- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
مارینا که دیگه بدبخت از حرص داشت منفجر میشد، آخی بمیرم... از کلاس بیرون زدم و به حیاط دانشگاه رفتم، نورا رو در حال خوشوبش با یکی دیدم. رفتم پیششون و گفتم:
- او مای گــاد، نو که میاد به بازار کهنه میشه دلآزار؟
نورا تازه متوجه من شده بود با خنده اومد طرفم و گفت:
- خــفه شو بابا!
اشارهای به دختر مقابلمون کرد و گفت:
- ایشون هِیفا هستند، دوست گل و گلابم!
چهرهی هیفا رو که با تعجب و لبخند به ما نگاه میکرد، آنالیز کردم، قدی کوتاه داشت و صورتی سبزه و با نمک. ازش خوشم اومد. به عربی باهاش سلامعلیک کردم و اون هم به گرمی جوابم رو داد. با هیفا و نورا به سلف دانشگاه رفتیم. نورا هم رفت سفارش بده.
هیفا: نورا در موردت خیلی بهم گفته، با این که ایرانی هستی اما خیلی قشنگ زبون ما رو حرف میزنی!
لبخند ملیحی زدم که گفت:
- واقعاً چهره زیبایی داری... قبل این که ببیمت ازت خوشم اومد.
اخم ساختگی کردم و بعدش با لبخند گفتم:
- تو هم خوشگلی عزیزم، همکلاسی نورا هستی؟
هیفا: آره، همین تازگیا باهاش آشنا شدم... از همون موقعی که انتقالی گرفت.
به قول ما عربها اشگد مشهوره(نورا)... همین تازگیا باهاش آشنا شده اما همهچیز رو میدونه، عجـب... . بعد از صرف ناهار و خوشوبش هرکی رفت سی خودش... من بدبخت کلاس بعدیم هم با رائد بود، رفتم تو کلاس و سر جای همیشگیم نشستم. تو فکر این بودم که به پدرم زنگ بزنم... اما میترسیدم، از چیزی که قرار بود بشنوم میترسیدم... اما من خر هنوز هم بابام رو دوست داشتم... تو این چند وقت حتی یک لحظه هم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکردم... اصلاً ازش دلگیر نشدم.
***
(رائد)
- خب بچهها برای امروز درس تا همینجا کافیه... از روی نکاتی که بهتون گفتم سوال طرح میکنم و برای حل سوال چند نفر رو صدا میزنم.
کتاب روی میزم رو بستم و روی صندلی نشستم.... ناگهان چشمهام به سمت حنان رفت... تو فکر بود... انگار با خودش مشغول به بحث و جدال بود، چشمهای مشکی و خمارش پر از نگرانی و غم بودند. به خودم اومدم، خب! به من چه که نگرانی و غم تو چشمهاشه؟ اَه... بیخیال!
- حنان خانم، مثل این که کلاً تو باغ نیستید؟
با این حرف من نگاه همه به طرف حنان رفت اما اون هنوز متوجه نشده بود، ثنا نیشگونی از بازوش گرفت که به خودش اومد، آشفته به این ور و اون ور نگاه میکرد. از حالت صورتش خندم گرفته بود، اما اجازه ندادم اون خنده روی لبهام جا خوش کنه. با لحن آروم و با چاشنی شرمندگی گفت:
- ببخشید استاد.
جدی و خونسرد گفتم:
- اگه میخواید ببخشم، پس باید بیاید و مسئله ای که بهتون میگم رو حل کنید.
چیزی نگفت و مطیع سرش رو پایین انداخت و به طرف تخته اومد مسئله رو بهش گفتم و منتظر شدم که حل کنه. اما.... خبری نشد. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من بلد نیستم حلش کنم.
عصبی شدم و فریاد زدم:
- یعنی چی که بلد نیستم؟ میدونی من این رو چند بار تکرار کردم؟
از شدت بلندی صدام ترسیده بود، اشکهاش روی صورتش ریختند... یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم آروم گفت:
- من جبران میکنم، خیلی شرمنده!
- او مای گــاد، نو که میاد به بازار کهنه میشه دلآزار؟
نورا تازه متوجه من شده بود با خنده اومد طرفم و گفت:
- خــفه شو بابا!
اشارهای به دختر مقابلمون کرد و گفت:
- ایشون هِیفا هستند، دوست گل و گلابم!
چهرهی هیفا رو که با تعجب و لبخند به ما نگاه میکرد، آنالیز کردم، قدی کوتاه داشت و صورتی سبزه و با نمک. ازش خوشم اومد. به عربی باهاش سلامعلیک کردم و اون هم به گرمی جوابم رو داد. با هیفا و نورا به سلف دانشگاه رفتیم. نورا هم رفت سفارش بده.
هیفا: نورا در موردت خیلی بهم گفته، با این که ایرانی هستی اما خیلی قشنگ زبون ما رو حرف میزنی!
لبخند ملیحی زدم که گفت:
- واقعاً چهره زیبایی داری... قبل این که ببیمت ازت خوشم اومد.
اخم ساختگی کردم و بعدش با لبخند گفتم:
- تو هم خوشگلی عزیزم، همکلاسی نورا هستی؟
هیفا: آره، همین تازگیا باهاش آشنا شدم... از همون موقعی که انتقالی گرفت.
به قول ما عربها اشگد مشهوره(نورا)... همین تازگیا باهاش آشنا شده اما همهچیز رو میدونه، عجـب... . بعد از صرف ناهار و خوشوبش هرکی رفت سی خودش... من بدبخت کلاس بعدیم هم با رائد بود، رفتم تو کلاس و سر جای همیشگیم نشستم. تو فکر این بودم که به پدرم زنگ بزنم... اما میترسیدم، از چیزی که قرار بود بشنوم میترسیدم... اما من خر هنوز هم بابام رو دوست داشتم... تو این چند وقت حتی یک لحظه هم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکردم... اصلاً ازش دلگیر نشدم.
***
(رائد)
- خب بچهها برای امروز درس تا همینجا کافیه... از روی نکاتی که بهتون گفتم سوال طرح میکنم و برای حل سوال چند نفر رو صدا میزنم.
کتاب روی میزم رو بستم و روی صندلی نشستم.... ناگهان چشمهام به سمت حنان رفت... تو فکر بود... انگار با خودش مشغول به بحث و جدال بود، چشمهای مشکی و خمارش پر از نگرانی و غم بودند. به خودم اومدم، خب! به من چه که نگرانی و غم تو چشمهاشه؟ اَه... بیخیال!
- حنان خانم، مثل این که کلاً تو باغ نیستید؟
با این حرف من نگاه همه به طرف حنان رفت اما اون هنوز متوجه نشده بود، ثنا نیشگونی از بازوش گرفت که به خودش اومد، آشفته به این ور و اون ور نگاه میکرد. از حالت صورتش خندم گرفته بود، اما اجازه ندادم اون خنده روی لبهام جا خوش کنه. با لحن آروم و با چاشنی شرمندگی گفت:
- ببخشید استاد.
جدی و خونسرد گفتم:
- اگه میخواید ببخشم، پس باید بیاید و مسئله ای که بهتون میگم رو حل کنید.
چیزی نگفت و مطیع سرش رو پایین انداخت و به طرف تخته اومد مسئله رو بهش گفتم و منتظر شدم که حل کنه. اما.... خبری نشد. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من بلد نیستم حلش کنم.
عصبی شدم و فریاد زدم:
- یعنی چی که بلد نیستم؟ میدونی من این رو چند بار تکرار کردم؟
از شدت بلندی صدام ترسیده بود، اشکهاش روی صورتش ریختند... یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم آروم گفت:
- من جبران میکنم، خیلی شرمنده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: