- Aug
- 97
- 1,477
- مدالها
- 2
اشکهای روناک روی گونههایش روان میشوند و صدای لرزانش بلندتر از همیشه به گوش میرسد:
- خسته نیستم. نمیخوام استراحت کنم. چرا مثل عروسک همش دستم رو میکِشی؟ نمیخوام استراحت کنم. خب؟ فقط میخوام با سیوان حرف بزنم همین، چرا نمیذاری؟ چ... .
ریزش اشکهایش فرصت اتمام جملهاش را به او نمیدهد. صورتش را میپوشاند و هقهقش بالا میرود.
عزیز انگشت اشارهاش را بهسمت روناک میگیرد و اخطار گونه آن تکان میدهد و صدای بلندش در حیاط میپیچد:
- روناک ببی... .
سیوان با دیدن لرزش شانههای کوچک روناک، فکش سفت میشود و رفتار عزیز حال بدش را دامن میزند. قدمی به عزیز نزدیک میشود و پچ میزند:
- فکر نمیکنین به عنوان بزرگ ایل درست نیست که بقیه رفتار در شأن رو بهتون یادآوری کنن؟
سیوان فرصتی برای پاسخ دادن به عزیز نمیدهد و قبل از خاتون تن لرزان روناک را میان بازوهایش میگیرد.
سیوان: هیس. آروم. من اینجام، مراقبتم.
روناک: من... فق... فقط میخ... خواستم باهات... حرف بزنم... همین.
سیوان سرش را پایین میگیرد و نجوا میکند:
- تا هر وقت که بخوای حرف میزنیم. باشه؟ خیلیخب؟
دستهایش را روی شانههای روناک میگذارد و در حالی که نوازشوار انگشتانش را تکان میدهد، تن روناک را از خود جدا میکند، به چشمانش نگاهی میاندازد و خیسی صورتش را با پشت دستش پاک میکند و سپس صدا میزند:
- نجلا؟ نجلا؟
نجلا نفسزنان پلهها را پایین میآید.
نجلا: بله آقا؟
سیوان: یه لیوان آب بیار حیاط پشتی.
نجلا: چشم آقا. امر دیگهای ندارین؟
سیوان: خستهنباشی.
با دیدن نگاه بیانعطاف عزیز به روناک، او را پشت خودش میکشد که ریسمان نگاهشان قطع میشود و تیر نگاهش اینبار سیوان را هدف قرار میدهد.
سیوان: موضوعی هست که باید بدونم؟
عزیز با چهرهای درهم رفته به عصایش چشم میدوزد.
عزیز: من باید بگم؟ تو خان این آبادی و مرد این خونهای. فکر نمیکنی زودتر از هر کسی باید از همهچی خبردار بشی؟
ابروهای سیوان به یکدیگر نزدیک میشوند.
سیوان: قبلاً اهل تندی و گلایه نبودی چراخ مالکم*.
عزیز: بنویسش پای غم از دست دادن تنها پسرم.
عزیز بدون کلام دیگری بهسوی اندرونی حرکت میکند. سیوان تا هنگامی که عزیز از خارج شود او را با نگاهش دنبال میکند.
- خاتون... .
خاتون دستش را بلند میکند.
- نگران نباش. درست میشه، شما برین.
با دیدن نگاه مردد سیوان، به او نزدیک میشود و دستش را روی بازوی پسرش میکشد.
- نگران نباش، باهاش حرف میزنم، یکم دیگه خودش هم آروم میشه.
* نور خونهام
- خسته نیستم. نمیخوام استراحت کنم. چرا مثل عروسک همش دستم رو میکِشی؟ نمیخوام استراحت کنم. خب؟ فقط میخوام با سیوان حرف بزنم همین، چرا نمیذاری؟ چ... .
ریزش اشکهایش فرصت اتمام جملهاش را به او نمیدهد. صورتش را میپوشاند و هقهقش بالا میرود.
عزیز انگشت اشارهاش را بهسمت روناک میگیرد و اخطار گونه آن تکان میدهد و صدای بلندش در حیاط میپیچد:
- روناک ببی... .
سیوان با دیدن لرزش شانههای کوچک روناک، فکش سفت میشود و رفتار عزیز حال بدش را دامن میزند. قدمی به عزیز نزدیک میشود و پچ میزند:
- فکر نمیکنین به عنوان بزرگ ایل درست نیست که بقیه رفتار در شأن رو بهتون یادآوری کنن؟
سیوان فرصتی برای پاسخ دادن به عزیز نمیدهد و قبل از خاتون تن لرزان روناک را میان بازوهایش میگیرد.
سیوان: هیس. آروم. من اینجام، مراقبتم.
روناک: من... فق... فقط میخ... خواستم باهات... حرف بزنم... همین.
سیوان سرش را پایین میگیرد و نجوا میکند:
- تا هر وقت که بخوای حرف میزنیم. باشه؟ خیلیخب؟
دستهایش را روی شانههای روناک میگذارد و در حالی که نوازشوار انگشتانش را تکان میدهد، تن روناک را از خود جدا میکند، به چشمانش نگاهی میاندازد و خیسی صورتش را با پشت دستش پاک میکند و سپس صدا میزند:
- نجلا؟ نجلا؟
نجلا نفسزنان پلهها را پایین میآید.
نجلا: بله آقا؟
سیوان: یه لیوان آب بیار حیاط پشتی.
نجلا: چشم آقا. امر دیگهای ندارین؟
سیوان: خستهنباشی.
با دیدن نگاه بیانعطاف عزیز به روناک، او را پشت خودش میکشد که ریسمان نگاهشان قطع میشود و تیر نگاهش اینبار سیوان را هدف قرار میدهد.
سیوان: موضوعی هست که باید بدونم؟
عزیز با چهرهای درهم رفته به عصایش چشم میدوزد.
عزیز: من باید بگم؟ تو خان این آبادی و مرد این خونهای. فکر نمیکنی زودتر از هر کسی باید از همهچی خبردار بشی؟
ابروهای سیوان به یکدیگر نزدیک میشوند.
سیوان: قبلاً اهل تندی و گلایه نبودی چراخ مالکم*.
عزیز: بنویسش پای غم از دست دادن تنها پسرم.
عزیز بدون کلام دیگری بهسوی اندرونی حرکت میکند. سیوان تا هنگامی که عزیز از خارج شود او را با نگاهش دنبال میکند.
- خاتون... .
خاتون دستش را بلند میکند.
- نگران نباش. درست میشه، شما برین.
با دیدن نگاه مردد سیوان، به او نزدیک میشود و دستش را روی بازوی پسرش میکشد.
- نگران نباش، باهاش حرف میزنم، یکم دیگه خودش هم آروم میشه.
* نور خونهام
آخرین ویرایش: