جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,268 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- وقتی بچه بودم مادرم توی منطقه نزدیک خلیج، تو اسکله کار می‌کرد، پدرم به شدت مریض بود و حالت تشنج شب‌ها بهش دست می‌داد من اون موقع نه سالم بود مادرم باردار بود و با وجود اون وضعش تا دیر وقت کار می‌کرد و به زحمت شکم من و پدرم رو سیر می‌کرد حقوق مادرم روز مزد بود، اما خیلی کم بود، مادرم نمی‌دونست پول دوا و دکتر پدرم رو چه‌طور بده، شب‌هایی که بارون می‌بارید سقف خونمون که گِلی بود ریزش پیدا می‌کرد، روز بعدش با دست‌های کوچیکم و مادر ضعیفم سقف خونه رو ترمیم می‌کردیم بابام رو می‌بردیم خونهٔ همسایه تا خونه تعمیرش تموم بشه، ماه‌‌های آخر بارداری مادرم بود، پدرم حالش بهتر شده بود البته به کمک یکی از پزشک‌هایی که با کشتی برای تحقیق در مورد پروژه‌ش اومده بود به منطقهٔ ما و اون‌قدر آدم فهمیده و خوبی بود که از مادرم یه قرون هم نگرفت، پدرم الحمدالله سرپا شد و اون هم مشغول کار شد، پدر و مادرم خیلی هم رو دوست داشتن اون‌قدر که مادرم با وجود زجری که می‌کشید ولی بازم به فکر بابام بود و شب‌ها صدای هق‌هقش دلم رو کباب می‌کرد و همش از خدا شفای پدرم رو می‌خواست و آخر دعاش مستجاب شد، یک روز مادرم من رو به مدرسه می‌بره و بعدش میره سر کار فکر می‌کردم اون‌روز یه روز عادی مثل همهٔ روزهام بود ولی زهی خیال باطل...
یکی از هم‌کار های مادرم حواسش نبوده و می‌افته تو دریا، مادرم برای نجاتش پشت سرش می‌پره نیروی کمکی می‌رسه و هم‌کار مادرم رو نجات میدن ولی برای مادرم دیر شده بود، مادر عزیزم غرق شد و جسدی ازش پیدا نکردن.
منصور که به یه نقطهٔ نامعلوم زل زده بود، به طرفم برگشت، اشک‌های جاری روی صورتم رو دید، پس این‌ مرد خیلی تو زندگیش زجر کشیده بود، بی‌اختیار اما آروم و بی‌صدا باریدم به حالش، شاید بخشیش هم به‌خاطر دردهای خودم بود گفت:
- ناراحت شدید؟
- من واقعاً متأسفم آقا منصور حتماً براتون خیلی سخت بوده!
در جواب لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
- پدرم بعد از مادرم مجنون شد، شب‌ها ترانه‌ای که مادرم دوست داشت و با صدای بلندی توی حیاط می‌خوند، عکس مادرم رو دیوانه‌وار بغل می‌کرد و می‌بوسید، مثل دیوانه‌ها هر جا می‌رفت یاد مادرم می‌افتاد و صداش میزد و این کارش باعث شد مردم از دستش آسی بشن، یه روز همسایمون زنگ زد تیمارستان و اومدن بابا رو بردن، خیلی ازشون ناراحت شدم، بابا شب‌ها بغلم می‌کرد و آغوش مردونه‌اش امن‌ترین جا برای من نه ساله بود اما با رفتن بابا من طعم تلخ تنهایی رو چشیدم وقتی بابا بود کمتر نبود مادرم رو حس می‌کردم چون با وجود حال بدش باز هم به فکرم بود.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- بعد از پنج ماه پدرم از تیمارستان مرخص شد و خونه برگشت، تو اون پنج ماه اوایل خیلی گرسنگی کشیدم، کسی نبود که مایحتاجم رو تأمین کنه، یکی از دوست‌های صمیمی‌ام تو اون دوران که با هم یه کلاس درس می‌خونیدم از خونشون برام غذا می‌دزدید.
خندید و ادامه داد:
- یادمه نصف شب یکی در خونمون رو زد وحشت زده بودم، با احتیاط و شمرده شمرده رفتم تا در رو باز کنم با دیدن دوستم که با موهای ژولیده و قیافه آویزون و یه سینی که حاوی یه کاسه سوپ بود خندم گرفت بنده خدا موقع فرار نزدیک بود گیر بیوفته ولی خدا بهش رحم کرد. اما بعدش تو یه بقالی کوچیک شروع به کار کردم و نون بازوم رو می‌خوردم سا‌ل‌ها گذشت و من و پدرم با هر سختی که بود زندگی کردیم و پول جمع کردیم و الان تو ریاض زندگی می‌کنیم.
با لبخندی متین نگاهش کردم و آروم گفتم:
- حال ایشون چه‌طورِ؟
- هنوز هم عاشق و دلباخته و دیوانه مادرمِ، با این‌که خیلی سال گذشته هیچ وقت حاضر نشد همسر جدید اختیار کنه، از یه طرف هم...
سؤالی نگاهش کردم که گفت:
- اون الان آلزایمر داره.
دلم به حال پدر منصور سوخت، واقعاً همچین آدم‌هایی شایستهٔ تقدیر هستند که در برابر این همه سختی دوام آوردند.
به ساعت نگاه کرد و با خندهٔ تلخی گفت:
- خب دیگه وقت نمازِ، باید به نمازم برسم، شما رو کجا برسونم؟
با تعجب بهش گفتم:
- تو نماز می‌خونی؟
با قاطعیت تمام گفت:
- خب، این وظیفهٔ هر مسلمونی هست، این چه حرفیه!
فکر کنم برق تو چشم‌هام رو حس می‌کردم، واقعاً به منصور افتخار می‌کردم، گفتم:
- خب کاملاً منطقی گفتید! من میرم هتل، شب می‌خوام برم بیرون ساعتی که باید بیاید رو بهتون میگم فعلاً راه بیوفتیم بریم.
سری تکون داد که گفتم:
- یادتون نره، یه قرار ملاقات بزاریم با خانوادتون.
- حتماً خانوم، ممنون که به حرف‌هام گوش دادید!
- هر وقت خواستید می‌تونم به عنوان خواهر به صحبت‌هاتون گوش بدم، خو‌ش‌حال میشم، اگر با من در میون بگذارید!
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با هم سوار ماشین شدیم و به طرف هتل راه افتادیم، داستان زندگی منصور هنوز هم ذهنم رو درگیر کرده بود، زمان مثل رودخانه‌ای به جریان خودش ادامه داد، گذشت و گذشت تا به هتل رسیدیم، تا حالا به چشم‌های مغموم منصور و لبخندهاش که رنگ حقیقت به خودشون نداشتن دقت نکرده بودم، برای یک بار حس کردم می‌خوام نقش خواهرش رو ایفا کنم، شاید واقعاً به یک تکیه‌گاه خواهرانه نیازمند بود.
خداحافظی کردم و وارد هتل شدم فردا گودبای پارتی نورا بود و خودش نمی‌دونه، چشمکی به خودم تو آینه آسانسور زدم و لبخندی به لب نشوندم، وارد اتاقمون شدم که...
به به چه‌قدر هم خانم به خودش رسیده، دامن خمره‌ای میدی مشکی با یه شومیز صورتی حریر موهاش رو فر درشت کرده بود و یه طرف روی شونه‌اش انداخته بود و صورت زیباش آرایش ملیحی داشت کفش پاشنه بلند صورتی مشکی‌اش پاهاش رو خوش‌تراش و کشیده نشون می‌داد، لبخندی زدم و گفتم:
- کجا به سلامتی؟ احیاناً کسالت نداشتی؟
- خودتم داری از افعال ماضیه استفاده میکنی، داشتم!
- ای کلک!
خندید و اومد بغلم کرد و گفت:
- امشب با ثامر قرار دارم!
- صحیح، پس واسه همین خانم‌خانم‌ها خوشگل کردن!
خودش رو لوس کرد و گفت:
- مرسی آقایی!
- می‌دونی چند وقته این رو بهم نگفتی؟
لبخند روی لبش کم‌رنگ شد و گفت:
- می‌خوای به رائد بگم بیاد با هم بریم؟
- نورا لطفاً تو یکی من رو به رائد نچسبون، مردک قوزمیت!
- وا؟ چشه؟
- چش نیست، اصلاً ولش کن، برو من هم از دستت راحت میشم، یکم دیگه منصور میاد دنبالم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
نگاهی به ناخن‌های پدیکور شده‌اش کرد، رنگ صورتی‌ کم‌رنگشون توجهم رو جلب کرد.
همیشه از چیز‌های ظریف خوشم می‌اومد.
- باشه، پس فعلاً!
دستی تکون داد و خارج شد، با شنیدن صدای گوشیم به خودم اومدم، رائد بود، حتماً دوباره می‌خواد چرت و پرت بگه، تماس رو جواب ندادم و از توی کشو کنار تختم عینک مطالعه‌ام رو برداشتم و روی چشم‌هام گذاشتم، توی این بازدهٔ زمانی که کار خاصی نداشتم تصمیم گرفتم کتاب مورد علاقم رو بخونم، تلفن ثابت روی میز رو برداشتم و با کافهٔ هتل تماس گرفتم:
- خسته‌ نباشید، یک لیوان قهوهٔ تلخ لطفاً!
- همراه با شکلات میل می‌کنید؟
- خیر!
تلفن رو سر جاش گذاشتم و مشغول خوندن کتاب شدم، دنیای کتاب تنها جایی بود که من به عنوان یک تماشاچی زندگی کاراکترهای داستان رو تماشا می‌کردم و می‌دیدم که چه‌طور برای زندگیشون تلاش می‌کنند، گاهی با شادی ‌اون‌ها می‌خندم، گاهی گریه می‌کنم و گاهی با اضطراب، خطوط کتاب رو از نظر می‌گذروندم، کتاب دریایی از تجربه‌ها و اتفاقاتِ.
صدای در من رو واداشت تا از دنیایی که من رو در خودش غرق کرده بود فاصله بگیرم، در رو باز کردم و لیوان قهوه‌ام رو از مستخدم تحویل گرفتم.
زنگ گوشیم دوباره به صدا در اومد، باز هم اون بود، چی از جون من می‌خواست؟ مگه نقشش تو زندگیم فقط استاد دانشگاه نبود؟ چرا پس من باید با مردی که هیچ نقشی در زندگیم نداره صحبت کنم؟ دلیلی داره؟ هر چی فکر می‌کنم به نتیجه‌ای نمی‌رسم، ولی باید با این آقا اتمام حجت کنم!
با متانت و وقار گوشی رو برداشتم و خیلی رسمی گفتم:
- بله جناب؟
- چرا گوشی رو بر نمی‌داری؟ هوم؟
صداش عصبی بود، علتش رو درک نمی‌کردم، گفتم:
- دلیلی داره؟
صدای هوف عصبیش از پشت تلفن می‌اومد
- ببینید خانم محترم، من از تماس با شما قصد بدی ندارم، بنده نامزد دارم و نسبت به ایشون تعهد دارم پس فکر نکنید خدای ناکرده نیت بدی دارم، تماس گرفتم به این جهت که باید با شما ملاقاتی رو داشته باشم، مسئلهٔ خیلی مهمی هست، در این حد که ممکنه جونتون در خطر بیوفته.
صداش خیلی جدی بود، من واقعاً نمی‌دونم جدیداً چه اتفاقی داره می‌اوفته اون از اون زنگ زدن پدرم، صدای نگران خاتون پشت تلفن، الان هم حرف‌های رائد، خدایا خودت پناه منی چیزی رو بر من تحمیل نکن که طاقتش رو نداشته باشم، اگر آزمونی قراره از من بگیری کمک کن به درگاه تو سربلند باشم.
بی‌مقدمه گفتم:
- آدرس رو برام بفرستید.
بدون خداحافظی قطع کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
نگاه به ساعت کردم، ساعت شیش بود، حدود پنج دقیقه دیگه اذان می‌گفت، تصمیم گرفتم تا با معبودم راز و نیاز کنم تا موعد نماز برسه، وضو گرفتم و قرآنم رو از عسلی کنار تخت در آوردم، در شرایطی که دوست زمینی کنارم نبود تا بامن درد و دل کنه، تصمیم گرفتم با بهترین رفیقم درد و دل کنم، نیاز داشتم حرف‌هاش رو بشنوم، که همیشه زیبا سخن می‌گفت. بعد از یکم خوندن قرآن به این آیه رسیدم:« ثُمَ تَوَلَیْتُم مِن بَعْدِ ذٰلكَ فَلَوْلا فَضلُ الله علیکم و رحمتهُ لکنتم من‌الخٰسرین»( سورهٔ بقره،آیه ۶۴)
آن‌گاه پس از ایمان گرفتن(وفا به آن) سرپیچی کردید، و اگر رحمت خداوند بر شما نبود قطعاً از زیان‌کاران بودید.
قسمت آخر این آیه خیلی به من آرامش می‌داد، اگر من در زندگی راهی که پروردگارم به من نشون داده رو انتخاب نمی‌کردم، ممکن بود، این تنهایی و غربت و دوری از خویشاوندانم، منجر به آبرو ریزی و تباه کردن زندگی دنیوی و اخروی من بشه، معلوم نبود در چه چاله چوله‌ها و باتلاق‌هایی فرو می‌رفتم و شاید هیچ‌گاه نجات پیدا نمی‌کردم و اگر رحمت پروردگارم مشمول حالم نمی‌شد قطعاً از زیان‌کاران بودم.
بعد از خواندن نماز و اتمام عبادت با توکل بر خدا از استرسم کاستم و با آرامشی که داشتم محکم و مثل همیشه با وقار و متانت، بعد از آماده شدنم از هتل خارج شدم، لباس‌هام شامل مانتو یقه انگلیسی بلند و شلوار مازراتی مشکی و شال مشکی که دور سرم طوری بستمش که فقط گردی صورتم مشخص باشه.
سوار ماشین منصور شدم و به آدرسی که رائد فرستاده بود رفتیم.
- آقا منصور، لطفاً سر ساعتی که باهاتون تماس می‌گیرم دنبالم بیایید.
منصور چشمی گفت و رفت من هم وارد رستوران شدم، با نگاه به اطراف، با دیدن مردی که سر تا پا مشکی پوشیده بود و محو در افق، در حال تفکر بود و به یه نقطهٔ نامعلوم زل زده بود فهمیدم رائدِ، رستوران شیک رو از نظر گذروندم، دو طبقه بود طبقه بالا انگار برای مراسمی رزرو شده بود و صدای موسیقی و پای کوبی تا پایین می‌رسید از همچین مهمونی‌هایی خوشم نمی‌اومد احساس گناه می‌کردم!
اما طبقه پایین تضاد طبقه بالا بود، آروم و خلوت شاید اگر صدای موسیقی طبقه بالا نبود می‌شد گفت که جای دنجی هست.
رستوران هم دیوار‌ها و صندلی‌هاش مشکی و سفید بود و پر از لوستر‌های مجلل بود.
دل از فضا کندم و به طرف رائد رفتم و رو به روش نشستم.
- سلام.
- علیکم، خب بفرمایید.
شقیقه‌هاش رو ماساژ داد و کلافه گفت:
- چیزی سفارش نمیدی؟
نه‌ای نثارش کردم اما بی‌توجه به من به گارسون گفت:
- دو پرس از این غذا لطفاً.
منو رو به گارسون داد و گفت:
- در اسرع وقت حاضر بشه!
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
رو به من کرد و جدی گفت:
- علت این‌که ازت خواستم امشب بیای، این بود، دیشب یکی باهام تماس گرفت و خودش رو ایکس معرفی کرد، از صداش هم نتونستم بفهمم کیه چون روش افکت بود گفت دنبال توئه و هدف بعدیش تویی، من پدرت رو نمی‌شناسم نمی‌دونم دشمن‌هاش چه کسانی هستند اما تمام چیزی که می‌دونم همین الانش هم در خطری.
- اون از کجا می‌دونست من شما رو می‌شناسم؟
- ساده‌ای ها دختر، این‌ها از چند ماه پیش انگار من رو ردیابی کردند، از همون موقع که به عنوان استادت وارد دانشگاه شدم.
- خب این‌طور که معلومه طرف با شما هم مشکل داره که ردیابیتون کرده.
- این‌طور به نظر میاد، اما من چیز مشکوکی از جانب اون ندیدم.
- خب الان بفرمایید من چی‌کار کنم؟
احساس می‌کردم از ریلکس بودنم جا خورده، از نگاهش هم کاملاً معلوم بود، خب تا خدا نخواد هیچ اتفاقی برام نمی‌افته نه اون آدم نه هیچ احد دیگه نمی‌تونن به من آسیب بزنن.
- نیازی نیست کاری بکنی، فقط شب‌ها زیاد نرو بیرون یا اگر میری زود برگرد و تنها نباش، من از سر انسانیتم نه چیز دیگه، دو نفر رو به طور نامحسوس می‌گذارم تا مراقبت باشند.
- خب این رو توی هتل هم می‌تونستید بگید.
دستی به سر و صورتش کشید و کلافه زل زد بهم، انگار با کسی حرف زده بود که موقعیت رو درک نکرده بود، در حالی که آرامشم از جای دیگری نشأت گرفته بود.
با تردید نگاهم کرد و گفت:
- شما از اول می‌دونستید؟
- اگر اطلاع داشتم این‌جا نبودم.
- واکنش عجیبی دادید.
بعد از گفتن این جمله خندید، انگار قلبم رو قلقلک دادند، برای لحظهٔ خیلی کوتاهی، به طور نامحسوس محو خنده‌اش شدم، خیلی زیبا بود!
چشم‌هاش برق می‌زدند، تا به حال ندیده بودم این‌طوری بخنده، برای کنترل خودم سرم رو با شرم انداختم پایین.
خنده‌اش که تموم شد گفت:
- تو واقعاً عجیبی دختر، اگر مارینا بود از ترس سکته می‌کرد الان بیمارستان بودیم.
با یاداوری لوس بازی‌های مارینا و عشوه‌هایی که تمامی نداشت خیلی آروم خندیدم.
خیلی وقت بود ندیدمش از وقتی که رائد رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
رائد
بعد از این‌که غذامون رو خوردیم، حنان خواست زنگ بزنه به منصور ولی بی‌اختیار گفتم من می‌رسونمش، نمی‌دونم چرا، ولی نمی‌دونم وقتی می‌بینمش چه مرگم میشه!
تو رستوران وقتی در مورد اون قضیه باهاش حرف زدم طوری آروم و با متانت حرف‌هام رو گوش می‌داد که گویا از همه چیز با خبر بود.
حین خوردن غذا، آروم بود و اصلاً نگرانی و دغدغهٔ این رو نداشت که باید ترمیم آرایش کنه، گه‌گاهی باهاش که حرف می‌زدم خیلی خانومانه جوابم رو می‌داد.
برعکس مارینا که وقتایی که با هم میریم بیرون مثل کنه بهم ‌می‌چسبه و حین خوردن غذا همش خودشو تو آینه نگاه می‌کنه مبادا رژش کم‌رنگ بشه و بارها هم به‌خاطر این‌که غذا باب میل خانم نبود با صاحب رستوران دعوا کرد و آبروی من رو به تاراج برد. تصورم از حنان هم همین بود، فکر می‌کردم ظرفیت بیرون رفتن رو نداشته باشه، اما، اما... امروز!
نمی‌تونستم بگم که چرا هتل بابا نمی‌تونم بیام، یا اگر بیام خیلی کم‌تر از روزهای قبل،
فعلاً باید اون غول بی‌شاخ و دم رو به دامم بندازم.
نمی‌خواستم حنان آسیب ببینه، چراش رو نمی‌دونم، شاید به‌خاطر انسانیتم یا نه یه حسی فراتر!
نگاهی به حنان انداختم، شیشهٔ ماشین رو پایین داده بود و رو از من گرفته بود، گفتم:
- حنان؟
به طرفم برگشت و سؤالی نگاهم کرد، گفتم:
- موافقی یه بستنی بزنیم؟
قیافش رو آویزون کرد که گفتم:
- بابا بی‌خیال من استاد پایه‌ای هستم،
با صدای آروم‌تر که یکم لحنی شیطنت‌آمیز داشت ادامه دادم:
- البته من این روم رو به هیچ‌ک.س تا حالا نشون ندادم.
سرش رو از خجالت انداخت پایین اما صدای خندهٔ ریز‌ ریزش رو شنیدم، گفتم:
- چرا می‌خندی؟
سرش رو بالا آورد، سرخ بود از خنده به زور لب زد:
- قیافتون خیلی باحال شده بود.
این رو گفت و خندید، وقتی می‌خندید چال‌گونه داشت، برخلاف خیلی از دخترها لپ‌هاش گل نمی‌انداخت.
به طرف یه بستنی فروشی روندم.
- تو چی دوست داری؟
- امم، آیس‌پک شکلاتی.
- اوکی، پس من هم همین رو می‌گیرم.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین