جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط میم.شفیعی با نام [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 626 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع میم.شفیعی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط میم.شفیعی
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
به نام او که جان را آفرید
نام رمان: شامگاه دی ماه
نویسنده: میم. شفیعی
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت (۱۰)S.O.W
خلاصه: دختری از دیار دختران بی‌ریا و خالص که از هرجهت تحت فشار قرار دارد و پسری که در باتلاق زندگی که ساخته دست و پا می‌زند و از لحاظ عذاب و جدان و بیماری‌های روحی در عذاب است. طی یک سری اتفاقاتی که درگذشته رخ داده بهم می‌خورند و حسی را تجربه می‌کنند که سیاه است و به شب شبیه... !

مقدمه: در عمیق‌ترین ژرف روزهای تاریک و تیره؛ روحی پاک از جنس مهربانی ظهور می‌کند تا تو را از منجلاب دنیای آلوده‌ای که گرفتارش هستی نجات دهد... .
این خاصیت قلب‌های عاشق است که راحت می‌بخشند.
راحت نادیده می‌گیرند. حتی اگر معشوق قاتل تمام هستی و آرزوهایش باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1721374564456.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
با نوازش آفتاب، چشم از خواب باز می‌کنم. چقدر جای نوازش دستانش خالی بود. دست‌هایی که باید مال من میشد. دست‌هایی که تا ابد برای خودم می‌خواستمشان و حالا از من دور بود! به راستی دور کجاست؟
از هرکه می‌پرسم می‌گویند تو دور رفته‌ای... .
بیخیال از شبم که با گریه صبح شده بود،
لبخند می‌زنم و رخت خوابم را از میان خانه جمع می‌کنم و کنج اتاقم که ده متر هم نمیشد جای دادم و از اتاقم خارج شدم.
مادرم سفره‌ای کوچک برایم آماده کرده بود و رفته بود. چند لقمه را به‌زحمت پایین می‌دهم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. مثل هرروز باید به نظاره می‌نشستم روزمرگی‌های مردمی که در اتوبوس حاضر بودند. مردی قدخمیده و شرمنده. زنی با ردی از کبودی.
پیرزنی با عصا ایستاده. مردی که به ظاهر قرار دادگاه داشت و فریاد می‌کشید سر شخص پشت خط و کودکی که با لباس‌هایی وصله پینه‌دار و با صورتی که رد اشک رویش خشک شده بود، التماس برای فروختن آدامس‌هایش می‌کرد. من این روزها را با مغز استخوان درک می‌کردم؛ ولی فرق من این بود که دستمال کاغذی را در ایستگاه‌های مترو می‌فروختم و هروقت با صورتی کثیف و لباس‌های خاکی برمی‌گشتم، مادرم سرم را به‌سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و گریه می‌کرد و از من می‌خواست حلالش کنم. حلالش کرده بودم به‌حرمت زحماتش... .
به ایستگاه دانشگاه که رسیدم قبل از اینکه از اتوبوس پیاده شوم، چند اسکناس مچاله کف دست پسر گذاشتم و بعد پیاده شدم. تمام افکارم را مچاله می‌کنم تا بتوانم درس بخوانم و درس‌های جدیدم را بفهمم. استاد صدایم زد:
- ترانه مشکاتیان.
- بله استاد؟
- بیا برای کنفرانس درس جدید.
- چشم!
روز قبل کتاب را زیر و رو کرده بودم و آماده بودم. بدون هیچ استرسی جامع و کامل درس را توضیح دادم و سرجایم نشستم. استاد که از من تعریف می‌کند، چشمم مریمی را می‌بیند که از روز اول دانشگاه با من خصومت داشت و چپ‌چپ نگاهم کرد. کلاس‌هایم که تمام شد، نعش‌کش می‌شوم جنازه خودم را تا خانه حمل می‌کنم. کتانی‌هایم که کهنه شده بود را روی زمین می‌کشم تا سربه‌سر جاذبه زمین بگذارم. با کلید در خانه را باز کردم و وارد شدم. ترلان با عروسکش در حیاط خانه مشغول درس خواندن بود و دلم می‌خواست بغلش کنم. بغلش عطر پدرم را داشت
پدرم؟ آه است که خارج می‌شود از این سی*ن*ه سوخته! خواهر کوچک وضعیفم را محکم بغل می‌کنم و لپ‌هایش را می‌بوسم. از من جدا می‌شود و می‌گوید:
- آبجی‌جون خسته نباشی.
- فدات بشم توهم خسته نباشی.
- آبجی، مامان کی میاد پس؟ من حوصلم سررفته.
- قربونت برم مگه مامان باهات بازی می‌کنه؟
- نه ولی دلم می‌خواد پیشمون باشه.
- میاد عزیزم میاد. الانم بیا بریم تو هوا رو به شب سرد میشه.
حرف گوش کن است و دستش را در دستم می‌گذارد. باهم داخل خانه می‌رویم. در آشپزخانه چای آماده می‌کنم و برای ترلان کمی ماکارانی که هوس کرده بود را می‌پزم
و می‌دانم مامان حالاحالاها برنمی‌گردد. از اول صبح تا زمانی که بنیه‌اش تمام شود کار می‌کند و از جان مایه می‌گذارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
***
(راوی)
در انجماد احساساتش به سر می‌برد و زندگی‌اش در سه کلمه خلاصه میشد.
بیزینس، مدلینگ، زن و روابط... .
مثل هرسری که برای عکاسی آماده میشد در دلش فحش را به رکسانایی کشید که باید طی قراردادی ده ساله برای طراحی‌های لباسش مدل میشد. لباس‌هایی عجیب و غریب که از طرح آن آشفتگی، فکر طراحش را به آسانی می‌توان حس کرد. تنظیم زمینه عکس،
یک ژست خاص با اخم‌هایی درهم رفته و صدای چلیک و فلش دوربین. همین عکس‌ها میشد بیلبوردهایی در سرتاسر ایتالیا و عکس شماره یک تمام مجلات مدلینگ و تبلیغات.
بعد از اتمام پروژه، وقت سرکوب احساساتش بود. احساساتی که نیمی از عذاب وجدان تراوش میشد و نیم دیگر از استرس. قرص‌های آرامبخش و بعد هم خلسه روحی. بعد از نگاهی به صفحات مجازی‌اش چشم می‌بندد و شب را پایان می‌دهد. نوبت بیزینس پرمشغله و سنگینش می‌شود. تلفن‌های پی‌درپی، رفت و آمد و پیگیری‌های روکسانا کلافه‌اش کرده بود. سیگاری را هم که از روزهایی دو رو بعد از آن شب کذایی به یادگار داشت آتش زد تا بلکه‌م نیکوتین، درگیری‌های مغزش را آرام کند. به جای منشی، رکسانای بهم ریخته کارتابل روزانه را می‌آورد. با بی‌حوصلگی ناشی از وجود رکسانا، برگه‌ها را امضا کرد. رکسانا کارتابل را دست منشی سپرد و دوباره به اتاق کیارش برگشت و صدایش زد:
- کیا؟
- مگه بهت نگفتم اسممو کامل صدا بزن؟
- خیله خب کیارش؟
- بله؟
- یدونه از اون هیولاهای خفنت برام اوکی کن.
- چه شرکتی؟
- هرچی خودت دوست داری.
- ترجیحم مازراتیه.
- پس همونو برام اوکی کن.
سکوت را انتخاب می‌کند و سر تکان می‌دهد.
معاملاتش را با چند بنگاه ایرانی فیکس کرده بود و وقتی خیالش از بابت کارش راحت شد،
برای سرکوب عذاب وجدانی که دوباره داشت شعله می‌کشید به میل مردانه‌اش پناه برد
و از رکسانا برای رفتن به خانه‌اش دعوت کرد و خود رکسانا فهمید که زمان چیست. بدون هیچ حس خاصی درمدت زمان کوتاه کارش را انجام داد و بی‌تفاوت به لوندی‌های رکسانا روی تخت افتاد و سیگار آتش زد. رکسانا آنقدر لوندی و ناز آمد که دوباره میل کیارش را برانگیخت و آن را به بار دیگر تشویق کرد. باز هم مثل تمام این مدت، رکسانا را با ترش رویی از خانه‌اش بیرون کرد و با اشک راهی‌اش کرد. خودش هم نمی‌دانست که از این زندگی چه می‌خواهد. اصلا چند وقتی بود که آن کیارش سابق نبود. هرچند بعد آمدنش به رُم توانسته بود آدم دیگری بسازد، اما چند وقتی بود که دیگر آدم نبود و خودش را مثل دیوها بد صفت کرده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
***
(ترانه)
مادرم با دستانی قرمز و ترک خورده، آمد. تمام این سال‌ها عادت کرده بودم به این‌گونه دیدنش. تمام این سال‌ها دیدم چگونه باشرافت مثل سایه بانی محکم بر سر من و ترلان ماند. دوست داشتم معجزه کنم برای زندگیمان، اما از دست دانشجوی ترم دو پزشکی چه کاری برمی‌آمد؟! به هر در زده بودم و از شانس بدم فقط کارها چند ماهه بودند و تعدیل شده بودم و احساس می‌کردم خدا با من سرلج برداشته است. موهای بلند مشکی و مواج ترلان را بافتم و آرام سرش روی بالشت گذاشتم. قبل از خواب عکسش را نگاه کردم.
عکسی که روز آخر از اتاقش برداشتم، تضاد جالبی روی صورتش بود. لبخند همراه اخم،
دستم را روی صورتش کشیدم و هزار بار تصور کردم واقعا دستم روی صورتش است. گوشی که مادرم توانسته با کلی پس انداز و نخور و بمیر برایم بخرد را برداشتم و به صفحه‌اش در فیسبوک رفتم. عکس جدیدی از خودش آپلود کرده بود. صورتش از چند سال قبل جاافتاده‌‌تر شده بود و ردی از پختگی در صورتش مشهود بود؛ اما چشم‌هایش مرا می‌ترساند. احساس می‌کردم احساسش مرده و همان کیارش سابق نیست که با همه خوشرو بود و هرچند فکر می‌کردم برای بالا رفتن سنش است... .
صبح مادرم دوباره رفته بود و ترلان را هم به مدرسه برده بود و من کلاسی نداشتم. تنها در خانه بودم. صدای مشت‌های محکمی به در می‌آمد. چادر رنگی مادرم را روی سرم کشیدم و در را باز کردم. فرجی بود. صاحبخانه، همیشه از نگاهش متنفر بودم. همیشه... .
- بله آقای فرجی؟
- ننت نیست دوباره؟
- خیر مادرم نیست.
- کی می‌خواد دست از کلفتی و حمالی برداره.
- هروقت که شما دست از فضولی بردارین.
- هووشه! بیشعور درست صحبت کنا!
- امرتون آقای فرجی. سر صبحی نیومدین چاق سلامتی که؟!
- اومدم بگم یا اجاره این ماه و ماه قبلو میدین یا اینکه باید تخلیه کنید. پسرم داره داماد میشه خونمو می‌خوام.
- خیله خب پرداخت می‌کنیم.
- منتظرم.
- عزت زیاد.
- خداحافظ.
وقتی که رفت، نفس عمیقی کشیدم و باز هم به روش نخ نما شده‌اش پوزخند زدم. هروقت کمی اجاره عقب و جلو میشد می‌آمد و تهدید می‌کرد که می‌خواهم برای پسرم زن بگیرم
و ما دیگر فهمیده بودیم کسی زن پیر پسر چشم چرانش که مشاور املاک است نمی‌شود!
درس‌هایم را خواندم و مرور کردم و برای ناهار خودم و ترلان مشغول شدم. هر وقت ماکارانی آماده می‌کردم یاد کیارش می‌افتادم. وقتی که مادرم ماکارانی می‌پخت، سر از پا نمی‌شناخت و انگار دنیا را به او می‌دادندـ
چقدر زود گذشت... .
آن روزها فقط حسرت است و حسرت
و جز آهی جگرسوز نمی‌شود کاری کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
***
(راوی)
کابوس‌های شبانه‌اش افزایش یافته بود و ناگهانی چشم‌های ترانه و صورت معصوم ترلان از نظرش می‌گذشت. احساس می‌کرد رو به روانی شدن می‌رود و ممکن است حتی بخواهد چند وقتی در آسایشگاه روانی بگذراند. صحنه آن اتفاق، دائم مثل فیلم برایش تکرار میشد. از عصبانیت تکرار آن صحنه، سرش را به دیوار کوبید و در آنی خون در صورتش راه گرفت. همان لحظه بود که رکسانا سررسید و جیغ و داد کنان گفت:
- کیارش چه کردی با خودت آخه؟
صبر کردن را جایز ندید و با همان حال از آژانس تبلیغاتی خارج شد. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و سرگیجه داشت. وقتی که از حال رفت، رکسانا به او رسید و به بیمارستان رساندش. زخم‌های عمیق سرش بخیه خورد و برای افت فشارش به او سرم تزریق شد. رکسانا آرام‌آرام اشک می‌ریخت و خودش را سرزنش می‌کرد که چرا عاشق مردی مثل کیارش شده است که حد وسط ندارد. یا صفر است و یا صد! گاهی خوب است و گاهی بدتر از بد. آرام‌آرام دستش را روی دست کیارش کشید و در دلش هزار بار مرد برای اجزای مردانه صورت و دست‌های کشیده و پرمویش. کیارش به‌هوش آمد و با تعجب همه را نگریست و به‌خاطر آورد که چه کرده است و برای چه الان در بیمارستان است. خیلی سرد از رکسانا تشکر کرد و بعد از تمام شدن سرمش، بدون اهمیت به رکسانا به خانه برگشت. تا نیمه‌های شب الکل مصرف کرد، سیگار آتش زد و فکر کرد. آنقدر فکر کرد که نتیجه‌ای گرفت. به این نتیجه رسید که تا پایان هفته، کارهایش را روی روال بی‌اندازد و به ایران برگردد تا بتواند بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش را جبران کند. برود جبران کند تا از روح مریضش، از عذاب و جدان عصیانگرش،
از کابوس‌هایش، از فکرهای درهم و برهمش
رهایی پیدا کند. بس بود این همه در برزخ بودن. بیزینسش را به دوست انگلیسی‌اش، ویلیام، سپرد و برای برگشت به ایران آماده شد. از آخرین باری که به ایران رفته بود چهارسال می‌گذشت و حس و حال عجیبی داشت. آرام‌آرام بار سفر می‌بست و خودش می‌دانست در این سفر خیلی چیزها را جبران خواهد کرد. اصلا برای جبران می‌رفت‌‌... .
شماره پروازش خوانده شد. چمدان به دست، بدون توجه به چشم‌های اشکی رکسانا که چند روزی بود که برایش عزا عمومی اعلام کرده بود، رفت. در طول پرواز، فقط به کارهایی که می‌خواست انجام دهد فکر کرد. کیارش آنقدرها هم بد نبود، فقط برای خودش و روحش انقدر غرق در کثافتی خود ساخته شد.
اصلا آدمی که خدا از روح خودش در آن دمیده مگر می‌تواند بد باشد؟ آنهایی که بد می‌شوند روح خدا را کشته. انداما این عذاب و جدان‌های کیارش نشان می‌داد که روح خدا را زنده نگه داشته است. تنها ترسش عملکرد مادرش، مهرنوش، بود. مهرنوشی که از همه چیزش مایه گذاشت که کیارش را از مهلکه دور کند. بوی وطن را حس می‌کرد. بعد از رفتنش و اقامت دائمش، دومین باری بود که رنگ ایران را به خودش می‌دید. هواپیما که نشست، تمام حس‌های درونش باهم درهم آمیخته شدند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
***
(ترانه)
چند روزی بود احساس می‌کردم سایه‌ای مشکوک همراه من است؛ اما هروقت که پیگیرش شدم چیزی نبود و خودم احساس می‌کردم از جانب فشار روحی توهم زده‌ام.
سوار اتوبوس شدم و سرم را به شیشه‌اش تکیه دادم. هزار مدل فکر در سرم می‌چرخید و اسمی میان افکارم پررنگ و پرتکرار بود؛ کیارش! به ایستگاه نزدیک خانه که رسیدم،
خسته و کشان‌کشان خودم را به کوچه‌مان رساندم. از پشت سرم‌ صدای موتوری می‌آمد. خودم را کنار کشیدم؛ اما دستی به کیفم آویزان شد و سعی داشت کیفم را از روی شانه‌ام بکشد و بردارد. با تمام وجودم مقاومت کردم
و در آخر موتوری بیخیال کیفم شد و با چاقو ضربه شدیدی به پهلویم زد و فرار کرد. سوزش و داغی خون را احساس می‌کردم. نفهمیدم چه شد، فقط چشمانم بسته شد و همین... .
دشت‌های سبزرنگ را طی می‌کردم و به آتش می‌رسیدم. فریاد می‌زدم؛ اما گلویم خشک بود. خنکای چیزی را اطراف لبم حس کردم و به چشمانم حکم بیداری دادم. چشم‌هایم تار بود؛ اما تصویری آشنا پیش چشمم ظهور کرد. تصویری که همیشه در خوابم می‌دیدم.
حتما خواب بود دیگر؛ اما بوسه به پیشانی‌ام همراه با حس گرمی لب‌هایش خواب نبود، بود؟! بالاخره هوشیارتر شدم. چهره‌اش واضح‌تر شد. کیارش!
چرا بعد از چهارسال، حالا و اینجا؟ دست نیافتنی‌ترین رویا، رویاهای دخترانه‌ام می‌بینم... . زبانم قاصر است و با چشم نگاهش می‌کنم و می‌بینم که سرش به صندلی تکیه داده است و عمیق نفس می‌کشد. دست روی زخمم کشیدم. بانداژ شده بود و دوباره چشم دوختم به تمامِ خودم. خیلی و فراتر از حد تصور برایم غیرقابل باور بود که روبه‌روی من است. کاش بتوانم جواب تمام چراهایم را به دست بیاوریم. چشم از خواب که باز کرد، نتوانستم نگاهش نکنم و خیره به صورتش ماندم. دقایق طولانی بدون حرف زدن فقط خیره به یک‌دیگر بودیم که با آمدن پرستار به اتاق، محفل نگاه بهم ریخت. وقتی پرستار رفت، زیر لب زمزمه کردم:
- در پهنه‌ی دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن قافله، گردی پیداست
فریاد زدم:«دوباره دیداری هست؟»
در چشم ستاره، اشک سردی پیداست... .
و دوباره‌ نگاه بود و نگاه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
بالاخره خودش دیوار سکوت را می‌شکند و می‌گوید:
- بهتری؟
صدایم از ته چاهی عمیق می‌آمد و گفتم:
- آره
صدایش زدم:
- کیارش؟
- بله؟
- تو اینجا کنار من چکار می‌کنی؟
- از ایتالیا یه هفته‌ای میشه که برگشتم. تو کوچتون بودم. اومده بودم دیدنت که اون اتفاق افتاد و خودم آوردمت بیمارستان.
- مامانم می‌دونه؟
- آره. از بیمارستان باهاش تماس گرفتن و خودشو می‌رسونه.
- برو! اینجا نمون.
- برم؟!
- آره. برو؛ نمی‌خوام ببینمتت. آخرین روزا رو که یادت نرفته؟
- نه یادم نرفته.
و سکوت کرد و دوباره خودش صدایم کرد.
محواسم که از زبان او شنیدم، شدم آرزویم بود باری دیگر... .
- بله؟
- ترانه من میرم. شماره تماسو برات می‌زارم. از بیمارستان مرخص شدی بهم زنگ بزن باشه؟!
- باشه.
- من دارم میرم. چیزی لازم نداری؟
بی‌اختیار گفتم:
- نه. مراقب خودت باش.
و رفت. اتاق، بوی عطر خارق‌العاده‌اش را می‌داد. اولین بار هم که دیدمش، عطرش و بعد چشم‌های خمار قهوه‌ای روشن خاصش عاشقم کرد. مادرم با چشم‌های قرمز و پف کرده‌اش وارد اتاق شد. بغلم کرد و روی سرم را بوسید و گفت:
- شرمندتونم که مجبورین تو اون محل زندگی کنید.
گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:
- افسانه خانم، تو چرا شرمنده باشی آخه دورت بگردم من. غصه نخور همه جا دزد و کیف قاپ هستش دیگه! بعضیاشم اینجوری عوضی از کار در میان.
- قربون صورت خوشگل بی‌رنگت بره مادرت.
- خدا نکنه.
دکتر به اتاقم آمد و گفت ضربه چاقو خیلی عمیق نبوده است و آسیب جدی وارد نشده و می‌توانم مرخص شوم. مادرم رفته بود که هزینه صندوق را بپردازد که گفته بودند تصفیه شده است و مرا سیم جیم می‌کرد. منم مستاصل گفتم:
- همونی که رسوندتم پرداخت کرده. من چمیدونم آخه مادر من.
به اصرار مامان، چند روزی را در خانه ماندم و استراحت کردم. تمام حواسم پی کیارش بود.
مردد بودم که با او تماس بگیرم و یا نه! کلی سبک و سنگین کردم و در آخر به بهانه تشکر تماس گرفتم. از جواب دادنش ناامید شدم که پاسخ داد:
- سلام شما؟
- سلام کیارش ترانه‌م.
- اِ! ترانه؟ بالاخره زنگ زدی؟ چقدر منتظرت بودم.
- زنگ زدم تَشکر کنم بابت هزینه‌های بیمارستان و زحمتی که کشیدی.
- کاری نکردم عزیزم. وظیفه‌م بود.
- ان‌شالله بتونم جبران کنم.
- دوست داری جبران کنی؟
- خب آره، چطور؟
- پس باید دعوت شام امشب منو قبول کنی.
- به چه مناسبتی آخه؟
- برگشتنم به ایران.
- باشه بهت خبر میدم.
و خداحافظی کردیم. در ذهنم هزار مدل سناریو چیدم تا برای رفتنم بهانه پیدا کنم. در آخر هم بهانه اینکه تولد. همکلاسی‌ام است و در رستوران گرفته است را برای مامان آوردم و اذن رفتن را گرفتم. از بین مانتوهای کمی که داشتم، یکی که نوتر بود را انتخاب کردم. آرایش دخترانه‌ای هم کردم و موهای پر و مشکی رنگ مواجم را فرق باز کردم و پایین بستم. خودم را چک کردم و با پوشیدن کفش‌هایم از خانه خارج شدم. خودم را بدوبد و به سرخیابانی که کیارش در آن منتظرم بود، رساندم. باورم نمیشد هیچکدام از دقایقی که کنارش بودم را باورم نمیشد. در خوابم نمی‌دیدم من و کیارش دوباره در یک وجبی هم بنشینم. شام دعوتم کند. تمام طول مسیر تا به رستوران برسیم، از کنار چشم پاییدمش.
عاشق بوی سیگارش شدم. اصلا کیارش برای همه چیزش یک امضای مخصوص داشت و همه چیزش خاص و منحصر به فرد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
در رستوران، خیره به صورتم بود و در آخر هم دستم که روی میز بود را گرفت و کمی فشردش و گفت:
- چقدر از اون موقع تا حالا خانم شدی.
- شونزده سالگیمو با الانم مقایسه می‌کنی؟
- مقایسه نمی‌کنم. چهره‌ت پخته شده. خواستنی‌تر شدی.
کیلوکیلو قند در قلب عاشقم آب می‌شود و لپ‌هایم سرخ می‌شود. لبخندی می‌زند و. می‌گوید:
- هنوزم همون خصلت خجالتی بودنتو داری ترانه.
لعنت به صدایت که انقدر اسمم را خوش آهنگ می‌کند. برای اینکه حداقل جواب یک سوالم را به دست آورم گفتم:
- چرا رفتی ایتالیا؟
- برای اینکه بعد مرگ بابا یکی باشه شرکتو سروسامون بده. بعدم ایران موندن برای من دیگه فایده نداشت. باید به فکر پیشرفتم می‌بودم.
غذا که آمد سکوت می‌کنیم. از شدت هیجان به زور چند لقمه می‌خورم؛ اما او نه. راحت است و باخیال راحت و با پرستیژ خاص خودش مشغول است. بعد از اینکه از رستوران خارج شدیم و در مسیر برگشت، دوباره به خودم جرئت پرسیدن دادم و گفتم:
- حالا دلیل این دعوت چی بود؟
- دلم برای یه آشنای قدیمی تنگ شده بود. دوست داشتم ببینمش و باهاش گپ بزنم. مشکلی داره؟
دلش برایم تنگ شده بود؟ دل تنگ بوده است؟ خدایا آسمانت جا دارد که پرواز کنم؟!
کیارش دل تنگم بوده است. لب گزیدم و گفتم:
- نه چه مشکلی؟
مثل زمان رفتن، چند خیابان پایین‌تر پیاده‌ام کرد و من با انرژی مضاعفی تا خانه دویدم و شبم طور دیگری صبح شد. یک هفته‌ای از رفتنمان به رستوران گذشته بود. اصلا انگار اینکه ایران بود امید زندگی دوباره‌ای به من بخشید. دوست داشتم که بسترش مهیا شود و دوباره ببینمش؛ اما افسوس که هیچ چیز برای بهانه دیدار به ذهنم نمی‌رسید. در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که ماشین مشکی و مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. بی‌اهمیت رفتم و کمی جلوتر ایستادم و سر پایین انداختم. ماشین دوباره ایستاد. شیشه که پایین آمد،
چهره معبود زمینی‌ام نمایان شد و قلبم دیوانه وار شروع به پمپاژ کرد. با لپ‌های گل انداخته سلام آرامی دادم. او با لبخند نگاهی به من انداخت گفت:
- بیا ترانه سوارشو بریم یه چرخی بزنیم کارت دارم.
با استرس و هیجان سوار ماشین شدم. با کنجکاوی و از گوشه چشم پاییدمش. کت و شلوار رسمی سرمه‌ای رنگی‌ تنش بود و من دلم قنج می‌رفت برای این مدل از استایل‌هایش. در سکوت کمی از مسیر را طی کردیم که خودش سکوت را شکست و گفت:
- خواستم جلوی در دانشگاه سوارت کنم؛ اما گفتم شاید برات بد بشه.
-کار خوبی کردی. بقیه عقلشون به چشمشونه ممکنه یه فکرای دیگه‌ای بکنن.
لپم را کشید و گفت:
- خیلی خانم شدی ترانه. قشنگ یه خانم پخته و با بلوغ فکری کامل.
لب گزیدم و سرپایین انداختم و دردلم غوغایی به پاشد. نمی‌دانست با هر بار تعریف و تمجیدش چگونه شیدا می‌شوم... .
کنار یک کافه ایستاد و از من خواست پیاده شوم. در کافه کمی از احوالات و اتفاقاتی که برایمان افتاده پرسید و گفت شرایطش را فراهم کنم تا با مادرم دیداری داشته باشد و فکر من به کل مشغول جور کردن همان شرایط بود. سخت بود بعد از آن اتفاقات... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
***
(چهار سال قبل)
(راوی)
باران شدیدی در حال باریدن بود و در خیابان‌ها سیل راه افتاده بود. مهرنوش‌خانم عصبی بر سر کیارش فریاد می‌کشید و از عصبانیت دست روی قفسه سی*ن*ه‌اش گذاشته بود. کیارش بدون هیچ شرمی اشک می‌ریخت و مستاصل بود. در آن‌ سوی حیاط ویلا، در خانه کوچک سرایه داری، ترلان شش ساله با آن چشم‌های درشت و مشکی رنگش بدون دلیل گریه می‌کرد. ترانه شوکه، بدون حس کنار بخاری نشسته بود و زانوانش را در بغل گرفته بود. افسانه خودش از بی‌آبرویی و شرم و بدبختی و بد بیاری اشک می‌ریخت. درمیان آن همه، فکر آوارگی فرزندانش خوره و موریانه بود میان مغزش و اما چاره‌ای نبود جز رفتن و نماندن در عمارت پارسایی‌ها.
ساک کوچکش را با اشک و آه جمع کرد. چادرش را سرش کرد. خودش هم شرم داشت از چادرش. دست ترانه را گرفت و ترلان را بغل کرد. داشتند از عمارت خارج می‌شدند که مهرنوش‌خانم سررسید. سیلی محکمی روانه صورت افسانه کرد. ترانه هاج و واج مانده بود که علت این همه خشم و خصومت چیست.
می‌ترسید نکند که ماجرای عشق عمیقش به کیارش را فهمیده باشند؛ اما او و کیارش که جز دو یا سه باری خلوت نداشته‌اند. در همین فکرها بود که مهرنوش‌خانم، مادرش را هل داد و با ترلان زمین خوردند. از عصبانیت هجوم برد سمت مهرنوش‌خانم که با دستش ترانه هم پس زد و با پرت کردن آب دهانش روی چادر افسانه رفت. دست‌هایش بعد از اصابت به آسفالت زخم شده بود. لب‌های صورتی و غنچه ترلان خونی بود. تمام آن شب را در به در گشتند. هیچ مسافرخانه‌ای پذیرششان نکرد
و شب تا صبح را زیر باران در یک پارک صبح کردند. لکه ننگی که افسانه با دست‌های خودش ساخته بود و آتشش گریبان دو دخترش را گرفت.
کیارش تا خود صبح عمارت را بالا و پایین کرد. دلش شور زد اما به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. سیستم‌های امنیتی درها فعال بود. سوییچ هیچ کدام از ماشین ها نبود و این یعنی مهرنوش‌خان اعلام جنگی اساسی کرده بود.
مهرنوش تمام شب، عکس کیومرث خان را در آغوشش گرفت و دوباره عزای نبودنش را گرفت. دلش برای کیارش هم می‌سوخت. عذاب وجدان ریشه دوانده بود به تمام افکار و تصمیماتش. از افسانه عمیقا متنفر بود. حتی نسبتا به کیومرث خانی هم که دو سالی بود که از دنیا رفته بود حس بد پیدا کرده بود. چون از نظرش افسانه دلفریب بود. موهای بلند مشکی و ابروان خوش حالت و قهوه‌ای، چشمان کشیده و آهویی به رنگ سبز و لب‌های برجسته و صورتی. با اینکه سختی کشیده بود اما پوست شادابی داشت و خنده‌های نادرش عشوه و ناز خاصی داشت.
لیوان و پارچ کنارش را روی زمین پرت کرد و با چند آرامبخش به مهمانی خواب رفت.
آن شب برای هر یک از یک بعد و جهت سخت بود و هر یک در آتش‌هایی خود ساخته سوختند.
ترانه آن شب را شب جهنمی نامیده بود و تا مدت سوالش این بود که برای چه با تمام خوش خدمتی به این فضاحت اخراج شدند... .
کیارش هم به عذاب وجدان‌هایش افزوده شده بود و حال روحی‌اش رو به وخامت بیشتری می‌رفت و افسانه ماند با آبرویی ریخته و دلی شکسته. بی‌سقف شدن خودش و دو طفل یتیمش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین