- Jul
- 33
- 207
- مدالها
- 2
مهرنوش خانم با زور و هرچه که در توان داشت، کیارش را روانه ایتالیا کرد تا دور باشد از مهلکه و هم اینکه بتواند به بیزینسشان سر و سامانی بدهد. افسانه پیش خودش و خدای خودش شرمنده بود. پیش ترانه که کنجکاو و پرسشگر بود که چرا از عمارت اخراج شدند.
روزها گذشته بود، کیارش رفته بود. ترک وطن کرده بود؛ اما فکرش در ایران مانده بود که این خانواده که کانونش را سست کرد چه میشود. آن دو طفل معصوم چگونه میگذرانند؟ همه این فکرها شد دلیل فشارهای روحی و روانی و روی آوردن کیارش به هرچیزی برای رهایی از فکر و خیال... .
***
(ترانه)
پنجاه بار نقشه ریختم. در همان اتاق کوچکم شب تا صبح را قدم زدم؛ اما به هیچ نتیجهای نرسیدم که چگونه به مامان بگویم که کیارش را دیدهام و او درخواست دیدار تو را داشته است... !
آن شبی که از عمارت اخراج شدیم جهنم من بود، ولی دوران بعدش برزخ بود. دستم از کیارش کوتاه شد و دیدگانم محو شد. هنوز هم چرایی اخراج شدنمان مثل علامت سوالی پررنگ در ذهنم مانده است. بالاخره دروغی را سرهم میکنم و مامان را در جریان میگذارم. وقتی گفتم، رنگ از رخش پرید. گونههایش سرخ شد و هرچه توانست جیغ زد و نفرینم کرد. در آنی بغضم ترکید و به اتاقم پناه بردم. قاب عکس بابا علی را برداشتم، روی سی*ن*هام فشردم و با او درد دل کردم. همیشه همین بود. وقتی از دست زمین و زمان شاکی میشدم، به عکس و سنگ قبرش پناه میبردم. خیلی زود ترکمان کرد. دوازده ساله بودم و ترلان دو ساله بود. بابای خوب قصهها بود. همیشه و همهجا حسرت اینکه با آن لبخند دلنشینش ندارمش روی دلم مانده... .
همیشه خودم را طرفی از مقصرین مرگش میدانستم. اگر آن شب من تب نمیکردم و نمیرفت داروخانه، شاید هرگز در خیابان با ماشین تصادف نمیکرد... .
در همین فکرها بودم، غافل از اینکه ضجه زدنهایم ترلان را به اتاق کشانده بود. او هم داشت هم پای من گریه میکرد. سرش را روی پایم گذاشتم و مشغول نوازش موهایش شدم. داغ یتیمی ترلان بیشتر از خودم آزارم میداد. من حداقل در زمان حیات پدر بودم و لمس کردم بودنش را ولی ترلان تا آمد، با سنگ قبر پدر روبهرو شد. شب را به آغوش گرفتن ترلان صبح کردم و با تمام عشقی که نسبت به کیارش داشتم، جواب پیامهایش را ندادم... .
روزها گذشته بود، کیارش رفته بود. ترک وطن کرده بود؛ اما فکرش در ایران مانده بود که این خانواده که کانونش را سست کرد چه میشود. آن دو طفل معصوم چگونه میگذرانند؟ همه این فکرها شد دلیل فشارهای روحی و روانی و روی آوردن کیارش به هرچیزی برای رهایی از فکر و خیال... .
***
(ترانه)
پنجاه بار نقشه ریختم. در همان اتاق کوچکم شب تا صبح را قدم زدم؛ اما به هیچ نتیجهای نرسیدم که چگونه به مامان بگویم که کیارش را دیدهام و او درخواست دیدار تو را داشته است... !
آن شبی که از عمارت اخراج شدیم جهنم من بود، ولی دوران بعدش برزخ بود. دستم از کیارش کوتاه شد و دیدگانم محو شد. هنوز هم چرایی اخراج شدنمان مثل علامت سوالی پررنگ در ذهنم مانده است. بالاخره دروغی را سرهم میکنم و مامان را در جریان میگذارم. وقتی گفتم، رنگ از رخش پرید. گونههایش سرخ شد و هرچه توانست جیغ زد و نفرینم کرد. در آنی بغضم ترکید و به اتاقم پناه بردم. قاب عکس بابا علی را برداشتم، روی سی*ن*هام فشردم و با او درد دل کردم. همیشه همین بود. وقتی از دست زمین و زمان شاکی میشدم، به عکس و سنگ قبرش پناه میبردم. خیلی زود ترکمان کرد. دوازده ساله بودم و ترلان دو ساله بود. بابای خوب قصهها بود. همیشه و همهجا حسرت اینکه با آن لبخند دلنشینش ندارمش روی دلم مانده... .
همیشه خودم را طرفی از مقصرین مرگش میدانستم. اگر آن شب من تب نمیکردم و نمیرفت داروخانه، شاید هرگز در خیابان با ماشین تصادف نمیکرد... .
در همین فکرها بودم، غافل از اینکه ضجه زدنهایم ترلان را به اتاق کشانده بود. او هم داشت هم پای من گریه میکرد. سرش را روی پایم گذاشتم و مشغول نوازش موهایش شدم. داغ یتیمی ترلان بیشتر از خودم آزارم میداد. من حداقل در زمان حیات پدر بودم و لمس کردم بودنش را ولی ترلان تا آمد، با سنگ قبر پدر روبهرو شد. شب را به آغوش گرفتن ترلان صبح کردم و با تمام عشقی که نسبت به کیارش داشتم، جواب پیامهایش را ندادم... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: