جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,265 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
ساز رو از دستش گرفتم. روی صندلی نشستم و با تمام احساساتم شروع به نواختن کردم! با صدای عود یاد یکی از خاطرات گذشته‌ام افتادم.
دستم روی سیم‌های ساز متوقف شد، سرم رو بالا گرفتم و دوباره نگاهی به مهمون‌ها انداختم. همه با حیرت نگاهم می‌کردند. می‌تونستم ببینم که بعضی‌ها چه‌قدر حسادت و نفرت اغواشون کرده بود، اما برای من مهم نبود؛ که بهم حسودی میشه. من امشب شاهدخت این مجلس بودم، آره، من دختر شیخ محمد پاکزاد، امشب شاهدخت عرب بودم. نگاهی پر غرور و پر تکبر به مهمان‌ها انداختم که دور از چشم زنان فامیل نموند. پیراهن جذب و آستین پفی پر زرق و برق قرمزم اندام متناسبم رو در معرض نمایش گذاشته بود. موهای بلندم که مواج و درخشان بود رو باز گذاشته بودم، من، می‌درخشیدم، همه چیز برای من مُهیا بود. اما اون‌شب اون دختر پشت نقاب برای باز هزارم قلب شیشه‌‌‌ایش شکست!
پدرم با لبخند وارد شد و تو جایگا‌ه‌اش نشست. با دیدن من، فقط یک نگاه بی‌تفاوت انداخت و مشغول صحبت با بغل‌دستیش شد. ناگهان یکی از زنان فامیل بلند شد و اومد جلو با طعنه گفت:
- میگم جناب شیخ، دخترتون‌ ماشاءالله بسیار با کمالات هستند؛ فکر نمی‌کنید بهترِ بره تو بار کار کنه؟ آخه هم صدای خوبی داره، هم خوب بلده بنوازه.
خونم به جوش اومده بود، چه‌طور اون زن جرعت کرد به من توهین کنه؟ هه، به خیال خودم فکر می‌کردم بابام طرفم رو بگیره و سرم غیرتی بشه. هـعی، زهی خیال باطل.
بابام با پوزخندی پر رنگ گفت:
- حنان، نظرت چیه؟ دوست داری بری اون‌جا کار کنی؟
و این‌طوری شد که خورد شدم، شکستم، و به لطف پدر عزیزم، همه صدای شکستن قلب ضعیف من رو شنیدند. اونا از تحقیر من خیلی خوشحال شده بودند، اون‌شب همه خوشحال بودند، می‌گفتند، می‌خندیدند، و فقط جای منِ دل شکسته اضافه بود!
با این‌که همه صدای شکستن قلب من رو شنیدند، اما باز هم متوجه اون حنان واقعی پشت نقاب، اون دختر پر غرور و خوشبختی که پدرش در برابر مردم ساخته بود؛ نشدند.
چیزی که باعث شد مقاوم بمونم چیه؟ چیزی که باعث شد اون‌شب جلوی خودم رو بگیرم و فک اون به اصطلاح خانوم رو پایین نیارم چیه؟ خودم هم در تعجبم! به خدا قسم اگه اون اتاقم زبون داشت، شهادت می‌داد که من چه‌قدر زار زدم و صدام رو تو اون بالش لعنتی خفه کردم، تا مبادا نجمه‌خاتون متوجه بشه و غصه‌ی منِ فلک زده رو بخوره!
من تو کل این سال‌ها چی از زندگی خواستم؟ فقط یه خنده‌ی بدون مکث، بدون نگرانی زندگی کردن، و شاید بدون بابام زندگی کردن. شاید‌هم نظرم عوض بشه و بگم می‌خوام اون تو زندگی من باشه.
لبخند غمگین و تلخی روی لب‌هام جا خوش کرد. گفتم:
- این آهنگی که برات زدم، خاطرات زیادی باهاش دارم؛ هر موقع که این رو می‌زنم آروم میشم. امیدوارم، دوست داشته باشی!
فکر کرد، چون تو فکر بودم؛ حواسم نیست داره خیره بهم نگاه می‌کنه. در حالی که من سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. گفت:
- آهنگ رو که دوست داشتم، اما...
چشم‌های شیطون اما غمگین و پر استرسش رو بهم دوخت، خدایا نه، اونی که فکر می‌کنم نباشه.
چون اگه اونی که من میگم باشه؛ خودش خیلی اذیت میشه و من واقعاً این رو نمی‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم و تند گفتم:
- نه، من به اعترافت نه میگم.
با این حرفم از شدت خنده پخش زمین شد؛ از خنده سرخ شده بود. با لب و لوچه آویزون بهش نگاه کردم که گفت:
- وای خیلی باحالی! می‌خواستم بگم آهنگ غمگین نزن.
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم. وای، رسوایی از این بیشتر؟ سرخی چهره‌ام رو احساس می‌کردم؛ گرمم شده بود. آروم گفتم:
- متأسفم.
از اون خنده حالا فقط یه لبخند کم‌رنگ مونده بود. در حالی که بهم نگاه می‌کرد؛ نفس عمیقی کشید. گفت:
- مشکلی نیست زیاد به خودت سخت نگیر؛ به لطف تو امشب حسابی خندیدم.
با این حرفش بیشتر سرم رو تو یقه‌ام فرو کردم. گفت:
- الان گردنت می‌شکنه ها؟!
آروم سرم رو بالا بردم و به چشم‌های خندونش نگاه کردم. من رو صندلی نشسته بودم اون هم جلوم زانو زده بود. به پنجره اتاقش نگاهی گذرا انداخت و گفت:
- اولین روز که تو دانشگاه دیدمت از چشم‌هات فهمیدم که غم بزرگی در دل داری.
خواستم چیزی بگم که مانع شد و ادامه داد:
- همه ما انسان‌ها هر کدوم مشکلی تو زندگیمون داریم؛ نیازی به خجالت کشیدن نیست. اما به نظر من، باید قلبمون رو گول بزنیم و تظاهر کنیم همه چیز آرومِ و مشکلی نیست. مهم نیست سختی‌های زندگی چه‌قدر بهت فشار بیارند؛ مهم این‌که تو شرایط سخت لبخند بزنی و بلد باشی تو سختی‌ها هم شادی کنی. معلوم نیست که ما چه‌قدر زندگی می‌کنیم؛ پس بیا تو سختی‌ها هم شاد باشیم. به‌خاطر همین هم میگم سعی کن حتی اگه ناراحتی آهنگ غمگین ننوازی بلعکس شاد بنواز تا غمت رو فراموش کنی!
واقعاً می‌تونستم این کار رو بکنم؟ چیزی که طاها می‌گفت یه مهارتِ و هر کسی نمی‌تونه تو سختی‌ها هم لبخند بزنه و شاد باشه؛ برای بعضی از آدم‌ها هم شاید این حرف طاها مسخره باشه. اما من حرفش رو دوست داشتم و آرومم کرد. شاید من هم بتونم این کار رو کنم؛ خدا را چه دیدی؟
لبخندی زدم خواستم چیزی بگم که ناگهان در باز شد و مادر طاها داخل اومد. با خنده اومد طرفمون و گفت:
- دخترم، شیرکاکائو رو دوست داشتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون، خوشمزه بود.
و منی که اصلاً نخورده بودم و همین‌جور الکی گفتم. طاها نگاهی به معنای«دروغگو» بهم انداخت. من هم بی‌توجه بهش به روی ماهم هم نیوردم و حواسم رو به مادر طاها، الفت خانوم دادم. الفت گفت:
- عزیزم خیلی دوست دارم باهات بیشتر آشنا بشم. کلاس طاها تموم شد؟
با لبخند سری تکون دادم، طاها متعجب به ما نگاه می‌کرد. الفت خانوم گفت:
- پس اگه میشه بریم تو نشینمن با هم گپ بزنیم؟ هوم؟
باهاش پایین رفتم و طاها هم تو اتاقش موند. پذیرایی رو آنالیز کردم؛ مبل‌ها همه ست یاسی رنگ بودند خیلی شیک و ناز بودند ازشون خوشم اومد. پرده‌ها هم یاسی و سفید رنگ بودند و تلوزیون سینما خانواده هم داشتند. در کل قشنگ بود!
روی مبل تک نفره نشستم الفت هم کنارم نشست و گفت:
- شنیدم شما هم‌کلاسی طاها هستی؟
من: بله، درسته.
خندید وگفت:
- واقعاً؟ خیلی خوشگلی، ماشاءالله واسه خودت تیکه‌ای هستی!
لبخندی زدم و گفتم:
- اختیار دارید.
گفت:
- خانواده‌ات این‌جا زندگی می‌کنند؟
من: نه این‌جا نیستند.
الفت: پس کدوم شهر زندگی می‌کنند؟
من: نه، کلاً این‌جا نیستند؛ ایران زندگی می‌کنند.
الفت با تفکر گفت:
- پس چی شد که این‌جا اومدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
وای نه می‌خواد سین جیمم کنه؟ هوف، حالا بیا از اول بدبختی‌هام رو براش تعریف کن. بی‌خیال حوصله ندارم همه رو بگم. لبخند تصعنی زدم و گفتم:
- من از بچگی دوست داشتم مهندس معماری بشم. پدرم هم به تحصیلاتم خیلی اهمیت می‌داد. من هم تو سال‌های گذشته حسابی تلاش کردم و بورسیه عربستان شدم. این شد که تحصیلاتم رو این‌جا ادامه میدم.
الفت با خنده گفت:
- آها، که این‌طور؛ یکم از این میوه‌ها بخور عزیزم حسابی خسته شدی.
ظرف میوه رو گذاشت جلوم خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. یا ابوالفضل، نوراست! برسم هتل تیکه پارم می‌کنه! لبخند زورکی زدم و گفتم:
- شرمنده باید جواب بدم.
الفت گفت:
- راحت باش عزیزم.
رفتم تو راه‌رو و تماس رو بر قرار کردم. صدای خشمگین‌اش گوشم رو کر کرد به خاطر همین گوشی رو از گوشم فاصله دادم. با صدایی که فقط خودش بشنوه یا بهتر بگم پچ‌پچ‌ وار گفتم:
- اِ؟ نورا چته؟ گفتم الان میام.
نورا: برو عمه‌ات رو سیاه کن، از کی گفتی میای؟
- بابا خب چی‌کار کنم؟
به اطراف نگاه کردم که مامان طاها یه وقت این‌جا نباشه ولی خودش که فارسی بلد نیست همش به عربی باهام حرف می‌زد و این خیالم رو راحت می‌کنه. گفتم:
- بابا ننه طاها ول کنم نبود؛ اون از پسرش که موقع تدریس من تو هپروت تشریف داشت اون هم از خودش که تا همین یکم پیش داشت در مورد زندگیم سین جیمم می‌کرد.
نورا حالا غش‌غش داشت به من می‌خندید، خب حق هم داشت. من بودم که نمی‌دونستم گریه کنم یا بخندم حداقل اون تکلیفش با خودش مشخص بود.
- من تا ده، بیست دقیقه دیگه هتلم؛ خدا‌حافظ.
قطع کردم. رفتم طرف الفت که تنها تو پذیرایی نشسته بود. گفتم:
- خیلی شرمنده، باید برم؛ انشاءالله تو یه فرصت دیگه هم رو می‌بینیم.
الفت از جاش بلند شد و گفت:
- ای وای، حیف شد؛ می‌خواستم برای شام بمونی.
به زدن لبخندی اکتفا کردم. گفتم:
- من برم دیگه، سلام بچه‌ها رو برسونید.
با لبخند ملیحی سری تکون داد.
از خونه بیرون زدم و چون قبلش به تاکسی زنگ زدم نیازی نبود منتظر ماشین باشم؛ سوار شدم و به طرف هتل راه افتادم.
از ماشین که پیاده شدم و کرایه‌ام رو حساب کردم؛ متوجه فراری قرمز رائد شدم.
این‌وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ خب، تعجبی هم نداره؛ به هر حال هتل باباشِ.
شونه‌ای بالا انداختم و به سمت آسانسور رفتم و سوارش شدم.
به اتاقم که رسیدم با استرس و هزار بسم‌الله در رو باز کردم و وارد شدم. کنار در مشغول در آوردن کفش‌هام بودم. خداروشکر حتماً نورا خوابِ. سرم رو که بالا آوردم، یا جد سادات! جیغ زدم؛ قیافه‌اش مثل جن شده بود. موهای بهم ریخته و آرایش پخش شده رو صورتش من رو یاد فیلم ترسناک‌ها می‌نداخت؛ ترسنا‌ک‌تر از اون این‌ بود که با دمپایی بالا سرم ایستاده بود.
نورا اون یکی دمپایی رو برداشت طرفم پرت کرد و با اون یکی دمپایی افتاد دنبالم. من خندم گرفته بود و می‌دویدم. نورا گفت:
- آره بخند ورپریده، این وضع رو تو برام ساختی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
همون‌طور که می‌دویدم، گفتم:
- مگه من چی‌کار کردم؟
پوزخند صداداری از سر حرص زد و گفت:
- می‌دونی من امروز از دستت چی کشیدم؟
با خنده نگاهش کردم؛ دلم خواست اذیتش کنم. گفتم:
- نقاشی کشیدی؟
حرصی شد و دنبالم راه افتاد. گفت:
- همون‌جا وایسا؛ یه کلوم دیگه ازت بشنوم خودم رو از بالکن پایین پرت می‌کنم.
با لبخندی یه جا وایسادم، حق با اون بود؛ بدون این‌که چیزی بهش بگم امروز بیرون زدم. من واقعاً امروز نگرانش کردم. پرید طرفم و محکم یکی زد تو بازوم که آخم در اومد. گفتم:
- ای بمیری نورا.
با قیافه‌ی جمع شده نگاهش می‌کردم؛ که یهو پرید بغلم کرد! با بغض گفت:
- امروز بدون تو که رفتم دانشگاه دلم شور میزد نگرانت شدم. با خودم فکر می‌کردم که چرا باهام نیومدی؟ وقتی برگشتم از دانشگاه دیدم نیستی؛ هتل رو گذاشتم رو سرم هر چی بهت زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادی. می‌خواستم برم کل شهر رو بگردم اما نمی‌دونستم از کجا شروع کنم.
حالا دیگه گریه‌اش گرفته بود. با هق‌هق حرف میزد؛ هر چی ازش می‌خواستم بس کنه بدتر ادامه می‌داد.
- بعد از ظهر شده بود رائد بهم زنگ زد گفت بردتت بیمارستان و نگران نباشم. گفت مشاوره‌های دکتر یکم طول کشید و چون بیمارهای زیادی تو نوبت بودند، مجبور شدید صبر کنید تا نوبتتون بشه بعد هم نوار قلبت طول کشید. نگران بودم نمی‌دونستم چی‌ شده؟
یکی زد تو بازوم و گفت:
- واسه ناهار از یه رستوران ایرانی کوبیده سفارش دادم، به لطف تو بهش لب نزدم؛ ایش همش تقصیر توئه.
ازم جدا شد و با گریه داد زد:
- کوبیده‌های ناز من!
دست به سی*ن*ه و پوکر نگاهش کردم، گفتم:
- الان این همه گریه زاری واسه من بود یا کوبیده‌ها؟
با غیض نگاهم کرد و گفت:
- معلومِ کوبیده‌ها، واسه چی باید بهت اهمیت بدم؟
دیگه داشتم شاخ در می‌اوردم، این بشر این مدت فازش چی بود؟ لا الله الا لله...
گفتم:
- برو اون کوبیده‌ها رو گرم کن دارم از گرسنگی می‌میرم.
دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- باشه دوست جونم.
پرس‌های کباب رو از یخچال در آورد و از اتاق بیرون رفت. روسریم رو از سرم بیرون آوردم، کشِ مو موهام رو اذیت می‌کرد؛ برای همین کشم رو از موهام در آوردم و روی عسلی گذاشتم. جلوی آینه رفتم و از کشو کناری یه دستمال مرطوب برداشتم صورتم رو پاک کردم. آرایش به صورت نداشتم اما به رسم عادت همیشگی این کار رو کردم. با صدای زنگ پیام گوشی‌ام دستمال مرطوب رو روی میز گذاشتم و گوشی‌ام رو برداشتم؛ رائد بود.
ازم خواسته بود تو بالکن بیام؛ این موقع شب این دیگه چی میگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
و به طرف کمدم رفتم تا یه روسری بردارم اما تا خواستم برم بیرون یهو صدای آخ یکی‌ رو از بیرون شنیدم. ناگهان روسری از دستم افتاد و سریع سمت در بالکن دویدم. رائد رو یه گوشه دیدم که تو خودش جمع شده بود و ناله می‌کرد؛ تند به طرفش رفتم و گفتم:
- آقا رائد حالتون خوبه؟
رائد نگاهی بهم انداخت. نگاهی خیره... به خودم که اومدم، وای، خاک عالم تو سرم.
موهای مشکی و شلاقی بلندم رو بازو‌های و سفیدم ریخته بود. مثل جت دویدم و به اتاقم رفتم. وای خدایا من رو ببخش، من فقط فکر کردم یکی در خطرِ واقعاً نمی‌دونستم اون شخص رائدِ! مانتو شلواری که در آورده بودم رو پوشیدم و شالم رو سرم مرتب کردم و آروم به بالکن رفتم. نزدیک رائد رفتم. پوزخندی زد و گفت:
- من که همه چیز رو دیدم، واسه چی خودت رو اذیت کردی؟
جمله آخر رو با اشاره و طعنه به لباس‌هام گفت. عصبی گفتم:
- آقا رائد، اولاً من هنوز اماده نشده بودم که بیام بیرون اما صدای ناله کسی رو شنیدم فکر کردم یکی در خطرِ برای همین اومدم بیرون، ثانیاً من نمی‌دونستم اون شخص شمایین، ثالثاً منظورتون از همه‌ چیز رو متوجه نشدم. این رو بدونید من با دختر‌هایی که روزانه ملاقات می‌کنید یکی نیستم، من برای خودم حد و مرز گذاشتم و می‌دونم چه‌طور رفتار کنم.
رائد گفت:
- که این‌طور، پس اگه نمی‌دونستی منم، از صدام باید می‌فهمیدی طرف نامحرمِ حاج خانم؟
حاج خانم رو با کنایه گفت، ادامه داد:
- منظورم، از همه چیز...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خواهش می‌کنم این بحث نا‌مربوط رو تموم کنید.
چشم‌هاش شیطون شده بود؛ این یبس همچین عادتی هم داره؟ جلل‌الخالق! گفت:
- چی رو تموم کنم حاج خانوم؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- من به خونه‌ی خدا تا حالا نرفتم؛ پس حاج خانم نیستم. میشه بگید برای چی این‌جا هستید؟
سرش رو عقب برگردوند و یه جعبه با دو تا لیوان آب‌میوه به طرفم گرفت. گفت:
- آب‌میوه طبیعی برای قلب مفیدِ، نمی‌دونستم کدوم طعم رو دوست داری پس دو تا گرفتم. یکی با طعم هلو یکی هم با طعم سیب هر کدوم رو دوست داری بردار.
متعجب گفتم:
- این همه راه اومدید به من آب‌میوه طبیعی بدید؟
قیافه‌اش رو آویزون کرد و گفت:
- شوخیت گرفته؟ مگه بی‌کارم به‌خاطر تو بیام؟ این‌جا هتل بابامِ دوست دارم بیام.
قیافه‌ام رو آویزون کردم و کشیده گفتم:
- بله، درسته.
باکس آب‌میوه رو ازش گرفتم، گفتم:
- خیلی ممنون، حالا هم تشریفتون رو از بالکن من ببرید خواهشاً.
پررو گفت:
- تشریفم رو هر وقت دلم خواست می‌برم.
شونه‌ای بالا انداختم و به طرف اتاقم رفتم که گفت:
- هی حاج خانوم، بهم کمک کن پا بشم. پام هم خواب رفته هم پیچ خورده.
نی یه دونه از آب‌میوه‌ها رو تو دهنم چپوندم و گفتم:
- به من چه؟
معترض گفت:
- من وقتی داشتم می‌اومدم پیشت یهو پام پیچ خورد. چه‌طور جرعت می‌کنی این رو بگی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هر چی، من باید برم غذام رو نوش جون کنم بعد هم بخوابم، فردا باهات کلاس دارم آقای استاد رائد امیر، می‌دونی که، دوست ندارم دیر کنم؛ پس فعلاً بای بای.
دستی تکون دادم و رفتم. یهو وجدانم گفت:
- بدبخت کلی زحمت کشیده انصافِ این‌طوری ولش کنی؟
خطاب به وجدانم گفتم:
- خب که چی؟ اصلاً وظیفه‌اش بود، اون این همه من رو تو دانشگاه اذیت کرد؛ چیزی درباره‌اش نگفتی حالا چی میشه منم باهاش بدجنس رفتار کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
داخل اتاقم برگشتم و در رو هم بستم، پرده‌ها رو کشیدم که نورا گفت:
- کجا بودی؟
برگشتم طرفش و گفتم:
- هیچی، تو بالکن بودم.
شونه‌ای بالا انداخت و روی میز نشست، رو به روش نشستم. گفت:
- وای امروز که رفتم دانشگاه...
لقمه غذا رو گذاشت تو دهنش و با دهن پر ادامه داد:
- مارینا رو دیدم.
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- بابا خداییش نمی‌دونم رائد چه‌طوری تحملش کرده؟ مثل کَنه به بازوش چشبیده بود؛ من که دخترم حالم ازش به هم خورد. همه رو هم از بالا نگاه می‌کنه نمی‌دونه بقیه هم از پایین کوچیک می‌بیننش.
کلافه قاشق غذام رو تو ظرفم گذاشتم و گفتم:
- خب الان چون به بازوی رائد چسبیده بود، رو مخِ؟ نکنه از رائد خوشت میاد؟
دهنش رو با دستمال پاک کرد و گفت:
- اولاً کیِ که خوشش نیاد ازش؟ پولدار، جذاب، خوش‌هیکل، مگه آدم دیگه چی می‌خواد؟تازه از اوناست که لباس به تن می‌کنه سیکس‌پک‌هاش رو تو چشم مردم می‌کنه. دوماً نخیر، فقط این نیست، من احساس می‌کنم رائد به اجبار باهاش رابطه داره چون اصلاً بهش اهمیت نمیده.
پوکر گفتم:
- خاک بر سر چشم چرونت کنند. خب این‌که رائد به اجبار با ماریناست به من و تو چه ربطی داره؟ غذاتو بخور بگیر بخواب، این‌قدر هم چرت تحویل من نده که سفارش ندادم.
سری تکون داد و گفت:
- من رو بگو دارم با کی صحبت می‌کنم.
بی‌خیال غذام رو خوردم، یکی نبود بهش بگه خب خیلی عاشق رائدی برو اعتراف کن، واسه چی میای به من بدبخت میگی؟ انگار من منشی شرکت قرار گذاری رائد با دختر‌هام. این همه مرد هست واسه چی رائد آخه؟
با حرفی که نورا زد آبی که داشتم می‌خوردم رو یهو تف کردم بیرون. گفتم:
- چی گفتی؟
گفت:
- چته بابا، گفتم می‌خوام به ثامر اعتراف کنم!
از حرص چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- میگم امروز چت شده؟ چیزی زدی؟
نورا با لب و لوچه آویزون گفت:
- چیه خب؟ دارم از شدت سینگلی می‌میرم.
سری تکون دادم و گفتم:
- نه، مثل این‌که باید تیمارستان بستری بشی.
با حرص ادامه دادم:
- آخه دیوانه، مگه کلکسیون کراش باز کردی؟ یه بار رائد، یه بار فلان، یه بار بهمان، الان هم که ثامر، نترکی یه وقت؟ برو یه قرص آرام‌بخش بخور بگیر بخواب.
با کلافگی گفت:
- بهش نگم دوستش دارم؟
کشیده و با حرص گفتم:
- نـــه!
اون هم با ناراحتی بلند شد و رفت رو تخت دراز کشید. می‌دونستم امروز حسابی استرس کشیده و الان اگه هم بخوابِ کابوس می‌بینه، اون عادت نداشت قرص بخوره و بدش می‌اومد. برای همین از یخچال یه آب‌میوه پرتقال برداشتم و تو لیوان ریختم و توش یه قرص حل کردم. آروم رفتم کنارش نشستم، دیدم چیزی نمیگه تکونش دادم که کشدار گفت:
- نکن، خوابم میاد.
گفتم:
- پاشو آب‌میوه بخور.
از جاش تکون نخورد آخرش کلی باهاش کلنجار رفتم تا راضی شد یه قلوپ بخوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
صبح روز بعد...
با نورا از ماشین پیاده شدیم و بعد از این‌که کرایه رو حساب کرد؛ وارد دانشگاه شدیم.
تو حیاط بودیم که گفتم:
- خب، دوستم، برو سی خودت من هم دیگه برم.
سری کج کرد و گفت:
- باشه، می‌بینمت.
دستی براش تکون دادم که وارد ساختمون شد؛ من هم پشت سرش رفتم. همون‌طور که قدم میزدم با صدایی که شنیدم یهو عقب گرد کردم.
- استاد میشه جزو‌تون رو قرض بگیرم؟
چندتا دختر دور رائد جمع شده بودند و هی سؤال می‌پرسیدند؛ ولی من که می‌دونستم می‌خواستند مخش رو بزنند. یه دختر ریزه‌میزه که دستش یه باکس صورتی بود با ذوق گفت:
- استاد، لطفاً این هدیه رو قبول کنید.
رائد بهش لبخندی زد و هدیه رو ازش گرفت؛ دخترِ از شدت خوشحالی داشت غش می‌کرد! فرصت این رو پیدا کردم که رائد رو آنالیز کنم، کت و شلوار طوسی خوش‌دوخت و جذب تنش کرده بود و موهاش هم مدل خامه‌ای داشت و حسابی بهش ژل زده بود و کفش‌های کالج هم پاش کرده بود و عینک دودی هم به چشم‌هاش زده بود، واقعاً خوش‌تیپ و جذاب شده بود! ناگهان توجه‌اش بهم جلب شد، نگاهی بهم انداخت... احساس می‌کردم نگاهش تحقیر‌آمیز بود؛ نمی‌دونم چرا ولی این طرز نگاهش برام نا‌خوشایند بود انگار انتظار داشتم یه جور دیگه برخورد کنه. عینک دودی رو از روی چشم‌هاش برداشت، پوزخند کم رنگی زد، خواست چیزی بگه که یهو سر و کله مارینا پیدا شد. پیراهن آستین بلند و کوتاه مشکی یقه مثلثی به تن داشت و موهاش رو فر درشت کرده بود و حسابی آرایش کرده بود. بین رائد و مارینا من بودم که تیپم ساده بود و آن‌چنان به چشم نمی‌اومد. مارینا با پوزخندی به طرف رائد و دختر‌هایی که دورش جمع شده‌بودند رفت و گفت:
- می‌دونید، من از مورچه‌ها متنفرم، چون دور شیرینی جمع میشن؛ الان هم اون مورچه‌ها حکایت شماهاست.
جمله آخر رو با اشاره به دختر‌ها گفت، دختر‌ها با غیض از اون‌جا دور شدند و یه‌ سری به کافه تریا رفتند و بعضی‌ها هم به کلاس رفتند. رائد خیلی سرد و خشک به مارینا نگاه می‌کرد و مارینا با لبخندی ژکوند جوابش رو داد. خب، اوضاع داشت حوصله سر بر میشد، برای همین اون‌ها رو تنها گذاشتم و به طرف کلاس رفتم. وارد که شدم یهو ثنا خودش رو تو بغلم پرت کرد. گفتم:
- وا؟ دختر خفم کردی.
خندید و گفت:
- ساکت شو ببینم، خیلی بی‌معرفتی؛ اصلاً دلت برام تنگ شده؟
خنده‌ای‌ کردم و گفتم:
- آره، خیلی هم دلم برات تنگ شده!
ثنا بالاخره رضایت داد از من جدا بشه؛ که یه‌هو الیکا پارازیت انداخت وسط و گفت:
- من هم دلم تنگ شده، بغل می‌خوام!
گفتم:
- تو یکی چیزی نگو، دیشب خونه شما بودم.
الیکا گفت:
- حرف حق جواب نداره.
با خنده با هم رفتیم رو صندلی‌هامون نشستیم. رو به الیکا گفتم:
- چرا طاها امروز نیومده؟
گفت:
- یکم تب داشت، حالش زیاد خوب نبود.
متعجب گفتم:
- وا؟ دیشب که پیشش بودم حالش خوب بود؛ الان چش شده؟
الیکا لبخند آرومی زد و گفت:
- وقتی پیشش بودی، حالش حسابی بد بود ولی تظاهر به خوب بودن می‌کرد؛ گفت وقتی براش نواختی حالش بهتر شد.
آروم به نشانه‌ی قدر‌دانی لبخندی زدم و گفتم:
- ای پسرِ متظاهر، باید می‌رفت بازیگر میشد، خیلی خوب نقش بازی کرد؛ بعد از ظهر میام بهش سر می‌زنم.
الیکا هم با تبسمی آروم تأییدم کرد، خواست چیزی بگه که در کلاس باز شد و رائد وارد شد، پشت سرش مارینا هم اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
مارینا رفت و سر جاش نشست، رائد هم رفت و بعد از احوال پرسی با بچه‌ها مشغول توضیح درس شد. من خیلی به درس علاقه داشتم و با علاقه می‌خوندم؛ کلاً وقتی صحبت از درس میشه جدی میشم. سر کلاس هم با دقت به توضیحات رائد گوش می‌دادم و جاهایی که لازم بود نکات رو وارد دفترم می‌کردم. ثنا یه‌هو از جاش بلند شد و گفت:
- شرمنده استاد، میشه اون نکته رو دوباره توضیح بدید؟
رائد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- خانم راشد، ما وقت کافی برای برگشت به عقب و مرور نداریم....
رائد نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- خانم محمد، شما سر فرصت برای ایشون توضیح بدید.
یه‌هو مارینا پارازیت انداخت:
- وا؟ استاد شما که می‌دونید بنده درسم بهتر از حنانِ، چرا نگفتید خودم برای ثنا توضیح بدم؟
رائد لبخندی دختر کُش زد که یکی از دختر‌ها نزدیک بود سکته کنه. گفت:
- نمی‌خواستم زحمتت بشه!
مارینا نیشش شل شد و مثلاً از سر خجالت سرش رو پایین آورد. اَه، یکم دیگه ادامه می‌دادن عقم می‌گرفت رو صورت مارینا بالا می‌آوردم. رو به ثنا گفتم:
- خب اشکال داشتی می‌گفتی برات توضیح می‌دادم واسه چی از این مردتیکه گوریل خواستی توضیح بده؟
بعد هم ادای رائد رو در آوردم:
- نمی‌خواستم زحمتت بشه!
با این حرفم کلاس رو هوا رفت، رائد نگاهی غضب‌ناک به همه ما انداخت که همگی خفه شدیم. مارینا چشم غره‌ای بهم رفت که براش شکلک در آوردم، اون هم روش رو از من برگردوند. طاها به زور خنده‌اش رو کنترل کرده‌ بود؛ خودم هم خنده‌ام گرفته بود.
بعد از کلاس وسایلم رو جمع کردم خواستم برم بیرون که رائد صدام زد:
- خانم محمد، باید باهاتون صحبت کنم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
- کاری دارید؟
با ابرو‌های بالا رفته نگاهم کرد، متعجب گفتم:
- چیزی شده؟
سری تکون داد و سریع جزوه‌هاش رو مرتب کرد تو کیف چرمش گذاشت؛ خواست بیاد طرفم که طاها اومد کنارم ایستاد و گفت:
- حنان بیا بریم کافه تریا، دختر‌ها هم اون‌جا هستند، می‌خوام بهت دوست صمیمیم رو معرفی کنم.
خواستم چیزی بگم که رائد گفت:
- من با ایشون کار دارم، فعلاً تشریفتون رو ببرید؛ بعد بهتون ملحق میشه.
طاها خواست چیزی بگه که کشون‌کشون دستم رو گرفت و من رو از کلاس بیرون برد.
دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم:
- مگه من نگفتم بهم دست نزنید؟ کارتون چیه؟
رائد: چه‌قدر هم پر رو تشریف داری، تو یه معذرت خواهی بهم بدهکاری، بعد پرو سرت رو واسم بالا می‌گیری؟
یه‌ تای ابروم رو بالا دادم و دست به سی*ن*ه با نیشخندی گفتم:
- معذرت خواهی؟ چه‌طور اون‌موقع سر کلاس وقتی به‌خاطر حل نکردن مسئله ضایعم کردید از من معذرت نخواستید؟
گفت:
- من استادتم، هر طور بخوام باهات رفتار می‌کنم.
عصبی گفتم:
- استاد منی درست، اما من برده شما نیستم که هر طور بخواید باهام رفتار کنید، فکر کردید من بی‌کَس و کارم؟
رائد عصبی‌تر از من گفت:
- نیستی؟ اگه بودی چرا اون‌روز دکتر که بودیم چیزی نگفتی؟
بغض گلوم رو خفه کرده بود، فقط می‌خواستم از اون‌جا دور بشم، حق با اون بود من بی‌کَس و کارم، من خانواده ندارم، اما اون حق نداشت این‌جوری قضاوتم کنه، چون چیزی در باره من نمی‌دونه اگه می‌دونست شاید درکم می‌کرد.
پشت بهش کردم و رفتم، هم‌زمان اشک‌هام سرازیر شد، با خشم اون‌ها رو پس زدم، همین اشک‌های لعنتیم بود که هر بار من رو ضعیف نشون می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
وارد کافه تریا شدم و مستقیم به طرف سرویس بهداشتی رفتم، رو به روشویی ایستادم و صورتم رو چند بار آب زدم، صورتم کمی خنک شد اما این آب؛ آتیش دلم رو نمی‌تونست خاموش کنه. خدایا حکمت چی بود، که من با رائد آشنا شدم؟ کاش هیچ وقت هم رو ندیده بودیم. به طرف آب‌سرد‌کن رفتم، یه لیوان آب پر کردم و از کوله‌پشتیم قرصم رو در آوردم و خوردم آب رو هم پشت سرش یه نفس سر کشیدم، نفسی عمیق کشیدم و بازدمم رو با آهی سوزناک بیرون دادم، به طرف بچه‌ها رفتم، با جا به جا شدن صندلی متوجه حضورم شدند. نورا هم در کنارشون بود، با دیدنم گفت:
- اِ؟ حنان اومدی؟ وای دختر، بچه‌ها برام تعریف کردند تو کلاس چی‌کار کردی، خدایی خیلی خفنی دمت گرم!
لبخند کم‌ رنگ و الکی زدم و نشستم از سکوتم همه تعجب کرده بودند چون این‌جور مواقع من خیلی شاد و شنگول رفتار می‌کردم اما الان سر‌سنگین یه جا نشسته بودم طاها برای تعویض جو گفت:
- خب، حنان خانوم می‌خواستم رفیقم آقا عُمَر رو بهت معرفی کنم.
سرم رو بالا گرفتم که چهره عمر رو ببینم، پسر خوش‌قیافه‌ای بود ولی نه به اندازه رائد، نسبتاً صورت کشیده‌ای داشت و موهای خوش حالتی هم داشت که یه وری ریخته بود و قدش یکم از طاها کوتاه‌تر بود. گفتم:
- از دیدنتون خوشبختم!
نگاه خیره‌ای بهم کرد و گفت:
- الله، شنو هل جمال!(خدایا، این زیبایی چیست؟)
چشم‌غره‌ای رفتم بهش که سرش رو پایین انداخت، طاها ریز‌ریز داشت می‌خندید که با اخم غلیظم خفه شد. نورا پرید و با خنده گفت:
- این دوستمون از همچین تعریفایی خوشش نمیاد.
برای این‌که بقیه متوجه نشن به فارسی گفتم:
- نه، می‌خوای خوشم هم بیاد یارو داشت با چشم‌هاش من رو می‌خورد.
عمر سر به زیر گفت:
- المعذره، لکن انی ما اقصد.(ببخشید، ولی من منظوری نداشتم.)
لبخندی زدم و معذرت خواهیش رو پذیرفتم. نورا به فارسی بهم گفت:
- چته امروز، پکری؟
ثنا و الیکا گفتند:
- بابا باشه حالا این‌قدر پز فارسی بلد بودنتون رو ندید یه چیز بگید ما هم بفهمیم؟
خندیدم و گفتم:
- این رو به نورا بگو، خودش مجبورم می‌کنه فارسی حرف بزنم.
نورا با غیض روش رو از من برگردوند. طاها گفت:
- این دوست ما عراقیِ، ولی دو ساله اومده عربستان الان هم تو دانشگاه تازه واردِ.
ثنا گفت:
- نمی‌دونستم، عراقی‌ها هم پسر‌های جذاب دارند.
عمر خندید و گفت:
- ربطی نداره، جذاب همه جا هست.
بعد از گپ و گفت دوباره هر کی رفت کلاس خودش، من و طاها و الیکا و ثنا توی کلاس بودیم ولی عمر و نورا کلاس‌هاشون با ما نبود، عمر مثل ما سال اولی بود ولی نورا سال دومی پزشکی بود. خداییش شانس آوردم تو دانشگاهی هستم که همه رشته‌ها رو داره وگرنه دانشگاه من و نورا جدا میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
کلاس بعدیمون خوشبختانه با رائد نبود با یه نفر دیگه کلاس داشتیم. استادی که اومد سر کلاسمون واقعاً تدریس کسل کننده‌ای داشت؛ واقعاً دیگه کم‌کم داشت خوابم می‌برد.
بعد از کلاس از دانشگاه زدم بیرون نورا قبلش بهم گفت که همراه هیفا میره بیرون عصر میاد هتل از من خواست باهاشون برم اما اون‌قدر خسته و کلافه بودم که باهاشون نرفتم. به طرف ایسگاه اتوبوس رفتم و روی صندلی منتظر اتوبوس نشستم. نیم‌ساعتی گذشت اما خبری از اتوبوس نبود؛ مثل این‌که راننده‌های خط واحد تعویض شیفت داشتند تا اتوبوس بیاد یکم طول می‌کشید. بی‌خیال اتوبوس شدم و تصمیم گرفتم یکم پیاده روی کنم. چراغ قرمز، ترافیک، ماشین‌ها، مغازه‌ها، رهگذر‌ها، فروشنده‌های دوره گرد، همه مشغول کاری بودند، هر کدوم از آدم‌های شهر، درگیری خودش رو داشت و یه‌جوری با زندگی دست و پنجه نرم می‌کرد؛ اما همه ما قرارِ به کجا برسیم؟ بعد این همه جنگیدن عاقبت ما چی خواهد بود؟ آسمون ریاض ابری بود، از روز‌های ابری خوشم نمیاد؛ چون دل من هم مثل آسمون می‌گیره و از بارون بدم میاد چون به یاد گذشتم حال و هوای من هم بارونی میشه. من همیشه در حال فرار بودم، من هیچ‌وقت با سرنوشتم نجنگیدم، هیچ وقت سعی نکردم که زندگیم رو عوض کنم؛ من برده‌ی سرنوشت بودم.
برخورد یک قطره آب رو روی شونه‌ام احساس کردم، سرم رو به سمت آسمون بالا بردم؛ ابر‌های سیاه آسمون رو محاصره کرده بودند. آسمون تصمیم گرفت دل پرش رو باریدن سبک کنه. زیر بارون خیس شده بودم، کیفم رو بالا سرم گرفتم و تند دویدم؛ بعد از مدتی زیر سایبون مغازه‌ای که تعطیل کرده بود ایستادم. کیفم رو از بالا سرم پایین آوردم، با چیزی که دیدم لبخندی مهمون لب‌هام شد. چند تا بچه گربه تو بغل مادرشون پناه برده بودند و مادرشون سعی می‌کرد اون‌ها رو گرم کنه. شاید مامانم هم به اندازه همین مادر یا بیشتر مهربون بود! یعنی چهره‌‌ی مادرم چه‌طوری بود؟ من شبیه اون بودم؟ حتماً اون خوشگل‌تر از من بود! مامانم اگه کنارم بود من هم مثل همین بچه گربه‌ها احساس امنیت می‌کردم!
گرمای آغوشش، عطر نفس‌هاش، چی میشد فقط یه بار من هم این چیز‌ها رو تجربه می‌کردم؟ چی میشد اگه مادرم شب‌ها برام لالایی می‌خوند، قصه می‌گفت، موهام رو نوازش می‌کرد، به شدت محتاج این هستم. مامانم اگه بود، حتماً نمی‌گذاشت کسی بهم زور بگه، از من مواظبت می‌کرد، اگه مریض می‌شدم تا صبح کنارم می‌موند و پرستاری من رو می‌کرد، با این‌که نمی‌دونم مامانم همچین شخصی بود یا نه اما دوست دارم فکر کنم که این‌طوری بود. مادر عزیز من، بی‌دلیل تنهام نگذاشته مگه نه؟
اون گربه بچه‌هاش رو به دندون گرفت و از دیوار بالا رفت.
بارون کم‌کم بند اومده بود، حالا راحت‌تر می‌تونستم برم. یه کوچه بالا‌تر می‌رفتم به هتل می‌رسیدم زیاد دور نبود. طولی نکشید که به هتل رسیدم. به طرف اتاقم رفتم و رمز در رو زدم و وارد شدم.
مثل موش آب کشیده شده بودم مستقیم به طرف حموم رفتم تا دوش بگیرم.
برخورد آب گرم روی تنم باعث آرامشم میشد، بعد حدوداً نیم ساعت از حموم اومدم بیرون و شروع به خشک کردن موهام با سشوار کردم و لباس گل و گشاد راحتی تنم کردم اون‌قدر خسته‌ بودم که نای ناهار خوردن نداشتم مستقیم خودم رو تو تخت انداختم و طولی نکشید که از این دنیا روحم فاصله‌ها گرفت و خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین