جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,265 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با سردرد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم، نگاهی به اطراف کردم، در شیشه‌ای بزرگ بالکن، اولین چیزی بود که دیدم، از بیرون نمای شهر رو می‌تونستی ببینی، برج‌های سر به فلک کشیده و رنگارنگ یکی از همون نماهای زیبا بود، روی تختم نیم‌خیز نشستم موهام بهم ریخته شده بود و روی صورتم ریخته بود. آروم از روی تختم بلند شدم و نگاهی گذرا به تخت مشکی‌ ساده‌ام که ملافه‌های سفیدش الان بهم ریخته شده بودند. کلافه دستی به موهای به هم ریخته‌ام کشیدم و روی تخت نشستم که چشمم به گوشی‌ام که روی عسلی گذاشته بودم خورد، گوشی‌ام رو برداشتم و روشنش کردم با دیدن سه تماس از دست رفته از رائد متعجب به صفحه گوشی زل زدم، این چی می‌خواست که بهم زنگ زده؟ اصلاً مگه دلیلی داره که بهم زنگ زده؟ چه پرو تشریف داره آقا، نکنه یادش رفته امروز تو دانشگاه چی‌کارم کرد؟ چه‌طور روش شده زنگ بزنه؟ بزنم بلاکش کنم؟ حرصی از دست رائد خواستم بهش زنگ بزنم و بشورمش رو بند پهنش کنم که طاها بهم زنگ زد، وای یادم رفت طاها مریضِ می‌خواستم برم عیادتش، خدایا ببین چی شد؟ شرمنده تماس رو بر قرار کردم که صدای آرومش گوشم رو نوازش داد:
- سلام حنان خوبی؟
لبخندی زدم و من هم آروم گفتم:
- من باید این سؤال رو از تو بپرسم، حالت خوبه؟
خندید و گفت:
- بهترم، شکر خدا!
دستی به شقیقه‌هام کشیدم و گفتم:
- خداروشکر، دکتر رفتی؟ چت شده بود که امروز دانشگاه نیومدی؟
صداش رو صاف کرد و گفت:
- دکتر لازم نبودم، مامانم برام سوپ درست کرد دارو هم خوردم.
خنده‌ای رضایت‌بخش کردم و گفتم:
- آفرین پسر خوب!
خندید و بعد جدی شد و گفت:
- میگم حنان میتونی بیای درس‌های امروز رو بهم بگی؟
گفتم:
- آره حتماً، چرا که نه؛ اتفاقاً خودم‌ می‌خواستم بیام دیدنت، فقط نمازم رو بخونم بعدش میام.
طاها با لحنی که خوش‌حالی در اون پیدا بود گفت:
- اوکی، خوش‌اومدی.
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
- چیزی نمی‌خوای بیارم؟
خندید و شیطون گفت:
- هیچی، فقط خودت رو می‌خوام.
با قیافه‌ی سرخ شده، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم، اِ؟ پسرِ بی‌ادب این چی بود گفت؟ گوشی رو روی تخت پرت کردم و وارد حمام شدم و کنار روشویی ایستادم موهام رو با کِشی که تو کشوی کنار روشویی بود بستم و به چهره‌ام تو آینه نگاه کردم، چهره‌ام از شدت ضعف زرد شده بود. دو مشت آب به صورتم زدم و دو مشت دیگه به ترتیب به ساق دست‌هام زدم و بعد از انجام بقیه اعمال وضوم رو گرفتم. از حمام خارج شدم و چادر نماز سفیدم که گل‌های ریز آبی داشت سرم کردم و سجاده‌ام رو پهن کردم و نمازم رو خوندم، بعد از نماز سجده شکر به جا آوردم و در همین حال به یاد بیت شعری از جامی افتادم که می‌گفت:« کنم از جیب نظر تا دامن، چه عزیزی که نکردی با من»
درسته من تو زندگیم رنج‌های بسیاری کشیدم اما هر بار خدا کنارم بوده و کمکم کرده ممکن بود تو دره‌های هولناکی سقوط کنم، اما اون هیچ‌وقت نگاه پر مهرش رو ازم نگرفت و من هر بار که از سر تا پام رو نگاه می‌کنم می‌بینم که چه سعادت و عزتی که نصیبم نکرده!
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
ساعت 6:۴٠ دقیقه بود، از این همه خوابیدنم تعجبی نکردم چون همیشه روز‌های بارونی سریع به خواب می‌رفتم و خوابم سنگین بود. درد شدیدی تو دلم پی‌چید، خیلی گرسنه بودم چون ناهار نخوردم. چادرم رو از سرم در آوردم و به طرف یخچال کوچیکی که کنار عسلی میشد رفتم و از توش یه آبمیوه آلبالو با یه کیک شکلاتی بیرون آوردم و شروع کردم به خوردن، نی آبمیوه رو تو دهنم گذاشتم که ترشی زیادش باعث شد زده بشم. آبمیوه رو بی‌خیال شدم و اون رو تو یخچال گذاشتم و فقط کیکم رو خوردم.
گوشی‌ام رو برداشتم و به نورا زنگ زدم که بهش بگم دارم میرم خونه طاها تا مثل اون‌ دفعه دیوونه نشه، اون‌هم بعد دو بوق با صدایی پر انرژی جواب داد:
- ســلام، چه‌طوری بلا؟
با خنده گفتم:
- خوشی زده زیر دلت‌ ها؟
اون هم خندید و گفت:
- چه‌جورم، وای حنان جات خیلی خالی بود من و هیفا ترکوندیم!
با لحن بامزه‌ای گفتم:
- ایشالا همیشه به خوشی، میگم زنگ زدم بگم برای تدریس خونه طاها میرم.
نورا جدی گفت:
- شام چی؟ هتل میای؟
- نمی‌دونم، شاید موندم شایدم برگشتم آخه اون‌دفعه به الفت گفتم واسه شام نمی‌مونم با یه نگاه دلخور بهم نگاه کرد این‌دفعه حتماً نمی‌ذاره قصر در برم.
- اوکی باشه، فقط زود برگرد می‌خوام جریان امروز رو برات تعریف کنم.
باشه‌ای گفتم و قطع کردم، از جام بلند شدم که آماده بشم.
به طرف کمدم رفتم و اون رو باز کردم، کلافه نگاهی به کمد انداختم، یکی از مشکلات اصلی من برای بیرون رفتن انتخاب لباسِ.
چشمم به یه سارافون لی تیره کوتاه آستین حلقه‌ای خورد که ساده بود و زیاد طرح نداشت فقط تا کمر جذب میشد و دور تا دور کمر چین خورده بود و بعدش هم حالت عروسکی داشت، خب برای امشب مناسب بود، سارافون رو از کمدم بیرون کشیدم و یه بلوز سفید ضخیم آستین بلند و یه جوراب شلواری مشکی ضخیم برداشتم و تنم کردم موهام رو دم اسبی بستم که چشم‌های فوق‌العاده درشتم کشیده‌تر به نظر اومدن یه رژ کمرنگ صورتی به لب‌هام زدم و شال سورمه‌ایم رو طوری روی موهام مرتب کردم که موهام حتی یکم هم معلوم نباشه، هوا یکم سرد بود بنابراین پالتو سورمه‌ای بلندم رو تنم کردم روی شونه‌های پالتو خزه‌های مشکی کار شده بود که خیلی پالتوم رو قشنگ نشون می‌داد کیف دستی مشکیم رو از کمد برداشتم و موبایلم رو به همراه دارو‌های قلبم که باید شبانه می‌خوردم داخلش گذاشتم و به طرف جا کفشی رفتم و از توش کفش پاشنه پهن پنچ سانتی مشکی‌ام رو که از جلو بندی بود برداشتم و پوشیدم ساعت رولکس‌ام رو دستم کردم و با عطرم که رو میز آرایشم بود دوش گرفتم و بعد‌هم از اتاق خارج شدم. تو این فکر بودم که چرا اون‌روز نه دکتر نه رائد چیزی در مورد وضعیت قلبم بهم نگفتن؟ نکنه مشکل جدی‌ای دارم؟ اما دکترم تو ایران گفت به‌خاطر استرس قلبم درد میگیره پس فکر نکنم مشکلی باشه، با همین خیال سوار آسانسور شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
تو این چند روز خیلی اذیت شدم همش باید یا منتظر اتوبوس باشم یا تاکسی بنابراین برای خودم راننده شخصی گرفتم، به طرف پذیرش رفتم و ازشون خواستم راهنماییم کنند و همون موقع یکی از دختر‌هایی که اون‌جا نشسته بود از من خواست چند لحظه صبر کنم، همون موقع فرصت کردم تا آنالیزش کنم، دختری با قدی بلند جوری که من در برابرش قد کوتاه به نظر می‌رسیدم بود و صورتی استخوانی و سفیدی داشت و چشم‌های درشتی هم داشت و رنگ چشم‌هاش روشن بود اما در مقایسه با من چشم‌های من یه نمه از اون درشت‌تر بودند و لباس پوشیده و کلاهش رو یه وری رو سرش گذاشته بود نیو‌فرمش واقعاً برازنده این هتل پنج ستاره بود، با لبخندی ملیح به طرفم برگشت و گفت:
- پول که براتون مسئله‌ای نیست؟
با لبخند گفتم:
- اصلاً، هر چه‌قدر هزینه‌اش باشه مشکلی ندارم.
سری تکون داد و گفت:
- من به شرکت آژانس زنگ زدم گفتند که یک راننده با یه ماشین لیموزین داره این‌جا میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- پس هزینه‌اش چی؟ برای چند وقت برام می‌تونه کار کنه؟
با لبخند کاغذی به طرفم گرفت و گفت:
- به این شماره تلفن کنید و هماهنگ کنید، فقط سریع‌تر چون مسئولشون منتظر تماس شماست.
سری تکون دادم و شماره رو گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد:
- نعم؟(بله)
به عربی شروع کردم به صحبت کردن:
- سلام، من راننده شخصی خواسته بودم.
صدای آقایی که پشت تلفن صحبت می‌کرد زیادی کلفت بود و من رو کمی می‌ترسوند اما خودم رو نباختم، اون آقا حرفم رو تأیید کرد و گفتم:
- می‌خواستم درمورد هزینه راننده شخصی‌ام و مدتی که می‌تونه برام کار کنه باهاتون صحبت کنم.
اون آقا که فهمیدم اسمش رشید بود گفت:
- شما با هزینه‌ای که پرداخت می‌کنید در واقع اون راننده رو از من می‌خرید دیگه خودتون تصمیم می‌گیرید که تا چه مدت براتون کار کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- اون راننده از شرایط کاریش اطلاع داره دیگه نه؟
رشید گفت:
- بله، کاملاً.
گفتم:
- اگر از خدمات شرکتتون راضی نبودم این اجازه رو دارم که ازتون شکایت کنم؟
می‌دونستم که اگر من رئیس جدید اون راننده بشم مسئولیتش با منِ و دیگه ربطی به رشید و شرکتش نداره، اما من با این‌کار می‌خواستم میزان اعتبار شرکت رو بسنجم، که خوش‌بختانه رشید منظورم رو فهمید.
رشید با اطمینان گفت:
- تا حالا این مورد برامون پیش نیومده شرکت ما کاملاً معتبرِ، اما اگر راضی نبودید، بله این کار رو بکنید.
تشکری کردم و از رشید خواستم شماره کارت برام بفرسته تا مبلغ رو واریز کنم. پولی که از من خواسته بود شاید برای بعضی اقشار جامعه زیاد باشه اما برای من پول زیادی نبود و این مبلغ رو پدرم به عنوان پول تو جیبی بهم می‌داد.
بعد از چند دقیقه یه لیموزین مشکی جلوی هتل ایستاد از هتل خارج شدم که پسر جوانی رو دیدم که تو لیموزین نشسته بود با دیدنم گفت:
- سلام خانوم، منصور هستم؛ خوش اومدید.
سری تکون دادم و سوار شدم که حرکت کرد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من هم پاکزاد هستم، از این به بعد تو راننده شخصی من هستی،
سری به نشان تأیید تکون داد و من هم ادامه دادم:
- حقوقت سر ماه پرداخت میشه، از اون چیزی هم که از رئیس قبلیت می‌گرفتی بیشتر بهت میدم، اما شرط داره.
سؤالی نگاهم کرد که گفتم:
- فعلاً به آدرسی که میگم برو.
آدرس خونه طاها رو بهش دادم و اون هم مطیع به طرف خونه طاها روند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
تو راه هنذفری‌های بلوتوثی‌ام رو تو گوشم گذاشتم و یه آهنگ غمگین از بیلی آلیش به نام bored پلی کردم، مشغول گوش دادن شدم؛ ریتم آروم و غمگینش و صدای بیلی باعث شده بود که دلم بخواد آهنگ رو تو رگ‌هام تزریق کنم!
بعد بیست دقیقه به خونه طاها رسیدم با اخم کمرنگی هنذفری‌هام رو از گوشم در آوردم و گذاشتم تو جای مخصوصشون و تو کیفم گذاشتم و گفتم:
- سر ساعتی که خبرت می‌کنم بیا دنبالم، دیر نکن،
گوشیم رو از تو کیفم در آوردم و به طرفش گرفتم و گفتم:
- شمارت رو برام وارد کن.
مطیع گوشی رو از من گرفت که آنالیزش کردم، به نظر پسر قد بلندی می‌اومد، هیکلی و چهار شونه بود از آینه جلو ماشین چهره‌اش مشخص بود، چهره عادی داشت نه بد بود نه خوب ریش پرفسوری که داشت خیلی بهش می‌اومد پیراهن مشکی تنش بود و دو تا دکمه اولش باز بود. با صداش به خودم اومدم:
- خانوم، خانوم پاکزاد؟
سری به طرف چپ و راست تکون دادم تا افکار مزخرف از ذهنم برن بیرون و گفتم:
- چی شده؟
گوشی رو به طرفم گرفت:
- شماره‌ام رو وارد کردم، خدمت شما.
تشکری کردم و پیاده شدم. منصور واقعاً صدای گیرا و جذابی داشت!
وای، خدا! خاک تو سر من! یادم رفت چیزی بگیرم، زشتِ دست خالی برم.
پا تند کردم و از کوچه زدم بیرون خدا رو شکر خونه طاها تقریباً مرکز شهر بود و اطراف خونشون مغازه فراوون بود ولی گل‌فروشی پیدا نمی‌کردم. یه خانوم سال‌خورده‌ای دیدم که داشت رد میشد رفتم طرفش و گفتم:
- سلام، ببخشید می‌دونید گل‌فروشی کجاست؟
خانومِ عبایی که تنش بود رو روی سرش جا به جا کرد و گفت:
- دو تا کوچه بالاتر پیدا میکنی.
تشکری کردم و بعد از این‌که دو تا کوچه بالا رفتم چشمم به یه گل‌فروشی خورد، وارد شدم و سلامی کردم ریه‌هام رو از عطر گل‌ها پر کردم و نفس عمیقی کشیدم به اطراف که نگاه کردم مغازه‌ خیلی بزرگی بود انواع گل‌ها توش پیدا میشد. نگاهم رو گلدونی که پر از رز‌های آبی بود جلب کرد، من عاشق رنگ آبی‌ بودم. به طرف فروشنده رفتم و گفتم:
- لطفاً یه دسته گل پر از رز‌های آبی برام درست کنید.
چشمی گفت و شروع به درست کردن دسته گل کرد، بعد از پنچ دقیقه آماده شد، بعد از تشکر کردن و حساب کردن بیرون اومدم. دسته گل به دست راه افتادم که چشمم به یه مغازه عطر فروشی خورد، یاد اون روزی افتادم که وقتی تو کافه تریا دانشگاه رائد داشت دعوام می‌کرد و از هوش رفتم، چه‌قدر طاها در حقم برادری کرد و مثل شیر از من در برابر رائد دفاع کرد!
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
به پاس همون برادری که در حقم کرد تصمیم گرفتم که یه کادو ناقابل براش بگیرم، وارد مغازه شدم و گفتم:
- سلام خسته نباشید، گرون‌ترین و خوش عطر‌ترین عطر مردونه خلیجی که دارید رو برام بیارید.
مغازه شیک دو طبقه بود و دور تا دور مغازه هم طبقه اول هم دوم ویترین‌های عطر بودند با مارک‌های گوناگون و داخل ویترین‌ها هم نور مخفی طلایی کار شده بود که شیکی مغازه رو دو برابر می‌کرد. فروشنده که مردی شیک پوش میان سال بود با لبخندی چشمی گفت و به یکی از کارمنداش اشاره کرد که بیاره بعد از چند لحظه پسر ریزه‌ای که یه کلاه کپ سرش بود یه شیشه عطر شیک گذاشت جلوم سر عطر رو جدا کردم و بوییدم عطرش خیلی تند بود گفتم:
- این زیادی تنده، یه عطر ملایم‌تر بیارید.
پسر چشمی گفت و طولی نکشید که دوباره برگشت و یه شیشه با مایع طلایی جلوم گذاشت سرش رو جدا کردم و بوییدم و با لبخند گفتم:
- این عالیِ همین رو می‌برم.
فروشنده با لبخند گفت:
- خوش‌حالم که مورد پسندتون بود،
اشاره‌ای به پسرک کرد و گفت:
- سعید، این رو برای خانوم کادو کن.
سعید چشمی گفت و از تو انباری که طبقه پایین بود یه جعبه کوچولو مشکی که روش با روبان سفید بسته شده بود اورد و بازش کرد که داخلش پر از کاغذ روزنامه خورد شده بود و عطر رو توش گذاشت. رو به فروشنده گفتم:
- عطر رو برام حساب کنید.
عابر بانکم رو از تو کیف پول کوچولوم در آوردم و رو به فروشنده گرفتم اون هم کارت کشید و با رسیدش بهم تحویل داد پولی که کشیده بود معادل دو میلیون تومن به پول خودمون بود اما برام اهمیتی نداشت کاغذ رو انداختم تو سطل‌ آشغال و جعبه عطر رو همراه دسته گل گرفتم و به طرف خونه طاها رفتم بعد از ده دقیقه رسیدم به ساختمون خونشون وارد ساختمون شدم و بعد از این‌که وارد آسانسور شدم واحد مدنظرم رو زدم و بعد از دو دقیقه به اون واحد رسیدم زنگ رو زدم که در توسط الفت باز شد و با صورت بشاشی گفت:
- سلام عزیز دلم خیلی خوش اومدی!
اومد جلو و من رو در آغوش گرفت که احساس کردم دارم خفه میشم با خنده مصنوعی گفتم:
- خیلی ممنون.
بالاخره ولم کرد گل‌ها رو به سمتش گرفتم که گفت:
- وای، چه گل‌های قشنگی! سلیقت حرف نداره دخترم!
به یه لبخند اکتفا کردم که گفت:
- چرا وایسادی عزیزم؟ بیا تو.
با هم وارد پنت هوسشون شدیم، خونه واقعاً بزرگ بود.
به طرف پذیرایی رفتیم پذیرایی بزرگ بود و مبل‌های یاسی رنگ اسپورت داشت که به طور ال چیده شده بودند و تلویزیون سینما خانواده دقیقاً رو به روی مبل‌ها بود و میز تلویزیون بسیار شیک و اسپورت سفید داشت، فرش‌های چند شونه سفید و طوسی داشتند و دکوراسیون خونه هم واقعاً عالی بود،قسمت دیگه پذیرایی شامل مبل‌های سلطنتی‌ بود که مشخصه برای مواقعی که مهمان مهمی براشون میاد از اون‌جا استفاده می‌کنند لوستر‌های ساده و شیک و آشپز خونه مدرن همه و همه قشنگ بودند.
پله‌های مارپیچی خونه هم به اتاق خواب‌ها منتهی میشد.
روی مبل تک نفره نشستم که الفت گفت:
- چند لحظه صبر کن الان میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه با یه سینی که حاوی یه لیوان شربت بود از آشپزخونه خارج شد و سینی شربت رو روی میز وسطی گذاشت و گفت:
- بخور سرحال بشی، این آبمیوه رو خودم درست کردم خونگیِ، من هم میرم طاها رو صدا بزنم.
با لبخند تشکری کردم و لیوان شربت رو از سینی برداشتم و مشغول نوشیدن شدم.
بعد از چند دقیقه طاها به همراه مادرش از پله‌ها پایین اومدن طاها با ذوق اومد طرفم و گفت:
- بالاخره اومدی؟ منتظرت بودم.
تو دلم با قیافه‌ای آویزون بهش گفتم:
- نه رفتم، کوری نمی‌بینی این‌جام؟
اما لبخندی زدم و اهومی نثارش کردم. یه هودی خاکستری با یه گرمکن مشکی تنش بود موهای مواج پسرونه‌اش روی پیشونی‌اش ریخته بود و یه گردنبند نقره‌ای که داخلش یه حلقه بود رو به گردن داشت.
طاها رو به مادرش گفت:
- مامان من و حنان به اتاقم می‌ریم.
مادرش سری تکون داد و رائد به طرفم اشاره کرد که همراهش بیام، من هم همراهش به طبقه بالا رفتم. وارد اتاقش شدیم، اتاق متوسطی داشت نه بزرگ بود نه کوچیک بود خوب بود در کل، اتاقی با کاغذ دیواری طوسی و فرش شیش متری راه‌راهی طوسی و سفید که یه گوشه یه کتابخونه کوچولو داشت و قسمت دیگه اتاق شامل ویترینی پر از ماشین‌های مختلف و میز کامپیوتر متوسطی هم به رنگ مشکی داشت یه کامپیوتر مدل بالا روش قرار داشت، که روی مانیتورش یه هدفون سفید گذاشته بود و تخت یک نفره ساده طوسی مشکی داشت، اتاقش واقعاً برازنده یک پسر بود و رو به روی تختش هم کمد دیواری مشکی داشت. روی صندلی میز کامپیوترش نشستم و گفتم:
- الیکا رو ندیدم؟
طاها لب‌هاش رو غنچه کرد و متفکر سرش رو بالا برد و گفت:
- با ثنا رفت بیرون، چه‌طور؟
ابرویی بالا دادم و سرم رو تکون دادم که لبخند گل و گشادی زد و گفت:
- خب، بیا شروع کنیم.
کنارم نشست و با هم شروع کردیم به درس خوندن، مطالب امروز رو بهش گفتم، با این‌که یه جاهایی واقعاً خنگ میزد اما به هر بدبختی که بود بهش فهموندم یه جاهایی می‌گفت موضوع رو فهمیده اما من با اصرار دوباره توضیح دادم که گفت:
- حنان بسه خواهشاً، به‌خدا مطالب رو دیگه دارم بالا میارم!
اخمی کردم و گفتم:
- ساکت ببینم، یادت رفته همین تازه چه‌قدر خنگ می‌زدی؟
متعجب و شاکی گفت:
- خنگ می‌زدم؟ من خنگ می‌زدم؟ هه، کجای کاری حنان خانوم، من همیشه استاد تبهر در یادگیریم!
پوزخند کمرنگی زدم و حرصی گفتم:
- نکشیمون استاد!
خواست چیزی بگه که گوشی‌ام زنگ خورد، گوشی‌ام رو از تو کیفم در آوردم با دیدن اسم رائد روی صفحه مبایل، اخمام تو هم رفت، رو‌دار‌تر از رائد ندیده بودم اون مردک نقطه‌چین چه‌طور روش میشه بهم زنگ بزنه؟ گوشی‌ام رو خاموش کردم که طاها گفت:
- چیزی شده؟
سری به طرف چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نه چیزی نیست، یه مزاحم بود.
طاها هول شده به طرفم اومد و گفت:
- مزاحم؟ می‌خوای به حسابش برسم؟
خندیدم و گفتم:
- نمی‌خواد، خودم بعداً یه درس حسابی بهش میدم.
با تفکر سری تکون داد و گفت:
- بهت اعتماد می‌کنم.
این جمله رو با لحن بامزه‌ای گفت که خندیدم، متعجب گفت:
- چرا می‌خندی؟
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- هیچی، فقط خیلی جمله رو با حال گفتی!
طاها با خنده گفت:
- آخه لامصب خیلی خوب دهن طرف رو سرویس میکنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
سری به نشان تعظیم پایین آوردم و گفتم:
- مخلص شما هم هستیم!
این جمله رو به فارسی گفتم و طاها نفهمید. گفت:
- یعنی چی؟
لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
- بی‌خیال چیز خاصی نگفتم.
نیم ساعت دیگه هم با هم درس خوندیم که ناگهان الفت وارد اتاق شد و گفت:
- بچه‌ها بیاین پایین شام بخورید.
بعد هم با لبخندی در رو بست و رفت. در کتاب‌کار رو بستم و سر خودکارم گذاشتم سر جاش و با لبخندی گفتم:
- ازت ممنونم طاها، ببخشید که این رو دیر گفتم!
طاها رو به من با تعجب گفت:
- برای چی از من ممنونی؟
کیفم رو باز کردم و جعبه مشکی لوکس عطر رو جلوش گذاشتم، بهش نگاه کرد که گفتم:
- اون روز که رائد تو کافه تریا سر من داد کشید و باهام دعوا کرد و من از هوش رفتم، نورا بهم گفت به‌خاطر من باهاش گلاویز شدی، مرسی بابت برادری که در حق من کردی!
با لبخند قدردانی و غمی که تو چشم‌هاش موج می‌زد، به آرومی در جعبه رو باز کرد با دیدن عطر چشم‌هاش برق زد و عطر رو از جاش برداشت و سرش رو جدا کرد و بوییدش و گفت:
- همیشه به یاد تو ازش استفاده می‌کنم و با عطرش یاد تو می‌افتم!
لبخند غم‌انگیزی زدم، هیچ‌وقت نشده بود یکی با یک چیز خاص، به یاد من بی‌افته.
با صدای الفت که از ما می‌خواست پایین بیایم، به خودمون اومدیم، طاها گفت:
- پاشو بریم که خیلی گرسنمه.
سری تکون دادم که عطر رو گذاشت تو جعبه‌اش و با هم از اتاق خارج شدیم.
سر میز غذا نشستیم، میز غذا خوری از جنس سنگ به رنگ طوسی و گرد با صندلی‌های مخمل به رنگ یاسی و پایه‌های مشکی، من رو به طاها نشسته بودم و الفت کنار طاها نشسته بود. غذا که شامل گوشت کبابی و برنج زعفرونی با سوپ و مخلفات بود. الفت با لبخند ملیحی گفت:
- شروع کن حنان جان، از دهن می‌افته.
یکم سوپ تو کاسم کشیدم و مشغول خوردن شدم و بعدش یکم برنج کشیدم و چند تکه گوشت رو بشقابم گذاشتم و خوردم، غذا واقعاً عالی بود، من خیلی وقت میشد که غذای خونگی نخوردم، از موقعی که از ایران رفتم همش غذای رستوران و بیرونی می‌خوردم.
بعد از اتمام غذا تشکری کردم و با راهنمایی الفت به طرف روشویی رفتم و دست و روم رو شستم و بعد از اون‌جا خارج شدم به طرف آب‌سرد‌کن رفتم و یه لیوان آب پر کردم که الفت اومد طرفم و نزدیکم ایستاد، لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- شرمنده، من باید قرصم رو بخورم.
اون هم با لبخندی سری تکون داد و دیگه بهم گیر نداد که چه قرصی می‌خورم و برای چی می‌خورم، از تو کیفم قرص قلبم رو برداشتم و خوردم، طبق گفته دکتر تا یک هفته باید مصرف کنم و بعد برای چکاپ بیام، و من الان پنج روزِ که دارم مصرف می‌کنم.
فکر این‌که قرارِ با رائد برم مو به تنم سیخ میشد و مور مورم میشد، امیدوارم یادش رفته باشه و الکی گیر نده چون می‌دونم رائد ول کن نیست و مرغش یه پا داره.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
تو پذیرایی نشستم و خواستم گوشی‌ام رو از تو کیفم در بیارم و شماره منصور رو بگیرم که طاها گفت:
- چه گل‌های قشنگی، کی این‌ها رو آورده؟
رز‌های آبی رو می‌گفت، گفتم:
- من آوردم، خوشت اومد؟
طاها با لبخند ژکوندی سرش رو تکون داد. مثل این‌که الفت تو آشپزخونه مشغول بود و داشت ظرف‌های شام رو می‌شست. شماره منصور رو گرفتم که بعد از دو بوق جواب داد:
- بله خانوم؟
دستی به شقیقه‌هام کشیدم و گفتم:
- منصور، بیا دنبالم، تا کمتر از ده دقیقه دیگه این‌جا باش.
منصور چشمی گفت که قطع کردم، بعد از پانزده دقیقه بالاخره منصور اومد، به طرف الفت که تو آشپزخونه بود رفتم و گفتم:
- ممنون الفت جون، امشب خیلی زحمتت دادم؛ دیگه میرم.
الفت سمتم اومد و گفت:
- چرا؟ می‌خواستم میوه بیارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم اما من خستمِ دیگه میرم.
الفت تا دم در همراهیم کرد با طاها هم خداحافظی کردم و از ساختمون خارج شدم که منصور پیاده شد و در کشویی ماشین رو باز کرد که من سوار شدم و اون هم در رو بست و سوار شد. گفتم:
- نزدیک‌ترین کافه که رسیدی، توقف کن تا با هم صحبت کنیم.
منصور سری تکون داد، بعد از پنج دقیقه به یه کافه کلاسیک رسیدیم و منصور هم نگه داشت. وارد کافه شدیم، فضای چوبی داشت، نه کوچیک بود، نه بزرگ بود روی دیوار‌هاش نوشته‌های لاتین بود و کنار در ورودی چند تا گلدون گل بود و چند تا میز و صندلی چوبی هم داشت و نوشته‌هایی روی چند تکه چوب نوشته شده بود و با نخ کناف کلفتی به هم آویزون شده بودند و روی در ورودی نصب شده بود و موزیک کلاسیک ملایمی پخش میشد، آهنگی که در حال پخش بود یکی از آهنگ‌های مورد علاقه‌ام بود« آهنگ feeling good»
روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم و منصور هم کنارم نشست که گارسون اومد از ما سفارش گرفت، دو تا قهوه تلخ سفارش دادیم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
کافه خلوت بود بنابراین سفارشمون سریع حاضر شد، قهوه‌ام رو مزه‌مزه کردم و گفتم:
- من بهت گفتم که بیشتر از اون چیزی که از رئیس قبلیت می‌گرفتی بهت میدم، هنوزم سر حرفم هستم، اما شروطی داره.
فنجان قهوه‌ام رو روی میز گذاشتم دستام رو تو هم قفل کردم و زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- من دانشجو‌ هستم، صبح ساعت هشت میرم دانشگاه، و ساعت دوازده ظهر بر می‌گردم هتل، اما روز‌های دوشنبه و چهارشنبه کلاس فوق‌العاده دارم و یک ساعت دیر‌تر از همیشه میام، تو باید سر ساعت بیای دنبالم، سر ساعت هم من رو برگردونی، آدرس خونه‌ات رو باید محض احتیاط داشته باشم، تو تا یک ماه فعلاً برام کار می‌کنی این رو یادت باشه، البته شاید کمتر از یک ماه باشه، چون در صورتی که از تو خوشم نیاد دیگه برام کار نمی‌کنی، ضمناً اگر جایی بخوام غیر از دانشگاه برم، طبق ساعتی که معین می‌کنم دنبالم میای کمترین بی‌نظمی نمی‌خوام، در صورتی که رضایتم توسط تو جلب بشه علاوه بر حقوق بهت پاداش هم میدم. حرفی، حدیثی؟
سری تکون داد و گفت:
- من همه این‌ها رو قبول دارم، از لطف و سخاوتتون مچکرم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوبِ!
فنجون قهوه‌ رو نزدیک لب‌هام کردم که صدای یکی از پشت سرم متوقفم کرد:
- هه، به‌به خانوم حنان پاکزاد، نمی‌دونستم ظاهر با حیاتون با باطنتون فرق می‌کنه!
با خشم به طرفش برگشتم، رائد بود، از به زبون آوردن اسمش هم حالم به هم می‌خوره!
از جام بلند شدم و پشت به منصور کردم و با لحن خشنی گفتم:
- منصور برو تو ماشین منتظرم باش.
منصور بی‌حرف و مطیع خارج شد، پوزخند پررنگی زد و گفت:
- پس اسم یارو منصورِ!
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- به تو چه مربوط؟
این رو که گفتم حرصی شد، صورتش به سرخی می‌زد، رگ گردنش متورم شد با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:
- چرا وقتی بهت زنگ می‌زدم جواب من رو ندادی؟ با این یارو وقت می‌گذروندی؟ من مزاحم قرارتون بودم؟
چی واسه خودش بلغور می‌کرد؟ خشمم رو نتونستم کنترل کنم این نکبت به من، به من، حنان پاکزاد توهین می‌کرد، باید می‌زدم فکش رو پایین بیارم تا صفاتی که لایقش بود به من نسبت نده با حرص و خشم فریاد زدم:
- به تو چه ربطی داره؟ من مجبور نیستم بهت جواب بدم عوضی، دلم نمی‌خواد نگاهت کنم چه برسه به این‌که باهات هم کلام بشم، کی می‌خوای به خودت بیای و گورت رو از زندگیم گم کنی ها؟ صفاتی هم که به من نسبت دادی لایق خودت هستند.
بهت زده فقط نگاهم می‌کرد تو کف دادی بود که زدم. انگشت اشاره‌ام رو تهدیدوار به طرفش گرفتم:
- یک‌ بار دیگه، فقط یک بار دیگه اگه تو زندگی شخصی‌ام دخالت کنی، یا سعی کنی به هر نحوی بهم توهین کنی، دیگه حرمت استاد بودنت رو هم نگه نمی‌دارم، جناب رائد امیر،
همه داشتند نگاهمون می‌کردن، از مشتریا گرفته تا گارسون‌ها، انگشت اشاره و وسطم رو بهم چسبوندم و سه انگشت دیگه‌ام رو پایین آوردم و جلوی شقیقه‌ام گذاشتم و تکون دادم و ادامه دادم:
- عزت زیاد.
با عصبانیت از کافه خارج شدم، چهره‌ رائد از سرخی به کبودی می‌زد اما من اهمیت ندادم، مطمئناً اگه می‌تونست یکی می‌خوابوند تو گوشم اما جرعت نداره این کار رو بکنه. منصور پیاده شد در لیموزین رو باز کرد و وقتی سوار شدم در کشویی رو بست بعد هم خودش سوار شد و راه افتادیم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از این‌که منصور من رو رسوند رفت، گفت آدرس خونه‌اش رو برام پیامک می‌کنه.
وارد اتاقم شدم، سوت و کور بود، یعنی نورا هنوز نیومده؟ خودش بهم گفت زود بیام الان خودش دیر کرده، کلافه سری تکون دادم و پالتوم رو در آوردم پرت کردم روی تخت، می‌خواستم شالم رو در بیارم که در توسط نورا باز شد، چشمم بهش افتاد، لباس مشکی کوتاه جذب تنش بود و پاهای خوش تراشش تو چشم بودن موهای بلوند و روشنش روی شونه‌هاش ریخته بود، مثل همیشه جذاب بود، اما من هی افسوس می‌خوردم و می‌ترسیدم آخر از این همه زیباییش آسیب ببینه!
نورا خنده صداداری کرد و نفس عمیقی کشید و بازدمش رو با آه داد بیرون دستی لای موهاش کشید و گفت:
- وای، دارم از خستگی هلاک میشم.
رفتم طرفش و گفتم:
- وا؟ نورا چرا این ریختی؟
نورا گفت:
- میگم، شماره تاکسی نداری؟
با تعجب گفتم:
- شماره تاکسی برای چی؟
نورا بی‌حال گفت:
- ثامر و هیفا مسـ*ـت و پاتیل موندن تو حیاط هتل، زنگ بزن بیان ببرنشون.
عصبی گفتم:
- نورا من هزار بار گفتم تو اون نجس‌خونه نرو، چرا هی این کارت رو تکرار می‌کنی؟ نکنه خودتم مستی؟
نورا سرش رو چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه جان تو، امشب چیزی نزدم.
سری تکون دادم زنگ زدم منصور بیاد هیفا و ثامر رو برسونه از نورا هم آدرس خونه‌هاشون رو گرفتم. رو به نورا گفتم:
- خواهشاً رعایت حال من رو بکن، من این‌جا نماز می‌خونم.
نورا سری تکون داد و مظلوم گفت:
- ببخشید دیگه این‌کار رو تکرار نمی‌کنم.
خشمگین گفتم:
- ببینیم و تعریف کنیم، حالا هم پاشو برو حموم بعد‌هم بگیر بخواب.
سری تکون داد و گفت:
- فردا دانشگاه داریم؟
گفتم:
- نه‌خیر، فردا پنج‌شنبه است.
بی‌حرف پا شد رفت حموم، خیلی نگرانش بودم این دختر آخرش کار دستش میده، خیلی باهاش حرف زدم که این راهِ این چاهِ اما کو گوش شنوا؟ با این‌ همه اما هیچ‌وقت نذاشت تنها باشم و هوام رو داشت و این باعث میشد دوستیم رو باهاش قطع نکنم.
از صمیم دلم می‌خوام یه روز خدا هدایتش کنه!
سری تکون دادم و لباسم رو با یک ماکسی راسته ساده نخی به رنگ صورتی کمرگ و با طرح قلب‌های قرمز پوشیدم و موهام رو باز کردم و برس زدم و ساعت گوشی‌ام رو با اذان صبح تنظیم کردم.
دو ماهی میشد که از ایران رفته بودم و عربستان بودم یک ماه دیگه پاییز تموم میشد و وارد فصل زمستون می‌شدیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین