جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اینویکتوس با نام [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,552 بازدید, 35 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شمیمه حرمان] اثر «اینویکتوس کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اینویکتوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
وقتی با بنفشه تماس گرفتم و این موضوع را با او در میان گذاشتم، قرار شد همین امروز سری به آن‌جا بزنیم و من با خودِ آن طرف که آرش نام‌ دارد، صحبت کنم. به رزا اجازه ندادم تا همراهم بیاید و با بنفشه و نرگس به محلی که آرش آن‌جا بود، می‌رویم. آرش هم‌محله بنفشه است؛ اما کار و کاسبی‌اش را در محله دیگر انجام می‌دهد. وارد‌ِ به ظاهر خانه آرش که می‌شویم، هیچ خبری از خون و قلب و کلیه و این چیز‌ها نیست! گویی مکان دیگری برای انجام این کار دارند!
آرش مردی حدوداً ۲۵ ساله که سبیل‌های کلفت و بیش از اندازه‌اش، صورتش را ترسناک‌تر جلوه می‌دهد! خودش سکوت را می‌شکند:
آرش: خب؟
بنفشه : خب... راستش اومدیم تا دوستم چندتا سوال بپرسه تا خیالش راحت بشه!
آرش نگاهی به من می‌اندازد.
- چه سوالی؟ سوال موال نداریم! اگه پولت حله که بفرما همین الان قلب رو بذارم کف دستت و ببری و بزاری سی*ن*ه ننه بابات؛ اگه هم نه که، وقت‌مون رو نگیرین!
یک قدم جلوتر می‌روم.
- ما نباید بدونیم قلبی که می‌دین سالمه یا نه؟
پوزخندی می‌زند که دندان‌های زردش بیرون می‌زند و بعد با صدای زبرش می‌گوید:
- سالم؟
خنده‌ای بلند می‌کند که همان قدم جلو آمده رو عقب می‌روم.
- چی میگی آبجی؟ مگه وقتی تو اون بیمارستان‌ها بهت قلب میدن سالمه؟ مگه آدم عاقل میاد قلب سالم رو می‌ذاره کف دستت؟
با شک نگاهش می‌کنم که ادامه می‌دهد:
- البته یه نادون هست که اون هم من هستم؛ البته اگه قلب خودم یا ننه بابام بود که نمی‌دادم بهت!
حرف‌هایش بوی خوبی نمی‌دهد! تمام منظورش این است که من قلب مردم رو به زور از سی*ن*ه‌‌شان در می‌آورم و به تو می‌دهم و قطعاً قلب یک آدم سالم و بالغ، سالم است!
آرش: پول رو هم کامل ازت می‌گیرم، نه یه گرون بیشتر نه یه گرون کمتر!
حالت تهوع عجیبی گرفته‌ام! با تمام وجود از آن خانه منحوس، بیرون می‌آیم و هم‌زمان اوقی می‌زنم.
بنفشه: یاس؟ خوبی؟
هم‌زمان با تمام شدن حرفش، تمام محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم! لعنت به تمام این دنیای نفرین شده! لعنت به سرنوشت نحس من!
نرگس مرا به خانه می‌رساند. با ورودم به خانه، تمام خاطرات خوب و بد به سرعت به سمتم هجوم می‌آورند! یاد آن لحظه که مادر مرا در آغوش گرفته و دور خود می‌چرخاند و خنده‌های زیبا سر می‌دهد، لبخندی گوشه لبم می‌کارد!
آن زمان مادر شادترین زن دنیا بود! من نیز خوشبخت‌ترین دختر جهان! از گوشه ذهنم، پدری بیرون می‌زند که پشت اُپن آشپزخانه خود را پنهان کرده است و با ورود مادر به آشپرخانه، ناگهانی بیرون می‌آید و شاخه گل یاسش را مقابل مادر می‌گیرد و منی که از پشت مبل پذیرایی با خنده‌هایی آغشته به شیطنت و شاید هم ناز، آن‌ها را می‌نگرم و برای آینده خود با مردی رویایی، رویا می‌بافم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
قطره اشکی از گوشه چشمم می‌چکد! الان از آن لحظات چه مانده؟ با زانوانم بر زمین می‌افتم. دیگر بریده‌ام از همه چی! من دیگر پدری ندارم که به او تکیه کنم و با حضور او، از تمام دنیا خیالم آسوده شود! من حتی آن مرد رویایی را نیز ندارم تا حداقل به او تکیه کنم! مادر هم که... اگر او را از دست دهم، دیگر هیچ چیز برایم باقی نمی‌ماند! دستم بر صورت اشک‌آلودم می‌نشیند! این روزها خیلی گریه می‌کنم نه؟ بلند می‌شوم؛ با درد، اندوه و خروارها خستگی که التیام می‌طلبد و کیست آن پزشک حاذق که درمان بخشد؟
قطره‌های آب بر صورتم می‌ریزند و نگاه من خیره کاشی‌های سفید حمام است! اگر پول پیدا نشود... حتی نمی‌خواهم فکرش را هم بکنم!
بعد از پوشیدن لباس‌هایم، به سراغ گوشی‌ام می‌روم تا از رزا بپرسم چیزی لازم دارد تا برایش ببرم یا نه که با دیدن بیست تماس بی‌پاسخ، تمام وجودم فرو می‌ریزد! مامان! نه، این امکان نداره!
با دستانی لرزان با رزا تماس می‌گیرم که صدای بشاشش تمام فکر و خیال‌هایم را می‌شوید و می‌برد!
رزا: یاس مژدگونی بده، زود!
- چی شده؟
جیغ خفه‌ای می‌کشد.
- دکتر ملکان گفت یه قلب برای مامان پیدا شده!
تمام وجودم ثانیه‌ای شوکه می‌شود و بعد با جیغی که می‌کشم، احتمالاً رزا پشت خط را خشک می‌‌کند.
- راست میگی؟ وای!
بدون هیچ حرف دیگری، تماس را قطع می‌کنم و از خانه بیرون می‌روم. وقتی بعد از پنج دقیقه تاکسی پیدا نمی‌شود، با تمام وجود به سمت بیمارستان می‌دوم! آن‌قدر شاد هستم که انرژی ناتمامی وجودم را فرا گرفته است! خوش‌حالم که دیگر مجبور نشدم از آن مرد برای مادرم قلب غیرقانونی بگیرم و خودم را از عذاب وجدانی که یک عمرم را در بر می‌گرفت، برهانم! داخل بیمارستان که می‌شوم، مستقیم به سمت اتاق دکتر ملکان می‌روم.
ملکان: قلب یه زن پنجاه ساله‌اس که تو یه تصادف جان خودشون رو از دست دادن و بالاخره پسرشون راضی شدن که قلب مادرشون رو به مادر شما بدن؛ اما... .
نگران نگاهش می‌کنم. اما و اگر دیگر برای چه؟
ملکان: پول زیادی بابتش می‌خوان! تقریباً دو برابر!
متعجب نگاهش می‌کنم.
- مگه می‌شه؟
سرش را با تأسف تکان می‌دهد.
- متأسفانه خیرین بیمارستان هم همون پول معمولی رو پرداخت می‌کنن و بعداً از شما به صورت اقساط پس می‌گیرن و نصف دیگه پولی که اون مرد می‌خواد رو خودتون باید پیدا کنین!
فکر می‌کردم این کابوس تمام شده است؛ اما انگار لعنتی نمی‌خواهد دست از سرمان بردارد! وقتی لبخندی می‌زنیم، هزار برابرش بدبختی از آسمان و زمین بر سرمان نازل می‌شود! واقعاً چرا؟
با صورتی که سعی می‌کردم شاد باشد، وارد اتاق مادر می‌شوم. با دیدن حالت کاملاً عادی‌ آن‌ها، متوجه می‌شوم رزا خانم قضیه پیدا شدن قلب که صبح بر سر آن بحث می‌کردیم را با همین قلب که پیدا شده منطبق کرده و برای مادر جلوه داده است تا متوجه نشود دخترش چه کار خبطی به خاطرش انجام می‌داد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
بعد از خوردن یک چایی به اصرار مادر، بیرون می‌روم. به سمت دکتر ملکان می‌روم و از او می‌خواهم آن مرد را نشانم دهد تا با او صحبت کرده و او را راضی کنم که به همان هزینه معمولی قانع شود؛ اما از قضا آن مرد خود را محض احتیاط پنهان کرده است که مجبور به پذیرش این درخواست نشود! دیگر تمام امیدم پر می‌کشد. پول از کجا بیاورم، آن هم دو برابر؟ اصلاً چرا همچین اجازه‌ای به او دادند؟ قطعاً به قول معروف پارتی‌اش کلفت است!
دکتر ملکان یاد‌آور می‌شود که بیش از یک روز وقت نمانده است! واقعاً او آدم وقت نشناسی است! با تمام وجود بر صندلی راهرو بیمارستان سقوط می‌کنم! نمی‌دانم چرا اشک‌هایم کمر بسته‌اند که مرا رسوای عالم و آدم کنند! من معمولاً صدای گریه‌هایم خیلی آرام است؛ اما حال چه شده که صدای گریه و ناله‌ام همه نگاه‌ها را به سمتم کشانده است؟
می‌‌گریم برای مادری که گویی بیش از یک روز وقت ندارد! برای خودم! برای رزای تنهایم!
دیگر نگران نگاه‌های ترحم‌آمیز اطرافیانم نیستم! دیگر هیچ چیز غیر از مادر و رزا برایم اهمیتی ندارد!
شخصی کنارم می‌نشیند؛ اما من حتی توانش را ندارم که برگردم و او را ببینم.
- می‌دونم خیلی ناراحتی، من هم ناراحتم!
صدای غمناکش باعث می‌شود به سمت او بچرخم و صدای گریه‌ام پایین‌تر بیاید. مردی که صورت گندمی‌اش از زیر ته‌ریش‌اش هویدا است! چشمانی که غم و درد از آن می‌ریزد و ابروهایی که در هم گره خورده‌اند!
- من هم مثل تو غمگینم دختر‌ خانم! من مادرم رو از دست دادم و تو... در آستانه از دست دادنش هستی! می‌دونم که کارم اشتباهه که پول اضافی ازت می‌خوام؛ ولی مطمئن باش نیازش دارم! همون قدر که تو دنبال پول هستی، من هم هستم!
بغضم را می‌خورم.
- تو که می‌دونی چه دردی داره... تو که دردش رو کشیدی! تو چرا؟ می‌خوای من هم مثل تو از دستش بدم؟
صدای لرزانم بیشتر از این در نمی‌آید. تنها با نگاهی که درد چشمانش را تا عمق وجودت سرازیر می‌کند، نگاهم می‌کند و هیچ نمی‌گوید!
مدتی بعد لب تر می‌کند.
- من یکی رو از دست دادم، نمی‌خوام اون یکی رو از دست بدم خانم!
بلند می‌شود که سریع آستین پیراهن سیاهش را می‌گیرم. شاید برای اولین‌بار در عمرم التماس آدمی را می‌کنم!
- توروخدا! آقا... من رو بی‌کَس‌تر از این نکنین!
بغضم می‌شکند و او حتی دیگر نگاهم هم نمی‌کند. پسراهنش را از دستانم می‌کشد و می‌رود؛ هم‌چو کسانی که هیچ‌ چیز و هیچ کَس برایشان مهم نیست!
نگاه‌های ترحم‌آمیز آدم‌ها، حالم را بیشتر به هم می‌زنند! می‌خواهم بلند شوم و از شرشان راحت شوم که یک آن چیزی به ذهنم می‌رسد! آن کارت که احمدی آن روز داد! به سمت بیرون می‌دوم که با یادآوری چیزی، ناامید می‌ایستم. من آن کارت را برنداشتم؛ اما... وقتی رزا آمد برداشتمش؟
همان‌طور که با دویدن خود را از خانه به بیمارستان رسانده بودم، این‌بار هم خود را از بیمارستان به خانه می‌رسانم؛ اما موقع رفتن با لبخندی بزرگ بر صورت و موقع بازگشت با اشک‌هایی سیل‌بار و لبی که نجوا کنان خدا را التماس می‌کند که کاش... کاش آن کارت را برداشته باشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
با رسیدن به خانه، به سرعت سراغ کیفم می‌روم. تمامش را روی تخت خالی می‌کنم که با دیدن آن همه وسیله، حالم از بی‌نظمی و شلختگی خودم به‌هم می‌خورد!
نفس‌نفس زدنم مهم نیست، تنها چیزی که اهمیت دارد این است که آن کارت لعنتی را پیدا کنم!
تمام وسایل به هم می‌زنم که با دیدن کارت طلایی رنگ، امید برای بار دگر در قلبم جوانه می‌زند. کارت را بر می‌دارم و نگاهش می‌کنم. "مجید امینی" نمی‌دانم کیست و فقط به دنبال روزنه‌ای از امید هستم تا خود و مادر را از کابوس وحشتناکی که داریم، رها کنم و این روزنه مربوط به اوِ نشناس می‌شود!
شماره‌اش را می‌گیرم. از هیجان است یا چه، دستانم یخ زده‌اند!
- بله؟
با شنیدن صدایش گویی هل می‌شوم!
- من... من... .
نفس عمیقی می‌کشم! خدایا کمکم کن!
- من گودرزی هستم! یاس گودرزی!
مجید: خب که چی؟
سعی می‌کنم با جیغ زدن، تمام درد‌هایم که بر دلم تلنبار شده‌اند را سرش خالی نکنم!
- آقای احمدی کارت شما رو دادن که به خاطر مشکل مالی، باهاتون تماس بگیرم... آقا!
آقای آخر را محکم می‌گویم که بیشتر از این اعصابم را خط‌خطی نکند!
مجید: خب... .
چند ثانیه صدایی نمی‌آید و بعد آن مرد، می‌گوید:
مجید: معذرت می‌خوام خانم! بله ایشون چند روز پیش سپردن که تماس گرفتین کمک‌تون کنم؛ اما متأسفانه چون دیر تماس گرفتین، شما رو نشناختم!
لحن مؤدب الانش با آن لحن قبلی، تفاوت زیادی دارد! ادامه می‌دهد:
مجید: مشکل‌تون چیه؟
چیزی نمی‌گویم.
مجید: می‌شه حضوری ببینم‌تون؟ این‌جوری بهتر می‌تونم کمک‌تون کنم!
هرچند نمی‌خواهم قبول کنم؛ اما تنها ریسمانی است که برای رهایی از قعر این چاه خوفناک وجود دارد و من چاره‌ای جز چنگ زدن به آن، ندارم!
بعد از حدود نیم ساعت خود را به محلی که گفت، می‌رسانم؛ البته به نرگس نیز گفتم که بیاید تا تنها نباشم!
نگاهم به آپارتمانی می‌افتد که در اواسط‌ش، نام شاپرک با فونتی زیبا به رنگ طلایی نگاشته شده است.
نرگس را می‌بینم که در پله ورودی آپارتمان نشسته است. با دیدنم به سمتم می‌آید.
- یک ساعته کجایی تو؟
دستش را می‌گیرم و به سمت آپارتمان می‌کشم تا کمتر غر بزند! همان‌طور که آن مرد گفته است، زنگ شماره پنج را می‌فشارم.
نرگس: یاس به‌خدا من می‌ترسم! دیوونه اصلاً معلوم نیست یارو کیه!
به سمتش بر‌ می‌گردم.
- مجبورم نرگس... مجبور!
صدایی مردانه‌ای بحث‌مان را خاتمه می‌دهد.
- کیه؟
صدایم را صاف می‌کنم.
- گودرزی هستم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
در با صدای تیکی باز می‌شود و وارد حیاط آپارتمان که بسیار سرسبز و دل‌نواز هست، می‌شویم. به سرعت به سمت آسانسور می‌رویم و شماره پنج را می‌فشاریم. ابداً نمی‌توانم اطراف را کنکاش کنم! وضعیتم واقعاً مسخره است!
با صدای گوشی، آن را از جیبم بیرون می‌آورم. با دیدن شماره رزا، دلم می‌ریزد.
رزا: یا... یاس مامان... .
صدایش می‌لرزد.
- چی‌شده رزا؟
صدای گریه‌اش بلند می‌شود.
- مامان... حالش بد شده! دکتر ملکان مامان رو... عمل نمی‌کنه می‌گه... .
صدایش گویی تاب حرف زدن ندارد. آسانسور می‌ایستد و گویی قلب من هم با آن، می‌ایستد!
رزا: یاس توروخدا... یه کاری کن! یاس مامان داره می‌میره!
با صدای جیغ‌های دل‌خراشش سرم گیج می‌رود، می‌خواهم بیوفتم که نرگس بازویم را می‌گیرد.
نرگس: یاس؟ خوبی؟ چی‌شده؟
به زور برای رزا لب می‌زنم.
- گوشی رو بده به ملکان!
چند ثانیه بعد صدای ملکان بلند می‌شود:
- خانم گودرزی هیچ کاری از دست من بر‌ نمیاد! مادرتون هم حال‌شون اصلاً خوب نیست!
جان می‌کَنَم تا چند کلمه بر زبان بیاورم.
- تورو جون بچت دکتر... بگو به اون مرد... بگو بهش پول رو می‌ریزم... بگو نامرد نباشه و حداقل این‌کار رو بکنه..‌. بگو پولش رو می‌دم به قرآن... به امام حسین قسم می‌دم!
صدای زجه‌ام خفه‌ام بلند می‌شود و نرگس گوشی را از دستم می‌گیرد. نمی‌دانم چه می‌شنود که گوشی را قطع می‌کند. حالم اصلاً خوب نیست! تمام آن چراغ‌های پر نور سفید طلایی سقف سفید دور سرم می‌چرخند و چند ثانیه بعد... تمام دنیایم به طور مطلق سیاه می‌شود!
با حس کردن سردی روی صورتم، چشمانم را باز می‌کنم. در ابتدا همه چی تار است که با چندبار پلک زدن، اطرافم واضح‌تر می‌شود. نرگس را می‌بینم که نگران بالای سرم ایستاده است و... مرد جوانی که نمی‌شناسمش!
نرگس به زور لیوانی حاوی آب قند را در حلقم می‌ریزد و من کم‌کم یادم می‌آید که چه بلایی بر سر روزگار آشفته‌ام آمده است! با وحشت بلند می‌شوم و به سمت در می‌دوم. مامانم! مامان عزیزم! خدایا!
نرگس: کجا یاس؟
به دنبالم می‌آید و بازویم را می‌گیرد.
- کجا میری؟
با چشمانی پر از التماس به او می‌نگرم.
- ما... مامانم نرگس! بذار برم! خو... .
نمی‌گذارد بیشتر از این حرف بزنم.
- اون مرد گفت که می‌ذاره مامانت رو عمل کنن!
پلکی می‌زنم تا هضم کنم نرگس چه می‌گوید!
- چی؟
نرگس پوفی می‌کشد.
- گفت میزاره ولی تا فردا باید پول رو بریزی حسابش!
با آسودگی، خدا را شکر می‌کنم که نگاهم می‌چرخد روی آن مرد ناشناس می‌نشیند. احتمالاً همان مجید امینی است!
با دیدن نگاه من بر خودش، جلوتر می‌آید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
- خانم گودرزی، واقعاً نمی‌دونم چی بگم برای این اتفاق وحشتناک؛ اما هر کمکی از دستم بر بیاد ازتون دریغ نمی‌کنم!
می‌خواهم چیزی بگویم که دستش را به علامت سکوت، بالا می‌برد.
- دوست‌تون کاملاً قضیه رو توضیح دادن و من متوجه شدم!
سرم را پایین می‌اندازم. شرم می‌کنم از این‌که دستم را مقابل دیگران دراز می‌کنم!
مجید: راستش مهدی گفت که تو اون شرکت حقوق آن‌چنانی نمی‌گیرین و حتی یه وام کوچیک هم بهتون نمیدن؛ از قضا من‌ هم برای مادرم مدتی می‌شه که دنبال پرستار هستم و مهدی شما رو معرفی کرد!
با تعجب نگاهش می‌کنم! منظورش از مهدی که همان آقای احمدی است؛ اما مگر من پرستارم؟ من حتی کمک‌های اولیه را هم بلد نیستم!
- من... من پرستار نیستم! هیچ چیز در مورد پرستاری بلد نیستم! ایشون اشتباه معرفی کردن، من همچین توانایی ندارم!
لبخندی می‌زند.
- متشکرم بابت صداقت‌تون! هر کَس جای شما بود قطعاً تو این شرایطی که داشت، بلد هم نبود، می‌گفت بلدم!
چیزی نمی‌گویم که یک قدم دیگر جلوتر می‌آید.
- نیاز به توانایی خاصی نیست! شما باید هر روز برای مادرم غذا بپزید، تو نظافتش کمکش کنید، براش کتاب بخونید و نزارید احساس تنهایی بکنه؛ همین!
نگاهش را به چشمانم می‌دوزد.
- انگار هم فقط تا فردا وقت دارین پول رو پرداخت کنید!
شرمم دوباره باعث می‌شود سرم را پایین بیاندازم!
مجید: اشکالی نداره خانم گودرزی! من همه پول رو پرداخت می‌کنم و بعد از حقوق‌تون کم می‌کنم!
سرم را به تندی بلند می‌کنم و با تعجب لب می‌زنم:
- اما خیلی زیاده... یعنی... .
لبخندی می‌زند.
- گفتم که... از حقوق‌تون کم می‌کنم!
نرگس که تا آن لحظه ساکت بود، می‌گوید:
- ما خیلی از شما متشکریم! به‌هرحال لطف بزرگی در حق‌مون می‌کنید... .
چشم غره‌ای به من می‌رود و ادامه می‌دهد:
- مگه نه عزیزم؟
به خودم می‌آیم و هول‌هولکی می‌گویم:
- البته که ممنونیم، واقعاً مرسی! تمام تلاشم رو می‌کنم که براتون جبران کنم... آقای امینی!
لبخندی می‌زند.
- بفرمایین بشینین تا قرارداد رو بیارم!
به سمت مبل راحتی شیری رنگ می‌رویم و او نیز به سمت راست خانه می‌رود و دیگر دیده نمی‌شود. با رفتنش نرگس نیشگونی از بازویم می‌گیرد.
- دخترک چموش! طرف دستی‌دستی میگه بیا این پول بعد خانم بر می‌گرده ناز و ادا میاد!
دستش را بالا می‌برد و بعد در حالی‌که سعی می‌کند صدای مرا تقلید کند، می‌گوید:
- من همچین توانایی ندارم!
لبم را می‌گزم و با نگاه به سمتی که امینی رفته است، می‌گویم:
- هیس! می‌شنوه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
چشم غره‌ای می‌رود. خوش‌حالم که بالاخره داریم نجات پیدا می‌کنیم! لبخندی از سر شوق می‌زنم که با آمدن امینی، خودم را جمع و جور می‌کنم.
کاغذی به سمتم می‌گیرد.
- این قرداد رو امضا کنید لطفاً!
بعد از خواندن قرارداد، آن را امضا می‌کنم. برای شش ماه قرارداد نوشته است!
مجید: شماره کارت ارسال کنید تا پول رو بریزم!
تشکری می‌کنم و بعد از قبول نکردن اصرار‌های او برای صرف یک چای، بیرون می‌رویم.
آن پولی که می‌ریزد، از حقوق شش ماه خیلی بیشتر است؛ اما نمی‌خواهم شادی‌ام را به خاطر این موضوع از بین ببرم! ای کاش... .
به بیمارستان که می‌رسیم، رزا و آن مرد را می‌بینم که پشت در اتاق عمل ایستاده‌اند. به سمت رزا می‌روم و او با دیدن من، به سرعت در آغوشم جا می‌گیرد. با لحنی که غم و شادی با هم یک‌جا جمع شده‌اند، می‌گوید:
رزا: آبجی!
- هیس رزا! خوش‌حال باش!
از آغوشم بیرون می‌آید و نگاه من به آن مرد تماماً سیاه پوش می‌افتد! به سمتش می‌روم.
- من... من خیلی ممنونم ازتون آقا! مرسی که این لطف رو در حق ما کردین... لطفاً شماره کارت‌تون رو بدید تا پول رو واریز کنم... البته نصفش رو خیرین بیمارستان میدن!
دست در پیراهن سیاهش می‌کند و تکه کاغذی بیرون می‌آورد و به سمت من می‌گیرد و پس از آن... می‌رود. نگاهم به دنبالش کشیده می‌شود! درد چشمانش عجیب وجودم را غمگین می‌کند!
بعد از چند ساعت دکتر ملکان بیرون می‌آید و من و نرگس و رزا، به سمتش می‌رویم و او با طمأنینه لب می‌زند:
- عمل‌شون موفقیت‌آمیز بود! حالا باید صبر کنید تا به هوش بیان!
لبخندی می‌زنم و بی هیچ کار دیگری، به سرعت به سمت نمازخانه بیمارستان می‌روم. من یک نماز شکر به خدای مهربانم بدهکارم! مگر نه؟ او مادرم را دوباره به من بخشید و چه حسی شیرین‌تر از این و چه کسی مهربان‌تر از اویِ ارحم‌الراحمین؟
در حال نماز تهی از هر جا و مکانی هستم! گویی اصلاً من همان انسان کم ارزش نیستم و بیشتر به فرشته‌ها می‌مانم! سبکی و حال خوب این لحظه‌ها که قابل وصف نیست! حالم خوب است و آرزو می‌کنم کاش... همه حال‌شان لااقل برای دقایقی، خوب باشد!
بعد از تمام شدن نماز، پیش رزا و نرگس باز می‌گردم. گویی نرگس باز دهن لقی کرده است که رزا با دیدنم، طلب شیرینی کار تازه‌ام را می‌کند. راستی... یادم باشد که استعفا نامه‌ام را برای رضایی ببرم و از شر او و هوس‌های کثیفش راحت شوم؛ هر چند کاش هیچ‌گاه در شرکت او استخدام نمی‌شدم تا بعدها، در تله‌‌های مخوف سرنوشتم اسیر نشوم؛ اما مگر از سرنوشت نیز می‌توان گریخت؟
وقتی پرستارها مادر را به اتاق خود منتقل کردند، با شوقی پایان ناپذیر به سمت مادر پرواز کردم. چشمان بازش را که دیدم، گویی هزاران رنگ زیبا بر تمام دنیایم پاشیده شد! همچو کودکی خردسال در آغوشش خزیدم!
- یاسِ مامان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
لبخندی می‌زنم. تا جایی که به خاطر دارم، مادر هر وقت که مدت طولانی مرا نمی‌دید، این‌گونه صدایم می‌کرد!
- جان دل یاس!
رزا کنارم می‌زند و با گریه مادر را بغل می‌کند! این‌بار گریه‌اش رنگ و بوی دیگری دارد و احیاناً این همان قره‌العینی که خدا می‌گوید، نیست؟
بعد از کلی خوش و بش کردن با مادر که انگار حالش به خاطر عمل زیاد هم خوش نیست، عزم رفتن به بیرون می‌کنم که مادر بازویم رو می‌گیرد و با صدایی کم جان می‌گوید:
- کجا میری یاس؟
رگه‌های نگرانی در صدایش، متعجبم می‌کنند!
- راستش... .
نرگس پیش‌قدم می‌شود و می‌‌گوید:
- راستش خاله ملکه دخترتون یه کار دیگه پیدا کردن و از اون شرکت می‌خوان استعفا بدن. ناگفته نمونه که این کار جدید خیلی حقوق و مزایاش بیشتر و بهتره!
ادامه حرفش را می‌گیرم:
- می‌خوام برم استعفا نامه‌ام رو بدم و اگه وسیله‌ای داشتم، جمع کنم.
مادر کلافه نگاهم می‌کند. نمی‌دانم چه شده و برای چه نگران است!
- دلم یه‌جوریه!
لبخندی پر محبت به روی ماهش می‌زنم.
- مامان خوشگلم! آخه چرا دلت یه جوریه؟ می‌خوای نرم؟
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.
- نه، برو!
استعفا نامه‌ام را که به دستش می‌دهم، با تعجب نگاهم می‌کند و بعد پوزخند می‌زند و می‌گوید:
- نکنه شوهر پیدا کردی؟
چیزی نمی‌گویم! از جایش بلند می‌شود و در مقابلم می‌ایستد. قد متوسطی دارد. بیشتر حجم موهایش، سفید است و این نشان از سن بالایش می‌دهد؛ اما با این حال او همچنان یک آدم هیز و بالهوس است!
رضایی: متأسفم که بهترین فرصت‌های زندگیت رو از دست دادی و داری میری!
پوزخند صداداری که می‌زنم، دست خودم نیست!
- البته! فرصت‌های بسیار طلایی بودن جناب؛ اما من ترجیح می‌دم یکی دیگه از این فرصت‌ها استفاده کنه!
عقب می‌روم و از اتاقی که همیشه از آن نفرت داشتم، برای همیشه دور می‌شوم!
احمدی را که می‌بینم، به سمتش می‌روم. هر چند از او چندان خوشم نمی‌آید؛ اما او به نحوی باعث و بانی نجات مادرم است!
با دیدنم لبخندی نه‌ چندان دوستانه می‌زند و می‌گوید:
- بالاخره لطف منو قبول کردی؟
بدون مکث دوباره ادامه می‌دهد:
- خب خوش‌حالم مشکلت حل شد!
نگاه بی‌تفاوتی به او می‌اندازم.
- من هم ممنونم بابت لطف‌تون!
می‌خواهم برگردم و به سمت اتاقم بروم که می‌گوید:
- مواظب خودت باش!
متعجب به سمتش بر می‌گردم. لحنش کاملاً جدی است!
- چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
نگاهی به اطراف می‌اندازد و می‌گوید:
- ممکنه پرستاری از یه خانم مسن، خیلی سخت باشه!
بدون حرف دیگری می‌رود و من مات و مبهوت را با ذهنی آشفته رها می‌کند. لحن کلامش کاملاً به کنایه‌ای آشکار آغشته بود! با حرف‌هایش منی که همیشه مثبت اندیش هستم، دل‌شوره گرفته‌ام!
به سمت اتاقم یا بهتر است بگویم، اتاق سابقم می‌روم و لوازمم را جمع کرده و برای همیشه از آن شرکت می‌روم.
تمام سعی‌ام را می‌کنم که به حرف‌های آن مرد توجهی نکنم و این‌گونه می‌پندارم که حرف‌هایش مشتی چرت و پرت برای گیج کردن من است؛ اما افسوس... .
شماره کارت آن مرد سیاه‌پوش که حال متوجه شدم اسمش ایلیا قیاسی است، به امینی ندادم و در عوض شماره کارت خود را برای او ارسال کردم. نمی‌دانم چه دلیلی داشتم؛ اما این در ذهنم عاقلانه‌تر بود!
بعد هم خودم برای او کارت‌به‌کارت کردم و حالا انگار از بدهکاری او رها شدم و در عوض، بدهکار مرد دیگری شدم!
فردا بلافاصله بعد از بیدار شدن به خانه رفتم و بعد از یک دوش و تعویض لباس‌هایم، اولین روز کاری جدیدم را شروع کردم!
وقتی خود را به خانه‌ای که امینی آدرسش را داده بود رساندم، با خانه‌ای بسیار بزرگ‌تر از آن آپارتمان دیروزی مواجه شدم! خانه‌ای شیک و در عین حال ساده... بزرگ و پرشکوه!
حیاطش که قسمتی از آن با سبزه‌های کم ارتفاع و قسمت دیگر با سنگ‌ریزه‌هایی که رنگ‌هایی از سفید که رنگ صورتی نیز به ندرت در آن‌ها دیده می‌شود، پوشانده شده است! در همان قسمت سرسبز، چند تاب سفید رنگ با زنجیره‌های درشت نیز وجود دارد! سنگ‌ریزه‌ها نیز به شکل منحنی از همان ابتدای حیاط تا در ورودی، گویی مهمانان را به این خانه شیک که تم خارجی‌اش به طور کامل سفید است، راهنمایی می‌کند.
با ورودم به داخل خانه، خدمتکار زنی که پیش‌بندی به تنش بسته‌ است، مثلاً به استقبالم می‌آید. روی یکی از مبل‌های راحتی گوشه سالن بزرگ‌شان می‌نشینم.
با دیدن همه خدمتکارها که لباس یکسانی به تن دارند، لحظه‌ای فکر می‌کنم که نکند مرا نیز مجبور کنند این پیش‌بند و لباس‌ها را تن کنم؟ همیشه متنفر بودم از این لباس‌ها و به اصطلاح خدمتکار بودن! احساس می‌کردم و همچنان نیر همین احساس را می‌کنم، هیچ عدالتی روی این کره‌خاکی وجود ندارد! چرا باید کسانی این چنین با سختی و دشواری و صد البته جریحه‌دار شدن غرور و شخصیت‌شان، در مقابل کسانی که آن‌ها نیز همانند خودشان هستند، سر فرود آورند و تعظیم کنند و البته کلفتی‌شان را بکنند؟
مگر آن‌ها چه کم دارند؟ همه ما تنها از اندکی خاک خلق شدیم! پس چه چیزی موقعیت‌مان در جامعه را متفاوت می‌کند؟ پول؟ در این صورت چرا خداوند به همه انسان‌ها به یک اندازه رحمت نبخشیده است؟ آن موقع می‌پنداشتم تمام رحمت خدا شامل مال و ثروت می‌شود؛ غافل از اینکه به غیر از ثروت، خدا چیز‌های دیگری به انسان‌ها داده است که پول در قبال‌شان هیچ نیست! در واقع پول یک پوسته خارجی است که ما او را همه چیز می‌پنداریم و البته از درون آن پوسته آگاهی نداریم؛ البته تنها برای مدتی کوتاه یا شاید هم بلند!
با صدای پایی، از افکارم خارج می‌شوم! زنی را می‌بینم که روی ویلچر نشسته است و خدمتکاری ویلچرش را هدایت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اینویکتوس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
39
126
مدال‌ها
2
از صورتش جدیت می‌بارد! ویلچرش در مقابل من ایستد. من نیز به احترامش می‌ایستم.
- خوش اومدی!
دستش را به طرف مبل‌های سورمه‌ای-خاکستری می‌گیرد تا بنشینم.
هم‌زمان با نشستنم بدون هیچ صحبت اضافی، می‌گوید:
- اول از همه باید بدونی من کاملاً آدم سخت‌گیری هستم و به هیچ عنوان با کسی شوخی ندارم! از همه مهم‌تر من آدم منظمی هستم و به تمیزی و نظافت اهمیت زیادی می‌دم و اطرافیانم هم باید این‌جوری باشن؛ پس حواست رو جمع کن! هر روز باید رأس ساعت به تمامی کارهایی که تو لیست برنامه روزانه هست، به طور دقیق توجه و همه رو موبه‌مو اجرا کنی! علاوه بر این‌ها، من به ادبیات و هر چیزی که به ادبیات ربطی داشته باشه، علاقه خاصی دارم و هر روز بخش زیادی از وقتم صرف مطالعه می‌شه! دوست ندارم با این موضوع مشکلی داشته باشی!
در جواب به لحن و نگاه کنکاش‌گرش، مطمئن لب می‌زنم:
- مشکلی ندارم!
مکثی می‌کند و با لحن بی‌تفاوتی ادامه می‌دهد:
- نمی‌دونم چرا پسرم پرستارم رو عوض کرده؛ به هر حال به هیچ‌عنوان... .
مکثی می‌کند و دست اشاره‌اش را به سمت می‌گیرد و تکان می‌دهد.
- تکرار می‌کنم... به هیچ‌عنوان هیچ‌کَس حق دخالت در مسائل شخصی و خصوصی زندگی من و خانواده‌ام رو نداره... اگه چنین چیزی ببینم، بدون معطلی اخراجی! حالا هم بعد تعویض لباس‌هات بیا بالا!
از جدیت کلام و نگاه برنده‌اش، بسیار تعجب می‌کنم؛ اما برای حفظ ظاهر سعی می‌کنم خودم را خنثی نشان دهم!
به طرف یکی از خدمتکارها می‌روم و از او می‌خواهم لباسی نیز به من بدهد. خدمتکار نیز بدون حتی نگاه کردن به من، به سمتی می‌رود. آن زن کاملاً درست می‌گوید! برخلاف تصور من در مورد خدمتکارها که می‌توانند به شدت کنجکاو باشند و به قولی نخود هر آشی شوند، خدمتکارهای این خانه این‌گونه نیستند!
بعد از پوشیدن لباس، نگاهی به خود در آینه قدی می‌کنم! آه از نهادم بلند می‌شود! همین را در زندگی‌ام کم داشتم که لباس خدمتکاری بپوشم!
لباسی به رنگ‌های سفید و سورمه‌ای. از شانه تا روی سی*ن*ه مدل عروسکی دارد و به رنگ سفید است. چند دکمه سورمه‌ای نیز دارد. دور کمرش پارچه‌ای سورمه‌ای به شکل کمربند پیچیده شده و پایین‌تر از این قسمت، لباس گشادتر شده و به شکل دامن تا موچ پا باز می‌شود.
با صورتی جمع شده، سعی می‌کنم دیگر نگاهم را به لباسی که به تن دارم نکنم!
با راهنمایی یکی از خدمتکارها، به اتاق آن خانم می‌روم. روی تخت دونفره بزرگی نشسته و کتابی در دستانش است. با دیدن من کتاب را به همان حالت باز روی تخت می‌گذارد.
- از روی میز برنامه روزانه رو بردار!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین