جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط میم.شفیعی با نام [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 619 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع میم.شفیعی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط میم.شفیعی
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
مهرنوش خانم‌ با زور و هرچه که در توان داشت، کیارش را روانه ایتالیا کرد تا دور باشد از مهلکه و هم اینکه بتواند به بیزینسشان سر و سامانی بدهد. افسانه پیش خودش و خدای خودش شرمنده بود. پیش ترانه که کنجکاو و پرسشگر بود که چرا از عمارت اخراج شدند.
روزها گذشته بود، کیارش رفته بود. ترک وطن کرده بود؛ اما فکرش در ایران مانده بود که این خانواده که کانونش را سست کرد چه می‌شود. آن دو طفل معصوم چگونه می‌گذرانند؟ همه این فکرها شد دلیل فشارهای روحی و روانی و روی آوردن کیارش به هرچیزی برای رهایی از فکر و خیال... .
***
(ترانه)
پنجاه بار نقشه ریختم. در همان اتاق کوچکم شب تا صبح را قدم زدم؛ اما به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم که چگونه به مامان بگویم که کیارش را دیده‌ام و او درخواست دیدار تو را داشته است... !
آن شبی که از عمارت اخراج شدیم جهنم من بود، ولی دوران بعدش برزخ بود. دستم از کیارش کوتاه شد و دیدگانم محو شد. هنوز هم چرایی اخراج شدنمان مثل علامت سوالی پررنگ در ذهنم مانده است. بالاخره دروغی را سرهم می‌کنم و مامان را در جریان می‌گذارم. وقتی گفتم، رنگ از رخش پرید. گونه‌هایش سرخ شد و هرچه توانست جیغ زد و نفرینم کرد. در آنی بغضم ترکید و به اتاقم پناه بردم. قاب عکس بابا علی را برداشتم، روی سی*ن*ه‌ام فشردم و با او درد دل کردم. همیشه همین بود. وقتی از دست زمین و زمان شاکی می‌شدم، به عکس و سنگ قبرش پناه می‌بردم. خیلی زود ترکمان کرد. دوازده ساله بودم و ترلان دو ساله بود. بابای خوب قصه‌ها بود. همیشه و همه‌جا حسرت اینکه با آن لبخند دلنشینش ندارمش روی دلم مانده... .
همیشه خودم را طرفی از مقصرین مرگش می‌دانستم. اگر آن شب من تب نمی‌کردم و نمی‌رفت داروخانه، شاید هرگز در خیابان با ماشین تصادف نمی‌کرد... .
در همین فکرها بودم، غافل از اینکه ضجه زدن‌هایم ترلان را به اتاق کشانده بود. او هم داشت هم پای من گریه می‌کرد. سرش را روی پایم گذاشتم و مشغول نوازش موهایش شدم. داغ یتیمی ترلان بیشتر از خودم آزارم می‌داد. من حداقل در زمان حیات پدر بودم و لمس کردم بودنش را ولی ترلان تا آمد، با سنگ قبر پدر روبه‌رو شد. شب را به آغوش گرفتن ترلان صبح کردم و با تمام عشقی که نسبت به کیارش داشتم، جواب پیام‌هایش را ندادم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
هفته‌ای گذشته بود و با مامان سرسنگین بودم. دلم طاقت قهر با او را نداشت. می‌خواستم جلو بروم و عذرخواهی کنم. قبل از اینکه من جلو بروم برای بوسیدن دستش، خودش جلو آمد، پیشانی‌ام را بوسید و قربان صدقه‌ام رفت و بعد از اینکه کنار هم نشستیم دست نوازشی به صورتم کشید و گفت:
- ترانه مامان بهش بگو بیاد دیدنمون، ولی من‌ ته دلم هنوزم باهاشون صاف نشده.
- کینه‌ای نباش دیگه مامان. بعدم‌ کیارش که ما رو بیرون نکرد.
زیر لب چیزی زمزمه کرد که من متوجه نشدم و بعد گفت:
- باشه دخترم. فردا خونه می‌مونم دستی به سر و شکل خونه بکشیم. تو هم بهش بگو عصری بیاد
- چشم.
شب تا صبح را به شوق دیدنش بودم. خودم هم از خودم می‌پرسیدم که چه شد که من انقدر عمیق و آتشین عاشق کیارش شدم؟!
اولین بار که او را دیدم، کنار خیابان نشسته بود. مجعبه فال حافظم در دستم بود. از ماشینش پیاده شد، نگاهی به من و صورت اشکی‌ام کرد و کل فال‌هایم را خرید و وقتی سرم را بلند کردم نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و جرقه را در دلم انداخت. سیزده ساله بودم و فکر می‌کردم برای بلوغم است و طبیعی؛ ولی تا به امروز، هفت سال گذشته است و هرروز بیشتر و عمیق‌تر می‌خواهمش. از شانس خوبم دانشگاه کلاس نداشتم و همراه مامان تا توانستیم به جان خانه افتادیم. وقتی کارهایم تمام شد، حمام رفتم. قشنگ‌ترین لباسم را که آبی روشن بود همراه روسری سرمه‌ای رنگم سرم کردم و آرایش اندکی هم‌ روی صورتم نشاندم. بوی چای هل و دارچین مامان در خانه پیچیده شده بود. خانه کوچک و محقرمان عطر شادی می‌داد و نوید آمدن تنها خواسته قلب مرا... .
زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم با همان چهره رنگ پریده‌اش چادر رنگی‌اش را سرش کرد و رفت تا در را باز کند. ترلان با ذوق خودش را در آغوشش انداخت. می‌شناخت کیارش را، به خوبی در ذهن داشت. روزهایی که با کلی تنقلات و اسباب بازی به خانه سرایداری می‌آمد، از پیش چشمم گذشت و همین باعث شد سلامش را تاخیر جواب بدهم. لپ‌هایم دوباره گل انداخته بود و دست‌هایم از شدت هیجان درحال لرزش بود. کیارش با ترلان مشغول بود و من زیر چشمی نگاهشان می‌کردم. اگر پدر میشد قطعا پدر خوبی میشد‌. محبت کردن به کودکان را بیشتر بلد بود.
مادرم معذب بود. از رفتارش معلوم بود. چای را که آورد، کیارش از ترلان دست کشید و بالاخره سرحرف را باز کرد. کمی از احوالات مادرم و زندگیمان پرسید. مادرم ولی با نیش و کنایه و دو پهلو پاسخ می‌داد.
من هم احوال مهرنوش خانم و کیانا، خواهرش، را جویا شدم. از ازدواج کردن کیانا گفت و اضافه کرد که کیانا باردار است. در دلم خوشحال شدم برای کیارشی که قرار است به زودی دایی شود. از دیدار کیارش و مادرم چیز خاصی در نیامد و بیشتر انگار داغ دل مامان تازه شد و کینه‌هایش دوباره سر باز کرد و من از کینه‌ها می‌ترسیدم!
کیارش که رفت، شوق منم با او پایش را از در خانه بیرون گذاشت. موقع رفتنش که هم برای بدرقه همراهش بودم گفت می‌خواهد که بیشتر با هم در ارتباط باشیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
از همان زمان رابطه من و کیارش گرم‌تر شد. دو ماهی بود که باهم در ارتباط بودیم و در حدی به صمیمیت رسیدیم که صدایش می‌کردم با جانم جوابم را می‌داد و من غرق لذت می‌شدم. همه‌اش برایم مثل رویا بود‌... .
با هم به بام تهران می‌رفتیم. رستوران و کافی‌شاپ و چند باری هم به مرکز خرید رفتیم و برایم خرید می‌کرد. هر چقدر هم من امتناع می‌کردم او باز کاری را که دوست داشت، انجام می‌داد. بیشتر وقتم را با او سپری می‌کردم. جلوی در دانشگاه منتظرش بودم که باهم بیرون برویم؛ اما نیامد. نزدیک به یک ساعت هم منتظر ماندم. در آخر با اتوبوس به خانه رفتم ولی چه بلوایی در دلم به پا بود. تلفنش خاموش بود. هر بار با صدایی که مثل آژیر خطر بود روبه‌روشدم. «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.»
دوست داشتم زمین و زمان را بهم بدوزم. دلم گواه یک اتفاق بد را می‌داد. حیاط خانه را مدام طول عرضش را طی کردم. نیمه‌های شب بود که صدای مشت به در خانه می‌آمد. مادرم خانه نبود. پیش فرزند صاحب کارش مانده بود و پرستاری می‌کرد از او. با خودم گفتم حتما مادرم برگشته است. چادر رنگی را روی سرم انداختم و بدوبدو به سمت در حیاط رفتم. در را که باز کردم، تصویری باور نکردنی دیدم. کیارش با سری بانداژ شده و زیر چشمی کبود شده مقابلم بود. به داخل دعوتش کردم. در حیاط خانه نشستیم. دستم را روی کبودی زیر چشمش‌ کشیدم.
- چیشدی کیارش؟
- دعوام شده.
- یاخدا با کی؟
- با مهرنوش.
- یعنی‌ مهرنوش‌خانم اینجوری زده تو رو؟
خندید و گفت:
- ترانه جان به‌نظرت مامان انقدر ضرب دست داره؟
- خب وقتی داری میگی دعوام شده با مهرنوش‌‌خانم‌ انتظار داری من چه فکری بکنم؟
- نه با مامان دعوام شد. بعدم از خونه زدم بیرون اعصابم خورد بود رفتم تو دیوار.
چنگی روی صورتم انداختم و هین بلندی کشیدم و گفتم:
- از قصد رفتی تو دیوار یا حواست پرت شد؟
- جفتش. هم از قصد بود هم نبود.
ناخودآگاه اشک‌هایم راهی صورتم شد. کیارش برای اولین بار پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- ترانه جان، عزیزم گریه نکن الان خوبم.
خیره به چشم‌هایش بودم. نمی‌دانم چند ثانیه گذشت اما انقدر نگاهش کردم تا بتوانم پشت این نگاه قهوه‌ای خاص اما سرد را بخوانم. تا نزدیک‌های صبح کنار هم در حیاط خانه بودیم. کیارش چادر رنگی‌ام را مسخره کرد و گفت
« شبیه خاله قزی شدم. » و خودش برای ثبت این شب عجیب پیشقدم شد و با تلفنش عکس گرفت.
من و کیارش در یک کادر... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
***
(راوی)
خیابان‌های ممتد را طی می‌کرد. بعد از مرگ کیومرث‌خان اصلا تنها راهی سفر نشده بود و فقط سفر رفتن با کیومرث‌خان را دوست داشت. به جاده اصلی رسید. هراز را در پیش گرفت تا با رفتن به دریا درد و دل‌هایش را به مادر موج‌ها بسپارد. دل آشوبه کیارش را داشت. تلفنش خاموش بود و در عصبی‌ترین حالت ممکن خانه را ترک کرده بود. فاصله‌ی کمی تا ویلا مانده بود. خاطراتش با کیومرث‌خان در ذهنش مرور شد، اما دوباره میان یادآوری‌های شیرین، یاد صحنه‌ای منفور افتاد. برای سفرکاری مهمی آمده بودند و چون زمان سفرشان طولانی بود، افسانه و دخترهایش را همراه خودشان آورده بودند که در خانه سرایه داری ویلا وقتی که ترانه و ترلان در ساختمان اصلی، مشغول پختن کیک مخصوص شبانه مهرنوش بودند، کیارش و افسانه را در آغوش یک دیگر دید. همان لحظه وارد اتاق شد تا مچشان را بگیرد. از افسانه همان جا قول گرفت که دور شود از کیارش و اگر این کار را نکند او را از کارش اخراج خواهد کرد و از همان جا فکر فرستادن یا همان تبعید کیارش به سرش افتاد... .
به کوچه دریا که ویلایشان در آن بود، رسید؛ ولی با حجم عظیمی از جمیعت روبه‌رو شد!
در حدی کوچه شلوغ بود که ماشین را پارک کرد و پیاده رفت. نوارهای زرد خطر و مامورین نیروی انتظامی جلوی در ویلایش بودند. ماشین اورژانس هم داخل حیاط بود. از شوک خارج شد و کمی به خودش آمد و به‌سمت مامورین رفت و گفت:
- ببخشید آقا، اینجا چه خبره؟!
- هنوز مشخص نیست.
- یعنی چی هنوز مشخص نیست؟
- خانم مگه به شما ارتباطی داره؟
- بله آقا، من پارسایی هستم. مالک ویلا.
مامور به سمت مافوق خودش رفت و چیزی را به او گفت. مهرنوش همانطور هاج و واج مانده بود. مثلا قرار بود کمی ریلکس کند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
آمبولانس از حیاط ویلا خارج شد. مهرنوش دل دردل نداشت و مضطرب بود. افسر پرونده به‌سمتش آمد و گفت:
- خانم پارسایی شما مالک ویلا هستین؟
- بله!
- کسی بهتون اطلاع داد که سریع خودتون رو رسوندین؟
- ببخشید چه چیزی رو باید به من اطلاع می‌دادن؟
- یعنی اینکه شما در جریان نیستین؟
- نه خیر نیستم. بنده اومده بودم چند روزی استراحت کنم که به محض رسیدنم با این صحنه‌ها مواجه شدم.
- خیله خب خانم پارسایی. باید به اطلاعتون برسونم که نگهبان ویلا، آقای حشمت دشتی، به ضربات معتدد چاقو به قتل رسیدن.
مهرنوش هین بلندی کشید و محکم به پیشانی‌اش کوفت. سِد حشمت، نگهبان و باغبان خوش خدمت ویلا. مهرنوش بلافاصله شروع به گریه کرد. همراه پلیس‌ها به کلانتری رفت. به عنوان شاکی پرونده، ثبت شکایت و دادخواست قضایی داد و قرار شد تا روشن شدن اوضاع و دستیابی به سرنخ‌ها در رویان بماند... .
کیارش در تهران دلش شور مادرش را می‌زد. چند باری با او تماس گرفته بود و هر بار بادسترس نبودن مشترک مورد نظر مواجه شده بود. از طرفی هم تماس‌های رکسانا با اسکایپ دیوانه‌اش کرده بود. ناچارا جواب داد و گفت:
- چیه رکسانا دیوونم کردی.
رکسانا با دلبری لب گزید و گفت:
- کیا چرا از راه دورم پاچه می‌گیری آخه؟
- چون چه نزدیک باشم چه دور روی اعصابمی.
- من دوست دارم که دنبالتم آخه عشقم. انقدر کج خلقی نکن.
تلفن کیارش زنگ خورد. نام ترانه خاموش و روشن میشد. صفحه لب تاپ را بست و تماس را وصل کرد.
- سلام ترانه.
- سلام آقا کیا خوبی؟
- خوبم عزیزم. تو خوبی؟
- منم خوبم.
- خداروشکر، جونم؟
- راستش زنگ زدم بگم که میشه شب یه چند ساعت وقتتو بگیرم؟
- بله خانم چرا که نه.
- پس می‌بینمت.
- خداحافظ.
و تماس تمام شد و کیارش ماند با فکری مشوش و آشفته و هر تماسش که به در بسته می‌خورد یک چیزی از روی میز کم و روی زمین به هزار تکه تبدیل می‌شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
برای اینکه شب را زودتر به خانه بگردد، با عجله پیش ترانه رفت. ترانه با شوق و ظاهری متفاوت‌تر سوار ماشین شد و با لبخند از کیارش خواست که به کافه‌ای که او می‌گوید، بروند. در کافه موزیک ملایمی درحال پخش بود. لب‌ها و چشمان ترانه با هم می‌خندید و کیارش هم به ظاهر خوب بود‌!
زمان سفارش گارسون که پسرک کم سن و سالی بود با کیک کوچکی آمد. کیکی که به سلیقه کیارش تماما کاکائویی بود و شمع سی سالگی روی آن قرار داشت. کیارش با تعجب به ترانه نگاه کرد و ترانه با لحنی آمیخته با ذوق و هیجان گفت:
- تولدت مبارک کیا.
کیارش سری تکان داد و گفت:
- تو از کجا یادت بود؟ در صورتی که خودم به طور کل فراموش کردم؟
- دو تا تاریخ هرگز از ذهنم پاک نمیشن. پونزده آبانی که تو درش به‌دنیا اومدی و سه دی ماهی که بابام رفت.
کیارش با لبخند و همان حس عذاب وجدان جنون‌آمیز، شمع را فوت کرد و ناگهانی دست‌های ترانه را بوسید. ترانه روی زمین نبود. سبک بال بود. قلب پاییز که آبان باشد برایش مثل اول تیر و انقلاب تابستانی شد و بدنش سراسر شور و گرما شد. کیارش برای اینکه بتواند محبت ترانه را. جبران کند، او را به مکانی که همیشه در حرف‌هایش گفته بود که هرگز بعد فوت پدرش دیگر نرفته است، برد. ترانه با لبخند و کنکاش اطراف را نگاه می‌کرد. به اتوبان همتی که به سرعت طی میشد. تابلو پارک ارم را که دید قهقه‌ای از ته دل زد و گفت:
- کیا باورم نمیشه! چرا اومدیم اینجا؟
- جون! چقدر دوست دارم وقتی منو کیا صدا می‌زنی.
- خب اینکه نظر لطفته جواب منو بده.
کیارش خنده کوتاهی بابت به وجد آمدن ترانه کرد و گفت:
- چون برای اولین بار تو روز تولدم از ته دلم خوشحال بودم.
ترانه مسرور شد از اینکه کیارش در کنار او خوشحال بوده است؛ اما درحقیقت در دل کیارش غوغایی به پا بود از جانب مهرنوش‌خانم و آینده‌ای نامعلوم... .
کیارش از گیشه بلیت ترن هوایی را گرفت و دستان ترانه را در دستانش قفل کرد. وقتی ترن شروع به حرکت کرد، ترانه با هیجان جیغ می‌کشید و سرش را روی بازوی کیارش قرار داده بود. خیلی به هم نزدیک شده بودند... .
بعد از ترن، فیریزبی و سفینه را هم تجربه کردند و به خواست خودِ ترانه به خانه بازگشتند. انرژی مضاعفی ناشی از وارد شدن حجم زیادی از آدرنالین وجود ترانه را گرفته بود و لبخند از لبانش جدا نمیشد. کیارش هم تظاهر به شاد بودن می‌کرد. کیارش برای ترلان هم چند تکه اسباب بازی و کتاب داستانی که قبلا سفارشش را به او داده بود خرید و از ترانه خواست به او بدهد و شام مفصلی را هم خرید و به ترانه گفت:
- ترجیح میدم که شام رو حتما پیش خانواده باشی.
ترانه تشکر کرد و باحسرتی پنهان خداحافظی کرد و داخل خانه شد و کیارش هم به سمت خانه رفت. رکسانا جلوی ساختمان ایستاده بود. کیارش با دیدنش از تعجب مسخ مانده بود و ترجیح داد کوچه را دور بزند و برود. حوصله یک بحث دیگر را با رکسانا نداشت.
روزهای خوشبختی برای ترانه بود و روزهای دردسرهای رنگ‌ و وارنگ برای کیارش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
ترانه با همان شور و شعف ناشی از اتفاقات آن روز، پا به خانه گذاشت. باانرژی، تمام کارهای خانه را انجام داد. دیکته شب ترلان را گفت و با هیجان و ضربان قلبی سر به بالین گذاشت و اما کیارش هرچه توانست تهران را بالا و پایین کرد و سعی کرد نیمه شب شود و بعد به خانه برگردد؛ اما باز هم رکسانا را دید که منتظر او بود. ناچارا ماشین را به پارکینگ برد و رکسانا هم دوان‌دوان پشت سرش آمده بود. قابل کتمان نبود. کیارش رکسانا رادوست داشت؛ اما چون می‌دانست رسیدنی در کار نیست سعی داشت رکسانا را برنجاند تا برود. در آسانسور وحشیانه مشغول بوسیدن لب‌های یک‌دیگر شدند. کیارش باتمام وجود، لب‌های رکسانا را می‌بوسید. رکسانا کسی بود که در تمام لحظات خوب و بد در کنار کیارش مانده بود و هیچگاه تنهایش نگذاشته بود. بعد وارد شدن به خانه، کیارش پیغام‌گیر را روشن کرد.
صدای با بغض مهرنوش‌خانم پیچید:
- کیارش مامان؛ سد حشمت رو کشتن. من اومدم شمال. فعلا اجازه خروج از شهر رو ندارم. تونستی خودتو به من برسون. خیلی نیاز دارم بهت پسرم.
کیارش بلافاصله با مهرنوش‌خانم تماس گرفت و قرار شد فردا صبح به‌سمت شمال برود. تا صبح باهم آغوشی رکسانا خودش را آرام کرد و بعد از دوش گرفتن، آماده رفتن شد که رکسانا هم با اصرار فراوان راهی شد. تمام مدت در ماشین سکوت بود. کیارش دانه‌به‌دانه خاطرات سد حشمت را به یاد آورد. هشت سالگی و شکستن دستش. ده سالگی و شکستگی سرش. پانزده سالگی و اولین حس عاشقی.
بیست سالگی و حرف‌های عجیب و سیاسی.
25 سالگی و فکر مستقل زیستن و 26 سالگی عجیبی که بعد از آن تصادف رقم خورد. تمام این اتفاقات را با سد حشمت در میان گذاشته بود و او هم مانند پدر و یا پدربزرگی دلسوز راهنمایی و پندش داده بود. تمام آزار و اذیت‌های کودکی و نوجوانی‌اش که در ویلا انجام داده بود، آخرش به شماتت و داد و بیدادهای سدحمشت ختم شده بود، مانند یک فیلم در ذهنش گذشت و سد حشمتی که بعد از مهرنوش‌خانم، جریان تصادف را می‌دانست و بارها و بارها به کیارش گوش زد کرده بود که هوای خانواده مرحوم را داشته باشد. وقتی که به ویلا رسید، نتوانست پوسته سخت و سنگی خودش را حفظ کند و به خانه سرایه داری رفت و آرام‌آرام شروع به گریه کرد. درست مثل زمانی که پدرش را از دست داده بود.
درست مثل زمانی که یتیم شده بود و اما در بیرون از خانه سرایه داری فاجعه‌ای در حال رخ دادن بود. مهرنوش‌خانم در حیاط ویلا با رکسانا مواجه شده بود. رکسانایی که اغراق‌آمیز آرایش کرده بود و بوی دود سیگارش به خوبی شنیده میشد. مهرنوش سری تکان داد و ناامید به داخل ویلا رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
رکسانا سردرگم روی تاپ داخل حیاط نشست. کیارش که کمی آرام گرفته بود از اتاق سدحشمت بیرون آمد و به‌طرف رکسانا رفت و گفت:
- چیشده؟ چرا اینجایی پس؟
- مامانت اومد تا منو دید سر تکون داد و رفت داخل. منم جرئت نکردم برم. صبر کردم خودت بیای.
- واسه همینه خوشم نمیاد پشت سرم راه بیفتی بیای دیگه!
- اَه! کیا ضدحال نزن. همینجوری استرس‌ گرفتم.
- خیله خب بیا بریم داخل.
شانه‌به‌شانه هم وارد ویلا شدند. مهرنوش به ظاهر آرام بود و موکا مورد علاقه‌اش را همراه نگاه کردن به روزنامه نیویورک تایمز می‌نوشید. کیارش کنارش رفت و سرش را بوسید. مهرنوش هرچقدر هم که از دست کیارش دلخور و عصبی بود؛ مهر و عشقی که به کیارش داشت باعث میشد نادیده بگیرد دلخوری‌هایش را! از جا برخاست و نرم در آغوش پسرکش فرورفت. کیارش هم با عشق، عطر خاص مادرش را بویید. با رفتن رکسانا به‌سمت مهرنوش، دوباره فضا دچار تشنج شد و مهرنوش رو به کیارش گفت:
- این خانم رو معرفی نمی‌کنی؟
کیارش سر پایین انداخت و گفت:
- رکسانا هستش. مدیر شرکتی که من کار مدلینگش رو انجام میدم. الانم واسه کار و ساخت یه تیزر اومده ایران.
مهرنوش سر تکان داد و گفت:
- اونوقت آدم بامدیرش راهی ویلا خانوادگیش میشه؟ و برای کمک به مادرش میاد؟
رکسانا خودش را دخالت داد و گفت:
- خانم پارسایی من واسه کمک به کیارش جون اینجام.
مهرنوش سری تکان داد و رو به کیارش گفت:
- یه ساعت دیگه بیا تو اتاقم کارت دارم. این یه ساعت هم فرصت به توست که بری استراحت کنی.
و سالن را ترک کرد. کیارش خودش را روی کاناپه ولو کرد و رکسانا هم بااستفاده از حدسیاتش، به اتاق مهمان رفت و لباس‌هایش را تعویض کرد و خوابید. کیارش زودتر از یک ساعت مهلتش به اتاق مهرنوش رفت. خود کیارش سر صحبت را باز کرد:
- مامان باور کن من بچه نیستم. سی سالم شده. همین دیروز و یا روز قبل‌ترش تولدم بود. رکسانا از همون بدو ورود من به رم وارد زندگیم شد و تو تک‌تک لحظات خوب و بد من کنارم بوده و همه‌جوره خودشو به من ثابت کرده. من نمی‌تونم یه دفعه پشت پا بزنم به کارها و محبت‌هایی که درحقم کرده.
مهرنوش ابرویی بالا انداخت و گفت:
-‌‌ پس کیارش رابطت با اون طفل معصوم بی‌گناه چی میشه؟ من از افسانه دل خوشی ندارم ولی ترانه و ترلان مثل یکی از اقوامم برام عزیزن. دوست ندارم آسیبی ببینن. از اولش گفتم بهت وارد زندگیش نشو خودم سعی می‌کنم هواشونو داشته باشم و طبق معمول به کله خودت جلو رفتی. حالا هم که جلو رفتی حق نداشتی وقتی ک.سِ دیگه‌ای تو زندگیت بود احساسات اون رو به بازی بگیری!
کیارش مستاصل گفت:
- مامان تو نمی‌دونی من تو چه جهنمیم. من تمام آرامشم رو از رکسانا می‌گیرم. تمام غرایضم با رکسانا سرکوب میشه. من نمی‌خوام و نمی‌تونم تا قبل از روشن شدن اوضاع به تن بکر ترانه دست برد بزنم چون می‌دونم اونقدری دوستم داره که واسه من از دخترانگی‌ش هم بگذره.
مهرنوش دستش را به نشانه سکوت بالا برد و گفت:
- این جریان همین‌جا تموم میشه. الان برای ماجرای سدحشمت گفتم بیای. می‌گردی و کمک می‌کنی هرجور شده قاتلشو پیدا کنیم. مهشید دخترشم همین روزاست که سر برسه.
- مهشید؟
- آره مهشید.
آه از نهاد کیارش برخاست. تمام آن روزها از پیش چشمش گذشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
کیارش که باشنیدن خبر آمدن مهشید منقلب شده بود، دوباره به اتاق سدحشمت پناه برد.
همانطور سرش را به دیوار تکیه داده بود و سیگار می‌کشید که ناگهان چشمش به کاغذی در گوشه اتاق افتاد. دست خط و نوشته‌ای به زبان ایتالیایی. کیارش این دست خط را به خوبی می‌شناخت! «هی کیا! مراقب عواقب بعدی از جداییت از ما باش. زنگ خطر تو؛ آندِره»
یکی از سیاه‌ترین نقاط زندگی کیارش دقیقا همین آندره بود... .
گرفتارتر از همیشه غرق در منجلاب خود ساخته زندگی‌اش بود. از اینکه سدحشمت به‌خاطر کیارش مرده بود هزار بار جان داد. پیرمرد از همه‌جا بی‌خبر و بی‌گناه! حتی رکسانا و حتی مهرنوش‌خانم هم از جریان این منجلاب خود ساخته خبر نداشتند. هرچند گرفتاری این منجلاب به زمان حیات کیومرث‌خان و درخواست او برمی‌گشت. رکسانا که از خواب بیدار شده بود. به اتاق سدحشمت رفت. کیارش دوباره دچار همان عصبانیت جنون‌آمیز شده بود و با دیدن رکسانا
به آغوشش کشید. طوری که میفشردش که دست های رکسانادردگرفت و. کیارش رکسانارا رها کرد و ناگهانی سرش را به دیوار کوبید. رکسانا خودش می‌دانست در این حال کیارش چه چیزی دعوای دردش است و مثل آب روی آتش عمل می‌کند. آرام‌آرام آماده شد و به آماده شدن کیارش هم کمک کرد. روی همان زمین سفت و خشک به آرام شدن کیارش تن داد. بعد از اتمام کار سریع لباس‌هایش را پوشید و به حمام داخل ویلا رفت. کیارش هم در آن سرما به داخل استخر پرید. تنش تب داشت.
مغزش از شدت همه اتفاقات حالت سوختن برداشته بود. سرش را زیر آب می‌برد و درمی‌آورد. مهرنوش از پشت پنجره چشمش به کیارش افتاد و آرام روی صورتش زد‌. نگرانش شد. در آن سوز پاییز شمال قطعا سرما می‌خورد.
بافتش را پوشید و حوله تنپوش کیارش را برداشت و به حیاط رفت. کیارش را صدا زد و سعی کرد از استخر بیرون بکشدش و موفق هم شد. حوله را به تن کیارش زد و به داخل ویلا و کنار شومینه هدایتش کرد. کیارش مسکوت مانده بود و مهرنوش آرام‌آرام نوازشش کرد و گفت:
- قربونت برم من چرا یه‌ دفعه انقدر دیوونه میشی؟ تو این سرما نمیگی ممکنه سنگکوپ کنی؟
کیارش مظلومانه به چشمان نگران مهرنوش نگاه کرد. همان بین هم رکسانا با موهای خیسی که دورش ریخته شده بود به سالن آمد و با لبخند رو به مهرنوش گفت:
- ببخشید مهرنوش جون. با این که ناهار یه پاستا اصل ایتالیا رو براتون درست کنم موافقین؟
مهرنوش خیلی سرد پاسخ داد:
- ترجیح میدم برای کیارش برای جلوگیری از مریضی احتمالی سوپ درست کنم.
خودمم معدم به اسپاگتی حساسه اگر مایلی برای خودت درست کن. رکسانا که حسابی ذوقش کور شده بود، گفت:
- نه خب منم ترجیح میدم دست پخت شما رو بخورم.
و کیارش هم دردلش به جدل ان دو که خاموش بود، پوزخند میزد و غرق درافکاری بود که هرکدام وحشتناک‌تر از آن یکی بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
زمان زایمان کیانا، خواهرکیارش، رسیده بود و مهرنوش‌خانم مجبور بود به تهران بازگردد و کنارش باشد. کیارش حالش منقلب شده بود که چگونه تنهایی و بدون حضور مادرش با مهشید رو در رو شود. درهمان گیر و دادها تلفنش زنگ خورد. نام ترانه روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد. پاسخ داد:
- به‌به سلام ترانه خانم!
- چه‌‌چه سلام آقا کیارش خوبین؟
- ممنونم شما خوبی ترلان وروجک خوبه؟
- آره خوبیم. راستش کیا واسه این زنگ زدم که ببینم کجایی؟
- یه کاری پیش اومده مجبور شدم بیام شمال، چیزی شده؟
- نه چیزی نشده. فقط یکم به کمکت نیاز داشتم که خب خودم حلش می‌کنم.
- خب چه چیزی شده که به کمک من نیاز داری؟
- باور کن مهم نیست خودم درستش می‌کنم.
- ترانه بگو! طفره نرو!
- هیچی روماتیسم مامان اود کرده. می‌خواستم براش دارو بگیرم. یه آمپول مخصوص ولی تو داروخانه‌های اینجا پیداش نکردم و گفتم شما یه دوست داشتی قبلا براش گرفته بودی. الانم می‌تونی براش بگیری که تهران نیستی.
- خب مشکلی نداره. از اول می‌گفتی. من الان به محسن زنگ می‌زنم برو ازش بگیر. آدرسشم که بلدی حوالی خونه خودمون.
- باشه بازم ببخشید. دریا و جنگل بهتون خوش بگذره، خداحافظ.
- مراقب خودت باش. خداحافظ.
کیارش پوزخندی زد و زیرلب گفت:
- خیلی داره خوش می‌گذره.
بی‌حوصله ست ورزشی‌اش را تن زد و راهی سرکوچه شد. سرکوچه‌ای که منتهی به دریا بود.
چشم دوخت به آبی بیکران و موج‌های خروشان که ضربه به تن ساحل می‌زدند. خیره به شن‌هاشد و پرت شد به چند سال قبل. مهشید واقعا مثل اسمش مثل خورشید بود. گرم، سوزان، تابنده. کیارش 21 ساله بود و شر و شیطان. به‌خاطر شخصیت خوش برخورد و پرانرژی‌اش و همچنین موقیعت مالی خوب، دختران زیادی خواهان او بودند، اما او در نگاهی چشمش دختر نوزده ساله سِدحشمت را گرفت. مهشید همانی که وقتی کودک بود هروقت برای استراحت به ویلا می‌رفتند.خودش را با او سرگرم می‌کرد.
انقدر هیجان درون‌اش زیاد بود که به اجبار و زور مهرنوش‌خانم را راضی کرد که با کیومرث‌خان صحبت کند تا مهشید را از سدحشمت خواستگاری کند و چون مهرنوش و کیومرث به خوبی سدحشمت و دخترش ایمان داشتند خواستگاری را انجام دادند و چون سن هردوشان کم بود،
قراربود یک سالی را به‌خاطر اعتقادات سدحشمت صیغه بمانند و بعد عقد دائم صورت بگیرد. مهشید هم مثل کیارش حقوق قبول شده بود و در تهران مستقر بود. یعنی کیارش برای مهشید و دوست صمیمی‌اش در تهران خانه اجاره کرد. مهشید از همان کودکی کیارش را دوست داشت و عاشقانه می‌پرستیدش! علاقه‌ای آتشین بینشان برقرار بود و لحظاتشان سرشار از عشق بود؛ اما اتفاقی که برای کیارش رقم خورد، همه چیز را خراب کرد. با زنگ خوردن گوشی‌اش از افکار و گذشته‌ها بیرون آمد.
رکسانا بود که درخواست داشت که او هم به دریا برود.
کیارش هم به این خاطر که در ویلا تنها مانده بود، پذیرفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین