جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,268 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
از خاتون جدا شدم، سرش‌ رو چپ و راست تکون داد گفت:
- آخ، بچه، امان از دست تو.
به طرف شیر آب رفت و دست‌هاش رو شست و با یک دستمال پاک کرد اومد طرفم و با لحنی جدی گفت:
- امشب قراره بعد از شام کلی مهمون برامون بیاد.
متعجب پرسیدم:
- چه‌خبره مگه؟
خاتون گفت:
- مثل این که مهدی پسر آقا فرید با سعید پسر آقا حامد دعوا کرده و کار به خون و خونریزی کشیده شده، آقا حامد و خانوادشون هم بابت دیه کنار نیومدن این شد که امشب می‌خوان بیان شیخ مشکلشون رو حل کنه!
اهومی گفتم و از آشپز‌خونه خارج شدم نجمه‌خاتون با صدای بلند گفت:
- برای امشب لباس‌های مناسب بپوش، آقا گفت نمی‌خواد جایی بری.
کلافه باشه‌ای گفتم. بعد از یک ساعت شام آماده شد و بعد از صرف شام به اتاقم برگشتم تا خودم رو آماده کنم. نمی‌دونم چرا پدرم نذاشت برم جایی؟! معمولاً همچین موقع‌هایی جمع، جمع مردونه بود و خانم‌ها اون‌جا جایی نداشتن، خدا به‌خیر کنه.
مانتوعبایی خلیجی رو از تو کمد‌م برداشتم یه پیراهن مشکی راسته و حریر بود با آستین‌های خفاشی و زیر س*ی*نه تنگ می‌شد و نگین‌های آبی کار شده بود. روی میز آرایشم نشستم و چشم‌های درشت و مشکیم رو سرمه کشیدم و ریمل زدم. لب‌هام به طور طبیعی صورتی بودن برای همین رژ نزدم شال آبیم رو خلیجی بستم و صندل‌های پاشنه بلند‌م که مشکی براق بودن و اکلیل آبی داشتن پوشیدم و از اتاقم بیرون اومدم. صدای تق‌تقِ صندلم سکوت خونه رو می‌شکست. از پله‌ها که پایین اومدم خونه رو بر انداز کردم. پذیرایی خیلی بزرگی داشت، پذیرایی دو قسمت بود قسمتی زیر پله‌ها که شامل مبل‌های کرم اسپورت و تلوزیون آخرین‌ مدل میشد. و قسمت‌ دیگه دارای مبل‌های سلطنتی طلایی و کرم و مجسمه‌های گران‌قیمت و قالی‌های دست‌ بافت و پرده‌های سلطنتی و شیک که باز هم رنگ طلایی و کرم داشتند. آشپزخونه از دوتا پذیرایی جدا بود و اتاق‌های خواب همگی طبقه بالا بودند که هر اتاق ست و وسایل خودش رو داشت در ورودی از جنس چوب بود و طرح زیبایی داشت. چشم‌هام به حیاط خونه خورد. حیاطی که از پنجره‌های پذیرایی قابل مشاهده بود. حیاطمون پر از درخت‌های نخل و کُنار بود و بوته‌های گل محمدی داشت گوشه باغ کلبه‌ای کوچک بود، نجمه‌خاتون به همراه مش‌رضا اون‌جا زندگی می‌کرد. مش‌رضا باغبونمون بود اما بعد از شنیدن خبر طلاق خواهر کوچیکش زهره سکته کرد و از دنیا رفت. نجمه‌خاتون و مش‌رضا عاشق هم‌دیگر بودند. تا جایی که یادم میاد همیشه، به هم دیگه دل و قلوه می‌دادن؛ نگاه‌‌های عاشقانه‌شون به هم رو می‌دیدم هوای هم‌دیگر رو داشتن و خوب کار می‌کردن پدرم که خیلی از مش‌رضا راضی بود بنده خدا همیشه مطیع اوامر پدرم بود. قبل از این که مش‌رضا از دنیا بره نجمه‌خاتون خیلی قوی بود و صورتش جوون‌تر بود اما بعد که از دنیا رفت اون چهره جوون جاش رو به یه صورت پر از چین و چروک و موهایی هم رنگ دندون‌هاش داد. تا یه مدت بی‌وقفه کار می‌کرد و اصلاً استراحت نمی‌کرد؛ می‌گفت اگه کاری‌ نکنم فقط داغ دلم تازه می‌شه. شب‌ها رو با گریه صبح می‌کرد و فقط براش نماز می‌خوند و از خدا براش طلب آمرزش می‌کرد. عشق اون دو تا واقعاً افسانه‌ای و قابل پرستش بود..... نمیدونم چه‌قدر زمان گذشت؟ با صدای نجمه‌خاتون به خودم اومدم:
- قربون دختر ماه‌م بشم که همیشه زیباست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با نگاه تحسین برانگیزی ادامه داد:
- لباس‌ات خیلی قشنگ و مناسبِ.
تشکری کردم که صدای قدم‌های پدرم نگاهم ‌رو به سمت پله‌ها گرفت. لباس‌های مردانه عربی که شاملِ دِشداشه سفید و بِشِت قهوه‌ای روشن و عِقال و چِفیه و صندل عربی مردانه پوشیده بود که جذبه‌اش رو هزاران برابر می‌کرد. با اخم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و به زبان عربی گفت:
- نجمه‌خاتون، یه نفر رو استخدام کردم که منقل و چای و قهوه رو حاظر کنه، مجلس امشب رو حیاط پشتی برگزار می‌کنیم؛ برو بر کارش نظارت کن.
خاتون چشمی گفت و از پیش ما رفت. پدرم هم نگاهی گذرا به من اندخت و رفت. بعد از ده دقیقه مهمون‌ها اومدن. به طرف حیاط پشتی رفتم، دو تا خانواده اومده بودن و چند نفر از ریش‌سفید‌های طایفه، نجمه‌خاتون من رو با خانواده‌ها آشنا کرد به خانم قد کوتاه و فربه‌ای اشاره کرد و گفت:
- ایشون صفیه خانم هستند.
صفیه هم به نشونه‌ی احترام سرش رو برام پایین آورد که من هم با لبخند سری تکون دادم و ابراز خوش‌بختی کردم.
نجمه‌خاتون به یه آقای فربه با قدی که نسبتاً یکم از صفیه بلندتر بود اشاره کرد. حدس می‌زدم همسر صفیه باشه و بله حدسم درست بود اون‌طور که نجمه می‌گفت همسر صفیه، همون آقا حامد بود. با اون هم سلام علیک کردم به همین ترتیب با اون یکی خانواده هم که از طایفه خودمون بودن هم آشنا شدم. زکیه خانم و آقا فرید و پسرشون مهدی. آقا فرید سر صحبت رو باز کرد و با ناراحتی گفت:
- والا شیخ همون‌طور که تلفنی هم خدمتتون عرض کردم، پسر‌ ما جوونی کرده خام بوده با پسر آقا حامد دعوا کرده و کار به خون و خونریزی کشیده شده. ما اشتباه پسرمون رو قبول داریم اما خانواده آقا حامد کوتاه نمیان.
صفیه خانم با اخم گفت:
- والا جناب شیخ من پسرم رو از راه نیاوردم، معلوم نیست بچه‌‌م کی به هوش میاد الان بیمارستان بستریِ، من مادرم چه‌طور می‌تونم جگر گوشم رو، گوشه بیمارستان ببینم دراز به دراز افتاده و کوتاه بیام؟
پدرم با لحن جدی که چاشنی اخم کم رنگ داشت گفت:
- حق با شماست، صفیه خانم، اما شما باید...
به مهدی اشاره کرد و ادامه داد:
- خامی این جوون رو هم در نظر بگیرید.
صفیه خانم با تحکم گفت:
- من تا نبینم جوونم سُر و مُر و گنده جلومِ هیچ چیز رو در نظر نمی‌گیرم. این جوون هم باید تقاص کارش رو بده حداقل امشب می‌فرستمش زندون.
زکیه خانم با التماس گفت:
- تو رو خدا جناب شیخ نمی‌تونم بذارم پسرم بره زندون.
پدرم گفت:
- همگی آروم باشید، اون‌طور که آقا فرید گفت قبل از این که مهدی چاقو بکشه به پسر شما، پسرتون به خانواده مهدی توهین کرده و مهدی هم رگ غیرت‌ش اون رو وادار کرده چاقو بکشه، پس پسر شما هم مقصره آقا حامد!
صفیه خانم با غیض روش رو برگردوند پدرم بی‌توجه بهش ادامه داد:
- از این رو تصمیم من همینه، چون پسر شما به خانواده مهدی توهین کرده و مقصره پس باید تخفیف ویژه‌ای تو دادن دیه به خانواده‌ش بدید.
بزرگانی که اومده بودند هم حرف پدرم رو تایید کردن و موافقت کردن.
اون‌شب هم به نفع خانواده‌ی مهدی تموم شد. با خودم فکر کردم کاش پدرم این عدالت رو در حق من هم رعایت می‌کرد. مثلاً به جای این که از دست‌هاش برای کتک زدن من استفاده کنه، نوازشم می‌کرد؛ من رو همیشه مهمون آغوشش می‌کرد. من رو از مهر و محبتش دریغ نمی‌کرد، تکیه‌گاهم می‌شد، تو سختی‌ها کنارم می‌موند. به خودم که اومدم دیدم تو اتاقم هستم، اشک‌هام مثل بارون روی گونه‌هام می‌ریختند و اون‌ها رو خیس می‌کردند خودم رو پرت کردم روی تخت و صدای هق‌هقم رو توی بالش خفه کردم.
***‌
با حس سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم، آروم از روی تختم بلند شدم تا خودم رو تو آینه دیدم یه متر پریدم هوا؛ این من بودم؟ شبیه جن‌ها شده بودم موهام به هم ریخته بود و سرمه و ریمل چشم‌هام دور تا دور چشم‌هام رو کثیف کرده بود و مانتوعباییم هنوز تنم بود.
لباسم رو با یه بلوز کوتاه سبز آستین بلند و یه شلوار سفید گل‌گلی راحتی عوض کردم و با پد آرایشی، آرایشم رو پاک کردم. بعد از این‌ که دستشویی رفتم و صورتم رو شستم لپ‌تابم رو برداشتم و یه آهنگ باحال پلی کردم. عینک مطالعه‌م رو به چشم‌هام زدم و مشغول وب گردی شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- اون‌قدر تو بحر اینترنت رفته بودم که متوجه گذر زمان نشدم. با صدای گوشیم به خودم اومدم و به صفحه نگاه کردم، نیایش بود.
گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
- سلام بفرمایید؟
نیایش: سلام، چه‌طوری، خوبی؟
- ممنون، مرسی.
نیایش: هنوز هم مثل قبلاً هستی.
بی‌حوصله گفتم:
- وای، نیایش کاری داشتی؟
نیایش: وای، چته خب؟ خواستم بگم اطلاع دادن آخر همین ماه نتایج کنکور میاد.
با شنیدن اسم کنکور استرس گرفتم حس نامفهومی داشتم. حسی ترکیب از استرس، شادی، غم، نگرانی... اما اونی که بیشتر حس می‌شد نگرانی بود. اگه رتبه خوبی نیارم پدرم معلوم نیست من رو کجا می‌فرسته؟
نیایش: چی‌ شدی؟
- هیچی ممنون که اطلاع دادی.
خواستم قطع کنم که گفت:
- امروز تولدمِ، خوش‌حال میشم بیای. تو و نورا دعوتید!
با لبخند گفتم:
- با نورا صحبت می‌کنم، اگه اومد من هم میام، باز هم ممنون.
نیایش: خواهش می‌کنم عزیزم.
قطع کرد. نیایش هم‌کلاسی سال آخر دبیرستانم بود، اون‌موقع‌ها تو مدرسه از همه‌چیز با خبر بود و آمار تک‌تک بچه‌ها رو داشت. تو مدرسه معروف بود به نیایش‌ بی‌بی‌سی. به خاطر همین ازش بدم می‌اومد. چون تو کار همه دخالت می‌کرد و به قول معروف نخود هر آشی می‌شد. دو تا برادر داشت، سهراب و شاهین که هر روز یکیشون دنبال نیایش می‌اومد. سهراب برادر بزرگش بود و شاهین بچه وسطی و خود نیایش هم تک دختر خانواده و دوردونه باباش بود. برای همین همیشه بهش حسودیم می‌شد، یادمه باباش روز آخر تو مدرسه براش جشن آخر سال گرفت و خودش هم از کارش زده بود و مدرسه‌ ما اومده بود. دوست‌هاش دورش جمع شده بودند و با هم شادی می‌کردند، با گوشی پدرش عکس می‌گرفتند و به هدیه‌های نفیسی که پدرش براش آورده بود با ذوق نگاه می‌کردن بعضی‌ها هم حسودیشون می‌شد. نیایش با من خوب بود اما من دوستش نداشتم، خب، شاید چون اون عشق زیادی از پدرش دریافت می‌کرد و اون عشق رو با دیگران هم به اشتراک می‌گذاشت. اما من چه‌طور چیزی رو که دریافت نکردم و ندارم رو با دیگران به اشتراک بگذارم؟ به همین خاطر این حسادت بذر تنفر رو تو دلم کاشته بود. اون روز من از کلاسی که از هیاهوی بچه‌ها شلوغ شده بود بیرون زدم و یه گوشه حیاط زار زدم. با یادآوری این خاطره قطره اشکی از چشم‌هام چکید و روی گونه‌م سر خورد، اشکم رو پس زدم و شماره نورا رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
نورا: به‌به چشممون به جمال حنان خانم روشن شد!
- آخه گوساله پشت تلفن چه‌طوری جمالم رو می‌بینی؟
نورا: صورتت رو تصور می‌کنم آقایی!
- اَه‌ چندش، خدایی سینگلی بهت فشار آورده‌ هزیون میگی.
خندید و گفت:
- یعنی حنان کفشم بدجور هوس کرده کتکت بزنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
خودم هم خندم گرفته بود. گفتم:
- امروز نیایش‌ بی‌بی‌سی بهم زنگ زد.
جدی شد و گفت:
- خب؟
گفتم:
- هیچی جشن تولد دعوتمون کرده.
نورا: خودش؟
- نه باباش، خب خودش دیگه.
نورا: اوکــی، باشه شبِ؟
- نپرسیدم!
نورا: خب زنگ بزن بپرس، چی بپوشیم حالا؟
- نورا خودت بپرس. خودت می‌دونی من ازش خوشم نمیاد.
نورا: اگه خوشت نمیاد چرا می‌خوای به تولدش بری؟
- حوصله‌‌م سر رفته می‌خوام برم بیرون خب.
نورا: باشه خودم می‌پرسم، نگفتی چی بپوشیم؟
- لباس‌هایی که خریدیم؟
نورا: عالیه دختر چرا به فکر خودم نرسید؟
- خب تو مغزی برای فکر کردن نداری.
خندیدم که شاکی گفت:
- خیلی الاغی.
با پررویی تمام گفتم:
- اختیار داری الاغی از شماست.
یکم با هم فک زدیم و بعدش قطع کردیم. نورا از نیایش زمان و مکان جشن رو پرسید و بهم زنگ زد؛ گفت جشن از ساعت شش عصر شروع میشه. گفت ساعت پنج میاد دنبالم، بریم خونه‌ش و با هم آماده بشیم. باید یه‌طوری بابام رو دک می‌کردم، نجمه‌خاتون می‌تونست کمکم کنه، از اتاقم بیرون رفتم و دیدم نجمه‌خاتون تو حیاط مشغول آب دادن به گلدان‌های شمعدانی کنار باغچه بود. رفتم طرفش و گفتم:
- نجمه‌خاتون میشه کمکم کنی؟
نجمه‌خاتون: جانم مادر، بگو؟
- الهی فدات بشم، امشب تولد یکی از دوست‌هامِ. قرارِ ساعت پنج نورا بیاد دنبالم با هم بریم... ‌ ‌
می‌خواستم ادامه حرفم رو بزنم که گفت:
- می‌خوای کمک کنم آقا نفهمِه، هوم؟
گفتم:
- دقیقا همینِ.
نجمه‌خاتون خندید و گفت:
- اونش با من‌، خوش بگذره عزیز دلم.
برق چشم‌هام رو می‌تونستم حس کنم، جدی شد و گفت:
- تولد کدوم دوستتِ؟
گفتم:
- نیایش اشرفی.
خاتون شیلنگ رو بست و کنار گذاشت و گفت:
- همون هم‌کلاسی سال آخرت؟
با سر تایید کردم که اجازه رفتن رو بهم داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از صرف ناهار در کنار پدر گرامی و نجمه‌خاتون گل، تلوزیون رو روشن کردم و ماهواره رو گرفتم یه فیلم خارجی اکشن گذاشته بودن. تو بحر فیلم رفته بودم که آلارم گوشیم من رو به خودش آورد. ساعت ۴:۵٠ بود‌، تلویزیون رو خاموش کردم و به طرف اتاقم رفتم و یه شلوار جین پوشیدم و بالاش یه مانتو کوتاه آبی آسمونیِ نخی پوشیدم و شال سفیدم رو هم سر کردم. دلم خواست یکم رژ بزنم، رژ صورتیِ ماتم رو برداشتم و روی لب‌هام کشیدم، کیف دستیم رو برداشتم و توش ادکلنم و گوشیم و رژ‌‌م رو گذاشتم که تلفنم زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم؛ نورا بود. بدون این که جواب بدم گوشیم رو خاموش کردم و از اتاقم بیرون زدم‌‌. از جاکفشی دَم در کفش‌های اسپرت سفید و آبیم رو برداشتم و سریع پام کردم و از خونه خارج شدم که سر کوچه ۲٠۶ نورا رو دیدم. به طرفش دویدم و سوار شدم.
نورا: جونم، عشق کردم با دویدنت!
- جان من فک نزن راه بیوفت.
با این حرفم نورا راضی به ساکت شدن شد و راه افتاد. بعد از بیست دقیقه به خونه‌ش رسیدیم.
نورا: بیا بریم اول آماده‌ت کنم.
- لازم نیست، خودم حاضر میشم.
نورا: هرطور راحتی.
باهم وارد اتاقش شدیم، اتاقی با ست قرمز و سفید داشت. کمد‌هاش قرمز بود و تاج تختش راه‌راهی قرمز و سفید بود و رو تختی قرمز داشت. قالیش هم سفید بود و میز آرایش قرمز داشت. روی صندلی میزآرایشش نشستم و شروع کردم به آرایش کردن. رژ‌م به لباسم می‌اومد پس فقط چشم‌هام رو آرایش کردم. موهام رو هم باز گذاشتم و فرِ بلند کردم‌شون. لباسم رو که نورا برام روی تخت گذاشته بود پوشیدم. واقعا تو اون لباس عروسکی محشر می‌شدم. کفش‌های سفید‌م رو هم پام کردم و بیرون منتظر نورا شدم‌ تو پذیراییش روی مبل نشستم. بعد از چند دقیقه نورا هم آماده شد. لباس‌هامون ست بودن و واقعا بهمون می‌اومدن. روبه نورا گفتم:
- وای نورا الان میری اون‌‌جا حتی دل دخترها هم واست ضعف میره چه برسه به پسرا!
نورا نگاه خودشیفه‌ای به من کرد و گفت:
- معلومه.
بعد هم هر دو با هم خندیدیم. بعد پوشیدن مانتو و روسری از خونه بیرون زدیم و به آدرسی که نیایش داده بود رفتیم. بعد از نیم ساعت، نورا جلوی یه ویلای شیک نگه داشت. یه ویلایی که دیوار‌هاش سنگ‌کاری شده و نور طلایی داشت دو تا نگهبان که میکروفون تو گوششون بود و کت و شلوار مشکی به تن داشتند در ویلا رو برامون باز کردند. نورا ماشین رو پارک کرد‌ حس خوبی نداشتم احساس می‌کردم نباید می‌اومدم. برای نورا عادی بود چون همیشه با خانواده‌ش همچین جاهایی می‌رفت. نورا با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
- دختر این‌جا عجب باحاله.
با نگرانی گفتم:
- من می‌ترسم.
نورا: ول‌کن بابا نترس.
دستم رو گرفت و باهم وارد شدیم جای شلوغی بود، مهمونی مختلط بود و زن و مرد با هم وسط می‌رقصیدند و بعضی‌ها نوشیدنی الکلی می‌خوردن چیز‌هایی به نام حیا، حجاب اون‌جا غریبه بودند. اولین بار بود که همچین مهمانی می‌اومدم. با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم که چشمم به دختری برنزه با چشم‌های عسلی و صورتی کشیده و لب‌هایی قلوه‌ای که رژ قرمز جیغ داشتند و دماغی که از دور عملی بودنش پیدا بود و پیراهنی یقه قایقی قرمز که تا باس*ن تنگ می‌شد و تا رون‌ها چاک داشت خورد به طرفم اومد و بغل‌ام کرد از برخورد بدنش باهام مور مور و چندشم شد از خودم جداش کردم که گفت:
- وای چه‌قدر نازی تو دختر، محشر شدی!
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
- متشکرم، شما؟
با دلخوری گفت:
- نیایشم نشناختی؟
با همون لبخند تصنعی گفتم:
- نه، آخه خیلی تغییر کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
خندید و ازم سراغ نورا رو گرفت. به طرف دیگه‌ای سرم رو کج کردم که دیدم نورا یه لیوان نوشیدنی دستشه. تعجب کردم! اون از کی الکل می‌خورد که من نمی‌دونستم؟ به سمت نورا اشاره کردم که نیایش به طرفش رفت.
یه گوشه تنها نشستم با دیدن دستی که به طرفم دراز شده بود سرم رو بالا گرفتم:
- خانم خشگله، افتخار یه دور رقص رو بهم میدی؟
خدای من، شاهین بود. اما افسوس که تو عالم خودش نبود. دستش رو محکم پس زدم که یه دور، دور خودش چرخید و با خنده‌ای که یه لحظه برام خیلی چندش شد، صورت‌ش رو نزدیک صورتم آورد. نگاهم بین چشم‌های‌ آبی تیره‌اش در حال گردش بود گفت:
- این قیافه برام خیلی آشنا و جذابِ.
از شدت بوی گند الکل سرم رو عقب آوردم و محکم پرتش کردم که پخش زمین شد و همه دورش جمع شدند. از اون‌جا دور شدم که نورا رو دیدم که در حال خوش و بش بود با عصبانیت صداش زدم:
- نورا؟
خندید و کشیده گفت:
- اِ؟ حنان اومدی؟ معرفی می‌کنم دوست‌پسر خوشگلم مانی.
مانی هم خنده دندون‌نمایی کرد و نورا رو تو بغ*لش فشرد.
از عصبانیت فکم منقبض شد سرخی صورتم رو حس می‌کردم این چه سگ‌دونی بود که اومدم؟
یه لحظه از خودم و نورا متنفر شدم، صدای بلند موسیقی رو مخم رژه می‌رفت، طاقتم طاق شده بود. محکم دست نورا رو گرفتم و کشون‌کشون با خودم بردمش بیرون مانی گفت:
- دوست دخترم رو کجا می‌بری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خونه بخت.
مانی: آره، آره ببر من هم میام پیشتون تو دوست دخترم نمی‌ش...‌ .
نذاشتم ادامه بده و محکم کوبوندم تو دهنش که از دماغش خون اومد خنده عصبی کرد و گفت:
- من عاشق دختر‌های وحشی‌ام.
اون‌قدر عصبانی بودم که کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد. گفتم:
- خفه شو عوضی، دهن کثیفت رو ببند.
از اون مهمونی شیاطین بیرون اومدیم. نورای بی‌هوش رو گذاشتم صندلی عقب خودم ماشین رو روندم. من رو باش غصه بدون کادو اومدنم رو می‌خوردم دخترِ بی‌نزاکت لیاقتش رو هم نداشت. زیاد رانندگی بلد نبودم اما یه چیزایی دست و پا شکسته می‌دونستم همون‌ها هم کمک کرد تا به مقصد مورد نظرم برسم. وارد پارکینگ ساختمون شدم و ماشین رو پارک کردم نورا رو بغل کردم و از پارکینگ خارج شدیم و به طرف آسانسور رفتیم و سوار شدیم. هیکل نورا برای من خیلی سنگین بود با هزار بدبختی رمز واحدش رو زدم و وارد خونه شدیم. اون رو تو تختش گذاشتم و کفش‌هاش رو از پاش بیرون آوردم و از کشو یه دستمال مرطوب برداشتم و صورت‌ش رو پاک کردم. از اتاقش اومدم بیرون و نگاهی به ساعت دیواری کردم، ساعت دوازده شب بود. البته ما زیاد اون‌جا نموندیم ولی چون ویلا خارج از شهر بود یکم مسیر دور می‌شد. با این وضع نمی‌تونستم از این‌جا برم به همین‌خاطر زنگ زدم به نجمه‌خاتون و گفتم اگه بابا سراغم رو گرفت بگو امشب پیش نورا می‌مونه. از کمد نورا تاپ و شلوارک برداشتم و پوشیدم و رفتم اتاق رو‌به‌روی اتاق نورا توجهی به وسایلش نکردم و خودم رو پرت کردم روی تخت‌. نمی‌دونم چه‌طوری خوابم برد. ‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با بوی خوش کیک خواب از سرم پرید بیدار شدم و کِش و غوسی به بدنم دادم. چشم‌هام تار می‌دید، از روی تخت بلند شدم در حالی که چشم‌هام رو می‌مالوندم به طرف آشپزخونه رفتم.
- به‌به چه کردی نورا خانوم!
بدون این‌ که بهم نگاه کنه شروع کرد به برش زدن کیک و گفت:
- صبحت به‌خیر.
یه برش کیک برداشتم و گازی ازش زدم. که گفت:
- برو صورتت رو بشور.
در حالی که دهنم پر بود گفتم:
- باشه مامان‌ بزرگ.
سری کج کردم و تیکه کیک رو گذاشتم روی میز غذاخوری و به سمت دستشویی رفتم بعد از انجام کار‌های مربوطه خارج شدم و رفتم روی میز غذا‌خوری نشستم. متعجب گفتم:
- وا؟ نورا چرا پکری؟ چیزی شده؟
نورا کلافه گفت:
- نه، چیزی نشده.
خواست از آشپزخونه بره بیرون که برگشت و گفت:
- من همه چیز دیشب رو به یاد آوردم، واسه چی نذاشتی پیش مانی بمونم هوم؟ حسودیت می‌شد؟ هه، فکر کردم من هم مثل همه رفیقی دارم که بشه بهش تکیه کرد.
چشم‌هام از تعجب چهار تا شده بود. این‌ها چی بود نورا می‌گفت؟ اون اصلا این‌طوری نبود؟ گفتم:
- یعنی تو به یاد نیاوردی می‌خواست باهات چی‌کار کنه؟
نورا به سمتم اومد و گفت:
- اون عشقم بود می‌فهمی؟ یه عمر منتظر بودم من رو به چشم یه زن نگاه کنه!
با تعجب گفتم:
- ولی اون آدم درستی نبود!؟ اون دیشب... دیشب... .
نذاشت حرفم رو ادامه بدم که با عصبانیت گفت:
- بسه، گند زدی به زندگیم؛ از این‌جا گمشو بیرون.
اشک تو چشم‌هام جمع شد مات و مبهوت به چهرهش نگاه می‌کردم بعض گلوم رو خفه کرده بود، ولی من نمی‌خواستم بهش صدمه بزنم؛ می‌خواستم نجاتش بدم. اون هیچ‌وقت در مورد مانی بهم چیزی نگفته بود. با سرعت از آشپزخونه خارج شد و رفت تو اتاقش در رو هم بست که صدای بدی ازش اومد. اشک‌هام امون ندادن بهم و تند‌تند روی گونه‌م می‌ریختند. وسایلم رو جمع کردم و از خونه نورا زدم بیرون. همه چیز رو برداشتم به‌جز لباسی که باهاش ست کرده بودم. پاهام سست شده بودن. به‌ زور اون‌ها رو روی زمین می‌کشیدم. تو خیابون‌ها راه می‌رفتم و نفس‌نفس می‌زدم. جونی برام نمونده بود، چشم‌هام تار می‌دید نمی‌تونستم رهگذر‌ها رو واضح ببینم. سردی دست‌هام رو حس می‌کردم. همه چیز برام تاریک شد و دیگه چشم‌هام توانایی دیدن نداشتن، صدای هیاهوی مردم که دورم جمع شده بودند رو می‌شنیدم اما زبونم قفل بود و برای صحبت کردن من رو یاری نمی‌داد. چشم‌هام رو باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. روی دستم سِرُم وصل بود. نجمه‌خاتون سر‌ش رو تختم گذاشته بود و از فرط خستگی خوابیده بود. با تکونی که خوردم اون هم چشم‌هاش رو باز کرد تا من رو دید گفت:
- ای‌ خاک بر سرم مادر، خوبی؟ جاییت درد می‌کنه؟ آخه چرا دختر نازم با اون قد رعناش باید این‌جا خوابیده باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
لبخند تلخی زدم و آروم لب زدم:
- خوبم خاتون، چند روزه این‌جام؟
خاتون گفت:
- سه روزِ مادر. نباید می‌گذاشتم بری آخه چی‌شد که آوردنت بیمارستان؟
نمی‌دونستم چه جوابی‌ بهش بدم؟ بگم دوستم رو از یه آدم کلاش نجات دادم بهش بر خورد من رو از خونه‌ش انداخت بیرون؟ بگم تولدی که رفتم مهمونی مختلط بود؟
نفس عمیقی کشیدم که قلبم درد گرفت گفتم:
- صبح رفته بودم نون بگیرم واسه صبحونه چون چیزی نخورده بودم ضعف کردم و بعدش هم که شما می‌دونید.
نجمه‌خاتون با لحنی غم‌انگیز گفت:
- چرا نورا به داد‌ت نرسید؟
لبخندی پر درد زدم:
- چون صبح که بیدار شدم دیدم دانشگاه رفته.
طبق معمول شروع کرد به قربون صدقه رفتنم. کار‌های ترخیصم انجام شد و با نجمه‌خاتون به خونه برگشتیم. وارد اتاقم شدم که نجمه‌خاتون با یه کاسه سوپ داخل اومد و گفت:
- بخور مادر جون بگیری.
تشکری کردم و اون هم رفت چندی بعد پدرم وارد اتاق شد. آب دهن‌م رو قورت دادم، حتما می‌خواد سین‌جیمم کنه. حالا جواب اون رو چی بدم؟ اون که مثل نجمه‌خاتون ساده دل نبود. روی صندلی کنار تختم نشست، آروم و خونسرد گفت:
- ازت نمی‌پرسم سه روز پیش چه اتفاقی برات افتاد چون یا دروغ میگی یا اصلاً نمیگی، برام هم مهم نیست.
سیگارش رو با فندک طلاییش روشن کرد، کامی عمیق ازش گرفت و ادامه داد:
- من نمی‌تونم تحملت کنم، چون مایه ننگ من هستی. من آبرو دارم، نمی‌تونم بذارم آدمی مثل تو اون رو از بین ببره، واسه همین می‌خوام که از ایران بری.
می‌خواستم چیزی بگم که جلوتر از من گفت:
- نظرت برام مهم نیست، کارهای رفتنت رو انجام دادم. آخر همین هفته میری عربستان و اون‌جا تحصیل می‌کنی.
از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. قبل از این‌که از اتاق خارج بشه گفتم:
- ولی قرار ما این بود که اگه رتبه خوبی نیاوردم این کار رو کنی، هنوز که چیزی مشخص نشده.
پوزخندی زد و طرفم برگشت برای بار دیگه کامی از سیگارش گرفت و گفت:
- قرارمون؟ هه، خوب شد یادم انداختی، رتبه‌های کنکور مشخص شد اتفاقاً رتبه خوبی آوردی.
با لحن مسخره‌ای گفت:
- تبریک میگم!
دست‌زد و ادامه داد:
- اما خونه من جایی برای کسایی که میرن مهمونی مختلط و نوشیدنی می‌خورن نداره.
شانس آوردی این‌طوری مجازاتت می‌کنم چون دست و پام بسته‌ست و نمی‌خوام آبروم تو طایفه از بین بره.
چشم‌هام از تعجب چهار تا شد، پس می‌دونست! پوزخند پر رنگی زد و گفت:
- آره تعجب کن، چون من تحقیقات خاص خودم رو دارم.
این رو گفت و از اتاقم بیرون زد. من موندم و بدبختی‌هام. تصمیم گرفتم سایت رو چک کنم ببینم چه رتبه‌ای گیرم اومده و بعدش یکم با پدرم صحبت کنم شاید راضی شد. لپ‌تاپم رو باز کردم و وارد سایت شدم تا نتایج کنکور رو ببینم، چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم، باورم نمی‌شد همچین رتبه بالایی آورده باشم. از شدت ذوق و شادی قطره اشکی از چشم‌هام چکید. اگه مادرم الان پیشم بود، حتما کلی خوشحال می‌شد. دلم به حال خودم سوخت. اگه به اون جشن تولد نکبتی نمی‌رفتم مجبور نبودم برم عربستان، شاید حتی رفتار پدرم هم باهام بهتر می‌شد. از اتاقم خارج شدم و به طرف اتاق کار پدرم رفتم در و زدم که گفت:
- بیا داخل!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
اون نمی‌دونست من هستم، چون اگه می‌دونست من رو تو اتاقش راه نمی‌داد. وارد شدم و در رو بستم، همون لحظه، بی درنگ همون‌جا زانو زدم و با التماس گفتم:
- بابا تو رو خدا من رو جایی نفرست، قول می... ‌
نذاشت حرفم ادامه پیدا کنه خیلی خونسرد گفت:
- گفتم که نظرت برای من مهم نیست، حالا هم برو بیرون.
بی‌توجه به حرفش ملتمسانه ادامه دادم:
- بابا قول می‌دم فقط برم دانشگاه و بیام به‌ خدا با دوست‌هام هم قطع رابطه می‌کنم‌‌...
دوباره جلوی حرف زدن من رو گرفت و با عصبانیت فریاد زد:
- گفتم برو بیرون، من رو بابا صدا نزن لعنتی!
به خوردم که اومدم دیدم دوباره اشک‌هام مهمون گونه‌هام شدند. بغض شدیدی راه تنفسم رو بسته بود. مثل این که نجمه‌خاتون متوجه این داد و فریاد‌ها شده بود چون سراسیمه وارد شد و من رو از اتاق خارج کرد و برد تو اتاقم با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
- دخترم چی شده؟
اشک‌هام به هق‌هق تبدیل شده بود نجمه‌خاتون آروم بغلم کرد و موهایی‌ که باز گذاشته بودمشون رو نوازش می‌کرد گفت:
- گریه نکن عزیزم، گریه نکن دردت به‌جونم!
هق‌هقم بیشتر شد به آغوشش خیلی نیازمند بودم به اون آغوشی که بوی مهر مادرانه رو می‌داد!
یکم که آروم‌تر شدم گفتم:
- بابا ‌می‌خواد من عربستان برم.
همون‌طور که موهام رو نوازش می‌کرد با لحن نگرانی گفت:
- کی می‌خواد بری؟
گفتم:
- آخر همین هفته، نمی‌دونم چی‌کار کنم خاتون!؟ من نمی‌خوام برم، من نمی‌تونم بدون شما زندگی کنم.
نجمه‌خاتون با لحن مطمئنی گفت:
- نگران نباش دخترم، پدرت از سر عصبانیت یه حرفی زده، مطمئنم اون هم طاقت دوری تو رو نداره‌.
پوزخندی به جمله آخر خاتون زدم، هه، چه خوش‌خیال بود. مطمئنم بابام تصمیمش رو عملی می‌کنه! اگه واقعا براش مهم بودم که این‌طوری رفتار نمی‌کرد. اما آغوش خاتون برای بار هزارم کار خودش رو کرده بود.
***
تو این چند روز پدرم نسبت به قضیه رفتنم حرفی نمی‌زد، فکر کنم حق با نجمه خاتون بود و حرف‌هاش از سر عصبانیتِ دیروز انتخاب رشته کردم از بچگی به مهندسی علاقه داشتم و همیشه تو دفتر نقاشیم ساختمون‌هایی با خلاقیت خودم می‌کشیدم. به‌خاطر همین معماری رو انتخاب کردم رتبه‌م طوری بود که می‌تونستم پزشکی هم برم اما اصلا با روحیه‌م سازگار نیست. خیلی وقتِ که از نورا خبری ندارم. بی‌معرفتِ بی‌وجدان چه‌طور تونست به همین راحتی من رو فراموش کنه؟
از اتاقم خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه که دیدم خاتون اون‌جا نیست خواستم برم بیرون که صدای پدرم من رو سرجام میخ‌کوب کرد:
- امشب وسایلت رو جمع کن که عازم عربستانی!
به طرفش برگشتم خیلی جدی و سرد نگاهم می‌کرد. خدایا چی‌كار کنم؟ پس حرفم درست در اومد بابا حرفش رو عملی می‌کنه.
- اگه اسمت جز کسانی بود که رشته معماری قبول شدند، کمکت می‌کنم تو یکی از دانشگاه‌های ریاض ثبت‌نام کنی، پروازت هم ساعت نه و نیمه.
این گفت و رفت. به ساعت نگاه کردم ساعت هفت شب رو نشون می‌داد. به طرف کلبه نجمه‌خاتون رفتم و شام رو با هم اون‌جا خوردیم بعد از شام به طرف ساختمون ویلا رفتم و وارد اتاقم شدم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم تقریبا همه چیز رو برداشتم که دیدم نجمه‌خاتون کنار در ایستاده، یه پلاستیک پر از تنقلات رو به سمتم گرفت و گفت:
- تو که اصلا به خودت نمیرسی اون‌جا هم من پیشت نیستم تا ازت مواظبت کنم پس این رو با خودت ببر.
پریدم و بغلش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از این که کلی قربون صدقه‌م رفت و تو بغل هم گریه کردیم، از هم جدا شدیم و بالاخره تونستم آماده بشم. همراه با چمدون و ساکم از ویلا بیرون زدیم، کمتر از ده دقیقه بعد یه ماشین جلو پام نگه داشت. یکی از راننده‌های پدرم بود. مثل این که بابام بهش گفته بود من رو تا فرودگاه برسونه. هنزفری‌هام رو تو گوشم گذاشتم و به موسیقی غمگین بی‌کلام گوش می‌دادم. اشکی تو چشم‌هام نمونده بود که بریزم، فقط خودم رو به خدا سپردم چون جز اون کَس دیگه‌ای نمی‌تونه مواظب من باشه‌.
وقتی رسیدم فرودگاه ساعت نه شده بود، همراه چمدون و ساکم پیاده شدم. داشتم وارد فرودگاه می‌شدم که یکی از پشت دست‌هاش رو روی چشم‌هام گذاشت. متعجب به طرفش برگشتم! از چیزی که می‌دیدم تعجب کردم، نورا بود.
با صورتی رنگ پریده و با چشم‌های به غم نشسته نگاهم می‌کرد با تعجب پرسیدم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سریع بغلم کرد و با گریه گفت:
- ببخشید حنان، ببخشید!
لبخند غمگینی زدم و کمرش رو نوازش کردم و گفتم:
- خیلی وقته بخشیدمت، بزغاله.
ازم جدا شد و با ذوق به طرفی اشاره کرد، به اون طرف نگاه کردم که دیدم یه راننده مشغول در آوردن چمدون‌ها از صندوق ماشین بود. گفت:
- من هم باهات میام.
با تعجب گفتم:
- تو از کجا می‌دونی من دارم میرم؟
بعد از این که چمدون‌هاش رو گرفت با هم وارد فرودگاه شدیم و بلیط به دست تو سالن انتظار نشستیم. که نورا شروع به تعریف ماجرا کرد:
- همه‌ چیز از موقعی شروع شد که پرهام برادر پرنیان از کانادا برگشت، اون‌ موقع من چهارم راهنمایی بودم. وقتی پرهام برگشت همه مهمونی خونه عمو علی بابای پرنیان دعوت بودیم اون‌شب من با مانی آشنا شدم. مانی همکلاسی پرهام بود و دوست‌های صمیمی بودند. پرهام اون‌موقع دوازدهم بود. مانی خیلی با محبت و خوش‌برخورد بود و البته خیلی هم خوش‌قیافه بود. اون‌شب کل دخترای فامیل مجذوبش شدند من هم مثل همون‌ها. روز و شب کارم شده بود دعا کردن واسه این‌که دوباره ببینمش سال‌ها گذشت و دعای من مستجاب نشد. تولد نیایش که دیدمش خیلی تعجب کردم، دوباره اون حسی که بهش داشتم زنده شد. وقتی به طرفم اشاره کردی و نیایش اومد پیشم اولین سوالی که ازش پرسیدم دلیل وجود مانی بود. اون هم گفت مانی از فامیل‌های دورشون میشه اما دوست صمیمی سهراب برادرشه. وقتی دیدم با یه دختر دیگه داره حرف می‌زنه و می‌خنده حسودیم شد. آتیش گرفتم حرصم رو سر نوشیدنی خالی کردم.
مابقی اتفاقات رو دیگه خودت می‌دونی. صبح روز بعدش وقتی بیدار شدم هنوز کامل حالم خوب نشده بود واسه همین اون حرف‌ها رو بهت زدم. وقتی فهمیدم چه گندی بالا آوردم سریع سوار ماشینم شدم و رفتم خونتون اما کسی نبود. به ‌نجمه‌خاتون زنگ زدم که گفت بیمارستانی و حالت حسابی بد شده، دیگه جرعت نکردم بهت پیامی بدم یا زنگ بهت بزنم چون اصلاً نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. دیروز به نجمه‌خاتون زنگ زدم و حالت رو پرسیدم بهم گفت می‌خوای بری عربستان و کل ماجرا رو برام تعریف کرد. من هم از دانشگاهم انتقالی گرفتم و تو یکی از دانشگاه‌های اون‌جا ثبت‌نام کردم چون نمی‌خواستم اون‌جا تنها بمونی و می‌خواستم کاری که در حقت کردم رو جبران کنم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین