جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,268 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
رائد سری تکون داد و از صندلی بلند شد. گوشیش رو از جیب کتش در آورد و داد بهم:
- شمارت رو وارد کن، بعداً با هم صحبت می‌کنیم.
خواستم اعتراضی کنم اما نگاهش پر تحکم بود و نمی‌شد... بی چون و چرا شمارم رو بهش دادم و اون هم گوشی رو گرفت گذاشت تو جیبش و از اتاق خارج شد. نورا کمکم کرد از روی تخت بلند بشم و بعدش با هم از بیمارستان خارج شدیم.‌ سرم رو تکیه دادم به ماشین و تو فکر فرو رفتم... به هر چیزی که به ذهنم می‌اومد فکر می‌کردم... به طاها که امروز به‌خاطر من با رائد دعوا کرده... به نورا به دادم رسیده بردتم بیمارستان... به این که چرا رائد هرجا می‌رم سر و کلش پیدا می‌شه و.... نورا گفت:
- میگم خداییش رائد یه تیکه‌ست واسه خودش!
پوکر نگاهش کردم... باز به فکر شاهزاده سوار بر خر سفید افتاده... تو دلم هوفی کشیدم و گفتم:
- داری میگی واسه خودش! خب دخلش به ما چیه؟
نورا یکی زد به بازوم و گفت:
- بی‌خیال بابا، می‌خوام یه راهی برای تور کردنش پیدا کنم!
بی‌حوصله و کلافه گفتم:
- نوری جان من بس کن، حوصله ندام.
و بالاخره این رفیق ما هم خفه خون گرفت... بعد نیم ساعت به هتل رسیدیم، پیاده شدیم. نورا بی‌حواس داشت راه می‌رفت با داد صداش زدم:
- نورا، جلوی پاتو نگاه کن.
حواسش به پله زیر پاش نبود تقّی افتاد... چشم‌هام رو بستم. گفتم دیگه الان مرده و کلی از سرش داره خون میاد... اما چشم که باز کردم دیدم.... هن؟ این دیگه چیه؟
افتاده بود تو بغل ثامر... با تعجب به هم نگاه می‌کردن... خشکشون زده بود. صدام رو صاف کردم که به خودشون اومدن و یهو نورا ثامر رو پرت کرد اونور و گفت:
- اِوا؟ ببخشید آقا ثامر چیزیتون نشد که؟
ثامر بدبخت که قیافش از درد جمع شده بود و بازوش رو گرفته بود گفت:
- نخیر خوبم.
نورا با لبخندی تصنعی بهش نگاه کرد که دستش رو گرفتم و کشون‌کشون بردمش داخل. سوار آسانسور شدیم و گفتم:
- چرا حواست نبود هوم؟ اگه چیزیت می‌شد من جواب خاله نیلو رو چی می‌دادم؟
نورا با شرمندگی نگاهم کرد اما روش رو که گرفت ریزریز داشت می‌خندید، گفتم:
- چه‌خبره؟
لپ‌هاش گل انداخته بود، می‌دونستم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسشه! اما ترجیح می‌دادم چیزی نگم. تصمیم گرفتم تن کوفته و خستم رو بسپارم دست آب گرم وان رو پر آب کردم و توش نشستم... همون‌طور که با موهام بازی می‌کردم چشمم افتاد به قیافه خسته و رنگ پریدم... هو
وف! حوصله خودمم ندارم... پرده رو‌به‌روم رو کشیدم و تو آب و کف وان فرو رفتم.
***
(رائد)
روی مبل نشسته بودم و دست‌هام تو هم گره بود... امروز برای اولین بار از یکی معذرت خواستم... اون هم کی؟ رائد امیر... کسی که هیچکس رو حرفش حرف نزده. اون دختره... چه‌طور جرعت کرده من رو بابت کارهام بازخواست کنه؟ همینه که میگم از دخترها متنفرم... اونا همیشه لجباز، سیریش و همیشه هم الکی شجاعت به خرج میدن... یکی مثل حنان که جرعت کرد امروز باهام این‌طوری صحبت کنه! کاشکی این یه ماه لعنتی سریع تموم شه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- الفت؟
سراسیمه اومد طرفم و گفت:
- جانم عزیزم؟
با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود گفتم:
- دشداشه سفیدم رو اتو کردی؟
با سر تایید کرد که گفتم:
- برو برام بیارش، مواظب باشی‌ها! یه وقت روش چروک نیوفته؟
خندید و گفت:
- باشه توئم! مثل پیرزن‌ها وسواس داری!
خنده دندونمایی کردم که اون هم رفت. زیر لب در حالی که موهام رو مرتب می‌کردم آواز می‌خوندم، که یهو زنگ گوشیم به صدا در اومد... دستم از حرکت ایستاد. به صفحه نگاهی انداختم. بابا بود، لبخندم عمیق‌تر شد... در حالی که آواز می‌خوندم گوشیم رو از روی میز برداشتم و جواب دادم:
- ســلام، بر پدر!
صدای گرم و صمیمی‌ش گوشم رو نوازش داد:
- سلام، بر پسر! خوبی بابا؟
خندیدم و گفتم:
- مگه میشه خوب نباشم؟
با حرفی که زد لبخند روی لبم ماسید:
- زنگ زدم بگم امروز زود بیا شرکت، دوست ندارم منوچهر بگه پسر امیر بی‌نظم و انضباطِ. برای این چند مدت حداقل، مثل قبلاً دیر نیا!
باز هم این منوچهر لعنتی! هوف... ولی نمی‌دونم چرا انگار بابام هم به این پروژه راضی نیست. از اون‌جایی که بابام مشکل قلبی داشت نمی‌خواستم ناراحتش کنم به ناچار قبول کردم... الفت وارد اتاق شد و گفت:
- بیا پسرم، لباست حاضره.
لباسم رو ازش گرفتم و بعد از این که رفت تنم کردم چفیه رو، روی سرم مرتب کردم و ساعت رولکسم رو دستم کردم، قبل از این که از اتاق خارج بشم اتاق رو از عطر تلخم پر کردم. بعد از تقریباً نیم ساعت به شرکت رسیدم، خوب شد امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم. وارد شرکت که شدم، طبق عادت همیشگی هرکی من رو میدید با تعظیم سلام می‌داد و می‌رفت. خواستم وارد اتاقم بشم، که صدای منوچهر من رو متوقف کرد:
- رائد باید با هم صحبت کنیم.
با ابرو‌های بالا رفته گفتم:
- بفرمایید!
باهم وارد اتاقم شدیم و من روی صندلیم پشت میزم نشستم اون هم نشست و گفت:
- من تصمیم دارم تو سازنده پروژه برجمون باشی!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- یعنی زمین از من، کار از تو! چه‌طوره؟
دستام رو تو هم گره کردم و گفتم:
- پروژه اشتراکیه! یعنی باید مشورت کنیم و با هم تصمیم بگیریم، و چرا تو همچین تصمیمی گرفتی؟
قهقه زد و با ابروهای بالا رفته گفت:
- آره درست میگی! مشورت!... اما من قبلاً با پدرت مشورت کردم، اون هم موافقت کرده.
عصبی دستم و مشت کردم... اولین بار بود که بابا بدون نظر من کاری رو انجام میده...
بلند شد اومد طرفم، نگاهی گذرا و پر از حرص به چشم‌های مکارش انداختم... دستی به شونه‌م زد و گفت:
- من همسن تو که بودم، مطیع پدرم بودم؛ اما باز هم بهت فرصت میدم تا خوب فکر کنی!
بعد از گفتن این حرف از اتاقم خارج شد. سریع زنگ زدم به بابام با اولین بوق جواب داد، نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
- بابا تو چی‌کار کردی؟
بابا با صدایی نگران و کلافه گفت:
- می‌دونم راضی نیستی پسرم!
خنده‌ای عصبی کردم و شاکی گفتم:
- حداقل بهم می‌گفتی منوچهر اومده پیشت؟... دارم میام طرفت هتلی دیگه؟
قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم، از اتاقم خارج شدم و بی‌توجه به منشی که سینی قهوه دستش بود از ساختمون اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
عصبی به طرف اتاق رئیس رفتم. بدون در زدن در رو باز کردم. مثل همیشه آروم و ریلکس با اون چشم‌های نافذش به پنجره اتاق که پرده‌های سفیدش با باد رقصان بودند خیره شده بود. و از این دنیا فاصله‌ها گرفته بود. عصبی کوبیدم به میزش و گفتم:
- بابا تو چه‌طور تونستی!؟
با شنیدن صدام از دنیایی که توش غرق شده بود بیرون اومد و با چشم‌هایی شرمگین بهم نگاه کرد، بر خلاف تصوراتی که بابت جوابش داشتم، جدی شد و گفت:
- رائد چرا نمی‌فهمی؟ ما نمی‌تونیم ریسک کنیم و اون رو به عنوان سازنده بدونیم. اگه این‌کار رو بکنیم خیلی راحت می‌تونه سند زمین رو برداره و فلنگ رو ببنده، اون‌وقت سر من و تو کلاه می‌ره.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- بر چه اساسی این رو میگی؟ اگه سند زمینی که برای ساخت و ساز بهمون بده جعلی باشه چی؟ بابا من کلی برنامه ریخته بودم براش این رو می‌فهمی؟
دوباره تو جلد بی‌خیالیش رفت و گفت:
- بهم اعتماد کن، نگران نباش.
از حرص چشم‌هام رو بستم و فشار دادم... از بس انگشت‌هام رو فشار داده بودم دیگه به درد اومده بودند. بی‌حرف از اتاقش بیرون اومدم... لعنت به من، لعنت به منوچهر، لعنت به همه. از اتاق که زدم بیرون با صدای یه دختر به از حرکت ایستادم... به طرفش برگشتم... با چشم‌های مشکی‌ش نگاهم می‌کرد، چشم‌های خمارش جذبه خاصی داشت. دستش رو روی قلبش گذاشت و با قیافه جمع شده از درد گفت:
- آقا رائد، خیلی شرمنده... من رفتم پذیرش ولی تاکسی نداشتن گفتن ماشینی خالی نیست، میشه برام ماشین بگیرید برم بیمارستان؟
هنوز محو‌ چشم‌های خمارش بودم... هرچی می‌خواستم ازشون چشم ‌بگیرم ولی نمی‌شد، واقعاً نمی‌دونم چم شده بود. نفس‌هاش کش‌دار شده بود... سی*ن*ه‌ش به خس‌خس افتاده بود. بی‌اختیار به طرفش دویدم و بغلش کردم و گفتم:
- چیزی نیست، الان می‌برمتون بیمارستان.
یهو محکم من رو پس زد از زورش جا خوردم اخمی مهمان چهره‌م شد، اون هم مثل من اخمی غلیظ کرد و با جدیت تمام گفت:
- ازتون خواستم کمکم کنید، نه این‌که...
ادامه حرفش رو خورد... چون درد نذاشت ادامه بده بی‌توجه بهش دستش رو کشیدم و دنبال خودم بردم اصرار می‌کرد دستش رو ول کنم اما نمی‌تونستم بزارم تو این حالش این‌طوری تنها باشه. شاید به خاطر حس مسئولیت و انسانیته... بردمش طرف ماشینم که گفت:
- مزاحم نمی‌شم، خودم یکم بگذره خوب می‌شم.
توجهی به حرفش نکردم و گفتم:
- سوار شو.
ایستاده بود و نگاهم می‌کرد عصبی گفتم:
- دِ سوار شو لعنتی!
درد هر لحظه بیشتر می‌شد... می‌تونستم این رو از چشم‌هاش بفهمم.
بالاخره سوار ماشین شد.
به طرف بیمارستان راه افتادم. دلم شور می‌زد... اما من چرا باید نگران باشم؟ اصلاً به من چه‌ربطی داره؟ این حسی که به حنان دارم به مارینا ندارم، ولی چرا؟ شاید چون مارینا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته، آره حتماً اگه برای مارینا هم این اتفاق می‌افتاد این‌طوری ناراحت می‌شدم و استرس می‌گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
حنان
قلبم به شدت می‌کوبید. دوباره حالم مثل موقع‌هایی شده بود که بابا سرم داد می‌زد... حالم این‌قدر بد بود که به دانشگاه هم نرفتم؛ نورا بدون من رفت. قرص‌هایی که همچین مواقع استفاده می‌کردم تموم شده بود. لعنت بهش!
در حالی که قیافم از درد جمع شده بود و دستم روی قلبم بود از اتاق خارج شدم و به سختی به طرف پذیرش هتل رفتم دختر جوونی با لبخند و چشم‌های نگران اومد طرفم و گفت:
- خانم حالتون خوبه؟
سری به نشونه نه تکون دادم و بعد از قورت دادن آب دهنم به سختی گفتم:
- می‌شه لطفاً یه ماشین برام بگیرید؟
با نگرانی گفت:
- ماشین خالی نداریم.
بدون این‌که جوابی بهش بدم کلافه برگشتم سمت اتاقم تو راه‌رو بودم که ناگهان متوجه قامت رائد شدم، نمی‌دونم چرا؟ ولی احساس کردم اون تو این موقعیت تنها راه نجاتمه و می‌تونم بهش اعتماد کنم. برگشت طرفم... چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ش تو چشم‌های مشکیم قفل شد. نگاهی که بهم می‌کرد یه نگاه متفاوت و خاص بود، جوری بود که قلب نا‌آرومم رو قلقلک می‌داد. حس خوبی به اون نگاه داشتم. اما تو این موقعیت درد اجازه فکر کردن به همچین چیزی رو بهم نمی‌داد. بالاخره زبون باز کردم و گفتم:
- آقا رائد خیلی شرمنده، من رفتم پذیرش ولی ماشین نداشتن، می‌شه برام یه ماشین بگیرید برم بیمارستان؟
هر لحظه دردم بدتر می‌شد، سی*ن*ه‌م انگار داشت تو آتیش می‌سوخت. با حرکت ناگهانیش جا خوردم... رائد من رو محکم تو بغلش کشید، خشکم زده بود... چون قدش از من بلندتر بود سرم تا سی*ن*ه‌ش می‌رسید بنابراین صدای آروم تپیدن قلبش رو می‌شنیدم عطر شیرینی که به خودش زده بود بی‌اختیار تو سی*ن*ه‌م حبس شد.
به خودم که اومدم سریع پسش زدم، که جا خورد. چه‌طور جرعت کرد لمسم کنه؟ من این اجازه رو تا حالا به هیچ احدی نداده بودم و نخواهم داد.
با اخمی به شدت غلیظ که ابروهای مشکی پهن‌م رو تو هم گره می‌کرد گفتم:
- ازتون خواستم بهم کمک کنید نه این‌که....
واقعاً دیگه نمی‌تونستم درد رو تحمل کنم، رائد مستأصل تو چشم‌هام نگاه کرد و دستم رو کشید و با خودش برد... تن بی‌جونم رو به این‌ور و اون‌ور می‌کشوند تا این‌که به پارکینگ رسیدیم. دلم ‌نمی‌خواست مزاحمش بشم بنابراین گفتم:
- خیلی ممنون یکم دیگه خوب می‌شم.
رائد دستی به صورتش کشید و گفت:
- سوار شو.
گفتم:
- خوبم، خوب می‌شم.
با دادی که زد احساس کردم موهای تنم سیخ شد گفت:
- دِ سوار شو لعنتی!
از حرصی که تو نگاهش بود تعجب کردم اما اون به روی مبارکش نیورد. بعد از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان رائد نگران و پر استرس نگاهم کرد و گفت:
- مدارکت رو بده؟
از نگرانیش و استرسش جا خوردم، این مردک چشه؟ مدارکم رو از کیفم در آوردم و بهش دادم، بعد از این‌که نوبت گرفت، به پرستار‌ها گفت که وضعیتم اضطراریه و باید فوراً با دکتر ملاقات کنم، به‌خاطر همین جلوتر از بقیه بیماران وارد شدم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
دکتر نگاهی مهربون و غمگین بهم انداخت و رو به رائد گفت:
- ایشون خواهر شما هستند؟
من و رائد همزمان با هم گفتیم:
- نه؟! اصلاً!
وا؟! توقع داشتم مثل فیلم‌ها و رمان‌ها بگه:
- ایشون همسر شما هستند؟
واقعاً متأثر شدم! آخه این چه سؤالیه؟ جالب این‌جاست که هیچ شباهتی هم به هم نداشتیم فکر کنم این آقا دکتر یه‌سر بره چشم پزشکی خیلی خوب میشه.
دکتر دست‌هاش رو در هم گره زد و گفت:
- چه نسبتی با هم دارید؟
رائد گفت:
- شاگرد من هستند، بنده استاد دانشگاه‌شون هستم.
دکتر گفت:
- من باید با قیم این خانم صحبت کنم.
رائد نگاهی گذرا بهم انداخت و منتظر شد که جواب بدم... چی می‌گفتم؟ قیمم کجا بود؟ اصلاً مگه قیمی هم داشتم؟ چی می‌گفتم؟ می‌خواستم لب باز کنم که رائد جلوتر از من گفت:
- بنده قیم‌شون هستم.
با تعجب بهش نگاه کردم، دکتر سؤالی بهش نگاه کرد اون هم برای رفع شک دکتر گفت:
- ایشون دختر دوست پدرم هستند، قراره به‌زودی نامزد کنیم دلیل این‌که همون اول بهتون نگفتم این‌ِکه هنوز قطعی نیست.
نمی‌دونم چرا ولی برعکس همیشه دیگه به‌خاطر این‌که این حرف رو زد جبهه نگرفتم و فقط ساکت شدم، شاید چون چاره‌ای نداشتم، شایدم حسم نسبت به این حرفش فراتر بود. دکتر متفکرانه گفت:
- با توجه به وضعیت این خانم، باید سریعاً از ایشون نوار قلب گرفته بشه به پرستار می‌گم ایشون رو راهنمایی کنه و تو بخش مربوطه ازشون نوار قلب می‌گیرن تو این فاصله....
به رائد اشاره کرد و ادامه داد:
- باید با شما صحبت کنم.
از اتاق خارج شدم و به همراه پرستار برای گرفتن نوار قلب رفتیم.
***
رائد

چشم‌هام رو به دکتر دوختم و با آرامش گفتم:
- دکتر، چیزی می‌خواستید بگید؟
منتظر بهش نگاه کردم گفت:
- باید بگم که خیلی به موقع خانم‌تون رو به این‌جا آوردید؛ ممکن بود سکته خفیف قلبی کنند. وضعیت قلبی ایشون اصلاً تعریفی نداره واقعاً متعجبم چه‌طور تا الان دووم آورده، نمی‌تونم قطعی و دقیق بگم که مشکلش چیه چون بعداً نتایج نوار قلب مشخص می‌کنه. اما از علائمی که ایشون دارن می‌تونم بفهمم که تپش‌قلب شدید دارن و ممکنه در آینده براشون خطرناک باشه؛ آیا ایشون تازگی‌ها عزیزی از دست دادن؟
کلمه «خانم‌تون» باعث شد تو دلم بی‌اختیار لبخند بزنم، از کارم متعجب و حیرون بودم. مونده بودم تو این وضعیت چی بگم؟ من حتی خودش رو هم درست نمی‌شناختم چه برسه به خانواده‌اش... مجبور شدم شانسی یه جوابی بهش بدم، گفتم:
- خیر، کسی رو از دست نداده.
دکتر دست‌هاش رو در هم گره کرد و گفت:
- عواملی مثل، ترس، استرس فراوان و ناراحتی و مشکلات خانوادگی و روزمره و حتی هیجان و شادی بیش از اندازه، می‌تونه روی قلب اثرات منفی بزاره، لطفاً هواش رو داشته باشید ایشون سن کمی دارن و هنوز جوون هستند، اگه بیماری‌شون رشد کنه ممکنه خطر مرگ رو هم براشون داشته باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
مگه حنان چه‌جور زندگی داشته که باید نوزده سالگی همچین بیماری داشته باشه؟ صحبت‌های دکتر باعث شد در مورد حنان کنجکاو بشم. اون‌قدری که ذهنم درگیرش بشه...همراه با دکتر از اتاق خارج شدیم و به سمت بخشی که مربوط به نوار قلب می‌شد رفتیم. دکتر از من خواست بیرون منتظر بمونم. گوشه‌ای ایستاده بودم و به در خیره شده بودم با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، ثامر بود؛ جواب دادم:
- هوم؟
ثامر: هوم چیه بابا؟
- حوصله ندارم خب.
ثامر: امشب نمیای خونم؟
- بیام چی‌کار؟
ثامر: وا؟! مگه نگفتی میای باهام فیلم ترسناک ببینی؟
- نه امشب نمیام، کار دارم.
ثامر: بازم مارینا؟
- نخیر، خداحافظ.
بدون این‌که بذارم چیزی بگه قطع کردم، همزمان حنان هم از اتاق خارج شد، رو به دکتر کرد و گفت:
- دکتر، من دلم می‌خواد در مورد وضعیتم بدونم.
دکتر: چیز‌هایی که لازم بود رو....
دکتر اشاره‌ای به من کرد و ادامه داد:
- به قیم‌تون گفتم.
نگاهی با چاشنی اخم کم رنگ به حنان انداختم، اون هم با چشم‌هایی بغض‌آلود نگاهم کرد، اون لحظه حس نامفهومی داشتم، بی‌حس شدم. حنان با عجز روی صندلی کنار راه‌رو نشست و دکتر اومد طرفم و گفت:
- حدسم درست بود، اون تپش قلب داره. دارو‌های مسکن براش تجویز می‌کنم، گرچه فقط صورت مسئله رو با این کار پاک می‌کنم... مشخصه تو زندگیش آرامش نداشته واسه همین هم قلبش این‌قدر ناآرومِ‌، چیزی که نیاز داره این‌که خوب ازش مواظبت بشه همین، ان‌شاءلله که شما این‌کار رو براش می‌کنی مگه نه پسرم؟
همین رو کم داشتم که پرستار یکی بشم، هوف... ولی بدم هم نمیاد، امتحانش که ضرر نداره. با لبخند به ظاهر تصنعی از دکتر تشکر کردم و ازش جدا شدم کنار حنان رفتم و گفتم:
- همین‌ جا بمون میرم داروهات رو بخرم.
خواستم برم که گوشه آستینم رو گرفت، از حرکت ایستادم و بی‌حوصله به طرفش برگشتم که گفت:
- لطفاً از کارت اعتباریم استفاده کنید.
پوزخندی زدم و گفتم:
- لازم نکرده.
دستش رو از آستین لباسم جدا کردم و خواستم برم که گفت:
- من خوشم نمیاد مدیون کسی باشم.
همیشه وقتی بابام من رو سر قرار می‌فرستاد دختر‌ها از خداشون بود که براشون خرج کنم هیچ‌وقت با کسی ملاقات نکردم که این‌طوری رفتار کنه و این برام تازگی داشت. خب تصمیم گرفتم به خواسته‌ش احترام بذارم، با همون پوزخند که روی لبم جا خوش کرده بود برگشتم طرفش و کارت رو از دستش کشیدم و رفتم.
***
حنان
پسرِ بی‌تربیت حالا من یه چیز گفتم تو چرا کارتم رو بردی؟ هنوز بابام خرج این ماهم رو برام واریز نکرده، ایش. این دکترِ هم که بدتر از رائد بود خب بگو درد و مرضم چیه؟ نکنه قرارِ دو ماه دیگه بمیرم؟ وایی نکنه مثل فیلم‌ها دکترِ به پسرِ میگه دوست‌دخترتون دوماه دیگه می‌میره؟ اَه بی‌خیال من که دوست‌دخترش نیستم. ولی خداییش خوش‌ به حال زنش خیلی جذابِ لامصب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بعد از این‌که رائد دارو‌هام رو گرفت از بیمارستان خارج شدیم و چون اون از من خواست تا با هم صحبت کنیم به یه پارک همون نزدیکی رفتیم و نشستیم. رائد از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- طاها این اواخر پیشرفتی هم داشته؟
به یاد اون روزی افتادم که از بیمارستان مرخص شدم و رائد از من شماره‌ام رو گرفت تا باهم صحبت کنیم... دقیقاً شب که شد باهام تماس گرفت و گفت که این اواخر تو درس‌هام پیشرفت داشتم و کارم خوب بوده، از تعریفی که از من کرده بود تعجب کردم؛ چون طبق شناختی که تو این مدت ازش داشتم بهش نمی‌اومد همچین آدمی باشه. بهم گفت که اوضاع طاها آن‌چنان تو درس خوب نیست و باید بهش کمک کنم؛ من هم با کمال میل قبول کردم. نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کردم که طاها مثل داداش کوچیکم می‌مونه. گفتم:
- مجبورش کردم درسش رو بخونه، امروز هم قراره باهاش کار کنم.
سری به نشانه‌ی تأیید تکون داد. به نقطه‌ای خیره شد و گفت:
- وقتی بچه بودم، مادرم رو از دست دادم؛ البته به گفته‌ی بابام، چون من اصلاً اون رو تا حالا ندیدم. پدرم همش درگیر کار و شرکت و هتل بود و وقتی برای من نداشت. اما با این حال همیشه کنارم بود، البته به روش خودش!
پوزخند کم‌رنگی روی لبم جا خوش کرد. دلم می‌خواست بهش بگم برعکس پدرت، پدر من حتی روز‌هایی که کار آن‌چنانی نداشت؛ باز هم خودش رو توی اتاق کارش حبس می‌کرد. لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- من پیش دایه‌ام بزرگ شدم؛ اون واقعاً مادری رو در حقم تموم کرد!
با این حرفش دلم هوای خاتون رو کرد... آخ که چه‌قدر محتاج آغوششم!... نگاهی به رائد انداختم و گفتم:
- ببخشید آقا رائد، اما چه دلیلی داره زندگی شخصی‌تون رو برای من تعریف کنید؟!
از جام بلند شدم که دستم رو گرفت سریع پسش زدم و گفتم:
- خواهشاً از این به بعد به من دست نزنید.
قدمی برداشتم که گفت:
- من باید در مورد زندگیت بدونم.
سؤالی به طرفش برگشتم که گفت:
- دکتر گفته باید برای چکاپ دوباره بیایم، وقتی دارو‌هات رو بهش نشون دادم، گفت یک هفته بعد از مصرفشون برای چکاپ بیایم.
نگاهی قدر‌دان اما سنگین به رائد انداختم و گفتم:
- تا این‌جا هم کلی زحمت کشیدید؛ برای چکاپ خودم میرم نیازی به اومدن شما نیست.
رائد نگاهی مستأصل بهم انداخت و دستی تو موهای قهوه‌ایش کشید و گفت:
- من خودم رو قیم‌ات جا زدم، نمیشه خودت تنها بری، دکتر گفته باید باهات بیام؛ لطفاً به حرف‌هام گوش بده.
هوفی کشیدم... من اگه این دکتر رو گیر بیارم... آخ تبدیل به کتلت مرغ خوشمزه ایرانیش می‌کنم. حالا من باید این مردک رو تحمل کنم، اونم چی؟ الکی‌الکی...
- خب فعلاً.
خواست چیزی بگه پریدم گفتم:
- چیه؟ نکنه دکتر باز چیزی گفته؟!
با این حرفم غش‌غش خندید. وای... چال گونه‌اش... چرا وقتی می‌خنده این‌قدر شبیه بچه‌ معصوم‌ها میشه؟! گفت:
- نه، چیزی نگفته.
لبخند مسخره‌ای زدم و چهار انگشتم رو تکون دادم و گفتم:
- با تشکر، خدا‌حافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
ازش جدا شدم و راه خودم رو کشیدم و رفتم؛ پسر بی‌تربیت حتی نگفت که من رو می‌رسونه یا نه؟ حالا شاید گم شدم تو این شهر منِ بدبخت غریبم ... هی چه‌قدر نامردن مردم. غروب بود، صدای اذان کل‌ شهر رو در بر گرفت... چه حس خوبی داشتم... احساس رهایی می‌کردم، واقعاً حالم با شنیدن صدای اذان خوب شد! شهر چراغونی شده بود و جاده‌ها ترافیک بود، تو پیاده رو راه می‌رفتم. تو حال و هوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسمی که روی صفحه گوشیم نمایان بود؛ چشم‌هام از تعجب چهل‌ تا شد!
بابا؟ اون و... واقعاً ب... به من زنگ زده؟! بغضی گلوم رو چنگ زد لبخند پر غمی زدم و تماس رو بر قرار کردم و گوشی‌ام رو کنار گوشم قرار دادم که صداش تو گوشم پی‌چید. برعکس همیشه آروم بود و هیچ اثری از خشم تو صداش نبود، و این من رو متعجب و نگران می‌کرد.
- سلام.
با لکنت گفتم:
- س.. سلام.
با لحن سردی گفت:
- حالت خوبه؟ چ... چیز مشکوکی ندیدی؟!
بابام... بابای من، داره حال من رو می‌پرسه؟! نگران منه؟ نکنه این‌ها خوابِ؟اگه خوابِ کاشکی بیدار نشم. گفتم:
- بابایی دلم برات تنگ شده!
هوفی کشید و با خشم گفت:
- فقط جواب سؤال من رو بده لعنتی؟
خنده امیدوارانه‌ای کردم و با لکنت گفتم:
- ب... برات حالم مهمِ؟
منتظر موندم اما جوابی نیومد. گفتم:
- الو؟ الو؟ بابا؟!
به حالت همیشگیش برگشت و گفت:
- دخترِ عوضی، دیگه هیچ‌وقت نه می‌خوام صدات رو بشنوم؛ نه ریختت رو ببینم.
قطع کرد... همزمان اشک‌های بی‌زبون من هم جاری شدند، لبخند تلخی زدم. خدایا، حتماً یه روزی تو زندگیم هست که شاد باشم مگه نه؟ حتماً یه روزی می‌رسه که بابام موهام رو نوازش می‌کنه هوم؟ درست میگم؟ خدایا... من هیچ‌وقت از رحمتت ناامید نمی‌شم به قول سعدی«به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی‌ست، به ارادت بکشم درد که درمان هم از اوست» تو که درد رو بهم میدی حتماً درمانش رو هم بهم میدی، اشک‌هام هم به‌خاطر غم بود هم شادی. ‌اما می‌تونستم بگم که اشک‌ شادی بود تا غم، چون امشب چیزی رو تجربه کردم که تو نوزده‌سال زندگیم نداشتم، و این جای شکر داشت اما چرا بابا بهم گفت که چیزی مشکوکی ندیدی؟ این حرف بابا ذهنم رو درگیر کرده بود... به خودم که اومدم دیدم رو به روی یه مسجد وایسادم تا برسم به هتل تقریباً میشد گفت نمازم قضا میشه پس تصمیم گرفتم همون‌جا نمازم رو بخونم وارد شدم و به سمت وضو‌خانه رفتم بعد از این که وضو گرفتم وارد مسجد شدم و از قفسه مهر برداشتم، لباسم بلند و مناسب بود. مسجد تقریباً خلوت شده بود و نماز جماعت به پایان رسیده بود. گوشه‌ای ایستادم و شروع به خوندن نماز کردم. بعد از اون مهرم رو برداشتم تا بگذارم سر جاش که یهو خانمی به شونه‌‌ام زد به طرفش برگشتم که گفت:
- این‌جا مسجد سنی‌هاست، توی شیعه چه‌طور جرعت می‌کنی اسم خلیفه‌ی چهارم رو به عنوان امام توی نمازت بیاری؟!
مهرم رو سرجاش گذاشتم و به طرفش برگشتم و گفتم:
- همون‌طور که شما عقایدی دارید من هم عقاید خودم رو دارم، چه شیعه، چه سنی ما مسلمانیم و باید به هم احترام بگذاریم.
خانم خواست چیزی بگه که پیرزنی نزدیک ما شد و با صدای ضعیفی گفت:
- نجمه چندبار بهت بگم تو عقاید مردم دخالت نکن.
به طرفم برگشت و ادامه داد:
- حق با توئه عزیزم، شرمنده ما رو ببخش.
پیرزن چهره‌ی مهربونی داشت، واقعاً به دلم نشست گفتم:
- موردی نداره مادر جون، خدانگه‌دارتون باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با دست به یه ماشین اشاره کردم که ایستاد. سوار شدم و به راننده آدرس خونه طاها رو دادم. گوشیم رو تقریباً امروز چک نکردم، اون رو از تو کیفم در اوردم رو حالت سایلنت بود. واو! شانزده تماس از دست رفته از نورا، دو تا از طاها، یکی هم از رائد. به‌به قرارِ نورا خانوم من رو امشب تبدیل به خورش قیمه کنه!
شماره نورا رو گرفتم، با اولین بوق جواب داد. از شدت بلندی صداش گوشی رو کلافه از گوشم دور کردم، بنده خدا رانند کپ کرده بود. گفتم:
- وای چته نورا؟ من بیرونم داد نزن.
نورا با عصبانیت گفت:
- بی‌شعور، امروز به‌خاطرت تا مرز سکته رفتم. چرا بهم خبر ندادی بیمارستانی الان دیگه من غریبه شدم؟! همین الان میای هتل، وگرنه، نه من نه تو.
لبخندی زدم و گفتم:
- آخه بزمجه، من تو شرایطی نبودم که بخوام بهت زنگ بزنم تا نوار قلب از من گرفتن و دو ساعت دکتر با رائد حرف می‌زد و دارو‌هام رو گرفتم خیلی طول کشید باورت میشه تا الان ناهار نخوردم؟!
نورا: دکتر با رائد حرف میزد؟ چی می‌گفت؟
مونده بودم چی بگم‌؟ اگه بگم رائد پارازیت انداخت وسط گفت کَس و کارمِ که دیگه نورا ول کن نیست، ولش کن؛ جنبه نداره. حالا خوبه خودم هم نمی‌دونم چه مرگمِ؟ گفتم:
- هیچی زر می‌زد. نوری امشب دیر میام، چون با طاها کلاس خصوصی دارم.
نورا: اَه، این طاهای کودن نمی‌تونه خودش درس بخونه؟ ایش.
خندیدم. یکم با هم حرف زدیم بعد هم قطع کردیم. بی‌چاره خیلی نگرانم شده بود می‌خواست زنگ بزنه افراد بابام دنبالم بگردن، اما رائد تو هتل دیدش بهش جریان رو گفت. بعد از حدود بیست دقیقه به خونه طاها رسیدم. از ماشین پیاده شدم و کرایه‌ام رو حساب کردم. زنگ خونه طاها رو زدم که یه‌هو الیکا اومد جلو آیفون گفت:
- اِ؟ حنان تویی؟ بیا تو.
دکمه رو زد و وارد شدم. الیکا با ناز و مسخره‌بازی در رو باز کرد:
- وای خانوم خشگل‌ها رو نگاه!
خندیدم و یکی کوبوندم تو بازوش که از یهو یه خانوم جوان خوش هیکل و قیافه اومد جلومون و با خنده و ناز گفت:
- پس حنان خانوم تویی؟! وای عزیزم چه‌قدر خوشحال شدم دیدمت!
لبخندی زدم و حال و احوال کردم که اون هم تحویلم رو گرفت. و با همون عشوه خاص‌اش گفت:
- اوا؟ خودم رو معرفی نکردم؟ من مادر طاها و الیکام. این چند روز سفر بودم با همکار‌هام به‌خاطر همین ندیدمت.
الیکا لبخندی زد و گفت:
- مادرم معلمِ.
لبخندم پررنگ‌تر شد و گفتم:
- خیلی از دیدنتون خوشحالم؛ برگشتن به‌خیر!
خندید و از من تشکر کرد و گفت:
- وای عزیزم خسته شدی، بشین برات یه چیزی بیارم.
لبخند زدم و گفتم:
- ممنون زحمت نکشید، اگه امکانش هست من کارم رو شروع کنم؟
مادر طاها خندید وگفت:
- چرا امکانش نیست؟ برو بالا عزیزم، فقط امروز طاها یکم بد قلق شده امیدوارم بتونی از پسش بر بیای من که نتونستم.
گفتم:
- سعی می‌کنم از پسش بر بیام.
خندید و خوبه‌ای نثارم کرد. به طبقه بالا رفتم. صدای گیتار می‌اومد. تو همون لحظه، به یاد ساز عود خودم افتادم؛ دلم واقعاً براش تنگ شده. طاها داشت ساز می‌زد و می‌خوند. ای دروغگو، گفته بود که اصلاً انگلیسی خوب صحبت نمی‌کنه الان داره مثل بلبل می‌خونه. با در زدنم، احساس کردم حرکت دست‌هاش روی سیم‌های گیتار متوقف شد. گفت:
- بیا تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
به آرومی در اتاقش رو باز کردم و وارد شدم. اون هم اتاقش شبیه اتاق من کلش ست سفید بود. روی تخت‌اش نشسته بود، لباس‌های گشاد که شامل هودی و شلوار بگ می‌شدند و موهای فری که رو پیشونیش ریخته بود با نمک نشونش می‌داد. دست به سی*ن*ه ایستادم و با لبخند گفتم:
- طاها می‌دونستی خیلی دروغگویی؟
خنده‌ی آرومی کرد و گفت:
- آره، می‌دونم.
پوکر فیس گفتم:
- می‌دونی؟ تنت می‌خاره؟ چرا من رو ایسگا کردی؟
گیتارش رو بلند کرد و تو کاورش گذاشت و گفت:
- می‌خوای شروع کنیم؟
سری به تأیید از اون تکون دادم و گفتم:
- قبلش یه چیز بگم؟
سؤالی نگاهم کرد که گفتم:
- خیلی خوب گیتار میزنی، من رو یاد موقع‌هایی می‌ندازه که خودم عود می‌نواختم!
لبخندی زد و گفت:
- جداً؟ نمی‌دونستم نوازنده‌ای؟
لبخندی زدم که گفت:
- بابام عود داره، یادم بنداز آخر کار بهت بدم تا برام بنوازی.
باشه‌ای گفتم و بالاخره راضی شدیم تا با هم تمرین کنیم.
پوکر نگاهی به طاها انداختم و گفتم:
- طاها؟ کجایی؟ این مطلب رو فهمیدی؟
طاها که تو یه عالم دیگه سیر می‌کرد گفت:
- آره‌آره، فهمیدم.
قیافه‌اش گیج میزد و این خیلی بامزه جلوه‌اش می‌داد! خندیدم و گفتم:
- طاها؟ چرا امشب این‌قدر با‌مزه شدی؟!
لپ‌هاش مثل دختر‌ها گل انداخت. خواست چیزی بگه که یهو الیکا وارد شد و با لحن شوخی گفت:
- به سفارش مامان برای خانوم معلم، این شیر‌کاکائو‌های خوشمزه رو آوردم!
خندیدم و تشکر کردم که شیر‌کاکائو‌ها رو گذاشت رو میز و با چشمکی به من و داداشش از اتاق خارج شد. این دیگه چشه؟ بی‌خیال، تصمیم گرفتم سریع کارم رو تموم کنم و برم خونه. عینک مطالعه‌ای که به چشم‌هام زده بودم رو جا به جا کردم و صدام رو صاف کردم و گفتم:
- خب، طاها خان، میرسیم به مبحث بعدی.
تمام مدت سنگینی نگاهش رو، روی خودم احساس می‌کردم و این من رو معذب می‌کرد. تو این مدت که به خونه‌شون می‌رفتم، به بهانه‌های مختلف سعی می‌کرد بهم نزدیک بشه. طاها واقعاً با اولین بار که دیدمش فرق می‌کرد. احساس می‌کنم قبلاً هیچ معصومیتی تو چهره‌اش نبود. برعکس الان که شبیه بچه‌های سه یا چهار ساله شده. گاهی وقتی با رائد تلفنی به‌خاطر مسائل مختلف حین تدریس حرف می‌زنم، از من دلخور میشه و باهام سرد رفتار می‌کنه؛ یا الکی و بی‌دلیل بهم محبت می‌کنه. خدا‌خدا می‌کنم که اون چیزی که فکر می‌کنم درست نباشه. ناگهان طاها دستم رو گرفت و حرکت خود‌کار روی کاغذ رو متوقف کرد. خشکم زده بود؛ بدنم داغ کرده بود و مور مورم شده بود. گفت:
- حوصله‌ام سر رفته.
سریع دستش رو پس زدم که خنده صدا داری کرد و گفت:
- می‌خوام برام عود بنوازی؛ صبر کن الان میارمش.
هنوز متعجب نگاهش می‌کردم اما الان مثل قبل حرارت بدنم بالا نرفته بود و بهتر شده بودم. از اتاق خارج شد و کمتر از دو دقیقه برگشت. گفت:
- خدمت شما، خانوم معلم.
با دیدن عود، خاطراتی که تو عمارت پدرم رغم زده بودم مثل برق و باد از ذهنم گذشت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین