MAHRO.
سطح
1
منتقد آزمایشی کتاب
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ممتاز
- Oct
- 1,269
- 3,170
- مدالها
- 4
سیمین با صدای پچپچ و گردن درد از خواب بیدار شد. چند ثانیه طول کشید تا موقعیتش را درک کند؛ حتی میخواست فحشی نثار نورگل کند که با سروصدا خواب را بر او حرام کردهبود. دستش را بر روی گردن دردمندش گذاشت و فشار آرامی به آن وارد کرد. خودش هم نفهمیدهبود چه زمانی به خواب فرو رفتهاست. وقتی بیدار شد و خود را در عمارت دومان یافت اتفاقات به خاطرش آمد. از جایش برخاست و به سمت درب رفت تا منبع صدای پچپچها را بیابد.
گوشش را به درب اتاق چسباند و به صدا گوش سپرد. به نظر میآمد دو تن از خدمه در حال صحبت بودند و مثل همیشه غیبت اهالی منزل بر همه چیز ارجحیت داشت.
دختر اول با صدای آرام گفت:
- وقتی با آیمان خاتون حرف میزدن شنیدم. به گمونم الان میخواد بره.
دختر اول با حیرت پرسید:
- چطور قبول کرد؟ تا همین امروز صبح که مخالف بود.
سیمین دلش نمیخواست باور کند که دربارهی دومان صحبت میکنند. با خوشبینانهترین حالت ممکن دلش میخواست گمان کند آنها دربارهی قرار دومان و دختر ارسلانبیگ سخن نمیگویند؛ اما با شنیدن حرفهای بعدی دنیا بر سرش آوار شد.
- آلما خاتون داشت آماده میشد. همین الان دیدم که همسر دوم آتحانپاشا به دیدنش رفت، فکر کنم شخصاً میخواد روی دیدار آلما و دومان نظارت داشتهباشه. میدونی... آخه خیلی نگرانه که جواهرخاتون مانع این وصلت بشه.
سرگیجهی عجیبی داشت که حتی توان ایستادن را از زانوان سست شدهاش سلب نمودهبود. دستش را به دیوار گرفت و صدای نفسهای پیدرپی و مقطعش در فضای مسکوت اتاق پیچید. اشک ناخودآگاه بر روی گونههای ملتهبش سرخورد و زیرلب گفت:
- ن... نه ای... این امکان نداره.
یک دستش را به پیشانی زد و دست دیگرش را بر روی کمرش گذاشت. شبیه دیوانهها اتاق را دور میزد و زیرلب سخن میگفت.
لبش را به دندان کشید و روی پاشنهی پایش چرخید و زیرلب گفت:
- باید یه راهی باشه.
در یک لحظه و به صورت ناگهانی تصویر نورگل پیش چشمش نقش بست و سخن آخرش را به خاطر آورد. تصمیم سختی بود و اضطراب وجودش را تشدید میکرد. لرزش دستهایش را نادیده گرفت و نگاهش به کیسهای افتاد که نورگل قبل از راه افتادن به سوی عمارت برایش آماده کرده بود.
چهرهاش را مصمم نشان داد و به سمت کیسه رفت. امیدوار بود نشانه یا راهنمایی از نورگل بیابد و از این سردرگمی نجات پیدا کند. آخرین قطره اشک را از روی گونهاش پاک کرد، درب کیسه را گشود و به محض دیدن کادوی تولدش درون کیسه از فرط حیرت دهانش باز ماند. با خود گفت: «معنی این... چی میتونه باشه؟!» لباس را مقابل چشمهایش بالا آورد، با دیدن پارچهی مرواریددوزی حریر که در انتهای کیسه جای گرفته بود و شیشهی عطر یاسمنش به وجد آمد. لبش به خنده باز شد و زیرلب گفت:
- اگر سریع آماده بشم میتونم قبل آلما به دیدن دومان برم.
لبخندش عمق گرفت و ادامه داد:
- باید عجله کنم.
با سرعت بسیار شروع به تعویض لباسهایش کرد. از فرط هیجان و اضطراب روی پا بند نبود و قلبش با سرعت میکوبید. لرزش دستانش توان هر کاری را از او سلب نموده بود. حریر مشکی رنگ را برداشت و زیرلب گفت:« بهتره که حریر رو روی صورتم بکشم، نباید کسی منو ببینه.» موهای بلند و مواج فر خوردهاش را مرتب کرد و حریر نازک مشکی را بر روی موها و صورتش با سنجاقهای کوچک ثابت کرد. حال تنها چشمهایش پیدا بود. چند قطره از عطر ملیحش را بر روی دستهایش ریخت و آنها را زیر گردنش کشید. حال آماده بود؛ پس از برگرداندن وسایلش درون کیسه به سرعت ایستاد و به قصد بیرون رفتن از اتاق نزدیک درب اتاق شد. دستش را بر روی دستگیره گذاشت، نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:«اگر قبل من آلما به دیدنش رفتهبود و اونها رو با هم دیدم چی؟» هنوز در فکر بود که ناخودآگاه نگاهش به آینهای که بر روی طاقچهی کوچک بود افتاد. از زیر آن پارچهی توری که بر روی آینهی دایره شکل پهن بود به سختی خود را دید و لبش را به دندان کشید. پوست سیمینگونش از زیر حریر مشکی رنگ و مرواریدهای آویزان بر روی پیشانیاش به زیبایی جلوه مینمود و سنگهای براق لباس او را شبیه اشرافزادگان کردهبود. پری از حریر آویزان بر روی شانهاش را درون دستش فشرد و خطاب به خودش گفت: « یا با هم میبینمشون و با واقعیت روبهرو میشم یا بالاخره زمانش رسیده که از نزدیک ببینمش.»
دستگیرهی درون دستش را مصممتر از پیش پایین کشید، با احتیاط از اتاق خارج شد و به سمت درب منتهی به باغ پشت عمارت به راه افتاد.
گوشش را به درب اتاق چسباند و به صدا گوش سپرد. به نظر میآمد دو تن از خدمه در حال صحبت بودند و مثل همیشه غیبت اهالی منزل بر همه چیز ارجحیت داشت.
دختر اول با صدای آرام گفت:
- وقتی با آیمان خاتون حرف میزدن شنیدم. به گمونم الان میخواد بره.
دختر اول با حیرت پرسید:
- چطور قبول کرد؟ تا همین امروز صبح که مخالف بود.
سیمین دلش نمیخواست باور کند که دربارهی دومان صحبت میکنند. با خوشبینانهترین حالت ممکن دلش میخواست گمان کند آنها دربارهی قرار دومان و دختر ارسلانبیگ سخن نمیگویند؛ اما با شنیدن حرفهای بعدی دنیا بر سرش آوار شد.
- آلما خاتون داشت آماده میشد. همین الان دیدم که همسر دوم آتحانپاشا به دیدنش رفت، فکر کنم شخصاً میخواد روی دیدار آلما و دومان نظارت داشتهباشه. میدونی... آخه خیلی نگرانه که جواهرخاتون مانع این وصلت بشه.
سرگیجهی عجیبی داشت که حتی توان ایستادن را از زانوان سست شدهاش سلب نمودهبود. دستش را به دیوار گرفت و صدای نفسهای پیدرپی و مقطعش در فضای مسکوت اتاق پیچید. اشک ناخودآگاه بر روی گونههای ملتهبش سرخورد و زیرلب گفت:
- ن... نه ای... این امکان نداره.
یک دستش را به پیشانی زد و دست دیگرش را بر روی کمرش گذاشت. شبیه دیوانهها اتاق را دور میزد و زیرلب سخن میگفت.
لبش را به دندان کشید و روی پاشنهی پایش چرخید و زیرلب گفت:
- باید یه راهی باشه.
در یک لحظه و به صورت ناگهانی تصویر نورگل پیش چشمش نقش بست و سخن آخرش را به خاطر آورد. تصمیم سختی بود و اضطراب وجودش را تشدید میکرد. لرزش دستهایش را نادیده گرفت و نگاهش به کیسهای افتاد که نورگل قبل از راه افتادن به سوی عمارت برایش آماده کرده بود.
چهرهاش را مصمم نشان داد و به سمت کیسه رفت. امیدوار بود نشانه یا راهنمایی از نورگل بیابد و از این سردرگمی نجات پیدا کند. آخرین قطره اشک را از روی گونهاش پاک کرد، درب کیسه را گشود و به محض دیدن کادوی تولدش درون کیسه از فرط حیرت دهانش باز ماند. با خود گفت: «معنی این... چی میتونه باشه؟!» لباس را مقابل چشمهایش بالا آورد، با دیدن پارچهی مرواریددوزی حریر که در انتهای کیسه جای گرفته بود و شیشهی عطر یاسمنش به وجد آمد. لبش به خنده باز شد و زیرلب گفت:
- اگر سریع آماده بشم میتونم قبل آلما به دیدن دومان برم.
لبخندش عمق گرفت و ادامه داد:
- باید عجله کنم.
با سرعت بسیار شروع به تعویض لباسهایش کرد. از فرط هیجان و اضطراب روی پا بند نبود و قلبش با سرعت میکوبید. لرزش دستانش توان هر کاری را از او سلب نموده بود. حریر مشکی رنگ را برداشت و زیرلب گفت:« بهتره که حریر رو روی صورتم بکشم، نباید کسی منو ببینه.» موهای بلند و مواج فر خوردهاش را مرتب کرد و حریر نازک مشکی را بر روی موها و صورتش با سنجاقهای کوچک ثابت کرد. حال تنها چشمهایش پیدا بود. چند قطره از عطر ملیحش را بر روی دستهایش ریخت و آنها را زیر گردنش کشید. حال آماده بود؛ پس از برگرداندن وسایلش درون کیسه به سرعت ایستاد و به قصد بیرون رفتن از اتاق نزدیک درب اتاق شد. دستش را بر روی دستگیره گذاشت، نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:«اگر قبل من آلما به دیدنش رفتهبود و اونها رو با هم دیدم چی؟» هنوز در فکر بود که ناخودآگاه نگاهش به آینهای که بر روی طاقچهی کوچک بود افتاد. از زیر آن پارچهی توری که بر روی آینهی دایره شکل پهن بود به سختی خود را دید و لبش را به دندان کشید. پوست سیمینگونش از زیر حریر مشکی رنگ و مرواریدهای آویزان بر روی پیشانیاش به زیبایی جلوه مینمود و سنگهای براق لباس او را شبیه اشرافزادگان کردهبود. پری از حریر آویزان بر روی شانهاش را درون دستش فشرد و خطاب به خودش گفت: « یا با هم میبینمشون و با واقعیت روبهرو میشم یا بالاخره زمانش رسیده که از نزدیک ببینمش.»
دستگیرهی درون دستش را مصممتر از پیش پایین کشید، با احتیاط از اتاق خارج شد و به سمت درب منتهی به باغ پشت عمارت به راه افتاد.
آخرین ویرایش: