جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ماهچهره:) با نام [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,263 بازدید, 97 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شاهدخت عرب] اثر «غزل وائلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ماهچهره:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم چشم‌هام رو مالوندم. صورتم مچاله شده بود. از روی عسلی کش موهام رو برداشتم و موهام رو بستم. از جام که بلند شدم دیدم نورا پایین خوابیده. با تعجب به قیافه معصومش تو خواب نگاه کردم! چرا روی تخت نخوابیده بود؟
سری تکون دادم و بعد از وضو، نمازم رو خوندم. دلم خیلی می‌خواست حالا که عربستان اقامت دارم یه سفر به خونه خدا برم، اما درس و دانشگاه مانع این‌کار می‌شد، از طرفی نورا رو نمی‌تونم تو غربت تنها بذارم و برم. یه وقت یه گندی بالا میاره به هر حال من تنها نیومدم و باید ملاحضه همه رو بکنم.
دلم خیلی هوای نجمه خاتون رو کرده بود. گوشی‌ام رو برداشتم و شماره خاتون رو گرفتم؛ بعد از چند بوق صدای بغض‌آلود خاتون تو گوشم پی‌چید. می‌دونستم حتماً دوباره سفرهٔ دلش رو پیش خدا باز کرده و دلش رو خالی کرده، به هر حال وقت نماز صبح بود و چه فرصتی از این ناب‌تر؟
- الو مادر؟
بغض گلوم رو چنگ انداخت. بغضی سرشار از دلتنگی!
- خاتون دختر بی‌معرفتتم!
نجمه‌خاتون با لحنی حزین گفت:
- نه جان مادر این چه حرفیه؟ عزیز دلم حالت خوبه؟
سعی کردم لبخند بزنم، سعی کردم خودم رو قوی نشون بدم چون اگه خاتون می‌فهمید من حالم زیاد خوب نیست، نگرانم می‌شد و من به هیچ‌ عنوان این رو نمی‌خواستم!
- من هم خوبم خاتون جان، بابا چه‌طوره؟ شما خوبی؟
خاتون صداش رو صاف کرد و گفت:
- بابات حالش خوبه، الحمدالله، اما این روز‌ها سرش خیلی شلوغِ دیر خونه میاد. من هم شکر خدا بد نیستم مادر، خوبم.
یکم با هم صحبت کردیم و بعدش هم نجمه خاتون گفت باید بره و کار داره و قطع کرد.
خاتون خانوم، قانون‌مندی بود و باید کار‌هاش رو به موقع انجام بده و دوست نداره کار‌هاش عقب بی‌افته، من هم که می‌شناختمش مخالفتی نکردم و باهاش خداحافظی کردم.
به طرف بالکن رفتم که یکم هوا بخورم. چادر گلدارم هنوز سرم بود. نفس عمیقی کشیدم که نسیم بادِ صبحگاهی چادرم رو به نوازش گرفت. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که با صدای نورا به خودم اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
- چه‌طوری بانو؟ صبح پر از هوای عارفانه‌ات به‌خیر!
چه‌قدر صداش پر انرژی بود بزنم به تخته! برگشتم طرفش و با خنده گفتم:
- شکر خدا ما هم خوبیم، ولی مثل این‌که تو از ما بهتری؟
نورا چشمکی زد و گفت:
- چرا بد باشم؟ امروز قرارِ، با این خانوم خوشگل بریم خرید.
جمله آخر رو با اشاره به من و لحنی شیطون گفت، نگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم:
- حالا بیا بریم صبحونه بخوریم، بعد؛ ولی خدا‌وکیلی انرژیت رو خریدارم.
نورا اخمی کم‌رنگ کرد و گفت:
- حالا اول صبحی، حسادت نکن دیگه!
ابرویی بالا انداختم و نگاهی گذرا بهش کردم و از بالکن خارج شدم، چادر گل‌دارم رو روی کانافه انداختم شالم رو از سرم جدا کردم و موهام رو شونه کردم و بالای سرم جمع کردم و کلیپس زدم نور خورشید که به چشم‌هام می‌خورد اون‌ها رو درخشان نشون می‌داد و زاویه فکم و مژه‌های پرپشتم ترکیب جذابی از من ساخته بودند. نورا هم یه کراپ جذب آستین بلند سفید پوشید و یه شلوار گشاد نسکافه‌ای کم‌رنگ موهاشم باز گذاشته بود و یه گیره سر مرواریدی ظریف و زیبا به موهاش زده بود صندل‌هاش رو پوشید و گفت:
- بابا طولش نده دیگه!
سری تکون دادم و هودی مشکی لشم رو تنم کردم و یه شلوار بگ زغالی پام کردم شال مشکی‌ام رو هم پوشیدم و مرتبش کردم و با هم خارج شدیم.
بعد از طی فاصله‌ای به رستوران رسیدیم، من همیشه تو خونه صبحانه‌ام رو به سبک اروپایی دوست داشتم و همیشه بعد از صبحونه باید یه فنجون قهوه می‌خوردم، شیرین یا تلخ بودنش برام مهم نبود.
من صبحونه مورد علاقم رو سفارش دادم نورا هم کیک شکلاتی با سس فراوان و یه لاته سفارش داد. بعد از صبحونه و صحبت‌های همیشگی من و نورا، یهو نورا سوتی زد و به طرف در نگاه کرد، گیج و منگ به طرف در نگاه کردم که!...
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
عمر و طاها رو دیدم که وارد شدن؛ این دیگه چه وضعشِ اول صبحی؟ کاردم رو روی بشقابم گذاشتم و پوکر تیپ طاها و عمر رو آنالیز کردم، عمر شلوار لی و تیشرت جذب مشکی و کت چرمی هم‌رنگ تیشرتش پوشیده بود موهاش رو هم به طرف بالا حالت داده بود و عینک دودی روی چشم‌هاش خودنمایی می‌کرد طاها هم شلوار بگ زغالی پسرانه خوشگلی پاش بود و یه تیشرت لش خاکستری موهاش هم مثل دیشب فر کرده بود. عمر اومد طرفمون و عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت و گفت:
- سلام عرض شد، حنان خانوم.
لبخند زشتی هم روی لب‌هاش جا خوش کرده بود، دستش رو به طرفم دراز کرد که پوزخندی زدم لیوان آب پرتقالم رو به جای دستم، گذاشتم تو دستش و سری تکون دادم و گفتم:
- علیک، چه‌خبره اول صبحی؟
طاها الکی خندید تا مثلاً یخ جمع رو آب کنه اما چندان موفق نبود، گفت:
- حنان بانو پاشو آماده بشو که می‌خوایم بریم یه خرید مَشتی!
به عمر اشاره کردم و رو به نورا کردم و گفتم:
- نورا قرار بود با این بریم؟
عمر که نمی‌دونست چه‌خبره عین بز فقط نگاه می‌کرد نورا از جا بلندم کرد و تو گوشم پچ‌پچ مانند گفت:
- حنان لطفاً یه امروز رو آدم باش دیگه!
تو گوشش غریدم:
- آخه، چی بهت بگم؟ تو اصلاً بهم نگفتی که قرارِ با عمر بریم، من از این بنجل از همون روز اول خوشم نمیاد لااقل فقط طاها رو می‌گفتی بیاد نه اون مردتیکه هیز!
نورا با التماس نگاهم کرد و از من خواست کنار بیام، اما خداییش کنار این بشر معذب بودم.
طاها و عمر تو حیاط هتل رفتن هوا خوری تا ما حاضر بشیم. کت کوتاه یقه انگلیسی که تا بالا تنم بود به همراه دامن میدی ستش پوشیدم هر دو نسکافه‌ای بودند زیر کتم یه تاپ سفید ضخیم پوشیدم تا گردنم و یکم پایین‌ترش مشخص نباشه اندامم طوری نبود که همچین لباس‌هایی باعث بشن فرم بدنم مشخص باشه و این خیالم رو آسوده می‌کرد، آرایش کامل و ملایمی روی صورتم انداختم و مقعنه جذب سفیدم رو سرم کردم و شال نسکافه‌ایم رو روی سرم انداختم و هر دو طرف شال رو روی شونه‌هام انداختم ساق جورابی مشکی هم پوشیدم، مثل همیشه خوش‌تیپ بودم کفش پاشه پهن و قهوه‌ایم که حالت نیم‌پوت داشت رو پام کردم و بعد از حاضر شدن نورا از اتاقمون خارج شدیم
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
با عمر و طاها و نورا سوار ماشین طاها شدیم اون که ماشین نداشت و ماشین باباش رو آورده بود ماشین شیک و لوکسی بود، من می‌خواستم با منصور بیام اما نورا اصرار کرد با هم باشیم بهترِ. به در خواست من طاها یه آهنگ ترکی خوشگل و ملایم پلی کرد.
داشتم از آهنگ لذت می‌بردم و گوش می‌دادم و به ساختمان‌های مرتفع ریاض نگاه می‌کردم. تنها چیزی که آرامشم رو بر بهم میزد وجود موجودی مثل عمر بود. بعد از چند دقیقه حدود نیم‌ساعت، به پاساژ رسیدیم مرکز خرید خیلی بزرگی بود، شامل پنچ طبقه بود و مرکز پاساژ پله برقی بود ویترین‌های شیشه‌ای و مغازه‌های رنگارنگ هوش از سرم می‌برد! نورا و طاها و عمر گوشه‌ای مشغول خوش و بش بودند و نورا با صدای بلند می‌خندید. بی‌خیالشون شدم و تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم عشق و حال!
سوار پله برقی شدم و به طبقه دوم رفتم پر از مغازه‌های لوازم آرایشی بود، وای برق چشم‌هام رو حس می‌کردم وارد یکی از مغازه‌ها شدم و نگاهی به اطراف کردم، دختر خانومی که مشخص بود کارمند این مغازه بود و کت و شلوار مشکی تنش بود و حجاب معقولی داشت گفت:
- می‌تونم کمکتون کنم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- رژ لب ملایم و براق می‌خواستم.
رژ لب‌ها رو نگاه کردم و یه سری‌ها رو هم امتحان کردم یه سری پکیج آرایشی برند معروف بهم معرفی کرد از یکیشون خوشم اومد قبلاً هم از این مارک استفاده کرده بودم عالی بود اون پکیج رو خریدم و یه جعبه لاک و وسایل ناخون از جمله سوهان و... گرفتم بعد از خرید اومدم بیرون.
گوشیم زنگ خورد با نگاه به صفحه فهمیدم نوراست جواب ندادم و صفحه رو خاموش کردم تو پاساژ حسابی چرخیدم و حسابی خرید کردم از مانتو و پیراهن گرفته تا لباس مجلسی و کفش و کیف و شال حسابی خسته‌ام بود به ساعت نگاه کردم یازده بود به طاها زنگ زدم با تک بوقی جواب داد:
- الو کجایی؟
با لحن نگران و عصبی این رو گفت، خون‌سرد گفتم:
- من کافه تریا کنار پاساژم بیاین اون‌جا.
بی حرف قطع کردم و مشغول خوردن کیکم شدم طولی نکشید که بچه‌ها رسیدند، بعد از دعوا و سرزنش کردنم بالاخره رضایت دادند که بریم سوار ماشین شدیم که طاها گفت:
- خرید که نشد درست و حسابی کنیم، بریم رستوران!
من که حسابی گرسنم بود مخالفتی نکردم، چندی بعد ناهارمون رو خوردیم و برگشتیم هتل، طاها و عمر هم رفتند سی خودشون با رفتار سردی که با عمر داشتم فکر نکنم دفعه بعد بیاد، خب چه بهتر نیاد!
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
امروز عصر قرار بود برای چکاپ برم دکتر، واقعیتش از دادی که اون‌روز سر رائد زدم پیشیمون بودم خودم هم قبول دارم که زیاده روی کردم اما خب من آدمیم که جلوی حرف زور سر خم نمی‌کنم رائد هم اشتباه قضاوتم کرده بود و وقتی از چیزی خبر نداشت نباید الکی حرف می‌زد. شماره رائد رو گرفتم بعد از یه بوق طولانی جواب داد خیلی متین و محترمانه گفتم:
- سلام جناب امیر، حالتون خوبه انشالله؟
خیلی خشک جواب داد:
- مچکر، امرتون؟
من هم مثل خودش گفتم:
- نیازی نیست، که با من به دکتر بیاید؛ زحمتتون میشه خودم میرم.
می‌دونستم می‌خواد قطع کنه اما گفتم:
- لطفاً شب به آدرسی که پیامک می‌کنم تشریف بیارید.
صدای پوزخندشو پشت تلفن شنیدم:
- چرا فکر می‌کنی هر چی بخوای همون میشه؟
از اینکه رسمی حرف زدنشو یهو کنار گذاشت خندم گرفت، تعجبش رو با این جمله بیان کرد:
- چرا می‌خندی؟
صدام رو صاف کردم:
- هیچی، ساعت هفت شب کافهٔ....
قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم. به ساعت نگاه کردم نزدیک‌های پنج بود باید آماده میشدم قبلش به منصور زنگ زدم ساعت پنج و نیم دم هتل باشه.
کمدم رو باز کردم، تصمیم گرفتم از لباس‌هایی که تازه گرفتم استفاده کنم نگاهی به کمدم انداختم یه لباس خلیجی رو بیرون کشیدم، یه ماکسی راسته نسکافه‌ای که توش حریر کار شده بود و آستین بلند بود و بالای ماکسی یه رویه بلند مشکی می‌خورد.
لباسم رو پوشیدم و شال مشکیم رو به روش خلیجی دور سرم بستم و یکم قسمت داخلی چشمم رو مداد سیاه زدم که خیلی چهرم رو تغییر داد و واقعاً بهم می‌اومد لب‌هام هم خدادادی صورتی بودند لزومی به زدن رژ نمی‌دیدم عطر ملایمم رو به خودم زدم و کیف دستی کوچیک قهوه‌ایم رو برداشتم توش مبایلم رو گذاشتم و کفش‌های پاشنه پنج سانتی ساده نسکافه‌ایم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
برعکس هفته قبل اصلاً مطب دکتر شلوغ نبود، بعد دو الی سه بیمار وارد اتاق شدم، با آرامش خاصی آروم به سمت صندلی کنار میز دکتر قدم برداشتم.
هیچ حسی نداشتم، نه ناراحت بودم، نه خوش‌حال.
- سلام خانم جوان، خوش آمدید!
با لبخند متینی گفتم:
- متشکرم، دکتر!
دکتر متفکرانه رو به من گفت:
- حالتون چه‌طوره؟ تغییری در وضعیتتون احساس می‌کنید؟
بیشتر از این تعجب کرده بودم که گیر به قیم و ولی من نداده بود ولی خب جای تشکر داشت که سراغ کَس و کارم رو نگرفت!
صدام رو صاف کردم و با آرامش گفتم:
- راستش استرس زیادی داشتم و خیلی عصبی شدم اما خوش‌بختانه کارم به بیمارستان نکشید.
دکتر لبخند کم‌رنگی به لبش نشوند و گفت:
- خداروشکر، به نظرت این دارو‌ها برات عوارضی داشتند؟ بدنت به اون‌ها واکنش خاصی به قرص‌ها نشون داده؟
- نه اذیت نشدم، بدنم هم حساسیت خاصی نشون نداد.
بعد از حدود ربع ساعت گفت و گو با دکتر، تصمیم گرفت داروهام رو عوض کنه مثل این‌که دوز داروهام بالا بود و الان نیازی نیست که دیگه از اون‌ها استفاده کنم.
- قرص متورال رو یادت باشه فقط موقعی استفاده کنی که قلبت شدید درد بگیره و تپش داشته باشی، سن شما نسبت به بقیه بیماران این بیماری کمه و خوش‌بختانه مشکلتون حاد نیست و قابل درمان هست.
از حرف دکتر خیلی خوش‌حال بودم. تشکری کردم و بعد از خرید دارو و چک شدنشون توسط دکتر از مطب خارج شدم.
گوشیم رو از کیفم در آوردم و شماره منصور رو گرفتم و بهش گفتم کمتر از ده دقیقه دیگه باید این‌جا باشه خواستم گوشیم رو بزارم تو کیفم که گوشیم زنگ خورد، با نگاه به صفحه دیدم نوراست جواب دادم:
- الو نورا؟
- سلام خوبی؟
- مرسی، کاری داشتی؟
- آره راستش باید باهات مشورت کنم.
متعجب گفتم:
- چی‌ شده؟
- چیز خاصی نیست ولی خب به راهنماییت نیاز دارم.
- اوکی، ببین من الان قرار ملاقات دارم، ساعت نه تو محوطه هتل می‌بینمت.
اهومی گفت و قطع کرد.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
وقتی تماس قطع شد درست همون لحظه منصور رسید از این همه مسئولیت پذیریش خوشم اومد، این ماه باید بهش پاداش میدادم.
با این فکر سوار ماشین شدم و گفتم:
- من رو به این آدرس ببر.
کاغذی که تو جیب رویم بود رو در اوردم و بهش دادم چشمی گفت و راه افتاد چندی بعد رسیدیم کافه دو طبقه شیک و مدرنی بود پیاده شدم و از منصور خواستم بره.
وارد کافه شدم میز کنار پنجره طبقه بالا رو رزرو کرده بودم اشاره ای به گارسون کردم که اومد گفتم:
- اگه کسی به اسم رائد امیر اومد بفرستش بالا.
چشم گفت تشکری کردم و پله ها رو طی کردم و روی میز مورد نظر نشستم.
حدود بیست دقیقه ای بود نشسته بودم اما خبری از رائد نبود یاد جمله آخرش تو تماس تلفنی افتادم که می‌گفت:
- چرا هر چی میگی باید همون بشه؟
چرا بهش نگفتم که قرار نیست هر چی من بگم همون باشه تنها کسی که می‌تونه این کار رو بکنه خداست؟ پشیمونم!
ناامید از اومدن رائد از جام بلند شدم و رفتم. باید می‌فهمیدم نورا چشه و چرا از من خواست راهنماییش کنم؟ راستش توقع داشتم که رائد نیاد و خیلی برام تعجب آور نبود من فقط می‌خواستم بابت کمکی که تو دکتر در حقم کرد ازش تشکر کنم و بابت رفتار تندم تو کافه ازش معذرت بخوام هرچند که اون هم مقصر بود.
اما حالا که اون نیومده من هم دیگه این کار رو تکرار نمی‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
کلافه به منصور زنگ زدم اومد دنبالم و برگشتم هتل، رمز اتاق رو زدم و وارد شدم، بوی قهوه و صدای ملایم موزیک یهو حالم رو بهتر کرد نورا تو حس آهنگ رفته بود و سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد با صدای قدم‌هام به خودش اومد گفت:
- اومدی؟ بیا بشین، قهوه می‌خوری؟
- آره تلخ و غلیظ برام بیار.
سری تکون داد و مشغول درست کردن شد گفتم:
- چی می‌خواستی بگی؟
- بذار برسی حالا.
- رسیدم.
- حنان من باید برگردم ایران!
متعجب نگاهش کردم گفت:
- دیشت زن عموم بهم تلفن کرد گفت این هفته نه هفتهٔ بعد عروسی پرنیان و پرهامِ.
- دوتاشون باهم؟
- اوهوم، مثل این‌که تو دانشگاه عاشق یه خواهر برادر دیگه شدن.
- آها، خب مبارکه.
- راستش دلم نمی‌خواد برم اما زن عموم تأکید داره باشم.
- خب حق داره، برو ایرادی نداره ولی دانشگاهت چی میشه؟
- من دیگه دارم ترم دوم دندونپزشکی رو تموم می‌کنم شاید واسه ترم بعد ایران ادامه بدم.
- خب ترم دوم رو چیکار می‌کنی؟
- حالا ببینیم چی میشه.
لیوان‌های قهوه رو روی میز گذاشت و آروم و سر به زیر گفت:
- یه چیز دیگه!
- م... من دوست پسر دارم.
داشتم لیوان قهوه رو برمی‌داشتم که از دستم ریخت متعجب گفتم:
- چیی؟ کی هست حالا؟ از کی وارد رابطه شدی؟
- الان یه هفته‌اس، با ثامر دوست شدم.
- جانم؟ میگم مشکوک می‌زدی.
- حسمون از همون روزی شروع شد که تصادفی جلوی در هتل خوردیم به هم و اون شبی که همه مسـ*ـت برگشتیم زنگ زدی منصور بچه‌ها رو رسوند بهم اعتراف کرده بود اما من جوابشو ندادم خیلی کلنجار رفتم با خودم که حسی بهش نداشته باشم اما نمی‌تونم حنان، واقعاً دوستش دارم می‌خوام مال من باشه.
- نمی‌دونم چی بگم، اگه دوستش داری واقعاً من حمایتت می‌کنم اما قبلش باید توسط من قبول بشه و مورد تأییدم باشه چون لیاقت تو هر کسی نیست.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
***
رائد
پروژه اشتراکی شروع شده بود و سرم خیلی شلوغ بود؛ اون‌قدر که دو روزه حمام نرفتم.
بابا که فقط اداره هتل رو به عده داشت و کارهای شرکت به عهده من بود.
امروز هم با منوچهر سر ساختمون دعوام شد و کلاهمون حسابی تو هم رفت خدا رو شکر دیگه تو دانشگاه کاری ندارم و شهاب برگشت سر خونه زندگیش.
منوچهر اصلاً نظرم براش مهم نیست و کاری که خودش میگه رو فقط انجام میده مخفیانه کسایی رو می‌فرسته دنبالم تعقیبم کنند و من بارها این موضوع رو حس کردم. بنابر‌این باید کاری می‌کردم این دفعه دیگه به بابا هم نمی‌گم می‌خوام چی‌کار کنم.
- الو ساجد؟ از امشب چند نفر از بچه‌ها رو بفرست ویلای منوچهر.
ساجد که مثل همیشه صدای شر و شیطونی داشت گفت:
- وا؟ چرا؟ می‌ترسی مارینا رو بدزدن؟
بی‌حوصله سری تکون دادم و گفتم:
- چرت نگو، کاری که میگم رو بکن.
- چه‌طوری؟ رائد فکر کردی الکیه؟
- می‌دونم کلاغ‌ها خبر دادند امشب یه جلسه محرمانه تو ویلا هست بادیگارد‌هاش رو می‌خواد عوض کنه بچه‌ها رو قاطی اونا کن.
-او، یس، حله حاجی!
- به محض این‌که اون‌ها رو فرستادی بهم زنگ بزن تا بگم چی‌کار کنی.
تماس رو بدون هیچ حرفی قطع کردم به ساعت نگاه کردم از هفت گذشته بود امشب حنان دعوتم کرده بود، پوزخندی به خودم زدم که حتی یکی هم نبود درکم کنه تو باتلاق درد‌ها و مشکلاتم دارم دست و پا می‌زنم اما هر بار بدتر غرق میشم، اون‌قدر سرم درد می‌کرد که حوصله اون قرار مزخرف رو نداشته باشم چیزی که حالم رو بد می‌کرد این بود که حنان وارد زندگیم شده، از خدا می‌خوام اون هم مثل بقیه فقط یه رهگذر باشه.
پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت به طرف خونه مجردیم روندم.
یه گیلاس از کابینت در آوردم و یه بطری ویسکی از قفسه برداشتم و گذاشتم رو میز وسطی و دو تا دکمه اول پیراهنم رو باز کردم و کت کرمی تک اسپرتم رو روی مبل پرت کردم و گیلاس رو تا ربع لیوان پر کردم و سر کشیدم، هه، دیگه حتی طعم تلخ اون هم مثل گذشته آرومم نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ماهچهره:)

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
161
815
مدال‌ها
2
گیلاس رو تو دستم بی‌هدف می‌چرخوندم که زنگ گوشیم به صدا در اومد با دیدن اسم ساجد سریع گوشی رو جواب دادم:
- بگو ساجد!
- ببین اوکیش کردم.
- دمت گرم، ببین ترتیبش رو بده پنج نفر رو بفرست ورودی باغ، ورود و خروج رو برسی کنند، دو سه تا رو هم لایه بقیه نیرو‌های منوچهر بفرست داخل جلسه محرمانه.
- واای رائد، چرا حرصیم می‌کنی؟ همین الانشم ممکنه نیروهامون شناسایی بشه بی‌خیال شو تو رو خدا.
- ساجد تو که ترسو نبودی مگه الکیه؟ نه نگران نباش آخه چه‌طوری میخوان بفهمن؟ کافیه احیاط کنید بادیگارد‌های منوچهر اون‌قدر زیادن که خوشم نمی‌دونه چندتا هستند.
- رائد استدلالت منطقی نیست.
- ساجد کارو انجام بده امیدم به توئه داداش ناامیدم نکن.
بدون این‌که چیزی بگه قطع کرد، تو این شرایط نباید مسـ*ـت می‌کردم باید هوشیار می‌بودم تا بچه‌ها رو کنترل کنم.
***
نورا

ثامر بهم گفته بود رائد یه مأموریت بهش داده و امشب نمی‌تونه کنارم باشه خیلی نگرانش بودم، نگران عشق رویاهام...
تقریباً یه ماهی میشد که از حسمون نسبت به هم متوجه شدیم و تصمیم گرفتیم قرار بزاریم واقعاً استرس داشتم نمی‌دونستم قراره پدر و مادرم و بهترین دوست‌هام چه‌طوری بعد از فهمیدن واکنش نشون بدن، اما بعد از این‌که حنان متوجه شد و بهش گفتم بار سنگینی از رو دوشم خالی شد اون واقعاً رفاقت رو در حقم تموم کرد و گفت حمایتم می‌کنه. حالت تهوع داشتم قلبم از شدت اضطراب تند میزد.
آروم و قرار نداشتم گویا قراره تا دقایقی دیگه دارم بزنند. برای آروم کردن قلبم حنان رو صدا زدم:
- حنان هرچی زنگ میزنم ثامر جواب نمیده؛ نگرانشم.
- نگران نباش حتماً خودش الان بهت زنگ میزنه.
- خدا کنه.
حنان با نگاهی مهربان به طرفم اومد و روی مبل نشست با نگاه به پاهام که از استرس ثباتی نداشتند و دائم تکون می‌خوردند، آروم دست سردم رو گرفت و فشرد و من رو به آغوش کشید و گفت:
- آروم باش نوری گلی!
- حنان می‌ترسم!
- عزیز دلم جنگ که نرفته زودی زنگت میزنه، اصلاً می‌خوای وقتی اومد زنگ به منصور بزنم تو رو پیشش ببره؟
- نمی‌دونم حنان، نمی‌دونم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین