جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,824 بازدید, 110 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 8 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
433
2,478
مدال‌ها
2
مچ پایم را که تیر می‌کشید، با هر دو دستم گرفتم و آرام شروع کردم به ماساژ دادن. صداهایی مبهم از بیرون به گوش می‌رسید؛ انگار کسی یا کسانی با جدیت به دنبال یافتن چیزی بودند. گوشه لبم بی‌اختیار بالا رفت و خنده‌ای کوتاه و عصبی از گلویم خارج شد.
- هه! خدایا، فقط همین کم بود که تو این اوضاع تیک عصبی بگیرم. اون هم چه تیکی؛ خنده عصبی!
نمی‌دانستم به حال زار خودم بخندم یا با این همه مصیبت، اشک بریزم. همچنان مچ پایم را می‌مالیدم تا شاید از شدت دردش کاسته شود. چند دقیقه‌ای گذشت و صداهای بیرون با شنیدن صدای آژیر پلیس اوج گرفت. نور سبز و قرمز ماشین پلیس که به داخل زیرزمین تاریک و پر از گردوغبار می‌تابید، ناگهان حس زندگی را به رگ‌هایم بازگرداند و بدنم داغ شد. گویی تازه علائم یک انسان زنده را در وجودم حس می‌کردم. همان‌طور که نشسته‌بودم، با زحمت و کشان‌کشان خودم را به جلوی پنجره کشاندم. موهایم را که بیرون ریخته‌بود، زیر شالم هدایت کردم و مرتبش کردم. نگاهم را با دقت به وقایع بیرون دوختم. انگار که تمام وجودم به آن پنجره و اتفاقات پشت آن میخکوب شده‌بود. انبوهی از پلیس و چهره‌های ناآشنا که از خانه قاتل زندگی‌ام بیرون می‌آمدند، پلک‌هایم را از تعجب گشاد کرد. شادی مانند سوزنی تزریقی که بی‌حس‌کننده باشد، به تمام بدنم نفوذ کرد. مردانی با یونیفرم‌های سبز و مشکی که جلیقه‌های مشکی روی آن پوشیده‌بودند، به داخل خانه سرازیر شدند. من که انگار تماشاگر یک فیلم اکشن نفس‌گیر بودم، با هیجان و شادی به بیرون این زیرزمین تاریک و مرطوب خیره شده‌بودم. ناگهان چشمانم به مردی قدبلند و چهارشانه افتاد که چهره‌اش برایم آشنا بود. خاطراتم مانند ورق زدن یک آلبوم قدیمی، یکی‌یکی از جلوی چشمانم گذشت تا ریشه این آشنایی را بیابم.
- خودشه! همونی که رفتم آگاهی پیشش!
در یک حرکت ناگهانی، انگار که نیرویی نامرئی مرا به بالا پرتاب کرده باشد، از جا پریدم. مغزم حالا قفل شده‌بود روی چهره آن سرهنگ. باید هرچه زودتر خودم را به او می‌رساندم.
 
بالا پایین