جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط میم.شفیعی با نام [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 619 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شامگاه دی ماه] اثر «میم شفیعی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع میم.شفیعی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط میم.شفیعی
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
صبح را سعی کرد‌ با انرژی و انگیزه بیشتری آغاز کند. به باشگاه داخل خانه رفت یک ساعتی را ورزش کرد. بعد از پایان ورزشش مکمل‌های ورزشی‌اش را هم خورد و راهی صحنه عکاسی شد. قرار بر این بود که عکاسی در ساختمانی که حالت متروکه داشت انجام‌ شود. سریعاً کار گریم صورت و آرایش مو انجام شد. اولین لباس‌‌ها را به تن زد. نور صحنه تایید و عکاسی آغاز شد؛ ژست‌هایی که ژورنالیست شرکت به او می‌گفت را مو به مو اجرا می‌کرد. حدوداً پانصد شات عکس گرفت. عکاسی در روز اول تمام شد و کل گروه خداحافظی کردند و رفتند. رکساناروی صندلی نشسته بود و با کمی استرس اطراف را می‌پایید؛ کیارش هم مشغول پاک کردن فوم روی صورتش بود. صدای مهیب شلیک گلوله پیچید، با تعجب اطراف را نگاه انداخت و احساس کرد قدم‌های کسی به او نزدیک می‌شود. سر برگرداند و آندره را درحالی یک سیگار برگ گوشه‌ی لبش بود را دید. دستپاچه شد و قصد فرار را داشت که محافظان آندره به پایش شلیک کردند. آخ بلندی گفت و‌ روی زمین افتاد؛ آندره بالای سرش رفت و لگد محکمی درست روی جای گلوله اصابت شده زد. از درد به خودش پیچید!‌ با اشاره آندره محافظانش روی کیارش افتادند‌ و شروع به زدنش کردند. رکسانا هم در میان جیغ زد و گفت:
- بسه دیگه بدنش جون نداره!
آندره خنده هیستیریکی کرد و گفت:
- ولش کنید!
کیارش در مرز بیهوش شدن بود در همان حال آب دهانش راجمع کرد و جلوی پای رکسانا انداخت؛ جهان پیش چشمش تاریک گشت. چندساعتی گذشته بود و جسم بیهوش کیارش همان‌جا افتاده بود و از پایش خون زیادی رفته بود. یکی از بچه‌های گروه عکاسی پایه‌های دوربین و نور پردازها را جا گذاشته بود، برای برداشتنشان به ساختمان رفت؛ با جسم کیارش مواجه شد سریعاً کیارش را کول کرد و سوار ماشین کرد. وسایلش راهم برداشت و راهی بیمارستان شد. کیارش راسریعاً به اتاق عمل بردند تا گلوله را قبل از نزدیک شدن به استخوان خارج کنند. بعد هم زخم عمیق روی سرش را نزدیک به ده بخیه زدند و از اتاق عمل خارج شد. همان عکاس با شریک و دوست کیارش ویلیام تماس‌ گرفت و اطلاع داد. ویلیام هم خودش را در اسرع وقت به بیمارستان رساند و از پسرجوان تشکر کرد! کیارش از‌ ریکاوری خارج و به بخش انتقال داده شده بود. ویلیام بالای سرش ایستاد و آهی کشید، او شاهد لحظه‌لحظه کیارش بود وقتی که با دردهای زندگی‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
کیارش آرام لای چشمانش را باز کرد. نه نور اتاق چشمانش را آزرد و نه جای گلوله درد گرفت، بلکه تنفس برایش دشوار بود؛ احساس می‌کرد که هر دم‌ و بازدمی که می‌کند نوک تیز چاقویی وارد ریه‌اش می‌شود. درد در ریه‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد. بی‌جان و با صدایی پایین ویلیام را صدا زد؛ ویلیام سراسیمه بالای سرش ایستاد. کیارش بریده‌بریده برای ویلیام دردش را شرح داد، ویلیام هم سریعاً به دکتر اطلاع داد و دکتر هم عکس رادیولوژی را تجویز کرد. با دیدن عکس متوجه شدند در اثر ضربه و نشستن یک فرد روی قفسه سی*ن*ه‌اش، کمی از دنده‌اش وارد ریه‌اش شده. سریعاً نیاز به عمل جراحی داشت؛ کیارش را آماده عمل کردند. دوساعتی در اتاق عمل بود‌ و دکترها توانسته بدون آسیب به ریه استخوان‌ها را خارج کنند. به مراقبت‌های ویژه انتقال داده شد و دربیهوشی کامل به سر می‌برد. ویلیام با رکسانا تماس گرفت، فکر می‌کرد که رکسانا از جریانات بی‌خبر است. در صورتی که تمامی این نقشه‌ها زیر سر خود رکسانا بود. رکسانا پشت تلفن گریه سر داد و بعد از گرفتن آدرس خودش را‌ به بیمارستان رساند. اوضاع و احوال کیارش را از ویلیام جویا شد و بعد هم کف زمین نشست. شروع به گریه‌های ضجه مانند کرد، خود رکسانا هم باورش نمی‌شد عاشق خائن باندشان شود. کسی که مامور شد تا او را حذف کند. نمی‌خواست کیارش آسیبی ببیند و سه سال تمام آندره را سر دواند. در آخر هم با تهدید آندره مجبور شد کیارش را به ایتالیا بکشاند و این بلا سرش بیاید. با‌ گذشت چندساعت کیارش به هوش آمد، عمل سختی را پشت سر گذاشته بود و می‌بایست حداقل سه هفته تمام را استراحت می‌کرد. از پشت شیشه رکسانا را دید سریع رو برگرداند و به طرف دیگر خیره شد. خود رکسانا هم می‌دانست که همه چیز تمام شده است کیارش هرگز به او اعتماد نمی‌کند؛ باید از عشقی که به او دارد بگذرد و برود. نامه‌ایی برای کیارش نوشت:
«ببخش من رو ولی قصدم این نبود که آسیب ببینی، آندره به من گفت بیارمت ایتالیا تا ببینتت و باهات حرف بزنه. کیارش تو همون برخوردهای اول عاشقت شدم، سه سال تمام قصد آندره آسیب رسوندن به تو بود، اما من هر دفعه به تعویقش انداختم؛ چون عاشقت بودم! ولی مجبور شدم و شاید یه روز علت اینکه مجبور شدم‌ رو بفهمی. همیشه تو قلب و ذهنم میمونی لعنتی خواستنی!»
نامه را به دست ویلیام سپرد و رفت. قرار بود آندره از ایتالیا به فرانسه بفرستدش تا شرکتش را هم در آنجا، در بنگاه مدوفشن پاریس گسترش دهد. کیارش منگ بود بین خواب و بیداری مانده بود؛ درد داشت و پرستار برایش مسکن تزریق کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

میم.شفیعی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
33
207
مدال‌ها
2
****
(ترانه)
یک هفته ایی بود،که هرچه باکیارش تماس میگرفتم پاسخ نمیداد.دل دردلم نبود!
بدجوری نگرانش بودم،شب وروزم کندوماتم زده میگذشت.
دوباره شده بودم همان ترانه ایی که فهمیدکیارش فرسنگ هاازاودوراست.
به اصرارمادرم آماده شدم،وهمراهشان به پارک رفتم.
ترلان خیلی وقت بود،جایی نرفته بودوبهانه گیری میکرد.
روی نیمکت پارک خیره شده بودم به آسمان که میان غروب خورشید مانده بود.
مادرم هم زیرلب ذکرمیگفت و ترلان هم سخت مشغول تخلیه انرژی اش بود.
میان همان خیال های خوش‌ دخترانه ام،خودم وکیارش راتصورکردم؛درحالی که
دختری باموهای خرگوشی راهمراه باصندل های بوق بوقی اش به پارک میاوریم.
غرق لذت شدم!ازاین رویا!درهمان خیال هابودم که مادرم صدایم زد:
- ترانه!
- بله؟
- درست بشین،سرتوگرفتی بالایقه ات زده بیرون! پسره چشاش دراومدبس که نگاهت کرد!
سرم روپایین انداختم ونگاه ازآسمان کشیدم.
واینبارخیره شدم به زمین.
مادرم بی مقدمه پرسید:
- ازکیارش چه خبر؟
زیرلب گفتم:
- نمی‌دونم،خبرندارم.
- آفرین دخترم!ازشون فاصله بگیر،آدمای درستی نیستن.
- چرااینومیگی؟ درصورتی که کیارش خالصانه به مامحبت میکنه؟
- همون گرگ تولباس میش،دوستم ندارم راجبش حرف بزنم،چون غیبت میشه.
آهی کشیدم وباخودم گفتم:«نمیداندتاچه حدشیفته وشیدا کیارش هستم!»
که باتمام خوب وبدش،میخواهم کنارش بمانم.
ترلان دست ازبازی کشیده بودوکنارمان نشست وگفت:
- گشنمه،بریم یه جاغذا بخوریم.
بالبخندگفتم:
- بریم شام مهمون من.
اولین حقوقم رادریافت کرده بودم،ومیخواستم مهمانشان کنم.به یک فست فودی رفتیم.
ترلان باشوق همه جارامینگریست،میدانستم که چقدردوست داشته به همچین مکان هایی بیاید؛ اما شرایط مالیمان اجازه نمیداد.
ازاین دوکلمه متنفربودم:"فقرودلتنگی"
چون،هردویشان راباجان واستخوان درک کرده بودم!
سفارش هاکه رسید،باغذایم بازی‌میکردم.
دوری ازکیارش،وفکروخیالات مختلف تمام زندگی ام رااحاطه کرده بود... .
 
بالا پایین