مقدمه:
شاید زمان آن رسیده است که به ناتوانیام در مقابل دردهایم اقرار کنم. مبادا گمان کنی من از تبار زنهایی هستم که یک عمر ضعیفه نامیده شدهاند؛ نه! من نه ضعیفهام، نه مانند دیگرانی هستم که چشم دوختهاند به انتهای جاده زندگیشان، تا شاید کسی سر رسد و نجاتشان دهد!
من فقط اندکی تنهایم؛ همین!
گوشهی پرده که در دستانم مچاله شده بود را رها میکنم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم. نور بیفروغ غروب داخل محوطه تاریک میتابد. به سمت کلید برق کنار در میروم و روشنش میکنم. تمام سعیام را میکنم تا نگاهم دوباره به آن پنجره که با لجبازی، تمام آن را با پرده پوشاندهام، نرود! پشت میز مینشینم و لبتاب را جلوتر میکشم. اگر این پروندهها را مرتب نکنم، معلوم نیست جناب رئیس شکمگنده چه بلایی سرم بیاورد.
صدای خندان رزا که زنگ مختص تماسهای اوست، میپیچد و سکوت اتاق را میشکند.
- آبجی جون گوشی رو بردار!
لبخندی میزنم که آغشته شدنش به غم، چند ثانیه بیشتر زمان نمیبرد!
گوشی را برمیدارم و دکمه اتصال را میکشم.
- سلام آبجی، خسته نباشی!
لبخندی دیگر به خاطر شیرین زبانیاش مهمان لبهایم میکند.
- سلام عزیزم! حالت خوبه؟
- چرا خوب نباشه؟
مکثی میکند که دلم را به آتش میکشد.
- عالیام! فقط خواستم حالت رو بپرسم که اونم تو حال منو پرسیدی!
خندهای میکند. بعد از شیرین زبانی نه چندان کوتاه، خداحافظی میگوید که در جواب، خداحافظی بیجونی زمزمه میکنم. گوشی را روی میز میگذارم. دستی میان موهای آشفتهام که روی پیشانیام ریختهاند، میکشم. فقط یک پرونده مانده تا تمام شود.
بعد از اینکه کارم تمام میشود، وضعیت شرکت را چک میکنم و با تاکسی خودم را به خانه میرسانم. کلید را داخل در سفید خانه که قسمتهای پایینی آن کمی پوسیدهاند، میاندازم که با صدای تیکی باز میشود. خیلی آرام پا در خانه میگذارم. دستم را برای زدن کلید برق جلو میبرم؛ اما با به یادآوری اینکه احتمالاً مامان و رزا خواب هستند، دستم را عقب میکشم و کورمالانه خودم را به اتاقم میرسانم. میلی به شام ندارم؛ هر چند دستپخت مادرم یکی از باارزشترینهای زندگی من است.
چراغ اتاقم را روشن میکنم. باز هم طبق معمول، رزا خانم هوس آغوش مادرش را کرده و در اتاق مشترکمان نیست. اتاق مشترکی که یک تخت خواب دو طبقه دارد و ساخته دست "او" است! یک میز آرایش و یه کمد چوبی قهوهای رنگ قدیمی که لباسها از درش بیرون زدهاند و این نشانه مرتب و منظم بودن من و خواهر عزیزم است!
وارد آشپزخانه شده و صندلی میز غذاخوری را عقب میکشم و همزمان، صبح بخیری به مامان و رزا میگویم. رزا با چشمانی پف کرده و مثل همیشه موهای ژولیدهاش، سرش را پایین انداخته و حوصله جواب دادن هم ندارد؛ اما مادر بر خلاف او، پرانرژی میگوید:
- صبح قشنگت بخیر قشنگم!
تکه آخر نان را هم به مربای هویچ مامان، آغشته میکنم و از جا بلند میشوم.
- دستت درد نکنه مامان!
یک قدم بیشتر برنداشتهام که با صدای مامان متوقف میشوم.
- یاس؟
به سمتش برمیگردم که بازهم ماجرای همیشه را پیش میکشد.
- راستش... من هنوز هم راضی نیستم تو اون شرکت وامونده جون بکنی و شب جنازهات بیوفته رو تخت... اون هم فقط واسه چندر غاز بیارزش که همون هم اون... .