جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,256 بازدید, 101 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
در را که بستم، انگار تمام دنیا پشت آن دیوار چوبی جا ماند. دنیایی با تمام امیدها و آرزوهایش. حالا فقط من بودم و یک اتاق. یک قفس تنگ و تاریک که هر لحظه ممکن بود تبدیل به گورستانم شود. بی‌درنگ شروع به گشتن کردم. تمام وجودم پر از آدرنالین بود. ضربان قلبم آن‌قدر بالا رفته‌بود که حس می‌کردم هر لحظه ممکن است از سی*ن*ه‌ام بیرون بپرد. چشم‌هایم مثل دو ذره‌بین به دنبال کوچک‌ترین روزنه‌ای می‌گشتند. هر سوراخ و سمبه‌ای را با دقت بررسی می‌کردم. دستانم می‌لرزید، اما مصمم به لمس هر چیزی بودم. بوی نم با بوی تند سرم ترکیب شده‌بود و مشامم را پر می‌کرد. حسی ناخوشایند و خفقان‌آور. ابتدا سراغ کشوها رفتم. با ولع تمام، تک‌تکشان را بیرون کشیدم و محتویاتشان را زیرورو کردم. لباس‌های تا نشده، کاغذهای باطله، چند عدد دکمه‌ی اضافی و یک جفت جوراب. هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. احساس یأس و ناامیدی مثل سمی در رگ‌هایم پخش شد. بعد به سراغ تخت رفتم. ملحفه‌ی تمیز و مچاله شده را کنار زدم. زیر تخت، تار عنکبوت‌ها و گرد و خاک، یک لایه‌ی ضخیم تشکیل داده‌بودند. با اکراه دستم را زیر تخت بردم و هر سانتی‌متر را لمس کردم. قلبم تندتر می‌زد. یک تکه فلز سرد و زنگ‌زده. با امیدواری بیرونش کشیدم. یک پیچ گوشتی کهنه و شکسته. ناامیدی دوباره به سراغم آمد، اما این بار سریع‌تر از قبل دست به کار شدم. به‌سمت کمد رفتم. درهایش دررفته و لق بودند. با صدای گوش‌خراشی بازشان کردم. لباس‌های آویزان، بوی تاید می‌دادند. جیب‌هایشان را گشتم، خالی بود. چشمم به یک جعبه‌ی کوچک چوبی افتاد که در بالاترین طبقه‌ی کمد، پشت لباس‌ها پنهان شده‌بود. با تقلای زیاد، خودم را بالا کشیدم و جعبه را برداشتم. جعبه سنگین بود. وقتی درش را باز کردم، نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. داخل جعبه، یک کانزانشی دخترانه‌ی ظریف و با نوک تیز قدیمی با دسته‌ی فلزی قرار داشت. تیغه‌اش زنگ زده‌بود، اما هنوز تیز و برنده به‌نظر می‌رسید. قلبم دوباره به تپش افتاد. بارقه‌ای از امید درونم زنده شد. بالاخره چیزی پیدا کرده‌بودم. چیزی برای دفاع، چیزی برای زنده ماندن. حالا دیگر آنقدرها هم احساس ضعف و درماندگی نمی‌کردم. کانزانشی را محکم در دست گرفتم. حس قدرت و اعتماد به نفس، کم‌کم جای ترس و ناامیدی را گرفت.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و کانزانشی را در جیبم گذاشتم. حالا باید به دنبال راهی برای فرار می‌گشتم، اما چیزی در اعماق وجودم، مرا به‌سمت جعبه‌ی چوبی برمی‌گرداند. کنجکاوی، حسی قوی‌تر از ترس در من زبانه می‌کشید. دوباره به جعبه نگاه کردم. درست زیر کانزانشی یک دفتر خاطرات کوچک و تمیز قرار داشت. دفتر با جلدی چرمی و قهوه‌ای‌رنگ کهنه و بوی کاغذ را به مشام می‌رساند. دستم را دراز کردم و دفتر را برداشتم. روی جلد، با خطی زیبا و خوش‌نویس، اسم «باران مشکات» نوشته شده‌بود. اسم عجیب برایم آشنا بود. حس غریبی از نزدیکی و همذات‌پنداری در وجودم شکل گرفت. کنجکاوی‌ام دوچندان شد. بی‌اختیار دفتر را باز کردم و شروع به خواندن کردم. «امروز هم مثل همیشه، روزم با دلتنگی شروع شد. دلتنگی برای مادرم. برای آغوش گرمش. برای لبخند مهربونش. دیگه هیچ‌ک.س رو ندارم. پدر و برادرم هم من رو طرد کردن. فقط به خاطر اینکه... فقط به خاطر اینکه اینجا کار می‌کنم.» خط باران در عین زیبایی، پر از غم و اندوه بود. انگار هر کلمه قطره‌ای از اشک‌هایش را در خود جای داده‌بود. با هر سطر، بیشتر و بیشتر با او احساس نزدیکی می‌کردم. «اینجا... این اتاق... تنها پناهگاه منه. این چهاردیواری، تنها جاییه که می‌تونم خودم باشم. می‌تونم گریه کنم. می‌تونم بخندم. می‌تونم خاطراتم رو مرور کنم. اما حتی اینجا هم... احساس تنهایی می‌کنم.» چشم‌هایم پر از اشک شد. باران چه دردهایی که تحمل نکرده‌بود. ناگهان جمله‌ای نظرم را جلب کرد: «مهرداد... صاحب این خونه... چه مرد جذابیه. هر وقت که می‌بینمش، قلبم تندتر میزنه. نمی‌دونم چرا، اما حس می‌کنم... عاشقش شدم. اما اون حتی من رو نمی‌بینه. من فقط یه خدمتکارم. یه کارگر ساده. عشقی یک‌طرفه... چه درد بزرگی.» دستم لرزید. باران، عاشق صاحب این خانه بود. عاشق مهرداد، عاشق کسی که من را در این خانه حبس کرده‌بود، خانواده‌ام را تهدید کرده‌بود! این نمی‌توانست اتفاقی باشد. همه چیز مثل یک پازل در حال کنار هم قرار گرفتن بود. «امروز سالگرد فوت مادرمه. دلم خیلی براش تنگ شده. رفتم سر خاکش. سنگ قبرش رو بوسیدم و کلی گریه کردم. هیچ‌ک.س جز اون من رو دوست نداشت. هیچ‌ک.س جز اون به من اهمیت نمی‌داد. چرا انقدر زود تنهام گذاشت؟» در صفحه‌ی بعد، باران از خاطرات کودکی‌اش نوشته‌بود. از بازی‌هایش با مادرش در حیاط خانه. از لالایی‌هایی که مادرش برایش می‌خواند. از بوی نان تازه که هر صبح، خانه را پر می‌کرد. اشک‌هایم بی‌اختیار روی گونه‌هایم سرازیر شدند. احساس می‌کردم تمام دردهای باران، دردهای من هم هستند. تمام خاطراتش، خاطرات من هم هستند. خاطراتش از طرد شدن توسط خانواده‌اش، مرگ مادر و عشق یک طرفه‌اش به مهرداد، دردی عمیق در دلم ایجاد کرد. احساس می‌کردم باران در این اتاق تنها نبوده، بلکه زنده بوده، عشق ورزیده، درد کشیده و امید داشته. و من حالا، وارث تمام آن احساسات بودم.
 
بالا پایین