- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
با سردرد شدیدی چشمهام رو باز کردم، نگاهی به اطراف کردم، در شیشهای بزرگ بالکن، اولین چیزی بود که دیدم، از بیرون نمای شهر رو میتونستی ببینی، برجهای سر به فلک کشیده و رنگارنگ یکی از همون نماهای زیبا بود، روی تختم نیمخیز نشستم موهام بهم ریخته شده بود و روی صورتم ریخته بود. آروم از روی تختم بلند شدم و نگاهی گذرا به تخت مشکی سادهام که ملافههای سفیدش الان بهم ریخته شده بودند. کلافه دستی به موهای به هم ریختهام کشیدم و روی تخت نشستم که چشمم به گوشیام که روی عسلی گذاشته بودم خورد، گوشیام رو برداشتم و روشنش کردم با دیدن سه تماس از دست رفته از رائد متعجب به صفحه گوشی زل زدم، این چی میخواست که بهم زنگ زده؟ اصلاً مگه دلیلی داره که بهم زنگ زده؟ چه پرو تشریف داره آقا، نکنه یادش رفته امروز تو دانشگاه چیکارم کرد؟ چهطور روش شده زنگ بزنه؟ بزنم بلاکش کنم؟ حرصی از دست رائد خواستم بهش زنگ بزنم و بشورمش رو بند پهنش کنم که طاها بهم زنگ زد، وای یادم رفت طاها مریضِ میخواستم برم عیادتش، خدایا ببین چی شد؟ شرمنده تماس رو بر قرار کردم که صدای آرومش گوشم رو نوازش داد:
- سلام حنان خوبی؟
لبخندی زدم و من هم آروم گفتم:
- من باید این سؤال رو از تو بپرسم، حالت خوبه؟
خندید و گفت:
- بهترم، شکر خدا!
دستی به شقیقههام کشیدم و گفتم:
- خداروشکر، دکتر رفتی؟ چت شده بود که امروز دانشگاه نیومدی؟
صداش رو صاف کرد و گفت:
- دکتر لازم نبودم، مامانم برام سوپ درست کرد دارو هم خوردم.
خندهای رضایتبخش کردم و گفتم:
- آفرین پسر خوب!
خندید و بعد جدی شد و گفت:
- میگم حنان میتونی بیای درسهای امروز رو بهم بگی؟
گفتم:
- آره حتماً، چرا که نه؛ اتفاقاً خودم میخواستم بیام دیدنت، فقط نمازم رو بخونم بعدش میام.
طاها با لحنی که خوشحالی در اون پیدا بود گفت:
- اوکی، خوشاومدی.
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
- چیزی نمیخوای بیارم؟
خندید و شیطون گفت:
- هیچی، فقط خودت رو میخوام.
با قیافهی سرخ شده، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم، اِ؟ پسرِ بیادب این چی بود گفت؟ گوشی رو روی تخت پرت کردم و وارد حمام شدم و کنار روشویی ایستادم موهام رو با کِشی که تو کشوی کنار روشویی بود بستم و به چهرهام تو آینه نگاه کردم، چهرهام از شدت ضعف زرد شده بود. دو مشت آب به صورتم زدم و دو مشت دیگه به ترتیب به ساق دستهام زدم و بعد از انجام بقیه اعمال وضوم رو گرفتم. از حمام خارج شدم و چادر نماز سفیدم که گلهای ریز آبی داشت سرم کردم و سجادهام رو پهن کردم و نمازم رو خوندم، بعد از نماز سجده شکر به جا آوردم و در همین حال به یاد بیت شعری از جامی افتادم که میگفت:« کنم از جیب نظر تا دامن، چه عزیزی که نکردی با من»
درسته من تو زندگیم رنجهای بسیاری کشیدم اما هر بار خدا کنارم بوده و کمکم کرده ممکن بود تو درههای هولناکی سقوط کنم، اما اون هیچوقت نگاه پر مهرش رو ازم نگرفت و من هر بار که از سر تا پام رو نگاه میکنم میبینم که چه سعادت و عزتی که نصیبم نکرده!
- سلام حنان خوبی؟
لبخندی زدم و من هم آروم گفتم:
- من باید این سؤال رو از تو بپرسم، حالت خوبه؟
خندید و گفت:
- بهترم، شکر خدا!
دستی به شقیقههام کشیدم و گفتم:
- خداروشکر، دکتر رفتی؟ چت شده بود که امروز دانشگاه نیومدی؟
صداش رو صاف کرد و گفت:
- دکتر لازم نبودم، مامانم برام سوپ درست کرد دارو هم خوردم.
خندهای رضایتبخش کردم و گفتم:
- آفرین پسر خوب!
خندید و بعد جدی شد و گفت:
- میگم حنان میتونی بیای درسهای امروز رو بهم بگی؟
گفتم:
- آره حتماً، چرا که نه؛ اتفاقاً خودم میخواستم بیام دیدنت، فقط نمازم رو بخونم بعدش میام.
طاها با لحنی که خوشحالی در اون پیدا بود گفت:
- اوکی، خوشاومدی.
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
- چیزی نمیخوای بیارم؟
خندید و شیطون گفت:
- هیچی، فقط خودت رو میخوام.
با قیافهی سرخ شده، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم، اِ؟ پسرِ بیادب این چی بود گفت؟ گوشی رو روی تخت پرت کردم و وارد حمام شدم و کنار روشویی ایستادم موهام رو با کِشی که تو کشوی کنار روشویی بود بستم و به چهرهام تو آینه نگاه کردم، چهرهام از شدت ضعف زرد شده بود. دو مشت آب به صورتم زدم و دو مشت دیگه به ترتیب به ساق دستهام زدم و بعد از انجام بقیه اعمال وضوم رو گرفتم. از حمام خارج شدم و چادر نماز سفیدم که گلهای ریز آبی داشت سرم کردم و سجادهام رو پهن کردم و نمازم رو خوندم، بعد از نماز سجده شکر به جا آوردم و در همین حال به یاد بیت شعری از جامی افتادم که میگفت:« کنم از جیب نظر تا دامن، چه عزیزی که نکردی با من»
درسته من تو زندگیم رنجهای بسیاری کشیدم اما هر بار خدا کنارم بوده و کمکم کرده ممکن بود تو درههای هولناکی سقوط کنم، اما اون هیچوقت نگاه پر مهرش رو ازم نگرفت و من هر بار که از سر تا پام رو نگاه میکنم میبینم که چه سعادت و عزتی که نصیبم نکرده!