جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [شنلِ سیاه؛ عطش مبارزه] اثر «Nafiseh نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط shahab با نام [شنلِ سیاه؛ عطش مبارزه] اثر «Nafiseh نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 311 بازدید, 5 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [شنلِ سیاه؛ عطش مبارزه] اثر «Nafiseh نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
عنوان: شنلِ سیاه؛ عطش مبارزه*
اثر: Nafiseh_H*
ژانر: ترسناک؛ علمی_تخیلی؛ تریلر.
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: شنلِ قرمزش را در چاه انداخت؛
بازی‌ای که ملکه شروع کرده بود زیبا نبود!
کودکانِ بی‌نوایی که قربانی‌اش بودند اشک‌های‌شان بند نمی‌آمد... .
در سور دمیده می‌شود و صدای زجه‌ی مادران میان گریه‌های طفلان گم می‌شود؛
شنل سیاه به او می‌آید، حتی اگر شنل قرمزی باشد!

*شنل قرمزی*


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مقدمه:
شنل قرمزیِ بی‌چاره‌ی امروز!
گرگ‌های کمین کرده که هیچ... .
مادر بزرگ آن‌قدر گرسنه است که دندان برایت تیز کرده؛
سبد گل را به زمین بگذار و دندان‌هایت را تیزتر کن!

زمانه، زمانه‌ی دریدن است...!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
- شنل قرمزیِ بی‌چاره... آره تو ترسویی!
انگار لب‌های لرزانش به هم‌چسبیده بودند. ویلیام با هر قدمی که جلو می‌آمد او را وا دار می‌کرد به عقب برورد. با هر زحمتی بود لب گشود، صدای لرزانش دل هر سنگی را آب می‌کرد اما دل ویلیام حتی از سنگ هم نبود!
- ویلی... ب... برو کنار... ‌.
لب‌های پسرک مو طلایی کش آمد، لبخند؟ نه! پوزخندی که بر لب‌های نازکش نشست ترس و وحشت را به بندبند وجودِ پارلای بی‌چاره منتقل کرد‌‌. برق تیزی‌ای که در دست ویلیام دید پاهایش را سست کرد‌. خیره به چشم‌های زمردی‌اش با وحشت، ترس و هر احساس بدی بود لب زد:
- ت... تو... از ملکه... دستور... .
پسرک چاقو را بند کرد؛ نور ماه باعث شد چاقوی کوچک نگین دار برقی بزند. ماه کامل شده بود‌.
ویلیام: خسته‌م کردی!
پارلای بی‌چاره به درخت کاج پیری چسبیده بود و حصار دست‌های ویلیام مانع از فرارش می‌شد. جیغ کشید:
- نه! ویلی تو رو خدا... آخه چرا، ویلی!
چاقو را روی گردن سفید دخترک که اکنون مهتاب سفیدترش هم کرده بود گذاشت. سرش را نزدیک شنلِ قرمز دخترک کرده و کنار گوشش زمزمه‌رد:
- صدات در بیاد برای خودت سخت‌تره!
***
مردمِ آشفته حال، دور جسدِ غرق خون جمع شده بودند. پیرزن بی‌چاره بالای سر فرزند چاقو خورده‌ی خود اشک می‌ریخت. جسم سوراخ‌سوراخ شده‌ای که تا دیشب نفس می‌کشید و صدای خنده و شوخی‌هایش شادمانی را با کلبه‌ی کوچک می‌بخشید. صدای نفرین و زجه‌های پیرزن به گوش هر جانوری می‌رسید:
- خدایا... این چه بلا و مصیبتی بود... ببینین چی به سر طفل معصومم اومده... خدا!
چارلی، برادر ویلی که چشمهایش از فرط گریه سرخ‌سرخ شده بود با خشم از جا برخواست و چاقوی سرخِ نگین دار را بالا برده و فریاد زد:
- این چاقو متعلق به افراد ملکه‌ هست، تاکی باید بِکشیم؟! سه سال بس نیست؟سر اون کسی که ویلی رو کشت با همین چاقو می‌برم!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
دست‌های مشت شده‌ی لرزانش را در زیر شنلی که اکنون سیاه است پنهان می‌کند و لب‌هی نازکش را روی هم فشار می‌دهد. همهمه‌ی مردم او را در فکر فرو می‌برد... .
ویلی چقدر پست بود و نفهمید! هیچ‌ک.س نفهمید این سه سال ویلی بود که کوکانِ بی‌چاره را به درک واصل می‌کرد و اکنون او بود که ویلی را به درک‌واصل کرده بود!
صدای پدرش باعث شد سرها به طرفش بچرخند، پدری که احترام خاصی در نزد مردم ده داشت. به پدرش که پوست گرگی روی دوشش انداخته بود نگاه کرد.
- ملکه بازیِ قشنگی رو شروع نکرده، هیچ کدومتون یادتون هست این چندمین قربانی توی این سه سالِ؟
و با دست به جسد ویلیِ قاتل که اکنون غرق در خون بود اشاره کرد. برای بار دهم صحنه‌ی شب گذشته جلوی چشم‌های دریایی‌اش نقش بست... .
***
- ویلی گوش کن... .
انگار نمی‌شنید، رگه‌های سرخ چشم‌هایش زیر نور ماه می‌درخشیدند. تقلا کرد و با چشم‌های اشکی به او التماس می‌کرد:
- تو رو خدا... بذار... ‌.
اما او به این التماس‌ها و اشک‌ها عادت کرده بود، حساب قلب‌هایی که سوراخ‌شان کرده بود از دستش در رفته بود. کودکان مظلومی که این گل‌های سرخ جنگل از اشک‌های‌شان سیراب شده بود... .
ویلی: شنیدم گفته بودی گرگ رو تو کشتی؟
پارلا کشته بود؟ نه! او قاتل نبود اما نتوانست بگوید، توانش را نداشت و می‌دانست به محض لب باز کردن صدای جیغش بلند می‌شود و این برایش خوب نبود!
ویلی موهای طلایی دخترک را دور دستش پیچید و زمزمه کرد:
- من کشتمش، می‌دونی چرا؟
شنل قرمزیِ داستان که پارلا بود بی‌‌صدا اشک می‌ریخت که ویلی ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- ملکه پوستش رو می‌خواست، تو دروغ گفته بودی پارلا؛ گرگ سیاه نبود... پوستش مثل برف سفید بود، یه رنگ ناب... .
انگار پارلا چیزی نمی‌شنید و تنها یک جمله در ذهنش تکرار می‌شد"فرار کن!"
نفس‌‌نفس می‌زد و قلبش هر یک ثانیه چندین بار به عقب و جلو می‌رفت. از بی‌حواسی ویلی استفاده کرد و هولش داد و باعث شد روی زمین بیفتد.
صدای نفس‌نفس‌های ویلیام گواه از عصبانیتش می‌داد. اگر فرار می‌کرد هم قطعاً سراغش می‌آمد. او یک قاتل بود، قاتل بود!
برق چاقو کمی آن‌طرف‌تر باعث جرعتش شد. لگدی به شکم ویلیام که اکنون نیمخیز شده بود بود زد و باعث شد باز روی زمین بیفتد. روی شکمش نشست و دست‌های لرزان و سفیدش را روی گلوی پسرک حلقه کرد. انگار مغزش هنگ کرده بود. ویلیام تقلا می‌کرد اما او ویلی را نمی‌دید... اجساد کودکانی که هر بار در رود پیدا می‌شدند
را دید، گریه‌های خانواده‌شان را، همه و همه یک باره جلوی چشم‌هایش آمدند. حلقه‌ی دست‌هایش دور گردن پسرک را محکم‌تر کرد. موقعیت را درک نمی‌کرد و تنها اشک می‌ریخت و بس... .
حلقه‌‌ها‌ی اشکش روی صورت ویلیام که اکنون بی‌رنگ و سفید شده بود فرود می‌آمد. پارلا دیوانه وار جیغ کشید:
- تو کشتیشون! تو یه قاتلی... پست فطرت!
سمت چاقوی نگین دار یورش برد. انگار نمی‌فهمید که ویلیام اکنون نفس نمی‌کشد، دست‌های سردش را نمی‌دید که روی زمین نم‌دار افتاده‌اند؛ فقط می‌خواست خودش را آرام کند، آیا با فرو کردن چاقو در گلو، دست‌ها و شکم ویلیام ارام می‌شد؟ با خراشیدن صورتش چطور؟
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
با دستی که روی شانه‌اش قرار گرفت ترسید و به عقب نگاه کرد، با دیدن مادر بزرگش که خیره به پدرش بود او هم هواسش را به پدرش که صحبت‌هایش را متوجه نشده ود داد:
- نباید بذاریم بیشتر از این به ما ظلم بشه!
پدرش راست می‌گفت، نباید می‌گذاشت بیشتر از این حقوق‌شان پایمال شود. صورتش را برگرداند و به مادر بزرگش نگاه کرد. چشم‌های دریایی‌اش را از او به ارث برده بود. خیره به چروک‌های صورت پیرزن زمزمه کرد:
- می‌خوام ملکه رو ببینم... .
دست‌های چروکیده‌ی مادر بزرگ روی شنلِ سیاه رنگ دخترک نشست، همان‌طور که شنل را جلوی صورت دخترک می‌کشید لب زد:
- تو ویلی رو کشتی... .
قلب پارلا به تپش افتاد، دست‌های لرزانش را روی دست مادر بزرگ گذاشت و سعی کرد او را ا خود فاصله دهد اما پیرزن ادامه داد:
- تو با چاقو صورتش رو خراشیدی، تو یه قاتلی!
قطره‌های ریز و درش عرق از پشتش سر می‌خورد‌. با ترس زمزمه کرد:
- بس کنین... ‌.
پیر زن گوشه‌ای از شنل را گرفت و او را با خود می‌کشید، پارلا تقلا می‌کرد:
- مامان بزرگ... ولم کنین، تو رو خدا... .
او از این مادر بزرگ می‌ترسید، چشم‌های آبی رنگ پیرزن او را به وحشت وا می‌داشت. وقتی کمی از جمعیت فاصله گرفتند مادر بزرگ دست‌های چروکیده‌اش را از شنل جدا کرد و با لحن ترسناکی ادامه داد:
- پارلا... پارلا، پامِلا... .
پارلای بی‌چاره آب دهانش را قورت داد. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود.
پارلا: من... من... .
پیرزن همان‌طور که ناخن‌های بلند سیاه رنگش را روی گونه‌ی دخترک می‌کشید ادامه داد:
- توبه‌ی گرگ مرگه، مگه نه؟
قطره خونی از گونه‌ی خراشیده شده‌اش چکید، نگاهش به گرگ سفیدی افتاد؛ مادر بزرگ ادامه داد:
- مثل ملکه‌ای، اونم گرگ زاده بود، قاتل بود و تو هم هستی!
پارلا قدمی به عقب برداشت، گرگ از پشت داشت به مادر بزرگ نزدیک می‌شد.
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین