- Jul
- 33
- 207
- مدالها
- 2
《ترانه》
مادرم جلوی چشمانم داشت آب میشد. دلم برایش میسوخت خیلی سرنوشت تلخی داشته است. و همین سرنوشت باعث شده بود اینگونه از پا بیفتد. انقدر در خانههای مختلف کارگری کرده بود که تنش بیرمق شده بود. بعد از تماسی که با کیارش داشتم آمپول را گرفتم از همان پولهایی که کیارش به عنوان خرجی وبه زور در کیفم چپانده بود خریدم. خودم هم به مادرم تزریق کردم و بعد از تزریق به خواب رفته بود. ترلان هم ساکت و آرام درگوشهایی با عروسک جانانش که یادگاری باباعلی بود مشغول شده بود. دستم را روی پیشانی مامان گذاشتم تبش خیلی پایین امده بود و مطمئن بودم تا ساعاتی دیگر درد مفاصلش هم آرام میشود. همهاش برای شست و شور زیاد و کار با آب بود. مفاصلش عفونی میشد و گاهاً از پا میانداختش. همهی نگرانیها برای مامان افسانه به کنار دلتنگی برای کیارش هم دردی بود روی دردها. به دیدنش عادت کرده بودم و این مصیبت بود وقتی که از من دور بود میدانستم که دور است و دیدنش محال، ولی حالا که در حوالی من و در همین خاک بود هر لحظه عطش دیدارش در من طغیان میکرد... . مادرم بیدار شد و آرام به بالشت پشت سرش تکیه داد و با لبخند گفت:
- خیر ببینی الهی خیلی حالم جا اومد!
- قربونت برم توروخدا یکم به فکر من و ترلان باش؛ به خدا این بچه از دیروز که حالت بد شده از بغلت جم نخورده.
-فدای هردوتون بشه افسانه به خدا مجبورم وگرنه خرج این زندگی از کجا در میاد؟
-شما یکم کارت رو کمتر کن منم کار جور میکنم بالاخره خدا هیچ خونهایی رو بدون روزی نمیذاره.
ترلان که به آغوش مادرم رفت حرفمان نیمه تمام ماند. من هم به حیاط رفتم و برای کیارش پیامک تشکری نوشتم.
که بلافاصله پاسخ داد:
- وظیفهام بود؛ هر چی خواستی فقط به خودم بگو بدون رودروایسی.
دلم قنج میرفت برای اینهمه مهربانی و مردانگیش. مرا یاد باباعلی میانداخت. دختری نحیف وخرد بودم در آغوش مادرم، جسهام انقدر نحیف بود که پنج سال به چهره.ام نمیخورد. مادرم در منزلش کارگری میکرد، مردی تنها بود و حسابدار یک شرکت خصوصی. هر وقت که به خانهاش میرفتم برایم اسباب بازی یا پاستیل موردعلاقهام را خریده بود. وقتی که روزهای تعطیل بود ساعتها با من مشغول میشد وسرگرمم میکرد. مهربانیهای گاه و بیگاهش و نگاه دلسوزش قطعاً در خاطرم نهادینه شده بود. ترلان که کنارم نشست از افکارم خارج شدم وبا لبخند نگاهش کردم. با چشمانی کنجکاو گفت:
- راستی آبجی تو به مامان گفتی اون شب عموکیارش با سر و صورت زخمی اومد اینجا؟
شوکه شدم و با صدایی لرزان گفتم:
- نه چطور؟
-هیچی آخه مامان ازمن پرسید ترانه این چند وقت کاری نکرده یا جایی نرفته منم چون از تو اجازه نگرفته بودم برای گفتنش هیچی نگفتم.
-آفرین آبجی از این به بعد مامان ازت سوال کرد به خودم بگو. خب؟
-باشه آبجی.
بوسهایی با عشق روی سرش نهادم و در دل شکر کردم که ترلان حرفی نزده که اگر زده بود اوضاع کاملاً به هم میریخت. چون مادرم شدیداً با کیارش و مهرنوش خانم مخالف بود. و من در تعجب بودم که اینها از کجا نشات میگیرد!
آخرین ویرایش: