- Jan
- 39
- 126
- مدالها
- 2
وقتی با بنفشه تماس گرفتم و این موضوع را با او در میان گذاشتم، قرار شد همین امروز سری به آنجا بزنیم و من با خودِ آن طرف که آرش نام دارد، صحبت کنم. به رزا اجازه ندادم تا همراهم بیاید و با بنفشه و نرگس به محلی که آرش آنجا بود، میرویم. آرش هممحله بنفشه است؛ اما کار و کاسبیاش را در محله دیگر انجام میدهد. واردِ به ظاهر خانه آرش که میشویم، هیچ خبری از خون و قلب و کلیه و این چیزها نیست! گویی مکان دیگری برای انجام این کار دارند!
آرش مردی حدوداً ۲۵ ساله که سبیلهای کلفت و بیش از اندازهاش، صورتش را ترسناکتر جلوه میدهد! خودش سکوت را میشکند:
آرش: خب؟
بنفشه : خب... راستش اومدیم تا دوستم چندتا سوال بپرسه تا خیالش راحت بشه!
آرش نگاهی به من میاندازد.
- چه سوالی؟ سوال موال نداریم! اگه پولت حله که بفرما همین الان قلب رو بذارم کف دستت و ببری و بزاری سی*ن*ه ننه بابات؛ اگه هم نه که، وقتمون رو نگیرین!
یک قدم جلوتر میروم.
- ما نباید بدونیم قلبی که میدین سالمه یا نه؟
پوزخندی میزند که دندانهای زردش بیرون میزند و بعد با صدای زبرش میگوید:
- سالم؟
خندهای بلند میکند که همان قدم جلو آمده رو عقب میروم.
- چی میگی آبجی؟ مگه وقتی تو اون بیمارستانها بهت قلب میدن سالمه؟ مگه آدم عاقل میاد قلب سالم رو میذاره کف دستت؟
با شک نگاهش میکنم که ادامه میدهد:
- البته یه نادون هست که اون هم من هستم؛ البته اگه قلب خودم یا ننه بابام بود که نمیدادم بهت!
حرفهایش بوی خوبی نمیدهد! تمام منظورش این است که من قلب مردم رو به زور از سی*ن*هشان در میآورم و به تو میدهم و قطعاً قلب یک آدم سالم و بالغ، سالم است!
آرش: پول رو هم کامل ازت میگیرم، نه یه گرون بیشتر نه یه گرون کمتر!
حالت تهوع عجیبی گرفتهام! با تمام وجود از آن خانه منحوس، بیرون میآیم و همزمان اوقی میزنم.
بنفشه: یاس؟ خوبی؟
همزمان با تمام شدن حرفش، تمام محتویات معدهام را بالا میآورم! لعنت به تمام این دنیای نفرین شده! لعنت به سرنوشت نحس من!
نرگس مرا به خانه میرساند. با ورودم به خانه، تمام خاطرات خوب و بد به سرعت به سمتم هجوم میآورند! یاد آن لحظه که مادر مرا در آغوش گرفته و دور خود میچرخاند و خندههای زیبا سر میدهد، لبخندی گوشه لبم میکارد!
آن زمان مادر شادترین زن دنیا بود! من نیز خوشبختترین دختر جهان! از گوشه ذهنم، پدری بیرون میزند که پشت اُپن آشپزخانه خود را پنهان کرده است و با ورود مادر به آشپرخانه، ناگهانی بیرون میآید و شاخه گل یاسش را مقابل مادر میگیرد و منی که از پشت مبل پذیرایی با خندههایی آغشته به شیطنت و شاید هم ناز، آنها را مینگرم و برای آینده خود با مردی رویایی، رویا میبافم!
آرش مردی حدوداً ۲۵ ساله که سبیلهای کلفت و بیش از اندازهاش، صورتش را ترسناکتر جلوه میدهد! خودش سکوت را میشکند:
آرش: خب؟
بنفشه : خب... راستش اومدیم تا دوستم چندتا سوال بپرسه تا خیالش راحت بشه!
آرش نگاهی به من میاندازد.
- چه سوالی؟ سوال موال نداریم! اگه پولت حله که بفرما همین الان قلب رو بذارم کف دستت و ببری و بزاری سی*ن*ه ننه بابات؛ اگه هم نه که، وقتمون رو نگیرین!
یک قدم جلوتر میروم.
- ما نباید بدونیم قلبی که میدین سالمه یا نه؟
پوزخندی میزند که دندانهای زردش بیرون میزند و بعد با صدای زبرش میگوید:
- سالم؟
خندهای بلند میکند که همان قدم جلو آمده رو عقب میروم.
- چی میگی آبجی؟ مگه وقتی تو اون بیمارستانها بهت قلب میدن سالمه؟ مگه آدم عاقل میاد قلب سالم رو میذاره کف دستت؟
با شک نگاهش میکنم که ادامه میدهد:
- البته یه نادون هست که اون هم من هستم؛ البته اگه قلب خودم یا ننه بابام بود که نمیدادم بهت!
حرفهایش بوی خوبی نمیدهد! تمام منظورش این است که من قلب مردم رو به زور از سی*ن*هشان در میآورم و به تو میدهم و قطعاً قلب یک آدم سالم و بالغ، سالم است!
آرش: پول رو هم کامل ازت میگیرم، نه یه گرون بیشتر نه یه گرون کمتر!
حالت تهوع عجیبی گرفتهام! با تمام وجود از آن خانه منحوس، بیرون میآیم و همزمان اوقی میزنم.
بنفشه: یاس؟ خوبی؟
همزمان با تمام شدن حرفش، تمام محتویات معدهام را بالا میآورم! لعنت به تمام این دنیای نفرین شده! لعنت به سرنوشت نحس من!
نرگس مرا به خانه میرساند. با ورودم به خانه، تمام خاطرات خوب و بد به سرعت به سمتم هجوم میآورند! یاد آن لحظه که مادر مرا در آغوش گرفته و دور خود میچرخاند و خندههای زیبا سر میدهد، لبخندی گوشه لبم میکارد!
آن زمان مادر شادترین زن دنیا بود! من نیز خوشبختترین دختر جهان! از گوشه ذهنم، پدری بیرون میزند که پشت اُپن آشپزخانه خود را پنهان کرده است و با ورود مادر به آشپرخانه، ناگهانی بیرون میآید و شاخه گل یاسش را مقابل مادر میگیرد و منی که از پشت مبل پذیرایی با خندههایی آغشته به شیطنت و شاید هم ناز، آنها را مینگرم و برای آینده خود با مردی رویایی، رویا میبافم!
آخرین ویرایش: