- Jan
- 39
- 126
- مدالها
- 2
بعد از شستن صورتم به سمت اتاقی که مادر در آن بستری است، میروم. رزا با دیدن من بلند میشود و به سرعت سمتم میآید.
- چی میگفت؟
رزا باید باخبر میبود؟
- یه سری دارو واسه مامان نوشت.
از دروغ متنفرم؛ ولی الان تنها چارهست!
دست مادر را گرفتم. چشمان زیبای کهرباییاش را باز میکند و منه بیرنگ و رو را مینگرد. چیزی نمیگوید! انگار هیچ حرفی برای گفتن ندارد! احتمالاً متوجه شده است که حال من نیز از مصیبت تازهمان خبردار هستم.
- حالت خوبه مامان ملکه؟
لبخندی میزند که کم جونیاش در ذوق میزند.
- خوبم دخترکم!
بوسهای بر گونه خوشعطرش میزنم. هنوز هم نتوانستم سخنان پزشک را هضم کنم! آخر مگر میشود! این دیگر ته نامردی دنیاست!
دکتر مادر اجازه ترخیصش رو نمیدهد؛ اما مادر اصرار دارد که به خانه خود رود و کاش مادر من انقدر ناامید نباشد! بههرحال هنوزم خدا هست!
رزا به شدت مشکوک شده است و هی غر میزند که چرا ترخیصش نمیکنند و واقعاً رزا دیگر ظرفیت این درد را ندارد!
به اصرار مادر سرکارم آمدهام. هی میگوید کارت میماند، اخراجت میکنند و... ؛ اما من دست و دلم به کار نمیرود. حال افسردهتر از گذشته هستم. مدارکی که دکتر میگفت را چون برای وام آماده کرده بودم، در دسترس بود. آنها را به دکتر دادم؛ اما او امید آنچنانی به پیدا شدن قلب ندارد! من حتی نمیخواهم راجبش فکری کنم. فایدهای ندارد. دستدست کردن در این اوضاع فصاحتبار دیگر اوج حماقت است!
برگه مرخصی یک ماهه را آماده میکنم و وقتی آن را به آقای رضایی میدهم، با تعجب تمام مرا مینگرد.
- یک ماه؟ حالت خوبه؟
چیزی نمیگویم.
- نمیشه خانم گودرزی!
ناچار لب باز میکنم:
- مامانم ناخوش احواله! من که تا حالا مرخصی چندانی ازتون نخواستم!
تقهای به در میخورد. رضایی اجازه میدهد و همان کارمند یعنی احمدی داخل میشود. برگهای روی میز رضایی میگذارد. منتظر میایستد؛ گویی میخواهد با رضایی تنها صحبت کند.
- لطفاً آقای رضایی!
برگه را برمیگرداند.
- نمیشه خانم!
با این حرف احمدی متعجب میشوم.
- قبول کنین آقای رضایی! اینبار بهخاطر من!
با چشمانی گشاد نگاهش میکنم که نگاهی زیر چشمی به من میاندازد.
- چی میگفت؟
رزا باید باخبر میبود؟
- یه سری دارو واسه مامان نوشت.
از دروغ متنفرم؛ ولی الان تنها چارهست!
دست مادر را گرفتم. چشمان زیبای کهرباییاش را باز میکند و منه بیرنگ و رو را مینگرد. چیزی نمیگوید! انگار هیچ حرفی برای گفتن ندارد! احتمالاً متوجه شده است که حال من نیز از مصیبت تازهمان خبردار هستم.
- حالت خوبه مامان ملکه؟
لبخندی میزند که کم جونیاش در ذوق میزند.
- خوبم دخترکم!
بوسهای بر گونه خوشعطرش میزنم. هنوز هم نتوانستم سخنان پزشک را هضم کنم! آخر مگر میشود! این دیگر ته نامردی دنیاست!
دکتر مادر اجازه ترخیصش رو نمیدهد؛ اما مادر اصرار دارد که به خانه خود رود و کاش مادر من انقدر ناامید نباشد! بههرحال هنوزم خدا هست!
رزا به شدت مشکوک شده است و هی غر میزند که چرا ترخیصش نمیکنند و واقعاً رزا دیگر ظرفیت این درد را ندارد!
به اصرار مادر سرکارم آمدهام. هی میگوید کارت میماند، اخراجت میکنند و... ؛ اما من دست و دلم به کار نمیرود. حال افسردهتر از گذشته هستم. مدارکی که دکتر میگفت را چون برای وام آماده کرده بودم، در دسترس بود. آنها را به دکتر دادم؛ اما او امید آنچنانی به پیدا شدن قلب ندارد! من حتی نمیخواهم راجبش فکری کنم. فایدهای ندارد. دستدست کردن در این اوضاع فصاحتبار دیگر اوج حماقت است!
برگه مرخصی یک ماهه را آماده میکنم و وقتی آن را به آقای رضایی میدهم، با تعجب تمام مرا مینگرد.
- یک ماه؟ حالت خوبه؟
چیزی نمیگویم.
- نمیشه خانم گودرزی!
ناچار لب باز میکنم:
- مامانم ناخوش احواله! من که تا حالا مرخصی چندانی ازتون نخواستم!
تقهای به در میخورد. رضایی اجازه میدهد و همان کارمند یعنی احمدی داخل میشود. برگهای روی میز رضایی میگذارد. منتظر میایستد؛ گویی میخواهد با رضایی تنها صحبت کند.
- لطفاً آقای رضایی!
برگه را برمیگرداند.
- نمیشه خانم!
با این حرف احمدی متعجب میشوم.
- قبول کنین آقای رضایی! اینبار بهخاطر من!
با چشمانی گشاد نگاهش میکنم که نگاهی زیر چشمی به من میاندازد.
آخرین ویرایش: