جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اینویکتوس با نام [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,411 بازدید, 35 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اینویکتوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
۲۰۲۳۰۳۱۱_۲۳۳۰۲۸.jpg
نام رمان: شمیمه حرمان

نام نویسنده: اینویکتوس

ژانر: اجتماعی_تراژدی_عاشقانه

عضو‌گپ نظارت: (5)S.O.W

خلاصه: هنگامی که گل یاس شکفته می‌شود، رایحه‌اش کل گیتی را در بر می‌گیرد. درست مانند زمانی که منجی می‌آید و جلوتر از او، این رایحه‌اش است که حیران و ویران می‌کند. شاید عطر یاس همان عطر منجی باشد؛ اما منجی عطر که خواهد بود؟
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,447
مدال‌ها
12
1673389493538.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
مقدمه:
شاید زمان آن رسیده است که به ناتوانی‌ام در مقابل دردهایم اقرار کنم. مبادا گمان کنی من از تبار زن‌هایی هستم که یک عمر ضعیفه نامیده شده‌اند؛ نه! من نه ضعیفه‌‌ام، نه مانند دیگرانی هستم که چشم دوخته‌اند به انتهای جاده زندگی‌شان، تا شاید کسی سر رسد و نجات‌شان دهد!
من فقط اندکی تنهایم؛ همین!


گوشه‌ی پرده که در دستانم مچاله شده بود را رها می‌کنم. نفسم را پر صدا بیرون می‌دهم. نور بی‌فروغ غروب داخل محوطه تاریک می‌تابد. به سمت کلید برق کنار در می‌روم و روشنش می‌کنم. تمام سعی‌ام را می‌کنم تا نگاهم دوباره به آن پنجره که با لجبازی، تمام آن را با پرده پوشانده‌ام، نرود! پشت میز می‌نشینم و لب‌تاب را جلوتر می‌کشم. اگر این پرونده‌ها را مرتب نکنم، معلوم نیست جناب رئیس شکم‌گنده چه بلایی سرم بیاورد.
صدای خندان رزا که زنگ مختص تماس‌های اوست، می‌پیچد و سکوت اتاق را می‌شکند.
- آبجی جون گوشی رو بردار!
لبخندی می‌زنم که آغشته شدنش به غم، چند ثانیه بیشتر زمان نمی‌برد!
گوشی را برمی‌دارم و دکمه اتصال را می‌کشم.
- سلام آبجی، خسته نباشی!
لبخندی دیگر به خاطر شیرین زبانی‌اش مهمان لب‌هایم می‌کند.
- سلام عزیزم! حالت خوبه؟
- چرا خوب نباشه؟
مکثی می‌کند که دلم را به آتش می‌کشد.
- عالی‌ام! فقط خواستم حالت رو بپرسم که اونم تو حال منو پرسیدی!
خنده‌‌ای می‌کند. بعد از شیرین زبانی نه چندان کوتاه، خداحافظی می‌گوید که در جواب، خداحافظی بی‌جونی زمزمه می‌کنم. گوشی را روی میز می‌گذارم‌‌. دستی میان موهای آشفته‌ام که روی پیشانی‌ام ریخته‌اند، می‌کشم. فقط یک پرونده مانده تا تمام شود.
بعد از اینکه کارم تمام می‌شود، وضعیت شرکت را چک می‌کنم و با تاکسی خودم را به خانه می‌رسانم. کلید را داخل در سفید خانه که قسمت‌های پایینی آن کمی پوسیده‌اند، می‌اندازم که با صدای تیکی باز می‌شود. خیلی آرام پا در خانه می‌گذارم. دستم را برای زدن کلید برق جلو می‌برم؛ اما با به یادآوری اینکه احتمالاً مامان و رزا خواب هستند، دستم را عقب می‌کشم و کورمالانه خودم را به اتاقم می‌رسانم. میلی به شام ندارم؛ هر چند دست‌پخت مادرم یکی از باارزش‌ترین‌های زندگی من است.
چراغ اتاقم را روشن می‌کنم. باز هم طبق معمول، رزا خانم هوس آغوش مادرش را کرده و در اتاق مشترک‌مان نیست. اتاق مشترکی که یک تخت خواب دو طبقه دارد و ساخته دست "او" است! یک میز آرایش و یه کمد چوبی قهوه‌ای رنگ قدیمی که لباس‌ها از درش بیرون زده‌اند و این نشانه مرتب و منظم بودن من و خواهر عزیزم است!
وارد آشپزخانه شده و صندلی میز غذاخوری را عقب می‌کشم و هم‌زمان، صبح بخیری به مامان و رزا می‌گویم. رزا با چشمانی پف کرده و مثل همیشه موهای ژولیده‌اش، سرش را پایین انداخته و حوصله جواب دادن هم ندارد؛ اما مادر بر خلاف او، پرانرژی می‌گوید:
- صبح قشنگت بخیر قشنگم!
تکه آخر نان را هم به مربای هویچ مامان، آغشته می‌کنم و از جا بلند می‌شوم.
- دستت درد نکنه مامان!
یک قدم بیشتر برنداشته‌ام که با صدای مامان متوقف می‌شوم.
- یاس؟
به سمتش برمی‌گردم که بازهم ماجرای همیشه را پیش می‌کشد.
- راستش... من هنوز هم راضی نیستم تو اون شرکت وامونده جون بکنی و شب جنازه‌ات بیوفته رو تخت... اون هم فقط واسه چندر غاز بی‌ارزش که همون هم اون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
ادامه حرفش را می‌خورد. رزا با نگاهی که میان و من و مامان در گردش است، سکوت می‌کند.
لبم را تر می‌کنم.
- ما نیازی به پول اون نداریم! مگه نه مامان؟
چیزی نمی‌گوید و من به این فکر می‌کنم که چقدر رنگ موی قهوه‌ای که به تازگی مهمان موهایش کرده است، به او می‌آید!
دستم را روی شانه خمیده‌اش می‌گذارم.
- می‌دونم نگرانمی؛ اما نگران نباش مامان! تو فقط حواست به خودت و رزا باشه!
پا گرد می‌کنم و از آشپزخانه بیرون می‌روم. همه چیز تقصیر "او"ست؛ وگرنه من نیز همانند بقیه الان سر درس و دانشگاهم بودم نه زبان چشم‌گویِ این و آن برای به دست آوردن لقمه‌ای حلال برای خانواده‌ام!
مثل همیشه زودتر از همه به شرکت آمده‌ام. همیشه همین است، زودتر از همه می‌آیم و دیرتر از همه بر‌می‌گردم و آخرش هم هیچ! پشت میز می‌نشینم. تمام پرونده‌های دیروز را پرینت می‌گیرم و بعد از زدن چند میخ به بالای آن‌ها، به سمت اتاق رئیس شرکت که تازه آمده است می‌روم. بعد چند تقه که به در می‌زنم، صدایش می‌پیچد. صدایی که هر بار با شنیدنش، چندش تمام وجودم را در بر می‌گیرد! دستگیره را می‌فشارم و داخل می‌شوم. پرونده‌ها را روی میز مستطیلی نه چندان بزرگش می‌گذارم و بی هیچ حرفی بیرون می‌روم. راستش حرفی برای گفتن با آن مرد ندارم و او نیز به این کم حرفی و دوری کردن‌های من عادت دارد!
مدتی که می‌گذرد، آقای رضایی یا همان رئیس شرکت از اتاقش بیرون می‌آید. به دلیل شیشه‌ای بودن دیوار‌های اتاق، کل شرکت به نحوی زیر نظرم است! نمی‌دانم چرا این اتاق را به من داده‌اند؛ زیرا معمولاً این نوع اتاق‌ها متعلق به رئیس شرکت است! شاید هم دلیلش این باشد که من زیر نظر هستم!
به سمت اتاق من می‌آید و در مقابل میز می‌ایستد. دسته کیف چرم قهوه‌ای سوخته‌اش را در دستانش جا‌ به‌ جا می‌کند.
- خانم گودرزی، یه مدت آبدارچی احتمالاً نتونه بیاد، پس زحمت کارش رو بکشید!
بدون هیچ حرفی سرم را تکان می‌دهم. لحن دستوری‌اش گزینه‌ای دیگر باقی نمی‌گذارد.
آقای رضایی که از در شرکت خارج می‌شود و پشت‌بندش، مردی دیگر وارد شرکت می‌شود. بعد از چرخش نگاهش در محوطه‌ای که به تم قهوه‌‌ای سوخته و سیاه آمیخته شده است، به سمت من می‌آید. بعد از سلامی کوتاه، چند برگه از کیفش بیرون می‌آورد و روی میز به سمت من هل می‌دهد.
- احمدی هستم. کارهای استخدام رو قبلاً با مهندس انجام دادم.
احتمالاً منظورش از مهندس، رضایی است. همان‌طور که مدارکش را چک می‌کنم، نگاهی به استایل اتو کشیده و مرتبش می‌کنم!
- خب ظاهراً که تکمیله.
نگاهی به ساعت نه چندان گران قیمتش می‌کند.
- خب من می‌تونم شروع کنم؟
لبخندی که برای حفظ ظاهر است، می‌زنم.
- بله بفرمایید!
مرد بلند قدی که گویا از قبل، تمام بخش‌های شرکت می‌شناسد و شاید اطلاعاتش را هم می‌داند که مستقیم به سمت بخش کارمندان می‌رود. از جایم بلند می‌شوم و مدارکش را مابین مدارک مابقی کارمندها می‌گذارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
در واقع این‌جا یک شرکت بسیار کوچک است. البته اگر کوچک نبود با یک مدرک فوق دیپلم هم مگر می‌شود که منشی شرکت‌های آن‌چنانی یا حتی کمی بزرگ‌تر از این‌جا بود؟
کارمندان زیادی نیز ندارد و عده‌ای که این‌جا کار می‌کنند، همانند من از سر ناچاری است که این‌جا هستند؛ البته اگر ساعت گران قیمت احمدی را فاکتور بگیریم!
امشب نیز مانند سایر شب‌ها دیر به خانه رسیدم. همه‌ جا در تاریکی فرو رفته است. بدون روشن کردن برق می‌خواهم سمت اتاقم بروم که صدایی ضعیف که بیشتر شبیه ناله است، به گوشم می‌رسد. با تعجب برمی‌گردم و به سمت صدا راه می‌افتم.
جسمی را می‌بینم که در میان تاریکی در آشپزخانه کوچک‌مان نشسته است! سرش را مابین دستانش گرفته و صدای ناله ضعیفش به راه است.
متعجب و غمگین او را می‌نگرم! ما خیلی چیزها را از سر گذرانده‌ایم؛ اما مادرم حتی یک بار هم نزد ما اشک نریخته است. کمی جلوتر می‌روم. دستم را روی سرش می‌گذارم. سرش را بالا می‌گیرد. چه‌قدر خوب است که تاریکی مانع دیده شدن اشک‌های هردویمان شده است. نمی‌توانستم سخنی بگویم که قطعاً در این صورت، بغض همچین اجازه‌ای نمی‌دهد! احتمالاً مادرم هم همین حالت را دارد که سکوت کرده است. دلم می‌سوزد برای حال و روزمان که مسببش حال بی‌خیال از همه جا، احتمالاً در آغوشِ از خود بدترها جا خوش کرده است. مادرم بلند می‌شود. دست لرزانش که آثار تیک‌های عصبی است را روی سرم می‌کشد.
مامان: تموم می‌شه یاس؛ تموم می‌شه!
صدای لرزانش، صدایم را می‌لرزاند!
- کِی؟
دستش را نوازش‌ وار از موهایم تا گونه‌ام پایین می‌کشد.
- یه روز می‌فهمه چه خبطی کرده و می‌کنه. شاید اون روز دیر نباشه یاس. امیدت رو که از دست ندادی دخترم؟
لبخندی در میان آن آشفته بازار، بر لبانم می‌نشیند. اگر همین امید نبود، بی‌شک حال و روزمان بدتر از حال‌ الان‌مان می‌بود!
دستش را عقب می‌کشد و با دستی که به دیوار گرفته است، از آشپزخانه بیرون می‌رود. پاهایم سست می‌شود و روی سرامیک‌های سرد آشپزخانه فرود می‌آیم. مادر من اشک نمی‌ریخت؛ اما حال او نیز می‌گرید! روزگار حال، اشک او را هم در مقابل من درآورده است!
مادر من زن بزرگی است! او یک اُسطوره است؛ مانند تمام مادران دنیا! در بدترین شرایط زندگی، من و رزا را به دندان گرفت. او جوری زندگی‌مان را چید که هرگز کسی بویی از زندگی مطفون‌مان نبرد! که مبادا بوی گندش دماغ کسی را چین بی‌اندازد و دل ما را ترک! البته که روزگاری هم وجود دارد که شمردن ترک‌ها، کار غیر ممکنی می‌شود! مگرنه؟
***
اوایل سال است و هنوز سردی زمستان سال پیش، کم و بیش میان‌مان سرک می‌کشد!
داغی نان سنگک‌ها، پوست دست سردم را می‌سوزاند. هم از فشار هوای سرد و هم داغی نان‌ها، به طرف در حیاط می‌دوم. در را با هول باز می‌کنم و هم‌زمان با صدایی نسبتاً بلند می‌گویم.
- آهای اَهالی تنبل، پاشین دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
روز جمعه که روز خوشبختی رزاس؛ از بس که می‌خوابد! حال مامان چرا با او خوابیده را خدا داند! همین‌طور که لبخند زنان سمت آشپزخانه می‌روم، با دیدن چیزی درست در وسط خانه، در جایم خشک می‌شوم. برای چند لحظه ماتم می‌برد و بعد... با همان سنگک‌ها در دستم به طرف منحوس‌ترین آدم کره‌خاکی یورش می‌برم. با دست خالی‌ام یقه‌اش را می‌گیرم.
-تو... تویِ بی‌شرف... .
از عصبانیت تمام وجودم می‌لرزد و نمی‌توانم کلمات را درست ادا کنم! هر وقت او را می‌بینم، چیزی شبیه شوک عصبی مرا در بر می‌گیرد!
دستش را بالا می‌آورد و دستم را از یقه‌اش پایین می‌کشد.
- یه بچه هیچ‌وقت یقه بزرگتر از خودش رو نمی‌گیره! هنوز یاد نگرفتی؟
پوزخندی می‌زنم‌. از پشت دندان‌های قفل شده‌ام می‌غرم.
- نبودی که یادم بدی! اگه بودی که... .
نفسی می‌گیرم. همیشه در این حالت‌های مزخرف نفسم می‌گیرد.
- باادب بودم؛ جناب!
نمی‌دانم می‌سوزاندش جناب آخری که زهرآگین است یا نه؛ اما دست در جیب کاپشن سفیدش می‌کند و خود را خونسرد جلوه می‌دهد! با یادآوری مامان، سریع برمی‌گردم که او را با چشمان یخ زده، کنار کاناپه طوسی رنگ می‌بینم. چشمان یخ‌زده‌اش وجودم را یخبندان می‌کند. اِن‌قدر حواسم پرت بود که مادر را یادم رفت.
نگاهم را از مادر می‌گیرم و به دنبال او می‌کشانم که طول و عرض خانه کوچک‌مان را طی می‌کند.
- باید حرف... .
حرفش با آمدن سراسیمه رزا، ناتمام می‌ماند. با چشمانی اشک‌آلود که حسرت کهنه‌اش حال شفاف‌تر دیده می‌شود، "او" را می‌نگرد! در میان نی‌نی چشمانش سِری عظیم نهان است که گویی ما تا آخر عمر محکوم به حمل آن هستیم!
نگاهش را با حسی نامعلوم از "او" می‌گیرد و به سرعت به سمت در می‌دود. دنبالش نمی‌روم چون می‌دانم می‌خواهد کجا برود و چه کند. ما از این روزهای نحس کم ندیدیم!
"او"، با نگاه بی‌تقاوتی مرا می‌نگرد و بدون حتی توجه بسیار کوچک به مادر، می‌گوید:
- بعداً میام تا حرف بزنیم!
بی هیچ حرف دیگری، از خانه بیرون می‌رود؛ هم‌زمان مادر نیز پاهایش سست می‌شوند و روی کاناپه می‌افتد. گویی پاهایش توان تحمل وزنش را ندارند!
- کی تو خونه راهش داده؟
مادر بدون بالا گرفتن سرش می‌گوید:
- من درو باز کردم.
چشمانم گشاد می‌شود.
- چی؟
مادر بلند می‌شود و پشت به من متعجب می‌کند. احتمالاً باز هم می‌خواهد به سوی اتاقش برود و خلوت کند!
هرچند مادر چیزی نمی‌گوید؛ اما من که می‌دانم دل‌نازک دخترک مو ژولیده دوباره هوایی شده است!
دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم. باید هر چه زودتر پولی جور می‌کردم تا رزا را از ایران بفرستم تا برود؛ برود تا ان‌قدر عذاب نکشد دخترک "او" دوستِ زود رنج! خنده‌ای می‌کنم که به درد آغشته‌ است. خوب شد حداقل من "او" دوست نشدم! این هم حداقل لطف دنیا در حق من است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
با صدای بسته شدن در، سرم را از روی میز ناهارخوری آشپزخانه بلند می‌کنم. او همچو گربه شرکی از دور مرا تماشا می‌کند! دستانم را از هم باز می‌کنم و آن دخترک لوس با چشمان پفی‌، همچون بچه گنجشکی به سوی آغوشم پرواز می‌کند. بعد از کمی فین‌فین کردن، همان‌طور که با دستانش صورتش را می‌پوشاند تا اشک‌هایش را نبینم، بلند می‌شود و به سوی اتاقش به راه می‌افتد. باید می‌فرستادمش تا برود، وگرنه برای بعدش تضمینی وجود نداشت! نمی‌توانستم تضمین کنم بلایی سرش نیاید و نیاورند!
***
لیستی که میان دستانم بود را مچاله می‌کنم. بعد از یک هفته تلاش بی‌ثمر در این بانک و آن بانک، آخرش هم نتوانستم یک وام کوچک جور کنم. ناچار از روی صندلی چرم شرکت بلند می‌شوم. در اتاقش را می‌زنم و با بفرماییدش داخل می‌شوم. پشت میز بزرگ کرویش نشسته است و با اخم منتظر شنیدن صحبت‌هایم است. بدون هیچ مقدمه‌ای اصل موضوع را مطرح می‌کنم.
- یه درخواستی ازتون دارم... خب .... یه وام می‌خوام.
دستانش را بالا می‌آورد و مقابل صورتش با حالت تمسخر آمیز تکان می‌دهد.
- در مقابل؟
- چند ماه حقوق ماهانه!
پوزخندی می‌زند.
- به نظرت کم نیست در برابر وامی که تو می‌خوای؟
دندان‌هایم را روی‌ هم فشار می‌دهم. این مردک از همان اول که استخدام شده بودم همین بود؛ اما ناگزیر توانستم او را تا حال تحمل کنم. به این خاطر بود که وام را از همان اول از او نمی‌خواستم! او منتظر کوچک‌ترین فرصت بود تا به اهداف شومی که در سر می‌پروراند برسد!
- منصرف شدم.
با عصبانیتی مشهود عقب‌گرد می‌کنم و بیرون می‌روم. مردک هیز! به دست آوردن من باید در دلش می‌ماند مردک!
دستم را به سرم می‌گیرم. حال نمی‌دانستم باید چه می‌کردم و آن پول را از کجا می‌آوردم که رزا برود و تحصیل‌اش را در خارج بگذراند.
با تقه‌ای که به میز کاری‌ام می‌خورد، سرم را بلند می‌کنم و با همان کارمندی که چند روز پیش استخدام شده بود، رو‌به‌رو می‌شوم.
- می‌خوام مسأله‌ای رو بهتون بگم!
- بفرمایین!
صندلی را نزدیک میز می‌کشید و می‌نشیند.
- خب من ناخواسته صحبت‌های شما رو با آقای رضایی شنیدم.
اخم‌هایم را در هم می‌کشم که خودش را نزدیک‌تر می‌کشاند.
- راستش می‌خواستم که این... .
دستش را داخل کت کرمش می‌برد و کارتی را بیرون می‌آورد.
- این رو بهتون بدم. می‌تونه کمک‌تون کنه!
کارت را روی میز می‌گذارد و بلند شده و از اتاق خارج می‌شود. با این‌که حرصم تمامی ندارد، سعی می‌کنم خودم را مشغول کار کنم تا کمتر حرص بخورم! این نیز یکی است همانند بقیه! هیچ‌کدام نه خجالتی دارند و نه وقاری! تا یک دختر که از شانس گندش دنیا دو دستی بر سرش کوبیده را می‌بینند، سریع به نفع خود استفاده کرده و بعد خود را سوپر قهرمان می‌پندارند! همین است که دختران زیادی من جمله خودم، از هرچه مرد در این دنیا هست متنفریم!
مدتی بعد که در تلاش برای فراموش کردن اطراف غرق در نجاستم می‌گذرد، در اتاق به شدت باز شده و به دیوار کوبیده می‌شود. با ترس از جایم بلند می‌شوم و رزا پریشان را می‌بینم.
- آب...آبجی.
صدای لرزانش گواهی خوبی نمی‌دهد!
- چی شده؟ رزا؟
به سمتش می‌روم که با هق‌هق می‌گوید:
- ما...مامان.
نفهمیدم که چه‌طور تمام وسایل را در عرض کمتر از دو دقیقه جمع می‌کنم و خودم را به مادری حال خراب در بیمارستان می‌رسانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
مقابل اتاقی که مادر را در آن برده‌اند، نشسته‌ام و نگاهم از در اتاق کنده نمی‌شود.
- آبجی؟
سرم را سمتش برمی‌گردانم.
- جانم؟
خودش را به آغوشم می‌کشاند و با لحن مغمومی ادامه می‌دهد:
- تو خونه هر چی صداش می‌زدم جواب نمی‌داد... ترسیدم... رفتم تو اتاقش و دیدم صورتش قرمز شده و دستش رو قلبشه... سریع به اورژانس زنگ زدم... هر چی زنگ می‌زدم گوشیت رو برنمی‌داشتی... پس خودم بعد رسوندن مامان به بیمارستان اومدم دنبالت.
مکثی می‌کند. سرش را بالا می‌گیرد و نگاهم می‌کند.
- آبجی! چیزیش نشه؟
قلبم تیری می‌کشد.
- هیچیش نمی‌شه!
در اتاق باز می‌شود و من و رزا با ضرب از جا بلند می‌شویم.
مردی حدوداً چهل ساله که روپوش سفیدی تنش است، به سمت‌مان می‌چرخد.
یاس: دکتر!
- قلب‌شون مشکلی دیرینه که نداره؟
نگاهی به رزا می‌اندازم و با شک لب می‌زنم:
- نه؛ فکر نکنم!
دکتر سری تکان می‌دهد.
- حال‌شون خوبه؛ ولی ترجیحاً امشب بستری میشن تا اگه بازم مشکلی پیش اومد کنترل بشه.
کنار تختش ایستاده‌ام. رنگش برخلاف چند دقیقه اول که کاملاً قرمز بود، حال رنگی به صورت ندارد. دلم برایش ریش می‌شود. مادر عزیز من! به‌قدری درد دارد که قلبش هم دست به اعتراض زده است.
رزا که از ترس "او" به خانه نمی‌رود که مبادا بلایی سرش بیاورد. من نیز نمی‌توانم مادر عزیزتر از جانم را تنها بگذارم. تا خود صبح پلک روی پلک نگذاشتم. دلم گرفته است؛ مانند تمام شب‌های زندگی‌ام! دلم آرامش می‌خواهد. همان که خیلی وقت است که گمش کرده‌ام. شاید هرگز نتوانم پیداش کنم و این بسیار تلخ است؛ اما تلخ‌تر از حال زندگی‌مان نیست!
- یاس!
نگاهم به مامان ملکه‌ام می‌افتد. زندگی او هرگز همانند شکوه اسمش نشد! او هرگز کاخی پیدا نکرد تا ملکه‌اش باشد؛ اما در عوض او ملکه قلب من است و چه چیزی زیباتر از این؟
سعی دارد لبان خشکیده‌اش را تر کند.
- اِن‌قدر فکر نکن دخترم! هر وقت که می‌بینمت تو فکری!
لبخندی به صورت ماهش می‌زنم. لیوان آبی می‌ریزم و تختش را بالاتر می‌کشم. همان‌طور که لیوان را به دستش می‌دهم می‌گویم:
- مگه فکر کردن هم گناه داره؟
لیوان را می‌گیرد و به لبان خشکیده‌اش نزدیک می‌کند.
- رزا کجاست؟
گویی می‌خواهد بحث را عوض کند.
- رفته هله‌هوله بگیره و به کرم‌های شکمش اضافه کنه!
مادرم صورتش را در هم می‌کشد.
- اِ نگو این‌جوری! دخترم دوست داره خب!
لپش را می‌کشم و می‌گویم:
- ببخشید یادم رفته بود سرتق خانم، دختر جون‌جونیته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
لبخندی شیرین به رویم می‌زند.
- تو هم جون منی!
دلم پر می‌کشد برای لبخند و لحن زیبایش! مگر می‌شود این لبخند تا آخر عمر یادم برود؟ من برای او می‌میرم!
بعد از یک معاینه کلی دیگر توسط دکتر، مامان را مرخص می‌کنیم. دیروز بی‌خبر از شرکت رفته‌ام و امیدوارم مأخذه نشوم؛ اما حال نمی‌توانم مادر و رزا را با این شرایط و وضعیت، تنها در خانه بگذارم!
***
چند روز از آن روز می‌گذرد. در این مدت به چند بانک نیز سر زدم و انگار از هیچ کدام آبی گرم نمی‌شود! نمی‌دانم که باید چه کنم و کاملاً سردرگم هستم؛ اما این را خوب می‌دانم که تحت هر شرایطی باید رزا برود! اگر او بماند، بعدش تضمینی نمی‌شود! تا آن سایه وحشتناک بر سر زندگی‌مان تیرگی و هلاکت را خیرات می‌کند، کار دیگری از دستم برنمی‌آید!
رزا حساس است... حساس‌تر از هر دختر دیگری... ذره‌ای تلنگر او را از پا در می‌آورد و این را همه‌مان حتی "او" نیز می‌داند و این نقطه ضعف بزرگی محسوب می‌شود!
با صدای رزا که با آب و تاب از فیلمی که مقابل تلوزیون کوچک‌مان تماشایش می‌کنیم، تعریف می‌کند، از حیطه خیال بیرون می‌آیم. مامان بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود. چند دقیقه می‌گذرد و مامان نمی‌آید. صدایش می‌کنم که جوابی نمی‌شنوم. نگران بلند شده و به سوی آشپزخانه می‌روم که با جسم بی‌جان مامان رو‌به‌رو می‌شوم. جیغی می‌کشم و مادر را در آغوش می‌کشم. رزا سراسیمه می‌آید و وحشت‌زده مادر را می‌نگرد. با دستانی لرزان به اورژانس زنگ می‌زنم.
راننده آمبولانس به سرعت به سوی بیمارستان می‌راند و من پیوسته مامان را تکان می‌دهم و صدایش می‌کنم. به بیمارستان که می‌رسیم، به سرعت به سمت محوطه داخلی بیمارستان می‌دوم و با حال آشفته و صدایی خفه، همان‌طور که گرد خود می‌گردم، پرستارها را صدا می‌زنم.
دستی داخل موهایم می‌کشم. خدای من! این دومین‌بار است که مادر را این‌‌جا می‌آوریم. مگر آن روز دکتر نگفت که مشکلی ندارد؟ پس چرا دوباره این‌گونه شد؟
با آمدن همان دکتر رشته افکارم پاره می‌شود. به سویش می‌رویم.
- چه اتفاقی افتاده؟ مادرم حالش خوب نیست؛ آره؟
دکتر سرش را پایین می‌اندازد که رزا دنباله حرفم رو می‌گیرد.
- مگه اون روز خودتون نگفتین چیزی نیست؟
دکتر نگاهی به من می‌کند.
- شما دنبال من بیاین!
رزا شاکی می‌شود.
- من هم میام!
دستش را می‌گیرم و از دکتر دور می‌شویم. باز نیز آن خوی لجبازش گل کرده است!
- برو پیش مامان رزا! من هم میام.
می‌خواهد چیزی بگوید که اجازه نمی‌دهم.
با دکتر وارد اتاق کارش می‌شویم. دلم شور می‌زند. اگر برای مادر اتفاقی افتاده باشد چه؟ نه...نه! این امکان نداره! افکارم را کنار می‌زنم.
- موضوع چیه؟
دکتر بر صندلی‌اش می‌نشیند و با دست اشاره می‌کند که من نیز بنشینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
- راستش... اگه یادتون باشه اون روز ازتون پرسیدم مادرتون مشکل یا علائمی از قبل ندارن.
سرم را تکان می‌دهم که ادامه می‌دهد:
- زیاد دنباله‌اش رو نگرفتم. از مادرتون که پرسیدم تأیید کرد. پس می‌شد گفت مشکلش جدیه! از مادرتون چندتا آزمایش و نوار قلب و رادیوگرافی قفسه سی*ن*ه در همون موقع که به بیمارستان آوردنش گرفتیم. متوجه شدم که مادرتون دچار بیماری کاردیومیوپاتی اتساعی یا همون بزرگی غیر طبیعی قلب هستند؛ اما متاسفانه بیماری‌شون رو نمی‌شه درمان کرد!
دکتر سکوت می‌کند و من دیگر روحی در کالبد ندارم! نمی‌توانم حتی فکری بکنم چه رسد که حرف بزنم و بگویم پس باید چه کرد؟ مادرم هم؟ او نیز دارد بی‌وفایی می‌کند؟
دکتر که انگار از حال بد من آگاه می‌شود، بلند شده و لیوان آبی به دستم می‌دهد.
- مادرتون رو در جریان گذاشتیم که ایشون گفتند به هیچ‌وجه شما نباید در جریان قرار بگیرید؛ البته با این‌که تأکید کردم دوباره حال‌شون خراب میشه و نمی‌شه این موضوع رو پنهون کرد؛ ولی خب رضایت ندادن!
داشتم به مرز جنون می‌رسیدم. ناخوادآگاه ذهنم به آن چندباری می‌رود که مادر را در حالی که مخفیانه دست بر قبلش می‌گذاشت و صورتش از درد جمع می‌شد می‌دیدم. هر بار هم که از او سوالی می‌پرسیدم، سریع موضوع را عوض می‌کرد!
- الان... باید چی‌کار کنیم؟
سرم را با دستم می‌گیرم و ادامه می‌دهم:
- نگین که هیچی!
بیچارگی و درماندگی از لحن صدایم می‌بارد.
- چرا... یه کاری میشه کرد!
روزنه امیدی در وجودم پدیدار می‌گردد. منتظر نگاهش می‌کنم که ادامه می‌دهد:
- پیوند قلب! این تنها کاریه که می‌تونین انجام بدین؛ البته که این کار خیلی سخته! مخصوصاً که هزینه‌اش خیلی بالاس و صد البته، قلبی برای پیوند به این راحتی پیدا نمیشه!
دکتر پس از مکثی ادامه می‌دهد:
- البته ما توی بیمارستان چندتا خیر داریم که بعد ارائه مدارک مبنی بر این که در صورت پیدا شدن قلب قادر به پرداخت هزینه‌هاش نیستید، کمک‌تون می‌کنند. تا اون زمان هم مادرتون باید بستری بمونن تا بهتر بهشون رسیدگی بشه.
دستم را به دسته صندلی می‌گیرم و برمی‌خیزم. دیگر نمی‌توانستم در این فضای تنگ نفس بکشم. از دکتر تشکر می‌کنم و بیرون می‌روم.
مستقیم به سوی حیاط بیمارستان می‌روم و هوای سرد شب را بر سی*ن*ه آتش گرفته‌ام می‌کشم. باز هم شب! هر چه کابوس دارم در همین شب‌های لعنتی رخ می‌دهد؛ مثل آن شب که "او" را از دست دادم و الان هم این‌گونه مادرم دارد از دست می‌رود! وای بر من! وای بر پیشانی نوشت سیاه منه بخت برگشته!
قطره‌ای اشکی از چشمانم جاری می‌شود. گوشه لبم رو می‌گزم تا صدای هق‌هق‌ام حالم را جار نزند و مبادا ترحم کسی رو برانگیزد! صورتم را با دستانم می‌پوشاندم و بی‌صدا زار می‌زنم! برای روزگار پرفتنه‌ام! برای مادر بیمارم! برای خود بی‌کَس و کارم! خدای من!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین