جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,265 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۴۰۲_۲۲۱۱۳۸.png
نام رمان: شاهدخت عرب
نویسنده: غزل وائلی(ماهچهره)
ژانر: درام، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت: S. O. W(۱)
خلاصه:
دختر شیخ محمد، حنان، مانند شاهدختان زندگی میکرد. زندگی اشرافی او حکایت زندگی قارون بود. اما آیا او خوشحال بود؟ آیا او در زندگی غمی نداشت؟
تا کی باید در آن قفس تاریک زندانی باشد؟ او به یک ناجی نیاز دارد.
او به یک ناجی نیاز دارد، تا او را مانند یک پرنده از قفس رها کند؛ و به او پرواز را بیاموزد!
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (19).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
«به نام خالق سرنوشت»

از بَدْو تولد نقاب شاهدخت عرب را بر چهره‌ام زدند؛ نقابی که مرا به دو آدم متفاوت تبدیل می‌کرد. نقابم دختری مغرور و خوش‌بخت بود؛ اما پشت نقاب یعنی خود واقعی‌ام دختری ضعیف با دلی از جنس شیشه بود. دیگران بدون اطلاع به این دختر ضعیف آسیب می‌رساندند؛ چراکه آن‌ها فقط نقابم را می‌شناختند.
من از آن دختر ضعیف بی‌زار بودم؛ اما افسوس که او ثمره گذشته تلخ من است. گذشته‌ای که تلخ‌تر از فنجان قهوه و دردناک‌تر از زخم خنجر است.
***
«او تصمیم گرفت درد را به جان نداشته‌اش بخرد و تا آخر عمر پشت آن نقاب زندگی کند؛ اما تو آمدی و نگاه‌اش را به زندگی تغییر دادی و شدی پایان تاریکی شب و آغاز روشنایی روز!»

توجه:
برخی از انواع پوشش‌ها و مکان‌ها ساخته ذهن نویسنده است و در واقعیت وجود ندارد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
تو یه جنگل تاریک، با درختان سر به فلک کشیده؛ تک و تنها بودم. صدای زوزهٔ گرگ‌ها سکوت پر وحشت جنگل رو می‌شکست. بلند نفس می‌کشیدم، دست‌هام یخ کرده بود؛ از ترس نایی برای نفس کشیدن نداشتم.گم شده بودم، شروع کردم به دویدن؛ با ته مانده جونی که داشتم پاهام رو به همراه خودم می‌کشیدم و فریاد می‌زدم:
- بابا؟ خاتون؟ کمک، کمکم کنید؛ من گم شدم.
از شدت فریاد صدام رفت. هر چی می‌خواستم فریاد بزنم؛ نمی‌شد. فریاد‌هام خاموش شده بود و اشک‌هام صورتم رو خیس کردند، ناگهان صدایی در گوشم پی‌چید:
- نترس، نجاتت میدم، من این‌جام حنان؛ آروم باش.
با صدای نجمه‌خاتون، با هینی بلند از خواب پریدم:
- دختر‌جون دیرت نشه؛ بیدار شو.
تند تند نفس می‌کشیدم، قلبم به درد اومده بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و قیافه‌ام رو جمع کردم. یکم که حالم بهتر شد، با یادآوری کنکور مثل برق‌زده‌ها از روی تخت بلند شدم و سریع خودم رو تو سرویس بهداشتی اتاقم انداختم اما فکرم هنوز درگیر اون کابوس بود. بعد از انجام کارهای مربوطه از اون‌جا بیرون زدم چشم‌هام به آینه خورد، نگاهی به چشم‌های مشکی نگرانم انداختم که دوباره فریاد نجمه‌خاتون رو از طبقه پایین شنیدم:
- حنان، بجنب‌ آقا دیرش شده.
از توی کمدم مانتوی مشکی در اوردم و بالای تاپ بندی‌ام پوشیدم و یه شلوار کتون سفید جذب هم پام کردم و مقنعه‌ام رو سرم کردم، کوله‌ام رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. نجمه‌خاتون دم در ایستاده بود، سراسیمه اومد و من‌ رو در آغوش کشید؛ آغوشی که تو این سال‌ها تنها تکیه‌گاهم بود و گرماش دوباره امید رو به من می‌بخشید؛ امید به این‌که بتونم در برابر زجر‌هایی که پدرم بهم می‌داد مقاومت کنم. از من جدا شد و بوسه‌ای پر‌ از مهر مادرانه روی گونه‌ام کاشت، که دلگرمم می‌کرد. لبخندی زد و گفت:
- موفق باشی مادر، الهی سربلندیت رو ببینم!
از این همه محبت بغضم گرفت؛ تشکری کردم و از خونه بیرون زدم که چشمم به بنز مشکی بابام افتاد. سریع به سمتش راه افتادم در عقب ماشین رو باز کردم که ناگهان با عصبانیت غرید:
- مگه من راننده تو هستم‌؟ با کمال پررویی دیر میای؛ حالا هم عقب می‌شینی؟
از عصبانیت ناگهانی‌اش جا خوردم و تنم شروع به لرزیدن کرد، در عقب رو بستم و در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار شدم، چیزی نگفت و سکوت کرد؛ سکوتی که روی دلم سنگینی می‌کرد. سرم‌ رو کج کردم و به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم، که با صدای تلفن بابا سکوت بینمون درهم شکست. پدرم گوشی‌ رو برداشت و به عربی شروع به صحبت کردن کرد. بعد از چند دقیقه به حوزه امتحانی‌ام رسیدیم؛ هنوز تماس بابا پایان نیافته بود که با یه اخم نسبتاً پر‌رنگ اشاره کرد که پیاده بشم. منم بی‌حرف از ماشین پیاده شدم.
***
(شب قبل)
بعد از زدن کلی تست خسته و کوفته روی تختم ولو شدم. نگاهی به ساز عودم کردم؛ سازی که تنها چیزی بود که از مادرم به یادگار داشتم. مادری که بعد از به دنیا اومدنم فوت شد.شاید دلیل این‌که پدرم این‌قدر با من بد هست؛ همینِ. این‌که من باعث شدم مادرم از دنیا بره. هیچ وقت درباره مادرم کسی بهم چیزی نمی‌گفت؛ تنها چیزی که تو این سال‌ها فهمیدم همین بود. چه اصرار‌ها که به نجمه‌خاتون نکردم اما چیزی دستگیرم نشد. به سمت سازم رفتم و اون‌ رو برداشتم شروع کردم به زدن، ساز می‌زدم و به زبان عربی می‌خوندم. به‌خاطر صدای خوبی که دارم خیلی وقت‌ها به مهمونی‌ها دعوت که می‌شدیم، بابام می‌گفت بخونم‌‌؛ این‌کارو که می‌کردم همه خوششون می‌اومد و از من تعریف می‌کردند. غرق آهنگ شده بودم. که در اتاق باز شد و قامت پدرم از میان چهارچوب در نمایان شد. چهره‌ای زیبا اما، شکسته داشت. موها و ریش‌های خاکستری‌اش، بیان‌گر سختی‌ها و زجر‌هاش بود. چهره‌ای به ظاهر خشن داشت اما دلش خون بود و در اعماق چشم‌های عسلی‌اش غمی نهفته بود؛ غمی که فقط خدا می‌دونه چیِ. با عصبانیت به سمتم یورش برد که عود از دستم افتاد و همانا زبونم بند اومد و با چشمایی که از ترس از حدقه بیرون زده بودن نگاهش کردم. یقه لباسم رو محکم با دستاش گرفت و از لای دندون‌های کلید شدش غرید:
- این همه زحمت کشیدم، که بیای ساز بزنی و دل‌خوشی‌هات رو بکنی؟
پوزخندی همراه با عصبانیت زد و با لحنی تهدیدآمیز ادامه داد:
- ببین حنان، وای به‌حالت؛ وای به‌حالت اگه کنکورت رو رتبه کم بیاری؟ اون‌وقت کاری می‌کنم که تو غربت و تنهایی زندگی کنی، هوم؟ می‌دونی که جامعه چه‌طوریِ؟ می‌دونی که تنها بودن تو این دنیا اصلاً برای یک دختر امن نیست، اون‌ هم جایی که هیچ‌کَس رو نداشته باشی؟ بغض‌ام بزرگ‌تر از این حرف‌ها بود که بشه قورت‌اش داد. آب دهانم رو قورت دادم، اشک‌هام امانم ندادند و دونه‌دونه روی گونه‌هام ریختند. مگه گناه من چی بود؟ چرا باید این‌طوری مجازات می‌شدم؟ تو دلم فریاد می‌زدم و خدارو صدا می‌کردم‌ ازش می‌خواستم بگه دارم تاوان کدوم گناه ناکرده‌ام رو پس میدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
به خودم که اومدم دیدم اشک‌هام بی‌اختیار روی گونه‌ام می‌ریختند. جلوی در ایستاده بودم که دست یکی رو روی شونه‌ام احساس کردم به طرفش برگشتم که دیدم یه خانم جوانی که بهش می‌اومد چهل ساله باشه؛ با ترحم نگاهم می‌کرد. آروم گفت:
- دختر‌خانم، ‌حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از ترحم متنفر بودم، خوشم نمی‌اومد یکی با همچین نگاهی من رو تحقیر کنه. دستش رو آروم از روی شونه‌ام جدا کردم و با پشت دستم اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- ممنون، خوبم.
با دو به طرف قسمتی رفتم که جلسه امتحان برگزار می‌شد. وارد که شدم محیط سرد مکان باعث میشد استرس بگیرم؛ سالنی بزرگ و پر از صندلی بود. بادیدن اولین صندلی همون‌جا نشستم؛ بعد از این‌که صندلی‌ها همه پر شدن مراقب شروع به پخش کردن دفترچه‌ها کرد. حین امتحان پسری سعی می‌کرد به ‌برگه بغل‌دستی‌اش نگاه کنه اما موفق نشد؛ مراقب متوجه‌اش شد و اون رو از جلسه انداخت بیرون. بی‌چاره، دلم براش سوخت!
بعد از اتمام امتحان از اون‌جا خارج شدم و بیرون ایستادم، ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد؛ با فکر این‌که مخاطبم نوراست لبخندی زدم و تماس رو جواب دادم. اما بعدش، لبخند روی لبم ماسید؛ صدای سرد و بی‌تفاوت بابام تو گوشم پی‌چید:
- تاکسی بگیر و بیا، کسی دنبالت نمیاد.
بعد هم بدون خدا‌حافظی، قطع کرد البته انتظار هم نداشتم خداحافظی کنه و برام هم مهم نبود. پوزخندی زدم و به گوشی‌ام نگاهی انداختم:
- حالا کی خواست بیاد خونه؟ هه، آخه کی دوست داره بره زندون؟
بی‌خیال شدم و شماره نورا رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
نورا: سلام حنان جونم؛ خوبی آقایی‌؟
از شدت بلندی صداش، یکم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قیافه‌ام رو جمع کردم. بعد هم با لبخندی پر رنگ گفتم:
-خوبم، تو خوبی خانومی؟
نورا: من خوب‌تر از تو‌ هستم.
اون لبخند پر رنگ جاش رو به یه لبخند کم‌رنگ داد. گفتم:
- کجایی؟
نورا: خونه‌ام دارم به بدبختی‌هام می‌رسم.
خنده صداداری کردم و گفتم:
- چه بدبختی؟ تو که الان باید خوش‌بخت باشی؟
نورا کنایه‌ام رو فهمید.
نورا: ببند بابا، دانشگاه که قبول میشی تازه بدبختی‌هات شروع میشه.
- نوری، دارم طرفت میام.
نورا با جیغ مثل بچه‌ای که براش وسیله مورد علاقه‌اش رو خریده باشی و با دیدنش ذوق کرده؛ گفت:
- آخ جـون!
خندم گرفت چه‌قدر این بشر بچه بود.
- پشیمون شدم نمیام.
نورا با حالت مظلومی گفت:
نورا: غلط کردم، بیا.
- ای به چشـم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
خندید و آفرینی نثارم کرد. گوشی رو قطع کردم و به یه ماشین اشاره کردم که ایستاد سوار شدم و آدرس خونه نورا رو به راننده دادم که اون‌ هم حرکت کرد. من و نورا از راهنمایی تا الان با هم دوستیم، اون یک‌ سال از من بزرگ‌ترِ؛ دختر شر و شیطون و خوشگلی بود. همیشه هوام رو داشت. همون سال اول که کنکور داد دندونپزشکی آورد‌. اون دوست داشت معلم مهدکودک بشه؛ چون عاشق بچه‌ها بود. ولی مادرش دوست داشت پزشک بشه واسه همین اون هم به احترام مادرش پزشکی رو انتخاب کرد. سال آخر دبیرستان مادر و پدرش به‌خاطر شغل پدرش به آمریکا مهاجرت کردند؛ نورا باهاشون نرفت. پدر و مادرش اصرارش کردن اون‌جا ادامه تحصیل بده اما قبول نکرد و دلش می‌خواست این‌جا بمونه من هم که از خدام بود بمونه الان هم تو یه آپارتمان نقلی بالا شهر اهواز زندگی می‌کنه. یادمِ وقتی دانشگاه قبول شد، پدر و مادرش اومدن ایران و یه جشن بزرگ براش گرفتند. دوست داشتم به جشن‌اش برم اما پدرم اجازه نداد می‌گفت، معلوم نیست این‌ها چه‌طور خانواده‌ای هستند تازه هم از آمریکا اومدند شاید مهمونی مختلط گرفته باشند به تو هم که اعتمادی نیست. هه، به منی که تو این سال‌ها بدون اجازه‌‌اش حتی نمی‌تونستم آب بخورم و همیشه جلوی چشم‌اش بودم می‌گفت اعتمادی نیست. اما اون‌شب نورا خودش پیشم اومد، از مهمونی فرار کرد و اومد. یه کیک‌شکلاتی با خودش اورده بود کیک و از پنجره اتاقم رد کرد و دیوار رو بالا رفت و وارد اتاقم شد. اون‌شب هم از کارش خندم گرفت هم بغض گلوم رو خفه کرد. اون می‌دونست اسیر دیوی به نام پدر بودم، می‌دونست اما به روم نیاورد و نیومدنم به جشن‌اش رو به حساب خستگی و کلافگی گذاشت. تا الان‌ هم نفهمیدم با اون پیراهن گلبهی دکلته‌ی بلندش چه‌طوری دیوار رو بالا اومد!؟ جشن قبولی نورا اون شب تو اتاقم سپری شد، دوتایی گفتیم و خندیدیم و کلی خوش‌گذشت. از شانس خوبش اون‌شب بابام مهمونی دعوت بود و کسی خونه نبود. نجمه‌خاتون آخر شب راهنمایی‌اش کرد از در اصلی بیرون رفت. با صدای راننده به خودم اومدم:
- خانم رسیدیم.
پیاده شدم بعد از حساب کردن کرایه وارد ساختمانی ساده ولی در عین حال لوکس و شیک شدم سوار آسانسور شدم و دکمه رو زدم با صدای خانمی که گفت:
- طبقه‌ پنجم.
از آسانسور بیرون اومدم و زنگ رو زدم.
نورا: بله بفرمایید؟
چه‌قدر وقتی جدی میشه جذابِ لامصب!
گفتم:
- مهمان ناخونده‌‌ام.
نورا: وای تویی؟
در و باز کرد و من هم وارد شدم، خونه‌ای با ست سورمه‌ای، مشکی، سفید داشت. پذیرایی‌اش کوچک بود و مبل‌های سورمه‌ای و سفید داشتند. پشت مبل‌ها دیواری شیشه‌ای بود که همه شهر از اون‌جا نمایان می‌شد آشپز‌خونه‌‌اش هم طرحی مدرن و شیک داشت و دو تا اتاق که به ته راه‌رو ختم می‌شدند حمام و دستشویی هم کنار اون دو تا اتاق بود.
نورا: حنان عزیزم، باز تو عالم هپروت سیر می‌کنی؟ لامصب انگار برق می‌گیرتت همین‌جوری خشک میشی.
- ببین حرف نزنی نمیگن لالی، نمیای بریم بازار؟
نورا: الان؟
- پس کی؟
نورا: باشه، مشکلی ندارم.
با ذوق دستاش‌ رو به هم کوبید و گفت:
- بریم آماده بشیم.
یه تای ابروم رو بالا دادم و نگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم:
- چرا جمع می‌بندی؟ خودت برو آماده شو.
نورا قیافش رو مثل این‌که یه چیز چندش دیده باشه جمع کرد و گفت:
- نگو می‌خوای با مانتو سیاه بیای انگار رفتی ختم.
نگاهی خودشیفته بهش انداختم:
- مگه تیپ‌ام چشه؟ خیلی هم جذاب شدم بعدش‌‌هم سیاه رنگ عشقِ.
نورا مثل مامان‌بزرگ‌ها هوفی کشید و گفت:
- وای چه‌قدر تو از خودمتشکری، آخه یونجه اعتماد به سقف تو رو داشت سالی دوبار زعفرون می‌داد. هرچی؛ اصلاً خود دانی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
ساعت نزدیک‌های ده بود. کمی منتظر موندم که نورا آماده بشه؛ بعد از ده دقیقه جلو‌‌ی من ظاهر شد. مانتویی کرم‌ رنگ و کوتاهِ عروسکی با شلوار پاکتی مشکی و شالی با طرح ترکیبی کرم و مشکی پوشیده بود. کیف دستی کرمش رو از روی میز برداشت و گفت:
- بلند شو بریم.
از سر تا پا دید‌ش زدم با لحنی پر از شیطنت گفتم:
- چه خوشگل شدی!
نورا خنده دندون‌نمایی کرد و چیزی نگفت.
از خونه بیرون زدیم و به طرف پارکینگ رفتیم و با هم سوار ۲۰۶ نورا شدیم. تو راه یه آهنگ تو ماشین گذاشت، که خیلی از اون خوشم اومد.
«خودت می‌خوای بری، خاطره شی، اما دلت می‌سوزِ... تظاهر می‌کنی، عاشقمی، این بازی هر روزِ... نترس آدم دَم رفتن همش، دل‌شوره می‌گیره...دو روز بگذره این دل‌شوره‌ها از خاطرت میره... بهت قول می‌دم سخت نیست، لاقل برای تو! راحت باش... دورم از تو و دنیای تو... راحت باش هیچ‌کَس نمیاد جای تو... دل‌شوره دارم من، واسه فردای تو... از عشق هرچیزی که می‌شناسم و از من گرفتی...
تو، باقی مونده احساسم و از من گرفتی..‌
و می‌خوای من باشی و یادت بره مایی وجود داره... خودت، آماده رفتنی و ترست نمی‌زاره... اصلاً نترس راحت برو بی‌ من! هیچ‌کی به‌جز تو من رو یادش نیست! فکر کردی کی از من خبر داره؟ راحت برو هیچ‌کی حواسش نیست!
بهت قول می‌دم سخت نیست، لاقل برای تو...
راحت باش، دورم از تو و دنیای تو...
راحت باش، هیچ‌کَس نمیاد جای تو...
دل‌شوره دارم من واسه فردای تو...

بهت قول می‌دم از محسن یگانه.»

محو آهنگ شده بودم و به یه نقطه نا‌معلوم زل زده بودم که نورا دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با گریه ساختگی گفت:
- ای خدا، دوباره رفتی تو عالم هپروت؟
با صدای نورا به خودم اومدم، با چهره‌ای آویزون گفت:
- صبح‌بخیر ایران، رسیدیم مادمازل.
بی‌توجه به نورا از ماشین پیاده شدم و با هیجان گفتم:
- آخ‌ جـــون!
نورا: خدایا، شفای عاجل عطا فرما؛ حداقل شیشه ماشین نازنینم رو بالا می‌دادی؟
- این‌قدر فک نزن مامان‌بزرگ، پیاده شو.
نورا لحن مسخره‌ای به خودش گرفت و گفت:
- اگه من مامان‌بزرگم پس تو چی هستی؟
شونه‌ای بالا انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
دستش و گرفتم و با هم وارد پاساژ شدیم. مغازه‌های لاکچری و شیک، لباس‌ها و اشیاء رنگارنگ همه جلوه زیبایی رو به وجود آورده بود. با فکر این‌ که قرارِ امروز بابام رو ورشکسته کنم نیشخند خبیثی زدم. کمی که راه رفتیم چشمم به یه پیراهن عروسکی کوتاه که یقه قایقی بود و تمامش تور و ساتن کار شده بود و زنگ سفید و یاسی داشت، خورد. محشر بود‌! همراه نورا وارد مغازه شدیم که به فروشنده گفتم:
- ببخشید خانم محترم، از اون پیراهن‌عروسکی‌ها سایز خودم و دوستم می‌خواستم.
نورا چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- وا، من واسه چی‌ می‌خوام؟
با چهره‌ای آویزون گفتم:
- تو چی‌کار داری؟ من می‌خوام برای رفیقم بخرم.
فروشنده با لبخندی ملیح به طرف‌ ما اومد و به هر کدوم پیراهن‌هامون رو داد و تو اتاق پرو به نوبت پرو کردیم اول نورا وارد شد بعد از دو دقیقه در اتاق پرو رو باز کرد. وای، تو اون لباس شبیه فرشته‌ها شده بود. موهای و شلاقی‌ِ طلایی‌اش روی شونه‌هاش افتاده بود و تیله‌های عسلی جذابش که هر بنی‌بشری رو جذب خودش می‌کرد برق می‌زدن. نتونستم تحمل کنم پریدم بغلش و با ذوق گفتم:
- وای خیلی ناز شدی!
نورا: من همیشه ناز هستم، حالا ولم کن خفه‌ام کردی.
خندیدم و به خود شیفتگیش توجهی نکردم و ازش جدا شدم لباسش رو عوض کرد و اومد بیرون وارد شدم و لباسم رو پرو کردم؛ فیت تنم بود‌ و بهم میومد. نورا در زد و گفت:
- بذار ببینم چه‌طوری شدی؟
در رو باز کردم که سوتی همراه با دست زد.
نورا: دختر، ما چه‌قدر محشر‌یم.
برای تایید حرف نورا خندیدم و گفتم:
- برو بذار لباسم رو عوض کنم.
در رو بستم و لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون. لباس‌هامون رو همراه با کاورشون گذاشتم روی میز فروشنده و گفتم:
- چه‌قدر میشه‌؟
فروشنده با تفکر گفت:
- دو تا پیراهن، چهار میلیون میشن.
نورا با چشم‌های گرد برگشت طرفم، بی‌خیال رو‌ به فروشنده کارت اعتباریم رو از کیفم در آوردم و حساب کردم بعد هم از مغازه خارج شدیم. از پله‌برقی‌ها بالا رفتیم و وارد طبقه جدید شدیم، یکم گشت زدیم که یه کت و شلوار مردونه سبز لجنی سایز کوچک دیدم از فکری که تو ذهنم اومد خنده‌‌م گرفت. با لحنی مملو از شیطنت گفتم:
- نگاه کن نورا، مثلا عشق‌ت با این لباس از تو خاستگاری کنه؟!
نورا نیم نگاهی به کت انداخت و بی‌خیال گفت:
- خیلی‌ هم زیبا!
قیافم رو آویزون کردم و گفتم:
- وای، چه‌قدر کَج سلیقه‌ای!
اونم ریزریز خندید و جلو‌تر من رفت با حرص به سمتش رفتم اما با دیدن کفش‌های سفید پاشنه پنج‌ سانتی اون حرص جاش رو به یه نگاه خیره داد. محکم یکی تو بازوی نورا کوبوندم که به سمتم برگشت با دیدن کفش‌ها اون هم مثل من بهشون خیره شد. با لبخند به هم نگاه کردیم و بعدش وارد مغازه شدیم کفش‌هامون رو مثل هم گرفتیم و با لباس‌هامون ست کردیم نورا می‌خواست کفش‌ها رو حساب کنه اما من نذاشتم.
بعد از خرید عطر و شال و کیف از پاساژ زدیم بیرون و با هم به طرف رستوران رفتیم. بعد از چند دقیقه نورا جلوی یک رستوران بسیار شیک نگه داشت. از ماشین پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم؛ روی میز کنار پنجره بزرگ نشستیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
هر دو کباب بختیاری سفارش دادیم‌. عین قحطی‌زده‌ها تمام پرس‌ام رو خوردم اما نورا برعکس من وقتی فعالیت‌ زیاد کنه، اشتهاش کور میشه. بعد از این‌ که ناهارمون رو خوردیم بیرون زدیم. تلفن نورا زنگ خورد و گوشیش رو جواب داد‌ نمی‌دونم چی می‌شنید که این‌طوری اخم‌هاش تو هم رفت. بعد از چند دقیقه تماس به پایان رسید. با کلافگی نگاهم کرد و گفت:
- از بیمارستان زنگ زدن گفتن پرنیان تصادف کرده باید برم پیشش‌، حنان شرمندم.
گفتم:
- دشمنت بابا، اشکال نداره خودم میرم فقط مواظب خودت باش.
با عجله باشه‌ای گفت و سوار ماشینش شد و رفت. گوشیم رو از کیفم درآوردم و شماره تاکسی گرفتم بعد حدوداً ده دقیقه ماشین رسید سوار شدم و سمت خونه رفتم. ساعت یک ظهر بود، به خونه رسیدم وارد که شدم نجمه‌خاتون سراسیمه طرفم اومد و گفت:
- کجا بودی دختر؟ نگرانت شدم، خوبی مادر؟ امتحانت رو چه‌طور دادی؟
خندیدم و گفتم:
- نجمه‌خاتون آروم باشید، یکی‌یکی بپرسید.
نجمه‌خاتون کلافه گفت:
- دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید مادر.
پریدم بغل‌اش و گفتم:
- الهی من قربون دل مهربونت بشم.
بوسه‌ای از سر عشق روی گونه نجمه‌خاتون کاشتم. من رو از خودش جدا کرد و گفت:
- دخترم ناهار خوردی؟
با شنیدن (م) مالکیت که بعد از دختر گذاشت دوباره جون گرفتم، برای یک لحظه احساس پوچی نمی‌کردم. خوشحال گفتم:
- آره خاتون خوردم، بابا هنوز خونه نیومده؟
نجمه‌خاتون سرش رو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
- آره جونم، اومده، ناهارش رو خورد و رفت تو اتاقش.
یعنی براش مهم نبود من کجا موندم؟ پیش کی هستم؟ کجا رفتم؟ اشک‌هام پشت سدی به نام غرور جمع شده بودند. هه، نمی‌خوام جلوی اون مردک کم بیارم، نمی‌خوام اشک‌هام رو ببینه، از این همه زجر و تحقیر بی‌دلیل خسته شدم. با دو دستم صورت نجمه‌خاتون رو قاب گرفتم، اون صورت پر از چین و چروک اما مهربون! سرش رو بالا آوردم و گفتم:
- سرت رو بالا بگیر خاتون، شرمنده نباش، که شرمنده دشمن توئه!
چشمان پر مهر ش رو به من دوخت که با صدای بابا رو از چهره نجمه‌خاتون گرفتم:
- به‌به خانم خانم‌ها، تا الان کجا تشریف داشتید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هرجا هم که بوده باشم، مطمئن باشید به آبروی شما لطمه نمی‌زنه.
سوز بدی رو روی گونم حس می‌کردم. اون دوباره روی من دست بلند کرده بود. بابا از عصبانیت صورتش رنگ سرخی رو گرفته بود غرید:
- دختره نفهم، می‌دونی اگه یه نفر از عَشیره ما جایی تنها می‌دیدت چه‌قدر حرف پشت سر ما در میاوردن؟ نمی‌گفتن این یه دختر عادیِ می‌گفتن این دخترِ شیخ‌محمدِ.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
- بگو ببینم کدوم گوری بودی؟
از ترس نفسم بند اومده بود نمی‌دونستم چی‌کار کنم قلبم تو حلقم اومده بود. می‌خواستم زبان باز کنم اما زبانم قدرت تکلم نداشت. یقه لباسم رو گرفت و صورتش رو نزدیک کرد و گفت:
- به خدا قسم ‌می‌کشمت.
حالم از شدت تپش قلبم بد شده بود دیگه چیزی حس نکردم و پرده سیاهی جلوی چشم‌هام رو گرفت.
***
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم چهره نگران نجمه‌خاتون بود. بله دیگه، مثل همیشه تنها کَسم تو همچین مواقعی اون بود. نجمه‌خاتون با خوشحالی گفت:
- اِ؟! بیدار شدی مادر؟ الهی دورت بگردم؛ یهو چی شد؟
غم و نگرانی چشم‌هاش من رو شرمنده می‌کرد. اون من رو مثل دختر واقعیش دوست داشت البته من هم اون رو اندازه مادر نداشتم دوست داشتم اما احساس می‌کنم دوست داشتن برای این زن کافی نیست!
آروم لب زدم:
- خوبم، چیزی نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
گلو‌م خشک بود. از نجمه‌خاتون خواستم برام یه لیوان آب بیاره اون هم از اتاقم رفت بیرون.
نگاهی به اتاقم کردم، کلش ست سفید بود از ست تک‌ رنگ خوشم میومد. اتاقم شامل یه تخت بزرگ سفید، میزآرایشم و آینه‌ش از هم جدا بودندو یه قفسه کتاب هم داشتم که بیشتر‌ش پر از کتاب‌های تست برای کنکور بود. پوزخند کم‌رنگی روی لبم نشست. در باز شد و نجمه‌خاتون لیوان رو اورد و داد دستم. بعد گفت:
- دخترم، می‌خوام این چهارشنبه عصری برم سرمزار مَش‌رضا چیزی لازم نداری؟
لبخند کم‌جونی زدم و گفتم:
- قربونت خاتون، برو به سلامت.
لبخندی آروم زد و از اتاق خارج شد من هم از روی تختم بلند شدم و وارد حمام شدم و دوش آب گرم گرفتم با برخورد قطرات آب روی بدنم احساس سبکی بهم دست می‌داد. از حمام خارج شدم، کلاه ربدوشامپر‌م رو روی موهام گذاشتم و شروع کردم به خشک کردنشون. روی لبه تختم نشستم، ناگهان گوشی‌م زنگ خورد به صفحه‌ش نگاهی انداختم، نورا بود؛ جواب دادم:
- الو، جانم؟
نورا با لحنی مملو از نگرانی گفت:
- خوبی حنان؟ ببخشید ظهر این‌طوری رفتم.
لبخند کم‌ رنگی روی لب‌هام نشست آروم گفتم:
- نه‌ بابا فکرش رو هم نکن.
نورا: خب خرِ، خرید‌هات رو بر‌ می‌داشتی!
- مسئله‌‌ای نیست. فعلاً پیش خودت باشن.
نورا: امروز که سرحال بودی، چرا الان زانوی غم بغل گرفتی؟
با لحن مسخره‌ای ادامه داد:
- باز هم جناب شیخ جوش آوردن؟
جناب شیخ رو با تاکید گفت. کشیده بله‌ای گفتم. یکم با هم صحبت کردیم حال پرنیان رو ازش پرسیدم. گفت تصادفش جزئی بود و فقط پاش شکستِ. پرنیان دختر عموی نورا می‌شد، نورا حکم خواهر بزرگ‌تر پرنیان رو داشت چون پرنیان اون‌طور که نورا می‌گفت از بچگی بهش وابسته بود و بیشتر اتفاقاتی که براش می‌افتاد رو به نورا می‌گفت تا پدر و مادرش. بلوز و شلوارک مشکی و سفید‌م رو پوشیدم موهای بلندم رو شونه زدم و بالا بستم، صندل‌های خرگوشیم رو پام کردم و از اتاقم بیرون اومدم و از روی نرده‌های پله سر خوردم و اومدم پایین که فریاد نجمه‌خاتون گوشم‌ رو کر کرد:
- صد بار گفته بودم این‌طوری نیا پایین، میفتی یه بلایی سر‌ت میاد.
خنده صداداری کردم و رفتم تو آشپز‌خونه ‌نجمه‌خاتون اون‌جا مشغول آشپزی بود. از پشت‌ بغلش کردم و گفتم:
- به‌به چه بویی راه انداختی‌ ها، عجب قرمه‌سبزی بشه.
نجمه‌خاتون یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- بسه بچه جون این‌قدر زبون نریز.
با پررویی ساختگی گفتم:
- دلم می‌خواد برای خاتونم زبون بریزم مشکلیِ؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین