- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
- وقتی بچه بودم مادرم توی منطقه نزدیک خلیج، تو اسکله کار میکرد، پدرم به شدت مریض بود و حالت تشنج شبها بهش دست میداد من اون موقع نه سالم بود مادرم باردار بود و با وجود اون وضعش تا دیر وقت کار میکرد و به زحمت شکم من و پدرم رو سیر میکرد حقوق مادرم روز مزد بود، اما خیلی کم بود، مادرم نمیدونست پول دوا و دکتر پدرم رو چهطور بده، شبهایی که بارون میبارید سقف خونمون که گِلی بود ریزش پیدا میکرد، روز بعدش با دستهای کوچیکم و مادر ضعیفم سقف خونه رو ترمیم میکردیم بابام رو میبردیم خونهٔ همسایه تا خونه تعمیرش تموم بشه، ماههای آخر بارداری مادرم بود، پدرم حالش بهتر شده بود البته به کمک یکی از پزشکهایی که با کشتی برای تحقیق در مورد پروژهش اومده بود به منطقهٔ ما و اونقدر آدم فهمیده و خوبی بود که از مادرم یه قرون هم نگرفت، پدرم الحمدالله سرپا شد و اون هم مشغول کار شد، پدر و مادرم خیلی هم رو دوست داشتن اونقدر که مادرم با وجود زجری که میکشید ولی بازم به فکر بابام بود و شبها صدای هقهقش دلم رو کباب میکرد و همش از خدا شفای پدرم رو میخواست و آخر دعاش مستجاب شد، یک روز مادرم من رو به مدرسه میبره و بعدش میره سر کار فکر میکردم اونروز یه روز عادی مثل همهٔ روزهام بود ولی زهی خیال باطل...
یکی از همکار های مادرم حواسش نبوده و میافته تو دریا، مادرم برای نجاتش پشت سرش میپره نیروی کمکی میرسه و همکار مادرم رو نجات میدن ولی برای مادرم دیر شده بود، مادر عزیزم غرق شد و جسدی ازش پیدا نکردن.
منصور که به یه نقطهٔ نامعلوم زل زده بود، به طرفم برگشت، اشکهای جاری روی صورتم رو دید، پس این مرد خیلی تو زندگیش زجر کشیده بود، بیاختیار اما آروم و بیصدا باریدم به حالش، شاید بخشیش هم بهخاطر دردهای خودم بود گفت:
- ناراحت شدید؟
- من واقعاً متأسفم آقا منصور حتماً براتون خیلی سخت بوده!
در جواب لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
- پدرم بعد از مادرم مجنون شد، شبها ترانهای که مادرم دوست داشت و با صدای بلندی توی حیاط میخوند، عکس مادرم رو دیوانهوار بغل میکرد و میبوسید، مثل دیوانهها هر جا میرفت یاد مادرم میافتاد و صداش میزد و این کارش باعث شد مردم از دستش آسی بشن، یه روز همسایمون زنگ زد تیمارستان و اومدن بابا رو بردن، خیلی ازشون ناراحت شدم، بابا شبها بغلم میکرد و آغوش مردونهاش امنترین جا برای من نه ساله بود اما با رفتن بابا من طعم تلخ تنهایی رو چشیدم وقتی بابا بود کمتر نبود مادرم رو حس میکردم چون با وجود حال بدش باز هم به فکرم بود.
یکی از همکار های مادرم حواسش نبوده و میافته تو دریا، مادرم برای نجاتش پشت سرش میپره نیروی کمکی میرسه و همکار مادرم رو نجات میدن ولی برای مادرم دیر شده بود، مادر عزیزم غرق شد و جسدی ازش پیدا نکردن.
منصور که به یه نقطهٔ نامعلوم زل زده بود، به طرفم برگشت، اشکهای جاری روی صورتم رو دید، پس این مرد خیلی تو زندگیش زجر کشیده بود، بیاختیار اما آروم و بیصدا باریدم به حالش، شاید بخشیش هم بهخاطر دردهای خودم بود گفت:
- ناراحت شدید؟
- من واقعاً متأسفم آقا منصور حتماً براتون خیلی سخت بوده!
در جواب لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
- پدرم بعد از مادرم مجنون شد، شبها ترانهای که مادرم دوست داشت و با صدای بلندی توی حیاط میخوند، عکس مادرم رو دیوانهوار بغل میکرد و میبوسید، مثل دیوانهها هر جا میرفت یاد مادرم میافتاد و صداش میزد و این کارش باعث شد مردم از دستش آسی بشن، یه روز همسایمون زنگ زد تیمارستان و اومدن بابا رو بردن، خیلی ازشون ناراحت شدم، بابا شبها بغلم میکرد و آغوش مردونهاش امنترین جا برای من نه ساله بود اما با رفتن بابا من طعم تلخ تنهایی رو چشیدم وقتی بابا بود کمتر نبود مادرم رو حس میکردم چون با وجود حال بدش باز هم به فکرم بود.