- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
رائد سری تکون داد و از صندلی بلند شد. گوشیش رو از جیب کتش در آورد و داد بهم:
- شمارت رو وارد کن، بعداً با هم صحبت میکنیم.
خواستم اعتراضی کنم اما نگاهش پر تحکم بود و نمیشد... بی چون و چرا شمارم رو بهش دادم و اون هم گوشی رو گرفت گذاشت تو جیبش و از اتاق خارج شد. نورا کمکم کرد از روی تخت بلند بشم و بعدش با هم از بیمارستان خارج شدیم. سرم رو تکیه دادم به ماشین و تو فکر فرو رفتم... به هر چیزی که به ذهنم میاومد فکر میکردم... به طاها که امروز بهخاطر من با رائد دعوا کرده... به نورا به دادم رسیده بردتم بیمارستان... به این که چرا رائد هرجا میرم سر و کلش پیدا میشه و.... نورا گفت:
- میگم خداییش رائد یه تیکهست واسه خودش!
پوکر نگاهش کردم... باز به فکر شاهزاده سوار بر خر سفید افتاده... تو دلم هوفی کشیدم و گفتم:
- داری میگی واسه خودش! خب دخلش به ما چیه؟
نورا یکی زد به بازوم و گفت:
- بیخیال بابا، میخوام یه راهی برای تور کردنش پیدا کنم!
بیحوصله و کلافه گفتم:
- نوری جان من بس کن، حوصله ندام.
و بالاخره این رفیق ما هم خفه خون گرفت... بعد نیم ساعت به هتل رسیدیم، پیاده شدیم. نورا بیحواس داشت راه میرفت با داد صداش زدم:
- نورا، جلوی پاتو نگاه کن.
حواسش به پله زیر پاش نبود تقّی افتاد... چشمهام رو بستم. گفتم دیگه الان مرده و کلی از سرش داره خون میاد... اما چشم که باز کردم دیدم.... هن؟ این دیگه چیه؟
افتاده بود تو بغل ثامر... با تعجب به هم نگاه میکردن... خشکشون زده بود. صدام رو صاف کردم که به خودشون اومدن و یهو نورا ثامر رو پرت کرد اونور و گفت:
- اِوا؟ ببخشید آقا ثامر چیزیتون نشد که؟
ثامر بدبخت که قیافش از درد جمع شده بود و بازوش رو گرفته بود گفت:
- نخیر خوبم.
نورا با لبخندی تصنعی بهش نگاه کرد که دستش رو گرفتم و کشونکشون بردمش داخل. سوار آسانسور شدیم و گفتم:
- چرا حواست نبود هوم؟ اگه چیزیت میشد من جواب خاله نیلو رو چی میدادم؟
نورا با شرمندگی نگاهم کرد اما روش رو که گرفت ریزریز داشت میخندید، گفتم:
- چهخبره؟
لپهاش گل انداخته بود، میدونستم کاسهای زیر نیمکاسشه! اما ترجیح میدادم چیزی نگم. تصمیم گرفتم تن کوفته و خستم رو بسپارم دست آب گرم وان رو پر آب کردم و توش نشستم... همونطور که با موهام بازی میکردم چشمم افتاد به قیافه خسته و رنگ پریدم... هو
وف! حوصله خودمم ندارم... پرده روبهروم رو کشیدم و تو آب و کف وان فرو رفتم.
***
(رائد)
روی مبل نشسته بودم و دستهام تو هم گره بود... امروز برای اولین بار از یکی معذرت خواستم... اون هم کی؟ رائد امیر... کسی که هیچکس رو حرفش حرف نزده. اون دختره... چهطور جرعت کرده من رو بابت کارهام بازخواست کنه؟ همینه که میگم از دخترها متنفرم... اونا همیشه لجباز، سیریش و همیشه هم الکی شجاعت به خرج میدن... یکی مثل حنان که جرعت کرد امروز باهام اینطوری صحبت کنه! کاشکی این یه ماه لعنتی سریع تموم شه!
- شمارت رو وارد کن، بعداً با هم صحبت میکنیم.
خواستم اعتراضی کنم اما نگاهش پر تحکم بود و نمیشد... بی چون و چرا شمارم رو بهش دادم و اون هم گوشی رو گرفت گذاشت تو جیبش و از اتاق خارج شد. نورا کمکم کرد از روی تخت بلند بشم و بعدش با هم از بیمارستان خارج شدیم. سرم رو تکیه دادم به ماشین و تو فکر فرو رفتم... به هر چیزی که به ذهنم میاومد فکر میکردم... به طاها که امروز بهخاطر من با رائد دعوا کرده... به نورا به دادم رسیده بردتم بیمارستان... به این که چرا رائد هرجا میرم سر و کلش پیدا میشه و.... نورا گفت:
- میگم خداییش رائد یه تیکهست واسه خودش!
پوکر نگاهش کردم... باز به فکر شاهزاده سوار بر خر سفید افتاده... تو دلم هوفی کشیدم و گفتم:
- داری میگی واسه خودش! خب دخلش به ما چیه؟
نورا یکی زد به بازوم و گفت:
- بیخیال بابا، میخوام یه راهی برای تور کردنش پیدا کنم!
بیحوصله و کلافه گفتم:
- نوری جان من بس کن، حوصله ندام.
و بالاخره این رفیق ما هم خفه خون گرفت... بعد نیم ساعت به هتل رسیدیم، پیاده شدیم. نورا بیحواس داشت راه میرفت با داد صداش زدم:
- نورا، جلوی پاتو نگاه کن.
حواسش به پله زیر پاش نبود تقّی افتاد... چشمهام رو بستم. گفتم دیگه الان مرده و کلی از سرش داره خون میاد... اما چشم که باز کردم دیدم.... هن؟ این دیگه چیه؟
افتاده بود تو بغل ثامر... با تعجب به هم نگاه میکردن... خشکشون زده بود. صدام رو صاف کردم که به خودشون اومدن و یهو نورا ثامر رو پرت کرد اونور و گفت:
- اِوا؟ ببخشید آقا ثامر چیزیتون نشد که؟
ثامر بدبخت که قیافش از درد جمع شده بود و بازوش رو گرفته بود گفت:
- نخیر خوبم.
نورا با لبخندی تصنعی بهش نگاه کرد که دستش رو گرفتم و کشونکشون بردمش داخل. سوار آسانسور شدیم و گفتم:
- چرا حواست نبود هوم؟ اگه چیزیت میشد من جواب خاله نیلو رو چی میدادم؟
نورا با شرمندگی نگاهم کرد اما روش رو که گرفت ریزریز داشت میخندید، گفتم:
- چهخبره؟
لپهاش گل انداخته بود، میدونستم کاسهای زیر نیمکاسشه! اما ترجیح میدادم چیزی نگم. تصمیم گرفتم تن کوفته و خستم رو بسپارم دست آب گرم وان رو پر آب کردم و توش نشستم... همونطور که با موهام بازی میکردم چشمم افتاد به قیافه خسته و رنگ پریدم... هو
وف! حوصله خودمم ندارم... پرده روبهروم رو کشیدم و تو آب و کف وان فرو رفتم.
***
(رائد)
روی مبل نشسته بودم و دستهام تو هم گره بود... امروز برای اولین بار از یکی معذرت خواستم... اون هم کی؟ رائد امیر... کسی که هیچکس رو حرفش حرف نزده. اون دختره... چهطور جرعت کرده من رو بابت کارهام بازخواست کنه؟ همینه که میگم از دخترها متنفرم... اونا همیشه لجباز، سیریش و همیشه هم الکی شجاعت به خرج میدن... یکی مثل حنان که جرعت کرد امروز باهام اینطوری صحبت کنه! کاشکی این یه ماه لعنتی سریع تموم شه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: