جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,263 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
رائد

- رائد داداش موفق شدیم!
- میدو‌نستم داداش، دمتون گرم! خب الان در چه حالید؟
- بچه‌ها قاطی بادیگارد‌ها شدند، قراره عبدالله بعداً ساعت یک شب اطراف ریاض بیاد من رو ببینه و نقشه منوچهر رو بگه.
- آره خوب می‌کنه، منوچهر همه‌ جای شهر نفوذ داره.
- ساجد سریع بیا بیرون از ویلا تو دیگه کارت تمومه، بقیه‌ش با بچه‌هاست.
- اوکی، بای.
رو به آینه وایساده بودم، از فکر خونثی کردن نقشه منوچهر پوزخندی زدم، اون مار خوش خط و خال دیر یا زود زهرش رو می‌ریزه، باید جلوش رو بگیرم.
حال آرومی الان داشتم، دریغ از کمی استرس، چشمام رو بستم و شروع به آواز خوندن کردم و در همون حین به سمت آشپز خونه می‌رفتم.
- years ago when I was younger
سال‌ها پیش وقتی جوان بودم
I kinda liked a girl I knew.
یه جورایی یه دختری رو كه میشناختم دوست داشتم
She was mine, and we were sweethearts
اون مال من بود، و ما عزیز دل همدیگه بودیم
That was then, but then it’s true
این مال بعدش بود، البته بعدش به حقیقت پیوست

I’m in love with a fairytale,
من عاشق دختر شاه پریان هستم (ترجمه اصلی میشه من عاشق دختری از افسانه پریان هستم)
even though it hurts
با وجودی كه [روحم رو] آزار میده
‘Cause I don’t care if I lose my mind
چون اهمیتی نمیدم اگه هوش و حواسم رو از دست بدم
I’m already cursed.
من از قبل نفرین شدم

ماگ قهوه‌ام رو پر کردم و به طرف پذیرایی رفتم.

- Every day we started fighting
روزها رو با جنگ و دعوا شروع می‌كردیم
every night we fell in love
و شبها رو با عشق ورزیدن به هم
No one else could make me sadder,
كس دیگه‌ای نمیتونست من رو انقدر ناراحت كنه
but no one else could lift me high above
البته كس دیگه‌ای هم نمیتونست انقدر من رو به اوج برسونه

I don’t know what I was doing,
نمیدونم چیكار كردم
when suddenly, we fell apart
وقتی كه ناگهانی از هم جدا شدیمم
Nowadays, I cannot find her
این روزها نمیتونم پیداش كنم
But when I do, we’ll get a brand new start
اما اگه پیداش كنم، شروعی تازه رو با هم خواهیم داشت
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
حنان
با کلی زحمت بالاخره نورا رو خوابوندم فقط واسه ثامر اشک می‌ریخت و اتاق رو متر می‌کرد، آخر یه آرامبخش بهش دادم و خوابید خودمم خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم بابام بود حوصله این اخلاق گندش رو نداشتم واقعاً اما ادب حکم می‌کرد جواب بدم، با آرامشی که از خودم سراغ داشتم جواب دادم:
- سلام.
- خوبی حنان؟
انگار برق ۲۰ ولت بهم وصل شد... خشکم زد، اون واقعاً پدرم بود؟ بغض کنم الان یا بخندم؟ بی‌تفاوت باشم؟ چی‌کار کنم؟
انتظار داشت جواب این سؤال رو بدم؟ نه نه، جواب حرفش رو بدم الان؟ وقتی دارم تو غربت دور از وطنم دور از خانواده‌ام زندگی میکنم باید خوب باشم؟ مگه تو ایران دانشگاه نیست؟ چرا باید بیام عربستان درس بخونم؟ چرا بابا؟ چرا بهم بد کردی قربونت بشم؟ چرا حتی وقت رفتن هم روی خوش بهم نشون ندادی؟ ها؟ چرا بابایی؟
من عصبی باشم یا بقض کنم الان؟
- حنان پشت خطی؟
- آ... آره.
- دخترم، مواظب خودت باش؛ به محض این‌که چیز مشکوکی دیدی زنگ بزن.
چه‌قدر بی‌رحمانه من رو «دخترم» خطاب کرد، چه‌قدر بی‌رحمانه اما زیر پوستی محبت کرد. نفسم بد اومده بود، احساس خفگی بهم دست داده بود، با این حال تمام قوام رو جمع کردم و طوری که نفهمه حالم بده گفتم:
- مگه چی شده؟
- هیچی، فقط به حرفم گوش بده.
اجازه زدن حرفی رو بهم نداد و قطع کرد، بابت این موضوع ازش ممنون بودم واقعاً نمی‌تونستم بیشتر از این صحبت کنم.
قرص قلبم رو از کیفم بیرون اوردم و با درد زیاد یه کپسول انداختم تو حلقم و بلافاصله لیوان آب رو سر کشیدم.
گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره رائد سریع جواب دادم:
- سلام آقا رائد، چرا جوابم رو ندادید؟
- مگه قراره هر موقع زنگ بزنی جواب بدم؟
حوصله چرندیات رائد رو الان نداشتم وگرنه حسابش رو به کرام‌الکاتبین می‌سپردم.
- از آقا ثامر خبری نشد؟
- نه به دوستت بگو این‌قدر هول بازی در نیاره دختر هم این‌قدر ندید بدید؟
- رائد آقا حرف دهنت رو بفهم ها هی هیچی نمی‌گم شورش رو از این چیزی که هست بیشتر در میاری، رو رفیقم حرف نزن وگرنه خونت پای خودت.
- نه بابا نه که خیلی توعفست دوستت؟
- فعلاً دوست شما دل همینشم نتونسته به دست بیاره.
- اِ پس چرا دوستت این‌قدر بی‌تابش شده؟
- اینش به شما مربوط نیست مرد هم این‌قدر فضول؟
- آدم‌ها وقتی کم میارن از جمله « به تو چه» استفاده میکنن.
- دیگه طرز فکر شما به کتفم هم نیست.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
با سردرد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم نگاهی به اطراف کردم خبری از نورا نبود، از جام بلند شدم که درد شدیدی توی پام پیچید اخمام تو هم رفت موهای بلند و به هم ریخته‌ام رو پشت گوشم انداختم و خم شدم تا پاهام رو ماساژ بدم، با نفس عمیقی روی تخت نشستم حالم بهتر شده بود دیشب اصلاً خوب نخوابیده بودم. پیراهن سفید یقه چپ و راستی میدی ام که تا زانو از جلو چاک داشت تو تنم، موهای بهم ریخته، چشم‌های خواب آلود همه و همه من رو توصیف میکرد.
پیراهنم رو با تونیک عروسکی کرمی و شلوار جذب چرمی مشکی عوض کردم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و شال سفید نخی رو خیلی زیبا بستم جلوی آینه ایستادم و کرم مرطوب کننده به صورتم زدم و داخل چشمم رو مداد مشکی زدم، نجمه خاتون میگفت وقتی این کار رو می‌کنم جذبه چشم‌هام دو چندان میشه، هی خاتون کجایی؟
رژ صورتی کمرنگ زدم، البته بیشتر شبیه به بالم لب بود تا رژ.
از اتاق خارج شدم گوشیم رو برداشتم و شماره نورا رو گرفتم... بوق میزد اما جواب نمی‌داد... نورا کجایی دلشوره گرفتم؟
فایده نداشت باید یه کاری می‌کردم.
- الو منصور؟
- بله خانم؟
- کمتر از پنج دقیقه دیگه هتل باش، سریع!
بدون انتظار قطع کردم اعصابم بهم ریخته بود اول صبح کجا گذاشته رفته؟
با اضطراب توی سالن غذا خوری رفتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم که گارسون اومد و گفت:
- صبحتون به‌خیر خانم، چی بیارم میل کنید؟
با حواس پرتی و بدون این‌که چیزی بگم یا حتی نگاهش کنم دستی به معنای «از این‌جا برو» تکون دادم.
با زنگ منصور بدون این‌که به تلفن جواب بدم از رستوران زدم بیرون و سوار ماشین شدم و به منصور گفتم:
- برو طرف دانشگاه.
نورا چند روز پیش بهم گفته بود که با استادش کار داره و می‌خواد باهاش صحبت کنه شاید اون‌جا رفته! هرچند که مطمئنم اون‌جا نیست چون اگه بود تلفنم رو جواب می‌داد.
- خانم رسیدیم.
- آقا منصور، همین‌جا بمون تا برگردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
وارد دانشگاه شدم، داشتم سمت پله‌ها می‌رفتم که خوردم به یکی سرم رو که بالا بردم یه مرد جوون چشم‌آبی با موهای خرمایی و کت و شلوار خاکستری دیدم سریع ببخشیدی گفتم و رفتم بالا و تو دفتر اساتید سراغ نورا رو گرفتم اما نبود از اون مکان زدم بیرون و شماره‌ی نورا رو گرفتم، چندی بعد جواب داد، صدای بی‌روحش نگرانیم رو دو چندان کرد:
- الو؟
- نورا کجایی تو؟ از صبح‌ تا الان دنبالت می‌گشتم؟
- بیمارستان!
قبض‌روح شدم، یکی زدم تو گونم و گفتم:
- یا خدا؟ چی شده؟
- ثامر تو مأموریت دیشبش تیر خورد حنان!
آدرس بیمارستان رو گرفتم و سوار ماشین منصور شدم. طولی نکشید که رسیدیم، وارد بیمارستان شدم نورا رو دیدم تو سالن انتظار نشسته بود به طرفش رفتم که محکم بغلم کرد و شروع کرد به های‌های گریه کردن کمرش رو نوازش کردم و گفتم:
- الان حالش چه‌طوره؟
میون گریه‌هاش ناله کرد:
- الان اتاق عملِ تازه امروز صبح بردنش بیمارستان دکتر‌ها میگن تو وضع خطرناکیه، نورا من بدون اون چی‌کار کنم؟
- آروم باش توکل بر خدا کن، حل میشه همه چیز درست میشه عزیزم.
حالم خوب نبود دلشوره داشتم، نورا چه‌طوری از حال ثامر خبردار شده؟ چرا وقتی دیشب ثامر تیر خورده امروز صبح باید بیمارستان باشه؟ خب تو هوای سرد عربستان می‌خوای تا صبح حالش بد نشه؟ سؤالات زیادی ذهنم رو درگیر کرده بود اما الان موقع‌اش نبود جوابشون رو بپرسم...
نزدیک‌های ساعت ده صبح بود که ثامر رو از اتاق عمل خارج کردند و دکتر گفت که خطر از بیخ گوشش گذشت. اما سؤال این‌جاست که چرا رفیق شفیق ثامر که جناب رائد باشه نیومده؟ یعنی این‌قدر سرش شلوغه؟ رفیق هم رفیق‌های قدیم!
ثامر رو به بخش انتقال دادند، نورا هم رفت ثامر رو که هنوز بی‌هوش بود ملاقات کنه، وقت اذان ظهر بود و دل من هم سمت خدا پر کشید، نورا به ملاقات معشوق و من به ملاقات معبود رفتم، مگه معشوقی بالا‌تر از خدا هست؟ به خودش قسم نیست..
وضو گرفتم و به یه مسجد نزدیک بیمارستان رفتم و نمازم رو خوندم، گویی بار سنگینی رو از دوشم برداشتن!
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
به منصور زنگ زدم و گفتم حالا‌حالاها برنمی‌گردم هتل و منتظرم نباشه. امروز اول هفته بود و رائد رو توی دانشگاه هم ندیدم البته قرار بود دو ماه به عنوان جایگزین استادمون بیاد و خب فکر کنم از فردا استاد اصلیمون میاد، خوش‌حال بودم که دیگه رائد رو نمی‌بینم از یه طرف هم کنجکاو بودم راز زندگی رائد چیه؟ و جواب خیلی از سؤالاتی که راجب اون دارم رو بگیرم.
گوشیم زنگ خورد با دیدن شمارهٔ خاتون گوشیم رو جواب دادم:
- الو؟ سلام خاتون خوبی؟
- سلام دخترم، الحمدلله.
صدای خاتون نگران بود، خیلی سعی می‌کرد نگرانیش رو مخفی کنه، گویی با تردید با من صحبت می‌کرد گفتم:
- خاتون چیزی شده؟
- نه گلم چیزی نیست زنگ زدم حالت رو بپرسم!
می‌دونستم دروغ میگه دلشوره داشتم چه اتفاقی داره می‌افته؟
- سلامت باشی خاتون جان.
- میگم مادر؟
- جانم؟
- دلم واست تنگ شده، نمیگی این پیرزن از ندیدنت دق می‌کنه ها؟
- قربونت برم خاتون، من هم دلتنگم، میام انشاءلله.
- کی قربونت؟
- حدود دو یا سه هفته دیگه خدا بخواد ایرانم.
- باشه عزیزم مواظب خودت باش، گلی فعلاً خداحافظ.
- خدا‌حافظ.
گوشی رو قطع کردم و دیدم نورا کنار تخت ثامر نشسته آروم و بی‌صدا فقط نگاهش می‌کرد دلم براش سوخت. به طرفش رفتم و از پشت بغلش کردم و گفتم:
- نوری، پاشو بریم بیرون یه هوایی بخوریم بذار مرد بی‌چاره استراحت کنه.
بر خلاف فکرم مخالفتی نکرد و از صندلی همراه بلند شد و باهم بیرون رفتیم تو حیاط بیمارستان رو یه صندلی دو نفره نشست من هم رفتم از بوفه دو تا فنجون قهوه‌داغ با شکلات تلخ گرفتم و اومدم کنارش نشستم، فنجون قهوه رو بهش دادم، قهوه‌ام رو مزه‌مزه کردم و به یه نقطه نامعلوم زل زدم و در همون حالت گفتم:
- نورا می‌دونم موقع‌اش نیست، ولی یه سؤال دارم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
سنگینی نگاه نورا رو احساس می‌کردم که حالت سؤالی بهم چشم دوخته بود. گفتم:
- یادت میاد وقتی اهواز بودیم، اون شب بعد مهمونی وقتی گیج می‌زدی بهم گفتی، مانی عشقم بود و از این حرف‌ها، گفتی از دورهٔ نوجوانی دوستش داشتی!
حالا چی‌شد که به ثامر دل بستی؟
پوزخند تلخی زد و با صدای خسته‌ای بی‌جون لب زد:
- یه زمانی، مانی شاهزادهٔ سوار بر اسب سفید رؤیاهام بود، حق با توئه، آره من واقعاً می‌خواستمش، اما، می‌دونی؟ آدم‌ها به مرور ذات اصلی خودشون رو نشون میدن، مانی‌ هم اون‌طور که نشون می‌داد پاک و نجیب نبود. من فردا صبحش از حالت خماری که زدم بیرون همه چیز یادم اومد یادم اومد چه گلی می‌خواستم به سرم بزنم و تو، رسیدی و نجاتم دادی هنوز هم که هنوزه بابت این لطفت در حقم ممنونم. بعد از اون حادثه کذایی تا مدت‌ها به هیچ احدی اعتماد نکردم، قید همه رو زدم وقتی می‌خواستم بیام پدر و مادرم هم راضی نبودند اما برای من مهم نبود، من می‌خواستم جایی باشم که اثری از مانی نباشه، اولین بار من به مانی اعتراف کردم و اون با بی‌رحمی تمام قلبم و هزار تیکه کرد اما ثامر خودش بهم اعتراف کرد تا مدت‌ها هی اعتراف می‌کرد به دوست داشتنم ولی من اعتنایی نمی‌کردم و می‌گفتم همهٔ پسر‌ها مثل هم هستند اما گذشت و گذشت که اون من رو به دام خودش اسیر کرد.
قرار بود یه قرار ملاقات بذاره برای من و خودش و ثامر تا من بیشتر باهاش آشنا بشم اما بعد از این بلایی که سر نورا اومد حرفم رو پس می‌گیرم نه مثل این‌که واقعاً دوستش داره، حالا که این‌طوره من هم به رضای نورا راضیم.
باید می‌رفتم هتل درس می‌خوندم و برای فردا آماده می‌شدم، زنگ زدم منصور و ازش خواستم بیاد دنبالم. نورا سه‌شنبه پرواز داشت و بر می‌گذشت ایران برای عروسی دختر و پسر عموش و من دو هفته بعد از اون بر می‌گشتم، تصمیم داشتم یه مهمونی کوچیک برای رفتن نورا بگیرم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بالاخره، بعد از طی کردن مسیری نسبتاً طولانی به هتل رسیدم و شروع کردم به درس خوندن، اون‌قدر تو بحر کتاب و دفتر بودم که نمی‌دونم زمان چه‌طوری گذشت.
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، عینک مطالعه‌ام رو در آوردم و شقیقه‌هام رو ماساژ دادم، حسابی سرم درد می‌کرد، گوشی رو بدون نگاه به صفحه جواب دادم:
- الو؟
- سلام حنان خوبی؟
چه‌قدر این صدا آشنا بود، گفتم:
- طاها تویی؟
- اوهوم.
خستگی‌ام رو فراموش کردم و با لحنی شاد اما آروم گفتم:
- چه‌طوری پسر، خوبی؟
- شکر، خوبم، خود بی‌معرفتت چه‌طوره؟
- وای دست رو دلم نذار که همین‌جوریش هم خونِ! این مدت سرم شلوغ بود.
چیزی نگفت که گفتم:
- طاها خوب شد زنگ زدی، پس‌فردا گودبای پارتی داریم.
- کجا می‌خوای بری؟
صدای طاها مثل همیشه آروم بود ولی این جمله‌اش غم داشت، درک نمی‌کردم چرا؟
گفتم:
- من نه، برای نورا می‌خوام بگیرم سه‌شنبه پرواز داره می‌خواد برگرده ایران.
- آها، اوکی.
یکم دیگه باهم گپ زدیم و بعدش قطع کردم، خب برای آزمون فردا آماده بودم. آلارم گوشیم رو تایم کردم و خوابیدم.
***
صبح روز بعد
- وا نجمه‌خاتون چه‌خبره این همه تاج گرفتی؟ بابا من مگه چندتا سر دارم؟
روسری‌اش رو مرتب کرد و دست به کمر ایستاد و با حالت خاصی گفت:
- مگه من گفتم محمد‌خان، از از طراح‌های فرانسوی بخواد تاج‌هایی مخصوص شاهدختش بخره؟ کدوم رو می‌خوای سریع انتخاب کن!
با قیافهٔ آویزون سری خاروندم و نگاهی بهشون انداختم:
یکی‌شون تماماً الماس کار شده بود و بلندش که کردم خیلی سنگین بود. گذاشتم سرجاش و به تاج بعدی نگاه کردم تاجی بلوری با زمرد مشکی، خیلی زیبا بود اما اون‌هم سنگین بود، چشمم افتاد به یه تاج ظریف که برعکس همه اصلاً سنگین نبود و در اوج ظرافت زیبا و چشم‌گیر بود. رو به نجمه‌خاتون با لبخند گنده‌ای گفتم:
- این رو می‌خوام.
یهو یکی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه کالج هم‌رنگش وارد شد سرم رو که بلند کردم، نــه، امکان نداره، ر... رائد؟ او... اون این‌... این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
با لبخند کم‌رنگی که بیشتر شبیه پوزخند بود گفت:
- سلام خانمم!
یه لحظه ترمز، چی شد؟ چندش کثیف چی داره زر می‌زنه؟
- انتخاب تاج این‌قدر سخت بود؟
چرا زبونم قفله؟ این تب و تاب چی میگه این وسط؟ خدایا این دیگه چیه نکنه من مردم این‌جا هم برزخه؟ خدایا من رو ببر تو آتیش اما با رائد شکنجم نده.
- خوب شد اومدی، همین الان یهو دلم تنگت شد! گفتم آقاییم برام انتخاب کنه!
هــان؟ خدایا به کدامین گناه آخه، چرا حرف زدنم دست خودم نیست؟
پوزخند پررنگی زد و اومد سمتم و حصارم کرد و گفت:
- خانم که زیبا باشه، انتخاب همه‌چیز براش سخت میشه،
از پشت سرم تاجی رو برداشت، گذاشت روی سرم و ازم جدا شد، گفت:
- این بیشتر از همه بهت میاد.
به آینه نگاه کردم، لباس حریر سفید دنباله‌دار یقه چپ و راست آستین حلقه‌ای تنم بود و موهام شنیون نیمه‌باز شده بود و آرایش ملیحی روی صورتم بود کفش پاشنه ده سانتی سفید، خدایا این الان حرامه، حلاله؟
شنل رو برداشت و تنم کرد، فاصله‌اش باهام کم بود قلبم تند می‌کوبید، من چم شده بود الله و اعلم.
- آروم باش صدای قلبت گوشم رو کر کرد.
احساس می‌کردم سرخ شدم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
صدایی تو گوشم پخش شد:
- حنان؟ حنان؟ صدام رو می‌شنوی؟
صدای نازک و ظریف اون دختر نگران من رو گیج می‌کرد درد شدیدی تو سرم پی‌چید رائد بهم نزدیک شد که رو به عقب هلش دادم.
و باز هم اون صدا:
- حنان پاشو داری نگرانم می‌کنی هـا؟
با شوک بدی چشم‌هام رو آروم باز کردم به اطراف نگاه کردم و آروم و بی‌جون لب زدم:
- آب!
نورا لیوان آبی برام آورد و آروم به خوردم داد، دست سردم رو گرفت و گفت:
- حنان کابوس دیدی عزیزم؟
بی‌جون خندهٔ کوتاهی کردم و گفتم:
- بدتر از کابوس بود، کاشکی کابوس می‌دیدم!
با یاداوری خواب عجیب و مزخرفی که دیدم دوباره حالم بد شد ولی چرا حتی تو خواب هم مثل الان قلبم درد می‌گرفت؟ ولی درد دلم از ناراحتی نبود، از... امم... از هیجان بود آره! هیجان!
من؟ در کنار رائد؟ خوش‌حال بودم؟ هه، مثل اینه که از آسمون طلا بباره، امکان داره همچین چیزی؟
یه قرص مسکن خوردم، نگاه به ساعت کردم، ساعت هفت بود. وای، نمازم قضا شد!
تند بلند شدم و سریع وضوم رو گرفتم و نمازم رو خوندم بعدش سریع لباس پوشیدم
یه پالتو یقه انگلیسی کوتاه با شلوار مازراتی مشکی و زیر پالتو هم یه بلوز سفید یقه اسکی پوشیدم موهامو دم اسبی بستم و شالم رو طوری که یه تار از موهام هم معلوم نباشه بستم خدا رو شکر لباس‌هام نامناسب نبود هم شیک بود و هم بدن نما نبود.
کفشم که پاشنه بلند بود و جنسش مخملی و رنگش قهوه‌ای بود و حالت نیم بوت داشت پوشیدم و با نورا خداحافظی کردم، گفت امروز درس خاصی تو دانشگاه نداره و چون یکم کسالت داشت نرفت. بعد یادم باشه قبل از اومدن دارویی که خاتون همیشه واسم می‌گرفت براش بگیرم.
پایین که اومدم دیدم منصور بدون این‌که بگم خودش اومده با تحسین و قدردانی و البته متین و محترمانه سری با لبخند رسمی براش تکون دادم و سوار شدم و گفتم:
- آقا منصور، سریع باشید که امروز آزمون دارم.
اون هم سری تکون داد و گفت:
- چشم.
صداش مثل همیشه خاص بود، و مثل همیشه روی چهرهٔ ورزیدش اخم و جدیت جا خوش کرده بود و این ویژگی برای من کاملاً شایسته و مناسب بود.
بعد از طی کردن مسیری به دانشگاه رسیدیم، پیاده شدم و گفتم:
- یه ربع مونده به یک دنبالم بیا.
- چشم خانوم.
سری تکون دادم و رفتم وارد ساختمون دانشگاه شدم و بعد از طی کردن مسیری با اسانسور، به کلاسم رسیدم رو خواستم باز کنم که چشمم خورد به.... چی؟ این‌ این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ عجب دنیای کوچیکیه ها! همون پسر چشم آبی که اون روز باهاش تصادف کردم بود... اون هم با دیدن من ابروهاش از تعجب به سقف صعود کردند پوزخندی زد و گفت:
- ببینید بچه‌ها، همین خانوم، بهش میگن خانوم وقت شناس!
جمله آخرش با طعنه و کنایه بود که مثلاً دیر اومدم. ادامه داد:
- این خانوم در آینده چه‌طور می‌تونه شخصیت خودش رو در جامعه پرورش بده، و به عنوان کسی که شاغله زندگی کنه؟ هوم؟
بی‌خیال پوزخندی زدم و به ساعت زیبام نگاهی انداختم و گفتم:
- اولاً فکر کنم سلامتون خیلی خوش‌مزه بود که خوردینش، دوماً بی‌شخصیت به کسی میگن که نیومده و بدون شناخت از دانشجوش اون رو بیرون می‌ندازه، سوماً من فقط یه بار دیگر کردم اون هم امروزه پروندهٔ شما جناب، که خیلی خراب‌تره!
کلاس پوقی ترکید از خنده، از بچه‌های سال بالا شنیده بودم که استاد چشم آبیشون همیشه دیر می‌کنه و چندباری هم توبیخ شده سر این قضیه، درست نمی‌دونستم که همون چشم‌ آبیه یا نه ولی دلم رو زدم به دریا شانسی هم زدم به هدف!
قیافهٔ استاد دیدنی بود، خودم هم از کارم خندم گرفته بود، ولی با هر زحمت کنترلش کردم، قدش یکم از رائد کوتاهتر به نظر می‌رسید، ولی در کل خوب بود البته، فقط ظاهرش!
استاد تعظیمی کرد و با کنایه گفت:
- بفرمایید مادمازل!
پوزخندی مغرورانه زدم و وارد کلاس شدم، و اولین میز خالی که دیدم روش نشستم و آزمونمون شروع شد، سؤالات واقعاً آسون بود همه رو جواب دادم ولی خداییش خیلی برای این امتحان خونده بودم.
بعد از امتحان هم شاد و سر خوش از این‌که عالی جواب دادم با استادی که فهمیدم اسمش شهاب ثمر بود خداحافظی کردم و شیک زدم بیرون.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
چند نفر دورم رو گرفتند و یکی گفت:
- دختر تو چه جرعتی داشتی، کسی نمی‌تونست با شهاب در بیوفته، بهش میگن شیر وحشی!
بی‌خیال جواب دادم:
- فعلاً که شیر وحشی شما امروز صبح در برابرم گربه هم نبود!
- ایول داری بابا!
- تک خنده‌ای کردم و ازشون جدا شدم.
ناهار سلف سرویس دانشگاه واقعاً مزخرف بود گوشیم رو از کوله‌ام در آوردم و شمارهٔ منصور رو گرفتم طولی نکشید که جواب داد:
- الو آقا منصور، بیا دنبالم!
- مگه نگفتید یه ربع به یک بیام؟
- نه همین الان بیا!
بعد از دقایقی انتظار سر و کلهٔ منصور هم پیدا شد سوار شدم و گفتم:
- یه فست فودی مشتی من رو ببر!
***
رائد

عملیاتمون خوب پیش رفت ولی به خشکی شانس ثامر مجروح شد، اون خودش رو توی تاریک‌ترین قسمت باغ مخفی کرد تا توسط آدم‌های منوچهر دستگیر نشه واقعاً ممنونشم صبح علی‌الطلوع منوچهر و دار و دستش ویلا رو ترک کردند و ویلا کاملاً خالی شد ربع ساعت بعدش نیروهای جایگزین برای محافظت از ویلا اومدن تو اون زمان کم فرصت داشتم ثامر رو نجات بدم، خیلی زخمی شده بود و به درجهٔ بی‌هوشی رسیده بود مثل این‌که با یکی از افراد منوچهر درگیری مسلحانه داشته مستقیم بردیمش بیمارستان تا رسوندیمش سریع به اتاق عمل منتقل شد خیلی نگران رفیقم بودم اما به‌خاطر اون لعنتی‌ها اجازه نداشتم کنارش باشم باید حواسم رو نقشه‌ام می‌بود. بنابراین چاره‌ای نداشتم جز این‌که به عشقش بگم، شب قبلش حنان بهم زنگ زد و گفت نورا خیلی نگران ثامره و خبری شد بهش بگم، خب موقعیت مناسبی بود به نورا خبر دادم و گفتم تا ثامر سرپا بشه کنارش بمونه، امشب منوچهر قرار معامله داشت، یه جلسهٔ محرمانه که تو دبی برگزار میشد، به لطف بچه‌های تیمم فهمیدم نقشه اون‌ها چیه!
باید می‌فهمیدم منوچهر چه خوابی برای پروژهٔ اشتراکیمون دیده و دقیقاً قصدش چیه.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
قرار جلسه منوچهر با مردی به اسم بهادر یه کله گندهٔ ایرانی که ساکن دبیِ.
طبق تحقیقات بهادر رفیق شفیق منوچهر بوده ولی حدود بیست سال پیش رابطشون شکرآب شده. چهارشنبه من و ثامر عازم دبی هستیم و به بابا گفتم می‌خوام یه سفر دو روزه برای تفریح با ثامر برم.
با صدای زنگ گوشیم رو برداشتم و جواب دادم:
- بگو ساجد؟
- داداش، ثامر به هوش اومده.
تو دلم خدا رو شکر کردم با لبخند عمیقی چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- خوبه!
- داریم میاریمش هتل، داداش تو چی میگی؟
- نه، ساجد بیارش خونه مجردیم، هتل لونه جاسوسی افراد منوچهرِ!
- اصلاً نمی‌دونم چی‌کار کنم از اون ور پدر ثامر اومده مدینه و می‌خواد پسرش رو ببینه.
عمو صالح؟ خیلی وقت بود که رفته بود امارات! خیلی تعجب کرده بودم، گفتم:
- کی رسید؟
- امروز!
- بهش خبر بده بگو رائد می‌خواد ببینتش شام و ناهار خونهٔ من دعوته، به الفت هم خبر بده برای مهمون غذاهای مناسب آماده کنه.
- باشه داداش.
بعد از خداحافظی قطع کردیم.
***
حنان

تو رستوران من و منصور با هم ناهار خوردیم، نمی‌دونستم کارم درسته یا نه ولی خب اون بنده خدا هم آدمه شما بگید درسته خودم غذا بخورم اون نگاهم کنه؟ نیست خب!
نمی‌دونستم منصور این‌قدر خوش‌اشتهاست، یه بانی برگر گنده سفارش داد و دوتا قوطی کوکاکولا، ولی من پیتزا مخلوط و سالاد سزار سفارش دادم با یه پپسی.
بعد از ناهار هم بنده خدا کلی تشکر کرد انگار بانی برگر رو خودم درست کردم! از کارش خندم گرفت با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چرا می‌خندید خانم؟
- خب آخه جوری تشکر می‌کنی که آدم خجالت می‌کشه.
سرش رو آورد پایین و گفت:
- معذرت می‌خوام.
وای خدا مرد گنده چش شده بود؟ نتونستم جلوی خودم رو از خنده بگیرم نه به اون ابهت چهرش نه به مظلومیت الانش.
نخواستم کشش بدم گفتم:
- نوش جان، یک روز خانواده رو هم بیار با هم بریم.
در جواب فقط لبخند کم‌رنگ زد گفتم:
- راستی آقا منصور، شما ازدواج کردید؟
رنگ نگاهش تغییر کرد، رنگ غم گرفت، چی مگه تو زندگیش گذشته بود؟
وقتی دیدم ناراحته گفتم:
- بی‌خیال بهش فکر نکن.
از صندلیم بلند شدم که صدام زد:
- خانم؟
سؤالی به طرفش برگشتم و گفتم:
- بفرمایید، آقا منصور؟
- مشکلی نیست اگر به عنوان خواهرم باهاتون حرف بزنم؟
با نگاهی مطمئن گفتم:
- بله، حتماً!
- پس بریم؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و با هم از رستوران خارج شدیم. کنار خیابون فضای سبز بود و صندلی‌های دو نفره، تصمیم گرفتیم اون‌جا بشینیم.
بعد از این‌که نشستیم منصور شروع کرد به صحبت کردن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین