- Nov
- 433
- 2,478
- مدالها
- 2
مچ پایم را که تیر میکشید، با هر دو دستم گرفتم و آرام شروع کردم به ماساژ دادن. صداهایی مبهم از بیرون به گوش میرسید؛ انگار کسی یا کسانی با جدیت به دنبال یافتن چیزی بودند. گوشه لبم بیاختیار بالا رفت و خندهای کوتاه و عصبی از گلویم خارج شد.
- هه! خدایا، فقط همین کم بود که تو این اوضاع تیک عصبی بگیرم. اون هم چه تیکی؛ خنده عصبی!
نمیدانستم به حال زار خودم بخندم یا با این همه مصیبت، اشک بریزم. همچنان مچ پایم را میمالیدم تا شاید از شدت دردش کاسته شود. چند دقیقهای گذشت و صداهای بیرون با شنیدن صدای آژیر پلیس اوج گرفت. نور سبز و قرمز ماشین پلیس که به داخل زیرزمین تاریک و پر از گردوغبار میتابید، ناگهان حس زندگی را به رگهایم بازگرداند و بدنم داغ شد. گویی تازه علائم یک انسان زنده را در وجودم حس میکردم. همانطور که نشستهبودم، با زحمت و کشانکشان خودم را به جلوی پنجره کشاندم. موهایم را که بیرون ریختهبود، زیر شالم هدایت کردم و مرتبش کردم. نگاهم را با دقت به وقایع بیرون دوختم. انگار که تمام وجودم به آن پنجره و اتفاقات پشت آن میخکوب شدهبود. انبوهی از پلیس و چهرههای ناآشنا که از خانه قاتل زندگیام بیرون میآمدند، پلکهایم را از تعجب گشاد کرد. شادی مانند سوزنی تزریقی که بیحسکننده باشد، به تمام بدنم نفوذ کرد. مردانی با یونیفرمهای سبز و مشکی که جلیقههای مشکی روی آن پوشیدهبودند، به داخل خانه سرازیر شدند. من که انگار تماشاگر یک فیلم اکشن نفسگیر بودم، با هیجان و شادی به بیرون این زیرزمین تاریک و مرطوب خیره شدهبودم. ناگهان چشمانم به مردی قدبلند و چهارشانه افتاد که چهرهاش برایم آشنا بود. خاطراتم مانند ورق زدن یک آلبوم قدیمی، یکییکی از جلوی چشمانم گذشت تا ریشه این آشنایی را بیابم.
- خودشه! همونی که رفتم آگاهی پیشش!
در یک حرکت ناگهانی، انگار که نیرویی نامرئی مرا به بالا پرتاب کرده باشد، از جا پریدم. مغزم حالا قفل شدهبود روی چهره آن سرهنگ. باید هرچه زودتر خودم را به او میرساندم.
- هه! خدایا، فقط همین کم بود که تو این اوضاع تیک عصبی بگیرم. اون هم چه تیکی؛ خنده عصبی!
نمیدانستم به حال زار خودم بخندم یا با این همه مصیبت، اشک بریزم. همچنان مچ پایم را میمالیدم تا شاید از شدت دردش کاسته شود. چند دقیقهای گذشت و صداهای بیرون با شنیدن صدای آژیر پلیس اوج گرفت. نور سبز و قرمز ماشین پلیس که به داخل زیرزمین تاریک و پر از گردوغبار میتابید، ناگهان حس زندگی را به رگهایم بازگرداند و بدنم داغ شد. گویی تازه علائم یک انسان زنده را در وجودم حس میکردم. همانطور که نشستهبودم، با زحمت و کشانکشان خودم را به جلوی پنجره کشاندم. موهایم را که بیرون ریختهبود، زیر شالم هدایت کردم و مرتبش کردم. نگاهم را با دقت به وقایع بیرون دوختم. انگار که تمام وجودم به آن پنجره و اتفاقات پشت آن میخکوب شدهبود. انبوهی از پلیس و چهرههای ناآشنا که از خانه قاتل زندگیام بیرون میآمدند، پلکهایم را از تعجب گشاد کرد. شادی مانند سوزنی تزریقی که بیحسکننده باشد، به تمام بدنم نفوذ کرد. مردانی با یونیفرمهای سبز و مشکی که جلیقههای مشکی روی آن پوشیدهبودند، به داخل خانه سرازیر شدند. من که انگار تماشاگر یک فیلم اکشن نفسگیر بودم، با هیجان و شادی به بیرون این زیرزمین تاریک و مرطوب خیره شدهبودم. ناگهان چشمانم به مردی قدبلند و چهارشانه افتاد که چهرهاش برایم آشنا بود. خاطراتم مانند ورق زدن یک آلبوم قدیمی، یکییکی از جلوی چشمانم گذشت تا ریشه این آشنایی را بیابم.
- خودشه! همونی که رفتم آگاهی پیشش!
در یک حرکت ناگهانی، انگار که نیرویی نامرئی مرا به بالا پرتاب کرده باشد، از جا پریدم. مغزم حالا قفل شدهبود روی چهره آن سرهنگ. باید هرچه زودتر خودم را به او میرساندم.