جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط میم.شفیعی با نام [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 619 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع میم.شفیعی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط میم.شفیعی
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
《ترانه》

مادرم جلوی چشمانم داشت آب می‌شد. دلم برایش می‌سوخت خیلی سرنوشت تلخی داشته است. و همین سرنوشت باعث شده بود این‌گونه از پا بیفتد. انقدر در خانه‌های مختلف کارگری کرده بود که تنش بی‌رمق شده بود. بعد از تماسی که با کیارش داشتم آمپول را گرفتم از همان پول‌هایی که کیارش به عنوان خرجی وبه زور در کیفم چپانده بود خریدم. خودم هم به مادرم تزریق کردم و بعد‌ از تزریق به خواب رفته بود. ترلان هم ساکت و آرام درگوشه‌ایی با عروسک جانانش که یادگاری باباعلی بود مشغول شده بود. دستم را روی پیشانی مامان گذاشتم تبش خیلی پایین امده بود و مطمئن بودم تا ساعاتی دیگر درد مفاصلش هم آرام می‌شود. همه‌اش برای شست و شور زیاد و کار با آب بود. مفاصلش عفونی می‌شد و گاهاً از پا می‌انداختش. همه‌ی نگرانی‌ها برای مامان افسانه به کنار دلتنگی برای کیارش هم دردی بود روی دردها. به دیدنش عادت کرده بودم و این مصیبت بود وقتی که از من دور بود می‌دانستم که دور است و دیدنش محال، ولی حالا که در حوالی من و در همین خاک بود هر لحظه عطش دیدارش در من طغیان می‌کرد... . مادرم بیدار شد و آرام به بالشت پشت سرش تکیه داد و با لبخند گفت:
- خیر ببینی الهی خیلی حالم جا اومد!
- قربونت برم توروخدا یکم به فکر من و ترلان باش؛ به خدا این بچه از دیروز که حالت بد شده از بغلت جم نخورده.
-فدای هردوتون بشه افسانه به خدا مجبورم وگرنه خرج این زندگی از کجا در میاد؟
-شما یکم کارت رو کمتر کن منم کار جور می‌کنم بالاخره خدا هیچ خونه‌ایی رو بدون روزی نمی‌ذاره.
ترلان که به آغوش مادرم رفت حرفمان نیمه تمام ماند. من هم به حیاط رفتم و برای کیارش پیامک تشکری نوشتم.
که بلافاصله پاسخ داد:
- وظیفه‌ام بود؛ هر چی خواستی فقط به خودم بگو بدون رودروایسی.
دلم قنج می‌رفت برای اینهمه مهربانی و مردانگیش. مرا یاد باباعلی می‌انداخت. دختری نحیف و‌خرد بودم در آغوش مادرم، جسه‌ام انقدر نحیف بود که پنج سال به چهره.ام نمی‌خورد. مادرم در منزلش کارگری می‌کرد، مردی تنها بود و حسابدار یک شرکت خصوصی. هر وقت که به خانه‌اش می‌رفتم برایم اسباب بازی یا پاستیل موردعلاقه‌ام را خریده بود. وقتی که روزهای تعطیل بود ساعت‌ها با من مشغول می‌شد وسرگرمم می‌کرد. مهربانی‌های گاه و بی‌گاهش و نگاه دلسوزش قطعاً در خاطرم نهادینه شده بود. ترلان که کنارم نشست از افکارم خارج شدم و‌با لبخند نگاهش کردم. با چشمانی کنجکاو گفت:
- راستی آبجی تو به مامان گفتی اون شب عموکیارش با سر و صورت زخمی اومد اینجا؟
شوکه شدم و با صدایی لرزان گفتم:
- نه چطور؟
-هیچی آخه مامان ازمن پرسید ترانه این چند وقت کاری نکرده یا جایی نرفته منم چون از تو اجازه نگرفته بودم برای گفتنش هیچی نگفتم.
-آفرین آبجی از این به بعد مامان ازت سوال کرد به خودم بگو. خب؟
-باشه آبجی.
بوسه‌ایی با عشق روی سرش نهادم و در دل شکر کردم که ترلان حرفی نزده که اگر زده بود اوضاع کاملاً به هم می‌ریخت. چون مادرم شدیداً با کیارش و مهرنوش خانم مخالف بود. و من در تعجب بودم که این‌ها از کجا نشات میگیرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
کیارش تماس نمی‌گرفت و من هم جرأت این‌که با او تماس بگیرم را نداشتم؛ چون خودش گفته بود برای کار به شمال رفته است. دوست نداشتم فکر کند مزاحمش می‌شوم. در همین افکار بودم که استاد برگه‌های امتحانی را توزیع کرد. در آنی شروع به نوشتن کردم چون می‌دانستم اگر به برگه و سوالات فکر کنم؛ قطعاً ذهنم به هر‌جا پر‌ می‌کشد و تمرکزم به کل از بین می‌رود. برگه امتحانی را که تحویل دادم از کلاس خارج شدم. گوشی‌ام را چک کردم یک پیامک کوتاه از کیارش:
«سلام ترانه من یکم اوضاعم بهم ریخته‌ست، اگر پیام و‌ یا زنگ نمی‌زنم نگرانم نشو و یا فکر نکن بی‌معرفتم.»
صدبار‌ جواب نوشتم و پاک کردم و در آخر هم تایپ کردم:
«سلام کیارش خواهش می‌کنم انشالله که اوضاعتون روبه راه بشه!»
دلم شور کیارش را میزد، ولی خب از دستم کاری برنمی‌آمد. به قول مادرم دلم برایم خبر آورده بودکه اوضاع بدتر از این است،
که کیارش گفته است! بعد از‌ گذشت کلاس بعدی‌‌م به خانه برگشتم. با یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم برای کار صحبت کرده بودم و منشی‌گری در یک کلینک زیبایی را برایم جور کرده بود. بلافاصله بعد از اینکه به خانه برگشتم با مادرم هماهنگ کردم و به سمت آدرسی که برایم فرستاد رفتم. خوبی‌اش این بوددکه مسیرش متروخور بود و راحت می‌توانستم بروم و برگردم. با صاحب کلینیک صحبت کردم و شرایط را برایم توضیح داد. حقوقش کم بود، اما چون کارش پاره‌وقت بود و سبک بود استقبال کردم. برای شروع کار قراردادی دوماهه ثبت کردیم. از همان روز برای آشنایی با کار مشغول شدم. دخترها با چهره‌هایی متفاوت و‌ پوشش‌های عجیب و غریب درذهمان چند ساعت مراجعه کردند. به قول خودشان زیباجو هم بودند و من دربرابرشان احساس کردم شبیه کودکان دبستانی هستم با آن لباس.های ساده و صورت بدون آرایش.
بیخیال آنالیز منتظرین سالن پذیرش شدم ودخودم را با سیستم سرگرم کردم تاقلق و نحوه کارش دستم بیاید. کارم که تمام شد از دکتر، یا همان صاحب کلینیک که پسری ساده اما بشاش بود؛ خداحافظی کردم و با هم از در کلینیک خارج شدیم. البته به جز او دکترها و جراحان دیگری هم مشغول بودند، اما هرکس منشی مخصوص خودش را داشت. در راه کمی برای خانه خرید کردم، برای ترلان هم دفتر و لوازم تحریری که گفته بود تمام شده است را خریدم. با دست پر به خانه رفتم؛ مادرم سرپا شده بود و خانه را برق انداخته بود و بوی قرمه سبزی هوس برانگیزش کل کوچه را گرفته بود. با عشق وحوصله مشغول درست کردن سالاد شیرازی شدم؛ چون معتقد بودم که قرمه سبزی است وسالاد شیرازی. البته روزهایی که حسرت یک لقمه نان داشتم این‌جور‌ مواقع از سرم می‌گذشت. هروقت داستان دختر کبریت فروش بازگو می‌شد خودم را تجسم می‌کردم. سریع این افکار تلخم راپس زدم و در پهن کردن سفره شام کمک کردم. سه‌تایی در کنار هم خوشحال بودیم و هر کداممان یک زخم مشترک داشتیم. که البته سعی می‌کردیم باخنده و لذت بردن از کنار یکدیگر نادیده‌اش بگیریم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2

یک هفته‌ایی از مشغول شدنم در کلینیک گذشته بود و تقریباً عادت کرده بودم به شرایط. کیارش گفته بود حالاحالاها به تهران باز نمی‌گردد و کارش طول می‌کشد. من هم ماتم گرفته بودم و‌ دلتنگی دیوانه‌ام کرده بود
. مهرزاد‌ یا همان صاحب کارم آمد و رو به من گفت:
- خانم مشکاتیان لطف کنید وسایل تزریق بوتاکس من رو آماده کنید من برم یکم استراحت کنم تا مریضم بیاد
. چشمی گفتم به اتاقش رفتم. ژل بوتاکس را از فریزر اتاقش خارج کردم و آمپول مخصوص تزریقش را هم آماده کردم. زیر انداز تخت را هم تعویض کردم. مثل چندروز گذشته خیره شدم به وسایل اتاقش که آرامشی را به من منتقل می‌کرد، واقعاً فنگشویی‌اش لبریز آرامش بود. خودش که به اتاق آمد با اجازه‌ایی گفتم و سریع خارج شدم. مریضش هم که خانم به ظاهرمتمولی می‌آمد با هیکل فربه‌اش و لباس‌های عجیبش که واقعاً به سن و اندامش نمی‌آمد وارد شد. احساس کردم رابطه بینشان صمیمی است. سر خودم را با مطالعه چند پرونده گرم کردم. واقعاً دکتر خبره‌ایی به نظر می‌آمد و معلوم بود که به کیفیت کارش اهمیت می‌دهد. در همین افکار برای رفع دلتنگی صفحه اینستاگرام کیارش را باز کردم. عکس‌های مدلینگی بسیاری در صفحه‌اش آپلود کرده بود. از روی کنجکاوی نام برندی که کیارش در همه عکس‌هایش لباس های آن برند تنش بود را سرچ کردم. برند معتبر و معروفی در ایتالیا و همچنین دنیا بود. دلم آب شد، برای موفقیتش‌ ذوق کردم. همان خانم مریض که از اتاق خارج شد گوشی را کنار گذاشتم و ایستادم. رو به من لبخندی زد و گفت:
- ممنون دخترخانم!

- خواهش میکنم خانم محترم!

- لیدا هستم گلم مشتری ثابت دکترمهرزاد.
من هم لبخندی زدم و گفتم:
- منم ترانه مشکاتیان هستم خوشبختم!

-فدات خوشگل خانم این کارت بکش و من برم.
مبلغ را کارت کشیدم و بعد رفت.
کارم تمام شده بود‌ و باید به خانه می‌رفتم. از کلینیک خارج شدم و آرام‌آرام شروع کردم به قدم زدن و رفتن به سوی ایستگاه مترو. یکی از خصوصیاتم همین بود، وقتی که تنها می‌شدم و قدم می‌زدم فکرم به هر طرفی پر می‌کشید. آن روز هم پر کشید به سمت سال‌های دور، روزهایی که من و مادرم پشت سرگذاشته بودیم مارا نسبت به تمام اتفاقات سر د کرده بود. مادرم در سن پانزده سالگی زن مردی شده بود که آدم درستی نبوده است و مادرم از همان اول این را متوجه می‌شود. دوسال بعد مرا باردار می‌شود. زندگی بامردی دائم‌الخمر و لااوبالی برایش سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود و محکومم است به تحمل! خودش سرکار می‌رود خرج من و زندگی‌اش را تامین می‌کند. من که کمی بزرگپتر می‌شوم را ناچاراً به سر چهارراه ها و ایستگاه مترو می‌فرستد و من مشغول فروختن دستمال کاغذی می‌شوم. چندباری نزدیک بود دزدیده شوم چندباری از‌اکیپی که بچه‌ها را به خدمت گرفته بود کتک خوردم. در آخر هم مادرم جانش به لبش می‌رسد و ازپدر من، مرد بی‌مسئولیت و بی‌خاصیت طلاق میگیرد؛ در سن ۲۲ سالگی مهر زنی مطلقه روی پیشانی‌اش می‌خورد. به ایستگاه که رسیدم دختر بچه‌ایی نحیف با صورتی گریان جلویم ایستاد و از من خواست که از او آدامس خریداری کنم. من هم چون لمس کرده بودم که چه لذتی دارد‌خریددکردن از او، کل جعبه آدامسش را‌ خریدم و در کیفم چپاندم، و‌ بعد سوار قطار شدم. از فکردگذشته‌ام بیرون آمدم و مشغول پیامک بازی با کیارش شدم. گفته بود سرش کمی خلوت شده است و می.تواند با من صحبت کند. کل مسیر را با شور و عشق با کیارش صحبت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
《راوی》

آمدن مهشید به تعویق افتاده بود و همین امر باعث شد، تا زمان آمدنش مهرنوش هم برگردد و برای کیانا پرستار گرفته بود. جسد سیدحشمت هم برای چندمین روز در سردخانه ماند. لحظه موعود فرا رسیده بود و مهشید با مهرنوش تماس گرفته بود؛ گفته بود که نزدیک ویلا است. کیارش کلافه بود، درست مثل کلافی که سرش در دست یک کودک است و به این سو و آن سو کشیده می‌شود. لباس مشکی‌اش را به تن زد موهایش را ساده آراست، ساعت برندش را بر دست بست و‌ با عطرش دوش گرفت. خودش هم نمی‌دانست دلیل این کارها چیست وقتی همه چیز چندسال است که تمام شده. صدای زنگ ویلا باعث شد خون کل اندامش به صورتش هجوم ببرد، گُر گرفته بود. از پله‌ها پایین رفت و آخرین پله را طی می‌کرد که، در سالن باز‌ شد و درست نگاه مهشید در نگاهش گره خورد. سریع سرش را پایین انداخت و به سمت در حرکت کرد. مهرنوش با مهربانی و چاشنی شرمندگی مهشید را بغل گرفت و بوسید. رکسانا هم صمیمی دست داد و تسلیت گفت. کیارش هم صدایش را صاف کرد و گفت:
- از طرفی هم خوش آمد میگم و از طرفی هم تسلیت، خدا صبر بهتون بده!
مهشید زیر لب از هرسه تشکر کرد. دور هم نشسته بودند؛ مهرنوش و مهشید آرام‌آرام اشک می‌ریختند. کیارش هم سرش را در دستانش گرفته بود و حس عذاب وجدان داشت خفه‌اش می‌کرد. او مستقیماً سیدحشمت را نکشته بود، اما دورادور در مرگش دخیل بود. بعد از گذشت چند دقیقه مهشید به اتاق پدرش رفت، کیارش هم به خودش جرأت داد پشت سرش برود. اما بیرون اتاق روی زمین نشست و سرش را به درچسباند، به حرف‌های مهشید که به پدرش می‌گفت گوش داد:
- باباجونم باباسید! تو که می‌دونستی که من بی‌تو خیلی تنهام، تو که می‌دونستی پشت و پناهم تویی، تو که می‌دونستی یه دنیا حرف شنیدم و لطمه خوردم از هر کَس! تو دیگه چرا تنهام گذاشتی؟ بابا یادته اون روزها نامزدیم بهم خورد، بزرگترین ضربه رو از کیارش خوردم خودت برام مادری کردی، سرم رو روی زانوت گذاشتی و پابه‌پام اشک ریختی. حالا که تو هم ترکم کردی، من دیگه سر رو زانو کی بذارم گریه کنم واسه رفتنت؟ سیدحشمت، باباسید، حالا چه وقت رفتن بود؟ حالا که می‌خواستم امری که بهم متذکر می‌شدی رو انجام بدم. آخ بابا، بابا... جیگرم رو سوزوندی! بابا، مهرنوش میگه با چاقو کشتنت، الهی من بمیرم بابا برای تن چاک‌چاکت!
ناگهان جیغ کشید و گفت:
- خدا لعنت کنه باعث و بانی مرگت رو بابای بی‌گناهم بابای مظلومم!
آرام گرفته بود و فقط صدای هق‌هقش شنیده می‌شد. کیارش سرش را پشت سر هم به دیوار می‌کوبید. وقتی به صورتش دست کشید متوجه شد پابه‌پای مهشید گریه کرده است. همین که احساس کرد صدای پای مهشید به درنزدیک می‌شود، برخاست و به سمت دیگری از حیاط رفت؛ خودش را مثلاً مشغول با تلفن نشان داد. در همان بین پیامک چندساعت قبل ترانه را هم باز کرد که نوشته بود: «باشه کیاخان خدانگهدارتون» از اینکه ترانه کیا خطابش می‌کرد عصبی می‌شد؛ چون کیا مختص به همان گروه منحوس و سال‌های نحس کیارش بود. اما چون برای ترانه احترام خاصی قائل بود بیخیال تذکر می‌شد. حضور مهشید را کنار خودش حس کرد و سر برگرداند. مهشید هم لبانش را اندکی تر کرد و گفت:
- پیگیری نکردین ببینید قتل کار کی بوده؟
کیارش شوکه شد و گفت:
- چرا، ولی ظاهراً چندتا دزد بودن که زمان کارشون سید سر میرسه و اون بلارو سرش میارن.
مهشید آهی کشید و گفت:
- پیداشون می‌کنم، پیداشون می‌کنم...
چندبار دیگر هم تکرار کرد. کیارش شرمنده‌تر و شرمنده‌تر می‌شد؛ می‌دانست پیدا کردن آن باند و آندره از‌ هیچ پلیس و کلانتری برنمی‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
صبح شده بود و کیارش همچنان بیدار بود و به حرف‌های مهشید فکر می‌کرد. دلش می‌سوخت برای بی‌کسی و تنهایی مهشید که خودش مسببش است. شاید اگر آن روزها مهشید را ترک نکرده بود، الان بچه‌شان در بدترین حالت ممکن چهارساله بود. کیارش به افکارش پوزخند زد، بچه؟! آن هم خودش و مهشید؟! صدای تقه‌های ریزی به در آمد. کیارش سراسیمه بلند شد و سمت در رفت؛ مهرنوش بود که به کیارش گفت:
- پسرم‌ بیا برو دنبال کارهای اداری‌ دفن سیدحشمت که تا نزدیکای ظهر دیگه بنده خدا به خاک سپرده بشه.
کیارش سر تکان داد و‌ چشمی گفت. لباس‌هایش را پوشید و کت گرمش را روی دستش انداخت و از خانه خارج شد؛ به آگاهی و بیمارستان رفت. در آخر‌‌هم با آمبولانس مخصوص، جنازه را تحویل قبرستان روستا داد. به دنبال مهرنوش و مهشید رفت؛ جلوی ویلا چند‌ مرد و چند زن ایستاده بودند. کیارش که از ماشین پیاده شد به او ادای احترام کردند و بعد کیارش وارد خانه شد. مهشید رنگ پریده روی مبل وسط سالن نشسته بود و خیره به نقطه‌ای گنگ بود. رکسانا هم در همان حال آرایش ملایمی کرده بود و تمام سعی خودش را کرده بود که معقول لباس بپوشد. مهرنوش هم سینی حلوا و خرما آماده‌ای که روز قبل از شیرینی فروشی خریده بود را برداشت و از ویلا به سمت قبرستان روستا رفتند. همان تعداد نفرات کمی که در تشییع حاضر شده بودند، برادر سیدحشمت و خاله مهشید و فرزندانشان بودند که توسط مهشید مطلع شده بودند. مهشید بی‌مهابا اشک می‌ریخت و‌ جیغ میزد. رکسانا آرام‌آرام کمرش را ماساژ می‌داد. مهرنوش با پرستیژ خاص خودش اشک‌هایش را می‌ریخت و باران هم نم‌نم می‌بارید و وداع را سخت‌تر کرده بود. نماز میت خوانده شد و بعد آرام‌آرام جنازه به خاک سپرده شد. مهشید با چنگ صورت خودش را کنده بود. کیارش ساکت و صامت در گوشه‌ای ایستاده بود و شوکه بود، هنوز هم باور نکرده بود که سیدحشمت قربانی کارهای کیومرث خان و خودش است. کار دفن که تمام شد، به خواست کیارش مهمانان به ویلا رفتند و خودش برای تهیه غذا به رستوران رفت. رکسانا هم مشغول پذیرایی با چایی و حلوا و خرما شد. صوت عبدالباسط در ویلا پیچیده بود. خاله‌ی مهشید، خواهرزاده‌اش را در آغوش گرفته بود و آرام‌آرام می‌گریستند. برادر پیر و ناتوان سیدحشمت گفت:
- عموجان غصه نبود باباتو نخور! حشمت انقدر پاک و‌ خوب بوده که الان تو بهترین جای بهشت مستقر شده و افسوس می‌خوره به حال ما که تو این قفس گیر کردیم!
مهشید سر تکان داد و چند جرعه آب فرو داد. کیارش با غذاها وارد شد و از همه دعوت کرد به دور میز بنشینند. بعد از خوردن غذا مهمانان عزم رفتن داشتند که به اصرار مهرنوش ماندند؛ قرار شد در مسجد روستا مراسم ختم کوچکی برگزار شود. پارسایی‌ها می‌خواستند با این کارها دین قربانی شدن سیدحمشت را بدهند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
سه روز گذشت و روز مراسم ختم فرا رسید. در این سه روز به بهترین نحو از مهمانان پذیرایی کردند. مهشید روزبه‌روز لاغرتر شده بود و فشارش افتاده بود و زیر سرم بود. کیارش بافاصله کنار تختش نشسته بود و خیره به صورت بی‌رنگش بود که از قبل کمی جا افتاده‌تر شده بود. مهرنوش و مریم، دختر خاله مهشید، مشغول شستشوی میوه‌های مراسم بودند. چون سیدحشمت تقریبا شناخته شده بود؛ می‌دانستند که برخلاف تشییع که کم جمیعت برگزارشد، مراسم ختمش شلوغ خواهد بود. کیارش باجان و دل خرید کرده بود و همه چیز فراوان بود. تلفن مهشید روی حالت ویبره زنگ می‌خورد که کیارش نگاهش به صفحه‌اش افتاد که نوشته بود «آرامشم.»
با دیدن این اسم کیارش منقلب شد و نتوانست محیط اتاق را تحمل کند و کلا از ویلا خارج شد. روی تاپ گوشه حیاط نشست و خیره به سنگ فرش‌ها به یاد روزهای خوشی که با مهشید گذرانده بود، افتاد. سینما و کنسرت‌هایی که رفتند، مسافرت کیش و سفرشان به دبی و استانبول؛ همه و همه از پیش چشمش گذشت. روزهایی که غرق خواهش و نیاز پیوند جسمش با مهشید بود؛ اما به‌خاطر اعتقادات مهشید خودش را سرکوب می‌کرد، در ذهنش تداعی شد. اما حس کیارش به مهشید خیلی کمرنگ و یا حتی از بین رفته بود؛ ولی فراموشی خاطره‌ها درست زمانی که در چند قدمی‌اش بود، برایش آسان نبود. رکسانا که کنار کیارش نشست. از فکر بیرون آمد و خیره به صورت رکسانا شد.
کیارش بد بود و رکسانا هم که خوب نبود. برایش کافی بود؛ چون دیگر حس عذاب و وجدانی نسبت به رکسانا نداشت. رکسانا آرام سرش را روی بازوی کیارش گذاشت و گفت:
- آخ کیا چقدردلم برات تنگ شده بود. کنارم بودی اما نمی‌تونستم یه کیلومتریت بیام.
کیارش هم به نشانه ابراز محبت روی دستش را ناز کرد. مهشید از خواب بیدار شده بود و خود سرمش را کشیده بود و از پشت پنجره شاهد رکسانا و کیارش شد. بغض سرکشش را آرام فرو داد و به حامد زنگ زد که منتظر تماسش بود. یکی از پسران برادر سیدحشمت، سمت کیارش رفت و صدایش زد. رکسانا سریع خودش را جمع و جور کرد و کیارش هم به‌سمت پسر رفت و گفت:
- بله داداش؟
- داداش می‌خواییم میوه‌ها و خوراکی‌ها رو ببریم بزاریم مسجد و چایی هم آماده کنیم. تا شروع ختم چیزی نمونده!
- باشه. صبر کنید الان میام کمکتون.
میوه و حلوا و خرماها را کیارش با ماشین به مسجد بردند و بعد کیارش برگشت و به حمام رفت و بعد راهی مسجد شد. مسجد دائم پر و خالی میشد. کیارش جلوی در ایستاده بود و خوش‌آمد و می‌گفت و از کسانی که می‌رفتند تشکر می‌کرد. در دلش غوغا و نگران بود. از اینکه ضربه‌ها و تهدیدات آندره همین‌جا به پایان نرسد و اولین قربانی سیدحشمت بیچاره بود. مراسم تمام شد. مهمانان رفتند و قرار شد کیارش و رکسانا هم صبح روز بعد برگردند. تا نیمه‌های شب رکسانا تن تب‌دار کیارش را آرام کرد. مدام نوازشش می‌کرد و تلاش خودش را می‌کرد تا بتواند اعصاب کیارش را آرام کند.
اما ذهن کیارش به هرطرف و به هرکاری که کرده بود، پر می‌کشید. این‌ها همه منجلابی خود ساخته بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
از شرکت با رکسانا تماس گرفته شده بود و گفته بودند که صفحه اینستاگرام و مجلات روز دنیا به‌ عکس و آپدیت جدید نیاز دارد. به همین دلیل رکسانا درصدد بود که کیارش را برای رفتن به ایتالیا راضی کند. مهشید قصد داشت فعلا در ایران بماند و می‌خواست به تهران برود و تا چهلم پدرش بماند. کیارش کلافه لیوان چایی‌اش را روی میز کوبید و گفت:
- رکسانا نفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ میگم نمی‌تونم خارج بشم فعلا.
رکسانا هم باتندی پاسخ داد:
- نفهم تویی که پای قرارداد کاریت نمی‌مونی. تو به من تعهد کاری دادی؛ بعدم دلیل نمیشه چون تو زندگی خصوصیم دوست دارم و هیچی بهت نمیگم تو زندگی کاری هم همین شکلی باشه!
کیارش نتوانست خودش را کنترل کند و سیلی حواله صورت رکسانا کرد و بعد هم به‌سرعت از ویلا خارج شد. رکسانا هم اینبار ساکت ننشست و پشت سرش دوید و دستش را در حیاط از پشت کشید و فریادهای جیغ مانند زد و گفت:
- کیارش خیلی کثافتی! من همه جوره دارم باهات راه میام. هرچی می‌خوای من برات فراهم می‌کنم. اون‌وقت تو پای تعهد کاریت نمی‌مونی!؟
کیارش دستش را از دست رکسانا بیرون کشید و با صدایی خش دار از عصبانیت گفت:
- فقط پنج روز! شنیدی؟ فقط پنج روز می‌مونم تا اون کار آشغالت اوکی بشه.
رکسانا هم میان اشک لبخند زد و سر تکان داد. کیارش به اتاق سیدحشمت پناه برد که ناگهان مهشید را دید که چشمانش بسته است و سرش را به پشتی تکیه داده. خودش در کنج اتاق نشست و سرش را به دیوار زد و ساعدش را روی چشمانش گذاشت. خیلی وقت بود که آرامش در زندگی‌اش گم شده بود.
اصلا آرامش و آسایش دیگر با کیارش غریب بودند! مهشید که متوجه حضور کیارش شده بود، آرام لای چشمش را باز کرد و گفت:
-‌ ببخشید می‌پرسم؛ ولی دعواتون شده بود؟
- آره.
- برای چی خب؟
-‌ شرکت لباس داره، منم کارمندشم. در واقع مدل بخش مردونش منم.
- چند وقته ازدواج کردید؟
مهشید به خودش جرعت پرسیدن داده بود و در تعجب بود از این نافرمانی زبانش! کیارش زیر لب گفت:
- ازدواج نکردیم. سه ساله تو زندگیمه. ایران که نه ولی ایتالیا بیشتر وقتا باهم زندگی کردیم.
- یعنی ازدواج سفید؟
- نه من رکسانا رو به چشم دوستم می‌بینم تا عشق و یا به اصطلاح دوست دختر.
مهشید پوزخند زد و گفت:
- برخوردتون که چیز دیگه‌ای رو میگه!
کیارش هم کنجکاو شده بود که بداند، همان که آرامشم سیوه کرده کیست و به همین خاطر گفت:
- تو چی؟ کسی تو زندگیته؟
- آره.
ناگهان انگار چیزی در دل کیارش فرو ریخت.
اما لبخند زد و گفت:
- خوشبخت باشی.
- ممنونم همچنین.
مهشید هم در دلش آشوب بود. او با وجود ضربه‌ای که از کیارش خورده بود، همچنان آن عشق کهنه در دلش بود. اما وجود حامد باعث شده بود کمرنگ‌تر شود. ناخودآگاه هردو شعر زمان نامزدیشان را زمزمه کردند:
- نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظرنامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و ک.س مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست... .
صدای در که آمد نگاه از هم برداشتند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
مهرنوش پشت در بود که مهشید را برای شام صدا بزند. کیارش در را باز کرد و مهرنوش مشکوک و متعجب شد؛ ولی چیزی به روی خودش نیاورد. کیارش سر میز شام باغ غذایش بازی می‌کرد و در آخر هم ایستاد و تشکر کرد. روی کاناپه ولو شد و مشغول تماشای فوتبال سری آ ایتالیا شد. از کودکی تیم‌های ایتالیایی را دوست داشت، اصلا انگار سرنوشتش با ایتالیا گره خورده بود. بخش‌های هیجانی بازی بود و بدون توجه به اتفاقات اخیر تماشا می‌کرد. تیم محبوبش که گل زد فریاد زد و خوشحالی کرد. رکسانا هم که شامش را خورد، کنارش نشست و مشغول تشویق تیم مقابل شد. او طرفدار تیم دیگری بود. کل‌کل‌های همیشگیشان شروع شده بود!
کیارش با حرص گفت:
- تو که با من قهر بودی، چیشد اومدی؟
- من قهر نکردم یادت رفته؟ طبق معمول جنابعالی ول کردی رفتی.
کیارش جوابی نداد و به صفحه تلویزیون زل زد. تیم محبوب رکسانا مقلوب شده بود و کیارش برایش کری می‌خواند. کار مهرنوش که در آشپزخانه تمام شد، کیارش را صدا زد. با هم به اتاق مهرنوش رفتند. مهرنوش آرام و با طمأنینه پرسید:
- تو با مهشید تو یه اتاق چکار می‌کردید؟
- اولا که یه اتاق نبود و خونه سیدحشمت بود. دوم اینکه من با رکسانا دعوام شد رفتم اونجا دیدم مهشید اونجاست. نیومدم بیرون که ضایع نباشه.
- خب ادامش؟
- مامان متنفرم از اینکه بازجوییم می‌کنی!
- کیارش! من نمی‌خوام به تو آسیبی برسه. نمی‌خوام دوباره هوایی بشی. مهشید نامزد کرده. اگرم داره میره تهران واسه ملاقات با خانواده حامد یا همون نامزدش.
- خیالت راحت باشه، من دیگه جایی واسه عشق و عاشقی ندارم.
- تو قرار نیست دوباره عاشق مهشید بشی. تو از قبل عاشق مهشید بودی. نمی‌خوام دوباره اون حست زنده بشه.
- احساس من خیلی وقتی تو مشکلاتم گم شده نگران نباش.
و از اتاق خارج شد و به تراس ویلا رفت. سیگاری آتش زد و خیره به روبه‌رو شد. در دهه سوم زندگی‌اش فهمیده بود که چه راه پرفراز و نشیبی را طی کرده است و خودش هم می‌دانست طی کردن این راه به قیمت خیلی چیزها تمام شده بود! برای اینکه از حال و اوضاع ترانه با خبر شود با او تماس گرفت.
صدای خسته ترانه درگوشی پیچید:
- الو؟
- سلام ترانه خانم.
- سلام کیارش خوبی؟
- ممنونم، تو خوبی؟
- بد نیستم.
- چیزی شده؟ صدات گرفته‌س؟
- نه خسته‌م.
- چیشده که خسته‌ای؟
- سرکار بودم.
- چی؟ سرکار بودی؟ تو سرکار میری ترانه و به من نگفتی؟
- نزدیک دو هفته‌س مشغول شدم. مگه چه عیبی داره؟
- عیب که زیاد داره، یعنی اینکه تو به پول احتیاج داشتی به من نگفتی!
- آخه کیارش مگه تو چه نسبتی با من داری که خرج منو بدی!
- به زودی پیدا می‌کنم.
- چی رو؟
- نسبتو!
مشت‌مشت قند در دل ترانه آب شد. کیارش به نشانه عصبانیت تلفن را قطع کرد و به ادامه سیگارهایش پرداخت. مثل تاجری بود که بنای زندگی‌اش را طوفان دریا برده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
صبح روز بعد رکسانا به کیارش گفت که بلیطشان برای شب است و باید آماده رفتن شوند. کیارش دوست نداشت دوباره برگردد؛ با اینکه می‌دانست فقط چند روز است اما میلی نداشت. سر میز صبحانه رو به رکسانا گفت:
- وسیله‌ها تو جمع کن بریم تهران. کار دارم قبل از رفتنم انجامش بدم و بعد بریم.
- باشه موافقم. منم یه سری وسایلم تهرانِ.
- خوردی زود آماده شو.
کیارش ماشینش را چک کرد و کوله‌ای که آورده بود را هم جمع کرد. رکسانا هم آماده شد و به حیاط رفت. کیارش روبه‌روی مهرنوش ایستاد و گفت:
- من میرم. مراقب خودتون باشید. فکر و خیال نکنید و من کارم خیلی طول بکشه یک هفته دیگه اینجام.
- باشه پسرم. حواست به خودت باشه. منم انرژی مثبتم رو روونه راهت می‌کنم.
کیارش پیشانی‌اش را بوسید و سوار ماشین شد. تک بوقی زد و از حیاط ویلا خارج شد.
در طول راه مدام به دیدار با ترانه فکر کرد. او رابطه‌اش با ترانه صرفا برای رفع عذاب وجدان خودش بود و می‌دانست اشتباهی که در حق ترانه و ترلان کرده را باید جوری جبران کند باید... .
رکسانا هم سر از پا نمی‌شناخت. بالاخره به آن چیز که می‌خواست رسیده بود! به تهران که رسیدند؛ رکسانا به خانه دوستش رفت و کیارش هم به خانه رفت و بعد از گرفتن دوش و خوردن ناهار، با ترانه تماس گرفت و درخواست دیدار داد. ترانه هم گفت که چند ساعتی را مرخصی می‌گیرد و به دیدارش می‌رود. کیارش آماده شد و به دنبال ترانه رفت. ترانه هم به بهانه خرید کتاب ضروری برای دانشگاه از دکتر مهرزاد مرخصی ساعتی گرفت. کیارش جلوی در کلینیک منتظرش ماند. ترانه با لبخندی عمیق که چال روی گونه‌اش را نمایان می‌کرد در ماشین نشست و سلام داد. کیارش هم با لبخند جواب سلامش را داد. ترانه پوفی کشید و گفت:
- آخیش چقدر خوب شد دیدمتون!
- بله برای منم خوب شد دیدمت چون دیگه خسته شده بودم!
- از چی خسته شده بودی؟
- از ندیدنت!
ترانه سر پایین انداخت و لبخند محوی زد. کیارش صدایش را صاف کرد و گفت:
- ترانه؟
- جانم؟
- جنبه داری من یه چیزی بگم بهت؟
- آره من جنبه‌م بالاست بگید.
- من یک هفته مجبورم برم ایتالیا.
ترانه سکوت کرد و هیچ نگفت ولی فقط خودش و خدا می‌دانست که چه آشوبی شد در قلب کوچکش. بغضش را فرو داد و گفت:
- باشه، موفق باشید. خوش بگذره بهتون.
- ناراحت شدی؟
- نه من مگه چیکارم ناراحت بشم؟
سکوت که در ماشین برقرار شد، ترانه نفس عمیق کشید و متوجه بوی عطری تند و اما زنانه شد. با خودش فکر کرد حتما عطر مهرنوش‌خانم است اما شکی در دلش افتاده بود چون می‌دانست مهرنوش‌خانم عطر تند استفاده نمی‌کند! رو به کیارش گفت:
- میشه منو برسونید مطب؟ کلا یک ساعت وقت داشتم. الانم که یک ساعت و خورده‌ای شد.
- باشه عزیزم.
باز هم‌ بغضش را فرو داد لبخند زد. کیارش ترانه را که رساند قبل از اینکه از ماشین پیاده شود، گفت:
- برگردم اتفاق‌های خوبی میفته. غصه نخور. مراقب خودتم باش.
- باشه شما هم مراقب خودتون باشید.
- خداحافظ.
- خداحافظ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
ترانه در راهروی کلینک نشست و کمی گریه کرد. دو هفته تمام بود که کیارش را ندیده بود و یک هفته دیگر هم اضافه شده بود. دوست نداشت کیارش به این سفر برود، حس خوبی نداشت. می‌ترسید! وقتی به کلینک رفت، دکتر مهرزاد مشکوک نگاهش کرد و گفت:
- خانم مشکاتیان اتفاقی افتاده؟
- نه چطور؟
- چشماتون قرمزِ، گفتم شاید خدایی ناکرده اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست دکتر.
- باشه.
کمی آن‌طرف‌تر، یعنی چند محله بالاتر رکسانا و کیارش بهم تنیده بودند و هردو سبک و شادمان بودند. رکسانا به حمام رفت و بعد از اینکه آمد‌، راهی فرودگاه شدند. کیارش کارت‌های پرواز را گرفت و به‌سمت گیت رفتند. در قسمت فرست کلاس هواپیما کنار هم نشستند و از همان بدو ورود رکسانا سرش را روی شانه کیارش گذاشت. فوبیای پرواز داشت. خود کیارش هم به خواب رفت. در خواب کابوس‌های دنباله دار و عجیبی دید!
با تکان‌های ریزی، چشم گشود و به صورت رکسانا نگاه کرد و گفت:
- چیشده؟
- هیچی سه ساعت از پروازمون گذشته. سه ساعتشو خواب بودی حوصلم سر رفت!
- جدا سه ساعت گذشته؟ خداروشکر پس فقط دو ساعت دیگه مونده!
- بله.
آن دو ساعت هم طی شدو به رم رسیدند.
کیارش کلافه بود، دوباره غم غربت به وجودش هجوم آورد. در اولین فرصت با ترانه تماس گرفت و خبر رسیدنش را به او داد که ترانه هم پانزده دقیقه بی‌صدا فقط گریه کرد و کیارش دلش به درد آمد برای عشق خالص ترانه نسبت به خودش! با مهرنوش‌خانم هم تماس گرفت و رسیدنش را خبرداد. بعدهم با رکسانا خداحافظی کردند و هر یک به خانه خودشان رفتند. مستخدم خانه کیارش که زن مسنی بود، خانه را مثل گل کرده بود و رفته بود و هرروز برای آب دادن به گل‌های کیارش آمده بود که اینگونه سر زنده بودند. کیارش آرام خیره شده بود به آسمان شب رم. تمام اتفاقات چند وقت اخیر در سرش می‌چرخید.. با خودش عهد بست بعد از برگشتش به ایران ترانه را به عقد خود درآورد. برای اینکه صبح روز بعد عکاسی داشت و باید سرحال می‌بود؛شب را زورتر خوابید و از فکر و خیالاتش دست کشید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین