جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,268 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
دستش رو گرفتم و با لبخند مهربونی گفتم:
- خیلی خوب کردی که همچین تصمیمی گرفتی.
با اخمی ساختگی گفتم:
- اما خیلی اشتباه کردی که دیگه سراغم رو نگرفتی.
خندید وگفت:
- اصلاً من غلط کردم خوبه؟
متقابلا خندیدم و با سر تایید کردم نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:
- اِ، اِ بدو بریم دیر نشه.
بعد از این‌که چمدون‌هامون رو چک کردن و این‌ها، با هزار بدبختی بالاخره سوار هواپیما شدیم. جایی که رزرو شده بود برام بخش وی‌آی پی بود. نورا هم پیش من رزرو کرده بود به دلیل قیمت بالا وی‌آی‌پی خلوت بود و به غیر از من و نورا فقط سه چهار نفر اون‌جا بودند. تصمیم گرفتم یکم چرت بزنم که دیدم از پیش صندلی نورا صدای بچه میاد طرفش برگشتم که دیدم یه بچه یک ساله رو دستش گرفته و شکلک براش در میاره و می‌خندونتش. پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- باز تو بچه دیدی؟
نورا: وا؟ مگه بچه چشه؟
- بچه کدوم بدبختیِ؟
نورا: یه خانم می‌خواست بره دست به آب نمی‌دونست بچه‌ش رو چی‌کار کنه، بچه رو به من داد.
نورا یه پاکت چیپس از پلاستیک تنقلاتی که خاتون برام گذاشت در آورد و داد دست بچه گفتم:
- آخه این بچه دندونی نداره که بخواد بخوره؟!
نورا: به بچه چی‌کار داری؟
بچه داشت با خنده نگاهم می‌کرد و یهو برام زبون در آورد. سری به نشانه تأسف تکون دادم و گفتم:
- بچه‌های این دوره زمونه رو نگاه کن.
نورا غش‌غش به من می‌خندید، نگاهی به بچه کرد و گفت:
- آفرین خاله ایول.
چشم غره‌ای به نورا رفتم که یه خانم جوونی به طرفمون اومد.پالتو بلند قرمز و شلوار لی جذب و شال مشکی به تن داشت قیافه خوبی هم داشت. گفت:
- وای ببخشید تو رو خدا ساحل که اذیتتون نکرد؟
پس اسم اون بچه ساحل بود، نورا بوسه‌ای روی گونه‌ش کاشت و گفت:
- اصلاً هم این‌طور نیست، خیلی بچه شیرین و آرومیِ.
زِکی، اون وروجک کل هواپیما رو سرش گذاشته بود کجاش آرومِ؟ نورا ساحل رو به طرف مادرش گرفت. اون هم بچه‌ش رو برداشت و رفت سر جاش نشست. من هم خیلی خسته شده بودم تصمیم گرفتم یکم چرت بزنم نورا هم کتابی از کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد؛ حالا گفتن مجهز بیاین سفر اما دیگه نه این‌قدر مجهز.
***
با نیشگونی که از بازوم گرفت بیدار شدم. هنوز ویندوزم بالا نیومده بود داد زدم:
- آخ، وحشی چته؟
نورا: درد مگه سر جالیزِ؟! بلند شو رسیدیم.
به خودم که اومدم دیدم همه دارن نگاهمون می‌کنن از جام بلند شدم و گفتم:
- چرا این‌قدر زود رسیدیم؟
نورا: زود نرسیدیم جناب‌عالی مثل خرس خواب بودی، هرچی خواستم بیدارت کنم نشد.
ساک و چمدون‌هامون رو برداشتیم و به طرف خروجی رفتیم. خیلی شلوغ بود طوری که مثل سوزن تو انبار کار گم می‌شدی. خارج که شدیم یه ماشین جلوی پامون ترمز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
مرد فربه‌ای با پوستی سبزه و سبیل‌ پرفسوری به زبان پارسی و با لحجه‌ای‌ عربی‌ من گفت:
- شما حنان پاکزاد هستید؟
با سر تأیید کردم که گفت:
- شیخ به من سپرده تا شما رو به هتل برسونم.
سری تکون دادم و من و نورا وسایلمون رو گذاشتیم تو صندق و سوار ماشین شدیم نورا سقلمه بهم زد و گفت:
- می‌گم چه‌طوریِ که فاملیت پاکزادِ وقتی عربی؟
با یاداوریش خندیدم و گفتم:
- فامیلیمون قبلاً طوری بود که ثبت احوال راضی نشد برامون ثبتش کنه واسه همین عوضش کردیم.
بعد از نیم ساعت به هتل رسیدیم. تو راه با ذوق به مکان‌هایی که ازشون می‌گذشتیم نگاه می‌کردیم.خدایی ریاض شهر قشنگیِ پر از ساختمان‌های مرتفعِ.
من و نورا از ماشین پیاده شدیم و بعد از گرفتن وسایلمون وارد هتل شدیم. هتل شیک و لاکچری بود. با هم به طرف پذیرش رفتیم، دو تا دختر اون‌جا نشسته بودن. از نیو‌فرمشون می‌شد فهمید کارمند‌های هتل هستند، یکیشون داشت با کامپیوتر ور می‌رفت و معلوم بود کلی سرش شلوغِ و اصلاً حواسش این‌جا نبود. اون‌ یکی تا ما رو دید با خوش‌رویی از جاش بلند شد و سلام کرد ما هم متقابلاً سلام کردیم گفتم:
- ما یه اتاق می‌خواستیم.
دخترِ ازمون مدارک خواست من هم چیز‌هایی که می‌خواست و دادم با دیدن اسمم روی کارت شناساییم به عربی گفت:
- خانم پاکزاد اتاق شما رزرو شده.
رمز اتاقم و این‌که کدوم طبقه‌ است رو گفت رو به نورا گفتم:
- بریم.
نورا با لبخندی مهربون گفت:
- خودم برای خودم اتاق می‌گیرم.
من: برو بابا ادا در نیار.
نورا: من نگران خودتم، چون شب ۹۰۰ بار تکون می‌خورم ممکنه بزنم تو چش و چالت و خودم ندونم‌‌.
خندم گرفت گفتم:
- خو این که حله بیا بریم بابا.
بعد از کلی اصرار بالاخره راضی شد باهام بیاد بالا، بچه‌م هنوز به‌خاطر گندی که زده بود خجالتیِ. با هم سوار آسانسور شدیم.نورا هنزفری تو گوشش بود. محیط اطرافم رو آنالیز کردم خدایی خیلی شیک بود و نسبت به آسانسور‌های کشور‌ما بزرگ‌تر بود. یه پسر خوش قد و بالا توجهم رو به خودش جلب کرد، خدایی خیلی پر جذبه بود.
- من نمی‌خوام با مارینا قرار بذارم، می‌فهمی؟
-... .
- یعنی چی راه بیا؟ بابا اون دخترِ.لا ا... لا ا... .
-... .
- می‌فهمی چی داری میگی من آبرو دارم.
این جمله آخر رو با فریاد گفت، از شدت بلندی صداش تنم لرزید که متوجهم شد و یکم گوشی رو از گوشش جدا کرد و با تکون دادن سرش ازم معذرت خواهی کرد. پسرِ الدنگ، زهرم ترکید. غرش شیر بود لامصب نگاهی به نورا کردم، هی، تو هفت‌آسمون سیر می‌کرد.
به محض این که به طبقه مورد نظر رسیدیم و در باز شد پسره از آسانسور بیرون رفت. گوریل وحشی. با نورا به سمت اتاقی که هتل‌دار می‌گفت رفتیم. رمز رو زدم و وارد شدیم. واو، چه‌قدر قشنگه. اتاق خیلی بزرگی بود مبلمان اسپرت مشکی و سفید داشت و یه تخت دو نفره اسپرت سفید و مشکی که ساده بود و طرحی نداشت. بالکن بزرگی که کل شهر رو از اون‌جا می‌تونستی ببینی. جکوزی و حمام هم داشت. چمدون‌ها رو یه جا گذاشتم و روی تخت ولو شدم نورا هم گفت میره حمام. با داد به نورا گفتم:
- میرم شام سفارش بدم.
از تو حمام با صدای بلندی باشه‌ای گفت. کیف پولم رو از کیفم در آوردم و از اتاق خارج شدم و به سمت رستوران هتل رفتم. تو راه آهنگی رو زیر لبم زمزمه می‌کردم. یهو حواسم پرت شد و تو بحر آهنگ رفتم. به خودم که اومدم دیدم به یه جسم محکمی بر خوردم. سرم رو بالا گرفتم، از ترس هینی گفتم و رفتم عقب، نگاهم تو چشم‌های قهوه‌ای نافذش در حال گردش بود. اِ، گوریل وحشی بود. همین‌جوری بهم زل زده بود جوری که گویا تا حالا آدم ندیده.
اخمی کردم و با جدیت تمام به عربی گفتم:
- آقای محترم حواستون کجاست؟
اون هم مثل من اخمی کرد و گفت:
- شما بودید که تو هپروت سیر می‌کردید. اون‌وقت من حواسم کجا بود؟
به تته پته افتاده بودم خب راست می‌گفت دیگه یه جورایی ضایع شده بودم اما کم نیاوردم و گفتم:
- شما که دیدی حواسم یه جا دیگه‌ست راه رو باز می‌کردی تا به هم برخورد نکنیم.
حس کردم با نگاه‌ش داره به من میگه « نه بابا؟ امر دیگه!؟»
سری تکون دادم تا این فکر مزخرف از ذهنم بره بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با تعجب ابروهاش رو بالا داد و پوزخند کم رنگی زد. زیر لب فحش خوشگل ایرانی نثارش کردم... اوخیش دلم خنک شد. چه‌قدر خوبه که زبونی رو بلدی که طرف مقابلت بلد نیست.
- خودتی.
هـان؟! با شنیدن این کلمه از دهنش هاج و واج نگاهش می‌کردم. اون فارسی بلده؟! گفت:
- من به فارسی مسلطم، الان می‌تونم جواب حرف زشتت رو با یکی بدترش بدم‌‌.
دستم رو به کمرم زدم و طلبکارانه گفتم:
- جرعت نداری این کار رو کنی‌.
خواست چیزی بگه که سریع از کنارش رد شدم و جیم زدم. هه، ولی خدا وکیلی خیلی حال کردم چون نذاشتم حرفش رو بزنه‌. به طرف رستوران رفتم و غذا رو سفارش دادم و بعد از این که حساب کردم به اتاقم برگشتم.
***
(رائد)
از اتاق ثامر اومدم بیرون؛ تو راه‌رو بودم که متوجه دختری با قد متوسط و چشم و ابرو مشکی شدم که هنزفری تو گوشش بود و بی‌توجه به من به طرفم می‌اومد. خواستم برم کنار؛ اما دیر شد چون به هم بر خوردیم.
دختر اخمی کرد و به عربی گفت:
- آقای محترم حواستون کجاست؟
من هم مثل خودش اخم کردم و گفتم:
- شما بودید که تو هپروت سیر می‌کردید؛ اون‌وقت من حواسم کجا بود؟
لبخند پیروزمندانه‌ای زدم، که گفت:
- شما که دیدی حواسم یه جا دیگه‌ست راه رو باز می‌کردی تا به هم برخورد نکنیم.
ابروهام رو بالا دادم، چه‌قدر هم بانو پررو تشریف دارند؛ زیر لب یه فحش ایرانی بهم گفت. فکر کرده من نمی‌فهمم. پوزخند پر رنگی از عصبانیت زدم و به فارسی گفتم:
- من به فارسی مسلطم، الان هم می‌تونم جواب حرف زشتت رو با یکی بدترش بدم.
نذاشت حرفی بزنم و از کنارم رد شد. همه دختر‌ها همین‌اند، رو مخ و رو اعصاب. من واقعاً نمی‌دونم چه‌طوری بعضی‌ها تحملشون می‌کنند؟ خواستم برم که گوشیم زنگ خورد، نگاهی به صفحه گوشیم کردم با دیدن اسم پدرم کلافه جواب دادم:
- بله؟
پدرم: به نفعتِ امشب بری سر قرار و اون رو نپیچونی.
- بابا تو رو خدا بس کن؛ هزار بار گفتم برای رونق شرکتت نیازی نیست از این و اون کمک بگیری خودم کمکت می‌کنم.
پدرم: زر نزن ابله، بابای مارینا ثروتش چندین برابر ماست اگه دامادش بشی نونمون تو روغنِ.
- بابا فقط به‌خاطر خودت میرم. اما اگه ازش خوشم نیومد، چی؟
پدرم: باید خوشت بیاد.
عصبی خواستم گوشیم رو قطع کنم که با لحن مطمئنی گفت:
- رائد زیاد سخت نگیر، فقط انجامش بده.
هـــوفی کشیدم و دستی به موهام کشیدم به سمت پارکینگ راه افتادم. سوار فراری قرمزم شدم و راه افتادم. همه چیز از اون روز نحسی شروع شد که پدرم با آقای رضایی آشنا شد. منوچهر رضایی از دوستای قدیمی پدرم تو ایرانِ. بعد از سال‌ها اومده ریاض تا پدرم رو ببینِ، گرچه مطمئن نیستم تنها قصدش همین باشه. دیروز پدرم اون رو به همراه دخترش مارینا به ناهار دعوت کرد. من رو هم مجبور کرد بیام، سر ناهار منوچهر راجب به کسب و کارش و این که الان چی‌کار می‌کنه صحبت می‌کرد، همون‌طور که اون می‌گفت الان مهندسه و کارش حسابی رونق داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
بابام هم از موقعی که شنید این حسابی نونش تو روغنه گیر داده به من که اِلا و بِلا باید با دخترش سر قرار بری. اون‌طور که منوچهر می‌گفت تو یکی از سفر‌های کاریش به آمریکا با یکی آشنا میشه و ازش خوشش میاد بعد هم باهاش ازدواج می‌کنه و بچه‌دار میشن. مارینا هم ثمره اون ازدواجِ. اصلاً ازش خوشم نمیاد؛ دختر نچسبیِ. همون اول که من رو دید به من چسبید. وقتی پدرم بهش پیشنهاد داد که باهام قرار بذاره کلی هل کرد.خب، اولین باری هم نیست که همچین اتفاقی می‌افته. دستی به موهام کشیدم و ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. کت اسپرت مشکیم رو پوشیدم و یه دستم رو تو جیب شلوارم کردم. به طرف ساختمون رفتم. طراحی مدرنی داشت و میشه گفت شیک بود. وارد شدم که یه خدمتکار اومد و بهم خوش‌آمد گفت.من هم سری تکون دادم که صدای مارینا نگاهم رو به طرفش جذب کرد:
- وای رائد اومدی؟
به زبون انگلیسی صحبت می‌کرد اما یکم عربی و فارسی بلد بود. می‌خواست طوری حرف بزنه که لحجه‌اش مشخص نباشه اما هرکاری می‌کرد نمی‌شد. من هم به انگلیسی گفتم:
- نه داشتم می‌رفتم.
مارینا: اِ؟ مسخره نکن.
حالم از لوس بازیاش بهم خورده بود. اگه به‌خاطر پدرم نبود عمراً به این قرار تن می‌دادم‌.
لباس باز و فیروزه‌ایش تو چشم بود و بدن سفیدش رو نمایان می‌کرد. اومد طرفم و دستم رو گرفت و به طرف پذیرایی برد.دستم رو از تو دستش جدا کردم و روی مبل نشستم. اون هم کنارم نشست. می‌خواست نزدیکم بشینِ ولی چون می‌دید ازش فاصله می‌گیرم؛ اون هم کلافه با فاصله نشست. گفت:
- اولین قرارمون رو خواستم تو خونه‌ام باشه، چون می‌خواستم بدونی کجا زندگی می‌کنم.
هه، خب که چی؟ چیزی نگفتم که گفت:
- بهت حق می‌دم باهام راحت نباشی، چون هنوز باهام به خوبی آشنا نشدی.
تو دلم بهش گفتم همین اول کاری تو باهام خیلی راحتی؛ البته تعجبی هم نداره. به طرفم اومد که گفتم:
- نمی‌خوام اول کاری این‌جوری به هم نزدیک شیم.
لبخند دختر کُشی زدم و گفتم:
- می‌دونی که چی میگم؟
از لبخندی که بهش زده بودم کلی ذوق کرد که پوزخندی روی لبم نشست. خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد. ثامر بود.
- الو سلام... .
ثامر: ای جون چه‌قدر جذاب میشی وقتی این‌طوری برخورد میکنی عشقم!
لبخند زورکی زدم ولی بزور جلوی خندم رو گرفته بودم لامصب مثل دخترها عشوه می‌اومد.
- ای نترکی.
ثامر: چه‌طور بود؟ بد موقع که زنگ نزدم؟
- نه بابا اتفاقاً، اصلاً بد موقع زنگ نزدی.
این رو که گفتم مارینا دلخور شد و قیافش رو آویزون کرد. خب به جهنم.
ثامر: بیا دیگه طولش نده.
- الساعه پیشتم.
گوشی رو قطع کردم و با نگاه ساختگی که نشون می‌داد ناراحتم گفتم:
- متأسفم باید برم.
به‌ خدا من اگه مهندس نبودم باید می‌رفتم بازیگر می‌شدم.اون هم چیزی نگفت فقط با غم و دل‌خوری نگاهم می‌کرد. خواستم برم که اومد و از پشت بغ*لم کرد. گفت:
- دفعه بعد حتی اگه کارت ضروری باشه نمیذارم بری.
یاد این ضرب المثل ایرانی افتادم که میگه؛ شتر در خواب بیند پنبه دانه. لبخند تصنعی بهش زدم و بدون خداحافظی از ساختمون خارج شدم و به طرف ماشینم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
ای نور به قبرت بباره ثامر، که من رو از دست این نجات دادی. ثامر دوست صمیمی‌ام بود. کسی که همیشه هوام رو داشت. یعنی هر وقت مشکلی داشتم به تنها کسی که زنگ می‌زدم اون بود. خدایی خیلی جوون مرده. به طرف هتل بابام رفتم. خب، ثامر مدتی اون‌جا اقامت داشت. پدرش یه سفر کاری به امارات رفته بود. خونشون هم که تو ریاض نبود؛ تو مدینه زندگی می‌کردن. خودم ازش خواستم جلو چشمم باشه تا اوقات فراغتی چیزی پیشش برم. رفتم طرف اتاق ثامر و رمزش رو زدم و وارد شدم. یه لحظه تمام بدبختی‌هام فراموشم شد از بس این بشر دلقک بازی در می‌اورد و من هم که از شدت خنده زمین رو گاز می‌زدم.
***
(حنان)
روی جانمازم نشسته بودم و قرآن می‌خوندم. این کار به من حس آرامش رو می‌داد! همون‌طور که آیه‌ها رو می‌خوندم قطره اشکی از چشم‌هام چکید. نیاز داشتم یکی باهام صحبت کنه، چه کسی بهتر از خدا؟ توی دلم مشغول دعا کردن شدم. از خدا عاقبت خوب رو می‌خواستم، هم برای خودم؛ هم برای دیگران. نمی‌دونستم پایان زندگیم کجاست؟ نمی‌دونستم قراره چه اتفاقاتی برام بیوفته. پس فقط به آغوش امن خدا پناه بردم، چون اون بهترین رفیق و دوست من بود و البته بهترین تکیه‌گاهم. اول خدا، بعد هم نورا.
سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس کردم، انگار یکی از تو بالکن بهم نگاه می‌کرد. سرم رو به طرفش برگردوندم؛ اما کسی رو ندیدم. بی‌خیال شدم و بوسه‌ای عمیق به کتاب قرآن زدم بلند شدم و کتاب رو روی عسلی گذاشتم و چادرم رو در آوردم. دری که به بالکن ختم می‌شد از جنس شیشه بود. بالکن خیلی بزرگ بود و بین همه اتاق‌ها مشترک بود. پس ممکن بود یکی من رو ببینه و از اون‌جایی که آستین حلقه‌ای پوشیده بودم پرده‌ها رو کشیدم.
نورا سراسیمه وارد شد و گفت:
- زود باش خودت رو آماده کن.
با تعجب گفتم:
- چی شده؟!
نورا کلافه گفت:
- وای چه‌قدر حرف می‌زنی بجنب دیگه.
شونه‌ای بالا انداختم و مشغول آماده شدن شدم. بعد نیم‌ ساعت آماده شدم. به طرف آینه رفتم و خودم رو توش آنالیز کردم. مانتو مشکی بلندی که زیر سی*نه چین می‌خورد و پایینش هم همین‌طور. آستین‌های پفی داشت و مچش کِش می‌خورد با جوراب‌شلواری مشکی پوشیدم. روسریم هم که ساتن سفید بود رو لبنانی بستم و کفش‌های مشکی پاشنه‌ بلندم رو هم پوشیدم. آرایش ملایمی هم کردم. خب، همه‌چیز تکمیل بود. یکم بعدش نورا اومد. نورا اهل حجاب نبود یا اگر هم حجاب می‌کرد مثل من کامل نبود. پیراهن کوتاه سرمه‌ای پوشیده بود و موهای طلاییش رو هم باز گذاشته بود و آرایش غلیظی هم کرده بود. کفش‌های سرمه‌ای پاشنه بلندی هم پوشیده بود که پاهای خوش تراشش رو بلند‌تر نشون می‌داد. خب، پدر و مادر نورا اصلا به حجاب اعتقاد نداشتند. خب یعنی همه‌ چیز تو خانوادشون آزاد بود. گفتم:
- او لالا، مگه با کسی قرار داری؟
کیف دستی خوشگلش رو برداشت و گفت:
- زهرمار، عیــش، حالا بگو خوشگل شدم؟
دستی به کمرم زدم و با تفکر گفتم:
- خیلی هم زشتی‌.
خندید و گفت:
- مثل خودتم.
خندیدم و با هم راه افتادیم و از هتل بیرون زدیم‌. نورا قبلاً ماشین گرفته بود، پس سریع سوار شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
ماشین جلوی یه کافه دو طبقه شیک نگه‌ داشت. سوالی به نورا نگاه کردم؛ یه لبخند مطمئن بهم زد از ماشین پیاده شدیم. کافه نسبتاً شلوغ بود. با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به.... ای وای، این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ با تعجب و اخمی غلیظ به نورا نگاه کردم اون هم آب دهنش رو قورت داد و با لبخند تصنعی نگاهم کرد. دستم رو گرفت و به طرفش رفتیم گفت:
- سلام آقا رائد، ممنونم که درخواستم رو پذیرفتید.
اِ؟ گوریل وحشی اسمش رائدِ پس، رائد وقتی من رو دید یه جوری شد؛ انگار که یه موجود چندش دیده باشه. غافل از این که خب من هم همین حس رو نسبت بهش داشتم. فکر کرده میگم وایـی چه‌قدر از دیدن شما خوش‌بخت شدم. رائد همون پوزخند زشت همیشگی‌اش رو زد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
کثافت چه‌قدر قشنگ فارسی صحبت می‌کنه انگار ایرانیِ. دست‌ش رو تو جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- به هر حال امیدوارم از این‌جا خوشتون بیاد.
این رو گفت و از پیش ما رفت من هم فرصت آنالیز کردنش رو پیدا کردم. شلوار پاکتی مشکی قد نود پوشیده بود، شلوارش نه جذب بود نه گشاد در کل مناسب و معقول بود. یه پیراهن مشکی و سفید راه‌راهی پوشیده بود و دو تا دکمه اولش رو باز گذاشته بود و عینک مطالعه هم به چشم‌هاش زده بود و موهاش روی صورتش ریخته بود. با صدای نورا به خودم اومدم:
- عشقم؟ بریم بشینیم؟
مخالفتی نکردم و با هم سر میز نشستیم که رائد با یه پسر دیگه سر میزمون نشستند. نیشگونی از ر*ن نورا گرفتم و طوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفتم:
- این‌جا چه‌خبره؟ این‌ها این‌جا چی‌کار می‌کنند؟
نورا لبخندی تصنعی به رائد و اون پسر زد و گفت:
- ای بابا حنان، بعداً برات میگم.
با اخم غلیظی به اطراف نگاه می‌کردم، که رائد صداش رو صاف کرد و به پسری که کنارش نشسته بود اشاره کرد:
- ایشون رفیق صمیمی من، ثامر هستند.
از قیافه‌اش می‌شد فهمید که پسر شیطونیِ. از نظر قیافه بخوام منصف باشم، رائد ازش سر‌تر بود. ثامر یکم از رائد بلند‌تر بود و هیکل خوبی هم داشت. با چشم‌های شیطون ما رو نگاه می‌کرد. رائد گفت:
- من امشب کار زیاد دارم، با عرض معذرت باید برم.
ثامر با قیافه‌ای شاکی به رائد گفت:
- رائد یه‌بار شده این‌قدر کلاس نیای؟ ببین من مثل دوست‌دخترت نیستم که نازت رو بکشم‌ ها؟ باشه آقــایی؟
باشه‌ آقایی رو با عشوه گفت که من و نورا پوکیدیم از خنده من که سرخی صورتم رو حس می‌کردم اشک‌هام که بر اثر خنده روی صورتم جاری شده بودند رو با دستمال پاک کردم. رائد با چشم‌غره به‌ ما نگاه می‌کرد من که گرخیدم و لبخندم و خوردم.
رائد با حرص گفت:
- با اجازه.
خواست بره که ثامر دستش رو گرفت و گفت:
- بشین تا یه دونه دیگه بارت نکردم.
رائد هم به اجبار نشست که با ثامر با لبخند بَشاشی نگاهمون کرد و گفت:
- خب، خانم‌ ها به‌خاطر آقای کلاس بالا، نشد خودم رو معرفی کنم.
با اشاره به خودش گفت:
- من ثامر احمد هستم کوچیک شما، اصالتاً عربستانی‌ام. ولی چون تو ایران درس خوندم و اون‌جا فارق‌التحصیل شدم، فارسی رو بلدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
رائد کلافه به ثامر نگاه می‌کرد. گفتم:
- حالا آقا رائد چیزی هم نگفتن که، شما هم هی به ریشش بستین آقای کلاس بالا.
رائد یه نگاه خاص بهم انداخت، صدام رو صاف کردم و گفتم:
- خب، منظوری نداشتم.
ثامر و نورا هر دوشون با نگاه شیطونی من رو نگاه کردن. رائد دستی زد که ناگهان چند تا دختر که دستشون ویالون بود با یه پسر لاغر که دستش کیک بزرگی بود به طرف ما اومدن. دختر‌ها شروع به نواختن کردن؛ موسیقی که می‌نواختن واقعا زیبا بود! پسر لاغره کیک و گذاشت روی میز بهش نگاه کردم. یه کیک قلبی که به جای خامه فوندانت قرمز داشت. به نوشته روی کیک نگاه کردم با دیدنش از شدت ذوق جیغم رفت هوا (حنان جان، قبولیت در رشته معماری مبارک) نورا با لبخند مهربونی نگاهم می‌کرد بلند شدم. اون هم همین‌طور، بی‌درنگ پریدم بغلش! رائد و ثامر هاج و واج بهمون نگاه می‌کردن. خب تو اون شرایط یک درصد هم بهشون اهمیت نمی‌دادم. نورا بوسه‌ای روی گونم کاشت و از من جدا شد و گفت:
- رفیق هم‌دانشگاهی شدنمون مبارک باشه.
بغض گلوم رو چنگ زده بود، از شدت خوشحالی اشک‌هام امانم ندادند، ناگهان ثامر گفت:
- خب خانم‌ ها فیلم‌ هندی رو بگذارید واسه وقتی که هتل برگشتیم.
من و نورا خندیدیم و نشستیم سر جامون، رائد کلافه بود انگار از این‌جا بودنش ناراضی بود. با لبخندی تصنعی به کیک نگاه کرد و گفت:
- حنان خانوم تبریک میگم!
لبخندی به نشانه‌ی قدردانی بهش زدم؛ اون هم واکنشی نشون نداد.
بعد از صرف کیک و نوشیدنی ثامر گفت:
- خب دیگه جَو، جَو دو تا رفیقِ و ما باید رفع زحمت کنیم.
من و نورا به احترامشون بلند شدیم و سری تکون دادیم اون‌ها هم بی‌درنگ از اون‌جا رفتن. نگاهی پر از قدر‌دانی به نورا انداختم و گفتم:
- امشب حسابی شرمنده کردی‌ ها!
با دلخوری ساختگی و اخمی شیرین گفت:
- خفه‌ نشی یه وقت ها؟
یکی تو بازوش کوبوندم و گفتم:
- اون ایکبیری واسه چی اون‌جا بود؟
با تفکر گفت:
- کی؟ رائد امیر؟
پس جناب‌عالی اسم پدرشون امیر بود. گفتم:
- واو، اسم باباش امیرِ.
نورا: از کجا می‌دونی؟!
با لب و لوچه آویزون گفتم:
- خب خرِ، تو کشور‌های عربی اسم پدر رو فامیل در نظر می‌گیرن، دونستن نمی‌خواد که.
نورا: اِ؟ چه جالب!
- ببین بحث رو نپیچون ها؟
شروع کرد تعریف کردن.
نورا: بابا دیروز نیایش بهم زنگ زد گفت که تو رشته معماری قبول شدی و بابات هم تو دانشگاه من ثبت‌نامت کرده، دقیقاً همون شبش بابات می‌خواست بهت خبر بده اما من زنگ زدم نذاشتم بهش گفتم می‌خوام سوپرایزت کنم. روز بعدش دنبال یکی بودم که ازش درباره شیک‌ترین کافه ریاض بپرسم. به یکی از آشناهامون که قبلاً این‌جا اقامت داشت زنگ زدم بپرسم. اون روز تو دانشگاه بودم داشتم رد می‌شدم که یهو به رائد بر خوردم و اون‌جوری آشنا شدیم داشتم با تلفن صحبت می‌کردم که اون همون‌ موقع حرف‌هام رو شنید و گفت می‌تونه کمکم کنه. بعد هم که خودت می‌دونی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- پس اون پسره که با رائد بود، کیِ؟
خندید و گفت:
- اها، ثامر رو میگی؟
اخم ساختگی کردم و گفتم:
- چه پسر‌خاله هم میشه.
قیافش رو آویزون کرد و گفت:
- مـرض.
خندیدم که گفت:
- این کافه، کافه دوست ثامرِ؛ اون بهمون معرفیش کرد.خب دیگه زشت بود نگم بیاد. خب سین‌جیم تموم شد آقایی؟
خیلی وقت بود که این رو بهم نگفته بود. وقتی بهم میگه آقایی در ظاهر بدم میاد ولی تو دلم کلی ذوق می‌کنم! با سر تایید کردم و خندیدم.
بالاخره از کافه دل‌کندیم و تاکسی گرفتیم و به هتل برگشتیم. امشب یکی از بهترین شب‌های عمرم بود. بالاخره بعد این همه رنج و مشقت می‌تونم برم دانشگاه و برای رسیدن به هدفم تلاش کنم. میگن یه وقت‌هایی زندگی روی خوشش رو بهت نشون میده، امشب دقیقا‌ً از همون وقت‌ها بود.
تصمیم گرفتم، شادی امشبم رو با یکی از عزیزانم در میون بگذارم! دلم کلی برای نجمه‌خاتون تنگ شده بود. گوشیم رو از کیفم در اوردم و شماره‌ش رو گرفتم و بعد از چند بوق بالاخره جواب داد:
- بله، بفرمایید؟
صدای پر از آرامشش تو گوشم پی‌چید، حق داشت من رو نشناسه چون با یه شماره خارجی بهش زنگ زدم، لبخند آرومی زدم و گفتم:
- دختر بی‌معرفتتون حنانم!
با خوشحالی گفت:
- وایــی، عزیز دلم، خاتون فدات شه خوبی!؟
کاملاً مشخص بود که از خوشحالی نمی‌دونست چی‌کار کنه، گفتم:
- خدا‌نکنه قربونت برم، آره خوبم تو چه‌طوری؟
خاتون: شکر‌خدا، عزیزم وقتی تو خوب باشی من هم خوبم!
با خاتون صحبت کردم... از همه اتفاقات براش گفتم... از روزی که اومدیم هتل، تا امشب و سوپرایز نورا. اون‌قدر حرف زدم که دیگه نورا از دستم آسی شد و با هزار بدبختی گوشی رو از من گرفت و با تحکم بهم گفت که برم بخوابم. فردا دانشگاه دارم. هیجان زیادی برای فردا داشتم. برای اولین بار آرزو می‌کردم، شب تموم بشه.
***
با صدای نورا تکونی به خودم دادم و اخم کردم:
- حنان پاشو دیر نشه.
اومد روی تختم نشست و کف پاهام رو قلقلک داد. من هم که به شدت قلقلکی بودم با اخم فریاد زدم:
- بی‌شعور بز‌مجه نکن.
نورا: پاشو میگم.
بی‌توجه بهش پتو رو روی صورتم کشیدم که گفت:
- یعنی نمی‌خوای بری دانشگاه؟
با شنیدن اسم دانشگاه از جا پریدم. عین وزق با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زده بود به نورا خیره شده بودم. بی‌خیال دستی به موهای بلوندش کشید و گفت:
- من میرم صبحونه بخورم، پایین منتظرتم.
این رو گفت و از اتاق بیرون زد. کلافه خمیازه‌ای کشیدم و کِش و قوسی به بدنم دادم. به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم و شروع به مسواک زدن کردم در حالی که دور تا دور دهنم خمیر‌دندونی شده بود نگاهی به خودم تو آینه کردم. به این فکر می‌کردم که چه‌طوری این جنگل آمازون رو جمع کنم؟ منظورم رو نفهمیدید؟ خب منظورم موهام بود. همیشه مشکلم همین بود. موهام در حدی بلند بود که وقتی شال یا روسری می‌پوشیدم ازش می‌زد بیرون، واسه همین همیشه موهام رو گوجه‌ای می‌بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
تونیک سبز تیره کوتاهم رو با دامن شلواری مشکی پوشیدم و موهام رو دم‌اسبی بستم و شال مشکیم رو هم سرم کردم طوری که یک‌ تارِ موم هم دیده نشه. از اتاق بیرون زدم و بعد از طی کردن فاصله‌ای نسبتاً بلند، وارد رستوران شدم نورا رو در حال خوردن صبحونه دیدم رفتم و کنارش نشستم که گفت:
- چی‌ می‌خوای سفارش بدم برات؟
منویی که روی میز بود رو برداشتم، نگاهی بهش انداختم، معمولا صبحونه کیک دوست داشتم... هعـی... وقتی ایران بودم خاتون همیشه برام درست می‌کرد، تازه دستور چند مدلش رو هم بهم یاد داد، یادم باشه یه روز درست کنم. نورا گارسون رو صدا زد اون هم اومد و با تعظیمی کوتاه به عربی گفت:
- چی میل دارید خانم؟
من هم به عربی گفتم:
- کیک شکلاتی و شیر کاکائو داغ لطفا!
اون هم سفارشم رو نوشت و رفت. بعد از صرف صبحونه با نورا به اتاقمون برگشتیم تا برای رفتن به دانشگاه آماده بشیم.
تصمیم گرفتم اولین روز دانشگاه‌م یه تیپ پسرکُش بزنم. خب، خب چی بپوشیم؟ هــوف الان وضعیت من رو فقط دختر‌ها درک می‌کنند. نورا داشت لباس عوض می‌کرد، حواسش به پرده‌های کنار رفته در بالکن نبود... یهو یکی رو دیدم که از پشت پنجره به نورا خیره شده بود... سرخی صورتم از شدت عصبانیت رو حس می‌کردم تمام رگ‌های صورتم بیرون زده بودند و فکم منقبض شده بود به طرف در یورش بردم و پرده‌ها رو کشیدم و از اتاق بیرون زدم و تو بالکن رفتم. چشمم به یه پسر فربه با کله‌ی تاس خورد... به مِن و مِن افتاده بود به عربی غریدم:
- کثافت عوضی گورتو گم کن، تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعت کنه.
بدون لحظه‌ای درنگ از جلو چشم‌هام گم شد... مردک الدنگ بی‌شخصیت! هنوز ذره‌ای از خشمم کم نشده بود برگشتم داخل و گفتم:
- لطفاً اگه خواستی لباس عوض کنی پرده‌ها رو بکش.
با تعجب نگاهم می‌کرد... گفت:
- وا، چی شده؟ چرا جوش آوردی؟
براش ماجرا رو تعریف کردم که گفت:
- الهی بمیرم آقاییم سرم غیرتی شده‌
چشم غره‌ای بهش رفتم که حالیش بشه من جدیم با اخمی شیرین و ساختگی برام احترام نظامی گذاشت و گفت:
- چشم قربان، امرتون انجام می‌شه.
خندیدم و یکی تو با زوش زدم که آخش در اومد، رفتم تا آماده بشم. نگاه کن تو رو خدا اول بسم‌الله اعصابم خورد شد، خدا بخیر کنه!
سریع رفتم تا لباس بپوشم، مانتو بنفش تیره عروسکی و شلوار پاکتی سفیدم رو پوشیدم. رفتم روبه‌روی آینه ایستادم مقنعه جذب سفیدم رو پوشیدم و بالاش شال بنفشم رو سرم کردم و آزاد هر دو طرف رو روی شونه‌هام انداختم... خب همه‌چیز اوکی بود... کتاب و دفتر دستکم رو که نورا برام آوردشون رو تو کوله گوگولی بنفشم انداختم و منتظر شدم تا نورا بیاد... او لالا... خانم‌خانم‌ها حجاب کردن و چه‌قدر هم جیگر شدن به‌خدا نورا با حجابش خوشگل‌تره تا بی‌حجابش اون هم مثل من مانتو شلوار پوشیده بود. در حالی که خیره بهش نگاه می‌کردم گفتم:
- چه عجب حجاب کردی؟
نورا: چه‌طور بهم نمیاد؟
- نخیرم، حتی خوشگل‌تر از من شدی!
خندید و گفت:
- چه کنیم دیگه، قانون دانشگاهه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
وارد دانشگاه شدیم... واو بسی جذاب و خفن، گرخیدم! نورای بز هم بدون لحظه‌ای مکث رفت و من تنها موندم. حالا من بدبخت از کجا بدونم کلاسم کجاست؟ وارد ساختمون شدم به این‌ور و اون‌ور نگاه می‌کردم. هوف... یهو تاپ خوردم به یکی. سرم رو بالا گرفتم یه دختر قد بلند با چشم‌های آبی روشن درشت و لب‌های کوچولو و صورتی گرد که از لای روسریش موهای طلاییش بیرون زده بود، خیلی مامانی و ناز بود لامصب با عصبانیت توپید بهم:
- حواست کجاست؟
خندم گرفته بود عربی صحبت می‌کرد اما لحجه‌اش داد می‌زد آمریکاییه خندم و خوردم و خیلی جدی معذرت خواستم که گفت:
- دفعه دیگه بخششی در کار نیست.
این رو گفت و رفت من هم مثل خودش اداش رو در آوردم و کلی خندیدم. بعد از کلی بدبختی بالاخره کلاسم رو پیدا کردم و وارد شدم. بعد از چند دقیقه کلاس پر شد. کنارم چند‌ تا دختر و چند‌ تا پسر نشسته بودند. داشتن با هم صحبت می‌کردن که یکیشون به عربی پرسید:
- اسمت چیه؟
اول سلام کردم که بدبخت جلوی دوست‌هاش ضایع شد اما به روی خودش نیاورد و جوابم رو داد گفتم:
- اسم من حنانه، از دیدنتون خوشبختم‌
دختره لبخندی زد و گفت:
- من هم ثنا هستم.
اشاره‌ای به دوستش کرد و ادامه داد:
- این هم اِلیکا هست و برادرش طاها.
با اون‌ها هم سلام علیک کردم، الیکا خواست چیزی بگه اما با صدای ثنا ساکت شد:
- بچه‌ها استاد اومد.
خوب که نگاه کردم، اِ... گوریل وحشی این‌جا چی‌کار داره؟
نگاهی به ساعت رولکسش انداخت که تو این مدت زمان کم تونستم آنالیزش کنم. لباس عربی پوشیده بود. یه دِشداشه سفید شیک و تمیز با چِفیه صورتی و سفید و صندل عربی مــای هارت، چه‌قدر زیبا و معقول... گفت:
- من رائد امیر هستم، و تا دو ماه استاد شما هستم، برای استادتون مشکلی پیش اومده به همین خاطر من جایگزین ایشون هستم.
شروع به حضور و غیاب کرد و اعلام کرد که بچه‌ها فقط دست بلند کنند:
- راشد عبدالعزیز، هیام راضی، ثنا حامد، مارینا منوچهر... .
نگاهی به دختری که دست‌ش رو بالا برده بود و نیشش باز بود کردم، اِ... این که همون خوشگل مامانیه که تصادفی دیدمش پس اسمش ماریناست، حالا چرا منوچهر؟ یعنی باباش ایرانیه؟! رائد توجهی به نیش باز مارینا نکرد و به کارش ادامه داد... . اسم همه رو گفت و وقتی رسید به اسمم سرش رو بالا گرفت تا پیدام کنه:
- حنان محمد.
نگاهی پر تعجب بهم انداخت ولی بعد اون نگاه خونسرد و گذرا شد. بعد از تقریباً یک ساعت کلاس تموم شد دختر‌ها عین مور و ملخ ریختن رو رائد و هی پیشش چاپلوسی می‌کردن و سوال‌های تکراری در مورد درس یا سوال‌های بی‌ربط می‌پرسیدند.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین