- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
دستش رو گرفتم و با لبخند مهربونی گفتم:
- خیلی خوب کردی که همچین تصمیمی گرفتی.
با اخمی ساختگی گفتم:
- اما خیلی اشتباه کردی که دیگه سراغم رو نگرفتی.
خندید وگفت:
- اصلاً من غلط کردم خوبه؟
متقابلا خندیدم و با سر تایید کردم نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:
- اِ، اِ بدو بریم دیر نشه.
بعد از اینکه چمدونهامون رو چک کردن و اینها، با هزار بدبختی بالاخره سوار هواپیما شدیم. جایی که رزرو شده بود برام بخش ویآی پی بود. نورا هم پیش من رزرو کرده بود به دلیل قیمت بالا ویآیپی خلوت بود و به غیر از من و نورا فقط سه چهار نفر اونجا بودند. تصمیم گرفتم یکم چرت بزنم که دیدم از پیش صندلی نورا صدای بچه میاد طرفش برگشتم که دیدم یه بچه یک ساله رو دستش گرفته و شکلک براش در میاره و میخندونتش. پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- باز تو بچه دیدی؟
نورا: وا؟ مگه بچه چشه؟
- بچه کدوم بدبختیِ؟
نورا: یه خانم میخواست بره دست به آب نمیدونست بچهش رو چیکار کنه، بچه رو به من داد.
نورا یه پاکت چیپس از پلاستیک تنقلاتی که خاتون برام گذاشت در آورد و داد دست بچه گفتم:
- آخه این بچه دندونی نداره که بخواد بخوره؟!
نورا: به بچه چیکار داری؟
بچه داشت با خنده نگاهم میکرد و یهو برام زبون در آورد. سری به نشانه تأسف تکون دادم و گفتم:
- بچههای این دوره زمونه رو نگاه کن.
نورا غشغش به من میخندید، نگاهی به بچه کرد و گفت:
- آفرین خاله ایول.
چشم غرهای به نورا رفتم که یه خانم جوونی به طرفمون اومد.پالتو بلند قرمز و شلوار لی جذب و شال مشکی به تن داشت قیافه خوبی هم داشت. گفت:
- وای ببخشید تو رو خدا ساحل که اذیتتون نکرد؟
پس اسم اون بچه ساحل بود، نورا بوسهای روی گونهش کاشت و گفت:
- اصلاً هم اینطور نیست، خیلی بچه شیرین و آرومیِ.
زِکی، اون وروجک کل هواپیما رو سرش گذاشته بود کجاش آرومِ؟ نورا ساحل رو به طرف مادرش گرفت. اون هم بچهش رو برداشت و رفت سر جاش نشست. من هم خیلی خسته شده بودم تصمیم گرفتم یکم چرت بزنم نورا هم کتابی از کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد؛ حالا گفتن مجهز بیاین سفر اما دیگه نه اینقدر مجهز.
***
با نیشگونی که از بازوم گرفت بیدار شدم. هنوز ویندوزم بالا نیومده بود داد زدم:
- آخ، وحشی چته؟
نورا: درد مگه سر جالیزِ؟! بلند شو رسیدیم.
به خودم که اومدم دیدم همه دارن نگاهمون میکنن از جام بلند شدم و گفتم:
- چرا اینقدر زود رسیدیم؟
نورا: زود نرسیدیم جنابعالی مثل خرس خواب بودی، هرچی خواستم بیدارت کنم نشد.
ساک و چمدونهامون رو برداشتیم و به طرف خروجی رفتیم. خیلی شلوغ بود طوری که مثل سوزن تو انبار کار گم میشدی. خارج که شدیم یه ماشین جلوی پامون ترمز کرد.
- خیلی خوب کردی که همچین تصمیمی گرفتی.
با اخمی ساختگی گفتم:
- اما خیلی اشتباه کردی که دیگه سراغم رو نگرفتی.
خندید وگفت:
- اصلاً من غلط کردم خوبه؟
متقابلا خندیدم و با سر تایید کردم نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:
- اِ، اِ بدو بریم دیر نشه.
بعد از اینکه چمدونهامون رو چک کردن و اینها، با هزار بدبختی بالاخره سوار هواپیما شدیم. جایی که رزرو شده بود برام بخش ویآی پی بود. نورا هم پیش من رزرو کرده بود به دلیل قیمت بالا ویآیپی خلوت بود و به غیر از من و نورا فقط سه چهار نفر اونجا بودند. تصمیم گرفتم یکم چرت بزنم که دیدم از پیش صندلی نورا صدای بچه میاد طرفش برگشتم که دیدم یه بچه یک ساله رو دستش گرفته و شکلک براش در میاره و میخندونتش. پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- باز تو بچه دیدی؟
نورا: وا؟ مگه بچه چشه؟
- بچه کدوم بدبختیِ؟
نورا: یه خانم میخواست بره دست به آب نمیدونست بچهش رو چیکار کنه، بچه رو به من داد.
نورا یه پاکت چیپس از پلاستیک تنقلاتی که خاتون برام گذاشت در آورد و داد دست بچه گفتم:
- آخه این بچه دندونی نداره که بخواد بخوره؟!
نورا: به بچه چیکار داری؟
بچه داشت با خنده نگاهم میکرد و یهو برام زبون در آورد. سری به نشانه تأسف تکون دادم و گفتم:
- بچههای این دوره زمونه رو نگاه کن.
نورا غشغش به من میخندید، نگاهی به بچه کرد و گفت:
- آفرین خاله ایول.
چشم غرهای به نورا رفتم که یه خانم جوونی به طرفمون اومد.پالتو بلند قرمز و شلوار لی جذب و شال مشکی به تن داشت قیافه خوبی هم داشت. گفت:
- وای ببخشید تو رو خدا ساحل که اذیتتون نکرد؟
پس اسم اون بچه ساحل بود، نورا بوسهای روی گونهش کاشت و گفت:
- اصلاً هم اینطور نیست، خیلی بچه شیرین و آرومیِ.
زِکی، اون وروجک کل هواپیما رو سرش گذاشته بود کجاش آرومِ؟ نورا ساحل رو به طرف مادرش گرفت. اون هم بچهش رو برداشت و رفت سر جاش نشست. من هم خیلی خسته شده بودم تصمیم گرفتم یکم چرت بزنم نورا هم کتابی از کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد؛ حالا گفتن مجهز بیاین سفر اما دیگه نه اینقدر مجهز.
***
با نیشگونی که از بازوم گرفت بیدار شدم. هنوز ویندوزم بالا نیومده بود داد زدم:
- آخ، وحشی چته؟
نورا: درد مگه سر جالیزِ؟! بلند شو رسیدیم.
به خودم که اومدم دیدم همه دارن نگاهمون میکنن از جام بلند شدم و گفتم:
- چرا اینقدر زود رسیدیم؟
نورا: زود نرسیدیم جنابعالی مثل خرس خواب بودی، هرچی خواستم بیدارت کنم نشد.
ساک و چمدونهامون رو برداشتیم و به طرف خروجی رفتیم. خیلی شلوغ بود طوری که مثل سوزن تو انبار کار گم میشدی. خارج که شدیم یه ماشین جلوی پامون ترمز کرد.
آخرین ویرایش: