جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,268 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
مارینا که دیگه بدبخت از حرص داشت منفجر می‌شد، آخی بمیرم... از کلاس بیرون زدم و به حیاط دانشگاه رفتم، نورا رو در حال خوش‌وبش با یکی دیدم. رفتم پیششون و گفتم:
- او مای گــاد، نو که میاد به بازار کهنه می‌شه دل‌آزار؟
نورا تازه متوجه من شده بود با خنده اومد طرفم و گفت:
- خــفه شو بابا!
اشاره‌ای به دختر مقابلمون کرد و گفت:
- ایشون هِیفا هستند، دوست گل و گلابم!
چهره‌ی هیفا رو که با تعجب و لبخند به ما نگاه می‌کرد، آنالیز کردم، قدی کوتاه داشت و صورتی سبزه و با نمک. ازش خوشم اومد. به عربی باهاش سلام‌علیک کردم و اون هم به گرمی جوابم رو داد. با هیفا و نورا به سلف دانشگاه رفتیم. نورا هم رفت سفارش بده.
هیفا: نورا در موردت خیلی بهم گفته، با این که ایرانی هستی اما خیلی قشنگ زبون ما رو حرف می‌زنی!
لبخند ملیحی زدم که گفت:
- واقعاً چهره زیبایی داری... قبل این که ببیمت ازت خوشم اومد.
اخم ساختگی کردم و بعدش با لبخند گفتم:
- تو هم خوشگلی عزیزم، هم‌کلاسی نورا هستی؟
هیفا: آره، همین تازگیا باهاش آشنا شدم... از همون موقعی که انتقالی گرفت.
به قول ما عرب‌ها اشگد مشهوره(نورا)... همین تازگیا باهاش آشنا شده اما همه‌چیز رو می‌دونه، عجـب... . بعد از صرف ناهار و خوش‌وبش هرکی رفت سی خودش... من بدبخت کلاس بعدیم هم با رائد بود، رفتم تو کلاس و سر جای همیشگیم نشستم. تو فکر این بودم که به پدرم زنگ بزنم... اما می‌ترسیدم، از چیزی که قرار بود بشنوم می‌ترسیدم... اما من خر هنوز هم بابام رو دوست داشتم... تو این چند وقت حتی یک لحظه هم به بدی‌هایی که در حقم کرده فکر نکردم... اصلاً ازش دلگیر نشدم.
***
(رائد)
- خب بچه‌ها برای امروز درس تا همین‌جا کافیه... از روی نکاتی که بهتون گفتم سوال طرح می‌کنم و برای حل سوال چند نفر رو صدا می‌زنم.
کتاب روی میزم رو بستم و روی صندلی نشستم.... ناگهان چشم‌هام به سمت حنان رفت... تو فکر بود... انگار با خودش مشغول به بحث و جدال بود، چشم‌های مشکی و خمارش پر از نگرانی و غم بودند. به خودم اومدم، خب! به من چه که نگرانی و غم تو چشم‌هاشه؟ اَه... بی‌خیال!
- حنان خانم، مثل این که کلاً تو باغ نیستید؟
با این حرف من نگاه همه به طرف حنان رفت اما اون هنوز متوجه نشده بود، ثنا نیشگونی از بازوش گرفت که به خودش اومد، آشفته به این ور و اون ور نگاه می‌کرد. از حالت صورتش خندم گرفته بود، اما اجازه ندادم اون خنده روی لب‌هام جا خوش کنه. با لحن آروم و با چاشنی شرمندگی گفت:
- ببخشید استاد.
جدی و خونسرد گفتم:
- اگه می‌خواید ببخشم، پس باید بیاید و مسئله ای که بهتون می‌گم رو حل کنید.
چیزی نگفت و مطیع سرش رو پایین انداخت و به طرف تخته اومد مسئله رو بهش گفتم و منتظر شدم که حل کنه. اما.... خبری نشد. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من بلد نیستم حلش کنم.
عصبی شدم و فریاد زدم:
- یعنی چی که بلد نیستم؟ می‌دونی من این رو چند بار تکرار کردم؟
از شدت بلندی صدام ترسیده بود، اشک‌هاش روی صورتش ریختند... یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم آروم گفت:
- من جبران می‌کنم، خیلی شرمنده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با‌ اخم ولی آروم‌تر از قبل گفتم:
- باید هم جبران کنی! بفرما بشین سرجات.
وقتی رفت نشست ثنا و الیکا بغلش کردن و آرومش کردن و به من چشم‌غره می‌رفتن اما من توجهی به اون‌ها نکردم و ادامه درسم رو دادم... بعد از پایان کلاس کیف چرمم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم که مارینا اومد طرفم و دستش رو روی بازوم حلقه کرد که چندشم شد با لحنی پر از عشوه گفت:
- چه‌قدر بی‌معرفتی که دیگه سراغم رو نمی‌گیری رائد!
ناگهان یاد ثامر افتادم، وقتایی که ادای عشوه‌های زنونه رو در میاورد بی‌اختیار خندیدم. مارینا که فکر می‌کرد به‌خاطر اون خندیدم خودش رو لوس کرد و گفت:
- رائد؟ ندیدن من برات خنده‌داره؟
خندم و خوردم و خشک و سرد گفتم:
- نه، نیست... ندیدنت برام آرامشه!
جمله آخر رو طوری گفتم که فقط خودم بشنوم. دستش رو از روی بازوم جدا کردم و از اون‌جا دور شدم. به طرف پارکینگ رفتم و سوار فراری قرمزم شدم با اخم به روبه‌رو زل زده بودم به سمت شرکتم روندم. بعد نیم ساعت رسیدم، ماشین رو پارک کردم تو پارکینگ و پیاده شدم و به طرف ساختمون اصلی شرکت رفتم. امروز جلسه پروژه اشتراکی من و منوچهر بود. وارد ساختمون که شدم هرکس که از جلوم رد می‌شد بهم تعظیم می‌کرد. به سمت دفتر کارم رفتم قبل از وارد شدنم منشی گفت:
- سلام جناب مهندس، لطفاً در اسرع وقت به سالن برگذاری جلسه برید، مهندس رضایی منتظرن.
سری تکون دادم و رفتم. وارد که شدم منوچهر به احترامم بلند شد و سلام کرد. بقیه هم همین‌طور رو صندلیم نشستم که منوچهر گفت:
- من با اطمینان کامل تو این شرکت سرمایه‌گذاری کردم و می‌دونم که بهترین کار رو انجام دادم.
لبخند تصنعی زدم... . بعد از اتمام جلسه و انجام کارهای شرکت به خونه‌م رفتم. تصمیم گرفتم دوش بگیریم بعد از برداشتن ربدوشامپر مشکی‌م وارد حمام شدم.... .
نگاهی به تن ورزشکاری و هیکل چهار‌شونه‌م کردم و چند باری جلوی آینه واسه خودم ژست گرفتم. خدایی واسه خودم تیکه‌ای بودم. از آینه دل‌کندم و رفتم زیر دوش بر خورد قطرات گرم آب بهم باعث می‌شد ذهنم آروم بشه.
***
(حنان)
ساعت یک ظهر بود، هوای این‌جا خیلی گرمه. پرده‌ای که کنار زده بودم رو به حالت اول برگردوندم. تنم کوفته بود... احساس می‌کردم قلبم نا‌منظم می‌زنه... معمولاً موقع‌هایی که بابام دعوام می‌کرد یا کتکم می‌زد این احساس بهم دست می‌داد. چند باری خاتون من رو به‌خاطرش به دکتر برد اما اون‌ها تشخیصی نمی‌دادن و می‌گفتن که سالمم. اما امروز به‌خاطر دعوایی که رائد جلوی بچه‌ها باهام کرد این‌طوری شدم. با یاد‌آوریش لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خدایا، من چیزی نمی‌گم... نه می‌گم مجازاتش کن، نه می‌گم بی‌خیالش شو فقط اون رو به عدالتت می‌سپارم.
چادر نمازی که به سر کرده بودم رو مرتب کردم و مشغول خوندن نماز ظهر شدم... احساس آرامش می‌کردم، گویا که یکی من رو با تمام دردهام در آغوش گرفته و مراقبمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
من هم فرصت رو غنیمت شمردم و خودم رو خالی کردم، خدایا... یعنی من این‌قدر برات بی‌ارزشم که بذاری هرکی از راه رسیده بهم هر چی دلش می‌خواد بگه؟ نمی‌دونم چه‌قدر گذشت اما به خودم که اومدم تو هفت‌آسمون سیر می‌کردم.
***
با صدای نورا به خودم اومدم:
- هی بزغاله پاشو!
تکونی به خودم دادم که بلند گفت:
- بابا یه نگاه به خودت بنداز خفه شدی با چادر حداقل درش بیار.
با صدای خواب‌آلودی گفتم:
- اصلاً می‌خوام خفه بشم به تو چه؟
و بالاخره... با استفاده از نقطه ضعفم من رو بیدار کرد. کف پاهام رو قلقلک داد که از جا پریدم و یورش بردم سمتش و با خشم گفتم:
- هزاران بار گفتم نکن این‌کارو بدم میاد. چرا این‌قدر کرم می‌ریزی؟
دنبالش می‌دویدم، اون هم از من فرار می‌کرد یهو پرید و پشت مبل‌ها قایم شد، غش‌غش می‌خندید گفتم:
- بیا بیرون، فکر کردی این کارت الان چه فایده‌ای داره؟
نورا از شدت خنده کبود شده بود و صورتش به سیاهی می‌زد، آی حرص می‌خورم... آی حرص می‌خوردم... پریدم پشت مبل که یهو کش چادرم دور گردم پیچ خورد و پام رفت رو چادر و محکم پخش زمین شدم... . حالا این وسط من کتلت شده بودم و نورا به جای کمک نیشش باز بود و عین شاپانزه‌ها می‌خندید.
- آیی سرم وای ننه! خدا نکشتت بیا درستم کن.
هنوز می‌خندید، اومد طرفم و چادر رو از سرم کشید بیرون... تنم کوفته شده بود. سرم اندازه یه کدو تنبل گنده شده بود.... یا خدا؟ نکنه مردم؟ وای من نمی‌خوام بمیرم... من می‌خوام به آرزوهام برسم. نورا یه کیسه یخ گذاشت روی سرم و با اون یکی دستش پاهام رو ماساژ می‌داد. من هم دلم خواست یکم عذاب‌وجدان بگیره گفتم:
- آی خدا، درد داره، نورا... اگه مُردم رو سنگ قبرم بنویسید دختری که توسط رفیقش کشته شد.
نورا با نگرانی اشکار گفت:
- وای حنان غلط کردم لطفاً سریع خوب شو. هرکاری بگی می‌کنم، اصلاً هر چی تو بگی باشه؟
کم‌کم اشک‌هاش گونش رو خیس کردن... دلم نیومد دیگه اذیتش کنم، گفتم:
- خاک تو سرت بنجل! خوبم بابا شلوغش کردی.
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- راست میگی؟
دستم رو به معنای خاک تو سرت جلوش تکون دادم و گفتم:
- اسکل زود‌باور.
خواست دعوام کنه که یهو زنگ گوشیش به صدا در اومد. لبخند پیروزمندانه‌ای بهش زدم که چشم‌غره‌ای بهم زد و جواب داد:
- الو چه‌طوری هیفا؟
-... .
- امشب؟
-... .
- والا حنان یکم حالش خوب نیست، نمی‌دونم.
-... ‌
- باشه گلم بهت خبر میدم، خداحافظ.
کیسه یخ رو از روی سرم برداشتم و رو به نورا گفتم:
- چی‌ شده؟
نورا: هیفا زنگ زده گفته نمیاد با هم بریم بیرون؟
- کجا نگفت؟
نورا: شهربازی.
- ایول کودک درونش فعال شده.
خندید و گفت:
- آره، حالا چی بهش بگم؟
گفتم:
- بریم!
مثل بچه‌ها بهش نگاه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از این‌ که آماده شدیم از هتل زدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم، تو راه راننده یه آهنگ عربی ملایم گذاشته بود. نگاهم سمت نورا رفت که داشت با آهنگ زمزمه می‌کرد؛ خندیدم و زدم تو بازوش و با شیطنت گفتم:
- برو خواننده شو!
شاکی گفت:
- گمشو می‌خوام دندون‌پزشک بشم.
بدون این که ذره‌ای از شیطنتم کم بشه، گفتم:
- مادرت بدجور روت تاثیر گذاشته، تو که می‌خواستی مربی مهد‌کودک بشی؟
یه تای ابروش رو با انداخت و گفت:
- خب نظر آدم تغییر می‌کنه، بعدشم این همه زجر کشیدم که پزشکی بیارم بعد ول کنم برم مربی مهد‌کودک بشم؟ مگه این‌که خر مغزم رو گاز گرفته باشه!
با تعجب گفتم:
- خیلی خب حالا نکشی خودت رو.
راننده بدبخت که از حرف‌های ما چیزی نمی‌فهمید فقط حواسش رو به رانندگیش داد.
بعد از چند دقیقه به شهر‌بازی رسیدیم، پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردیم. دستی به کمرم زدم و گفتم:
- خب حالا این هیفا خانم مادمازل کجا تشریف دارن؟
با دست به شهر‌بازی که خیلی شروغ و خوشگل بود اشاره کردم که گفت:
- حالا بیا بریم، هیفا رو از ده فرسخی میشه شناخت.
شونه‌ای بالا انداختم و وارد شدیم. یهو گوشی نورا زنگ خورد.
- الو هیفا؟
-... .
- اوکی الان میایم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هیفا پیش مری‌گراند ایستاده گفت بریم اون‌جا.
من هم بی‌حرف با نورا به سمت مری‌گراند رفتیم. وقتی رسیدیم یه دختر قد‌کوتاه با بلوز حریر سفید و شلوارلی جذب توجهم رو جلب کرد. به طرفمون اومد، هیفا بود... . وقتی اومد بازارِ سلام و علیک گرم شد. با خنده و ذوق گفتم:
- میگم دخترا، مری‌گراند چه‌قدر باحاله! می‌خوام سوارش بشم شما نمیاین؟
هیفا: اتفاقاً من بلیط گرفته بودم واسش. یکم دیگه نوبتم می‌شه. شما هم برید بلیط بگیرید با هم سوار بشیم.
نورا بی‌حرف رفت تا بلیط بگیره، با هیفا مشغول گپ و گفت بودم که یهو صدایی از پشت سرم شنیدم... اول اهمیت ندادم ولی وقتی دست یکی رو روی شونم احساس کردم به طرفش برگشتم، طاها و ثنا و الیکا بودند... اما طاها دستش رو روی شونه‌م گذاشته بود. اخم غلیظی به طاها کردم که بی‌چاره گرخید و عقب گرد کرد اما خب برام مهم نبود چون حقشه! با خنده به طرف دختر‌ها رفتم و گفتم:
(دیگه خودتون بدونید مکالمه با دوستام به عربی هست چون فارسی نمی‌فهمن)
- اِ... این‌جا چه می‌کنید؟
ثنا خندید و گفت:
- والا پوکیدیم تو خونه واسه همین زدیم بیرون خوش گذرونی!
الیکا هم خندید و ثنا رو تایید کرد... هیفا رو به من گفت:
- معرفی نمی‌کنی بهم؟
گفتم:
- وای یادم رفت، این‌ها دوستان و همکلاسی‌های دانشگاهم هستند! ثنا خانم، الیکا خانم،
خیلی جدی و سرد ادامه دادم:
- و آقا طاها!
طاها از این لحنم خوشش نیومد، چون غم تو چشم‌هاش موج می‌زد.... خب تقصیر خودش بود من تو عمرم اجازه ندادم دست نامحرمی بهم بخوره ولی خب از یه طرف بهش حق هم می‌دادم چون تازگی‌ها باهام آشنا شده و هنوز اخلاقیات من رو نمی‌دونه واسه همین به همین اخم غلیظ و لحن سرد اکتفا کردم چون اگه کَس دیگه بود فکر کنم... یا زندون آب خنک می‌خورد، یا جنازش رو می‌بردن سردخونه. بلی! من واسه خودم یه پا قاتلم، پس چی فکر کردین؟!... وقتی نورا اومد هم بچه‌ها رو بهش معرفی کردم و کلی باهم حال و احوال کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
(رائد)
سیگارم رو روشن کردم و کامی عمیق ازش گرفتم، به آسمون خیره شده بودم. آسمونی که مثل این روز‌های من تاریکِ تاریک بود.
- باز داری سیگار می‌کشی؟
به طرف صدا برگشتم، بابام بود... نگاهم به قیافش خورد؛ انگارنه‌انگار که کلی تو این سال‌ها سختی کشیده بود، قیافش جوون و سر زنده نشون می‌داد. دست به سی*ن*ه جلوم ایستاد و با لبخند گفت:
- ببین بچه، من همسن تو که بودم... الان این موقع تو باشگاه ورزش می‌کردم، سیگار چیه آخه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بابا تو هنوز هم جوون نشون میدی، حتی جوون‌تر از من!
خندید و گفت:
- این‌جوری نگاهم نکن، من هم مشکلات خودم رو داشتم.
بعد از گفتن این حرف متفکر و غمگین، فقط سکوت کرد. برای عوض کردن جو گفت:
- خب، پروژه‌ت با منوچهر چه‌طوری پیش میره؟
تصمیم گرفتم برای این‌که ناراحتش نکنم، فعلاً دست از کشیدن سیگار بردارم. سیگارم رو انداختم زمین و با پا لهش کردم. گفتم:
- پروژه ساخت برجه دیگه... وقتی اشتراکی باشه یه ریسک‌هایی هم داره. ولی تا این‌جا که خوب پیش رفت.
بابا با تعجب گفت:
- منظورت از ریسک چیه؟ یعنی میگی به منوچهر اعتمادی نیست؟
می‌خواستم صحبتش رو تایید کنم اما.... لعنت بر خر‌مگس معرکه؛ تلفنم زنگ خورد... . با نگاهی که به صفحه گوشیم انداختم فهمیدم ماریناست. خواستم قطع کنم اما بابا آروم به نشانه این‌که جواب بدم چشم‌هاش رو بست و باز کرد. کلافه مجبور به جواب دادن شدم، صدای آروم مارینا تو گوشم پی‌چید:
- سلام رائد خوبی؟ مزاحمت که نیستم؟
بی‌اختیار گفتم:
- نه، نیستی. کاریم داری؟
خندید و با لحن پر از عشوه گفت:
- راستش خواستم با هم بریم شهربازی، البته اگه خسته‌ای اشکال نداره ها؟
کلافه و فقط به‌خاطر بابام گفتم:
- پنج دقیقه دیگه دم در خونتونم.
با کلی تشکر و لوس بازی قطع کرد. رو به بابا گفتم:
- این بازی کثیف تا کی ادامه داره؟
خندید و دستی به موهاش کشید و گفت:
- آخه عزیز من‌! منوچهر رو من مثل کف دستم می‌شناسم، می‌دونم اگه چیزی به نفعش نباشه انجامش نمیده، اون به‌خاطر شهرت شرکتت حاظر شد سرمایه‌گذاری کنه. رابطت با مارینا باعث می‌شه که کار از محکم کاری عیب نکنه. یه جورایی مارینا برگ برنده ماست، بفهم!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- باشه، اما بعد از هوا کردن برج و افتتاحش رابطه من و مارینا تمومه‌ ها!
با لحن مطمئنی گفت:
- خیالت تخت باشه پسرم.
به طرف ساختمون ویلا رفتم و وارد اتاقم شدم. بعد از این‌که کارم تموم شد از اون‌جا بیرون زدم و به طرف پارکینگ رفتم. سوار بنز سفیدم شدم و راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از نیم ساعت جلوی دم در خونه مارینا توقف کردم، کلافه انگشت شصت و اشاره‌م رو روی شقیقه‌هام گذاشتم و فشار دادم.
- لعنت به من و این زندگی نکبتی که دارم!
به در نگاهی انداختم. بالاخره مادام تشریف اوردن، پیراهن بسی کوتاه و قرمز و تنگ تنش بود. خب، تو سفر‌هام به خارج یا خود این‌جا خیلی از این‌ چیز‌ها دیدم و برام هم خیلی عادی بود. اگه با حجاب می‌دیدم باعث تعجبم می‌شد! با این حرف بی‌اختیار یاد حنان افتادم... همیشه شالش رو طوری می‌بست که حتی یه تاره از موهاش معلوم نباشه. اصلا از کجا معلوم کچل نباشه؟ به افکار بی‌خود خودم خندیدم ولی چیزی که مایه تعجبم بود اینه که چرا با فکر کردن بهش باید خندم بگیره؟ سری تکون دادم تا افکار مزخرفم از ذهنم بیرون بپره. با ناز و عشوه راه می‌رفت. اومد و خیلی آروم سوار شد و گفت:
- سلام آقایی خوبی؟
با شنیدن کلمه آقایی از دهنش اخمی کردم و چیزی نگفتم... ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم. این بابای ما هم اصلا به فکر ما نیست.... آخه مگه من بچه ده ساله‌م که برم شهربازی؟ اصلا به تیپ و قیافم نمی‌خوره! اصلا شهربازی فقط برای دلقک‌هایی مثل مارینا و امثال اونه نه من!
بعد نیم‌ساعت به شهر‌بازی رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین پیاده شدیم. مارینا دستش رو دور بازوم حلقه کرد. چیزی نگفتم که گفت:
- رائد می‌دونستی عاشق عطر تنتم؟ امشب چه‌قدر خوشتیپ شدی‌ ها؟ اصلا دلم نمی‌خواد باهات بیرون برم می‌ترسم ب... .
یکم دیگه اگه ادامه می‌داد همون‌جا بالا میاوردم پس برای عوض کردن جو به یه جا اشاره کردم و گفتم:
- اون‌جا رو ببین، اون مری‌گراند طلاییه چه‌قدر قشنگه!
اخم‌ ساختگی کرد و لوس خودش رو تو بغ*لم انداخت. البته من ‌هم بودم این کار رو می‌کردم کی دلش نمی‌خواست یه همچین جای گرم و نرم و خوشگلی رو؟ با عشوه حال خراب کنش گفت:
- خب پس من رو ببر!
از خودم جداش کردم که عین کنه چسبید بهم... دلم می‌خواست فریاد بزنم و به خدا بگم که من رو از شر هر‌چی کنه‌ست خلاص کنه!
هوفی سوزناک کشیدم و با هم راه افتادیم چند قدمی مری‌گراند بودیم که چشمم به حنان خورد... سوار مری‌گراند بود و می‌خندید و با دست به طرف مقابلش اشاره می‌کرد. وقتی می‌خندید چال گونه داشت و چشم‌های سیاهش براق می‌شدند... خب اون هم برای خودش خوشگله، حالا من باید به فکر بدبختی خودم باشم نه به فکر.... .
- رائد عزیزم؟
با صدای مارینا به خودم اومدم. با دلخوری نگاهم می‌کرد گفتم:
- چی شده؟
مارینا: بریم سوار مری‌گراند بشیم!
***
(حنان)
من و نورا بلیط گرفتیم و سوار مری گراند شدیم. من غش‌غش به دلقک بازی‌های نورا و ثنا می‌خندیدم اون‌ها هم به من می‌خندیدن... هیفا هم نظرش عوض شد و بلیطش رو به یکی دیگه فروخت. من هم بهش گفتم بی‌کار نشینه بره پاپ‌کرن بخره و بیاد. ثنا و طاها هم ما رو تماشا می‌کردن، ثنا با شادی اما طاها فقط یه لبخند کم‌رنگ زده بود. الیکا که داشت با گوشیش ور می‌رفت و کلا این‌جا نبود... بعد از این‌که نوبت ما تموم شد پیاده شدیم که یهو طاها گفت:
- اِ؟ استاد؟ این‌جا چه می‌کنید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
اِ خانم خوشگل، مامانیه با رائد؟ یعنی...
مارینا فشاری به بازوی رائد که دور بازوش حلقه‌ شده بود وارد کرد و با لبخند گرمی گفت:
- دوست پسر و البته شوهر آیندم هستن!
بچه‌ها هاج و واج به قیافه‌های همدیگه زل زده بودن، البته به جز من... خب به من چه که دوست پسرشه؟ رائد که عین بز فقط نگاهمون می‌کرد گفت:
- بله درسته!
نمی‌دونم چرا اما احساس کردم.... از تو چشم‌هاش داره به مارینا فحش میده، اون هم از نوع رکیکش. از فکر خودم خندم گرفت...
رائد: خب بچه‌ها مزاحم نمی‌شیم.
طاها: مزاحم چیه؟ امشب شما و دوست‌دخترتون مهمون ما هستید.
حالا یکی دیگه این‌جوریه، تو چرا باید خوشحال باشی آخه؟ الکی می‌بری و می‌دوزی و تن رائد می‌کنی... وای فرض کن یه پیراهن توپ‌توپی دخترانه تنش کنه و موهاش رو هم که دخترانه دوگوشی ببنده و براش رژ قرمز هم بزنه... . چه‌قدر هم که به رائد می‌اومد. البته با جوراب سفید ساق بلند و کفش صورتی پاشنه پنج سانتی!
الیکا با ذوق گفت:
- استاد می‌شه امشب باهاتون راحت باشیم؟
مارینا چشم‌غره‌ای به الیکا رفت که ساکت شد و چیزی نگفت، اما یهو رائد گفت:
- آره الیکا جان، می‌تونی باهام راحت باشی.
مارینا دستش رو از بازوی رائد جدا کرد و نگاه گذرا و دل‌خوری بهش انداخت. دخترا مشخص بود که از مارینا خوششون نیومده... لبخند پیروزمندانه‌ای زدن که ثنا گفت:
- بچه‌ها بریم ترن هوایی!؟
نورا زودتر از همه پارازیت انداخت و گفت:
- موافقم!
الیکا هم عین بچه‌ها ذوق زده نگاه ثنا می‌کرد هیفا هم گفت:
- ایول عالیه، پس من میرم برای همه می‌گیرم، رائد؟ مارینا؟ شما هم میاین؟
مارینا: راستش من خستمه، رائد هم کار داره باید بریم.
رائد: نه اتفاقاً کاری ندارم، برای من هم بلیط بگیرید.
اوه مای گاد، یعنی کاملاً آشکار بود که می‌خواست از دست مارینا خلاص بشه... ریزریز داشتم می‌خندیدم. هیفا چشمکی بهمون زد و رفت. کمتر از سه دقیقه بعد برگشت و گفت:
- خب بلیط‌ها اوکی شدن، فقط صندلی‌های ترن هوایی دو‌نفره‌ن تقسیم بندی کنید، هر کی می‌خواد پیش هر‌ کی بشینه!
نورا: من می‌خوام با هیفا و حنان باشم.
هیفا: خواهرم، میگم دو نفره‌ن صندلیا!
نورا: خب حنان اندازه یه بزغاله‌س مثل خود گاو‌ت نیست، می‌ذارمش رو پاهام.
ثنا و الیکا و طاها هرهر می‌خندیدن، اما با چشم‌غره‌ای که من و هیفا بهشون رفتیم غار مبارکشون رو بستن!
مارینا: من خب مشخصه که با کی میرم!
نگاه پر عشوه چندشی به رائد کرد، رائد هم که اخم زیبا و معقول همیشه‌گیش رو زد موندم رائد از کجا این رو گیر اورده؟ والا به‌خدا من که هم دخترم نمی‌تونم تحملش کنم، چه برسه به دوست پسرش. رائد دست به سی*ن*ه به مارینا نگاه کرد و یه تای ابروش رو بالا داد گفت:
- مگه نگفتی خسته شدی؟
یعنی قـشنگ بوق زد.... به هیکلش، بی‌چاره ضایع شد، طاها اومد دست مارینا رو گرفت که هممون هاج و واج بهشون نگاه می‌کردیم. مارینا نگاهی به رائد کرد چشم‌هاش پر از بغض و غم بود، اما رائد بی‌تفاوت بهش نگاه می‌کرد. یه لحظه از رائد متنفر شدم هر هیزم‌ تری هم که مارینا بهش فروخته باشه نباید این‌طوری رفتار می‌کرد! طاها گفت:
- مارینا خانم، شما با خواهرم الیکا سوار بشید، من دلم می‌خواد با یه مرد سوار بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بدین ترتیب، من و هیفا با هم، الیکا و مارینا با هم، ثنا هم با یه نفر دیگه و رائد و طاها هم با هم، سوار شدیم. با حرکت ترن‌هوایی هیجان تمام وجودم رو در بر گرفت... من و هیفا جیغ می‌زدیم و می‌خندیدیم این وسط دلم خواست یکم شیطونی کنم برای همین صندلی رائد که جلوم بود رو تکون می‌دادم... اون بنده خدا هم از ترس به صندلی چسبیده بود... . از ترن‌هوایی که پیاده شدیم... رائد سریع رفت یه گوشه و بالا آورد...طاها سریع رفت پیشش:
- استاد خوبی؟
رائد سرش رو بالا گرفت صورتش زرد شده بود رنگ به رخ نداشت. یه لحظه عذاب وجدان گرفتم، فهمید کار من بود که صندلیش رو تکون دادم اما فقط بهم چشم‌غره رفت و چیزی نگفت. خندید و گفت:
- خوبم مشکلی نیست، ضمناً امشب رو باهام راحت باش.
انگشت اشارش رو جلوی صورت طاها تکون داد و با تاکید گفت:
- فقط امشب!
اومد طرف ما و گفت:
- خانم‌ها حسابی گرسنمه، بیاین بریم رستوران به حساب من‌
الیکا و نورا گفتن:
- ایول!
با هم رفتیم رستوران و شام رو خوردیم، امشب خیلی بهم خوش گذشت، شب زیبا و معقولی بود. دوست داشتم. بعد از کلی کل‌کل با دختر‌ها و گفتن و خندیدن... هر کی رفت سی خودش. بعد از نیم ساعت به خونه رسیدیم این‌قدر خسته‌م بود که سرم هنوز نرسیده بود به بالش خوابم برد و خر و پفم کل اتاق رو برداشت.
***
عقب گرد کردم... عرق صورتم رو با پشت دست پاک کردم نفس‌نفس می‌زدم... احساس می‌کردم قلبم نمی‌تپه. تو یه اتاق تاریک و نمور بودم یهو در باز شد و پدرم با چهره‌ای عصبانی و سرخ وارد شد از شدت خشمش رگ‌های گردن و صورتش بیرون زده بودن‌ دستش یه شلاق بود، اون به من نزدیک می‌شد، من عقب می‌رفتم... اون‌قدر عقب رفتم که محکم به دیوار خوردم... راه فراری نبود... شلاقش رو، رو به عقب برد تا من رو بزنه. دست‌هام رو جلوی صورتم نگه داشتم... می‌خواست من رو بزنه که یهو در هاله‌ای از نور فرو رفتم... خانمی جوان و زیبا من رو در آغوش گرفته بود... دیگه خبری از استرس نبود، خبری از خوف و ترس نبود... نفس‌نفس نمی‌زدم... فقط تو بغل اون خانم زیبا و نورانی آروم گرفته بودم، با تعجب به قیافه اون خانم نگاه می‌کردم که لبخندی بهم زد و گفت:
- عزیز دلم، من همیشه کنارتم نترس، آروم باش!
صدای آرام بخشش توی گوشم نجوا می‌شد... صداش کم‌کم محو شد، مثل پروانه پر زد و رفت من موندم و اون اتاق تاریک نه خبری از بابام و نه از اون خانم بود. نیم خیز روی تختم نشستم، به خودم که اومدم اشک‌هام بی‌دلیل و بی‌صدا روی گونم جاری می‌شدند... سریع پاکشون کردم و به دستم که خیس شده بود با تعجب نگاه می‌کردم. تنم خیس عرق شده بود انگار یه سطل آب یخ روم ریخته باشن. به ساعت روی میز عسلی نگاه کردم، هنگام اذان صبح بود، چه‌قدر تو این موقعیت نا‌مفهوم به صحبت با خدا نیاز داشتم! بلند شدم و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. بعدش هم به عادت همیشگی قرآن خوندم. دقیقاً همون حسی رو بهم می‌داد که تو آغوش اون خانم داشتم. بعد از این‌که با هزار بدبختی نورا رو از تخت خواب بیرون آوردم صبحونه رو خوردیم و آماده شدیم رفتیم دانشگاه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
کنار الیکا نشسته بودم، با جدیت تمام مشغول وارد کردن اطلاعات روی تخته در جزوش شده بود، رائد یه روی صندلیش نشسته بود و با اخم کتاب می‌خوند، بهمون وقت استراحت داده بود. به‌ همین‌خاطر هر کی داشت با کنار دستیش صحبت می‌کرد، دستم رو روی گونم گذاشتم و کلافه به یه نقطه نامعلوم زل زده بودم.
رائد کتابش رو روی میز گذاشت و گفت:
- بهتون وقت استراحت دادم که به سوال کتاب توجه کنید و به جوابش فکر کنید، حالا که اکثراً از این فرصت استفاده نکردید، می‌خوام یک نفر رو صدا بزنم تا حلش کنه‌.
جواب رو می‌دونستم اما دلم نمی‌خواست صدام بزنه، شاید چون حوصله نداشتم... ولی از شانس گندم من رو صدا زد. پوزخند تحقیر‌آمیزی زد و گفت:
- امیدوارم مثل دفعه پیش، جواب نداده سر جاتون بر نگردید.
مرتیکه.... هوف! من موندم چه‌طوری آشناهاش تحملش می‌کنن پسره‌ی... رو. با جدیت و اخم تمام از جام بلند شدم که ابروهاش از تعجب بالا رفت نه فقط خودش، بلکه همه‌ دلم می‌خواست جواب رو بکوبم تو سرش... با قدم‌های محکم به طرف تخته رفتم... دست به سی*ن*ه، با تعجب نگاهم می‌کرد. مثل خودش بهش پوزخندی زدم و سه سوت جواب رو نوشتم! سری تکون داد و من هم گفتم:
- امیدوارم، مثل الان دیگه هیچ‌وقت کسی رو قضاوت نکنید، چون هیچ چیز همون‌طوری نمی‌مونه و تغییر می‌کنه... جناب استاد امیر!
نمی‌دونست چی بهم بگه؟ خب معلومه که جوابی نداشت! به محض گفتن این تقی رفتم و سرجام نشستم، رائد از عصبانیت به سرخی می‌زد.. اوخیش دلم خنک شد جان شما! ثنا سلقمه بهم زد و گفت:
- بابا خفن! خدایی ایول، عشق کردم!
خندیدم و به نشونه (مخلصیم) تعظیم کردم واسش. یکم که نگاه کردم دیدم طاها داره با تحسین نگاهم می‌کنه لبخند کم رنگی زدم و روم رو برگردوندم که یهو یه کاغذ طرفم پرت شد برش داشتم و بازش کردم:
- بعد از کلاس بیا کافه تریا دانشگاه.
طاها داشت با لبخند بهم نگاه می‌کرد. شونه‌ای بالا انداختم... بعد از چند دقیقه کلاس تموم شد. کولم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم... کنجکاو بودم بدونم که چرا طاها خواست من رو تو کافه ببینه؟ به طرف کافه تریا رفتم، وارد که شدم سرم رو چپ و راست چرخوندم که طاها رو پیدا کنم. وقتی من رو دید دستی تکون داد به طرفش رفتم و نشستم که گفت:
- چیزی سفارش نمیدی؟
من: نه، چیزی نمی‌خوام.
با لبخند ملیحی که صورت با نمکش رو با نمک‌تر نشون می‌داد گفت:
- راستش فکر نمی‌کردم به درخواستم اهمیت بدی و بیای!
دست‌هام رو تو هم گره کردم و روی میز گذاشتم و گفتم:
- حالا که اومدم، لطفا زودتر کارت رو بگو، چون باید برم درس بخونم.
با لبخند کم‌رنگ و پر غمی گفت:
- راستش می‌خواستم به‌خاطر اون‌شب که رفتیم شهر‌بازی و من... .
صدایی از پشت سرمون اومد و باعث شد که طاها حرفش رو قطع کنه:
- خانم پاکزاد؟
صدای جدی و خشک رائد باعث شد به طرفش برگردم منتظر نگاهش می‌کردم که گفت:
- باید در مورد موضوعی با شما صحبت کنم!
دلم می‌خواست بزنم تو هیکلش برای همین گفتم:
- شرمنده استاد، ولی من دارم با... .
با اشاره به طاها ادامه دادم:
- دوستم صحبت می‌کنم.
طاها خیلی از این حرفم خوشش اومد چون چشم‌هاش برق می‌زدن، رائد دستی به صورتش کشید و فریاد زد:
- چه‌طور جرعت می‌کنی حرف استادت رو نادیده بگیری؟
وای یا خدا... گرخیدم. از ترس خشکم زده بود... دوباره قلبم تند می‌زد نفس‌نفس می‌زدم احساس می‌کردم قلبم رو دارم بالا میارم. نفس‌هام بلند و کِش‌دار شده بودن... برای هزارمین بار اون پرده سیاه جلوی چشم‌هام رو گرفت. چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و به دستم چندتا دستگاه و سرم وصل بود.
یهو نورا اومد پیشم و گفت:
- الهی فدات بشم من بزغاله! یهو چی‌شد ها؟ چرا باید این‌جا باشی تو آخه؟
لبخندی زدم و آروم دستم رو بردم جلو و اشک‌های صورتش رو پاک کردم خیلی بی‌جون لب زدم:
- نورا؟
نورا: جانم عزیز دلم؟
- چرا این‌جام؟
نورا: تو کافه تریا غش کردی... .
- غش کردم؟
نورا لحن شیطونی گرفت و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- وای نمی‌دونی چی شد! وقتی غش کردی رائد خیلی نگران شده بود اسمت رو بلند بلند صدا می‌زد و چندتا چک می‌زد تو صورتت بعد یهو طاها عصبی شد و یورش برد سمت رائد و یقه‌ش رو گرفت... اوفف! یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی. خوب شد من رسیدم و از دست اون‌ها نجاتت دادم... خیلی بدجور گلاویز شده بودن.
یهو مثل این‌که چیزی یادش اومده باشه، گفت:
- میگم، خبری بین تو رائده؟
قیافه‌م رو مچاله کردم و گفتم:
- چی بلغور می‌کنی؟
خندید و گفت:
- آخه تا همین چند دقیقه پیش پرستار بزور رائد رو از اتاق بیرون کرد.
عجب... آخه اون یالغوز دخلش به من چیه؟ واقعا نمی‌فهمم چه‌طوری روش می‌شه بیاد پیشم! اصلاً به چه حقی سرم داد می‌زنه؟ مظلوم گیر آورده مگه؟ وای که چه‌قدر دلم می‌خواد با دو دست خوشگلم خفش کنم. دست نورا رو تو دستم گرفتم و گفتم:
- کی مرخص می‌شم؟
نورا لبخندی تصنعی اما پر از نگرانی بهم زد که باعث شد در مورد وضعیتم کنجکاو بشم، گفت:
- میرم بپرسم!
سری تکون دادم و به دستگاه ضربان قلب زل زدم... بوم، بوم، بوم... صدای دستگاه پیام زندگی رو به من می‌داد و زندگی پر از بدبختیم رو بهم یادآوری می‌کرد. با شنیدن صداش خودم رو به خواب زدم... حداقل الان نمی‌خوام باهاش چشم تو چشم بشم.
- حنان خانم، خواب هستید؟
صدای آرومش گوشم رو نوازش داد... چیزی نگفتم و خودم رو به خواب زدم صدای قدم‌هاش رو که بهم نزدیک می‌شد شنیدم ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشتم و با اخم چشم‌هام رو بستم، گفت:
- الان که بی‌هوشی می‌تونم حرفم رو بزنم، چون اگه به هوش اومدی مطمئناً همچین چیزی از من نمی‌شنوی، خیلی متأسفم... من کنترلم رو از دست دادم؛ چون تا حالا کسی رو حرفم حرف نزده... ‌.
ماسک اکسیژن رو از رو صورتم بر داشتم و نیم‌خیز روی تخت نشستم... که جا خورد از ترس عقب گرد کرد بی‌توجه بهش عصبی گفتم:
- این که کسی رو حرفت حرف نزده، دلیل می‌شه که هر طور دلت می‌خواد با دیگران رفتار کنی؟ به چه حقی سر من داد می‌زنی، هوم؟ هم اون‌روز تو کلاس که به‌خاطر حل نکردن مسئله، هم امروز تو کافه تریا... تو کی من میشی؟ ها؟
از واکنشم جا خورد، می‌خواست چیزی بگه ولی زبونش برای صحبت کردن نمی‌چرخید... .
ادامه دادم:
- استاد من هستید، احترامتون واجب... اما لطفا تو کارهای من دخالت نکنید.
عصبی گفت:
- باید درمورد یه موضوع درسی باهات صحبت کنم.
خواست چیزی بگه که نورا وارد شد با تعجب به ما نگاه می‌کرد بعد هم سری تکون داد و اومد طرفمون رو به من گفت:
- کارهای ترخیصت رو انجام دادم.
نگاهی به سرمم کرد و با خنده گفت:
- سرمت هم که تموم شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین