارش می‌کنه. اون سر و صدا هم... تولد دوست همون دخترِ بود، یاس. از اون موقع هم کاوه دیگه ارتباطی با دخترا نداشته.
سیوان سعی می‌کند جاهای خالی ذهنش را پر کند.
- اون دختر چطوری شماره‌ی کاوه رو داشته؟
- جلوی شیشه‌ی هر ماشین آژانس یه برگه از قیمت مسیرها زدن و تهش هم اسم و مشخصات راننده، که اگه اتفاقی افتاد مسافر بتونه پیگیری کنه.
- خیلی‌خب. خسته شدی معین، برو هتل استراحت کن بعدش... .
برای کاستن التهاب درونش، شیشه را پایین می‌دهد.
- دارم برمی‌گردم آقا. شما نیستین و مهدی هم تنهاست، اونجا باشم بهتر. فقط آقا، اون لحظه که ما رسیدیم دخترِ از هوش رفته، اون دوتای دیگه هم زوری نداشتن ،کاوه تنها کسی بود که می‌تونسته... .
- فهمیدم معین! نیازی نیست بیشتر توضیح بدی. ممنونم ازت. خداحافظ.
- به سلامت آقا.
به محض خاموش کردن تماس، مسعود گردن کج می‌کند:
- خب؟
سیوان شقیقه‌اش را فشار می‌دهد و نگاه چپی به مسعود می‌کند.
- خب؟ همه رو شنیدی دیگه.
- پس یه جای کار بدجور لنگ می‌زنه.
مسعود که صامت بودن سیوان را می‌بیند ادامه می‌دهد:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
- با برادرِ پسر قرار گذاشتم.
چشم‌های مسعود درشت می‌شوند.
- چطوری؟
- شمارش رو معین پیدا کرد. برعکس پدر و مادرش در جریان همه چیز قرار داشت.
مسعود اندکی جابه‌جا می‌شود.
- تو که نمی‌خوای روناک رو مجبور کنی؟
- فقط می‌خوام درست تصمیم بگیره.
- تصمیم درست یعنی اون چیزی که تو میگی یا اونی که سیلی عزیز اجبار می‌کنه؟
سیوان که نیش کلام مسعود را خوب متوجه می‌شود، به‌طرفش برمی‌گردد.
- من دستش روش بلند نکردم که سرخی صورتش رو داری به روم میاری. بعدش هم، الآن عصبی و ناراحتِ، نمی‌فهمه داره با آینده‌اش چی‌کار می‌کنه. باید منطقی بشینه و با کاوه حرف بزنه و سنگاش رو وا بکنه. فکر می‌کنه اگه بگه نه همه چی درست میشه.
- نمیشه؟
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
105
1,514
مدال‌ها
2
- میشه. ولی اگه قبول نکنه مجبوره برای همیشه از روستا بره. اون تحمل حرف بقیه رو نداره، اونقدر قوی نیست، آسیب می‌بینه. اگه بره دیگه نمی‌تونه برگرده و خودت هم خوب می‌دونی که طاقت دور بودن از روستا و خانواده‌ای که فقط چندتا سنگ ازشون مونده رو نداره.
- نگران حرف مردمی یا روناک؟
سؤال‌های مسعود چون تکه سنگی که روی شیشه کشیده می‌شود مویرگ‌های مغز سیوان را به درد می‌آورد.
- نگران حرف مردمم. همین مردمی که خودکشی مادرش و فرار خاله‌اش رو هفت سال ادامه دادن. هفت سالی که چندبار روناک یا می‌خواست خودش رو بندازه توی چاه یا توی تنور. روناک به زور هزارتا قرص و دکتر سر پا مونده. بنظرت باز هم می‌تونه تحمل کنه؟ اون موقع بچه بود و بی‌گناه، الان چی؟
بالا رفتن صدای مسعود، فک سیوان را سخت می‌کند.
- الآن هم گناهی نکرده.
- بقیه این رو قبول نمی‌کنن. بفهم این رو که من هم نمی‌تونم جلوی دهن تک تک مردم رو بگیرم. یکی دو نفر نیستن چند روستان و کلی مردم که کوچکترین مسائل زندگیت رو که خودت هم خبر نداری رو می‌دونن‌‌.
- مردم اینقدر بدبختی دارن که بعد یه مدت یادشون میره.
رگ‌های بیرون زده‌ی پیشانیش خبر از حال بدش می‌دهد و کلافه پاسخ مسعود را می‌دهد:
- توی مراسم دایی هر جایی که می‌رفتی صدای پچ‌پچشون رو می‌شنیدی. یا از نحسی خاله‌اش می‌گفتن که رسیده به روناک یا پیش‌بینی می‌کردن که اون هم تهش می‌رسه به یه طناب و صندلی.
به چشم‌های شرمنده‌ی مسعود نگاه می‌کند:
- بازم میگی یادشون میره؟
به بیرون نگاه می‌کند و با صدایی خش‌دار پچ می‌زند:
- اونی که مقصر می‌دونش و می‌خواد بهش صدمه بزنه من نیستم. الآن هم بیشتر از هر کَس دیگه‌ای نگرانشم و می‌خوام ازش مراقبت کنم.
***
با خوردن باد خنکی به صورتش چشم باز می‌کند و به سمت سیوان سر کج می‌کند.
- کجاییم؟
- بیست دقیقه دیگه می‌رسیم هتل هما.
مسعود کش و قوسی به تن کوفته‌اش می‌دهد و صدای گردن و کمرش بلند می‌شود. نگاهی به ساعت مچیش می‌اندازد.
- عصر شد! کی میریم دیدن پسر؟
سیوان گلویی صاف می‌کند.
- کیسان.
- چی؟
- اسمش. یه خورده استراحت کنیم، بعد از ناهار میریم.
به ساعت ماشین نگاه می‌کند و زیر لب ادامه می‌دهد.
- بعید می‌دونم چیزی گیرمون بیاد. داره دو میشه.
 
بالا پایین