جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MAHRO. با نام [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,524 بازدید, 38 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سیمین‌آی] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سیمین با صدای پچ‌پچ و گردن درد از خواب بیدار شد. چند ثانیه طول کشید تا موقعیتش را درک کند؛ حتی می‌خواست فحشی نثار نورگل کند که با سروصدا خواب را بر او حرام کرده‌بود. دستش را بر روی گردن دردمندش گذاشت و فشار آرامی به آن وارد کرد. خودش هم نفهمیده‌بود چه زمانی به خواب فرو رفته‌است. وقتی بیدار شد و خود را در عمارت دومان یافت اتفاقات به خاطرش آمد. از جایش برخاست و به سمت درب رفت تا منبع صدای پچ‌پچ‌ها را بیابد.
گوشش را به درب اتاق چسباند و به صدا گوش سپرد. به نظر می‌آمد دو تن از خدمه در حال صحبت بودند و مثل همیشه غیبت اهالی منزل بر همه چیز ارجحیت داشت.
دختر اول با صدای آرام گفت:
‌- وقتی با آیمان خاتون حرف می‌زدن شنیدم. به گمونم الان می‌خواد بره.
دختر اول با حیرت پرسید:
‌- چطور قبول کرد؟ تا همین امروز صبح که مخالف بود.
سیمین دلش نمی‌خواست باور کند که درباره‌ی دومان صحبت می‌کنند. با خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن دلش می‌خواست گمان کند آن‌ها درباره‌ی قرار دومان و دختر ارسلان‌بیگ سخن نمی‌گویند؛ اما با شنیدن حرف‌های بعدی دنیا بر سرش آوار شد.
‌- آلما خاتون داشت آماده میشد. همین الان دیدم که همسر دوم آتحان‌پاشا به دیدنش رفت، فکر کنم شخصاً می‌خواد روی دیدار آلما و دومان نظارت داشته‌باشه. می‌دونی... آخه خیلی نگرانه که جواهرخاتون مانع این وصلت بشه.
سرگیجه‌ی عجیبی داشت که حتی توان ایستادن را از زانوان سست شده‌اش سلب نموده‌بود. دستش را به دیوار گرفت و صدای نفس‌های پی‌در‌پی و مقطعش در فضای مسکوت اتاق پیچید. اشک ناخودآگاه بر روی گونه‌های ملتهبش سرخورد و زیرلب گفت:
‌- ن... نه ای... این امکان نداره.
یک دستش را به پیشانی زد و دست دیگرش را بر روی کمرش گذاشت. شبیه دیوانه‌ها اتاق را دور میزد و زیرلب سخن می‌گفت.
لبش را به دندان کشید و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و زیرلب گفت:
‌- باید یه راهی باشه.
در یک لحظه و به صورت ناگهانی تصویر نورگل پیش چشمش نقش بست و سخن آخرش را به خاطر آورد. تصمیم سختی بود و اضطراب وجودش را تشدید می‌کرد‌. لرزش دست‌هایش را نادیده گرفت و نگاهش به کیسه‌ای افتاد که نورگل قبل از راه افتادن به سوی عمارت برایش آماده کرده بود.
چهره‌اش را مصمم نشان داد و به سمت کیسه رفت. امیدوار بود نشانه یا راهنمایی از نورگل بیابد و از این سردرگمی نجات پیدا کند. آخرین قطره اشک را از روی گونه‌اش پاک کرد، درب کیسه را گشود و به محض دیدن کادوی تولدش درون کیسه از فرط حیرت دهانش باز ماند. با خود گفت: «معنی این... چی می‌تونه باشه؟!» لباس را مقابل چشم‌هایش بالا آورد، با دیدن پارچه‌ی مرواریددوزی حریر که در انتهای کیسه جای گرفته بود و شیشه‌ی عطر یاسمنش به وجد آمد. لبش به خنده باز شد و زیرلب گفت:
‌- اگر سریع آماده بشم می‌تونم قبل آلما به دیدن دومان برم.
لبخندش عمق گرفت و ادامه داد:
‌- باید عجله کنم.
با سرعت بسیار شروع به تعویض لباس‌هایش کرد. از فرط هیجان و اضطراب روی پا بند نبود و قلبش با سرعت می‌کوبید. لرزش دستانش توان هر کاری را از او سلب نموده بود. حریر مشکی رنگ را برداشت و زیرلب گفت:« بهتره که حریر رو روی صورتم بکشم، نباید کسی منو ببینه.» موهای بلند و مواج فر خورده‌اش را مرتب کرد و حریر نازک مشکی را بر روی موها و صورتش با سنجاق‌‌های کوچک ثابت کرد. حال تنها چشم‌هایش پیدا بود. چند قطره از عطر ملیحش را بر روی دست‌هایش ریخت و آن‌ها را زیر گردنش کشید. حال آماده بود؛ پس از برگرداندن وسایلش درون کیسه به سرعت ایستاد و به قصد بیرون رفتن از اتاق نزدیک درب اتاق شد. دستش را بر روی دستگیره گذاشت، نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:«اگر قبل من آلما به دیدنش رفته‌بود و اون‌ها رو با هم دیدم چی؟» هنوز در فکر بود که ناخودآگاه نگاهش به آینه‌ای که بر روی طاقچه‌ی کوچک بود افتاد. از زیر آن پارچه‌ی توری که بر روی آینه‌ی دایره شکل پهن بود به سختی خود را دید و لبش را به دندان کشید. پوست سیمین‌گونش از زیر حریر مشکی رنگ و مروارید‌های آویزان بر روی پیشانی‌اش به زیبایی جلوه می‌نمود و سنگ‌های براق لباس او را شبیه اشراف‌زادگان کرده‌بود. پری از حریر آویزان بر روی شانه‌اش را درون دستش فشرد و خطاب به خودش گفت: « یا با هم می‌بینمشون و با واقعیت روبه‌رو میشم یا بالاخره زمانش رسیده که از نزدیک ببینمش.»
دستگیره‌ی درون دستش را مصمم‌تر از پیش پایین کشید، با احتیاط از اتاق خارج شد و به سمت درب منتهی به باغ پشت عمارت به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
مسیر تاریک بود، برخلاف ازدحام داخل عمارت سکوت در بین درختان می‌پیچید و اضطراب سیمین با هر قدم بیش‌ از پیش میشد. نسیم مابین درختان چرخ می‌خورد و صدای برخورد شاخه‌ها با خرد شدن برگ‌های خشک در زیر پای سیمین هم‌آوا شده‌بود. نور مهتاب بر خیل عظیم درختان باغ می‌تابید و شاخه‌های پیچ‌درپیچ بر زمین سایه می‌افکند.
دخترک گنگ و سرگردان مدام اطراف را نگاه می‌کرد و سراسیمه مابین درختان پیر و جوان پرتقال و سیب که به شکل نامنظم کاشته شده‌بودند، می‌چرخید. دومان زیر نور مهتاب در محوطه‌ی دایره‌ای شکل کوچک و خالی از درخت ایستاده‌بود و با خود فکر می‌کرد که چرا مادرش مکانی به این تاریکی را برای دیدار با آلماخاتون برایش انتخاب کرده‌است. این تنها سوالی بیش نبود و خودش نیز می‌دانست پس از دیداری کوتاه همان بهانه‌های قبل را خواهد آورد تا از ازدواج با او سرباز بزند. دست‌هایش را بر روی سی*ن*ه‌اش قفل کرد و به درختی تکیه داد؛ شاید می‌خواست با این کار کمی از عصبانیت خود بکاهد. با پا بر زمین پوشیده از برگ و شاخه‌های نازک ضرب گرفت. خود را چون اسیری می‌دید که در بند سه قوم و قبیله گرفتار شده‌است. مثلثی که هر روز او را همچون سلول درون خود فشار می‌دهد. قوم پدر، قوم مادر و قوم نامادری که برای کسب اعتبار بیشتر و قدرت از هیچ کاری دریغ نمی‌کردند. نمونه‌اش همین ترغیب به ازدواج دومان و آلما بود. دومان پوزخندی که حاصل از تفکر به روابط خانوادگی‌شان بود بر لبش نشست و آرام گفت:
‌- گویا ازدواج گوزل‌خاتون با پدرم برای قبیله‌ی کادیر کافی نبوده.
همچنان در افکارش غرق بود که نسیم وزید و رایحه‌ای آشنا را به مشام دومان رساند. به محض استشمام آن عطر ملیح دست‌هایش را به سرعت از سی*ن*ه باز کرد و با دقت اطراف را از نظر گذراند. با آنکه نور مهتاب بسیار روشن بود اما دومان برای بهتر دیدن تقلا می‌کرد. خودش هم نمی‌دانست راز این بو چیست که اینگونه درونش را ملتهب می‌سازد. کمی جا‌به‌جا شد که ناگهان از دل تاریکی شخصی جلوی رویش قرار گرفت.
سیمین به‌سختی از برخوردش با دومان جلوگیری کرد و ایستاد. حال نگاهشان درهم قفل است و نور مهتاب محفلشان را زینت بخشیده. عطر یاسمن حال قوی‌تر از هر زمانی به مشام دومان می‌رسد. سیمین ترس داشت؛ قلبش به قدری محکم در وجودش می‌کوبید که می‌ترسید نکند دومان صدایش را بشنود. حال که روبه‌روی دومان بود حتی توان نگاه کردن به او را نداشت. اختیار نگاه هیچ‌کدام در دست خودشان نبود. سیمین چشمش جایی بین ابروان دومان را نگاه کرد و وقتی اثری از اخم ندید نفس آسوده‌ای کشید. نگاه دومان بیشتر متعجب به نظر می‌آمد.
وقتی یک دل سیر تمام صورت دومان را با نگاهش بلعید بالاخره به خود آمد و با شرم بسیار نگاه از دو سیاه‌چاله‌ی دومان گرفت و آرام گفت:
‌- س... سلام... .
سیمین با خجالت دستش را بر روی پر حریر روسری‌اش کشید و نگاهش را جایی در نزدیکی بالاترین دکمه‌ی پالتوی دومان ثابت نگاه داشت. دومان پس از دقایقی که متوجه گذرش نبود خود را کمی عقب کشید و صدایش را صاف کرد. باورش نمیشد این دختر همان دختری باشد که گوزل خاتون برایش در نظر گرفته است.
دست از خیره نگاه کردن به او برداشت، به سختی بر خودش مسلط شد، کمی عقب رفت و جواب داد:
‌- علیک سلام.
این احساس نو برای دومان بسیار تازگی داشت. قبل از این با دست‌پاچگی بیگانه بود و حالا نمی‌توانست نامی برای این حس انتخاب کند.
سیمین باور نداشت که با دومان هم کلام شده‌است. در حالی‌ که دلش برای آن صدای گیرای دومان رفته بود باری دیگر نگاهش را بالا آورد و با جسارت بی‌سابقه‌ای که از خود سراغ داشت نگاهش را به چشم‌های دومان دوخت.
در دلش قربان‌صدقه‌ای به صورت بی‌نقص معشوقش رفت و دم عمیق و لرزانی گرفت.
دومان نیز با حس سنگینی نگاه سیمین چشمش را به نگاه روشن او دوخت. برایش سوال شده بود که چرا آلما خاتون رخ مهتاب‌گونش را از نظر او مخفی کرده است. دومان سرش را نزدیک‌تر برد، نفس عمیقی کشید و در همان حالی که نگاهشان قفل هم بود گفت:
‌- دیر کردی آلما خاتون و این مسئله قابل توجیه نیست.
ضربان تند قلب سیمین به یک‌باره کند شد؛ به قدری کند که لحظه‌ای حس کرد دیگر تپش ندارد. دستان لرزانش را درون هم قفل کرد و بغض گلویش را فشرد.
می‌خواست فریاد بکشد و بگوید که آلما خاتون نیست. لبش را به دندان کشید نگاهش را با دلخوری به زمین دوخت تا قطره اشکی که به چشم‌هایش هجوم آورده بود از نظر دومان مخفی بماند.
کمی از دومان فاصله گرفت و گفت:
‌- م... من اسمم... من... .
از دست خود و زبان ناتوانش شاکی شد و اخم‌هایش درهم فرو رفت. خود نیز در عجب بود که چگونه لب‌های لرزان و تپش قلبش از نظر دومان تا به این لحظه پنهان مانده‌است.
دومان در آن فاصله به حد کافی بوی یاسمن استشمام کرده‌بود؛ حال دیگر مطمئن بود آن دختر در جنگل همین دختر است. نگاهش بر طره‌ای از موهای سیمین افتاد که از زیر حریر بیرون زده و درهم پیچ خورده‌بودند. در آن تاریکی تشخیص رنگ موهای او برایش غیرممکن بود؛ اما جایی در وجودش اطمینان داشت روشنایی این دسته مویی که از زیر حریر بیرون زده همرنگ موهای همان دختر درون جنگل است. برایش سوال بود که چرا دختر یک تاجر باید پنج صبح در جنگل باشد؟ آن هم با آن لباس‌های ساده و بدون خدمه و همراه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سیمین همچنان سردرگم بود و تلاش می‌کرد با کلمات مناسب برای دومان توضیح بدهد که آلما نیست؛ اما با حرف بعدی دومان دریافت که بیشتر در منجلاب فرو رفته است.
‌- چند روز پیش توی جنگل تک‌وتنها چه کاری داشتین خاتون؟
یک‌دستی زد تا مطمئن شود که این دختر همان است.‌ با تمام وجود این را حس می‌کرد و حال که مردمک لرزان چشم‌های سیمین را می‌دید بیش از پیش شکش به یقین تبدیل میشد.
سیمین با کلافگی و تعجب دامن لباسش را چنگ زد و قدمی عقب رفت. تا به امروز فکر می‌کرد آن مردی که در جنگل دیده‌بود حاصل توهماتش باشد. با خود فکر کرد حال که زبانش یاری نمی‌کند جواب دومان را بدهد همان بهتر که فرار کند. حال که لحظات آخر نزدیکی با عزیز‌تر از جانش را سپری می‌کرد با جان دل نگاهش را به او دوخته‌بود.
قدم دوم را نیز به عقب برداشت و تا خواست قدم بعدی را بردارد بازوی دستش درون دست‌های قدرتمند دومان اسیر و به سمت او کشیده شد.
ضربان قلبش باری دیگر اوج گرفت و گویی پوست بازویش که اسیر دست دومان بود گرمای بی‌سابقه‌ای را در کل تنش پراکنده کرد؛ دوباره صدای دومان در گوشش پیچید و سیمین مدهوش و سرمست از این نزدیکی سعی داشت زانوان شل شده‌اش را کنترل کند:
‌- برای خاتونی مثل شما این به دور از ادبه که سوال خواستگارش رو بی‌جواب بذاره.
گرمای نفس‌های دومان از آن فاصله‌ی نزدیک روی صورتش پخش میشد و در آن شب سرد وجودش را به آتش می‌کشید. از کرده‌ی خود پشیمان بود و فشاری که دومان بر رویش گذاشته بود حتی توان تکلم را از او سلب نموده بود. نفس تنگ شده‌اش را با صدا بیرون داد و از حرارت این نزدیکی لبش را به دندان کشید.
لب‌ها اسیر شده در میان دندان‌های مرواریدی سیمین، زیر آن پارچه حریر نازک از چشمان تیزبین دومان دور نماند و آتشی دوباره برای حس غریبی که در وجودش آشوب به پا کرده بود، به پا کرد. به چشمان براق سیمین که زیر نور مهتاب می‌درخشید خیره ماند و دم عمیقش را بی‌صدا بیرون داد. گویی ماه و چشمان سیمین باهم سخن می‌گفتند و هریک قصد داشتند زیبایی خود را به رخ دیگری بکشند. نفس تنگ سیمین دیگر داشت او را رو به خفگی می‌برد. نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بر روی هم گذاشت تا کمی بر خود مسلط شود. پس از چند ثانیه چشم‌هایش را گشود و دستش را بالا آورد. حال بر خود مسلط بود و می‌توانست حرف بزند. التهاب وجودش را نادیده گرفت و کف دستش را بر روی سی*ن*ه‌ی دومان گذاشت.
قصد داشت با این کار کمی از او فاصله بگیرد.
امکان نداشت با این نزدیکی بتواند حتی یک کلام بر زبان بیاورد.
اما حس شیرینی از برخورد دستش با سی*ن*ه‌ی معشوقش قلبش را پر کرد. ضربان پر التهاب قلب دومان را که زیر انگشتانش حس کرد، قلبش متلاطم‌تر از پیش شد. شاید دلش می‌خواست خود را از سی*ن*ه‌ی سیمین بیرون بکشد و به دومان بپیوندد که این‌گونه بی‌تابی می‌کرد.
پس از تأمل بسیار فشار آرامی به سی*ن*ه‌ی دومان وارد کرد و از او فاصله گرفت. با این حرکت سیمین دست، دومان نیز از دور بازوی او رها شد و او نیز با خرد شدن شاخه‌های نازک زیر پایش کمی فاصله گرفت. احوالات دختر روبه‌رویش برایش بسیار تازگی داشت. دختری که مابین حجب و حیای ذاتی‌اش جسارت بسیاری داشت و این دومان را متعجب می‌کرد. تا به حال هیچ دختری را ندیده بود که این‌گونه در مقابلش بایستد و حدومرز را با حرکاتش به دومان بفهماند. نمی‌دانست حرکت سیمین تماماً از ترس بی‌هوش شدن بود. مگر قلب یک انسان چقدر تحمل دارد؟ یک تای ابروی دومان ناخودآگاه بالا پرید و نگاهش را به او دوخت.
سیمین باری دیگر نگاهش خیره‌ی چشم‌های دومان شد و تا خواست جمله‌ای که تا قبل از قفل شدن چشم‌هایشان در ذهنش آماده کرده بود را به زبان بیاورد دریافت که با نگاه کردن به او جمله را فراموش کرده‌است. زمان معنایی نداشت و هردو بدون لحظه‌ای تردید به چشم‌های هم خیره بودند. دومان دلش می‌خواست با یک حرکت روبند را از صورت سیمین بکشد. حس آشنایی داشت و مدام صورت روبندپوش سیمین را با دختر رویاهایش مقایسه می‌کرد. مشکل آن‌جا بود که تصویر درستی از هیچ‌کدام نداشت و این کلافه‌اش می‌کرد.
از سوی دیگر، میان چندین دختری که اطرافش بوده‌اند از هیچ‌ک.س چنین شخصیتی سراغ نداشت؛ اصلاً تابه‌حال ذهنش درگیر هیچ دختری نشده‌بود چه برسد که وجودش برای دیدن کسی تقلا کند و آن شخص برایش مرز تعیین کند.
کلافه‌تر از پیش سوالش را بار دیگر تکرار کرد:
‌- جواب ندادی خاتون، خودت بودی؟
با شنیدن صدای خش‌خش از فاصله‌ا‌ی نزدیک، سیمین دریافت که زمان رفتن فرا رسیده است. در دل کسی را که او را از این مهلکه نجات داده بود ستایش کرد و خدارا شکر کرد.
سیمین اطمینان داشت که نباید با دومان دیده شود، آلما‌خاتون مطمئناً برای رعیتی مثل او تهدید بزرگی به حساب می‌آمد؛ مخصوصاً که زمان قرار او را اشغال کرده بود.
صورتش را کمی نزدیک دومان برد و با صدای آرام لب زد:
‌- من آلما نیستم.
اخمی حاصل از سردرگمی بر روی صورت دومان نشست و تا خواست حرفی بزند صدای آلماخاتون از پشتشان شنیده شد:
‌- سرورم ببخشید که دیر کردم.
دومان به سمت صدا برگشت و به محض دیدن آلما همراه با یک کنیز دیگر که با فانوس راه او را روشن کرده بود حیرت کرد.
نور نارنجی رنگ بر درختانی که یکی در میان پوشیده از خزه بودند می‌تابید و درون دومان را ملتهب‌تر می‌کرد.
سوال بزرگی در ذهن داشت که باید از دختر مرموز کنار دستش می‌پرسید؛ اما به محض برگشتن به سمت او با جای خالی او روبه‌رو شد؟
زیرلب با خود گفت:« این دختر... کی می‌تونه باشه؟»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
با آن احوالات ناخوشش نفهمید چگونه خود را به اتاق آشپزخاتون رساند. دلش می‌خواست با صدای بلند جیغ بکشد و گریه کند. ترس، بغض، خوشحالی و گریه در یک لحظه به سراغش آمده‌بود. کل وجودش از اضطراب می‌لرزید و باورش نمیشد که این کار را انجام داده‌است.
با سرعت بسیار زیاد لباس‌هایش را تعویض کرد و رفت تا به مطبخ برسد، حال تنها مادرش را می‌خواست و بس. به تازگی وارد سالن بزرگ عمارت شده‌بود که دختر جوانی با همراهش که فانوس به‌دست داشت وارد سالن شدند.
با صدای پچ‌پچ خدمه فهمید آن دختر که با تکبر گام برمی‌دارد آلما خاتون است.‌ در همان چند ثانیه تمام صورتش را کاوید. به نظرش آمد چشم‌های مشکی رنگش غم عجیبی دارد، کمان ابروان تیره رنگش در هم فرو رفته‌است و لب‌های قرمز رنگ باریکش زیر فشار دندان‌هایش روبه زخم شدن پیش می‌رفت.
قطره اشکی که از چشمش پایین چکید را تمام عمارت دیدند؛ اما به سرعت پاکش کرد.
سیمین نمی‌دانست خوشحال باشد یا دلش به حال آن دختر بسوزد. یعنی دومان چه گفته که این دختر را این‌چنین ناراحت کرده‌است؟ با تصور دست رد دومان لب‌هایش کش آمد؛ اما تا خواست لبخندش عمیق شود لبش را به دندان کشید و راهش را ادامه داد. سودابه خاتون با دیدن سیمین لبخند زد و گفت:
‌- بیا مادر بشین برات غذا بکشم، برگردیم خونه.
سیمین بی هیچ حرفی، در حالی که هنوز بدنش از هیجان می‌لرزید و فکر به آلما خاتون و دومان لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد، حرف مادرش را اطاعت کرد و به داخل پا گذاشت.
پس از صرف غذا، سودابه خاتون از خواجه‌ی جواهر خاتون خواست تا اجازه‌ی رفتنشان را بگیرد.
سیمین در حال جمع کردن ظروف غذا بود که خواجه پس از دقایقی بازگشت و گفت:
‌- جواهر خاتون دستور دادن این وقت شب پیاده نرین. براتون کالسکه‌ آماده‌کردیم، کارتون که تموم شد بیاید کنار دروازه‌ی اصلی.
سیمین از شنیدن خبر خوشحال شد، با این احوالش اصلاً دلش نمی‌خواست پیاده تا خانه برود. کار‌ها به سرعت تمام شد و سیمین با ذوق و بی‌توجه به شنل گمشده‌اش درون کالسکه نشست و به خانه بازگشت. بی خبر از اتفاقاتی که آن شنل برایش رقم خواهد زد.
***
سیمین دستش را بر روی بازوی برهنه‌اش کشید، هنوز از آن قسمت دستش احساس گرما می‌کرد. در این چند روزی که از دیدارش با دومان گذشته‌بود، چندین و چند بار اتفاقات آن شب را مرور کرده‌بود. مدام در رویا پروبال بسیاری به داستان کوتاه آن شبش می‌داد، ذهنش در تمام این چند روز درگیر دومان و عمارت بود و برای خود خیال‌بافی می‌کرد. با صدای تق‌تق درب گرمابه ناگهان از دنیای خیالات بیرون پرید و با شنیدن صدای نورگل سرش را با تاسف برای خواهرش تکان داد.
‌- سیمین، سیمین دو ساعت چیکار می‌کنی اون تو؟
از میان بخار‌های آب به سختی کاسه‌ی سنگی را پیدا کرد، کاسه را از درون سطل چوبی پر از آب گرم کرد و بر روی موهایش ریخت و گفت:
‌- دارم میام.
چند دقیقه بعد جلوی آینه‌ی اتاقش ایستاده بود، در حال خشک کردن موهایش بود و همزمان به صدای نورگل که مدام در کنار گوشش حرف میزد گوش می‌کرد.
‌- خودتو جمع‌وجور کن سیمین، دیشب سر میز شام هم همین بساط بود. مادر کم‌کم داره شک می‌کنه، دائم داری خیالبافی می‌کنی و تو فکر فرو میری.
خودش هم متوجه شده‌بود. اختیار افکارش را نداشت و به محض آنکه فرصتی گیر می‌آورد به فکر فرو می‌رفت. پارچه‌ی سفید و نمناک را از پنجره آویزان کرد و گفت:
‌- می‌دونم، کاملاً متوجهم چی میگی. تمام تلاش خودم هم اینه که... .
با شنیدن صدای زمخت و مردانه‌ای که از حیاط خانه می‌آمد سخنش را نیمه‌تمام رها کرد. هر دو دختر با عجله به سمت پنجره‌ی کوچک اتاق رفتند تا صاحب صدا را ببینند.
مرد از اسبش پایین پرید، دوباره مرادبیگ را صدا زد و دستش را بر روی ریش و سبیل‌های مشکی و پرپشتش کشید. سودابه خاتون در حالی‌ که دست‌های خمیری‌اش را بالاگرفته بود از مطبخ کوچکی که در گوشه‌ای از حیاط قرار داشت خارج شد و روبه مرد گفت:
‌- مرادبیگ خونه نیست. چیکارش داری؟
مرد دهانه‌ی اسب را کشید تا از راه رفتنش جلوگیری کند، سپس گفت:
‌- با خودتون کار دارم آشپزخاتون، جواهرخاتون منو فرستاده.
تعجب را میشد در چشمان هر سه نفرشان دید. جواهر‌خاتون چه کاری می‌توانست با سودابه داشته باشد؟ سودابه با کمی شَک در فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه بالاخره مرد را به داخل خانه دعوت کرد.
سودابه رفته‌بود تا دست‌هایش را بشوید و مرد بر روی قالی نشسته بود. سیمین و نورگل با کلنجار بسیار از لای درب مرد را نگاه می‌کردند و هر دو در انتظار سودابه بودند تا بفهمند دلیل آمدن آن مرد چیست.
مرد به پشتی نرمی که سودابه خاتون دوخته بود تکیه زد و با تکه چوب باریکی در تلاش بود لای دندانش را تمیز کند. نورگل دهانش را کج کرد با چندش از او روی برگرداند و گفت:
‌- مردک نچسب، چه لمی هم داده.
سیمین از لحن نورگل خنده‌اش گرفت و ریز‌ریز شروع به خندیدن کرد.
با ورود سودابه به خانه مرد تکیه‌اش را از پشتی گرفت و کمی خود را جمع‌وجور کرد.
سودابه درون استکان شیشه‌ای خوش نقش را پر از قهوه‌ی خوش عطر و معروف خود کرد. سینی را جلوی او گذاشت و پرسید:
‌- خوب، گوشم با شماست طغرل‌بیگ. برای جواهرخاتون اتفاقی افتاده؟
طغرل بدون تعارف قهوه را برداشت و آن را یک‌نفس سر کشید و گفت:
‌- راستیتش ماجرا یه نمه درهمه.
استکان را درون سینی گذاشت، تکیه‌اش را دوباره به پشتی زد و با همان صدای زمخت و دورگه ادامه داد:
‌- اصل ماجرا اینه که جواهرخاتون برای دخترشون که به‌زودی مراسم عروسیش برگزار میشه دنبال خدمه می‌گردن.
اخم ناخوداگاه بر روی پیشانی سودابه نشست و طغرل ادامه داد:
‌- آشپز عمارت دختر‌های شمارو برای کمک به آیمان خاتون پیشنهاد کردن.
سیمین دستش را با حیرت بر روی دهانش گذاشت. باورش نمیشد جواهرخاتون این قصد را داشته باشد.
سودابه با اخم‌های درهم کمی از طغرل فاصله گرفت. بر روی صندلی‌ که درست پشت سرش بود نشست و گفت:
‌- آیمان خاتون که خودش اون‌همه خدمه دارن. دختر‌های من که کاری از دستشون برنمیاد.
طغرل از جایش بلند شد، دستی به پالتوی بلندش کشید و گفت:
‌- جواهرخاتون گفتن این دستوریه که باید اجرا بشه. از بقیه چیز‌ها خبر ندارم.
به سمت درب خروج پا تند کرد؛ اما در میان راه ایستاد و گفت:
‌- تا یادم نرفته بگم جواهرخاتون دستور دادن فردا صبح دخترها به دیدنش برن.
طغرل حرفش را زد و رفت بی آنکه بداند چه آشوبی در دل سودابه به راه انداخته است. اصلاً مگر سودابه می‌توانست از دخترانش دور باشد؟!
بوی نان سوخته که در فضا پیچید سودابه سراسیمه به سمت مطبخ دوید بی آنکه بداند نورگل و سیمین از شدت تعجب بی‌حرکت و ساکت مانده‌اند. به نظر سخنان زیادی داشتند که به زودی به آن خواهند پرداخت.
طغرل با سرعت به سمت عمارت تاخت و بدون فوت وقت خود را به اتاق جواهرخاتون رساند. جواهر با شنیدن خبر برگشتن طغرل لبخند بر لبش نشست و او را به داخل دعوت کرد. ستون‌های آینه‌کاری شده از چنگ نگاه بی‌تفاوت جواهر گریختند و تکیه‌اش از تخت فاخر فندقی رنگش گرفته شد و مشغول نوشیدن دمنوش مخصوصش شد.
با ورود طغرل بی آنکه به سمتش نگاهی بیاندازد پرسید:
‌- چی شد؟ سودابه قبول کرد؟
طغرل با سری افتاده و دست‌های درهم گره خورده نگاهش از روی مجسمه‌های آدمک‌های طلایی‌رنگ گوشه‌ی اتاق سر خورد و با صدای آرام جواب داد:
‌- تعجب کرد؛ اما وقتی گفتم که دستور دادین هرچه سریع‌تر دخترها رو بفرسته دیگه جوابی نداد. به گمونم تا فردا صبح بیان.
جواهر جرعه آخر لیوان را سر کشید و گفت:
‌- خوبه، حواست به دومان باشه. باید بفهمم این دختر چی داره که توجه دومان بهش جلب شده.
طغرل با همان ادب نمایشی چشمی گفت و با تلاش بسیار برای نگاه نکردن به دیوار‌های طلایی و سفید پر نقش‌نگار از اتاق خارج شد.
از اتاق خارج شد. جواهر پس از رفتن طغرل نگاهش چرخید و بر روی شنل سیمین که بر روی میز اتاقش بود ثابت ماند.
به یاد شب قبل افتاد، وقتی سراغ صاحب شنل را از آشپزخاتون گرفت و نام دختر سودابه را از دهان او شنید بسیار متعجب شد. تمام ذهنش درگیر رابطه‌ی دومان و آن دختر بود، چه بهانه‌ای بهتر از ازدواج آیمان داشت که دختر سودابه را به عمارت بکشاند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
سیمین با ذهنی آشفته، نگاهش را به سودابه دوخته بود و سعی می‌کرد نسبت به اتفاق دقایقی قبل بی‌تفاوت باشد. نفس عمیقی کشید و بوی نان تازه را استشمام کرد. بی‌توجه به دل ضعفه‌ای که گرفته بود، نگاهش را به خمیر‌هایی دوخت که زیر دست سودابه خاتون فرم می‌گرفتند. سودابه خاتون کاردک تیز را بر روی خمیرهای نرم کشید و تکه‌ی کوچکی را جدا کرد. با دست آزاد بر روی میز چوبی آرد پاشید و خمیر را بر رویش گذاشت.
از چشم‌های سودابه چیزی مشخص نبود؛ اما فکرش به شدت درگیر بود. برایش عجیب بود که جواهر خاتون برای مراسمی به آن مهمی دو دختر بی‌تجربه را انتخاب کرده‌است‌. جایی درون قلبش احساسات مادرانه‌ای جریان داشت که نسبت به این موضوع به او هشدار می‌داد. ورز دادن خمیر که به اتمام رسید از درون کاسه مایه‌ی تخم‌مرغ را بر روی خمیر کشید و آن را با دقت و لطافت به دیواره‌ی تنور چسباند.
سیمین با شنیدن صدای مرادبیگ که از حجره بازگشته بود از مطبخ بیرون رفت و به پدر خوش آمد گفت.
ساعتی به صرف غذا گذشت. خانه در سکوت بود و کسی سخن نمی‌گفت؛ گویی قانونی نانوشته صحبت درمورد عمارت پاشا را برایشان منع کرده بود. مراد‌بیگ وقتی درست زیر پنجره‌هایی که به حیاط خانه مشرف بود، بر روی ملحفه‌ی سفیدی که بر زمین پهن بود خوابش برد سیمین و نورگل هم برای استراحت به اتاق خودشان رفتند.
سیمین کلافه از خیالات بی‌انتها به پهلو چرخید و بالش قرمز رنگ را زیر سرش مرتب کرد. نم موهای بلندش بر کلافگی‌اش می‌افزود، با دیدن نورگل که در خواب هفت پادشاه به سر می‌بُرد و بعدازظهر آرامی را می‌گذراند رو به انفجار می‌رفت. باز خاطره‌ی آن شب، پیش چشمانش نقش بست و ناخودآگاه دستش به سمت قلبش رفت. تپش‌های تندش را نادیده گرفت و زیرلب گفت: «اما من شنیده‌بودم جواهرخاتون اجازه نمیده خدمه‌ای غیر از اعضای عمارت کارهای آیمان رو انجام بده؛ این... خیلی عجیبه.»
چشمش به اتاق کوچک و مشترکش با نورگل افتاد که تنها تزئیناتش آن فرش کهنه‌ی قرمز رنگ و گلدان بر روی طاقچه‌ی کوچک اتاق بود که با برگ‌های بنفش حسن یوسف جلوه‌ی زیبایی ایجاد کرده بود. نور از پنجره‌ی کوچک بر روی فرش تابیده و تصویر شاعرانه‌‌ای پیش چشمان سیمین به نقش درآمده بود. نگاهش را از روی رخت‌خواب و ملحفه‌های تا شده‌ای که مرتب در گوشه‌ی اتاق جمع شده‌بود برداشت و صندوقچه‌ی چوبی قهوه‌ای رنگ که درست کنار رخت‌خواب‌ها بود نگاه کرد. با خود فکر کرد از این همه خیالات حتماً دیوانه خواهدشد؛ پس در یک تصمیم آنی به سمت صندوقچه رفت و کاغذ و مداد‌هایی که مرادبیگ برای طراحی‌هایش تهیه کرده‌بود بیرون آورد. فکر کرد شاید با این‌کار کمی از سردرگمی وجودش کاسته‌شود.
چشمش به نورگل افتاد که با حالت بامزه‌ای خوابیده بود و موهای مشکینش نصف صورت سفید و چشم‌ و ابروهای سیاهش را گرفته‌بود. مداد را بر روی کاغذ کشید و در سکوت به کشیدن تصویر نورگل پرداخت. تصویر لب‌های گوشتی قرمز رنگ نورگل را که نیمه‌باز مانده بود را آرام‌آرام رسم می‌کرد و از تین کار لذت می‌برد.
صدای کشیدن مداد بر روی کاغذ ضخیم کرم رنگ برایش دل‌پذیر بود و می‌‌توانست کمی افکار مشوشش را سامان بدهد.
‌ فضای زیبای اتاق و تصویر در خواب نورگل به زیبایی بر روی کاغذ نقش بسته و سیمین درست کنار طراحی ماهرانه‌اش به خواب فرو رفته بود.
ساعتی بعد که سیمین بیدار شد کسی را در اتاق نیافت، خبری هم از آن نور مستقیم که به داخل خانه می‌تابید نبود. اتاق توسط نور عصرگاهی کمی روشن بود و سیمین هنوز فرصت داشت تا فانوس‌های اتاق را روشن کند.
ملحفه‌ای که اطمینان داشت نورگل بر رویش کشیده را کنار زد و از درون صندوقچه شانه‌ی چوبی و آینه‌ی کوچکی که حاشیه‌های صدف‌کاری شده داشت را خارج کرد. آینه را پیش چشمانش ثابت کرد و شانه را با ظرافت بر روی موهای روشنش کشید.
با آنکه فکرش درگیر بود؛ اما شعف بسیاری هم از خبر رفتن به عمارت قلبش را پر کرده بود. با تصور آنکه هر روز دومان را خواهددید لبخند عریضی بر لبش نشست و به سرعت شانه کردنش افزود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
آخرین شانه را به موهایش کشید، با شنیدن صدای ضعیفی که از حیاط می‌آمد سر و رویش را تکاند و بلند شد. صدای سودابه خاتون و نورگل را شنید که آرام‌آرام نزدیک می‌شدند و پس از شنیده شدن صدای جرجر لولای درب ورودی، دیگر واضح حرف‌هایشان را می‌شنید.
با شنیدن لحن ملتمس نورگل از اتاق خارج شد و پیش از آنکه بتواند سلام بدهد حرف نورگل میخکوبش کرد:
‌- مادر خواهش می‌کنم بدخلقی نکن. آخه مگه میشه رو حرف جواهرخاتون حرف زد؟ دنبال دردسری؟ قول میدم اتفاقی نیفته.
سیمین نگاهی به سه عضو دیگر خانواده که در حال بحث بودند، کرد و سلام بلندی داد تا متوجه حضورش بشوند. طبق معمول، مرادبیگ به گرمی پاسخ سیمین را داد. سودابه نیز در حالی که بر روی میز دستمال می‌کشید، گفت:
‌- سلام مادر، بیا بگیر بشین.
سیمین حرف مادر را اطاعت کرد و آرام به سمتشان قدم برداشت. سودابه در همان حینی که چای درون استکان می‌ریخت پاسخ نورگل را داد:
‌- نه مادر، دلم رضا نیست. فردا میرم پیش جواهرخاتون، از نزدیک ملاقاتش می‌کنم. نمی‌تونه سرمو بزنه که، نمی‌خوام بچه‌هام بدون من پاشون به عمارت باز بشه.
نورگل با کلافگی و حرص بر روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت. سیمین نیز همانند نورگل دستانش را بر روی سی*ن*ه قفل کرد و ترجیح داد چیزی نگوید. مراد‌بیگ با دیدن اخم‌های درهم دخترانش سری از تاسف تکان داد و گفت:
‌- خاتون چیکارشون داری؟ اون عمارت هر چی که هست برای ما خوب بوده. مگه یادت نیست؟ اوایل که کوچ کرده‌بودیم کاری برامون نبود؛ اگر کارهای عمارت نبود که وضعمون سامون نمی‌گرفت.
سودابه به سخنان مرادبیگ گوش سپرده‌بود. نورگل و سیمین هم در سکوت انتظار می‌کشیدند که پدر، سودابه خاتون را از تصمیمش منصرف کند. مرادبیگ وقتی سودابه را غرق افکار دید ادامه داد:
‌- اگر خودشون به رفتن علاقه دارن پس بهتره تو هم موافقت کنی، یادت هست؟ خودت چندین سال آشپز عمارت بودی؛ مشکلی پیش اومد؟
سودابه با کلافگی سرش را تکان داد و بر روی صندلی نشست. دستش را بر روی سرش گذاشت و با لحن سردرگمی گفت:
‌- نمی‌دونم چرا... این کار به نظرم درست نمیاد. انگار یه جای کار مشکل داره.
مرادبیگ ادامه داد:
‌- من آیمان خاتونو قبلاً دیدم، برخلاف پدرش دختر خوب و محجوبیه. می‌تونن دوست‌های خوبی برای هم باشن.
سیمین از نرم شدن سودابه خوشحال شد و با لبخند گفت:
‌- مادر خواهش می‌کنم، قرار نیست اتفاقی بیوفته. قول می‌دیم مراقب هم باشیم؛ حتی می‌تونی هر روز بهمون سر بزنی.
سودابه خاتون مجبور بود حسی که در اعماق قلبش داشت را نادیده بگیرد. چطور می‌توانست در برابر هر سه نفر مقاومت کند، آن هم تنها به دلیل یک حس بد که در قلبش بود؟
آن شب، سودابه تا صبح پریشان بود و این پهلو و آن‌ پهلو میشد. مخالفت با جواهر خاتون چیزی نبود که تا به حال انجام داده باشد. می‌دانست که او علی‌رغم شخصیت خشک و خشنی که دارد اکثر اوقات به دنبال راهی می‌گردد که ضرری به اطرافیانش نرسد. سودابه پس از این همه سال دیگر به این نتیجه رسیده‌بود که بهتر است به جای رو در روی جواهر ایستادن، همراهش باشد.
نتیجه‌‌ی یک شب تا صبح بیدار ماندن و فکر کردن چیزی نبود جز آنکه دخترانش را با خیالی ناآرام به عمارت بفرستد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
***
صبح بود و سیمین از ذوق بسیار سر از پا نمی‌شناخت. به قدری عجله داشت که نفهمید صبحانه‌اش را چگونه خورد. زمان رفتن که فرا رسید، با عجله و وسواس بسیار آماده شد. لباس شخصی سفیدش را با تنها پیراهن گرمی که داشت، تعویض کرد. هنوز حسرت آن شنل مخملی که گم کرده‌بود را می‌خورد؛ با خود فکر کرد اگر آن را الان می‌پوشید چقدر زیباتر میشد.
نگاهش را به انعکاس تصویرش درون آینه دوخت. آن پیراهن بلند کهنه‌ی زیتونی رنگ چیزی از زیبایی‌اش نکاسته بود، هیچ؛ حتی زیباتر از قبل نیز به نظر می‌رسید. لبخندی به تصویر خود زد و روسری کوچک همرنگ لباسش را بر روی موهای موج‌دارش انداخت و به پشت گردنش گره زد.
در مسیر پشت سودابه راه می‌رفتند. از بازار خارج شده بودند و مسیر پس از آن تا خود عمارت منظره‌ی سرسبزی داشت. جاده‌ی سنگ‌فرش شده زیر کفش‌هایشان صدای دلپذیری برای سیمین ایجاد کرده بود. جاده‌ی عریض منتهی به عمارت،گه‌گاه توسط اسب‌ها و سوارانشان پر میشد. هرچه به عمارت نزدیک‌تر می‌شدند بوی دریا نیز قوی‌تر میشد.
سیمین به قدری محو منظره‌ی جنگلی حاشیه جاده بود و به دومان فکر می‌کرد که نفهمید چه زمانی به پشت درب عمارت رسیدند.
سودابه قبل از ورود به عمارت جلوی دخترانش ایستاد و چند دقیقه بدون حرف به چهره‌هایشان خیره ماند. آن حس عجیب هنوز هم آزارش می‌داد.
با تردید لب گشود و با صدای آرامی گفت:
‌- شما لازم نیست حرفی بزنین. فقط آروم پشت سر من بایستید. اگر هم ازتون چیزی پرسیدن آروم و مؤدب جواب بدین.
پس از آنکه اطاعت آن‌ها را دید نفس عمیقی کشید و وارد حیاط عمارت شدند.
زمین سنگ‌فرش شده‌ مسیری تا ورودی عمارت درست کرده‌بود و چمن‌کاری اطرافش زیبایی بسیاری به ورودی عمارت می‌داد.
حاشیه‌ی مسیر عریض با گل‌های رز قرمز و سفید آذین شده‌بود و زیبایی‌اش هر بیننده‌ای را به وجد می‌آورد.
از درب بزرگ سفید رنگ عمارت که داخل شدند سیمین نظرش به سالنی که قبلاً از آن گذشته بود جلب شد. خبری از جنب‌وجوش آن شب نبود و تنها چند خدمتکار در حال دستمال کشیدن بر روی زمین و گلدان‌ها بودند.
سودابه مستقیم به سمت پله‌های عریض سفیدرنگ رفت و از آن بالا رفت.
سیمین دستش را به نرده‌های سنگی سفیدرنگ گرفت و آرام‌ بالا رفت.
طبقه‌ی بالا که اتاق‌های محل اقامت اعضای خانواده بود؛ حتی مجلل‌تر از طبقه‌ی پایین بود.
سنگ‌های سفید‌رنگ زمین از تمیزی برق می‌زدند و درب قهوه‌ای اتاق‌ها بلند و پر از کنده‌کاری بود.
سیمین نگاهش به سقف گنبدی شکل افتاد که لوستر سفید رنگ مجللی از مرکزش پایین آمده‌بود و شمع‌های بلندی در میان آینه‌کاری‌های مثلث شکلش روشن بود.
فرش‌های کرم‌رنگی که بر روی زمین پهن بود زیر پای عابران به زیبایی جلوه می‌کرد.
سیمین از راهرو‌های متعددی که از کنارشان می‌گذشتند چشم گرفت و به سمت بزرگ‌ترین و مجلل‌ترین درب که نظرش را جلب کرده‌بود، رفت. جواهر که بسیار مشتاق بود دختر سودابه را از نزدیک ببیند کم‌کم می‌خواست از این نافرمانی خشمگین بشود که درب اتاق کوفته شد و خبر رسیدن سودابه را به جواهر رساندند.
با پشت چشم نازک کردنی اذن ورود داد، فنجان قهوه‌اش را در درست گرفت، به پشتی تخت مخصوصش تکیه زد و خود را بی‌تفاوت جلوه داد. سودابه پیش آمد، با احترام و سری افکنده سلام داد‌‌.
جواهر نیم نگاهی به سودابه انداخت و گفت:
‌- چقدر دیر کردین! این تاخیر رو پای بی‌تفاوتی بذارم؟
سودابه بی آنکه لحظه‌ای دستپاچه شود به چشم‌های سبز‌رنگ جواهر خیره شد و حرف جواهر را نهی کرد و جواب داد:
‌- نه خاتون، دستور شما متاع؛ اما راه طولانی و پای پیاده زمان می‌طلبه‌.
جواهر از جواب سودابه لبخند کجی کنج لب‌های باریک قرمز رنگش نشست. حال زمان دیدن سیمین بود. تا به آن لحظه نیز خود را بسیار کنترل کرده‌بود. چینی به پیشانی بلندش که خط‌های ریزی داشت انداخت و نگاهش بر روی دختر‌ها چرخید. بسیار کنجکاو بود دختری که توانسته نظر پسرش را جلب کند را ببیند. در نگاه اول به نظرش هر دو دختر زیبا آمدند؛ اما باید بفهمد سیمین کدام است. در همان حین که نگاهش بین آن‌دو می‌چرخید پرسید:
‌- خودتونو معرفی کنید.
نورگل و سیمین نگاه کوتاهی به یک‌دیگر انداختند، نورگل پیش‌دستی کرد و با همان سر افکنده و لحن مودبانه نامش را گفت. جواهر با اطمینان از آنکه او سیمین نیست بلافاصله نگاهش را به سیمین دوخت.
سیمین نیز سر بلند کرد و همانند نورگل مودبانه نامش را گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
حس عجیبی از نگاه سیمین در وجود جواهر شکل گرفت. دستی به پارچه‌ی فاخر و سبزرنگ لباسش کشید، لبی تر کرد و با تلاش بسیار برای بی‌تفاوت جلوه دادن خود گفت:
‌- بسیار خوب، سودابه خاتون! امیدوارم دخترهات هم مثل خودت کاربلد باشن. من اشتباه قبول نمی‌کنم؛ مخصوصاً برای این موضوع.
جرعه‌ی آخر قهوه‌اش را نوشید و با بینی قلمی متناسبش نفس عمیقی کشید تا بوی قهوه‌ی مرغوبش را به جان بکشد. بعد فنجان خالی را بر روی میزی که پای تخت بود گذاشت و ادامه داد:
‌- وظیفه شما آماده کردن آیمان برای مراسمشه. می‌خوام در این چند هفته‌ای که به ازدواج آیمان مونده، آماده‌ش کنید.
نگاهش بین هردو در گردش بود و با لحن قاطع سخن می‌گفت:
‌- می‌دونم تجربه‌ی قبلی از این کارها ندارین؛ اما امیدوارم مثل مادرتون از پس کارهای من بربیاید.
سودابه با قلبی نا‌آرام لب گشود و گفت:
‌- خودم کمکشون می‌کنم نگران نباشین.
جواهر سرش را برای تایید حرف سودابه تکان داد و گفت:
‌- خوبه، این‌طور خیالم راحت‌تره‌.
سپس به دختر جوانی که درست کنارش ایستاده‌بود گفت:
‌- سیمین و نورگل رو به اتاق آیمان راهنمایی کن. به آیسو و سودا هم بگو برن وردست دایه خاتون تا یه کار مناسب براشون پیدا کنیم.
سودابه از شنیدن حرف جواهر رعشه بر اندامش افتاد. آیسو و سودا را می‌شناخت، خدمه‌ای که چندین سال به آیمان خاتون خدمت می‌کردند و او را خوب می‌شناختند. سوالی که ذهنش را به شدت درگیر کرده بود را بسیار آرام بر زبان آورد. «مگه سیمین و نورگل می‌تونن بهتر از آیسو و سودا باشن؟! »
سودابه جواهر را می‌شناخت؛ اما هیچ وقت نمی‌توانست دلیلی برای کار‌های او بیاید. تنها گمان و نگرانیش این بود که مبادا دخترانش قربانی کشمکش‌های او و هوویش بشوند.
پس از اتمام سخنان جواهر همگی بیرون رفتند.
دختران با سودابه خداحافظی کردند و سودابه تنها از پشت سر به دخترانش که به سمت آینده‌ی نامعلوم قدم برمی‌داشتند نگاه کرد.
آیمان خاتون بی‌خبر از نقشه‌های مادر در تنهایی اتاقش زیر نور خورشیدی که از پنجره اتاق بر رویش می‌تابید نشسته‌بود و کتاب می‌خواند. این کار باعث میشد کم‌تر به ازدواج و دوری از خانواده و دوستانش فکر کند. برایش سخت بود که همه چیز را رها کند و راهی این سفر بشود. فکر کردن به تنهایی برایش عذاب‌‍آور بود‌. دامن لباسش را بر روی پاهای برهنه‌اش کشید و آن‌ها را به سمت بدنش جمع کرد. همیشه وقتی بر روی تخت زیر پنجره می‌نشست احساس سرما می‌کرد.
با تقه‌ای که به درب اتاق برخورد کرد بدون آنکه سرش را از روی کتابش بالا بیاورد گفت:
‌- آیسو ببین کیه.
آیسو سریع حرف خاتونش را اطاعت کرد، درب را برای سیمین و نورگل باز کرد و ابتدا خدمتکار جواهر وارد شد.
ندیمه‌ی جواهر با ادب فراوان به آیمان نزدیک شد و گفت:
‌- سلام خاتون. مادرتون این دو خاتونو به جای آیسو و سودا فرستادن.
آیمان لحظه‌ای بهت‌زده شد. نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش را کنترل کند. پس از چند لحظه‌ای که برایش طولانی گذشت سرش را از درون کتاب بیرون آورد، حرفی که زد کمی از نگرانی آیسو که درست کنارش ایستاده بود کم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
- از مادرم تشکر کن و بگو من از خدمه‌ی خودم راضی هستم و نیازی به خدمه‌ی جدید نیست.
سیمین و نورگل بی‌حرف پشت دختر ایستاده بودند و کم‌کم حرف‌های مادر را درک می‌کردند. حس اضافی بودن داشتند و این هر دو را معذب کرده‌بود. دختر خدمتکار تا آمد سخنی بگوید آیمان صدایش را بالا برد و گفت:
‌- همین که گفتم ندیمه، برو و این خاتون‌ها رو هم از اینجا ببر.
هر سه از اتاق خارج شدند، نورگل و ندیمه به سمت اتاق جواهر می‌رفتند؛ اما سیمین پس از خروج از اتاق اخم داشت، با عصبانیت نگاهش را به ندیمه‌ی جواهر دوخت که چند قدمی از او فاصله گرفته بود. این اتفاق برایش غیرقابل هضم بود.
صدایش را کمی بالا برد و گفت:
‌- بهتر نبود قبل از اینکه مارو به عمارت بکشونین با آیمان خاتون هماهنگ می‌کردین؟
ندیمه‌ی جواهر با تعجب بسیار ایستاد. در حالی که دهانش از فرط تعجب باز مانده بود به سمت سیمین قدم برداشت و گفت:
‌- ببخشین که وقت گران‌بهاتون هدر دادیم خاتون. از این لحظه به بعد به جواهر خاتون میگم قبل از انجام کارها با شما مشورتی به عمل بیارن.
سیمین از لحن کنایه‌آمیز دختر خشمگین شد. به نظرش این اعتراضش کاملاً به جا بود و نیازی به این‌گونه حرف زدن ندیمه نبود. دندان‌هایش را بر روی هم سایید و با لحن تشرگونه گفت:
‌- مراقب نیش زبونت باش ندیمه. من فقط میگم این کارها لازمه که از قبل هماهنگ بشن.
حال دیگر ندیمه هم به عصبانیت سیمین بود.
چشم‌های ریز و کشیده‌اش را باریک‌تر از پیش کرد، طوی که دیگر مردمک‌های قهوه‌ای رنگش به سختی مشخص بود. قدم دیگری به سمت سیمین برداشت و خروشید:
‌- تو فکر کردی کی هستی که می‌خوای به جواهر خاتون درس یاد بدی؟
سیمین پوزخند زد و خیره به پوست سبزه‌ی ندیمه که در آن لباس قهوه‌ای رنگ بلند مضحک به نظر می‌رسید رخ‌به‌رخش ایستاد.
قدش کمی از او بلندتر بود و حس قدرت می‌کرد.
نورگل خود را به سیمین رساند. همیشه از این روی سیمین می‌ترسید و حال تنها دلش می‌خواست او را از جدل با ندیمه دور کند. بازوی سیمین را درون دستش گرفت و تا خواست او را به گوشه‌ای بکشد سیمین صدایش را کمی بالاتر برد و گفت:
‌- تو چرا ناراحت شدی؟ شاید هم جواهر خاتون وظیفه‌ی هماهنگی رو به تو محول کرده‌بود. کارتو درست انجام ندادی که این‌طور عصبی شدی؟
زبان ندیمه از این همه گستاخی قاصر مانده‌بود. این‌بار ندیمه بود که صدایش را بالا برد. پر روسری‌ قهوه‌ای رنگ براقش را از شانه کنار زد و تقریبا فریاد کشید:
‌- یا همین الان خودتو جمع می‌کنی، یا میگم بیان از عمارت پرتت کنن بیرون.
سیمین پوزخند زد. می‌دانست عاقبت این جریان برایش خوب نخواهد‌بود اما دختر مادرش نبود اگر این ندیمه را سرجایش نمی‌نشاند.
در میان تقلا‌های نورگل، دستش را محکم از دست او بیرون کشید. اخم‌های درهمش را بیش از پیش کرد و درست شبیه ندیمه گفت:
‌- تو فکر کردی کی هس... .
با شنیدن صدای دومان از فاصله‌ای نزدیک خون در رگ‌هایش منجمد شد و کلامش نیمه تمام ماند.
‌- معلومه اینجا چه خبره؟
این سیمین بود که این‌بار از نزدیک و بدون روبند مقابل چشمان دومان بود. دومان از همان ابتدا حسی آشنا از دختر دریافت کرده‌بود. کمی بیشتر نزدیک شد، خیره به سیمینی که دست‌هایش را درهم قلاب کرده بود و نگاهش خیره به جایی بین زمین سنگی و دیوار کرم رنگ راهرو بود خطاب به ندیمه گفت:
‌- چه خبره ندیمه؟ چرا اینجا رو گذاشتین رو سرتون؟
حال آیمان نیز با شنیدن صدای برادر مقابل درب ایستاده بود و نظاره‌گر معرکه بود. دومان اخم‌هایش را درهم کشیده بود و با نگاهش سعی داشت آن دختر گستاخ که در قاب موهای عسلی رنگی که زیر چارقد کوچک زیتونی رنگ پنهان نمانده بود را بشناسد.
ندیمه پاسخ دومان را می‌داد و او بیشتر از آنکه سخنان او را بشنود درپی جواب این معما بود که این دختر آشنا را کجا دیده است.
‌- چیز خاصی نیست آقا فقط... .
با صدای بالا رفته‌ی دومان ندیمه و باقی خواتین از ترس شانه‌هایشان بالا پرید، جز سیمینی که تنها به پلک‌زدنی اکتفا کرد. همیشه این‌گونه بود، نمی‌توانست در مقابل بی‌عدالتی که ندیمه‌ی جواهر در حقش کرده بود بی‌تفاوت باشد. سودابه معتقد بود این رفتارش را از مادرش به ارث برده است.
سیمین با خود فکر کرد اگر الان دومان او را به خاطر این رفتار از قصر بیرون کند چه برسرش خواهد آمد؟ چقدر سخت خواهد بود؛ اگر به دست معشوقش مجازات بشود.
در میان تمام این افکار خاطرات آن شب نیز تپش قلبش را بالا‌تر برد.
‌- پرسیدم دلیل این بلبشو چیه؟
آیمان از دیدن عصبانیت برادر لب گزید و خطاب به دومان با لحن آرام گفت:
‌- برادر اومدی؟ منتظرت بودم خودتو ناراحت نکن، لطفاً بیا داخل.
دومان بی‌توجه به حرف آیمان بدون آنکه لحظه‌ای نگاه از سیمین بگیرد باری دیگر صدایش را بالا برد و گفت:
‌- مگه کری ندیمه؟
ندیمه که از ترس به لکنت افتاده‌بود سرش را بیش از پیش پایین انداخت و گفت:
‌- این دو خاتون رو مادرتون برای کمک به آیمان خاتون فرستاده بودن. بعد از اینکه آیمان خاتون نخواستن خدمتکار جدید داشته باشن این رعیت‌زاده شروع به فحاشی به مادرتون کرد.
چشم همه از تعجب گرد شد؛ اما سیمین انتظار این جواب را می‌کشید به همین خاطر تنها به پوزخندی اکتفا کرد. از کنارش صدای نورگل به گوش رسید که با صدای لرزان گفت:
‌- چی؟ فحاشی؟ نه آقا به خدا داره دروغ میگه سیمین فقط اعتراض کرد که چرا قبل از اینکه ما رو به عمارت بکشونین با آیمان خاتون هماهنگ نکردن.
دومان نام سیمین را در ذهنش مرور کرد؛ اما هیچ‌وقت این نام را نشنیده بود. باتوجه به اینکه خودش بخشی از سخنان سیمین را شنیده‌بود فهمید که سخن ندیمه دروغ محض است اما برایش جالب بود بداند این خاتونی که مقابلش ایستاده و گستاخانه حتی سرش را پایین نمی‌اندازد، کیست و چگونه جرأت کرده به کارهای جواهر خاتون اعتراض کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
اخم از صورت دومان پاک شد و پوزخند کجی گوشه‌ی لبش نشست. بدش نمی‌آمد آن چشم‌های روشنی که از او دریغ شده‌بود را واضح‌تر ببیند.
‌- که این‌طور، به من نگاه کن خاتون.
سیمین متعجب از درخواست دومان از دیوار چشم گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. نه اینکه نخواهد اما می‌ترسید لرزش چشم‌هایش تلاطم قلبش را آشکار کند.
با تکرار شدن جمله‌ی قبل اما با تاکید بیشتر توسط دومان، ناچار نگاهش را بالا آورد و به چشم‌های او خیره شد. نگران بود دومان او را بشناسد، نمی‌دانست عاقبت خراب کردن قرار ملاقات دومان و آلما چیست. تنها امیدی که داشت این بود که امروز از عطر مخصوصش استفاده نکرده‌است. یعنی نورگل اجازه نداده‌بود، چون نورگل مطمئن بود بعد از مراوده‌‌ی کوتاه دومان و سیمین در آن تاریکی شب آن عطر قوی حتماً در مشام دومان خواهدماند. هنوز از واکنش دومان اطمینان نداشت و نمی‌خواست خواهرش مورد غضب اهالی عمارت قرار بگیرد. از چهره‌ی دومان چیزی قابل تشخیص نبود اما درونش از دیدن آن چشم‌های آشنا بسیار ملتهب بود.
این همه اشتراک بین دختر رویاهایش و سیمین را نمی‌توانست نادیده بگیرد و تنها جای خالی آن عطر آزارش می‌داد.
‌- جایگاه خودتو فراموش کردی خاتون؟ چطور به خودت اجازه میدی صداتو بالا ببری؟
سیمین بی آنکه نگاه از دومان بگیرد اخم کم‌رنگی مهمان صورتش کرد و پاسخ داد:
‌- من فقط یک سوال ساده پرسیدم، این ندیمه صداشو بالا برد.
اخم دومان محو شده‌بود، این صدای آرام خاطره‌ای را برایش زنده کرده‌بود. دختری که از زیر روبند گفته بود:«من آلما نیستم.» تردید داشت، آیا این همان صدا است؟
از سوی دیگر دلش می‌خواست به این حالت کودکانه‌ی سیمین بخندد؛ اما تمام تلاشش را کرد که چهره‌اش عاری از حس باشد.
‌- و شما به این نتیجه رسیدی که در مقابل صدای بلند باید فریاد بکشی، آره؟
تا جایی که به خاطر داشت آن دختر لباس فاخری به تن داشت. با خود فکر کرد مگر امکان دارد این دختر خدمتکار همان دختر باشد؟
تا به حال فکر می‌کرد مادرش آن دختر را فرستاده که قرار ملاقاتش با آلما خاتون را خراب کند. می‌دانست مادرش هم دلش به این ازدواج راضی نیست اما حال با خود فکر کرد، اگر مادرش آن دختر را فرستاده‌بود پس نمی‌توانست همان دختر را برای خدمت به آیمان بفرستد.شاید هم بتواند؛ او جواهر خاتون است، هر کاری از دستش برمی‌آید. سیمین برخلاف دومان دیگر اخمش عمق گرفته بود. سیمین صدایش رنگ عصبانیت به خود گرفت. بی‌توجه به ضربان بی‌امان قلبش گفت:
‌- باید در مقابل زورگویی این ندیمه ساکت می‌موندم؟
دومان دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد. لبخند زد اما سریع آن را تبدیل به پوزخند کرد. تا‌به‌حال هیچ دختری را ندیده‌بود که در مقابلش صاف و ساده حرفش را بزند، آن هم بدون تپق و لکنت زبان گرفتن.
‌- اگر مشکلی با هم دارین برین بیرون عمارت. اینجا، جلوی در اتاق خواهرم جای این کارها نیست.
سیمین به آرامی نگاه از دومان گرفت و به زمین خیره شد. احساس شرمندگی که گریبان‌گیرش شده‌بود عذابش می‌داد. دومان می‌خواست به داخل اتاق برود که ناگهان چیزی به خاطر آورد. نمی‌دانست مادرش با این گستاخی سیمین چه خواهد کرد. لحظه‌ای ترسید که مبادا بلایی بر سر سیمین بیاید؛ پس صدایش را بالا برد و گفت:
‌- ندیمه بیا داخل کارت دارم. شما هم برید به اتاق مادرم تا تکلیفتون مشخص بشه.
دومان حرفش را زد و وارد اتاق شد. آیمان هر دو ابرویش را بالا برد و به حرکات دختر سیمین نام لبخند زد. فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که دخترک خدمتکاری جرأت کند در مقابل جواهرخاتون بایستد. کنار برادر بر روی تخت نشست و ندیمه روبه‌رویشان ایستاد. دومان دستش را بر روی دسته‌ی نرم تخت تکیه زد و گفت:
‌- می‌دونی تاوان دروغ گفتن چیه؟
ندیمه چشم‌هایش گرد شد و لرزش بر حرکاتش غالب شد و گفت:
‌- آقا به جون خودم... .
‌- نمی‌خوام صداتو بشنوم، فقط ساکت شو و گوش کن. من خودم شنیدم اون دختر فحاشی‌ای به مادرم نکرد. اگر این دروغت باعث بشه مادرم دستور شلاق زدن به اون خاتون رو بده، از عمارت که سهله حتی از اسمیرنا هم بیرونت می‌کنم. فهمیدی؟ حالا برو بیرون. ندیمه با چشم‌های گشاد شده و پیکر لرزان سر تکان داد و نفس لرزانش را باصدا بیرون فرستاد.
با اظطراب از قاب درب اتاق خارج شد. آیمان لبخند به لب یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
‌- از کی دومان‌بیگ بزرگ نگران دخترهای خدمتکار میشن؟ اون هم کی، دختری که علناً مقابل حرف مادر وایساده.
دومان لبخندی از حرف آیمان بر لبش نشست و جواب داد:
‌- تو هم متوجه شدی؟ اون خاتون، عجیب برام آشناست.
آیمان خانومانه خندید، طوری که گونه‌ی گلگونش برجسته شد و طعنه‌آمیزانه گفت:
‌- فکر کنم چیزی بیشتر از یک آشنایی ساده باشه برادر، حالا به نظرت مادر باهاش چیکار می‌کنه؟
دومان از تصور بلایی که جواهر می‌تواند بر سر سیمین بیاورد اخم کرد و گفت:
‌- نمی‌دونم، تو چرا قبول نکردی اون خاتون ندیمه‌ت باشه؟
آیمان با حریر لباسش بازی کرد و گفت:
‌- من به سودا و آیسو عادت کردم. فکر نمی‌کردم با رد کردن اون خاتون باعث این اتفاقات بشم.
دومان قهوه‌ای را که ندیمه‌ی آیمان آورده‌بود سر کشید و گفت:
‌- تقصیر تو نیست، نمی‌دونم شاید هم بهتره که مادر به اون خاتون یه درس حسابی بده. از تمام این‌ها گذشته اون دختر زیادی گستاخه.
آیمان از توجه دومان به آن دختر به وجد آمده‌بود. هیچ‌وقت پیش نیامده‌بود که با هم در مورد یک خاتون حرف بزنند. لبخندی زد و تصمیم گرفت سیمین را از این بلا نجات بدهد. به هر قیمتی که شده آن دختر را از غضب مادر دور خواهد‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین