جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اینویکتوس با نام [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,552 بازدید, 35 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اینویکتوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
بعد از شستن صورتم به سمت اتاقی که مادر در آن بستری است، می‌روم. رزا با دیدن من بلند می‌شود و به سرعت سمتم می‌آید.
- چی می‌گفت؟
رزا باید باخبر می‌بود؟
- یه سری دارو واسه مامان نوشت.
از دروغ متنفرم؛ ولی الان تنها چاره‌ست!
دست مادر را گرفتم. چشمان زیبای کهربایی‌اش را باز می‌کند و منه بی‌رنگ و رو را می‌نگرد. چیزی نمی‌گوید! انگار هیچ حرفی برای گفتن ندارد! احتمالاً متوجه شده است که حال من نیز از مصیبت تازه‌مان خبردار هستم.
- حالت خوبه مامان ملکه؟
لبخندی می‌زند که کم جونی‌اش در ذوق می‌زند.
- خوبم دخترکم!
بوسه‌ای بر گونه خوش‌عطرش می‌زنم. هنوز هم نتوانستم سخنان پزشک را هضم کنم! آخر مگر می‌شود! این دیگر ته نامردی دنیاست!
دکتر مادر اجازه ترخیصش رو نمی‌دهد؛ اما مادر اصرار دارد که به خانه خود رود و کاش مادر من ان‌قدر ناامید نباشد! به‌هرحال هنوزم خدا هست!
رزا به شدت مشکوک شده است و هی غر می‌زند که چرا ترخیصش نمی‌کنند و واقعاً رزا دیگر ظرفیت این درد را ندارد!
به اصرار مادر سرکارم آمده‌ام. هی می‌گوید کارت می‌ماند، اخراجت می‌کنند و... ؛ اما من دست و دلم به کار نمی‌رود. حال افسرده‌تر از گذشته‌ هستم. مدارکی که دکتر می‌گفت را چون برای وام آماده کرده بودم، در دسترس بود. آن‌ها را به دکتر دادم؛ اما او امید آن‌چنانی به پیدا شدن قلب ندارد! من حتی نمی‌خواهم راجبش فکری کنم. فایده‌ای ندارد. دست‌دست کردن در این اوضاع فصاحت‌بار دیگر اوج حماقت است!
برگه مرخصی یک ماهه را آماده می‌کنم و وقتی آن را به آقای رضایی می‌دهم، با تعجب تمام مرا می‌نگرد.
- یک ماه؟ حالت خوبه؟
چیزی نمی‌گویم.
- نمی‌شه خانم گودرزی!
ناچار لب باز می‌کنم:
- مامانم ناخوش احواله! من که تا حالا مرخصی چندانی ازتون نخواستم!
تقه‌ای به در می‌خورد. رضایی اجازه می‌دهد و همان کارمند یعنی احمدی داخل می‌شود. برگه‌ای روی میز رضایی می‌گذارد. منتظر می‌ایستد؛ گویی می‌خواهد با رضایی تنها صحبت کند.
- لطفاً آقای رضایی!
برگه را برمی‌گرداند.
- نمی‌شه خانم!
با این حرف احمدی متعجب می‌شوم.
- قبول کنین آقای رضایی! این‌بار به‌خاطر من!
با چشمانی گشاد نگاهش می‌کنم که نگاهی زیر چشمی به من می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
رضایی با شک به من و او نگاه می‌کند.
- ببین اصلاً... .
احمدی نمی‌گذارد صحبت کند.
- گفتم لطفاً!
انگار رابطه‌ای به غیر از رابطه کارمند و رئیس با یکدیگر دارد که رضایی قبول می‌کند. بعد از تشکر از آن دو مرد، از اتاق رضایی بیرون می‌آیم. نمی‌دانم چرا احمدی این کمک را به من کرد! به‌هرحال زیاد پیگیر نمی‌شم. که نیمی از افسوس زندگانی‌ام سر همین پیگیر نشدنم بود!
مؤسسه‌ اهدای عضوی را پیدا می‌کنم. سمت میز منشی می‌روم.
- ببخشید... .
نگاهی می‌کند.
- بفرمایین!
نامه‌ای که از دکتر ملکان گرفته بودم را به او می‌دهم. بعد از خواندنش نامه را برمی‌گرداند.
- متأسفانه موردی که دکترتون گفتن وجود نداره.
بعد از تشکری از ساختمانش خارج می‌شوم. دستی به چشمان خسته‌ام می‌کشم. همان‌طور که دکتر ملکان گفت!
به چند مؤسسه دیگر نیز سر می‌زنم. آخرش هم دست خالی به سوی بیمارستان می‌روم. مادر را می‌بینم که سرش را به سمت پنجره کج کرده و شهر آلوده‌‌ و غمناک‌مان را می‌نگرد. دستی به سر و رویم می‌کشم تا حالت خستگی و ناامیدی در چهره‌ام مشهود نباشد و بعد داخل اتاق می‌شوم.
- سلام بر ملکه من!
مامان با صدایم نگاهش را به سمت من سوق می‌دهد.
- سلام عزیز ملکه!
به آغوشش می‌خزم و عطرش را به ریه‌های محتاج به عطر مادرانه‌اش، می‌بخشم! هیچ احدی در این دنیا توانایی تفسیر واژه مادر را ندارد، چه رسد که خود مادر را تفسیر کند!
لحظه‌ای نبودنش از ذهنم می‌گذرد و همان‌گاه تمام تنم و وجودم می‌لرزد! وحشتناک است! دردناک است! زهرش مرا می‌کشد!
- یاس؟
از آغوشش بیرون می‌آیم.
- بی‌فایده‌ست مادر! از فکرش بیا بیرون! تو نمی‌تونی پیدا کنی؛ اگرم پیدا کنی، پولش رو از کجا میاری مادر؟
قلب را می‌گفت؟
- پیدا میشه!
ثانیه‌ای مکث می‌کنم تا آن لرزش صدا، دل مادرم را خالی نکند.
- دکتر گفته یه سری خیر دارن که می‌تونن کمک‌مون کنن مامان!
نزدیک‌تر می‌روم. دستم را نوازش‌وار بر موهای بیرون زده از روسری آبی‌گون بیمارستان که خوش به موهای سفید کوچک روییده از زیر رنگ قهوه‌ای تازه‌اش نشسته است، می‌کشم.
- چرا امید نداری مامان؟ کجا رفتن اون همه امید که این همه سال به ما می‌دادی؟ یادت رفته که تو همون زنی هستی که سال‌هاست با امید نفس می‌کشه؟ مامان! امید پایه و اساس زندگی ما هستش! یادت که نرفته قربونت بشم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
با آمدن رزا سکوت می‌کنم. قیافه بغ کرده‌اش نشان می‌دهد هنوز هم دل‌خور است. به دنبال رزا دکتر ملکان نیز می‌آید. بعد از معاینه ضربان قلب مادر و بقیه معاینات، بیرون می‌رود. با دیدن دکتر دوباره دل‌شوره به دلم می‌افتد.
از یکی از پرستار‌های بخشی که مادر در آن بستری است، آدرس چند مؤسسه دیگر اهدای عضو را گرفتم.
فردای آن روز به تک‌تک آدرس‌ها سر زدم؛ اما دریغ از یک قلب برای عزیز من!
کل آن روز را صرف گشتن همه مؤسسه‌های تهران کردم. نصف شب با تنی خسته و روحی آزرده به بیمارستان می‌روم. دکتر ملکان با دیدن من به سمتم می‌آید.
- چیزی پیدا کردین؟
با صدایی که سعی می‌کنم ناامیدی در آن زیاد مشهود نباشد، می‌گویم:
- نه! به کل مؤسسه‌های شهر رفتم. دیگه جایی نمونده!
دکتر با افسوس سری تکان می‌دهد.
- به‌هرحال خانم گودرزی، مجبورم این موضوع رو بهتون بگم.
منتظر نگاهش کردم.
- مادرتون وقت زیادی ندارن! خیلی‌خیلی کم!
با گفتن این حرف، می‌رود و من خاکستر شده را نمی‌بیند! دو دستم را به سرم می‌گیرم و همان‌جا گوشه دیوار کز می‌کنم.
"خدایا! مگه ما رو نمی‌بینی؟ گله‌ای ندارم؛ اما از همان کودکی در حال درد کشیدنم! من هیچ‌ک.س را ندارم؛ به جز مادرم! او را هم می‌خوای از من بگیری؟"
با دردی که تا پوست و استخونم رسوخ کرده است، ناله می‌کنم.
صبح آن روز با فکری که به ذهنم می‌رسد، به یکی از همکلاسی‌های قدیمی‌ام زنگ می‌زنم. بعد از چند بوق جواب می‌دهد:
- بله؟
با شنیدن صدایش دوباره به آن روزها می‌روم. حتی آن موقع هم پردردترین دختر، در میان اطرافیانم بودم!
- الو؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ مزاحم نشو بابا!
با صدایش به خود می‌آیم. می‌خواهد قطع کند که سریع می‌گویم:
- منم نرگس!
صدایش نمی‌آید. انگار یاد او هم به آن زمان‌ها پر می‌کشد!
- یاسم! یادته؟
جیغی می‌کشد که گوشی را از خود دور می‌کنم.
- دختر خودتی؟ وای باورم نمی‌شه!
صدای پر از هیجانش یادم می‌اندازد که من تا چه حد از دوست و دوستی دوری کردم و می‌کنم! "او" با اعمالش، عملی به من یاد داد که به هیچ‌ دوستی اعتماد نکنم! با هیچ‌کی دوست نشوم؛ وگرنه که زندگی‌ام همانند "او"، به لجن کشیده می‌شود! این باور از برداشت من از اعمال "او" بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
- خودمم!
- بی‌وفا! یه زنگ می‌زدی تو این همه سال... والا خودم پول شارژت رو می‌دادم!
بغضم را می‌خورم.
- میشه ببینمت؟
با شادی می‌خندد.
- حتماً!
قرار ملاقات با نرگس را که می‌گذارم، ترجیح می‌دهم تا آن موقع، وقتم را با مادرم بگذرانم. چون دکتر راه رفتنش بدون ویلچر را منع کرده است ، او را بر ویلچری می‌نشانم و به حیاط سرسبز بیمارستان می‌برم. مادرم که گویی در آن اتاق کوچک نفسش تنگ آمده است، با دیدن حیاط، گل از گلش شکفته می‌شود!
- آخيش! نفسی تازه کنم بابا مردم اون تو!
لبخندی به پهنای صورت می‌زنم. نمی‌خواهم لبخندم به غم آغشته شود‌. من امید دارم که بالاخره خدا از یک‌جا رحمتی برای‌مان می‌فرستد!
مادرم انگار لابه‌لای آن گل و سبزه‌ها روحش زنده شده است! بعد از کلی گشت و گذار باز هم به داخل محوطه باز می‌گردیم؛ اما این‌بار مادر جانش تازه شده است!
در مقابل پارک زیبایی، از تاکسی پیدا می‌شوم و کرایه‌اش را می‌پردازم. نرگس را می‌بینم که روی صندلی پارک نشسته و منتظر است. به سویش می‌روم و سلامی می‌کنم. نرگس بلند شده و با تعجب نگاهم می‌کند. چقدر تغییر کرده است! نازتر شده است دخترک بازیگوش!
ناگهان محکم بغلم می‌کند!
- دلم خیلی برات تنگ شده بود یاس!
نمی‌دانم چرا من هم دلم برایش تنگ شده است! نه تنها او که برای همه آن دختران شر و شیطون!
- من هم همین‌طور!
بعد از کلی چلانده شدن توسط نرگس، کنارش می‌نشینم.
- چه‌قدر زشت شدی!
با چشمانی گشاد نگاهش می‌کنم.
- دستت طلا خدایی!
با ناز و عشوه همیشگی‌اش می‌خندد.
- شوخی کردم بابا؛ ولی پیرتر شدی یاس!
خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
- مردم قرص جوونی می‌خورن، تو قرص پیری..‌. مثل همیشه عجخ وجخ!
من اما بی هیچ حرفی نگاهش می‌کنم. من باید کمرم خم میشد زیر فشار این دردها؛ اما نشده و این نشان می‌دهد خیلی سخت جان‌تر از این حرف‌هام!
- حالا چی شده یاد من افتادی؟ شماره‌ات رو عوض کرده بودی آره؟ هر چه‌قدر زنگ می‌زدم، خاموش بود!
شماره‌ام را عوض کردم تا "او" نتواند تماسی بگیرد.
- آره عوض کرده بودم. نرگس یه خواهشی ازت دارم!
- بگو عزیزم!
نرگس دختر شوخی است؛ اما موقعش که باشد خیلی هم دختر مهربان و عاقلی می‌شود! زمانی که هر دوی‌ِ این‌ ویژگی‌ها را داشته باشی، به تکامل و بلوغ فکری نزدیک‌تری!
قضیه بیماری مادر را برایش می‌گویم. هر لحظه چشمانش گشادتر می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
***
بعد از یک روز گشتن و بی‌نتیجه ماندن تمام تلاش‌هایمان، قرار می‌گذاریم یک‌جا همگی جمع شویم تا تجدید دیداری شود.
با دیدن تک‌تک‌شان تازه متوجه می‌شوم که چه‌قدر دلم برای آن روزها تنگ شده است‌. آن زمان‌ها که در جمع دخترانه‌مان، همان موقع‌ها که صدای خنده‌شان مرا یاد تک‌تک بی‌معرفتی‌های این دنیا می‌انداخت، فکر می‌کردم حال و روزم بدتر از آن نمی‌شود؛ در حالی‌که الان صدبرابر آن موقع در عذابم!
لیلا: این‌جوری نمی‌شه! از اون‌جا که وقت زیادی هم نداریم، نمی‌تونیم وقت‌مون رو این‌جوری تلف کنیم!
بنفشه که به شدت به فکر فرو رفته است و چیزی نمی‌گوید. سمیرا هم که کلاً اهل حرف زدن نیست؛ البته تا دلتان بخواهد خوش قلب و مهربان است.
بنفشه با جیغ ناگهانی‌اش همه‌مان را می‌ترساند. لیلا و نرگس با حمله‌ای هم‌زمان به جانش می‌افتن و حسابی از خجالتش در می‌آیند. بعد از به زور جدا کردن‌شان، نرگس عصبی می‌گوید:
- چته باز؟ سوسک دیدی؟
با این حرفش لبخندی گوشه لبم می‌نشیند.
- نه! بچه‌ها آرش رو یادتونه؟
همه به او چشم می‌دوزیم.
- همون لات محل ما دیگه!
سمیرا سری تکان می‌دهد؛ اما ما نمی‌شناسیمش!
- یه جایی هست که قلب و کلیه و این‌ها می‌فروشن؛ غیرقانونی!
هینی از سر ناباوری می‌زنم.
- چی میگی تو؟ حالت خوبه؟ من میرم واسه مامانم از اون‌جا... استغفرالله‌ها!
بلند می‌شود و مقابل من می‌استد. و با لحن بی‌مزه‌ای می‌گوید:
- نه این‌که ریختن وسط خیابون میگن توروخدا بیاین بگیرین ما هم یه ثوابی کنیم! آخه دیوونه روانی، وقت داری تو؟ از کجا می‌خوای پیدا کنی؟ می‌بینی که نیست! نمی‌فهمی؟
هیچ‌جوره در کتم نمی‌رود که از همچین جاهایی قلبی برای مادرم پیدا کنم. اصلاً مگر می‌شود؟ خدای من!
- می‌فهمی اصلاً اون‌ها اعضا رو از کجا میارن؟ اونا آدم‌ها رو می‌دزدن، زجر میدن، می‌کشن‌شون و بعدش هم اعضاشون رو در میارن و می‌فروشن بنفشه! من حاضرم این کار رو نکنم و مامانم... زبونم لال...اَه!
به سرعت به سمت شوشو می‌روم و سوار می‌شوم. من هرگز این‌کار رو نمی‌کنم! کمی بعد نرگس نیز سوار می‌شود. بدون این‌که چیزی بگوید رانندگیش را می‌کند.
- کجا می‌ریم؟
نگاهی به من اندازد و دوباره به رو‌به‌رو خیره می‌شود.
- می‌ریم یه شهر دیگه!
- نمی‌خواد؛ برگرد تهران!
چشمانش را گشاد می‌کند.
- چی میگی؟ پس خاله ملکه چی؟ ما که هنوز پیدا نکردیم!
دستی لابه‌لای موهایم می‌کشم و کلافه می‌گویم:
- پیدا نمی‌کنیم؛ پس برمی‌گردیم!
بعد از کلی بحث، به تهران بازمی‌گردیم. جلوی بیمارستان نگه می‌دارند.
- مرسی نرگس، جبران می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
لبخندی می‌زند.
- ما نیاییم؟
نگاهی به ساعت می‌اندازم. ده شب!
- امشب رو برین استراحت کنین!
با بقیه هم تشکر و خداحافظی می‌کنم و بعد به سوی مامان ملکه‌ام می‌شتابم!
رزا کنار مامان نشسته است و مثل همیشه کتابی در دستش است. مامان هم چشمانش را بسته است. سلام آرامی می‌کنم که هر دو به من چشم می‌دوزند.
- یاس؟ کجا بودی مامان؟
نگاهی به هر دو می‌کنم. یاد حرف بنفشه که می‌افتم، می‌خواهم از خجالت آب شوم!
آبی برای خود می‌ریزیم و در صندلی آن طرف مادر می‌نشینم. دست سرم خورده‌اش را در دست می‌گیریم.
- حالت خوبه؟
نگاهی به رزا اخمو می‌کنم.
- تو چه‌طوری رزا خانم؟
ایشی می‌کند و سرش را در کتاب می‌کند. گویی راست‌راستی یه دل‌جویی و نازکشی گنده افتادیم!
نگاهم دوباره به روی مامان سوق می‌کشد.
- حالم خوبه؛ ولی تو بگو ببینم، کجا بودی؟ یاس معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟
ناخودآگاهم به چند ساعت قبل باز می‌گردد.
رزا بلند می‌شود.
- من میرم بیرون شما حرف بزنین!
لحن پرطعنه‌اش، لبخندی بر لبم می‌آورد.
- لجباز!
- به خواهرش کشیده!
با تعجب به مامان نگاه می‌کنم.
- راستش رو بگو کجا بودی؟ رفته بودی دنبال کارهای من؟ مگه نمی‌گم دست بردار؟ لجبازی دیگه!
دستی به صورت خسته‌ام می‌کشم.
- مامان‌جونم چرا اصرار داری که تلاشی نکنم؟
نگاه مادرانه‌ای به من می‌اندازد.
- یاس، مامان قربونت، وقتی نتیجه‌ای نداره؛ پس همون تلاش نکردن بهتره. تا الان هم که خیلی تلاش کردی و خودت هم دیدی؛ تمومش کن!
من می‌توانستم؟ قطعاً نمی‌توانستم!
تمام فردای آن روز را هم در اینترنت و آگاهی‌ها گذراندم. این‌هم نتیجه نمی‌دهد! با ورود دکتر ملکان به اتاق، از جا برمی‌خیزم. بعد از معاینه مامان، رو به من می‌کند.
- خانم گودرزی باید بگم که... متأسفانه شما بیشتر از سه روز وقت ندارین!
کل وجودم یخ می‌زند. خدای من! چرا باید این موضوع را الان و در حضور مادرم بازگو کند؟ دکتر که می‌رود، بر صندلی اتاق می‌افتم. اضطرابی بی‌پایان تمام وجودم را گرفته است. از طرفی نیز نگران حال مادر هستم. دکتر کار بسیار اشتباهی کرد؛ هرچند خود می‌دانم مادر پیگیر لحظه به لحظه این اتفاق است! باید چه کنم؟
با تقه‌ای که به در می‌خورد، مامان بله خفه‌ای می‌گوید. صدای او هم گرفته است؟
با وارد شدن بچه‌ها، با جسمی بی‌جان از جا بلند می‌شوم. سلام پرشوری می‌کنند. جعبه شیرینی و گل زیبایی را بر عسلی کنار مادر می‌گذارند. با همان شور، حال مادر را می‌پرسند و انگار مادرم با دیدن‌شان حالش اندکی بهتر شده است. چایی از فلاکس می‌ریزیم و برایشان می‌برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
- خوش اومدین بچه‌ها!
با شنیدن صدای گرفته‌ام، تعجب می‌کنند؛ اما به روی خود نمی‌آورند. به مادر تعریف می‌کنم که بچه‌ها هم کمک زیادی کردند و او با لبخند زیبایش، از تک‌تک‌شان تشکر می‌کند. چرا احساس می‌کنم ته صدایش می‌لرزد؟
کمی بعد، بنفشه می‌گوید:
- یاس به خاطر اون اتفاق... ازت معذرت می‌خوام!
نگاهم خیره بنفشه می‌ماند و من اندکی، تنها اندکی در مورد پیشنهادش فکر می‌کنم.
- اشکالی نداره!
بعد از رفتن بچه‌ها، نه من صحبتی می‌کنم و نه مادر! هر دو به سکوتی بی‌انتها نیازمندیم. فکر نبودن مادر، چنگ بر روح و روانم می‌زند! به سرعت از اتاق خارج می‌شوم تا هوایی به سرم بخورد. نمی‌دانم چرا دلم هوای بام را کرده است! هوای غم و غربت این شهر دراندشت را!
***
نگاهم به چراغ‌های رنگارنگی است که هی سوسو می‌زنند. به شهری می‌نگرم که در تاریکی دردناکی فرو رفته است. این شهر نیز همانند ما انسان‌هاست! همه‌مان ادعای شادی می‌کنیم؛ اما خود خدا از باطن خاکستر شده‌مان خبر دارد! می‌دانید... این دنیا ابتدا با غم‌های ابتدایی‌اش، هیزم‌‌های خشک و مرغوب را در وجودمان سرازیر می‌کند؛ سپس با جرقه‌ای که دنیایت را فرو می‌ریزد، تمام آن هیزم‌ها را به آتش می‌کشد و بعد از آن... تو به درجه‌ای خواهی رسید که نه دگر هیزمی داری و نه آتشی؛ تنها چیزی که باقی مانده است، خاکستر سردی است که سردی‌اش، از دنیا و آدم‌هایش، سردت می‌کند! دیگر هیچ اتفاقی غمگینت نمی‌کند! با هیچ خبری شوکه نمی‌شوی و تو مجسمه‌ یا شاید هم مرده متحرکی بیش نیستی! در واقع همان مرحله اول مهم‌ترین نقش را ایفا می‌کند. اگر در آن مرحله هیزم‌هایت کم باشد، کمتر می‌سوزی و در آخر نیز خاکستر اندکی از تو باقی می‌ماند؛ اما هر آدمی ذره‌ای هر چند بسیار کم، خاکستر در وجودش نهان شده است!
آن شب فکر می‌کردم من نیز وجودم لبریز از خاکستر است؛ اما دریغا که انسان به قدری کوته نظر است که از آن‌چه پیش رویش واقع شده، بی‌خبر است و در نتیجه نمی‌داند که تا خاکستر شدن وجودش، مسیر بسیاری باقی است!
آن شب پس از آمدن به بیمارستان با بنفشه تماس می‌گیرم تا تصمیمم را به او بگویم.
- یاس خوبی؟ این وقت شب چی شده؟... اتفاقی که نیوفتاده؟
یعنی قرار است آن اتفاقی که بنفشه با لحن هراسیده‌ای از آن سخن می‌گوید، اتفاق بیوفتد؟ اما من نمی‌گذارم!
- انگار که... چاره‌ای نداریم! میشه بهش زنگ بزنی و بخوای که جور کنه؟
سکوتی که در آن طرف ایجاد می‌شود، نشان از تعجب بی‌اندازه بنفشه است. باید هم باورش نشود! منی که همین دیروز جار و جنجال به پا کرده بودم که اِلا و بِلا من همچین کاری نمی‌کنم، امروز این درخواست را از او می‌کردم؛ اما من نمی‌توانم مادرم را از دست دهم؛ به هیچ عنوان!
- باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
بعد قطع تماس، در یکی از صندلی‌های حیاط بیمارستان کز می‌کنم. باورم نمی‌شود که دست به چنین تصمیمی زده‌ام؛ اما آیا درست این است که دست‌دست می‌کردم تا مادرم را از دست دهم یا این‌که همچین تصمیمی بگیرم؟
به سوی اتاق مادرم می‌روم. رزا و مامان خوابیده‌اند. با دیدن چهره معصوم هر دو، تمام فکر و خیال‌هایم پر می‌کشند و می‌روند. به کنار پنجره می‌روم و با نگاه به ماه و ستاره‌های رخشانش، چشمانم را می‌بندم.
صبح، همان‌طور که در حیاط بیمارستان قدم می‌زدم، ذهنم حوالی جور کردن پول قلب و پیوندش پرسه می‌زد. درست است که مشکل پیدا کردن قلب را تا حدودی حل کرده‌ام؛ اما فکر هزینه‌اش را درست و حسابی نکرده‌ام. تمام فکر و ذهنم درگیر بود تا شاید راهی پیدا کنم.
محل کارم و وام گرفتن از آن مرد هیز هوس‌باز را که باید به کل کنار بگذارم. از خیرین بیمارستان هم که نمی‌شود برای تأمین هزینه‌های یک قلب غیرقانونی کمک خواست! از طرفی، تمام بانک‌های شهر را نیز، سر مسئله رفتن رزا زیر و رو کرده بودم و از هیچ‌کدام آنها آبی گرم نمی‌شود!
خسته از ذهن آشفته و افکار بی‌انتهایم، به اتاق مادر بازمی‌گردم. برای رهایی از آشفتگی‌های خود، یکی از کتاب‌های رزا را برمی‌دارم تا با مطالعه‌اش، اندکی از افکار خود را سامان بخشم. با تقه‌ای که به در می‌خورد، کتابی که تنها یک برگ از جلدش را ورق زده بودم را کنار می‌گذارم. مامان بفرماییدی می‌گوید و آن فرد وارد اتاق می‌شود. با دیدنش تمام سیستم عصبی‌ام به هم می‌ریزد و در یک حرکت ناگهانی به سمتش می‌روم و با صدایی آمیخته به حرص می‌گویم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی مرتیکه؟
نگاهی به مادر می‌اندازد که دوباره می‌گویم:
- با توام؟
نگاهش از مادر به سمت رزا سر می‌خورد. گویی که مرا نمی‌بیند و این رفتارش بیشتر عصبانی‌ام می‌کند. به سمت در می‌روم.
- یکی بیاد این مرتیکه مزاحم رو از این‌جا ببره!
با یک حرکت ناگهانی، دستم را می‌گیرد و مرا وسط اتاق می‌اندازد.
- مزاحم جد و آبادته دخترک چشم سفید!
مادر به سرعت به سمتم می‌آید.
- یاس؟
با دیدن دست خونی مادر، تیری زهرآگین در قلبم فرو می‌رود!
ناگهان به سمت "او" بر می‌گردد.
- تو به هیچ‌وجه حق نداری دست رو بچه‌های من باز کنی! فهمیدی؟
چشمانم می‌سوزد! پلکی می‌زنم. آیا این فرشته، همان فرشته محافظ من در تمام این سال‌ها نیست؟
رزا به سمت "او" می‌رود و با بغضی آشکار لب می‌زند:
- برو!
"او" دست رزا را کنار می‌زند.
- اومدم به مادرت کمک کنم بی‌عرضه!
مخاطبش من بود؟ من بی‌عرضه‌ام که اجازه دادم او کابوس تمام شب‌هایم شود! من بی‌عرضه‌ام که "او" کثیف، با تمام کثافت‌هایش زندگی‌ام را به گند کشیده است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
مادر با تمام شجاعتش از کنارم بر‌می‌خیزد و در مقابلش هم‌چو زنی از تبار مردترین‌ها، می‌ایستد.
- بی‌عرضه؟ این‌که کاملاً مشخصه کی بی‌عرضه‌اس! نیازی نیست جار بزنی!
بالاخره با داد و بی‌داد‌های ما، مأموران حراست می‌آیند و "او"یِ پوزخند زنان را می‌برند. رزا منه افتاده بر سرامیک‌های سرد که سردی‌شان تنم را می‌لرزاند، بلند می‌کند. هر چند کمرم بر اثر آن ضربه درد می‌کند؛ اما هم‌زمان با بلند شدن، به سمت در و به دنبال پرستاری برای نجات دست خونین مادر می‌روم.
پرستار بعد از بستن دست مادر و وصل سرم به دست دیگرش، بیرون می‌رود.
با صدایی از افکارم بیرون می‌آیم.
- من بهش گفتم!
مات می‌مانم! رزا گفته؟
- من بهش گفتم که برای پیوند پول لازم داریم.
از جایش بلند می‌شود و چند قدم به سمت من می‌آید.
- یاس اون می‌تونه کمک‌مون کنه. ما هیچ پولی نداریم که بتونیم از پس این شرایط بر بیاییم؛ اما اون پول داره!
با عصبانیت به سمتش می‌روم. مادر با صدا زدنم می‌خواهد بر خود مسلط شوم؛ اما من نمی‌توانم!
- تو فکر کردی ما گداییم؟ تو تا حالا گشنه موندی؟ هر چیزی که می‌خواستی را مگه نخریدی؟ نپوشیدی؟ نخوردی؟
در مقابل صدای عصبی‌ام، سرش را پایین می‌اندازد.
- مگه پول داری؟
با این حرفش گویی دهنم را می‌بندد.
مامان: مگه قلب پیدا شده؟
با این حرف مادر، آرزو می‌کنم زمین باز شود و مرا در خود ببلعد! اگر می‌فهمید دخترش که عمری او را با نان حلال بزرگ کرده است، برایش قلبی غیرقانونی جور می‌کند، چه می‌کند؟
رزا دوباره ادامه می‌دهد:
- رفتی برای مامانِ من با دوستات دنبال قلب گشتی و‌... منم که آدم نیستم! از اون طرف هم من باید از دوستاهات بشنوم که مامان همچین مشکلی داره؟
کلافه پوفی می‌کنم. یادم رفته بود به بچه‌ها یادآوری کنم که رزا چیزی نمی‌داند!
- رزا تو تا الانم بیشتر از ظرفیتت تو این دنیا درد کشیدی! دیگه تو این مسئله خودت رو آزار نده!
گویی کبریتی در انبار باروت دلش می‌اندازم که ناگهان جیغ‌وار می‌گوید:
- بسه دیگه! بسه هر چه‌قدر درد و بلا کشیدم!
با تمام توانش به سمت در می‌دود و در با ضربه‌ای محکم به دیوار کوبیده می‌شود.
می‌دانم که او نیز به اندازه من در این ماجرا سهم دارد و حقش است که او نیز برای مادر عزیزتر از جانش تلاشی بکند؛ اما دلم نمی‌خواهد که روح لطیفش بشکند، هرچند روح رزا خیلی وقت پیش به بدترین شکل ممکن شکست!
مامان: برو دنبالش یاس!
باید تنها بماند تا آرام‌تر شود؛ اما از طرفی بی‌شک منتظر دل‌جویی حسابی است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
به دنبالش از بیمارستان بیرون می‌روم و دخترک لوسم را می‌بینم که زانوانش را در آغوش گرفته است و سر خود را در آغوشش پنهان کرده است. کنارش می‌نشینم. وقتی واکنشی نشان نمی‌دهد، دستم را دور گردن خم شده‌اش، می‌اندازم.
- ببخش رزا!
بدون این‌که سرش را بلند کند، با صدای تو دماغی که نشان از گریه کردنش است، می‌گوید:
- نمی‌خوام! قهرم باهات!
لبخندی می‌زنم که چند ثانیه بعد، به غمی دردناک آغشته می‌شود. من نیز زمانی دخترک لوسی بودم که چپ و راست ناز می‌فروخت و چه شیرین نازش را می‌خریدند؛ اما حال چه؟ دیگر چندین سالی است که حس ناز کردن و به قولی ظرافت دخترانه را فراموش کرده‌‌ام!
- می‌دونی رزا، خیلی دوست دارم تو همه کارها به من کمک کنی و قدم به قدم باهام تلاش کنی تا وضعیت‌مون بهتر بشه؛ ولی من نمی‌خوام تو هم از این لطافت شیرین دور بشی، دخترکم!
با شنیدن کلمه آخر جمله‌ام، سرش را بلند می‌کند و من به وضوح می‌توانم رد شادی از محبت دیدن را در چشمانش ببینم. با لحن آرام‌تری ادامه می‌دهم:
- تو باید از عوض من هم لطافت به خرج بدی، ناز کنی، سعی کنی دیده و تحسین بشی، تو باید جای من از دختر بودنت نهایت استفاده رو بکنی و ظرافت‌هات رو حفظ کنی؛ اما اگه بخوای پابه‌پای من بجنگی، همه این‌ها رو از دست میدی و من اصلاً این رو نمی‌خوام!
ناگهان محکم بغلم می‌کند. دستم را بر موهای خرمایی‌اش که زیر نور خورشید می‌درخشد، می‌کشم. بلندند و دل‌ربا!
دستانش را که از دورم باز می‌کند، با نگاهی که آرامش در آن موج می‌زند، می‌گوید:
- ولی منم دوست دارم برای مامان تلاش کنم، منم نمی‌تونم نبودنش رو... .
بغضش را می‌خورد و با چشمانی که نم اشک در آنها دیده می‌شود‌، ادامه می‌دهد:
- نمی‌تونم تحمل کنم! می‌فهمی؟
می‌فهمیدم! خوب هم می‌فهمیدم! من نیز نمی‌توانستم تحمل کنم!
- یاس؟
نگاهش می‌کنم.
- اصلاً اون‌ها قابل اعتمادن؟ از کجا معلوم قلب هم سالم باشه؟ یاس من می‌ترسم!
با حرف‌هایش پی می‌برم به جز دغدغه پول، دغدغه‌های بسیاری نیز وجود دارد و این یعنی اوج بدبختی!
- باید بریم اون‌جا و از نزدیک ببینیم!
با تعجب به سمتش بر‌می‌گردم.
- چی میگی رزا؟ اصلاً می‌دونی اون‌جا کجاست و چه غلط‌هایی می‌کنن؟
شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
- به‌هر‌حال باید بریم!
عمراً اگر اجازه دهم رزا پایش به هم‌چین جاهایی کشیده شود! از طرفی دلهره‌ای وجودم را فرا گرفته است، اگر قلابی یا سالم نباشد چه؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین