- Mar
- 161
- 815
- مدالها
- 2
صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم چشمهام رو مالوندم. صورتم مچاله شده بود. از روی عسلی کش موهام رو برداشتم و موهام رو بستم. از جام که بلند شدم دیدم نورا پایین خوابیده. با تعجب به قیافه معصومش تو خواب نگاه کردم! چرا روی تخت نخوابیده بود؟
سری تکون دادم و بعد از وضو، نمازم رو خوندم. دلم خیلی میخواست حالا که عربستان اقامت دارم یه سفر به خونه خدا برم، اما درس و دانشگاه مانع اینکار میشد، از طرفی نورا رو نمیتونم تو غربت تنها بذارم و برم. یه وقت یه گندی بالا میاره به هر حال من تنها نیومدم و باید ملاحضه همه رو بکنم.
دلم خیلی هوای نجمه خاتون رو کرده بود. گوشیام رو برداشتم و شماره خاتون رو گرفتم؛ بعد از چند بوق صدای بغضآلود خاتون تو گوشم پیچید. میدونستم حتماً دوباره سفرهٔ دلش رو پیش خدا باز کرده و دلش رو خالی کرده، به هر حال وقت نماز صبح بود و چه فرصتی از این نابتر؟
- الو مادر؟
بغض گلوم رو چنگ انداخت. بغضی سرشار از دلتنگی!
- خاتون دختر بیمعرفتتم!
نجمهخاتون با لحنی حزین گفت:
- نه جان مادر این چه حرفیه؟ عزیز دلم حالت خوبه؟
سعی کردم لبخند بزنم، سعی کردم خودم رو قوی نشون بدم چون اگه خاتون میفهمید من حالم زیاد خوب نیست، نگرانم میشد و من به هیچ عنوان این رو نمیخواستم!
- من هم خوبم خاتون جان، بابا چهطوره؟ شما خوبی؟
خاتون صداش رو صاف کرد و گفت:
- بابات حالش خوبه، الحمدالله، اما این روزها سرش خیلی شلوغِ دیر خونه میاد. من هم شکر خدا بد نیستم مادر، خوبم.
یکم با هم صحبت کردیم و بعدش هم نجمه خاتون گفت باید بره و کار داره و قطع کرد.
خاتون خانوم، قانونمندی بود و باید کارهاش رو به موقع انجام بده و دوست نداره کارهاش عقب بیافته، من هم که میشناختمش مخالفتی نکردم و باهاش خداحافظی کردم.
به طرف بالکن رفتم که یکم هوا بخورم. چادر گلدارم هنوز سرم بود. نفس عمیقی کشیدم که نسیم بادِ صبحگاهی چادرم رو به نوازش گرفت. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که با صدای نورا به خودم اومدم.
سری تکون دادم و بعد از وضو، نمازم رو خوندم. دلم خیلی میخواست حالا که عربستان اقامت دارم یه سفر به خونه خدا برم، اما درس و دانشگاه مانع اینکار میشد، از طرفی نورا رو نمیتونم تو غربت تنها بذارم و برم. یه وقت یه گندی بالا میاره به هر حال من تنها نیومدم و باید ملاحضه همه رو بکنم.
دلم خیلی هوای نجمه خاتون رو کرده بود. گوشیام رو برداشتم و شماره خاتون رو گرفتم؛ بعد از چند بوق صدای بغضآلود خاتون تو گوشم پیچید. میدونستم حتماً دوباره سفرهٔ دلش رو پیش خدا باز کرده و دلش رو خالی کرده، به هر حال وقت نماز صبح بود و چه فرصتی از این نابتر؟
- الو مادر؟
بغض گلوم رو چنگ انداخت. بغضی سرشار از دلتنگی!
- خاتون دختر بیمعرفتتم!
نجمهخاتون با لحنی حزین گفت:
- نه جان مادر این چه حرفیه؟ عزیز دلم حالت خوبه؟
سعی کردم لبخند بزنم، سعی کردم خودم رو قوی نشون بدم چون اگه خاتون میفهمید من حالم زیاد خوب نیست، نگرانم میشد و من به هیچ عنوان این رو نمیخواستم!
- من هم خوبم خاتون جان، بابا چهطوره؟ شما خوبی؟
خاتون صداش رو صاف کرد و گفت:
- بابات حالش خوبه، الحمدالله، اما این روزها سرش خیلی شلوغِ دیر خونه میاد. من هم شکر خدا بد نیستم مادر، خوبم.
یکم با هم صحبت کردیم و بعدش هم نجمه خاتون گفت باید بره و کار داره و قطع کرد.
خاتون خانوم، قانونمندی بود و باید کارهاش رو به موقع انجام بده و دوست نداره کارهاش عقب بیافته، من هم که میشناختمش مخالفتی نکردم و باهاش خداحافظی کردم.
به طرف بالکن رفتم که یکم هوا بخورم. چادر گلدارم هنوز سرم بود. نفس عمیقی کشیدم که نسیم بادِ صبحگاهی چادرم رو به نوازش گرفت. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که با صدای نورا به خودم اومدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: