- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
ساز رو از دستش گرفتم. روی صندلی نشستم و با تمام احساساتم شروع به نواختن کردم! با صدای عود یاد یکی از خاطرات گذشتهام افتادم.
دستم روی سیمهای ساز متوقف شد، سرم رو بالا گرفتم و دوباره نگاهی به مهمونها انداختم. همه با حیرت نگاهم میکردند. میتونستم ببینم که بعضیها چهقدر حسادت و نفرت اغواشون کرده بود، اما برای من مهم نبود؛ که بهم حسودی میشه. من امشب شاهدخت این مجلس بودم، آره، من دختر شیخ محمد پاکزاد، امشب شاهدخت عرب بودم. نگاهی پر غرور و پر تکبر به مهمانها انداختم که دور از چشم زنان فامیل نموند. پیراهن جذب و آستین پفی پر زرق و برق قرمزم اندام متناسبم رو در معرض نمایش گذاشته بود. موهای بلندم که مواج و درخشان بود رو باز گذاشته بودم، من، میدرخشیدم، همه چیز برای من مُهیا بود. اما اونشب اون دختر پشت نقاب برای باز هزارم قلب شیشهایش شکست!
پدرم با لبخند وارد شد و تو جایگاهاش نشست. با دیدن من، فقط یک نگاه بیتفاوت انداخت و مشغول صحبت با بغلدستیش شد. ناگهان یکی از زنان فامیل بلند شد و اومد جلو با طعنه گفت:
- میگم جناب شیخ، دخترتون ماشاءالله بسیار با کمالات هستند؛ فکر نمیکنید بهترِ بره تو بار کار کنه؟ آخه هم صدای خوبی داره، هم خوب بلده بنوازه.
خونم به جوش اومده بود، چهطور اون زن جرعت کرد به من توهین کنه؟ هه، به خیال خودم فکر میکردم بابام طرفم رو بگیره و سرم غیرتی بشه. هـعی، زهی خیال باطل.
بابام با پوزخندی پر رنگ گفت:
- حنان، نظرت چیه؟ دوست داری بری اونجا کار کنی؟
و اینطوری شد که خورد شدم، شکستم، و به لطف پدر عزیزم، همه صدای شکستن قلب ضعیف من رو شنیدند. اونا از تحقیر من خیلی خوشحال شده بودند، اونشب همه خوشحال بودند، میگفتند، میخندیدند، و فقط جای منِ دل شکسته اضافه بود!
با اینکه همه صدای شکستن قلب من رو شنیدند، اما باز هم متوجه اون حنان واقعی پشت نقاب، اون دختر پر غرور و خوشبختی که پدرش در برابر مردم ساخته بود؛ نشدند.
چیزی که باعث شد مقاوم بمونم چیه؟ چیزی که باعث شد اونشب جلوی خودم رو بگیرم و فک اون به اصطلاح خانوم رو پایین نیارم چیه؟ خودم هم در تعجبم! به خدا قسم اگه اون اتاقم زبون داشت، شهادت میداد که من چهقدر زار زدم و صدام رو تو اون بالش لعنتی خفه کردم، تا مبادا نجمهخاتون متوجه بشه و غصهی منِ فلک زده رو بخوره!
من تو کل این سالها چی از زندگی خواستم؟ فقط یه خندهی بدون مکث، بدون نگرانی زندگی کردن، و شاید بدون بابام زندگی کردن. شایدهم نظرم عوض بشه و بگم میخوام اون تو زندگی من باشه.
لبخند غمگین و تلخی روی لبهام جا خوش کرد. گفتم:
- این آهنگی که برات زدم، خاطرات زیادی باهاش دارم؛ هر موقع که این رو میزنم آروم میشم. امیدوارم، دوست داشته باشی!
فکر کرد، چون تو فکر بودم؛ حواسم نیست داره خیره بهم نگاه میکنه. در حالی که من سنگینی نگاهش رو حس میکردم. گفت:
- آهنگ رو که دوست داشتم، اما...
چشمهای شیطون اما غمگین و پر استرسش رو بهم دوخت، خدایا نه، اونی که فکر میکنم نباشه.
چون اگه اونی که من میگم باشه؛ خودش خیلی اذیت میشه و من واقعاً این رو نمیخوام.
دستم روی سیمهای ساز متوقف شد، سرم رو بالا گرفتم و دوباره نگاهی به مهمونها انداختم. همه با حیرت نگاهم میکردند. میتونستم ببینم که بعضیها چهقدر حسادت و نفرت اغواشون کرده بود، اما برای من مهم نبود؛ که بهم حسودی میشه. من امشب شاهدخت این مجلس بودم، آره، من دختر شیخ محمد پاکزاد، امشب شاهدخت عرب بودم. نگاهی پر غرور و پر تکبر به مهمانها انداختم که دور از چشم زنان فامیل نموند. پیراهن جذب و آستین پفی پر زرق و برق قرمزم اندام متناسبم رو در معرض نمایش گذاشته بود. موهای بلندم که مواج و درخشان بود رو باز گذاشته بودم، من، میدرخشیدم، همه چیز برای من مُهیا بود. اما اونشب اون دختر پشت نقاب برای باز هزارم قلب شیشهایش شکست!
پدرم با لبخند وارد شد و تو جایگاهاش نشست. با دیدن من، فقط یک نگاه بیتفاوت انداخت و مشغول صحبت با بغلدستیش شد. ناگهان یکی از زنان فامیل بلند شد و اومد جلو با طعنه گفت:
- میگم جناب شیخ، دخترتون ماشاءالله بسیار با کمالات هستند؛ فکر نمیکنید بهترِ بره تو بار کار کنه؟ آخه هم صدای خوبی داره، هم خوب بلده بنوازه.
خونم به جوش اومده بود، چهطور اون زن جرعت کرد به من توهین کنه؟ هه، به خیال خودم فکر میکردم بابام طرفم رو بگیره و سرم غیرتی بشه. هـعی، زهی خیال باطل.
بابام با پوزخندی پر رنگ گفت:
- حنان، نظرت چیه؟ دوست داری بری اونجا کار کنی؟
و اینطوری شد که خورد شدم، شکستم، و به لطف پدر عزیزم، همه صدای شکستن قلب ضعیف من رو شنیدند. اونا از تحقیر من خیلی خوشحال شده بودند، اونشب همه خوشحال بودند، میگفتند، میخندیدند، و فقط جای منِ دل شکسته اضافه بود!
با اینکه همه صدای شکستن قلب من رو شنیدند، اما باز هم متوجه اون حنان واقعی پشت نقاب، اون دختر پر غرور و خوشبختی که پدرش در برابر مردم ساخته بود؛ نشدند.
چیزی که باعث شد مقاوم بمونم چیه؟ چیزی که باعث شد اونشب جلوی خودم رو بگیرم و فک اون به اصطلاح خانوم رو پایین نیارم چیه؟ خودم هم در تعجبم! به خدا قسم اگه اون اتاقم زبون داشت، شهادت میداد که من چهقدر زار زدم و صدام رو تو اون بالش لعنتی خفه کردم، تا مبادا نجمهخاتون متوجه بشه و غصهی منِ فلک زده رو بخوره!
من تو کل این سالها چی از زندگی خواستم؟ فقط یه خندهی بدون مکث، بدون نگرانی زندگی کردن، و شاید بدون بابام زندگی کردن. شایدهم نظرم عوض بشه و بگم میخوام اون تو زندگی من باشه.
لبخند غمگین و تلخی روی لبهام جا خوش کرد. گفتم:
- این آهنگی که برات زدم، خاطرات زیادی باهاش دارم؛ هر موقع که این رو میزنم آروم میشم. امیدوارم، دوست داشته باشی!
فکر کرد، چون تو فکر بودم؛ حواسم نیست داره خیره بهم نگاه میکنه. در حالی که من سنگینی نگاهش رو حس میکردم. گفت:
- آهنگ رو که دوست داشتم، اما...
چشمهای شیطون اما غمگین و پر استرسش رو بهم دوخت، خدایا نه، اونی که فکر میکنم نباشه.
چون اگه اونی که من میگم باشه؛ خودش خیلی اذیت میشه و من واقعاً این رو نمیخوام.
آخرین ویرایش: