- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
از خاتون جدا شدم، سرش رو چپ و راست تکون داد گفت:
- آخ، بچه، امان از دست تو.
به طرف شیر آب رفت و دستهاش رو شست و با یک دستمال پاک کرد اومد طرفم و با لحنی جدی گفت:
- امشب قراره بعد از شام کلی مهمون برامون بیاد.
متعجب پرسیدم:
- چهخبره مگه؟
خاتون گفت:
- مثل این که مهدی پسر آقا فرید با سعید پسر آقا حامد دعوا کرده و کار به خون و خونریزی کشیده شده، آقا حامد و خانوادشون هم بابت دیه کنار نیومدن این شد که امشب میخوان بیان شیخ مشکلشون رو حل کنه!
اهومی گفتم و از آشپزخونه خارج شدم نجمهخاتون با صدای بلند گفت:
- برای امشب لباسهای مناسب بپوش، آقا گفت نمیخواد جایی بری.
کلافه باشهای گفتم. بعد از یک ساعت شام آماده شد و بعد از صرف شام به اتاقم برگشتم تا خودم رو آماده کنم. نمیدونم چرا پدرم نذاشت برم جایی؟! معمولاً همچین موقعهایی جمع، جمع مردونه بود و خانمها اونجا جایی نداشتن، خدا بهخیر کنه.
مانتوعبایی خلیجی رو از تو کمدم برداشتم یه پیراهن مشکی راسته و حریر بود با آستینهای خفاشی و زیر س*ی*نه تنگ میشد و نگینهای آبی کار شده بود. روی میز آرایشم نشستم و چشمهای درشت و مشکیم رو سرمه کشیدم و ریمل زدم. لبهام به طور طبیعی صورتی بودن برای همین رژ نزدم شال آبیم رو خلیجی بستم و صندلهای پاشنه بلندم که مشکی براق بودن و اکلیل آبی داشتن پوشیدم و از اتاقم بیرون اومدم. صدای تقتقِ صندلم سکوت خونه رو میشکست. از پلهها که پایین اومدم خونه رو بر انداز کردم. پذیرایی خیلی بزرگی داشت، پذیرایی دو قسمت بود قسمتی زیر پلهها که شامل مبلهای کرم اسپورت و تلوزیون آخرین مدل میشد. و قسمت دیگه دارای مبلهای سلطنتی طلایی و کرم و مجسمههای گرانقیمت و قالیهای دست بافت و پردههای سلطنتی و شیک که باز هم رنگ طلایی و کرم داشتند. آشپزخونه از دوتا پذیرایی جدا بود و اتاقهای خواب همگی طبقه بالا بودند که هر اتاق ست و وسایل خودش رو داشت در ورودی از جنس چوب بود و طرح زیبایی داشت. چشمهام به حیاط خونه خورد. حیاطی که از پنجرههای پذیرایی قابل مشاهده بود. حیاطمون پر از درختهای نخل و کُنار بود و بوتههای گل محمدی داشت گوشه باغ کلبهای کوچک بود، نجمهخاتون به همراه مشرضا اونجا زندگی میکرد. مشرضا باغبونمون بود اما بعد از شنیدن خبر طلاق خواهر کوچیکش زهره سکته کرد و از دنیا رفت. نجمهخاتون و مشرضا عاشق همدیگر بودند. تا جایی که یادم میاد همیشه، به هم دیگه دل و قلوه میدادن؛ نگاههای عاشقانهشون به هم رو میدیدم هوای همدیگر رو داشتن و خوب کار میکردن پدرم که خیلی از مشرضا راضی بود بنده خدا همیشه مطیع اوامر پدرم بود. قبل از این که مشرضا از دنیا بره نجمهخاتون خیلی قوی بود و صورتش جوونتر بود اما بعد که از دنیا رفت اون چهره جوون جاش رو به یه صورت پر از چین و چروک و موهایی هم رنگ دندونهاش داد. تا یه مدت بیوقفه کار میکرد و اصلاً استراحت نمیکرد؛ میگفت اگه کاری نکنم فقط داغ دلم تازه میشه. شبها رو با گریه صبح میکرد و فقط براش نماز میخوند و از خدا براش طلب آمرزش میکرد. عشق اون دو تا واقعاً افسانهای و قابل پرستش بود..... نمیدونم چهقدر زمان گذشت؟ با صدای نجمهخاتون به خودم اومدم:
- قربون دختر ماهم بشم که همیشه زیباست.
- آخ، بچه، امان از دست تو.
به طرف شیر آب رفت و دستهاش رو شست و با یک دستمال پاک کرد اومد طرفم و با لحنی جدی گفت:
- امشب قراره بعد از شام کلی مهمون برامون بیاد.
متعجب پرسیدم:
- چهخبره مگه؟
خاتون گفت:
- مثل این که مهدی پسر آقا فرید با سعید پسر آقا حامد دعوا کرده و کار به خون و خونریزی کشیده شده، آقا حامد و خانوادشون هم بابت دیه کنار نیومدن این شد که امشب میخوان بیان شیخ مشکلشون رو حل کنه!
اهومی گفتم و از آشپزخونه خارج شدم نجمهخاتون با صدای بلند گفت:
- برای امشب لباسهای مناسب بپوش، آقا گفت نمیخواد جایی بری.
کلافه باشهای گفتم. بعد از یک ساعت شام آماده شد و بعد از صرف شام به اتاقم برگشتم تا خودم رو آماده کنم. نمیدونم چرا پدرم نذاشت برم جایی؟! معمولاً همچین موقعهایی جمع، جمع مردونه بود و خانمها اونجا جایی نداشتن، خدا بهخیر کنه.
مانتوعبایی خلیجی رو از تو کمدم برداشتم یه پیراهن مشکی راسته و حریر بود با آستینهای خفاشی و زیر س*ی*نه تنگ میشد و نگینهای آبی کار شده بود. روی میز آرایشم نشستم و چشمهای درشت و مشکیم رو سرمه کشیدم و ریمل زدم. لبهام به طور طبیعی صورتی بودن برای همین رژ نزدم شال آبیم رو خلیجی بستم و صندلهای پاشنه بلندم که مشکی براق بودن و اکلیل آبی داشتن پوشیدم و از اتاقم بیرون اومدم. صدای تقتقِ صندلم سکوت خونه رو میشکست. از پلهها که پایین اومدم خونه رو بر انداز کردم. پذیرایی خیلی بزرگی داشت، پذیرایی دو قسمت بود قسمتی زیر پلهها که شامل مبلهای کرم اسپورت و تلوزیون آخرین مدل میشد. و قسمت دیگه دارای مبلهای سلطنتی طلایی و کرم و مجسمههای گرانقیمت و قالیهای دست بافت و پردههای سلطنتی و شیک که باز هم رنگ طلایی و کرم داشتند. آشپزخونه از دوتا پذیرایی جدا بود و اتاقهای خواب همگی طبقه بالا بودند که هر اتاق ست و وسایل خودش رو داشت در ورودی از جنس چوب بود و طرح زیبایی داشت. چشمهام به حیاط خونه خورد. حیاطی که از پنجرههای پذیرایی قابل مشاهده بود. حیاطمون پر از درختهای نخل و کُنار بود و بوتههای گل محمدی داشت گوشه باغ کلبهای کوچک بود، نجمهخاتون به همراه مشرضا اونجا زندگی میکرد. مشرضا باغبونمون بود اما بعد از شنیدن خبر طلاق خواهر کوچیکش زهره سکته کرد و از دنیا رفت. نجمهخاتون و مشرضا عاشق همدیگر بودند. تا جایی که یادم میاد همیشه، به هم دیگه دل و قلوه میدادن؛ نگاههای عاشقانهشون به هم رو میدیدم هوای همدیگر رو داشتن و خوب کار میکردن پدرم که خیلی از مشرضا راضی بود بنده خدا همیشه مطیع اوامر پدرم بود. قبل از این که مشرضا از دنیا بره نجمهخاتون خیلی قوی بود و صورتش جوونتر بود اما بعد که از دنیا رفت اون چهره جوون جاش رو به یه صورت پر از چین و چروک و موهایی هم رنگ دندونهاش داد. تا یه مدت بیوقفه کار میکرد و اصلاً استراحت نمیکرد؛ میگفت اگه کاری نکنم فقط داغ دلم تازه میشه. شبها رو با گریه صبح میکرد و فقط براش نماز میخوند و از خدا براش طلب آمرزش میکرد. عشق اون دو تا واقعاً افسانهای و قابل پرستش بود..... نمیدونم چهقدر زمان گذشت؟ با صدای نجمهخاتون به خودم اومدم:
- قربون دختر ماهم بشم که همیشه زیباست.
آخرین ویرایش: