- شنل قرمزیِ بیچاره... آره تو ترسویی!
انگار لبهای لرزانش به همچسبیده بودند. ویلیام با هر قدمی که جلو میآمد او را وا دار میکرد به عقب برورد. با هر زحمتی بود لب گشود، صدای لرزانش دل هر سنگی را آب میکرد اما دل ویلیام حتی از سنگ هم نبود!
- ویلی... ب... برو کنار... .
لبهای پسرک مو طلایی کش آمد، لبخند؟ نه! پوزخندی که بر لبهای نازکش نشست ترس و وحشت را به بندبند وجودِ پارلای بیچاره منتقل کرد. برق تیزیای که در دست ویلیام دید پاهایش را سست کرد. خیره به چشمهای زمردیاش با وحشت، ترس و هر احساس بدی بود لب زد:
- ت... تو... از ملکه... دستور... .
پسرک چاقو را بند کرد؛ نور ماه باعث شد چاقوی کوچک نگین دار برقی بزند. ماه کامل شده بود.
ویلیام: خستهم کردی!
پارلای بیچاره به درخت کاج پیری چسبیده بود و حصار دستهای ویلیام مانع از فرارش میشد. جیغ کشید:
- نه! ویلی تو رو خدا... آخه چرا، ویلی!
چاقو را روی گردن سفید دخترک که اکنون مهتاب سفیدترش هم کرده بود گذاشت. سرش را نزدیک شنلِ قرمز دخترک کرده و کنار گوشش زمزمهرد:
- صدات در بیاد برای خودت سختتره!
***
مردمِ آشفته حال، دور جسدِ غرق خون جمع شده بودند. پیرزن بیچاره بالای سر فرزند چاقو خوردهی خود اشک میریخت. جسم سوراخسوراخ شدهای که تا دیشب نفس میکشید و صدای خنده و شوخیهایش شادمانی را با کلبهی کوچک میبخشید. صدای نفرین و زجههای پیرزن به گوش هر جانوری میرسید:
- خدایا... این چه بلا و مصیبتی بود... ببینین چی به سر طفل معصومم اومده... خدا!
چارلی، برادر ویلی که چشمهایش از فرط گریه سرخسرخ شده بود با خشم از جا برخواست و چاقوی سرخِ نگین دار را بالا برده و فریاد زد:
- این چاقو متعلق به افراد ملکه هست، تاکی باید بِکشیم؟! سه سال بس نیست؟سر اون کسی که ویلی رو کشت با همین چاقو میبرم!